گنجور

بخش ۴۲ - فرو گرفتن اریارق ۳

و امیر دیگر روز بار داد. سپاه‌سالار غازی بر بادی دیگر بدرگاه آمد با بسیار تکلّف زیادت. چون بنشست، امیر پرسید که اریارق چون نیامده است؟ غازی گفت: او عادت دارد، سه چهار شبان روز شراب خوردن، خاصّه بر شادی و نواخت دینه‌ . امیر بخندید و گفت: ما را هم امروز شراب باید خورد، و اریارق را دوری فرستیم. غازی زمین بوسه داد تا بازگردد، گفت: مرو. و آغاز شراب کردند. و امیر فرمود تا امیرک سیاه دار خمارچی را بخواندند- و او شراب نیکو خوردی، و اریارق را بر او الفی تمام‌ بود، و امیر محمود هم او را فرستاد بنزدیک اریارق بهند تا بدرگاه بیاید و بازگردد، در آن ماه که گذشته شد، چنانکه بیاورده‌ام پیش ازین- امیرک پیش آمد. امیر گفت: «پنجاه قرابه‌ شراب با تو آرند، نزدیک حاجب اریارق رو و نزدیک وی می‌باش که وی را بتو الفی تمام است، تا آنگاه که مست شود و بخسبد. و بگوی «ما ترا دستوری‌ دادیم تا بخدمت نیایی و بر عادت شراب خوری.» امیرک برفت، یافت اریارق را چون گوی شده‌ و بر بوستان می‌گشت‌ و شراب می‌خورد و مطربان میزدند. پیغام بداد، وی زمین بوسه داد و بسیار بگریست‌ و امیرک را و فرّاشان را مالی بخشید. و بازگشتند؛ و امیرک آنجا بماند. و سپاه‌سالار غازی تا چاشتگاه بدانجای با امیر بماند، پس بازگشت و چند سرهنگ و حاجب را با خود ببرد و بشراب بنشست و آن روز مالی بخشید از دینار و درم و اسب و غلام و جامه. و اریارق هم بر عادت خود می‌خفت و می- خاست و رشته‌ می‌آشامید و باز شراب می‌خورد، چنانکه هیچ ندانست که می‌چه‌کند؛ و آن روز و آن شب و دیگر روز هیچ می‌نیاسود.

و امیر دیگر روز بار نداد و ساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید و آمد بر خضراء برابر طارم دیوان رسالت‌ بنشست- و ما بدیوان بودیم- و کس پوشیده می‌رفت و اخبار اریارق را می‌آوردند. درین میانه، روز [به‌] نماز پیشین رسیده، عبدوس بیامد و چیزی بگوش بو نصر مشکان بگفت. وی برخاست، دبیران را گفت:

بازگردید که باغ خالی خواهند کرد. جز من جمله برخاستند و برفتند. مرا پوشیده گفت‌ که اسب بخانه بازفرست و بدهلیز دیوان بنشین که مهمّی پیش است تا آن کرده شود، و هشیار باش تا آنچه رود، مقرّر کنی‌ و پس بنزدیک من آیی. گفتم: چنین کنم. و وی برفت، و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز بجمله بازگشتند.

و بگتگین حاجب، داماد علی دایه، بدهلیز آمد و بنزدیک امیر برفت و یک ساعتی ماند و بدهلیز بازآمد و محتاج امیر حرس‌ را بخواند و با وی پوشیده سخنی بگفت، وی برفت و پیاده‌یی پانصد بیاورد و از هر دستی با سلاح تمام و بباغ بازفرستاد تا پوشیده بنشستند. و نقیبان هندوان‌ بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند.

و پرده‌داری و سیاه‌داری نزدیک اریارق رفتند و گفتند: «سلطان نشاط شراب دارد و سپاه‌سالار غازی را کسان رفتند تا بیاید، و ترا می‌بخواند .» و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمی‌کرد، گفت: برین جمله چون توانم آمد؟ از من چه خدمت آید؟ امیرک سیاه‌دار که سلطان با وی راست داشته بود، گفت: «زندگانی سپاه‌سالار دراز باد، فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد، که چون برین حال بیند، معذور دارد و بازگرداند، و ناشدن‌ سخت زشت باشد و تأویلها نهند» و حاجبش را، آلتونتگین، امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت. جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیاده‌یی دویست. امیرک حاجبش را گفت: «این زشت است، بشراب می‌رود، غلامی ده سپرکشان‌ و پیاده‌یی صد بسنده باشد.» وی آن سپاه جوش‌ را بازگردانید، و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد، چون بدرگاه رسید، بگتگین حاجب پیش او باز شد و امیر حرس، او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند. اریارق یک لحظه بود، برخاست و گفت مستم و نمی‌توانم [بود]، بازگردم. بگتگین گفت: زشت باشد بی‌فرمان‌ بازگشتن، تا آگاه‌ کنیم. وی بدهلیز بنشست، و من که بو الفضلم در وی می‌نگریستم، حاجی سقّا را بخواند و وی بیامد و کوزه آب پیش وی داشت، دست فرومی‌کرد و یخ می‌برآورد و می‌خورد، بگتگین گفت: «ای برادر، این زشت است و تو سپاه‌سالاری، اندر دهلیز یخ می‌خوری؟ بطارم رو و آنچه خواهی، بکن.» وی بازگشت و بطارم آمد- اگر مست نبودی و خواستندش گرفت، کار بسیار دراز شدی- چون بطارم بنشست، پنجاه سرهنگ سرائی از مبارزان سر غوغا آن‌ مغافصه‌ دررسیدند و بگتگین‌ درآمد و اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست، او را بگرفتند، چنانکه البتّه هیچ نتوانست جنبید، آواز داد بگتگین را که ای برادر ناجوانمرد، بر من این کار آوردی‌؟ غلامان دیگر درآمدند، موزه از پایش جدا کردند- و در هر موزه دو کتاره‌ داشت- و محتاج‌ بیامد، بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند، زهر یافتند در بر قبا و تعویذها، همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند . و پیاده‌یی پنجاه کس‌ او را گرد بگرفتند؛ پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند. و حاجبش با سه غلام رویاروی‌ بجستند. و غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم‌ بر پای شد. و امیر با بگتگین در فرود گرفتن‌ اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بگتغدی و حاجب بزرگ بلگاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پیش دارد تا برنشینند؛ همگان ساخته‌ برنشسته بودند. چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش در بشوریدند، این قوم ساخته سوی سرای او برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد.

امیر عبدوس را نزدیک قوم اریارق فرستاد به پیغام که «اریارق مردی ناخویشتن شناس بود و شما با وی در بلا بودید، امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید . و خداوندان شما ماییم، کودکی مکنید و دست از جنگ بکشید که پیداست که عدد شما چندست، بیک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد. اگر بخود باشید، شما را بنوازیم و بسزا داریم.» و سوی حاجبش پیغامی و دل‌گرمی‌یی سخت نیکو برد. چون عبدوس این پیغام بگزارد، آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند. این فتنه در وقت‌ بنشست و سرای را فروگرفتند و درها مهر کردند و آفتاب زرد را چنان شد که گفتی هرگز مسکن آدمیان نبوده است. و من بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم. و نماز خفتن بگزارده‌، اریارق را از طارم بقهندز بردند. و پس از آن بروزی ده او را بسوی غزنین گسیل کردند و بسرهنگ بو علی کوتوال سپردند. و بو علی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت، چنانکه کسی بجای نیاورد که موقوف‌ است. پس او را بغور فرستادند نزدیک بو الحسن خلف تا بجایی بازداشتش. و حدیث وی بپایان آمد و من بیارم بجای خود که عاقبت کار و کشتن او چون بود.

بخش ۴۱ - فرو گرفتن اریارق ۲: و روزی چند برین حدیث برآمد، و دل سلطان درشت شد بر اریارق و در فرو- گرفتن وی خلوتی کرد و با وزیر شکایت نمود از اریارق، گفت: حال بدانجا میرسد که غازی ازین تباه میشود ؛ و ملک چنین چیزها احتمال نکند . و روا نیست سالاران‌سپاه بی‌فرمانی کنند، که‌ فرزندان را این زهره نباشد. و فریضه شد او را فروگرفتن که چون او فروگرفته شد، غازی بصلاح آید خواجه اندرین چه گوید؟ خواجه بزرگ زمانی اندیشید، پس گفت: زندگانی خداوند عالم دراز باد، من سوگند دارم که در هیچ چیزی از مصالح ملک خیانت نکنم. و حدیث سالار و لشکر چیزی سخت نازک‌ است و بپادشاه مفوّض‌ . اگر رأی عالی بیند، بنده را درین یک کار عفو کند. و آنچه خود صواب بیند، می‌کند و می‌فرماید . اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید، باشد که موافق رأی خداوند نیفتد و دل بر من گران کند . امیر گفت: خواجه خلیفه ماست و معتمدتر همه‌ خدمتکاران، و ناچار در چنین کارها سخن با وی باید گفت تا وی آنچه داند بازگوید و ما میشنویم، آنگاه با خویشتن بازاندازیم‌ و آنچه از رأی واجب کند، میفرماییم.بخش ۴۳ - فرو گرفتن اریارق ۴: این فروگرفتن وی در بلخ روز چهارشنبه نوزدهم ماه ربیع الاوّل سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه‌ بود، و دیگر روز فروگرفتن‌، امیر پیروز وزیری خادم را و بو سعید مشرف را که امروز بر جای است و برباط کندی می‌باشد و هنوز مشرفی نداده بودند، که اشراف درگاه باسم قاضی خسرو بود و بو الحسن عبد الجلیل و بو منصور مستوفی‌ را بسرای اریارق فرستاد، و مستوفی‌ و کدخدای‌ او را که گرفته بودند، آنجا آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت‌ برداشتند و نسختی‌ دادند که بهندوستان مالی سخت عظیم است و سه روز کار شد تا آنچه اریارق را بود بتمامی نسخت کردند و بدرگاه آوردند. و آنچه غلامانش بودند خیاره‌، در وثاقها کردند و آنچه میانه بود سپاه‌سالار غازی و حاجبان را بخشید و بو الحسن عبد الجلیل و بو سعید مشرف را نامزد کرد تا سوی هندوستان روند بآوردن مالهای اریارق، هر دو کس بتعجیل رفتند. و پیش از آن که او را فروگرفتند. خیلتاشان‌ مسرع رفته بودند با نامه‌ها تا قوم اریارق را باحتیاط نگاه دارند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و امیر دیگر روز بار داد. سپاه‌سالار غازی بر بادی دیگر بدرگاه آمد با بسیار تکلّف زیادت. چون بنشست، امیر پرسید که اریارق چون نیامده است؟ غازی گفت: او عادت دارد، سه چهار شبان روز شراب خوردن، خاصّه بر شادی و نواخت دینه‌ . امیر بخندید و گفت: ما را هم امروز شراب باید خورد، و اریارق را دوری فرستیم. غازی زمین بوسه داد تا بازگردد، گفت: مرو. و آغاز شراب کردند. و امیر فرمود تا امیرک سیاه دار خمارچی را بخواندند- و او شراب نیکو خوردی، و اریارق را بر او الفی تمام‌ بود، و امیر محمود هم او را فرستاد بنزدیک اریارق بهند تا بدرگاه بیاید و بازگردد، در آن ماه که گذشته شد، چنانکه بیاورده‌ام پیش ازین- امیرک پیش آمد. امیر گفت: «پنجاه قرابه‌ شراب با تو آرند، نزدیک حاجب اریارق رو و نزدیک وی می‌باش که وی را بتو الفی تمام است، تا آنگاه که مست شود و بخسبد. و بگوی «ما ترا دستوری‌ دادیم تا بخدمت نیایی و بر عادت شراب خوری.» امیرک برفت، یافت اریارق را چون گوی شده‌ و بر بوستان می‌گشت‌ و شراب می‌خورد و مطربان میزدند. پیغام بداد، وی زمین بوسه داد و بسیار بگریست‌ و امیرک را و فرّاشان را مالی بخشید. و بازگشتند؛ و امیرک آنجا بماند. و سپاه‌سالار غازی تا چاشتگاه بدانجای با امیر بماند، پس بازگشت و چند سرهنگ و حاجب را با خود ببرد و بشراب بنشست و آن روز مالی بخشید از دینار و درم و اسب و غلام و جامه. و اریارق هم بر عادت خود می‌خفت و می- خاست و رشته‌ می‌آشامید و باز شراب می‌خورد، چنانکه هیچ ندانست که می‌چه‌کند؛ و آن روز و آن شب و دیگر روز هیچ می‌نیاسود.
هوش مصنوعی: یکی از روزها، امیر دستور داد تا زره‌پوشان به درگاهش بیایند. سپاه‌سالار غازی با زرق و برق فراوان به حضور امیر رسید. وقتی نشست، امیر از او پرسید: «چرا اریارق نیامده است؟» غازی پاسخ داد: «او معمولاً عادت دارد که چند روز به شادی و میگساری بپردازد.» امیر لبخند زد و گفت: «امروز هم باید ما شراب بنوشیم و مروت‌ورزی را برای اریارق بفرستیم.» غازی تعظیم کرد و به بازگشت خود ادامه داد و شراب نوشیدن آغاز شد. امیر دستور داد تا امیرکی را که مسئول تهیه شراب بود، بخواهند. او شراب خوبی آورد و برای اریارق هدیه‌ای فرستاد تا به درگاه بیاید. بعد از چند روز، امیرک نزد اریارق رفت و به او گفت که پنجاه قرابه شراب با خود بیاورد و از او خواست تا در کنار حاجب بماند تا وقتی که اریارق مست شود و بخوابد. امیرک به نزد اریارق رفت و او را در حال مستی یافت که در بوستان به دور خود می‌چرخید و شراب می‌نوشید. وقتی پیغام را رساند، اریارق با تمام وجود تشکر کرد و هدایایی به امیرک و دیگران بخشید. به این ترتیب، امیرک در آنجا ماند و سپاه‌سالار غازی تا صبح درکنار امیر بود و سپس به خانه برگشت. آن روز غازی نیز چند فرمانده و حاجب را همراه خود برد و به شراب نوشیدن پرداخت و هدایایی از طلا و نقره و اسب و لباس بخشید. اریارق نیز به عادت خود به خوابی عمیق فرو رفته بود و در تمام مدت هیچ چیزی درک نکرد.
و امیر دیگر روز بار نداد و ساخته بود تا اریارق را فروگرفته آید و آمد بر خضراء برابر طارم دیوان رسالت‌ بنشست- و ما بدیوان بودیم- و کس پوشیده می‌رفت و اخبار اریارق را می‌آوردند. درین میانه، روز [به‌] نماز پیشین رسیده، عبدوس بیامد و چیزی بگوش بو نصر مشکان بگفت. وی برخاست، دبیران را گفت:
هوش مصنوعی: امیر در روز بعد خبری نداشت و تصمیم گرفته بود که اریارق را محاصره کند. او به درختان سبز در برابر طارم دیوان رسالت رفت و ما در همان دیوان بودیم. در این زمان، کسی به آرامی می‌رفت و اخبار اریارق را می‌آورد. در همین حین، روز به نماز پیشین رسید و عبدوس آمد و چیزی در گوش بو نصر مشکان گفت. بو نصر برخاست و به دبیرانش گفت:
بازگردید که باغ خالی خواهند کرد. جز من جمله برخاستند و برفتند. مرا پوشیده گفت‌ که اسب بخانه بازفرست و بدهلیز دیوان بنشین که مهمّی پیش است تا آن کرده شود، و هشیار باش تا آنچه رود، مقرّر کنی‌ و پس بنزدیک من آیی. گفتم: چنین کنم. و وی برفت، و وزیر و عارض و قوم دیگر نیز بجمله بازگشتند.
هوش مصنوعی: به خانه بازگردید که باغ را خالی خواهند کرد. همه برخاستند و رفتند، جز من. او به آرامی گفت که اسب را به خانه بفرست و در راهرو بنشین، چون که کاری مهم در پیش است تا انجام شود. همچنین هشیار باش و هر چیزی که پیش می‌آید، ثبت کن و بعد به نزد من بیا. من هم قبول کردم. او رفت و وزیر و برخی دیگر از افراد نیز به دنبال او بازگشتند.
و بگتگین حاجب، داماد علی دایه، بدهلیز آمد و بنزدیک امیر برفت و یک ساعتی ماند و بدهلیز بازآمد و محتاج امیر حرس‌ را بخواند و با وی پوشیده سخنی بگفت، وی برفت و پیاده‌یی پانصد بیاورد و از هر دستی با سلاح تمام و بباغ بازفرستاد تا پوشیده بنشستند. و نقیبان هندوان‌ بیامدند و مردی سیصد هندو آوردند و هم در باغ بنشستند.
هوش مصنوعی: حاجب، داماد علی دایه، به تالار آمد و به نزد امیر رفت و حدود یک ساعت در آنجا ماند. سپس به تالار برگشت و از امیر خواست که حرس را بخواند و با او به صورت محرمانه گفتگویی داشت. بعد از آن، او رفت و پانصد پیاده را آورد و از هر طرف با سلاح کامل به باغ فرستاد تا به طور پنهانی مستقر شوند. سپس نقیبان هندو آمدند و سیصد مرد هندو را با خود آوردند و آن‌ها نیز در باغ مستقر شدند.
و پرده‌داری و سیاه‌داری نزدیک اریارق رفتند و گفتند: «سلطان نشاط شراب دارد و سپاه‌سالار غازی را کسان رفتند تا بیاید، و ترا می‌بخواند .» و وی بحالتی بود که از مستی دست و پایش کار نمی‌کرد، گفت: برین جمله چون توانم آمد؟ از من چه خدمت آید؟ امیرک سیاه‌دار که سلطان با وی راست داشته بود، گفت: «زندگانی سپاه‌سالار دراز باد، فرمان خداوند نگاه باید داشت و بدرگاه شد، که چون برین حال بیند، معذور دارد و بازگرداند، و ناشدن‌ سخت زشت باشد و تأویلها نهند» و حاجبش را، آلتونتگین، امیرک با خود یار کرد تا بگفت که ناچار بباید رفت. جامه و موزه و کلاه خواست و بپوشید با قومی انبوه از غلامان و پیاده‌یی دویست. امیرک حاجبش را گفت: «این زشت است، بشراب می‌رود، غلامی ده سپرکشان‌ و پیاده‌یی صد بسنده باشد.» وی آن سپاه جوش‌ را بازگردانید، و اریارق خود ازین جهان خبر ندارد، چون بدرگاه رسید، بگتگین حاجب پیش او باز شد و امیر حرس، او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم و آنجا بنشاندند. اریارق یک لحظه بود، برخاست و گفت مستم و نمی‌توانم [بود]، بازگردم. بگتگین گفت: زشت باشد بی‌فرمان‌ بازگشتن، تا آگاه‌ کنیم. وی بدهلیز بنشست، و من که بو الفضلم در وی می‌نگریستم، حاجی سقّا را بخواند و وی بیامد و کوزه آب پیش وی داشت، دست فرومی‌کرد و یخ می‌برآورد و می‌خورد، بگتگین گفت: «ای برادر، این زشت است و تو سپاه‌سالاری، اندر دهلیز یخ می‌خوری؟ بطارم رو و آنچه خواهی، بکن.» وی بازگشت و بطارم آمد- اگر مست نبودی و خواستندش گرفت، کار بسیار دراز شدی- چون بطارم بنشست، پنجاه سرهنگ سرائی از مبارزان سر غوغا آن‌ مغافصه‌ دررسیدند و بگتگین‌ درآمد و اریارق را در کنار گرفت و سرهنگان درآمدند از چپ و راست، او را بگرفتند، چنانکه البتّه هیچ نتوانست جنبید، آواز داد بگتگین را که ای برادر ناجوانمرد، بر من این کار آوردی‌؟ غلامان دیگر درآمدند، موزه از پایش جدا کردند- و در هر موزه دو کتاره‌ داشت- و محتاج‌ بیامد، بندی آوردند سخت قوی و بر پای او نهادند و قباش باز کردند، زهر یافتند در بر قبا و تعویذها، همه از وی جدا کردند و بیرون گرفتند . و پیاده‌یی پنجاه کس‌ او را گرد بگرفتند؛ پیادگان دیگر دویدند و اسب و ساز و غلامانش را بگرفتند. و حاجبش با سه غلام رویاروی‌ بجستند. و غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم‌ بر پای شد. و امیر با بگتگین در فرود گرفتن‌ اریارق بود و کسان تاخته بود نزدیک بگتغدی و حاجب بزرگ بلگاتگین و اعیان لشکر که چنین شغلی در پیش دارد تا برنشینند؛ همگان ساخته‌ برنشسته بودند. چون اریارق را ببستند و غلامان و حاشیتش در بشوریدند، این قوم ساخته سوی سرای او برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد.
هوش مصنوعی: دو نفر از پرده‌دارها و سیاه‌دارها به نزد اریارق رفتند و به او گفتند که سلطان در حال نوشیدن شراب است و سپاه‌سالار غازی را برای آمدن فراخوانده‌اند. اریارق به حالت مستی بود و نمی‌توانست کار کند، بنابراین گفت: «چطور می‌توانم به این گفته‌ها عمل کنم؟ من چه کمکی می‌توانم بکنم؟» سیاه‌دار که نزدیک سلطان بود، گفت: «امیدوارم عمر سپاه‌سالار دراز باشد، باید به فرمان خداوند توجه کرد و به حضور او برویم. اگر او حال مرا ببیند، عذر مرا می‌پذیرد و به من اجازه بازگشت می‌دهد، و مطرح کردن این حالت زشت است.» بعدها یک نفر به نام آلتونتگین که حاجبش بود، با او همسفر شد و او را متقاعد کرد که باید برود. اریارق به لباس و کفش و کلاه نیاز داشت و آنها را پوشید، با تعدادی از غلامان و پیاده‌ها به سمت درگاه رفتند. سیاه‌دار به حاجبش گفت که این کار زشت است زیرا او در حال مستی به درگاه می‌رود. او از تعداد سپاه‌سالار کاسته و به تعداد کم‌تر از غلامان بسنده کرد. وقتی اریارق به درگاه رسید، پیش او باز شد و مقام‌های دیگر هم به استقبال او رفتند تا او را به طارم ببرند. اریارق لحظه‌ای احساس مستی کرد و گفت که نمی‌تواند بماند و می‌خواهد برگردد. بگتگین گفت که بازگشت بدون اجازه زیبنده نیست و باید اطلاع دهند. اریارق در هشتی نشست و به خدمتکار خود که آب آورده بود، اشاره کرد و آب خنک را نوشید. بگتگین به او گفت که این حایز احترام نیست و او باید به طارم برود. بعد از مدتی، چندین سرهنگ و نظامی به اطراف او آمدند و او را محاصره کردند، تا جایی که نتوانست حرکت کند. اریارق با صدای بلند به بگتگین اعتراض کرد که چرا او را در این وضعیت قرار داده است. غلامان دیگر نیز وارد عمل شدند و مثلاً موزه پاهای او را درآورده و او را به زنجیر کشیدند و لباس‌هایش را باز کردند تا چیزهای ممنوعه از او جدا شود. در پی این ماجرا، سواران و پیاده‌ها به جنگی بزرگ مشغول شدند.
امیر عبدوس را نزدیک قوم اریارق فرستاد به پیغام که «اریارق مردی ناخویشتن شناس بود و شما با وی در بلا بودید، امروز صلاح در آن بود که وی را نشانده آید . و خداوندان شما ماییم، کودکی مکنید و دست از جنگ بکشید که پیداست که عدد شما چندست، بیک ساعت کشته شوید و اریارق را هیچ سود ندارد. اگر بخود باشید، شما را بنوازیم و بسزا داریم.» و سوی حاجبش پیغامی و دل‌گرمی‌یی سخت نیکو برد. چون عبدوس این پیغام بگزارد، آبی بر آتش آمد و حاجب و غلامانش زمین بوسه دادند. این فتنه در وقت‌ بنشست و سرای را فروگرفتند و درها مهر کردند و آفتاب زرد را چنان شد که گفتی هرگز مسکن آدمیان نبوده است. و من بازگشتم و هرچه دیده بودم با استادم بگفتم. و نماز خفتن بگزارده‌، اریارق را از طارم بقهندز بردند. و پس از آن بروزی ده او را بسوی غزنین گسیل کردند و بسرهنگ بو علی کوتوال سپردند. و بو علی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت، چنانکه کسی بجای نیاورد که موقوف‌ است. پس او را بغور فرستادند نزدیک بو الحسن خلف تا بجایی بازداشتش. و حدیث وی بپایان آمد و من بیارم بجای خود که عاقبت کار و کشتن او چون بود.
هوش مصنوعی: امیر عبدوس به نزد قوم اریارق رفت و پیامی برایشان برد که اریارق مردی ناآگاه بود و شما با او در گرفتاری بودید. بهتر است او را کنار بگذارید و از جنگ دست بکشید، زیرا تعداد شما مشخص است و در یک لحظه کشته خواهید شد و هیچ فایده‌ای برای اریارق ندارد. اگر به خودتان بیایید، ما شما را مورد نوازش قرار خواهیم داد و برای شما ارزش قائل هستیم. او همچنین پیامی دلگرم‌کننده برای حاجب فرستاد. وقتی عبدوس این پیام را منتقل کرد، اوضاع آرام شد و حاجب و غلامانش به زمین بوسه دادند. این فتنه از بین رفت و سکوت فراگیر شد. من نیز به محل خود برگشتم و هر آنچه را که دیده بودم با استادم در میان گذاشتم. پس از نماز شب، اریارق را از طارم به قندز بردند و سپس به سمت غزنین فرستادند و او را به بو علی کوتوال سپردند. بو علی به خاطر دستور او چندی در قلعه نگهش داشت تا اینکه کسی متوجه نشود. سپس او را به بو الحسن خلف فرستادند تا در مکانی نگهش دارند. داستان اریارق به پایان رسید و من به فکر عاقبت کار و سرنوشت او بودم.

خوانش ها

بخش ۴۲ - فرو گرفتن اریارق ۳ به خوانش سعید شریفی