گنجور

حکایت ۲۴

اى موش! آورده‌اند که در زمان سابق پادشاهى بود در خراسان قلندورى در آن مملکت بوده و آن قلندر کوچک ابدالى داشت، و آن کوچک ابدال چند بیت از قصیده‌ى آن قلندر یاد گرفته بود.

روزى آن کوچک ابدال در چهار سوق بازار بپادشاه دچار گشت و شروع بخواندن قصیده کرد، با اینکه چند شعر با موزون را بنهایت بد آوازى خواند پادشاه را بسیار خوش آمد و مبلغ دوازده تومان زر نقد بآن کوچک ابدال داد، کوچک ابدال هم زر را برداشته بخدمت آن قلندر آمد و شرح حال را براى او نقل نمود، آن قلندر با خود گفت هر گاه این کوچک ابدال باین ناموزونى چند بیت غلط خوانده با وجود این پادشاه را خوش آمده است و این قدر مرحمت و عنایت هم فرموده است، پس اگر من خودم در کمال موزونیت این قصیده را در حضور پادشاه بخوانم مبلغهاى کلى از پادشاه خواهم گرفت و یا اینکه وظیفه‌ى هر ساله را یقینا از براى من برقرار خواهند فرمود،

پس از چند روزى کوچک ابدال و جمیع قلندران آن مبلغ زر را صرف نمودند، بعد از آن قلندر برخواست و بامید انعام و بخشش پادشاه بر سر راه پادشاه آمد.

قضا را آنروز پادشاه با وزراء و امراء و وکلاء و ارکان دولت سوار شده بسیر و سیاحت میرفتند، چون قلندر شوکت پادشاه را بدید پیش دوید و شروع بخواندن قصیده کرد، قلندر چند بیتى از آن قصیده بخواند پادشاهرا بمرتبه‌یى بد آمد که‌ فرمود بسیاست هر چه تمام قلندر را بکشند، چون پادشاه برفت، جلادان ریختند که قلندر را بقتل رسانند، آن قلندر از بیم کشته شدن و از ترس جان خود بوزیر گفت:

چه شود که اگر مرا بقتل نرسانى و خلاص کنى؛ زیرا مرا کارى چند از دست مى‌آید که در روى زمین از هیچکس نمى‌آید.

وزیر گفت:

اى قلندر! از دست تو چه مى‌آید؟.

گفت:

از آنجمله مندیل خیال را خوب مى‌بافم، چنانکه چشم هیچ بیننده‌یى ندیده باشد، بلکه پادشاه روى زمین نیز چنین قماشى بر سر نگذاشته است.

وزیر از سخن قلندر بسیار تحیر نمود.

و باز قلندر گفت:

خاصیت دیگر آنکه حلال‌زاده مى‌بیند و حرام‌زاده نمى‌بیند و از طرح و رنگ قماش از بافندگان عالم عاجزند.

وزیر گفت که او را نکشند و این معنى را بپادشاه عرض نمود، پادشاه قلندر را طلبید و گفت:

اى قلندر! از براى من مى‌توانى مندیلى بباقى که کسى ندیده باشد؟.

قلندر گفت:

بلاگردانت شوم! اگر ولینعمت امر فرماید مندیلى ساخته و سامان دهم که دیده‌ى دوربین فلک ندیده باشد، اما چشم حرام‌زاده از دیدن آن محروم است. و حلال‌زادگان آنرا مشاهده مى‌توانند کرد.

پس پادشاه فرمود تا مبلغى زر تحویل و تسلیم قلندر نمودند که صرف کارخانه و مصالح آن نماید.

پس قلندر مبلغ زر را از کارگذاران شاه گرفت و برفت و بعیش و عشرت مشغول گردید تا مدتى چند بگذشت.

یکشب پادشاه گفت اى وزیر! اثرى از مندیل قلندر ظاهر نشد!.

پس چون آنشب صبح شد وزیر شاطر خود را نزد قلندر فرستاد تا که هر قدر از آن مندیل بافته شد ببرد و بنظر پادشاه برساند.

شاطر چون بمنزل قلندر آمد و نقل مندیل را در میان آورد قلندر در حال شاطر را برداشته بر سر دستگاه آمد تا که در نظر آرد که چقدر خوش رنگ و پر نزاکت و لطافت بافته شده و بداند که هیچکس چنین قماشى ندیده است.

شاطر بیچاره هر چند نظر و نگاه باطراف کرد چیزى بنظرش در نیامد ولکن از ترس آنکه اگر بگوید چیزى نیست حرامزادگى او ظاهر گردد از خوف و توهم بناى تعریف و توصیف گذارد و خود بیخود بسیار تحسین نموده و معاونت بخدمت وزیر نمود و گفت که قلندر مرا برداشت و بر سر دستگاه برد بنده آن مندیل را دیدم بسیار نازک و لطیف و خوش طرح و رنگین است و تا امروز هیچکس چنین پارچه‌اى خوش قماش و خوش طرحى نیافته و ندیده است.

وزیر این همه تعریف را که از شاطر شنید با خود گفت که میباید رفت و تماشا کرد و تعجیل نمود که زودتر تمام کند و دیگر اینکه امتحان کنى که چشم تو مى‌بیند یا نه، مبادا که در مجلس پادشاه آن مندیل را نبینى و مردم بتو گمان بد ببرند.

لهذا برخواسته خود تنها نزد قلندر رفت، قلندر بسیار وزیر را احترام و تعظیم نمود، بعد از آن وزیر را برداشته بر سر دستگاه برد وزیر هر چند نظر کرد و ملاحظه نمود اصلا چیزى بنظرش در نیامد و با خود گفت دیدى که چه بر سر تو آمد، شاطر بى‌سر و پائى حلال‌زاده درآمد و تو حرامزاده شدى!.

پسر وزیر کودن احمق بیچاره شروع در تعریف کرد که اى قلندر آفرین بر تو که بسیار صنعت بکار برده‌یى!.

چون قلندر دریافت که مکر و حیله‌ى او در گرفته است، گفت:

این راهها و بوته‌هاى سرخ و زرد و رنگهاى فرنگ را تماشا کن و آن راه و خط یاسمنى و بوته‌هاى ریزه که در میان راههاست و آن سبز زمردى را مشاهده بفرما که چقدر جلوه‌گر است!.

وزیر از روى رغبت تمام تحسین مینمود، اما درد دیگر داشت و با خود میگفت که اگر گوئى چیزى نیست و نمى‌بینم گاهست که دیگران مى‌آیند و مى‌بینند حرام- زادگى تو ثابت میشود.

پس وزیر ضعیف العقل از راه حماقت، باز بسیار تعریف و توصیف کرد و بیرون آمد و بنزد پادشاه رفته بنیاد تعریف و تحسین مندیل را نمود، چون وزیر دست چپ و ناظر شاه آن تعریفها را از وزیر شنید بشانى شائق گشته على الصباح بمنزل قلندر رفت و قلندر ایشان برداشته بر سر دستگاه آورد و بطریق اول بیان و نشان بایشان داد، ایشان نیز از وهم حرامزادگى تعریف بسیار کرده بیرون آمد و بخدمت پادشاه رفته صد برابر وزیر اول تعریف کرد.

پس چون پادشاه روز دیگر بر آمد در بابت مندیل تعجیل نمود، وزیر پا شده و بقچه لفافه‌یى همراه خود برد بمنزل قلندر رفت؛ پس از آن قلندر به اندرون خانه آمد و دو دست در برابر یکدیگر نگاه داشته مثل کسى که بر روى‌ دست چیزى دارد و دو دست خود را بروى لفافه گذارد و سپس هر دو دست را کشید و لفافه را پیچید و بدست شاطر وزیر داد و شاطر آن بقچه را بروى دست نگاه داشت تا خدمت پادشاه رسیدند و در حضور پادشاه آن بقچه‌ى خالى را گشودند، پادشاه چون چیزى در آن ندید با خود گفت که مبادا امروز وزراء و ارکان دولت گمان حرامزادگى بر من ببرند لهذا گفت:

شما هر یک کدام طرح این مندیل را پسندیده‌اید؟

ایشان هر یک صفت طرحى را کردند، پادشاه هم لاعلاج تعریف بسیار کرد و آن بقچه را بدست صندوق‌دار خود سپرد و برخاسته آزرده و متفکر باندرون حرم رفت و مادر خود را طلبید و گفت:

اى مادر! سؤالى از تو میکنم و میخواهم راست بگوئى!.

مادر گفت:

اى فرزند بپرس!.

پادشاه گفت:

تو عمل نامشروع نموده‌یى و از باب خیانت برآمده‌یى و مباشرت با غیر پدرم هیچ کرده‌یى؟.

مادر گفت:

نه! من و پدرت هر دو باکره بوده‌ایم که بهم رسیدیم تا تو بهم رسیدى.

پادشاه برآشفت و گفت:

اى مادر قبول ندارم!.

مادر گفت:

اى فرزند این چه حکایت و چه نقلى میباشد که تو امروز با من میکنى؟ و این چه پریشان اختلاط و مزاج بى‌معنى و یاوه گوئیست که با من مجرى میدارى، مگر خداى نخواسته چه واقع شده؟، راست بگو تا من بدانم! و مطلب را حالى کن.

پادشاه گفت:

اى مادر! بدانکه شخص قلندرى مندیلى بافته است و میگوید حرام‌زاده نمى‌بیند و حلال‌زاده مى‌بیند و آن مندیل را بمجلس آوردند همه امراء و وزراء دیدند و تعریف کردند و من هر چه نظر و دقت کردم چیزى ندیدم، اى مادر! حال نزد تو آمده‌ام و سؤال میکنم اگر راست گوئى خوب و الا هم تو را و هم خود را هلاک میسازم!.

مادر قسم یاد کرد و گفت در عمر خود دست نامحرمى بدامن من نرسیده، اما اگر میخواهى از این معنى با خبر گردى در خلوت آن قلندر را طلب نما و بانعام و چرب زبانى او را امیدوار نموده شاید از آنشخص مذکور این معنى را توانى کشف نمائى، و اگر راست نگوید او را تهدید و سیاست نما تا اینکه پرده از روى این کار برداشته شود و حقیقت آن حال بر تو واضح و معلوم گردد.

بنابراین پادشاه یکروز خلوت نمود و آن قلندر را طلبید و نوازش بسیار فرمود و گفت:

انعام و اکرام از تو دریغ نخواهم نمود بلکه تو را انیس و جلیس خود خواهم داشت، و الحاصل نوازش بسیار بقلندر کرد و چرب زبانى زیاد هم نمود تا آنکه گفت:

بآن خدائى که مرا و تو را و جمیع مخلوقات را آفریده است و روزى میدهد، حقیقت مندیل خیال که بافته‌یى و میگوئى چشم حرام‌زاده او را نمى‌بیند، براى من بیان کن!

پس از شنیدن این مقال قلندر عرض نمود:

اى پادشاه! بنده چهل سال است مسافرت کرده‌ام و با هر گروه و با هر فرقه و طائفه‌یى از نوع انسان ملاقات نموده و بر و بحر عالم را سیر و سیاحت کرده‌ام و تا کنون اندکى کامل شده‌ام و سعى در معیشت بر من مشکل شده. کوچک ابدالى بهم رسانیدم و چند بیتى را سعى کرده و از بنده فرا گرفت و روزى ببازار رفت که سعى در طلب و جلب معیشت نماید و تحصیل پارچه نانى کند، قضا را بآستان رفیع مکان پادشاه آمده بود و شروع بخواندن قصیده کرده بود و پادشاه کشور پناه را خوش آمده و مبلغ دوازده تومان انعام بآن ابدال مرحمت فرموده بودند، چون آن مبلغ را نزد کمترین آورد دولت پادشاهرا دعا گفتم و بصرف و خوردن نعمت مشغول شدیم و چند روزى را از دولت ولینعمت بعشرت گذرانیدیم.

چون روز صرف شد بخاطرم رسید که هرگاه کوچک ابدالى باین ناخوش آوازى و غلط خوانى قصیده را خوانده باشد و پادشاه او را مبلغى انعام و بخشش فرموده پس من اگر بخدمت پادشاه بروم و قصیده‌ى دیگر را در کمال بلاغت و فصاحت بخوانم امید است که پادشاه وظیفه‌ى هر ساله از براى من مقرر فرماید ولکن از ضعف طالع چون بخدمت پادشاه رسیدم و شروع بخواندن قصیده کردم در عوض انعام و اکرام پادشاه فرمود که مرا بسیاست هر چه تمامتر بکشند، چون چنان دیدم، بخاطرم رسید که اى بخت برگشته طالع و روزگار! تو از براى کسب و تحصیل رزق و و معیشت بیرون آمدى و حال از سیاه بختى کشته خواهى شد، مادام که طالع واژگون تو اینطور است بیا و فکرى بکن که شاید از هلاک و کشتن مستخلص گردى و بلکه در این بین اسباب معیشتى هم بدست آورى، پس بوزیر گفتم که اى وزیر! مرا میکشید زیرا که صنعت بسیار مهم از دست من مى‌آید، و حال اینکه اى پادشاه! من از جمیع صنایع برى و عارى بوده و هستم.

بارى وزیر گفت:

اى قلندر شما چه میدانى؟.

گفتم:

بسیار میدانم و از آنجمله مندیل خیال میبافم که تاکنون کسى نبافته و نیافته است.

چون این مسأله حقیقت نداشت و دروغ گفته بودم و عاقبت هم باعث رسوائى من میشد، لهذا گفتم حلال‌زاده آنرا میبیند و حرامزاده آنرا نخواهد دید و این عذرى بود جهت آنکه هر کس نگاه کند و چیزى نبیند بتوهم اینکه اگر بگوید من نمى‌بینم گاه باشد کسان دیگر ببینند و تعریف کنند و حرامزادگى او ثابت شود.

اى پادشاه! خاطر جمع دار و دغدغه بخود راه مده و بدان که این عذر و وسیله‌یى بود جهت خلاصى و نجات از کشته شدن والا آنها که همگى تعریف نمودند کذب محض است و غرض دفع توهم از خود بوده و یقین دانسته باش که نه وزیر و نه خوانین و نه امراء و نه وکلاء و غیره هیچکدام چیزى ندیده‌اند و فى الواقع چیزى نبوده تا که ببینند و جملگى خلاف عرض مینمایند و حقیقت حال اینستکه عرض شد، دیگر خود صاحب اختیارید!،

پادشاه چون این سخن را شنید بسیار خوشوقت گردید و فرمود در ساعت وزیر را حاضر نمودند، از قضا آن هنگام فصل زمستان بود و چله‌ى بزرگ و اتفاقا آنروز هم روز بسیار سردى بود و برف میآمد و سختى سرما بدرجه‌یى بود که سنگ از سرما میترکید.

چون وزیر حاضر شد پادشاه به وزیر امر فرمود مندیلى که قلندر بافته‌ است ما بتو بخشیدیم! بستان و در حضور بر سر بگذار!.

پس وزیر بیچاره کلاه خود را برداشته بزمین گذاشت و در برابر امراء و پادشاه نتوانست چیزى بگوید چند دفعه هر دو دست خالى خود را در دور سر گردانیده گویا به پیچیدن مندیل مشغول شده و عاقبت هر دو کف دستهاى خود را در چهار طرف سرش گردانید که یعنى مندیل را مى‌بندد و مستحکم میگرداند و هیچکس از این سر رشته و حکایت مستحضر نبود که پادشاه از سر این معنى خبر یافته است و امراء و وکلاء گمان داشتند که پادشاه وزیر را معزز داشته که چنان مندیل خیالى باو مرحمت و شفقت فرموده، و حال آنکه پادشاه وزیر بیچاره را قهر و غضب و سیاست کرده بود تا مندیل خیال را بسر بگذارد و سر برهنه در آن سرما بنشیند تا تنبیه شود که نیازموده و ندیده و نسنجیده دیگر سخن نگوید و بقول شاطرى اعتماد ننماید و تصدیق بلا تصور نکند.

بهر تقدیر بود وزیر در آن سرما برهنه مدتى نشست بدرجه‌یى که از برودت سرما، وزیر نزدیک بهلاکت رسید، آخر الامر وزیر در آن سرما بیتاب گشته بناى لرزیدن نمود، پادشاه بعد از عذاب و عتاب بسیار وزیر را معزول از وزارت نموده آن قلندر را منصوب منصب وزارت خود ساخت.

حال اى موش! جماعت صوفیان تقلبى نیز چون کسى فریب ایشان را خورد و داخل سلسله‌ى ایشان شود او را بمزخرفات و شطحاث خود مبتلا ساخته و در دام ظنون و اوهام اندازند، والا واضح و معلوم است که دیده‌ى بى‌نور شخص احمق و نادان و بى‌ادب و کم شعور، بنور اسرار الهى منور نگردد، زیرا که بسیار کس او را دها خواندند و شب بیدارى کشیدند و چله نشینى کردند و در آخر بجز افسردگى و پژمردگى چیز دیگر حاصل نشد و عاقبت باز بمیان خلق اللّه رفته از سلسله‌ى‌ اهل اللّه بیرون آمدند و این از آن است که در اول از مطلب غافل بوده اعتقاد هم نداشته‌اند و سرشت ایشان پاک نبوده، و بعضى هم بیک اربعین از اسرار خبر یافته و حدیث وجود دانسته و واصل شدند و این از مرتبه‌ى اخلاص و عقیده‌ى ایشان است بپیر و مرشد خود.

اى موش! از این حکایات و روایات بسیار است، من جمله یکى از کودتان بیعقل و احمق از راه جهل و نادانى و وسوسه‌ى شیطانى بسوراخى تنگ و تاریک رفته در همانجا میخوابد و در همانجا میرید و پنهان میکند و چون بیرون آید از ترس آنکه بگویند که او بیعقل و بى‌شعور و ناقابل است همان ساعت بیان میکند که دیشب در چله حضرت پیغمبر علیه السلاة و السلام مرا سلام فرمود و در عقب من نماز کرد و در رموز را بر وجه ما باز نمود و مى‌دانم که در هندوستان چنین و چنان خواهد شد.

و دیگرى میگوید که جبرئیل علیه السلام آمد و مرا بعرش برد و اینهمه لاف و گزاف، مثل دیدن مندیل خیال است.

اکنون فهمیدى و دریافتى که اغلب خلق عالم بیشتر از براى معشیت در طریق کید و حیله مشى و سلوک نموده و سعى کلى در ایجاد دروغ مینمایند و شرم ندارند و نیز مردم احمق و نادان بدون حجت و برهان فریب میخورند؟.

موش گفت:

اى شهریار! حکم و امثال را بسیار با معنى روایت میفرمائى از این قبیل هر گاه چیزى بنظر شهریار میآید بیان فرما تا این حقیر بشنوم؟.

گربه گفت:

حکایت ۲۳: آورده‌اند که در شهر کاشان دو شخص دکان خربزه فروشى داشتند، میخریدند و میفروختند. یکى همیشه در دکان بود و یکى در تردد و گردش، و آن شریک که در تردد بود از شریک دیگر پرسید که امروز چیزى فروخته‌یى؟. گفت: نه و اللّه!. گفت: چیزى خورده‌یى!. گفت: نه!. گفت: پس خربزه‌ى بزرگى که دیروز نشان کرده‌ام کجا رفته که حالا معلوم و پیدا نیست؟! و من در فکر آنم که در وقت خوردن آن خربزه رفیق داشته‌یى یا نه؟ و این گفتگو را که میکنم میخواهم بدانم که رفیق تو که بوده است. شریک گفت: اى مرد بواللّه العظیم سوگند که رفیقى نداشته و من نخورده‌ام!. آن مرد بشریکش گفت: من کسى را باین کج خلقى و تند خوئى ندیده‌ام که بهر حرفى از جاى درآید و قسم خورد، من کى مضایقه در خوردن خربزه با تو کرده‌ام؟ مطلب و غرض آنست میترسم این خربزه را اگر تنها خورده باشى آسیبى بتو رسد چرا که آن خربزه بسیار بزرگ بوده. آن رفیق بشریک خود گفت: بخدا و رسول و بقرآن و دین و مذهب و ملت قسم که من نخورده‌ام!. بعد آن مرد گفت: حالا اینها را که تو میگوئى اگر کسى بشنود گمان میکند که من در خوردن خربزه با تو مضایقه داشته‌ام، زینهار اى برادر از براى اینچنین چیز جزئى از جاى برآئى! اینقدر میخواهم که بگوئى تخم آن خربزه چه شد و اگر نه خربزه فداى سر تو، بگذار خورده باشى. آن مرد از شنیدن این گفتگو بیتاب شد و بدنیا و آخرت و بمشرق و بمغرب و بعیسى و موسى قسم خورد که من ابدا نخورده‌ام. آن مرد گفت: این قسمها را براى کسى بخور که تو را نشناخته باشد، با وجود این من قول تو را قبول و باور دارم که تو نخورده‌یى اما کج خلقى تا باین حد خوب نمیباشد. الحاصل پس از گفتگوى زیاد. آن شریک بیچاره گفت: اى برادر من نگاه کن ببین! تو چرا اینقدر بى‌اعتقادى؟ قسمى و سوگندى دیگر نمانده که یاد نمایم، پس از این از من چه میخواهى؟، این خربزه را بهر قیمت که میدانى بفروش میرسد از حصه‌ى من کم نموده و حساب کن!. آن مرد گفت: اى یار من از آن گذشتم و قیمت هم نمیخواهم، بد کردم، اگر من بعد از این مقوله حرف زنم مرد نباشم، میخواهم حالا بدانم که پوست آن خربزه باسب دادى و یا بیابو و یا بدور انداختى؟. آن فقیر تاب نیاورد، گریبان خود را پاره پاره کرد و رو بصحرا نمود. اى موش تو نیز در هر حرفى پانصد کلمه از من دلیل و نظیر خواستى و قبول کردى و باز از سر نو گرفتى و گفتگو میکنى. موش چون این نظیر را از گربه شنید سکوت اختیار کرد. گربه گفت: اى موش چرا ساکت شده‌یى؟. موش گفت: اى شهریار بیش از این دردسر دادن خوب نیست، اگر شفقت فرمائى تا برویم و صحبت را بوقت دیگر گذرانیم اصلح و بهتر خواهد بود، چرا که گفته‌اند: یار باقى صحبت باقى‌ گربه گفت. بلى بسیار خوب! حالا تو برو بخانه‌ى خود که ما هم برویم، لکن اى موش میخواهم مرا حلال و آزاد کنى زیرا که اراده‌ى سفر خراسان دارم و میترسم که مبادا اجل در رسد و مرگ امان ندهد که بار دیگر بصحبت یکدیگر برسیم، چرا که گفته‌اند.حکایت ۲۵: آورده‌اند که مرد معلمى از شهر خود بیرون آمده بود و روى بصحرا و قراء نمود که شاید تحصیل و کسب معاشى کند، الحاصل بچندین قریه و آبادى وارد شد و از هیچ جا گشادى و فتوحى ندید، در این حالت فکر میکرد و میرفت تا اینکه بده و قریه‌یى رسید و در آنجا جمعى از کدخدایان و ریش سفیدان را دید که اجتماع دارند و صحبت میکنند، آن معلم با خود گفت که در اینجا فکرى توان یافت و حیله‌یى توان ساخت، کمى پیش آمد و بر آن جماعت سلام کرد و بنیاد تعریف و توصیف نمود و گفت: الحمد اللّه که خداى تبارک و تعالى چنین موضعى با صفا و خوش آب و هوا را بشما عطا و ارزانى فرموده و فضاى سما را در این نقطه بواسطه‌ى وجود و بودن نفوس صالحه نسبت باهل دهات دیگر تفضیل نموده است. اى کدخدایان! من این قریه را چنان یافتم که میباید میوه‌ى آن بسیار رنکین و شیرین بوده باشد!. گفتند: بلى چنین است. پس از آن معلم گفت که اگر این کوه در برابر ده واقع نمى‌شد البته میوه و حاصل این موضع رنگین‌تر و خوش‌بوتر میشد و عجب مى‌دارم از شماها که چرا این کوه را از پیش بر نمیدارید؟!. و آن جماعت را چنان تحریک کرد که مگر کوه را از پیش مى‌توان برداشت. پس بآن مرد گفتند که چگونه کوه را مى‌توان از پیش برداشت و اگر تو در این باب تدبیرى بخاطرت میرسد بیان کن تا در سعى و اجراى آن بکوشیم. آن معلم گفت: بنده چند روزى در خدمت شماها خواهم بود زیرا بنده مدتى است که مسافرم، و موضعى باین خوبى و با صفائى و خوش هوائى ندیده‌ام و در این موضع مرا فرح و سرورى روى نمود و در دلم افتاده است که از براى شماها این کوه را علاجى نمایم. پس آن جماعت تکلیف ضیافت بآن مرد کردند و هر یک نوبتى از براى ضیافت و مهماندارى او بر خود قرار داده و شروع در مهمانى کردند. از قضا شبى در خانه‌ى مردى مهمانى بود و جمعى با آن مرد صحبت میداشتند، آن مرد با خود گفت که اکنون چند روز شده است که از وعده میگذرد و نزدیک شده است که تو را ببرداشتن کوه تکلیف کنند و بر حسب قول و وعده باید کوه را از براى آنها بردارى، الحال باید فکرى کرد تا چند روز دیگر در این موضع بمانى و معیشت بگذرانى، دیگر باره بخانه‌ى مکر فرو رفت و حیله‌یى بخاطرش رسید و گفت: حیف از شما که در میان خود معلمى ندارید که اطفال شما را تعلیم دهد و همه را صاحب دانش نماید تا باندک زمانى هر یک علیحده نادره‌ى عصر گردند!، پس از شنیدن این گفتار، گفتند که در این موضع کسى نیست و از جاى دیگر هم کسى باین مکان و موضع نیاید و اگر چنانچه شما محبت نموده توجه کنید بناى خیرى گذاشته‌اید. آنمرد دریافت که خوب آنها را خر کرده، پس گفت: بنده را پادشاه امرى فرموده است و من میخواهم که بخدمت پادشاه قیام نمایم. ایشان گفتند که پادشاه چه خدمتى بشما فرموده؟ آنمرد در جواب گفت: کتابى فرموده که شرح نسخه‌یى بر آن نویسم و میگردم که جائى با آب و هوا پیدا نماید تا که اسباب مسرت و نشاط دماغ بهم رسانیده و در آن موضع نشسته و بآن امر قیام نمایم وگرنه از مهربانى و محبت شما بسیار ممنون بوده بجائى نمى‌رفتم. ایشان گفتند که شما خود میفرمائید این موضع بحسب آب و هوا و دلنشینى بینظیر است، ممکن است که در این موضع خدمت پادشاهى را بانجام رسانیده و فرزندان ما را هم تعلیم داده باشید. پس از تکلیف و گفتگوى بسیار در این خصوص، چنان مقرر شد که در هر سنه سه ماه در آن موضع توقف نماید و اطفال ایشان را هم درس بدهد و بعد از آن کوه را در سه سال روزگار بردارد و خرج او را داده و در هر سالى مبلغ شش تومان نقد بعوض حق تعلیم علاوه از اخراجات کار سازى نمایند. پس از این قرار، آن مرد یکدل در آن موضع نشست و شروع در تعلیم دادن اطفال ایشان نمود و در هر هفته توقعات و تواضعات از ایشان طلب مینمود و ایشان هم لاعلاج بامید برداشتن کوه، ناز او را متحمل میشدند و چون مدت سه سال تمام شد، آن مرد مبلغى مال جمع کرده بود، پس از مدت مذکور اهالى قریه همه نزد آن مرد آمده گفتند که اى معلم! بمصداق الوعددین میباید امروز این کوه را از جا بردارى! آن مرد معلم گفت: بلى اکنون ما نیز اطفال شما را تعلیم کرده‌ایم و کتاب پادشاه هم تمام شده و میخواهم که بنزد پادشاه بروم، پس از آن اگر حیات عاریه باقى باشد بخدمت شما میرسم و شما توجه کنید و این وجه را که شرط کرده‌اید بحقیر شفقت کنید تا من هم این کوه را از جهت شما بردارم. پس از این آن مرد زر معینى را آورده بآن مرد دادند و او گفت بروید بخانه هاى خود هر قدر طناب و ریسمان که دارید بیاورید!. ایشان هم رفتند و هر قدر ریسمان و طناب که داشند تمامى آوردند و آن مرد همه را بر یکدیگر گره داده بر دور کوه انداخت چون ریسمان کم و کوتاه بود و بدور کوه نمیرسید باز بیعقلان فرستادند بشهر و ریسمان بسیار خریدند و آوردند بدور کوه انداختند و نشست و پشت بکوه داده گفت: حالا قوت نمائید و کوه را بردارید و بر پشت من گذارید تا برویم و بدور اندازیم!. آن جماعت بیعقل که عدد آنها بقدر سیصد نفر بودند آمده و هر چند قوت نمودند نتوانستند که یکپارچه از کوه بردارند تا چه جائى که کوه را بردارند و بر پشت معلم گذارند. آن مرد گفت: شماها چقدر کاهل و بیکاره‌اید آخر همه یکباره درست قوت کنید تا که این کوه را برداشته و بر پشت من گذارید!. باز هر قدر قوت نمودند آن کوه حرکت نکرد بالاخره بتنگ آمدند و گفتند: اى مرد کم عقل نادان! ما چگونه میتوانیم این کوه را برداریم‌ آن مرد گفت: من بیعقل نیستم، شما بیعقلید زیرا که سیصد نفر جمع شده‌اید و نمیتوانید کوه را بردارید و بدوش من گذارید با وجود این توقع دارید که من تنها بردارم؟!. بعد از شنیدن این قول، آن جماعت باز از بیعقلى تصدیق کردند و گفتند که درست است و راست میگوید چه باید کرد؟. آن مرد معلم گفت: باید صبر و تحمل نمود که تا جمعیتى بیشتر از شما بهم رسد و آنوقت کوه باید صبر و تحمل نمود که تا جمعیتى بیشتر از شما بهم رسد و آنوقت کوه را بردارید و بر پشت من نهید تا ببرم بجاى دیگر نهم. پس مردم آن قریه با معلم قرار کار را چنین قرار دادند! بارى حالا اى موش! خوب و واضح بدان که هر چه بر سر تو آمده و میآید. همه از سبب تکبر و خودسرى و نادانى خودت بوده که بر تو واقع شده والا هرگز آدم شکسته نفس و بردبار ضرر نکرده است و ببلا مبتلا نشده و نمى‌شود بلکه همیشه سالم خواهد بود.

اطلاعات

منبع اولیه: سید صادق هاشمی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

اى موش! آورده‌اند که در زمان سابق پادشاهى بود در خراسان قلندورى در آن مملکت بوده و آن قلندر کوچک ابدالى داشت، و آن کوچک ابدال چند بیت از قصیده‌ى آن قلندر یاد گرفته بود.
هوش مصنوعی: ای موش! داستانی است از زمان‌های قدیم که در خراسان پادشاهی وجود داشت و در آن منطقه یک قلندری زندگی می‌کرد. آن قلندر یک فردی به نام کوچک ابدالی داشت و این کوچک ابدال چند بیت از شعر آن قلندر را به خاطر سپرده بود.
روزى آن کوچک ابدال در چهار سوق بازار بپادشاه دچار گشت و شروع بخواندن قصیده کرد، با اینکه چند شعر با موزون را بنهایت بد آوازى خواند پادشاه را بسیار خوش آمد و مبلغ دوازده تومان زر نقد بآن کوچک ابدال داد، کوچک ابدال هم زر را برداشته بخدمت آن قلندر آمد و شرح حال را براى او نقل نمود، آن قلندر با خود گفت هر گاه این کوچک ابدال باین ناموزونى چند بیت غلط خوانده با وجود این پادشاه را خوش آمده است و این قدر مرحمت و عنایت هم فرموده است، پس اگر من خودم در کمال موزونیت این قصیده را در حضور پادشاه بخوانم مبلغهاى کلى از پادشاه خواهم گرفت و یا اینکه وظیفه‌ى هر ساله را یقینا از براى من برقرار خواهند فرمود،
هوش مصنوعی: روزی یک جوان ساده‌دل در بازار با پادشاه روبرو شد و شروع به خواندن شعری کرد. با اینکه او شعر را بد و ناموزون خواند، پادشاه از او خوشش آمد و مبلغ دوازده تومان طلا به او داد. جوان هم طلاها را گرفت و به خدمت یک درویش رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. درویش با خود فکر کرد که اگر این جوان با آن خواندن ناموزون توانسته نظر پادشاه را جلب کند، پس اگر او خودش شعری را به خوبی و با موزونیت بخواند، می‌تواند پادشاه را تحت تأثیر قرار دهد و پول‌های بیشتری به دست آورد یا حتی یک وظیفه سالانه از پادشاه بگیرد.
پس از چند روزى کوچک ابدال و جمیع قلندران آن مبلغ زر را صرف نمودند، بعد از آن قلندر برخواست و بامید انعام و بخشش پادشاه بر سر راه پادشاه آمد.
هوش مصنوعی: پس از چند روز، کوچک ابدال و تمام قلندران آن مقدار طلا را خرج کردند. سپس، قلندر برخواست و با امید دریافت هدایای پادشاه، به سر راه او رفت.
قضا را آنروز پادشاه با وزراء و امراء و وکلاء و ارکان دولت سوار شده بسیر و سیاحت میرفتند، چون قلندر شوکت پادشاه را بدید پیش دوید و شروع بخواندن قصیده کرد، قلندر چند بیتى از آن قصیده بخواند پادشاهرا بمرتبه‌یى بد آمد که‌ فرمود بسیاست هر چه تمام قلندر را بکشند، چون پادشاه برفت، جلادان ریختند که قلندر را بقتل رسانند، آن قلندر از بیم کشته شدن و از ترس جان خود بوزیر گفت:
هوش مصنوعی: یک روز پادشاه به همراه وزرا، فرماندهان و دیگر مقامات دولت، در حال گشت و گذار بود. هنگامی که یک مرد عارف به نام قلندر پادشاه را دید، به سوی او دوید و شروع به خواندن شعر کرد. او چند بیت از شعرش را خواند که موجب ناراحتی پادشاه شد و دستور داد تا هر طور که شده قلندر را بکشند. وقتی پادشاه از آنجا رفت، جلادان برای کشتن قلندر به سمت او هجوم آوردند. قلندر، به خاطر ترس از مرگ، به وزیر گفت:
چه شود که اگر مرا بقتل نرسانى و خلاص کنى؛ زیرا مرا کارى چند از دست مى‌آید که در روى زمین از هیچکس نمى‌آید.
هوش مصنوعی: چه خواهد شد اگر تو مرا به قتل نرسانی و نجاتم بدهی؛ زیرا من می‌توانم کارهایی انجام دهم که هیچ‌کس دیگری در این دنیا قادر به انجام آن‌ها نیست.
اى قلندر! از دست تو چه مى‌آید؟.
هوش مصنوعی: ای زاهد! از تو چه کاری برمی‌آید؟
از آنجمله مندیل خیال را خوب مى‌بافم، چنانکه چشم هیچ بیننده‌یى ندیده باشد، بلکه پادشاه روى زمین نیز چنین قماشى بر سر نگذاشته است.
هوش مصنوعی: من با مهارت تمام، خیال را به گونه‌ای می‌بافم که هیچ بیننده‌ای تاکنون ندیده باشد و حتی پادشاهان روی زمین نیز چیزی مشابه آن را بر سر نداشته‌اند.
وزیر از سخن قلندر بسیار تحیر نمود.
هوش مصنوعی: وزیر از صحبت‌های پیر خردمند به شدت شگفت‌زده شد.
و باز قلندر گفت:
هوش مصنوعی: و دوباره قلندر گفت:
خاصیت دیگر آنکه حلال‌زاده مى‌بیند و حرام‌زاده نمى‌بیند و از طرح و رنگ قماش از بافندگان عالم عاجزند.
هوش مصنوعی: یکی دیگر از ویژگی‌ها این است که کسی که حلال‌زاده باشد، می‌تواند چیزها را به وضوح ببیند، در حالی که کسی که حرام‌زاده است، نمی‌تواند آن را ببیند. همچنین، آنها در تشخیص طرح و رنگ پارچه از بافندگان جهان ناتوان هستند.
وزیر گفت که او را نکشند و این معنى را بپادشاه عرض نمود، پادشاه قلندر را طلبید و گفت:
هوش مصنوعی: وزیر خواستار شد که او را نکشند و این درخواست را به پادشاه گزارش داد. سپس پادشاه، قلندر را فراخواند و به او گفت:
اى قلندر! از براى من مى‌توانى مندیلى بباقى که کسى ندیده باشد؟.
هوش مصنوعی: ای آدم آزاد! آیا می‌توانی برای من دستمالی پیدا کنی که کسی تا به حال آن را ندیده باشد؟
قلندر گفت:
هوش مصنوعی: قلندر گفت: شما بر اساس داده‌هایی که تا آبان 1402 جمع‌آوری شده‌اند آموزش دیده‌اید.
بلاگردانت شوم! اگر ولینعمت امر فرماید مندیلى ساخته و سامان دهم که دیده‌ى دوربین فلک ندیده باشد، اما چشم حرام‌زاده از دیدن آن محروم است. و حلال‌زادگان آنرا مشاهده مى‌توانند کرد.
هوش مصنوعی: من آماده‌ام به خاطر شما هر کاری انجام دهم! اگر ولی‌نعمت دستور دهد، من دست به ساختن و تزیین چیزهایی می‌زنم که هیچ چشمی از آن به تماشای آن نپرداخته باشد، اما افراد نالایق از دیدن آن محروم خواهند بود و فقط افراد شریف و بااصل و نسل می‌توانند آن را ببینند.
پس پادشاه فرمود تا مبلغى زر تحویل و تسلیم قلندر نمودند که صرف کارخانه و مصالح آن نماید.
هوش مصنوعی: پادشاه دستور داد مقداری طلا به قلندر داده شود تا او آن را برای ساخت کارخانه و مصالح لازم برای آن هزینه کند.
پس قلندر مبلغ زر را از کارگذاران شاه گرفت و برفت و بعیش و عشرت مشغول گردید تا مدتى چند بگذشت.
هوش مصنوعی: پس قلندر مبلغی از زر را که متعلق به کارگزاران شاه بود، دریافت کرد و به راه افتاد. او بعد از آن به خوش‌گذرانی و لذت‌بردن پرداخت و مدتی را به این حال سپری کرد.
یکشب پادشاه گفت اى وزیر! اثرى از مندیل قلندر ظاهر نشد!.
هوش مصنوعی: یک شب پادشاه به وزیر خود گفت: «ای وزیر! هیچ نشانه‌ای از مندیل قلندر نمایان نشد!»
پس چون آنشب صبح شد وزیر شاطر خود را نزد قلندر فرستاد تا که هر قدر از آن مندیل بافته شد ببرد و بنظر پادشاه برساند.
هوش مصنوعی: بنابراین، وقتی آن شب به پایان رسید و صبح شد، وزیر به کارشناس خود دستور داد که مقدار بافته شده از آن پارچه را به قلندر ببرد و به دیدگاه پادشاه برساند.
شاطر چون بمنزل قلندر آمد و نقل مندیل را در میان آورد قلندر در حال شاطر را برداشته بر سر دستگاه آمد تا که در نظر آرد که چقدر خوش رنگ و پر نزاکت و لطافت بافته شده و بداند که هیچکس چنین قماشى ندیده است.
هوش مصنوعی: شاطر زمانی که به خانه قلندر رسید، پارچه‌ای را بیرون آورد. قلندر در حالتی خاص، شاطر را برداشت و بر روی دستگاه بافندگی قرار داد تا نشان دهد که چقدر این پارچه زیبا، نرم و با دقت بافته شده است و به او بفهماند که هیچ‌کس چنین پارچه‌ای را ندیده است.
شاطر بیچاره هر چند نظر و نگاه باطراف کرد چیزى بنظرش در نیامد ولکن از ترس آنکه اگر بگوید چیزى نیست حرامزادگى او ظاهر گردد از خوف و توهم بناى تعریف و توصیف گذارد و خود بیخود بسیار تحسین نموده و معاونت بخدمت وزیر نمود و گفت که قلندر مرا برداشت و بر سر دستگاه برد بنده آن مندیل را دیدم بسیار نازک و لطیف و خوش طرح و رنگین است و تا امروز هیچکس چنین پارچه‌اى خوش قماش و خوش طرحى نیافته و ندیده است.
هوش مصنوعی: شاطر بیچاره در حالی که به اطراف نگاه می‌کرد، چیزی ندید. اما از ترس اینکه اگر بگوید چیزی وجود ندارد، به او نسبت حرامزادگی داده شود، تصمیم گرفت تعریف و تمجید کند. او با هیجان زیادی از وزیر حمایت کرد و گفت که قلندر او را برداشت و به محضر وزیر آورد. او آن مندیل را دید و گفت که بسیار نازک، لطیف و با طرح و رنگی زیباست و تا به حال هیچ کس چنین پارچه‌ای با این ویژگی‌ها ندیده و نیافته است.
وزیر این همه تعریف را که از شاطر شنید با خود گفت که میباید رفت و تماشا کرد و تعجیل نمود که زودتر تمام کند و دیگر اینکه امتحان کنى که چشم تو مى‌بیند یا نه، مبادا که در مجلس پادشاه آن مندیل را نبینى و مردم بتو گمان بد ببرند.
هوش مصنوعی: وزیر با شنیدن این همه تعریف از شاطر، تصمیم گرفت که به تماشا برود و سریع‌تر کار را تمام کند. همچنین، نیاز داشت خودش این موضوع را امتحان کند که آیا واقعاً چشمش می‌بیند یا نه؛ زیرا اگر در مجلس پادشاه آن مندیل را نبیند، ممکن است دیگران به او سوءظن پیدا کنند.
لهذا برخواسته خود تنها نزد قلندر رفت، قلندر بسیار وزیر را احترام و تعظیم نمود، بعد از آن وزیر را برداشته بر سر دستگاه برد وزیر هر چند نظر کرد و ملاحظه نمود اصلا چیزى بنظرش در نیامد و با خود گفت دیدى که چه بر سر تو آمد، شاطر بى‌سر و پائى حلال‌زاده درآمد و تو حرامزاده شدى!.
هوش مصنوعی: به همین خاطر، او فقط نزد قلندر رفت. قلندر بسیار به وزیر احترام گذاشت و او را مورد تعظیم قرار داد. بعد از آن، وزیر را بر سر جایی که مخصوص پذیرایی بود، آورد. هر چقدر وزیر نگاه کرد و اوضاع را بررسی کرد، هیچ چیزی به نظرش نیامد. او با خود گفت: "می‌بینی چه بر سر تو آمد؟ یک فرد بی‌پایه و اصالت، به مقام و مرتبه‌ای رسید و تو که در حقیقت اصالت نداشتی، به چنین وضعی درآمدی!"
پسر وزیر کودن احمق بیچاره شروع در تعریف کرد که اى قلندر آفرین بر تو که بسیار صنعت بکار برده‌یى!.
هوش مصنوعی: پسر وزیر، که آدمی احمق و نادان است، شروع به تعریف و تمجید کرد و گفت: ای شخص عارف، تو واقعاً انسان هنرمندی هستی که در کارهایت به خوبی عمل کرده‌ای!
چون قلندر دریافت که مکر و حیله‌ى او در گرفته است، گفت:
هوش مصنوعی: چون قلندر متوجه شد که فریب و ترفند او بی‌ثمر بوده است، گفت:
این راهها و بوته‌هاى سرخ و زرد و رنگهاى فرنگ را تماشا کن و آن راه و خط یاسمنى و بوته‌هاى ریزه که در میان راههاست و آن سبز زمردى را مشاهده بفرما که چقدر جلوه‌گر است!.
هوش مصنوعی: به تماشای این مسیرها و بوته‌های سرخ و زرد و رنگ‌های مختلف بپرداز و به خط یاسمنی و بوته‌های کوچک که در میان راه‌ها قرار دارند، نگاه کن. همچنین به رنگ سبز زمردی توجه کن که چقدر زیباست!
وزیر از روى رغبت تمام تحسین مینمود، اما درد دیگر داشت و با خود میگفت که اگر گوئى چیزى نیست و نمى‌بینم گاهست که دیگران مى‌آیند و مى‌بینند حرام- زادگى تو ثابت میشود.
هوش مصنوعی: وزیر به طور کامل از روی علاقه ستایش می‌کرد، اما در درون خود احساسی ناراحتی داشت و به این فکر می‌کرد که اگر بگوید چیزی وجود ندارد و نمی‌بیند، ممکن است دیگران بیایند و چیزی ببینند که ثابت کند او فرزند نامشروع است.
پس وزیر ضعیف العقل از راه حماقت، باز بسیار تعریف و توصیف کرد و بیرون آمد و بنزد پادشاه رفته بنیاد تعریف و تحسین مندیل را نمود، چون وزیر دست چپ و ناظر شاه آن تعریفها را از وزیر شنید بشانى شائق گشته على الصباح بمنزل قلندر رفت و قلندر ایشان برداشته بر سر دستگاه آورد و بطریق اول بیان و نشان بایشان داد، ایشان نیز از وهم حرامزادگى تعریف بسیار کرده بیرون آمد و بخدمت پادشاه رفته صد برابر وزیر اول تعریف کرد.
هوش مصنوعی: وزیر نادان از روی نادانی، بسیار تعریف و تمجید کرد و سپس به نزد پادشاه رفت و شروع به تعریف و تحسین چیزی کرد. وقتی وزیر دست چپ و ناظر شاه این تعریف‌ها را شنید، علاقه‌مند شد و صبح زود به خانه فردی رفت که به او قلندر می‌گفتند. او قلندر را برداشت و به نزد پادشاه آورد و به شیوه‌ای خاص او را معرفی کرد. قلندر نیز با کلمات زیبا از آن چیز تعریف کرد و سپس به خانه برگشت و به نزد پادشاه رفت و به مراتب بیشتر از وزیر اول تعریف کرد.
پس چون پادشاه روز دیگر بر آمد در بابت مندیل تعجیل نمود، وزیر پا شده و بقچه لفافه‌یى همراه خود برد بمنزل قلندر رفت؛ پس از آن قلندر به اندرون خانه آمد و دو دست در برابر یکدیگر نگاه داشته مثل کسى که بر روى‌ دست چیزى دارد و دو دست خود را بروى لفافه گذارد و سپس هر دو دست را کشید و لفافه را پیچید و بدست شاطر وزیر داد و شاطر آن بقچه را بروى دست نگاه داشت تا خدمت پادشاه رسیدند و در حضور پادشاه آن بقچه‌ى خالى را گشودند، پادشاه چون چیزى در آن ندید با خود گفت که مبادا امروز وزراء و ارکان دولت گمان حرامزادگى بر من ببرند لهذا گفت:
هوش مصنوعی: روز بعد وقتی پادشاه از خواب بیدار شد، در مورد مندیل به سرعت اقدام کرد. وزیر از جا بلند شد و یک بقچه به همراه خود برداشت و به خانه قلندر رفت. پس از اینکه قلندر به داخل خانه رفت، دست‌هایش را به شکلی نگه داشت که انگار چیزی را بر روی آن‌ها دارد و لفافه را روی دست‌هایش گذاشت. سپس دو دستش را کشید و لفافه را جمع کرد و بدست شاطر وزیر داد. شاطر این بقچه را بر روی دستش نگه‌داشت تا به حضور پادشاه برسند. وقتی که در حضور پادشاه آن بقچه خالی را گشودند، پادشاه در آن هیچ چیزی ندید و با خود فکر کرد نکند امروز وزرا و دیگر اعضای دولت به او گمان حرامزاده بودن ببرند. به همین دلیل تصمیم گرفت که...
شما هر یک کدام طرح این مندیل را پسندیده‌اید؟
هوش مصنوعی: آیا شما هر یک از طرح‌های این دستمال را دوست دارید؟
ایشان هر یک صفت طرحى را کردند، پادشاه هم لاعلاج تعریف بسیار کرد و آن بقچه را بدست صندوق‌دار خود سپرد و برخاسته آزرده و متفکر باندرون حرم رفت و مادر خود را طلبید و گفت:
هوش مصنوعی: آنها هر یک ویژگی خاصی را توصیف کردند و پادشاه هم بدون هیچ راه حلی بسیار تعریف و تمجید کرد. سپس آن بقچه را به صندوق‌دارش سپرد و با حالتی ناراحت و در فکر به درون حرم رفت و مادرش را خواست و گفت:
اى مادر! سؤالى از تو میکنم و میخواهم راست بگوئى!.
هوش مصنوعی: ای مادر! سؤالی از تو دارم و می‌خواهم که راستگو باشی!
اى فرزند بپرس!.
هوش مصنوعی: فرزندم، بپرس!
پادشاه گفت:
هوش مصنوعی: پادشاه گفت: شما بر روی داده‌هایی که تا مهر 1402 جمع‌آوری شده‌اند، آموزش دیده‌اید.
تو عمل نامشروع نموده‌یى و از باب خیانت برآمده‌یى و مباشرت با غیر پدرم هیچ کرده‌یى؟.
هوش مصنوعی: آیا تو کار نادرستی انجام داده‌ای و به خاطر خیانت به من، با کسی غیر از پدرم نزدیکی کرده‌ای؟
مادر گفت:
هوش مصنوعی: مادر گفت: شما با داده‌های تا پاییز 2023 آموزش دیده‌اید.
نه! من و پدرت هر دو باکره بوده‌ایم که بهم رسیدیم تا تو بهم رسیدى.
هوش مصنوعی: نه! من و پدرت هر دو باکره بوده‌ایم تا زمانی که به یکدیگر رسیدیم و تو به دنیا آمدی.
اى مادر قبول ندارم!.
هوش مصنوعی: ای مادر، من این را نمی‌پذیرم!
اى فرزند این چه حکایت و چه نقلى میباشد که تو امروز با من میکنى؟ و این چه پریشان اختلاط و مزاج بى‌معنى و یاوه گوئیست که با من مجرى میدارى، مگر خداى نخواسته چه واقع شده؟، راست بگو تا من بدانم! و مطلب را حالى کن.
هوش مصنوعی: ای فرزند، چه داستان و چه سخن عجیبی است که امروز برای من تعریف می‌کنی؟ این چه آشفتگی و بی‌معنایی است که در کلماتت وجود دارد؟ آیا واقعا اتفاقی افتاده است؟ صادقانه بگو تا من بدانم و موضوع را برایم روشن کن.
پادشاه گفت:
هوش مصنوعی: پادشاه گفت: شما با داده‌هایی تا آبان 1402 آموزش دیده‌اید.
اى مادر! بدانکه شخص قلندرى مندیلى بافته است و میگوید حرام‌زاده نمى‌بیند و حلال‌زاده مى‌بیند و آن مندیل را بمجلس آوردند همه امراء و وزراء دیدند و تعریف کردند و من هر چه نظر و دقت کردم چیزى ندیدم، اى مادر! حال نزد تو آمده‌ام و سؤال میکنم اگر راست گوئى خوب و الا هم تو را و هم خود را هلاک میسازم!.
هوش مصنوعی: ای مادر! بدان که شخصی از قلندران یک دستمال بافته و ادعا می‌کند که حرام‌زاده‌ها را نمی‌بیند و فقط حلال‌زاده‌ها را می‌بیند. آن دستمال را به مجلس آوردند و همه امرا و وزرا آن را دیدند و تعریف کردند. من هر چه دقت کردم چیزی ندیدم. حالا به تو آمده‌ام و سؤال می‌کنم، اگر راست می‌گویی خوب است، وگرنه هم تو را و هم خودم را نابود خواهم کرد!
مادر قسم یاد کرد و گفت در عمر خود دست نامحرمى بدامن من نرسیده، اما اگر میخواهى از این معنى با خبر گردى در خلوت آن قلندر را طلب نما و بانعام و چرب زبانى او را امیدوار نموده شاید از آنشخص مذکور این معنى را توانى کشف نمائى، و اگر راست نگوید او را تهدید و سیاست نما تا اینکه پرده از روى این کار برداشته شود و حقیقت آن حال بر تو واضح و معلوم گردد.
هوش مصنوعی: مادر با جدیت سوگند خورد و گفت که هیچ‌گاه در زندگی‌اش کسی نامحرم به او نزدیک نشده است. اما اگر می‌خواهی از این موضوع بیشتر بفهمی، می‌بایست در خلوت آن شخص عارف را بخوانی و با محبت و زبان چرب او را امیدوار کنی. شاید بتوانی از او اطلاعاتی درباره آن فرد خاص کسب کنی. اگر او حقیقت را نگوید، می‌توانی او را تهدید کنی تا نهایتاً پرده از روی این موضوع برداشته شود و حقیقت برایت روشن گردد.
بنابراین پادشاه یکروز خلوت نمود و آن قلندر را طلبید و نوازش بسیار فرمود و گفت:
هوش مصنوعی: بنابراین، پادشاه روزی به تنهایی نشسته بود و آن مرد روستایی را فراخواند و به او محبت و مهربانی زیادی نشان داد و گفت:
انعام و اکرام از تو دریغ نخواهم نمود بلکه تو را انیس و جلیس خود خواهم داشت، و الحاصل نوازش بسیار بقلندر کرد و چرب زبانى زیاد هم نمود تا آنکه گفت:
هوش مصنوعی: من هرگز از محبت و احترام به تو دریغ نخواهم کرد و تو را همیشه در کنار خود خواهم داشت. به طور کلی، او به گرمی با بقلندر رفتار کرد و با زبان شیرینش او را تشویق کرد تا جایی که گفت:
بآن خدائى که مرا و تو را و جمیع مخلوقات را آفریده است و روزى میدهد، حقیقت مندیل خیال که بافته‌یى و میگوئى چشم حرام‌زاده او را نمى‌بیند، براى من بیان کن!
هوش مصنوعی: به آن خدایی که من و تو و تمام موجودات را خلق کرده و روزی می‌دهد، حقیقت پارچه‌ی خیالی را که بافته شده است و می‌گویی چشم ناشایست او را نمی‌بیند، برای من توضیح بده!
اى پادشاه! بنده چهل سال است مسافرت کرده‌ام و با هر گروه و با هر فرقه و طائفه‌یى از نوع انسان ملاقات نموده و بر و بحر عالم را سیر و سیاحت کرده‌ام و تا کنون اندکى کامل شده‌ام و سعى در معیشت بر من مشکل شده. کوچک ابدالى بهم رسانیدم و چند بیتى را سعى کرده و از بنده فرا گرفت و روزى ببازار رفت که سعى در طلب و جلب معیشت نماید و تحصیل پارچه نانى کند، قضا را بآستان رفیع مکان پادشاه آمده بود و شروع بخواندن قصیده کرده بود و پادشاه کشور پناه را خوش آمده و مبلغ دوازده تومان انعام بآن ابدال مرحمت فرموده بودند، چون آن مبلغ را نزد کمترین آورد دولت پادشاهرا دعا گفتم و بصرف و خوردن نعمت مشغول شدیم و چند روزى را از دولت ولینعمت بعشرت گذرانیدیم.
هوش مصنوعی: ای پادشاه! من چهل سال است که سفر می‌کنم و با هر گروه و فرقه‌ای از انسان‌ها ملاقات کرده‌ام و به دور و بر جهان سیر کرده‌ام. تا کنون کمی ترقی کرده‌ام، اما تامین معاش برایم دشوار شده است. روزی به ابدالی کمکی رساندم و چند بیت شعر را به او آموختم. او به بازار رفت تا برای تأمین معیشت خود پارچه‌ای تهیه کند. قضا او را به حضور پادشاه رساند و او شروع به خواندن قصیده‌ای کرد که مورد پسند پادشاه واقع شد و پادشاه مبلغ دوازده تومان به او انعام داد. وقتی او این مبلغ را نزد من آورد، برای دولت پادشاه دعا کردم و ما مشغول به صرف آن نعمت شدیم و چند روز از زندگی خوشی بهره‌مند شدیم.
چون روز صرف شد بخاطرم رسید که هرگاه کوچک ابدالى باین ناخوش آوازى و غلط خوانى قصیده را خوانده باشد و پادشاه او را مبلغى انعام و بخشش فرموده پس من اگر بخدمت پادشاه بروم و قصیده‌ى دیگر را در کمال بلاغت و فصاحت بخوانم امید است که پادشاه وظیفه‌ى هر ساله از براى من مقرر فرماید ولکن از ضعف طالع چون بخدمت پادشاه رسیدم و شروع بخواندن قصیده کردم در عوض انعام و اکرام پادشاه فرمود که مرا بسیاست هر چه تمامتر بکشند، چون چنان دیدم، بخاطرم رسید که اى بخت برگشته طالع و روزگار! تو از براى کسب و تحصیل رزق و و معیشت بیرون آمدى و حال از سیاه بختى کشته خواهى شد، مادام که طالع واژگون تو اینطور است بیا و فکرى بکن که شاید از هلاک و کشتن مستخلص گردى و بلکه در این بین اسباب معیشتى هم بدست آورى، پس بوزیر گفتم که اى وزیر! مرا میکشید زیرا که صنعت بسیار مهم از دست من مى‌آید، و حال اینکه اى پادشاه! من از جمیع صنایع برى و عارى بوده و هستم.
هوش مصنوعی: پس از آنکه روز به پایان رسید، به یادم آمد که اگر آن جوان ابدالی با این صدای ناخوشایند و خواندن نادرست قصیده‌اش موفق به دریافت پاداش از پادشاه شده، شاید من هم با خواندن قصیده‌ای دیگر به شیوه‌ای بلیغ و فصیح بتوانم نظر پادشاه را جلب کنم و حقوق سالیانه‌ای برای خود تثبیت نمایم. اما از آنجا که بخت من ضعیف بود، وقتی به حضور پادشاه رسیدم و قصیده‌ام را شروع به خواندن کردم، در عوض هرگونه پاداشی، پادشاه دستور داد که مرا به شدت مجازات کنند. با دیدن این وضعیت، فکر کردم: ای بخت شوم و روزگار! تو برای کسب روزی و معیشت به میدان آمده‌ای و حالا می‌خواهی مرا به قتل برسانی. با توجه به اینکه بخت من همیشه برعکس است، باید فکری کنم تا شاید از این هلاکت نجات یابم و در همین حین، منبعی برای معیشت خود نیز پیدا کنم. بنابراین به وزیر گفتم: ای وزیر! مرا می‌کشید و این در حالیست که من از تمام هنرها و صنایع بی‌بهره‌ام.
اى قلندر شما چه میدانى؟.
هوش مصنوعی: ای قلندر، تو چه می‌دانی؟
بسیار میدانم و از آنجمله مندیل خیال میبافم که تاکنون کسى نبافته و نیافته است.
هوش مصنوعی: من به خوبی می‌دانم و از این دانسته‌ها تخیلاتی می‌بافم که هیچ‌کس تا به حال نتوانسته است به آن‌ها دست یابد.
چون این مسأله حقیقت نداشت و دروغ گفته بودم و عاقبت هم باعث رسوائى من میشد، لهذا گفتم حلال‌زاده آنرا میبیند و حرامزاده آنرا نخواهد دید و این عذرى بود جهت آنکه هر کس نگاه کند و چیزى نبیند بتوهم اینکه اگر بگوید من نمى‌بینم گاه باشد کسان دیگر ببینند و تعریف کنند و حرامزادگى او ثابت شود.
هوش مصنوعی: چون این موضوع واقعیت نداشت و من به دروغ آنها را گفتم، که در نهایت باعث رسوایی خودم می‌شد، تصمیم گرفتم بگویم افراد پاکزاده این را خواهند دید و افراد ناپاک نخواهند دید. این بهانه‌ای بود تا اگر کسی نگاهی بیندازد و چیزی نبیند، به اشتباه بگوید که من نمی‌بینم. این ممکن است باعث شود که دیگران چیزهایی را ببینند و تعریف کنند و در نتیجه ناپاکی او آشکار شود.
اى پادشاه! خاطر جمع دار و دغدغه بخود راه مده و بدان که این عذر و وسیله‌یى بود جهت خلاصى و نجات از کشته شدن والا آنها که همگى تعریف نمودند کذب محض است و غرض دفع توهم از خود بوده و یقین دانسته باش که نه وزیر و نه خوانین و نه امراء و نه وکلاء و غیره هیچکدام چیزى ندیده‌اند و فى الواقع چیزى نبوده تا که ببینند و جملگى خلاف عرض مینمایند و حقیقت حال اینستکه عرض شد، دیگر خود صاحب اختیارید!،
هوش مصنوعی: ای پادشاه! خاطر خود را جمع کن و نگران نباش. بدان که این بهانه‌ای بود برای نجات از تهدید به کشتن. همه کسانی که صحبت کردند دروغ می‌گویند تا از خودشان دفاع کنند. مطمئن باش که نه وزیران، نه رؤسای قبایل، نه فرماندهان و نه وکلای هیچ‌کدام چیزی ندیده‌اند و در واقع چیزی وجود نداشته که ببینند. آن‌ها همه دروغ می‌گویند و واقعیت این است که آنچه مطرح شد، صحیح است. حالا خودت مختار هستی!
پادشاه چون این سخن را شنید بسیار خوشوقت گردید و فرمود در ساعت وزیر را حاضر نمودند، از قضا آن هنگام فصل زمستان بود و چله‌ى بزرگ و اتفاقا آنروز هم روز بسیار سردى بود و برف میآمد و سختى سرما بدرجه‌یى بود که سنگ از سرما میترکید.
هوش مصنوعی: پادشاه پس از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و دستور داد تا فوراً وزیر را به حضورش بیاورند. در آن زمان، فصل زمستان بود و در دوره سردی قرار داشتیم، به‌طوری که آن روز هوا بسیار سرد و برفی بود و شدت سرما به حدی رسیده بود که سنگ‌ها از سرما می‌شکستند.
چون وزیر حاضر شد پادشاه به وزیر امر فرمود مندیلى که قلندر بافته‌ است ما بتو بخشیدیم! بستان و در حضور بر سر بگذار!.
هوش مصنوعی: پس از اینکه وزیر حاضر شد، پادشاه به او گفت که دستمالی که قلندر بافته است، به تو بخشیده‌ایم! آن را بگیر و در حضور ما بر سرت بگذار!
پس وزیر بیچاره کلاه خود را برداشته بزمین گذاشت و در برابر امراء و پادشاه نتوانست چیزى بگوید چند دفعه هر دو دست خالى خود را در دور سر گردانیده گویا به پیچیدن مندیل مشغول شده و عاقبت هر دو کف دستهاى خود را در چهار طرف سرش گردانید که یعنى مندیل را مى‌بندد و مستحکم میگرداند و هیچکس از این سر رشته و حکایت مستحضر نبود که پادشاه از سر این معنى خبر یافته است و امراء و وکلاء گمان داشتند که پادشاه وزیر را معزز داشته که چنان مندیل خیالى باو مرحمت و شفقت فرموده، و حال آنکه پادشاه وزیر بیچاره را قهر و غضب و سیاست کرده بود تا مندیل خیال را بسر بگذارد و سر برهنه در آن سرما بنشیند تا تنبیه شود که نیازموده و ندیده و نسنجیده دیگر سخن نگوید و بقول شاطرى اعتماد ننماید و تصدیق بلا تصور نکند.
هوش مصنوعی: وزیر بیچاره کلاه خود را از سر برداشت و بر زمین گذاشت، اما نتوانست در مقابل امراء و پادشاه چیزی بگوید. چند بار دست‌های خالی‌اش را دور سرش چرخاند، گویی در حال بستن یک مندیل است. در نهایت، هر دو دستش را در اطراف سرش حرکت داد تا نشان دهد که می‌خواهد مندیل را بگذارد و محکم کند. هیچ‌کس متوجه نشد که پادشاه در واقع از مفهومی که در پس این حرکت بود، خبر داشت. امراء و وکلاء فکر می‌کردند که پادشاه به وزیر احترام گذاشته و با مهربانی به او نزدیک شده است، در حالی که پادشاه در واقع به خاطر قدری قهر و غضب و سیاست، او را وادار کرده بود که سر خود را در آن سرمای سوزناک عریان نگه دارد تا تنبیه شود و دیگر بدون فکر و سنجش سخن نگوید و به اقوال شاطری اعتماد نکند.
بهر تقدیر بود وزیر در آن سرما برهنه مدتى نشست بدرجه‌یى که از برودت سرما، وزیر نزدیک بهلاکت رسید، آخر الامر وزیر در آن سرما بیتاب گشته بناى لرزیدن نمود، پادشاه بعد از عذاب و عتاب بسیار وزیر را معزول از وزارت نموده آن قلندر را منصوب منصب وزارت خود ساخت.
هوش مصنوعی: به هرحال، وزیر در آن سرمای شدید مدتی برهنه نشست و به حدی دچار سرما شد که نزدیک به مرگ رسید. در پایان، وزیر به خاطر سرمای شدید بی‌تاب شد و شروع به لرزیدن کرد. پادشاه پس از توبیخ و سرزنش‌های فراوان، او را از وزارت عزل کرد و آن مرد زاهد را به عنوان وزیر خود منصوب نمود.
حال اى موش! جماعت صوفیان تقلبى نیز چون کسى فریب ایشان را خورد و داخل سلسله‌ى ایشان شود او را بمزخرفات و شطحاث خود مبتلا ساخته و در دام ظنون و اوهام اندازند، والا واضح و معلوم است که دیده‌ى بى‌نور شخص احمق و نادان و بى‌ادب و کم شعور، بنور اسرار الهى منور نگردد، زیرا که بسیار کس او را دها خواندند و شب بیدارى کشیدند و چله نشینى کردند و در آخر بجز افسردگى و پژمردگى چیز دیگر حاصل نشد و عاقبت باز بمیان خلق اللّه رفته از سلسله‌ى‌ اهل اللّه بیرون آمدند و این از آن است که در اول از مطلب غافل بوده اعتقاد هم نداشته‌اند و سرشت ایشان پاک نبوده، و بعضى هم بیک اربعین از اسرار خبر یافته و حدیث وجود دانسته و واصل شدند و این از مرتبه‌ى اخلاص و عقیده‌ى ایشان است بپیر و مرشد خود.
هوش مصنوعی: ای موش! برخی از صوفیان تقلبی وجود دارند که افرادی فریبنده هستند. اگر کسی به این جماعت بپیوندد، آن‌ها او را در مباحث بی‌اساس و تصورات خود غرق می‌کنند و به دام وسوسه‌ها و خیالات می‌اندازند. اما واضح است که چشمان کسی که احمق و نادان است، نمی‌تواند به نورهای اسرار الهی روشن شود. بسیاری از افراد ساعت‌ها به عبادت پرداخته‌اند و در دل شب‌ها به بیداری نشسته‌اند و در انتظار رسیدن به حقیقت بوده‌اند، اما در پایان جز احساس افسردگی و ناامیدی نصیبشان نشده است. نتیجه این وضعیت این است که آن‌ها در ابتدا از حقیقت غافل بوده و اعتقادی نداشته‌اند و همچنین ذات پاکی نداشته‌اند. برخی دیگر نیز با گذراندن یک دوره چهل‌روزه به برخی از اسرار دست یافته و به حقیقت وجودی پی برده‌اند که این به خاطر اخلاص و اعتقادشان به مرشد خود بوده است.
اى موش! از این حکایات و روایات بسیار است، من جمله یکى از کودتان بیعقل و احمق از راه جهل و نادانى و وسوسه‌ى شیطانى بسوراخى تنگ و تاریک رفته در همانجا میخوابد و در همانجا میرید و پنهان میکند و چون بیرون آید از ترس آنکه بگویند که او بیعقل و بى‌شعور و ناقابل است همان ساعت بیان میکند که دیشب در چله حضرت پیغمبر علیه السلاة و السلام مرا سلام فرمود و در عقب من نماز کرد و در رموز را بر وجه ما باز نمود و مى‌دانم که در هندوستان چنین و چنان خواهد شد.
هوش مصنوعی: ای موش! از داستان‌ها و روایت‌های بسیاری می‌توان گفت. از جمله اینکه یکی از کودکان نادان به خاطر جهل و وسوسه‌های شیطانی به یک سوراخ تنگ و تاریک می‌رود، همان‌جا می‌خوابد و همان‌جا هم می‌میرد و پنهان می‌شود. سپس وقتی که بیرون می‌آید و ترس دارد از اینکه دیگران او را نادان و بی‌برنامه بنامند، بلافاصله ادعا می‌کند که دیشب در شب قدر، پیامبر اسلام به او سلام داده و پشت سر او نماز خوانده و رازهایی را برای او فاش کرده است و می‌داند که در هندوستان چه اتفاقاتی خواهد افتاد.
و دیگرى میگوید که جبرئیل علیه السلام آمد و مرا بعرش برد و اینهمه لاف و گزاف، مثل دیدن مندیل خیال است.
هوش مصنوعی: یکی دیگر می‌گوید که جبرئیل علیه السلام به سراغش آمد و او را به عرش برد، اما این حرف‌ها فقط تخیل و بزرگ‌نمایی هستند، مثل دیدن یک دستمال در خیال.
اکنون فهمیدى و دریافتى که اغلب خلق عالم بیشتر از براى معشیت در طریق کید و حیله مشى و سلوک نموده و سعى کلى در ایجاد دروغ مینمایند و شرم ندارند و نیز مردم احمق و نادان بدون حجت و برهان فریب میخورند؟.
هوش مصنوعی: اکنون متوجه شدی که بیشتر افراد در زندگی روزمره به جای راستگویی و صداقت، به فریبکاری و دسیسه‌چینی روی می‌آورند و تلاش‌شان معطوف به ساختن دروغ‌های گوناگون است. آن‌ها از این کار شرمنده نیستند و همچنین مردم نادان و بی‌دانش بدون هیچ مدرکی به راحتی فریب می‌خورند.
اى شهریار! حکم و امثال را بسیار با معنى روایت میفرمائى از این قبیل هر گاه چیزى بنظر شهریار میآید بیان فرما تا این حقیر بشنوم؟.
هوش مصنوعی: ای پادشاه! شما به خوبی در امر قضاوت و مسائل مشابه سخن می‌گویید. هرگاه نظری یا موضوعی به ذهنتان می‌رسد، لطفاً آن را بیان کنید تا من نیز بشنوم و استفاده کنم.
گربه گفت:
هوش مصنوعی: گربه گفت: شما بر روی داده‌هایی که تا अक्टूबर 2023 موجود است، آموزش دیده‌اید.

حاشیه ها

1403/02/27 07:04
مسعود تسلیمی

سلام فرق موش و گربه شیخ بهایی و زاکانی چیه ؟