گنجور

حکایت ۱۲

آورده‌اند که در بغداد، هر روز یکى از علماى معتزله امامت میکرد، یکى از خلفاى بنى عباس که بر مسند خلافت نشسته بود معتزلى را رخصت امامت و پیشنمازى داده، آن خلیفه از اقوام نزدیک بهلول بود. چون بهلول بکمال عقل و دانش آراسته بود و عداوت تمام با معتزل داشت هر روز بمسجد میرفت و سخنهاى رکیک و ناخوش و درشت بمعتزلى میگفت، چون جماعت پیروان معتزلى میدیدند که بهلول بمعتزلى خفت و خوارى میرساند بهلول را از مسجد بیرون کردند و بعد از آن بامر نماز قیام نمودند، چون بهلول چنان دید، روزى پیش از نماز کلوخى برداشت و بمسجد رفت و در زیر منبر پنهان شد، چون وقت نماز شد مردم جمع شدند معتزلى بمسجد آمده نماز گذارد، پس از اداى نماز بمنبر بر آمده مشغول موعظه گردید عبارتى برخواند که معنى آن این بود که فرداى قیامت شیطان را عذاب نمیرسد زیرا که دوزخ آتش است و شیطان هم از آتش است جنس از جنس متأذى نمیگردد!: بهلول خواست که بیرون آید صبر کرد. باز معتزلى عبارتى دیگر برخواند که معنى آن عبارت این بود که خیر و شر هر دو برضاى خداست! بهلول خواست که بیرون آید باز صبر کرد و خود را ضبط نمود. در آن اثناء باز معتزلى عبارتى برخواند که معنى آن عبارت این بود که خداى تعالى را در روز قیامت میتوان رویت نمود!. پس از شنیدن این عبارت، بهلول را دیگر طاقت صبر نماند و از زیر منبر بیرون آمد و کلوخى که در دست داشت بر سر آن معتزلى زد و پیشانى او را بشکست. بهلول از مسجد بیرون رفت، آن جماعت چون چنان دیدند برخواسته آن معتزلیرا برداشته بخانه‌ى خلیفه بردند و شکایت زیادى از بهلول نمودند. خلیفه از این معنى و عمل بسیار دلتنک شد و آزرده گردید و در فکر این بود که بهلول را آزار رساند و عقاب و سیاست نماید. ناگاه بهلول سر و پاى برهنه بى‌سلام داخل گردید و رفت در صدر مجلس از معتزلى و خلیفه بالاتر نشست. چون خلیفه بهلول را دید بسیار عتاب کرد و گفت: اى دیوانه‌ى بى‌ادب! تو چه حق دارى که بر امام زمان ادعاء زیادتى و تعدى نمائى؟!. بهلول گفت: اى خلیفه‌ى زمان! در امر مباحثه و فحص در مسائل رنجش نباشد، این مرد سه مسأله بیان نمود و این کمترین سه مسأله‌ى او را بکلوخى حل نمودم، اگر چنانچه خلیفه توجه فرماید و گوش دهد معلوم شود که این کمترین نسبت باو بى‌ادبى نکرده‌ام غیر اینکه جواب مسأله‌ى او را گفته‌ام! خلیفه فرمودند: بیان کن تا بدانیم! بهلول رو بمعتزلى کرد و گفت: اى معتزلى تو خود گفتى که شیطان را روز قیامت عذاب نمیرسد زیرا که دوزخ آتش است و شیطان همجنس آتش است جنس از جنس متأذى نمیشود. متعزلى گفت: بلى!. بهلول گفت: این کلوخ که بر سر تو زدم چه جنس بود؟ گفت: جنس: خاک!. بهلول گفت: پس چرا چون بر سر تو زدم متأذى شده‌ى و ضرر رسانید؟. معتزل ساکت شد. باز بهلول گفت: اى امام مسلمانان! تو خود گفتى که فرداى قیامت خدا را میتوان دید. گفت: بلى!. بهلول گفت: کلوخى که بر سر تو زدم درد میکند؟ گفت: بلى!. بهلول گفت: درد را بمن بنما تا ببینم!. معتزلى گفت: درد را چگونه میتوان دید؟!. بهلول گفت: اى امام عالم! درد جزئى از مخلوقات خداست، هر گاه مخلوق حقیر را نمیتوان دید، خدا را چگونه توان دید. پس از این گفتگو معتزلى ساکت شد و جواب نداد. باز بهلول گفت: اى امام! تو خود گفتى که خیر و شر هر دو برضاى خداست. گفت: بلى!. بهلول گفت: هر گاه چنین باشد پس من این کلوخ را برضاى خدا بر سر تو زده‌ام و تو چرا از من رنجیده‌یى و حال ایکنه برضاى خدا عمل نموده‌ام!. بعد از این گفتگو، معتزلى خجل مانده و سکوت کرد و بسبب خجالت و رسوائى برخواست و از مجلس بیرون رفت. زیرا چون آفتاب پنهان طالع شود و خفاش را دیده کور گردد.

خورشید ندیده چشم خفاش
پیش من و تست در جهان فاش

اى موش! دیگر حرفى دارى بگو تا بشنوم!. موش گفت: اى گربه! سخنها دارم اما وقت تنگ است، مهذا صحبت را بوقت دیگر اندازیم تا ببینیم چه روى نماید. گربه گفت: اى موش! دفع الوقت در حین صحبت سبب زیادتى دعوى و قوت مدعى میشود، اگر حرفى دارى بگو! و اگر نه بقول علما دینیه تصدیق کن و از کلمات مزخرف صوفیه و شطحات آنها احتراز نما. موش گفت: اى گربه! معامله‌ى من و تو معامله‌ى دزد است با تاجر. گربه گفت: چگونه بوده بیان کن!. موش گفت:

حکایت ۱۱: آورده‌اند که گربه‌یى گذرش در بیابانى افتاد: و در آن بیابان دچار شیرى شد، چون آن شیر گربه را دید او را پیش طلبید و مهربانى بسیار نمود و دست بر سر و گوش او همى مالید و گفت: اى گربه! تو از ابناى جنس مائى- ما باین شوکت و قوت و تو با تن ضعیف و ناتوان، چنین مییابم که بسبب آزار و اذیت بنى آدم باین حال رسیده‌یى! آن آدم چه قسم کسى است که عالم از تزویر او در رنج و آشوب است؟ آه چه فائده اگر کسى از بنى آدم بمن میرسید انتقام تو را از او میگرفتم. از قضا در آن اثناء هیمه کشى در آن بیابان بود و هیمه جمع میکرد، شیر نظرش بآن هیمه کش افتاد و بسر وقت او روانه شد، چون باو رسید بسیار خطاب و عتاب کرد. هیمه کش بیچاره لرزان و نالان و متفکر مانده و تبر هیمه شکنى را از دست بینداخت، حیران و سرگردان بر جاى خود بماند. شیر گفت: اى بنى آدم! شما عالم را مسخر خود گردانیده‌اید، مغرور و ظالم و ستمکار شده‌اید بنوعى که یکى از ابناء جنس ما در میان شما آمده باین صورت و درجه خفیف و نحیف شده، حال میخواهم چنگال بیندازم و شکمت را پاره پاره نمایم و و سرت را از ملک بدن برکنم و جسدت را طعمه‌ى روباهان این دشت و صحرا نمایم که دیگر کسى از بنى آدم این قسم رفتار ننماید و با مردم برقت و مدارا سلوک کند! هیمه کش بیچاره گفت: اى پادشاه سباع! و اى پهلوان عالم! اگر با من از روى غضب و قهر سلوک کنى تو را پهلوان نخوانند، مگر داستان پهلوانان را نشنیده‌یى که هر گاه مدعى خوار و ذلیل باشد از او در گذشتن کمال مردى و مروت باشد؟ و اگر هم صبر و حوصله‌یى در گذشتن نداشته باشد باز مردى آنست که باو مهلت حاضر ساختن سلاح داده تا که آماده حرب جنگ گردد، زیرا شرط مردى نیست کشتن‌ مدعى را بیخبر!. شیر گفت: اى بنى آدم! مرا دست از تو برداشتن محال است، اما مهلت تهیه‌ى آلات حرب میدهم. هیمه کش گفت: اى شیر! اسباب و آلات حرب من در خانه است و من در اینجا اسلحه‌ى حرب ندارم و در این بیابان از کجا بیاورم؟. شیر گفت: برو در خانه و اسلحه را بیاور!. پس از شنیدن این سخن، هیمه کش با خود گفت: الحمد للّه، اکنون شاید بتوان جان از دست این دشمن خونخوار بسلامت برد و او را ببلاى خود گرفتار کرد. بعد از آن بشیر گفت: میترسم که بکمال زحمت بخانه رفته و اسلحه‌ى حرب را بیاورم و تا برگردم تو رفته باشى و سعى من باطل گردد. شیر گفت: بهر صیغه‌یى که تو خواهى مرا قسم بده که من بجائى نروم تا تو باز گردى!. هیمه کش گفت: اى شهریار! اگر راست میگوئى و خواهى خاطر مرا آسوده گردانى باید رخصت دهى تا من دست و پاى تو را بریسمان هیمه کشى بتنه خارى و یا درختى ببندم آنگاه از عقب سلاح بروم و بعد از مراجعت شما را مرخص نموده با هم نبرد نمائیم. اى شهریار! اگر چه این سخن و گفتگو نسبت بشما کمال بى‌ادبیست، اما چون میدانم که شهریار بکمال مروت و مردى آراسته است بنابراین گستاخى نمودم، باقى اختیار دارى! شیر از راه دامیت و حیوانیتى که داشت، پیش آمد و گفت: اى بنى آدم! مبادا بخاطرت چیزى برسد که مرا از آوردن سلاح تو پروائى هست، بیا و مرا بهر قسم که خواهى ببند و زود برو و اسلحه‌ى خود را بیاور تا با تو مبارزت کنیم و دست برد نمائیم. بارى، هیمه کش در کمال ترس و بیم پیش رفت و بریسمان هیمه کشى دست و پاى شیر را محکم ببست، چون از بستن فارغ شد و از طپیدن و لرزیدن بخود باز آمد تبر هیمه کشى را برداشته روى بشیر آورد و بناى زدن نمود، هر مرتبه شیر میغرید هیمه کش در کار تبر زدن بود و اعتنائى بغریدن او نداشت، تا آنکه شیر گفت: آنچه در باب بنى آدم شنیده بودم زیاده از آن ملاحظه شد و دیدم کسى را درک و شعور و بیان و قوت تأویل قدرت مقاومت و مباحثه با طالب علم نیست. گربه گفت: این چنین که صوفیه بباطن پیر خود مینازند طالبان علم هم بشرع و برکت آیت و حدیث مینازند. مگر تو اى موش! نشنیده‌یى مباحثه‌ى معتزلى را با بهلول دانا؟ موش گفت: اى گربه! اگر بیان نمائى بهتر باشد. گربه گفت:حکایت ۱۳: آورده‌اند که روزى در بیابان، تاجرى میگذشت و آن تاجر از قافله باز مانده مظطرباً در بیابان میگردید که مگر خود را بقافله رساند. قضا را دزدى در آن بیابان بود، چون تاجر آن دزد را دید حیران و پریشان شده بر جاى خود بماند، دزد بر سر تاجر نهیب آورد و گفت: چه همراه دارى؟. آن مرد بیچاره یارائى زبان گشودن نداشت و نتوانست جواب گوید، دزد را بگمان آنکه از کمال استغنا او را پروائى ندارد لهذا بر او غضب شد و شمشیر بر فرق تاجر زد و از اسبش بزیر کشید و برهنه کرد و نقدش از میان باز کرد و رختش را بپوشید و باسبش سوار شد و گفت: اکنون بیا و دست مرا ببوس و بگو مبارک باشد!،

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سید صادق هاشمی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آورده‌اند که در بغداد، هر روز یکى از علماى معتزله امامت میکرد، یکى از خلفاى بنى عباس که بر مسند خلافت نشسته بود معتزلى را رخصت امامت و پیشنمازى داده، آن خلیفه از اقوام نزدیک بهلول بود. چون بهلول بکمال عقل و دانش آراسته بود و عداوت تمام با معتزل داشت هر روز بمسجد میرفت و سخنهاى رکیک و ناخوش و درشت بمعتزلى میگفت، چون جماعت پیروان معتزلى میدیدند که بهلول بمعتزلى خفت و خوارى میرساند بهلول را از مسجد بیرون کردند و بعد از آن بامر نماز قیام نمودند، چون بهلول چنان دید، روزى پیش از نماز کلوخى برداشت و بمسجد رفت و در زیر منبر پنهان شد، چون وقت نماز شد مردم جمع شدند معتزلى بمسجد آمده نماز گذارد، پس از اداى نماز بمنبر بر آمده مشغول موعظه گردید عبارتى برخواند که معنى آن این بود که فرداى قیامت شیطان را عذاب نمیرسد زیرا که دوزخ آتش است و شیطان هم از آتش است جنس از جنس متأذى نمیگردد!: بهلول خواست که بیرون آید صبر کرد. باز معتزلى عبارتى دیگر برخواند که معنى آن عبارت این بود که خیر و شر هر دو برضاى خداست! بهلول خواست که بیرون آید باز صبر کرد و خود را ضبط نمود. در آن اثناء باز معتزلى عبارتى برخواند که معنى آن عبارت این بود که خداى تعالى را در روز قیامت میتوان رویت نمود!. پس از شنیدن این عبارت، بهلول را دیگر طاقت صبر نماند و از زیر منبر بیرون آمد و کلوخى که در دست داشت بر سر آن معتزلى زد و پیشانى او را بشکست. بهلول از مسجد بیرون رفت، آن جماعت چون چنان دیدند برخواسته آن معتزلیرا برداشته بخانه‌ى خلیفه بردند و شکایت زیادى از بهلول نمودند. خلیفه از این معنى و عمل بسیار دلتنک شد و آزرده گردید و در فکر این بود که بهلول را آزار رساند و عقاب و سیاست نماید. ناگاه بهلول سر و پاى برهنه بى‌سلام داخل گردید و رفت در صدر مجلس از معتزلى و خلیفه بالاتر نشست. چون خلیفه بهلول را دید بسیار عتاب کرد و گفت: اى دیوانه‌ى بى‌ادب! تو چه حق دارى که بر امام زمان ادعاء زیادتى و تعدى نمائى؟!. بهلول گفت: اى خلیفه‌ى زمان! در امر مباحثه و فحص در مسائل رنجش نباشد، این مرد سه مسأله بیان نمود و این کمترین سه مسأله‌ى او را بکلوخى حل نمودم، اگر چنانچه خلیفه توجه فرماید و گوش دهد معلوم شود که این کمترین نسبت باو بى‌ادبى نکرده‌ام غیر اینکه جواب مسأله‌ى او را گفته‌ام! خلیفه فرمودند: بیان کن تا بدانیم! بهلول رو بمعتزلى کرد و گفت: اى معتزلى تو خود گفتى که شیطان را روز قیامت عذاب نمیرسد زیرا که دوزخ آتش است و شیطان همجنس آتش است جنس از جنس متأذى نمیشود. متعزلى گفت: بلى!. بهلول گفت: این کلوخ که بر سر تو زدم چه جنس بود؟ گفت: جنس: خاک!. بهلول گفت: پس چرا چون بر سر تو زدم متأذى شده‌ى و ضرر رسانید؟. معتزل ساکت شد. باز بهلول گفت: اى امام مسلمانان! تو خود گفتى که فرداى قیامت خدا را میتوان دید. گفت: بلى!. بهلول گفت: کلوخى که بر سر تو زدم درد میکند؟ گفت: بلى!. بهلول گفت: درد را بمن بنما تا ببینم!. معتزلى گفت: درد را چگونه میتوان دید؟!. بهلول گفت: اى امام عالم! درد جزئى از مخلوقات خداست، هر گاه مخلوق حقیر را نمیتوان دید، خدا را چگونه توان دید. پس از این گفتگو معتزلى ساکت شد و جواب نداد. باز بهلول گفت: اى امام! تو خود گفتى که خیر و شر هر دو برضاى خداست. گفت: بلى!. بهلول گفت: هر گاه چنین باشد پس من این کلوخ را برضاى خدا بر سر تو زده‌ام و تو چرا از من رنجیده‌یى و حال ایکنه برضاى خدا عمل نموده‌ام!. بعد از این گفتگو، معتزلى خجل مانده و سکوت کرد و بسبب خجالت و رسوائى برخواست و از مجلس بیرون رفت. زیرا چون آفتاب پنهان طالع شود و خفاش را دیده کور گردد.
هوش مصنوعی: در بغداد، هر روز یک عالم از معتزله امامت مسجد را بر عهده داشت. یکی از خلفای عباسی اجازه امامت را به یکی از معتزله داد، که از اقوام نزدیک به بهلول بود. بهلول که هم عقل و هم دانش فراوانی داشت و با معتزله دشمنی داشت، هر روز به مسجد می‌رفت و به دادن توهین و سخنان زشت به معتزله‌ها مشغول می‌شد. وقتی پیروان معتزله متوجه می‌شدند که بهلول به یکی از آن‌ها توهین می‌کند، او را از مسجد بیرون می‌کردند و بعد نماز را برگزار می‌کردند. یک روز بهلول تصمیم گرفت که برود و در زیر منبر پنهان شود تا در هنگام خطبه به معتزلی که منبر رفته بود، پاسخ دهد. بعد از اذان، وقتی امام خطبه را شروع کرد، به عباراتی اشاره کرد که به اعتقادش، شیطان در روز قیامت عذاب نمی‌بیند، زیرا او نیز از جنس آتش است. بهلول صبر نکرد و پس از شنیدن این عبارت، از زیر منبر بیرون آمد و کلوخی به سر آن معتزلی زد و او را مجروح کرد. سپس بهلول از مسجد خارج شد و معتزلی‌ها او را به خلیفه معرفی کردند. خلیفه از این عمل بهلول ناراحت شد و تصمیم به تنبیه او گرفت. اما بهلول بدون توجه به خلیفه و دیگران با پاهای برهنه وارد شد و در بالای مجلس نشست. خلیفه به او اعتراض کرد و بهلول پاسخ داد که از او بی‌احترامی نکرده و فقط به سؤالاتش پاسخ داده است. سپس به بهلول اجازه سخن گفتن داده شد تا توضیحاتی ارائه دهد. بهلول گفت که معتزلی‌ها ادعا کرده‌اند که شیطان عذاب نمی‌بیند و سپس اشاره کرد که اگر خاک به سرش آسیب رسانده، پس چرا آن معتزلی چنین اظهار نظری کرده است. به این ترتیب، با سوالاتی که طرح کرد، او را به سکوت واداشت و در نهایت معتزلی که چنین اظهاراتی کرده بود، از مجلس خارج شد.
خورشید ندیده چشم خفاش
پیش من و تست در جهان فاش
هوش مصنوعی: چشم خفاشی که هرگز خورشید را ندیده، در حضور من و تو در این دنیا آشکار است.
اى موش! دیگر حرفى دارى بگو تا بشنوم!. موش گفت: اى گربه! سخنها دارم اما وقت تنگ است، مهذا صحبت را بوقت دیگر اندازیم تا ببینیم چه روى نماید. گربه گفت: اى موش! دفع الوقت در حین صحبت سبب زیادتى دعوى و قوت مدعى میشود، اگر حرفى دارى بگو! و اگر نه بقول علما دینیه تصدیق کن و از کلمات مزخرف صوفیه و شطحات آنها احتراز نما. موش گفت: اى گربه! معامله‌ى من و تو معامله‌ى دزد است با تاجر. گربه گفت: چگونه بوده بیان کن!. موش گفت:
هوش مصنوعی: موش به گربه گفت که حرف‌هایی برای گفتن دارد، اما وقت کم است و پیشنهاد کرد که این گفتگو را به وقت دیگری موکول کنند تا ببینند چه پیش می‌آید. گربه به موش پاسخ داد که زمانی که در حال صحبت هستند، انتظار و دعوا بیشتر می‌شود و اگر چیزی برای گفتن دارد، باید مطرح کند. در غیر این صورت، بهتر است به نظرات دانشمندان دینی احترام بگذارد و از حرف‌های بی‌معنی پرهیز کند. موش در پاسخ گفت که رابطه‌اش با گربه شبیه معامله دزد با تاجر است و گربه از او خواست تا توضیحات بیشتری درباره این حرفش بدهد.