گنجور

حکایت ۲۵

آورده‌اند که مرد معلمى از شهر خود بیرون آمده بود و روى بصحرا و قراء نمود که شاید تحصیل و کسب معاشى کند، الحاصل بچندین قریه و آبادى وارد شد و از هیچ جا گشادى و فتوحى ندید، در این حالت فکر میکرد و میرفت تا اینکه بده و قریه‌یى رسید و در آنجا جمعى از کدخدایان و ریش سفیدان را دید که اجتماع دارند و صحبت میکنند، آن معلم با خود گفت که در اینجا فکرى توان یافت و حیله‌یى توان ساخت، کمى پیش آمد و بر آن جماعت سلام کرد و بنیاد تعریف و توصیف نمود و گفت: الحمد اللّه که خداى تبارک و تعالى چنین موضعى با صفا و خوش آب و هوا را بشما عطا و ارزانى فرموده و فضاى سما را در این نقطه بواسطه‌ى وجود و بودن نفوس صالحه نسبت باهل دهات دیگر تفضیل نموده است. اى کدخدایان! من این قریه را چنان یافتم که میباید میوه‌ى آن بسیار رنکین و شیرین بوده باشد!. گفتند: بلى چنین است. پس از آن معلم گفت که اگر این کوه در برابر ده واقع نمى‌شد البته میوه و حاصل این موضع رنگین‌تر و خوش‌بوتر میشد و عجب مى‌دارم از شماها که چرا این کوه را از پیش بر نمیدارید؟!. و آن جماعت را چنان تحریک کرد که مگر کوه را از پیش مى‌توان برداشت. پس بآن مرد گفتند که چگونه کوه را مى‌توان از پیش برداشت و اگر تو در این باب تدبیرى بخاطرت میرسد بیان کن تا در سعى و اجراى آن بکوشیم. آن معلم گفت: بنده چند روزى در خدمت شماها خواهم بود زیرا بنده مدتى است که مسافرم، و موضعى باین خوبى و با صفائى و خوش هوائى ندیده‌ام و در این موضع مرا فرح و سرورى روى نمود و در دلم افتاده است که از براى شماها این کوه را علاجى نمایم. پس آن جماعت تکلیف ضیافت بآن مرد کردند و هر یک نوبتى از براى ضیافت و مهماندارى او بر خود قرار داده و شروع در مهمانى کردند. از قضا شبى در خانه‌ى مردى مهمانى بود و جمعى با آن مرد صحبت میداشتند، آن مرد با خود گفت که اکنون چند روز شده است که از وعده میگذرد و نزدیک شده است که تو را ببرداشتن کوه تکلیف کنند و بر حسب قول و وعده باید کوه را از براى آنها بردارى، الحال باید فکرى کرد تا چند روز دیگر در این موضع بمانى و معیشت بگذرانى، دیگر باره بخانه‌ى مکر فرو رفت و حیله‌یى بخاطرش رسید و گفت: حیف از شما که در میان خود معلمى ندارید که اطفال شما را تعلیم دهد و همه را صاحب دانش نماید تا باندک زمانى هر یک علیحده نادره‌ى عصر گردند!، پس از شنیدن این گفتار، گفتند که در این موضع کسى نیست و از جاى دیگر هم کسى باین مکان و موضع نیاید و اگر چنانچه شما محبت نموده توجه کنید بناى خیرى گذاشته‌اید. آنمرد دریافت که خوب آنها را خر کرده، پس گفت: بنده را پادشاه امرى فرموده است و من میخواهم که بخدمت پادشاه قیام نمایم. ایشان گفتند که پادشاه چه خدمتى بشما فرموده؟ آنمرد در جواب گفت: کتابى فرموده که شرح نسخه‌یى بر آن نویسم و میگردم که جائى با آب و هوا پیدا نماید تا که اسباب مسرت و نشاط دماغ بهم رسانیده و در آن موضع نشسته و بآن امر قیام نمایم وگرنه از مهربانى و محبت شما بسیار ممنون بوده بجائى نمى‌رفتم. ایشان گفتند که شما خود میفرمائید این موضع بحسب آب و هوا و دلنشینى بینظیر است، ممکن است که در این موضع خدمت پادشاهى را بانجام رسانیده و فرزندان ما را هم تعلیم داده باشید. پس از تکلیف و گفتگوى بسیار در این خصوص، چنان مقرر شد که در هر سنه سه ماه در آن موضع توقف نماید و اطفال ایشان را هم درس بدهد و بعد از آن کوه را در سه سال روزگار بردارد و خرج او را داده و در هر سالى مبلغ شش تومان نقد بعوض حق تعلیم علاوه از اخراجات کار سازى نمایند. پس از این قرار، آن مرد یکدل در آن موضع نشست و شروع در تعلیم دادن اطفال ایشان نمود و در هر هفته توقعات و تواضعات از ایشان طلب مینمود و ایشان هم لاعلاج بامید برداشتن کوه، ناز او را متحمل میشدند و چون مدت سه سال تمام شد، آن مرد مبلغى مال جمع کرده بود، پس از مدت مذکور اهالى قریه همه نزد آن مرد آمده گفتند که اى معلم! بمصداق الوعددین میباید امروز این کوه را از جا بردارى! آن مرد معلم گفت: بلى اکنون ما نیز اطفال شما را تعلیم کرده‌ایم و کتاب پادشاه هم تمام شده و میخواهم که بنزد پادشاه بروم، پس از آن اگر حیات عاریه باقى باشد بخدمت شما میرسم و شما توجه کنید و این وجه را که شرط کرده‌اید بحقیر شفقت کنید تا من هم این کوه را از جهت شما بردارم. پس از این آن مرد زر معینى را آورده بآن مرد دادند و او گفت بروید بخانه هاى خود هر قدر طناب و ریسمان که دارید بیاورید!. ایشان هم رفتند و هر قدر ریسمان و طناب که داشند تمامى آوردند و آن مرد همه را بر یکدیگر گره داده بر دور کوه انداخت چون ریسمان کم و کوتاه بود و بدور کوه نمیرسید باز بیعقلان فرستادند بشهر و ریسمان بسیار خریدند و آوردند بدور کوه انداختند و نشست و پشت بکوه داده گفت: حالا قوت نمائید و کوه را بردارید و بر پشت من گذارید تا برویم و بدور اندازیم!. آن جماعت بیعقل که عدد آنها بقدر سیصد نفر بودند آمده و هر چند قوت نمودند نتوانستند که یکپارچه از کوه بردارند تا چه جائى که کوه را بردارند و بر پشت معلم گذارند. آن مرد گفت: شماها چقدر کاهل و بیکاره‌اید آخر همه یکباره درست قوت کنید تا که این کوه را برداشته و بر پشت من گذارید!. باز هر قدر قوت نمودند آن کوه حرکت نکرد بالاخره بتنگ آمدند و گفتند: اى مرد کم عقل نادان! ما چگونه میتوانیم این کوه را برداریم‌ آن مرد گفت: من بیعقل نیستم، شما بیعقلید زیرا که سیصد نفر جمع شده‌اید و نمیتوانید کوه را بردارید و بدوش من گذارید با وجود این توقع دارید که من تنها بردارم؟!. بعد از شنیدن این قول، آن جماعت باز از بیعقلى تصدیق کردند و گفتند که درست است و راست میگوید چه باید کرد؟. آن مرد معلم گفت: باید صبر و تحمل نمود که تا جمعیتى بیشتر از شما بهم رسد و آنوقت کوه باید صبر و تحمل نمود که تا جمعیتى بیشتر از شما بهم رسد و آنوقت کوه را بردارید و بر پشت من نهید تا ببرم بجاى دیگر نهم. پس مردم آن قریه با معلم قرار کار را چنین قرار دادند! بارى حالا اى موش! خوب و واضح بدان که هر چه بر سر تو آمده و میآید. همه از سبب تکبر و خودسرى و نادانى خودت بوده که بر تو واقع شده والا هرگز آدم شکسته نفس و بردبار ضرر نکرده است و ببلا مبتلا نشده و نمى‌شود بلکه همیشه سالم خواهد بود.

و دیگر گفته‌اند:

هر که او نیک میکند یا بد
نیک و بد هر چه میکند شاید
هر چه کنى بخود کنى، گر همه نیک و بد کنى
کس نکند بجاى تو، آنچه تو خود بخود کنى‌

پس هر که در حالت صحت و خوش دماغى و وقت قوت و هنگام نعمت و امنیت مکان است و بکام خود بود و از دوستان و اقران ممتاز، و مستولى بر دشمنان است و در فراغ بال و رفاهیت حال و آسایش است، هر گاه اینچنین کس صابر و شاکر و حامد و واقف باشد و غافل و مغرور نگردد، البته او رستگار و سعید است، و باید دانست اینهمه صفات که بیان گردید جملگى ضد و نقیض آنا فآنا از عقب میرسد، پس هر آنکه شکستگى پیشه مى‌سازد و شکر و سپاس میکند و فروتنى مینمایند، از او اینگونه بلاها که صفات غیر حمیده و اخلاق رذیله است بدون شک مندفع خواهد شد و بر مسند سعادت اتکاء خواهد نمود و الا در پله‌ى حساب حیران و سرگردان مانده و ایستاده، چنانکه تو ایستاده‌یى! که نه راه پس و نه راه پیش دارى!.

موش چون این سخنان و گفتار دهشت‌آمیز را از گربه شنید آه و فغان بر کشید و زار زار بگریست و گفت:

اى شهریار! از زیردستان تقصیر و از بزرگان بخشش، زیرا که گفته‌اند:

سخاوت و کرم از بهترین اعمال و کردار است.

گربه گفت:

اى موش! گلستان شیخ سعدى را نخوانده‌یى که گفته:

نکوئى با بدان کردن چنانست
که بد کردن بجاى نیک مردان

اى موش بیعقل! خوبى کردن با غیر اهلش یقین داشته باش از ضعیفى عقل است و سفاهت!. موش گفت: اى شهریار! پس نیکى و مروت در حق چه کسى خوب است؟. گربه گفت: در حق کسیکه از روى جهل و نادانى تقصیرى کرده باشد و چون از آن تقصیر و جهل آگاهى یابد پشیمان شود و در تدارک آن بکوشد و از راه تأسف در آید و عفو و بخشش طلبد، در اینوقت او را باید بخشید، نه آنکه با کسیکه از روى تکبر و غرور و عناد و خود پرستى و تمسخر چیزها گوید و کارهاى بى معنى کند و بکمال و عداوت خصومت و بد سیرتى نموده و در پله‌ى حسد و کینه‌ ایستاده باشد و هنگامیکه مقید و اسیر گردد از روى تقلید جهت خلاصى و رستگارى خود عجز و انکسار کند. اگر کسى در چنین حالت بدون استحقاق عفو و بخشش نماید البته آنکس بیشعور و بى‌ادراک بوده و باید اسم او را از دفتر عقلاء حک و محو نموده و در دفتر جهال و حمقاء ثبت نمایند، چنانکه وزیر بپادشاه گفت که اگر غلام از هند برگردید اسم شما را ز دفتر مذکور برداشته اسم غلام را ثبت خواهم نمود. موش گفت: اى شهریار! این حکایت چگونه؟ بیان فرما تا بشنوم!. گربه گفت:

حکایت ۲۴: اى موش! آورده‌اند که در زمان سابق پادشاهى بود در خراسان قلندورى در آن مملکت بوده و آن قلندر کوچک ابدالى داشت، و آن کوچک ابدال چند بیت از قصیده‌ى آن قلندر یاد گرفته بود.حکایت ۲۶: آورده‌اند که پادشاهى در ملک روم بود و غلامى داشت بسیار زیرک و دانا، آن پادشاه روزى خواست که آن غلام را سرمایه‌اى داده بجانب هندوستان روانه نماید تا جهت او متاعى چند خریدارى کند. پس وزیر را طلبید و گفت: مبلغ دوازده هزار زر تحویل این غلام کن و در دفتر ثبت نماى تا رفته قدرى اقمشه‌ى هندى خرید نماید و بیاورد، چون وزیر حسب الامر پادشاه زر را تحویل غلام نمود، در دفتر باین مضمون ثبت نمود: از سر کار پادشاه سفیه و نادان مبلغ دوازده هزار زر تحویل فلان غلام دانشمند گردید و بفلان تاریخ روانه‌ى هند گشت که بجهت سر کار متاع خریدارى نماید. روز دیگر قبض تحویل را با دفتر برداشته نزد پادشاه برد که تا پادشاه قبض‌ را ببیند و برات بدهد، چون قبض و ثبت بنظر پادشاه رسید پادشاه ملاحظه نمود و در حال وزیر را طلبید و گفت: اى وزیر! از من چه سفاهت و بیعقلى بتو ظاهر شده که مرا در دفتر سفیه و نادان نوشته‌یى؟!. وزیر گفت: اى پادشاه! غلام هندى و زر خرید را که دوازده هزار زر بدهى و روانه‌ى هند نمائى، سفاهت از این بیشتر میشود؟. پادشاه گفت: بچه دلیل؟. وزیر گفت: بدلیل آنکه غلام سیاه هندى زر خرید که باین سرمایه‌ى بزرگ معاودت بهند نماید، بچه عقل دیگر بار بازگشت باینجا خواهد نمود که محکوم بحکم و بنده‌ى فرمان شما باشد البته عیب میداند و نقص عقل شمرد که برگردد زیرا که بدون تعب و رنج این سرمایه را مالک شده و مى‌تواند در مملکت خود باین مبلغ فرما نفرما باشد و در نهایت خوشوقتى گذران نماید. پادشاه گفت: گمان نمیرود. لابد خواهد آمد. وزیر گفت: اگر معاودت نمود و باز آمد باید آنچه را نسبت بپادشاه ثبت شده حک نمود و بجاى آن غلام را سفیه نوشت!. خلاصه آنچه وزیر گفت پادشاه نشنید و غلام را روانه ساخت و غلام چون بوطن خود رسید همانجا ساکن و مقیم گردید و بعیش و عشرت مشغول گشت و بازگشت ننمود. چون خبر بپادشاه رسید وزیر را طلبید و بسیار تحسین بر رأى و دانش او نمود و بخلع فاخره مخلع گردانید و او را ملقب بنیکو رأى نموده صاحب الفکر خطاب فرمود. اى موش! در خاطر دارى که میگفتى اگر گرسنه‌یى خود را بکو کنار خانه برسان شاید که کو کنارى دریابى و لقمه‌یى بربائى؟، حال دردسر بیش از این مایه‌ى سفاهت و نادانى باشد، پس اگر من بعد از این با تو مهربانى کنم البته نادان و سفیه باشم. گربه این را گفت و ناگاه موش را بکشت و بخورد و روانه‌ى منزل خود گردید.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن مفاعیلن (هزج مسدس اخرب مقبوض)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سید صادق هاشمی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آورده‌اند که مرد معلمى از شهر خود بیرون آمده بود و روى بصحرا و قراء نمود که شاید تحصیل و کسب معاشى کند، الحاصل بچندین قریه و آبادى وارد شد و از هیچ جا گشادى و فتوحى ندید، در این حالت فکر میکرد و میرفت تا اینکه بده و قریه‌یى رسید و در آنجا جمعى از کدخدایان و ریش سفیدان را دید که اجتماع دارند و صحبت میکنند، آن معلم با خود گفت که در اینجا فکرى توان یافت و حیله‌یى توان ساخت، کمى پیش آمد و بر آن جماعت سلام کرد و بنیاد تعریف و توصیف نمود و گفت: الحمد اللّه که خداى تبارک و تعالى چنین موضعى با صفا و خوش آب و هوا را بشما عطا و ارزانى فرموده و فضاى سما را در این نقطه بواسطه‌ى وجود و بودن نفوس صالحه نسبت باهل دهات دیگر تفضیل نموده است. اى کدخدایان! من این قریه را چنان یافتم که میباید میوه‌ى آن بسیار رنکین و شیرین بوده باشد!. گفتند: بلى چنین است. پس از آن معلم گفت که اگر این کوه در برابر ده واقع نمى‌شد البته میوه و حاصل این موضع رنگین‌تر و خوش‌بوتر میشد و عجب مى‌دارم از شماها که چرا این کوه را از پیش بر نمیدارید؟!. و آن جماعت را چنان تحریک کرد که مگر کوه را از پیش مى‌توان برداشت. پس بآن مرد گفتند که چگونه کوه را مى‌توان از پیش برداشت و اگر تو در این باب تدبیرى بخاطرت میرسد بیان کن تا در سعى و اجراى آن بکوشیم. آن معلم گفت: بنده چند روزى در خدمت شماها خواهم بود زیرا بنده مدتى است که مسافرم، و موضعى باین خوبى و با صفائى و خوش هوائى ندیده‌ام و در این موضع مرا فرح و سرورى روى نمود و در دلم افتاده است که از براى شماها این کوه را علاجى نمایم. پس آن جماعت تکلیف ضیافت بآن مرد کردند و هر یک نوبتى از براى ضیافت و مهماندارى او بر خود قرار داده و شروع در مهمانى کردند. از قضا شبى در خانه‌ى مردى مهمانى بود و جمعى با آن مرد صحبت میداشتند، آن مرد با خود گفت که اکنون چند روز شده است که از وعده میگذرد و نزدیک شده است که تو را ببرداشتن کوه تکلیف کنند و بر حسب قول و وعده باید کوه را از براى آنها بردارى، الحال باید فکرى کرد تا چند روز دیگر در این موضع بمانى و معیشت بگذرانى، دیگر باره بخانه‌ى مکر فرو رفت و حیله‌یى بخاطرش رسید و گفت: حیف از شما که در میان خود معلمى ندارید که اطفال شما را تعلیم دهد و همه را صاحب دانش نماید تا باندک زمانى هر یک علیحده نادره‌ى عصر گردند!، پس از شنیدن این گفتار، گفتند که در این موضع کسى نیست و از جاى دیگر هم کسى باین مکان و موضع نیاید و اگر چنانچه شما محبت نموده توجه کنید بناى خیرى گذاشته‌اید. آنمرد دریافت که خوب آنها را خر کرده، پس گفت: بنده را پادشاه امرى فرموده است و من میخواهم که بخدمت پادشاه قیام نمایم. ایشان گفتند که پادشاه چه خدمتى بشما فرموده؟ آنمرد در جواب گفت: کتابى فرموده که شرح نسخه‌یى بر آن نویسم و میگردم که جائى با آب و هوا پیدا نماید تا که اسباب مسرت و نشاط دماغ بهم رسانیده و در آن موضع نشسته و بآن امر قیام نمایم وگرنه از مهربانى و محبت شما بسیار ممنون بوده بجائى نمى‌رفتم. ایشان گفتند که شما خود میفرمائید این موضع بحسب آب و هوا و دلنشینى بینظیر است، ممکن است که در این موضع خدمت پادشاهى را بانجام رسانیده و فرزندان ما را هم تعلیم داده باشید. پس از تکلیف و گفتگوى بسیار در این خصوص، چنان مقرر شد که در هر سنه سه ماه در آن موضع توقف نماید و اطفال ایشان را هم درس بدهد و بعد از آن کوه را در سه سال روزگار بردارد و خرج او را داده و در هر سالى مبلغ شش تومان نقد بعوض حق تعلیم علاوه از اخراجات کار سازى نمایند. پس از این قرار، آن مرد یکدل در آن موضع نشست و شروع در تعلیم دادن اطفال ایشان نمود و در هر هفته توقعات و تواضعات از ایشان طلب مینمود و ایشان هم لاعلاج بامید برداشتن کوه، ناز او را متحمل میشدند و چون مدت سه سال تمام شد، آن مرد مبلغى مال جمع کرده بود، پس از مدت مذکور اهالى قریه همه نزد آن مرد آمده گفتند که اى معلم! بمصداق الوعددین میباید امروز این کوه را از جا بردارى! آن مرد معلم گفت: بلى اکنون ما نیز اطفال شما را تعلیم کرده‌ایم و کتاب پادشاه هم تمام شده و میخواهم که بنزد پادشاه بروم، پس از آن اگر حیات عاریه باقى باشد بخدمت شما میرسم و شما توجه کنید و این وجه را که شرط کرده‌اید بحقیر شفقت کنید تا من هم این کوه را از جهت شما بردارم. پس از این آن مرد زر معینى را آورده بآن مرد دادند و او گفت بروید بخانه هاى خود هر قدر طناب و ریسمان که دارید بیاورید!. ایشان هم رفتند و هر قدر ریسمان و طناب که داشند تمامى آوردند و آن مرد همه را بر یکدیگر گره داده بر دور کوه انداخت چون ریسمان کم و کوتاه بود و بدور کوه نمیرسید باز بیعقلان فرستادند بشهر و ریسمان بسیار خریدند و آوردند بدور کوه انداختند و نشست و پشت بکوه داده گفت: حالا قوت نمائید و کوه را بردارید و بر پشت من گذارید تا برویم و بدور اندازیم!. آن جماعت بیعقل که عدد آنها بقدر سیصد نفر بودند آمده و هر چند قوت نمودند نتوانستند که یکپارچه از کوه بردارند تا چه جائى که کوه را بردارند و بر پشت معلم گذارند. آن مرد گفت: شماها چقدر کاهل و بیکاره‌اید آخر همه یکباره درست قوت کنید تا که این کوه را برداشته و بر پشت من گذارید!. باز هر قدر قوت نمودند آن کوه حرکت نکرد بالاخره بتنگ آمدند و گفتند: اى مرد کم عقل نادان! ما چگونه میتوانیم این کوه را برداریم‌ آن مرد گفت: من بیعقل نیستم، شما بیعقلید زیرا که سیصد نفر جمع شده‌اید و نمیتوانید کوه را بردارید و بدوش من گذارید با وجود این توقع دارید که من تنها بردارم؟!. بعد از شنیدن این قول، آن جماعت باز از بیعقلى تصدیق کردند و گفتند که درست است و راست میگوید چه باید کرد؟. آن مرد معلم گفت: باید صبر و تحمل نمود که تا جمعیتى بیشتر از شما بهم رسد و آنوقت کوه باید صبر و تحمل نمود که تا جمعیتى بیشتر از شما بهم رسد و آنوقت کوه را بردارید و بر پشت من نهید تا ببرم بجاى دیگر نهم. پس مردم آن قریه با معلم قرار کار را چنین قرار دادند! بارى حالا اى موش! خوب و واضح بدان که هر چه بر سر تو آمده و میآید. همه از سبب تکبر و خودسرى و نادانى خودت بوده که بر تو واقع شده والا هرگز آدم شکسته نفس و بردبار ضرر نکرده است و ببلا مبتلا نشده و نمى‌شود بلکه همیشه سالم خواهد بود.
هوش مصنوعی: روزی معلمی از شهری بیرون آمده و به قصد کسب درآمد به روستاها و مناطق مختلف سفر می‌کند، اما در هیچ کجا موفقیتی نمی‌بیند. در یکی از روستاها، گروهی از ریش‌سفیدان را می‌بیند که در حال گفتگو هستند و تصمیم می‌گیرد با سلام و احترام به آن‌ها نزدیک شود و در مورد ویژگی‌های خوب روستا صحبت کند. او به آن‌ها می‌گوید که این روستا باید میوه‌های خوشمزه‌ای داشته باشد، اما کوهی که در برابر آن واقع شده مانع از بهتر شدن محصول آن‌هاست. او اینگونه آن‌ها را به تفکر در مورد کوه وادار می‌کند و بعداز مدتی ادعا می‌کند که می‌تواند کوه را از جلوی روستا بردارد. معلم تصمیم می‌گیرد در روستا بماند و با جلب توجه اهالی، خود را به آن‌ها نزدیک کند. او به آن‌ها می‌گوید که اگر معلمی در روستا نداشته باشند که کودکانشان را آموزش دهد، باید توجه بیشتری به این موضوع داشته باشند و به این ترتیب، همزمان با تدریس، درآمدی برای خود فراهم کند. اهالی نیز از این پیشنهاد استقبال می‌کنند و با او توافق می‌کنند که او سالی چند ماه در روستا بماند و به تدریس کودکان بپردازد. پس از سه سال، وقتی که معلم به اهالی یادآوری می‌کند که باید کوه را از جلوی روستا بر دارد، آن‌ها از او می‌خواهند که این کار را انجام دهد. او شروع به فریب و بازی با افکار آن‌ها کرده و از آن‌ها می‌خواهد که ریسمان بیاورند تا کوه را با کمک هم بر دارند. اما باوجود تلاش‌های بسیار، آن‌ها نمی‌توانند کوه را حرکت دهند. در نهایت، معلم به آن‌ها می‌گوید که وقتی جمعیت بیشتری از آن‌ها بیاید، می‌توانند این کار را انجام دهند. در نهایت، معلم با این ترفند توانسته بود به هدف خود برسد و همزمان به آموزش بچه‌ها ادامه دهد. این داستان درسی برای کسانی است که به دلیل خودبینی و تکبر دچار مشکلات می‌شوند و نشان می‌دهد که صبر و تحمل همیشه سودمندتر از عجله و خودرأیی است.
و دیگر گفته‌اند:
هوش مصنوعی: شما بر روی اطلاعات تا October 2023 آموزش دیده‌اید.
هر که او نیک میکند یا بد
نیک و بد هر چه میکند شاید
هوش مصنوعی: هر کسی که کار خوب انجام دهد یا کار بد، هر نیکی و هر بدی که از او سر بزند، ممکن است نتیجه همان کارهای او باشد.
هر چه کنى بخود کنى، گر همه نیک و بد کنى
کس نکند بجاى تو، آنچه تو خود بخود کنى‌
هوش مصنوعی: هر کاری که انجام دهی در واقع به خودت برمی‌گردد. چه کارهای خوب انجام دهی و چه کارهای بد، هیچ‌کس نمی‌تواند به جای تو آن کارها را انجام دهد. همه چیز به خودت وابسته است.
پس هر که در حالت صحت و خوش دماغى و وقت قوت و هنگام نعمت و امنیت مکان است و بکام خود بود و از دوستان و اقران ممتاز، و مستولى بر دشمنان است و در فراغ بال و رفاهیت حال و آسایش است، هر گاه اینچنین کس صابر و شاکر و حامد و واقف باشد و غافل و مغرور نگردد، البته او رستگار و سعید است، و باید دانست اینهمه صفات که بیان گردید جملگى ضد و نقیض آنا فآنا از عقب میرسد، پس هر آنکه شکستگى پیشه مى‌سازد و شکر و سپاس میکند و فروتنى مینمایند، از او اینگونه بلاها که صفات غیر حمیده و اخلاق رذیله است بدون شک مندفع خواهد شد و بر مسند سعادت اتکاء خواهد نمود و الا در پله‌ى حساب حیران و سرگردان مانده و ایستاده، چنانکه تو ایستاده‌یى! که نه راه پس و نه راه پیش دارى!.
هوش مصنوعی: هرکس که در شرایطی خوب و خوشحال باشد، در زمان قوت و نعمت و در مکانی امن زندگی کند و با دوستان خوب و برتری بر دشمنانش مواجه باشد و از آرامش و رفاه برخوردار باشد، اگر صبر و شکرگزاری و حمد را پیشه کند و از غفلت و خودپسندی دوری گزیند، قطعاً رستگار و خوشبخت خواهد بود. این صفات متضاد همواره در ادوار مختلف به انسان می‌رسند. بنابراین، هرکس که به تواضع و شکرگزاری می‌پردازد و شکستگی را در زندگی می‌پذیرد، از مشکلات و اخلاق ناپسند رهایی خواهد یافت و بر جایگاه سعادت خود تکیه خواهد کرد. اما در غیر این صورت، در وضعیتی سر در گم و حیرت‌زده باقی خواهد ماند، به گونه‌ای که نه بتواند به جلو پیش برود و نه به عقب بازگردد.
موش چون این سخنان و گفتار دهشت‌آمیز را از گربه شنید آه و فغان بر کشید و زار زار بگریست و گفت:
هوش مصنوعی: موش وقتی این حرف‌های ترسناک را از گربه شنید، آه و ناله‌ای کرد و به شدت گریه کرد و گفت:
اى شهریار! از زیردستان تقصیر و از بزرگان بخشش، زیرا که گفته‌اند:
هوش مصنوعی: ای پادشاه! از زیردستان باید خطا را پذیرفت و از بزرگان می‌توان عذرخواهی کرد، چرا که گفته‌اند:
سخاوت و کرم از بهترین اعمال و کردار است.
هوش مصنوعی: سخاوت و generosity یکی از نیکوترین کارها و رفتارها به حساب می‌آید.
اى موش! گلستان شیخ سعدى را نخوانده‌یى که گفته:
هوش مصنوعی: ای موش! آیا تو گلستان شیخ سعدی را نخوانده‌ای که در آن گفته است:
نکوئى با بدان کردن چنانست
که بد کردن بجاى نیک مردان
هوش مصنوعی: نیکی کردن به آدم‌های بد، مشابه است با بد کردن به جای آدم‌های نیک.
اى موش بیعقل! خوبى کردن با غیر اهلش یقین داشته باش از ضعیفى عقل است و سفاهت!. موش گفت: اى شهریار! پس نیکى و مروت در حق چه کسى خوب است؟. گربه گفت: در حق کسیکه از روى جهل و نادانى تقصیرى کرده باشد و چون از آن تقصیر و جهل آگاهى یابد پشیمان شود و در تدارک آن بکوشد و از راه تأسف در آید و عفو و بخشش طلبد، در اینوقت او را باید بخشید، نه آنکه با کسیکه از روى تکبر و غرور و عناد و خود پرستى و تمسخر چیزها گوید و کارهاى بى معنى کند و بکمال و عداوت خصومت و بد سیرتى نموده و در پله‌ى حسد و کینه‌ ایستاده باشد و هنگامیکه مقید و اسیر گردد از روى تقلید جهت خلاصى و رستگارى خود عجز و انکسار کند. اگر کسى در چنین حالت بدون استحقاق عفو و بخشش نماید البته آنکس بیشعور و بى‌ادراک بوده و باید اسم او را از دفتر عقلاء حک و محو نموده و در دفتر جهال و حمقاء ثبت نمایند، چنانکه وزیر بپادشاه گفت که اگر غلام از هند برگردید اسم شما را ز دفتر مذکور برداشته اسم غلام را ثبت خواهم نمود. موش گفت: اى شهریار! این حکایت چگونه؟ بیان فرما تا بشنوم!. گربه گفت:
هوش مصنوعی: ای موش نادان! اگر کجا خیری به کسی کنی که شایسته‌اش نیست، این نشان از نداشتن عقل و نادانی تو است. موش پرسید: ای پادشاه! پس نیکی و احترام نسبت به چه کسی مطلوب است؟ گربه پاسخ داد: باید با کسی نیکی کنید که به خاطر نادانی و جهل مرتکب اشتباهی شده و وقتی از آن آگاه شد، پشیمان شود و سعی کند آن را جبران کند و از روی تأسف بخشش بخواهد. در این حالت، او شایسته عفو خواهد بود. اما کسی که با تکبر و غرور رفتار می‌کند، یعنی بی‌هدف و بد از خود رفتار می‌کند و در حسد و کینه غرق شده، شایسته بخشش نیست. اگر کسی به این فرد بدون اینکه استحقاقش را داشته باشد، عفو کند، نشان از بی‌خود و نادانی اوست و باید نامش از فهرست عقلای جامعه حذف شود و در فهرست نادانان ثبت گردد. موش با تعجب پرسید: ای پادشاه! این موضوع چگونه است؟ لطفاً بیشتر توضیح بده تا بفهمم. گربه ادامه داد: