گنجور

بخش ۱۹ - خلعت پوشی خواجه احمد حسن

و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست، بطارم آمد و خالی کرد و بنشست، و بو سهل و بو نصر مواضعه او پیش بردند. امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعه را جواب نبشت بخطّ خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند، برپای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست. و بو سهل و بو نصر آن سوگندنامه پیش داشتند ؛ خواجه آن را بر زبان براند پس بر آن خطّ خویش نبشت و بو نصر و بو سهل را گواه گرفت؛ و امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکویی گفت و نویدهای خوب داد؛ و خواجه زمین بوسه داد. پس گفت باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است و مهمّات بسیار داریم تا همه گزارده آید خواجه گفت فرمان‌بردارم و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و مواضعه با وی بردند و سوگندنامه بدوات خانه‌ بنهادند. و نسخت سوگندنامه و آن مواضعه بیاورده‌ام در مقامات محمودی‌ که کرده‌ام، کتاب مقامات، و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی.

و مقرّر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت، و هزاهز در دلها افتاد که نه‌ خرد مردی بر کار شد. و کسانی که خواجه از ایشان آزاری‌ داشت، نیک بشکوهیدند . و بو سهل زوزنی بادی گرفت‌ که از آن هول‌تر نباشد و بمردمان می‌نمود که این وزارت بدو میدادند، نخواست و خواجه را وی آورده است و کسانی که خرد داشتند، دانستند که نه چنان است که او میگوید، و سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، داهی‌تر و بزرگتر و دریافته‌تر از آن بود که تا خواجه احمد بر جای بود وزارت بکسی دیگر دادی که پایگاه و کفایت هر کسی دانست که تا کدام اندازه است. و دلیل روشن برین که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد بهرات، امیر این قوم را میدید و خواجه احمد عبد الصّمد را یاد میکرد و میگفت که این شغل را هیچ- کس شایسته‌تر از وی نیست. و چون در تاریخ بدین جای رسم، این حال بتمامی شرح دهم. و این نه از آن میگویم که من از بو سهل جفاها دیده‌ام که بو سهل و این قوم همه رفته‌اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است، امّا سخنی راست بازمینمایم و چنان دانم که خردمندان و آنانکه روزگار دیده‌اند و امروز این را برخوانند، بر من بدین چه نبشتم عیبی نکنند که من آنچه نبشتم از این ابواب حلقه در گوش باشد و از عهده آن بیرون توانم آمد، و اللّه عزّ ذکره یعصمنی و جمیع المسلمین من الخطأ و الزّلل‌ بمنّه و فضله و سعة رحمته‌ .

و دیگر روز- هو الاحد الرابع من صفر هذه السّنة - خواجه بدرگاه آمد و پیش رفت‌، و اعیان و بزرگان و سرهنگان و اولیا و حشم بر اثر وی درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند . و امیر روی بخواجه کرد و گفت: خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم. و بباید دانست که خواجه خلیفت ماست، در هرچه بمصلحت بازگردد، و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها، و بر آنچه بیند، کس را اعتراض نیست. خواجه زمین بوسه داد و گفت: فرمان‌بردارم. امیر اشارت کرد سوی حاجب بلگاتگین‌ که مقدّم حاجبان بود تا خواجه را بجامه خانه‌ برد؛ وی پیشتر آمد و بازوی خواجه گرفت و خواجه برخاست و بجامه خانه رفت و تا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود جاسوس فلک‌ خلعت پوشیدن را، و همه اولیا و حشم بازگشته‌، چه نشسته و چه برپای، و خواجه خلعت بپوشید- و بنظاره ایستاده بودم، آنچه گویم از معاینه‌ گویم و از تعلیق‌ که دارم و از تقویم‌ - قبای سقلاطون‌ بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خرد نقش پیدا، و عمامه قصب‌ بزرگ امّا بغایت باریک‌ و مرتفع‌ و طرازی‌ سخت باریک و زنجیره‌ یی بزرگ، و کمری از هزار مثقال‌ پیروزه‌ها در نشانده‌ . و حاجب بلگاتگین بدر جامه خانه بود نشسته، چون خواجه بیرون آمد، برپای خاست و تهنیت کرد و دیناری و دستارچه‌یی‌ با دو پیروزه نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود. گفت: بجان و سر سلطان که پهلوی من روی‌ و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. بلگاتگین گفت: خواجه بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من میداند و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت» و برفت در پیش خواجه، و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه- داران. و غلامی را از آن خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند با قبای رنگین که حاجب خواجگان را در سیاه رسم نباشد پیش وی برفتن‌ . چون بمیان سرای برسید، حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند و بنشاندند. امیر گفت: خواجه را مبارکباد. خواجه برپای خواست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیر داد؛ و گفتند ده هزار دینار قیمت آن بود. امیر مسعود انگشتری پیروزه، بر آن نگین، نام امیر بر آنجا نبشته‌، بدست خواجه داد و گفت: انگشتری ملک ماست‌ و بتو دادیم تا مقرّر گردد که پس از فرمان ما مثالهای خواجه است. و خواجه بستد و دست امیر و زمین بوسه داد و بازگشت بسوی خانه؛ و با وی کوکبه‌یی‌ بود که کس چنان یاد نداشت، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان‌ کس نماند، و از در عبد الاعلی‌ فرود آمد و بخانه رفت.

و مهتران و اعیان آمدن گرفتند، چندان غلام و نثار و جامه آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند، بعضی تقرّب را از دل و بعضی از بیم. و نسخت‌ آنچه آوردند، میکردند تا جمله پیش سلطان آوردند، چنانکه رشته تایی‌ از جهت خود بازنگرفت که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذّب‌تر و مهترتر روزگار بود. و تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست. و روزی سخت بانام بگذشت.

بخش ۱۸ - آمدن خواجه احمد حسن به بلخ: محرّم این سال غرتش‌ سه‌شنبه بود. امیر مسعود، رضی اللّه عنه، این روز از کوشک در عبد الاعلی‌ سوی باغ رفت تا آنجا مقام کند . دیوانها آنجا راست کرده بودند و بسیار بناها زیادت کرده بودند آنجا. و یک سال که آنجا رفتم، دهلیز [و] درگاه و دکانها همه دیگر بود که این پادشاه فرمود، که چنان دانستی در بناها که هیچ مهندس را بکس نشمردی‌ ؛ و اینک سرای نو که بغزنین می‌بینند، مرا گواه بسنده است. و بنشابور شادیاخ‌ را درگاه و میدان نبود هم او کشید بخطّ خویش، سرایی بدان نیکویی و چندین سرایچه‌ها و میدانها تا چنان است که هست. و به بست، دشت چوگان لشکرگاه امیر پدرش، چندان زیادتها فرمود، چنانکه امروز بعضی بر جای است. و این ملک در هر کاری آیتی بود، ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد.بخش ۲۰ - گماشتن خواجه احمد دبیران را: دیگر روز بدرگاه آمد و با خلعت نبود که بر عادت روزگار گذشته قبایی ساخته کرد و دستاری نیشابوری یا قاینی، که این مهتر را، رضی اللّه عنه، با این جامه‌ها دیدندی بروزگار. و از ثقات‌ او شنیدم چون بو ابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران، که بیست و سی قبا بود او را یک رنگ که یک سال می‌پوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی: سبحان اللّه‌! این قبا از حال بنگردد؟ اینت منکر و بجد مردی‌!- و مردیها و جدهای‌ او را اندازه نبود، و بیارم پس از این بجای خویش- و چون سال سپری شدی، بیست و سی قبای دیگر راست کرده‌، بجامه خانه دادندی.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست، بطارم آمد و خالی کرد و بنشست، و بو سهل و بو نصر مواضعه او پیش بردند. امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعه را جواب نبشت بخطّ خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند، برپای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست. و بو سهل و بو نصر آن سوگندنامه پیش داشتند ؛ خواجه آن را بر زبان براند پس بر آن خطّ خویش نبشت و بو نصر و بو سهل را گواه گرفت؛ و امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکویی گفت و نویدهای خوب داد؛ و خواجه زمین بوسه داد. پس گفت باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است و مهمّات بسیار داریم تا همه گزارده آید خواجه گفت فرمان‌بردارم و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و مواضعه با وی بردند و سوگندنامه بدوات خانه‌ بنهادند. و نسخت سوگندنامه و آن مواضعه بیاورده‌ام در مقامات محمودی‌ که کرده‌ام، کتاب مقامات، و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی.
هوش مصنوعی: روزی دیگر، خواجه آمد و پس از برگزاری مراسم، به سمت کارهای خود رفت. او با بو سهل و بو نصر درباره توافقات پیشرفت کرد. امیر خواست تا کاغذی بیاورند و هر یک از بندهای توافق را با خط خود پاسخ داد و امضا کرد. او سپس سوگند خورد و جواب‌ها را به خواجه ارائه داد. بعد از اینکه خواجه پاسخ‌ها را خواند، از جا برخاست و به زمین بوسه داد و به سمت تخت امیر رفت و دست او را بوسید و دوباره به جایش نشست. بو سهل و بو نصر سوگندنامه را در دست داشتند و خواجه آن را خواند و با خط خود نوشت و از بو نصر و بو سهل گواهی گرفت. امیر نیز درباره سوگندنامه خواجه سخنان خوبی بیان کرد و به او نویدهای خوبی داد. خواجه بار دیگر به زمین بوسه داد و گفت که باید برگردد چون فردا لباس مخصوصی برایش خواهند آورد و کارها باید به نتیجه برسد. او اعلام کرد که آماده است و سپس به خانه بازگشت و توافقات و سوگندنامه را با خود برد. همچنین اشاره کرد که نسخه‌ای از سوگندنامه و توافقات را در کتاب مقامات محمودی آورده و به اینجا تکرار نکرده است چون بسیار طولانی می‌شد.
و مقرّر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت، و هزاهز در دلها افتاد که نه‌ خرد مردی بر کار شد. و کسانی که خواجه از ایشان آزاری‌ داشت، نیک بشکوهیدند . و بو سهل زوزنی بادی گرفت‌ که از آن هول‌تر نباشد و بمردمان می‌نمود که این وزارت بدو میدادند، نخواست و خواجه را وی آورده است و کسانی که خرد داشتند، دانستند که نه چنان است که او میگوید، و سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، داهی‌تر و بزرگتر و دریافته‌تر از آن بود که تا خواجه احمد بر جای بود وزارت بکسی دیگر دادی که پایگاه و کفایت هر کسی دانست که تا کدام اندازه است. و دلیل روشن برین که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد بهرات، امیر این قوم را میدید و خواجه احمد عبد الصّمد را یاد میکرد و میگفت که این شغل را هیچ- کس شایسته‌تر از وی نیست. و چون در تاریخ بدین جای رسم، این حال بتمامی شرح دهم. و این نه از آن میگویم که من از بو سهل جفاها دیده‌ام که بو سهل و این قوم همه رفته‌اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است، امّا سخنی راست بازمینمایم و چنان دانم که خردمندان و آنانکه روزگار دیده‌اند و امروز این را برخوانند، بر من بدین چه نبشتم عیبی نکنند که من آنچه نبشتم از این ابواب حلقه در گوش باشد و از عهده آن بیرون توانم آمد، و اللّه عزّ ذکره یعصمنی و جمیع المسلمین من الخطأ و الزّلل‌ بمنّه و فضله و سعة رحمته‌ .
هوش مصنوعی: همه متوجه شدند که کار وزارت به پایان رسیده و در دل‌ها نگرانی‌هایی ایجاد شد که نتایج خوبی نخواهد داشت. افرادی که از سوی خواجه آسیبی دیده بودند، این موضوع را با شدت بیان کردند. بو سهل زوزنی نگرانی عمیق‌تری پیدا کرد و به مردم می‌گفت که وزارت به او داده شده، اما او از قبول آن امتناع کرده و خواجه را مسئول این وضعیت می‌دانست. اما کسانی که اندیشمند بودند، می‌دانستند که واقعیت متفاوت از آن چیزی است که او می‌گوید. سلطان مسعود، خدا او را رحمت کند، از آنچه که خواجه احمد می‌گفت، باهوش‌تر و آگاه‌تر بود و می‌دانست که هیچ کس جز خواجه احمد برای این مقام مناسب نیست. دلیل روشنی بر این ادعا این است که پس از فوت خواجه احمد، وقتی به هرات رفتند، او افراد این قوم را می‌دید و همواره از خواجه احمد عبد الصمد یاد می‌کرد و می‌گفت که هیچ کس دیگر شایسته‌تر از او برای این مقام نیست. وقتی به این نقطه از تاریخ می‌رسیم، این موضوع را به طور کامل توضیح می‌دهم. این را نه به خاطر این می‌گویم که از بو سهل آسیبی دیده‌ام، بلکه می‌دانم که روزگار کوتاهی باقی مانده است. اما حقیقت را بیان می‌کنم و می‌دانم که خردمندان و افراد باتجربه که این را می‌خوانند، بر من ایرادی نخواهند گرفت، چرا که آنچه نوشته‌ام با واقعیت مطابقت دارد و نمی‌توانم از این موضوع فرار کنم. خداوند همه مسمانان را از خطا و اشتباه حفظ کند.
و دیگر روز- هو الاحد الرابع من صفر هذه السّنة - خواجه بدرگاه آمد و پیش رفت‌، و اعیان و بزرگان و سرهنگان و اولیا و حشم بر اثر وی درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند . و امیر روی بخواجه کرد و گفت: خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم. و بباید دانست که خواجه خلیفت ماست، در هرچه بمصلحت بازگردد، و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها، و بر آنچه بیند، کس را اعتراض نیست. خواجه زمین بوسه داد و گفت: فرمان‌بردارم. امیر اشارت کرد سوی حاجب بلگاتگین‌ که مقدّم حاجبان بود تا خواجه را بجامه خانه‌ برد؛ وی پیشتر آمد و بازوی خواجه گرفت و خواجه برخاست و بجامه خانه رفت و تا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود جاسوس فلک‌ خلعت پوشیدن را، و همه اولیا و حشم بازگشته‌، چه نشسته و چه برپای، و خواجه خلعت بپوشید- و بنظاره ایستاده بودم، آنچه گویم از معاینه‌ گویم و از تعلیق‌ که دارم و از تقویم‌ - قبای سقلاطون‌ بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خرد نقش پیدا، و عمامه قصب‌ بزرگ امّا بغایت باریک‌ و مرتفع‌ و طرازی‌ سخت باریک و زنجیره‌ یی بزرگ، و کمری از هزار مثقال‌ پیروزه‌ها در نشانده‌ . و حاجب بلگاتگین بدر جامه خانه بود نشسته، چون خواجه بیرون آمد، برپای خاست و تهنیت کرد و دیناری و دستارچه‌یی‌ با دو پیروزه نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود. گفت: بجان و سر سلطان که پهلوی من روی‌ و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. بلگاتگین گفت: خواجه بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من میداند و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت» و برفت در پیش خواجه، و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه- داران. و غلامی را از آن خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند با قبای رنگین که حاجب خواجگان را در سیاه رسم نباشد پیش وی برفتن‌ . چون بمیان سرای برسید، حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند و بنشاندند. امیر گفت: خواجه را مبارکباد. خواجه برپای خواست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیر داد؛ و گفتند ده هزار دینار قیمت آن بود. امیر مسعود انگشتری پیروزه، بر آن نگین، نام امیر بر آنجا نبشته‌، بدست خواجه داد و گفت: انگشتری ملک ماست‌ و بتو دادیم تا مقرّر گردد که پس از فرمان ما مثالهای خواجه است. و خواجه بستد و دست امیر و زمین بوسه داد و بازگشت بسوی خانه؛ و با وی کوکبه‌یی‌ بود که کس چنان یاد نداشت، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان‌ کس نماند، و از در عبد الاعلی‌ فرود آمد و بخانه رفت.
هوش مصنوعی: در روز چهارم ماه صفر این سال، خواجه به درگاه آمد و بزرگان، سرهنگان و اشراف نیز به دنبالش آمدند و به رسم خدمتگذاری اقدام کردند. امیر به خواجه گفت که باید لباس وزارت بر تن کند زیرا کارهای مهمی پیش رو داریم. او افزود که باید دانست که خواجه نماینده ماست و در هر مسئله مهمی نظرش قابل قبول است و هیچ‌کس حق ندارد به او اعتراض کند. خواجه به نشانه اطاعت خاک بوسید و گفت که مطیع هستم. سپس امیر به حاجب بلگاتگین که رئیس حاجبان بود اشاره کرد تا خواجه را به اتاق لباس ببرد. بلگاتگین پیش رفت و بازوی خواجه را گرفت و او به اتاق لباس رفت و نزدیک به چاشتگاه منتظر ماند تا زمان و موقعیت مناسب برای پوشیدن لباس مناسب فراهم شود. در این بین، دیگر بزرگان و اشراف از او دور شدند. زمانی که خواجه لباس را پوشید، من از نزدیک نظاره‌گر بودم و می‌توانم آنگونه که دیدم توصیف کنم: لباسش از پارچه‌ای سفید و بسیار زیبا بود و عمامه‌اش نیز بزرگ و باریک بود. حاجب بلگاتگین در اتاق لباس نشسته بود و وقتی خواجه بیرون آمد، به احترام خواجه ایستاد، او را تهنیت گفت و دیناری و دستاری با دو نگین بزرگ به خواجه داد و سعی کرد تا به خواجه نزدیک شود. بلگاتگین با احترام گفت که او دلیلی برای نگرانی ندارد و باید حرمت خواجه را حفظ کرد. سپس همراه دو حاجب دیگر به خواجه پیوست و با جمعی از افراد دیگر به محضر امیر رفتند. وقتی به حضور امیر رسیدند، حاجبان دیگر نیز خوشامد گفتند و او را به سمت امیر نشاندند. امیر خواجه را تبریک گفت و خواجه به نشانه احترام ایستاد و خاک بوسید و به امیر یک عقد گوهر تقدیم کرد که ارزش آن ده هزار دینار بود. سپس امیر مسعود انگشتری با نگین فیروزه‌ای به خواجه داد و گفت که این انگشتر از جانب ما به تو داده شده و به این وسیله تعیین می‌شود که پس از ما، نمونه‌اش همان خواجه است. خواجه انگشتر را گرفت و دست امیر را بوسید و به خانه بازگشت و در این میان با جلال و شکوهی همراه بود که کمتر کسی مانند آن را مشاهده کرده بود. وقتی به درگاه سلطان رسید، دیگر کسی در آنجا نمانده بود و او از در عبداالاعلی فرود آمد و به خانه رفت.
و مهتران و اعیان آمدن گرفتند، چندان غلام و نثار و جامه آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند، بعضی تقرّب را از دل و بعضی از بیم. و نسخت‌ آنچه آوردند، میکردند تا جمله پیش سلطان آوردند، چنانکه رشته تایی‌ از جهت خود بازنگرفت که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذّب‌تر و مهترتر روزگار بود. و تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست. و روزی سخت بانام بگذشت.
هوش مصنوعی: خیرخواهان و اشراف به دیدار آمده بودند و به اندازه‌ای خدمتکار و هدایا و لباس آوردند که هیچ وزیری چنین چیزی ندیده بود. برخی از سر دوستی و برخی از روی ترس به این کار می‌پرداختند. هر چیزی که آوردند به دقت بررسی می‌کردند تا همه آن را در برابر سلطان قرار دهند، به گونه‌ای که هیچ چیز از نظر او پنهان نماند و او از این موارد آموخت که در آن زمان فردی با فرهنگ‌تر و بلندپایه‌تر از او وجود ندارد. او تا زمانی که نماز عصر را انجام نداد، از جا برنخاست و روز سخت و نامطلوبی سپری شد.

خوانش ها

بخش ۱۹ - خلعت پوشی خواجه احمد حسن به خوانش سعید شریفی