بخش چهارم - قسمت اول
هنگامی که جنازهٔ مردگان را همیآورند، همیترسیم و زمانیکه میگذرد، فراموش میکنیم.
حال ما چونان حال گلهای است که پس از رفتن گرگ دوباره به چرا همیپردازد.
به تیر مژگانش مرا کشت. هجران و فراقش آبم کرد. اگر از دست رفتم، خصمی جز او ندارم، چرا که چشمان او قاتل من است.
دیدگانم، به نگاهی تمتع گرفتند و دل را به بدترین گرفتاریها، گرفتار ساختند.
آی دو دیده! دست از دل من بدارید. کوشش دو کس در قتل یکی سرکشی است.
هر آن حال که مجنون را بود، مرا نیز بوده است. اما مرا بر او فضلی است، چرا که او دهان گشود و بگفت و من تا مرگ، عشق خویش پنهان داشتم.
مجنون عامری حدیث عشق خود به زبان آورد و من ساکت هوای خویش به گور بردم.
از این رو اگر به قیامت منادی کنند که کشتگان عشق پیش آیند، تنها منم که پیش خواهم رفت.
مشتاق آن ماهرویم که تمامی زیباییها را در خود گرد کرده است و هر آن کس را که چشم وصال وی داشت، ناکام گذارد.
دریغا! اما که از بیم آن که دل بر من به رحم آید، از شنیدن قصهٔ من سرباز میزند.
ماهرویی را عاشقم که مرا به دست بلا سپرد. و دل من از آن رو هرگز رامش ندارد. بسا که به شکوه به نزدش آمدم. اما تا دیده بر او افتاد، لذت قرب، شکوه از یادم برد.
چه زیباست آنکس که دوستش دارم، راستی چه زیباست، و چه نادان است ملامتگر!
راستی دلارام چقدر مرا غصه خوراند. و راستی را دل من چه صبور است!
هر گام زمانه مرا از همنشینانم دور کند، تنهایی را شکوه نخواهم کرد. چرا که، شوق دیدن یاران همیشه همراه من است و غم نبودشان همنشینم.
ای ماهتاب شبان تیره که با هجر خویش مرا کشتهای و با وصل، دگر باره زندهام ساخته! خدا را، خونم را بریز. چرا که دیگرم طاقت شب هجران نمانده است.
شاعری راست: اگر پیش از آن که مرگمان دریابد، یکدیگر را ببینیم، دل از درد عتاب آسوده گشته است. و اگر پیش از آن مرگ دریابدمان، نیز دریغی نیست چرا که بسا حسرتها که زیر خاک خفته است.
عربی را کنیزکی بود که بسیار دوستش میداشت. روزی عبدالملک وی را گفت: خواهی که خلیفه باشی و کنیزکت بمیرد؟ گفت: نه. گفت: چرا؟ گفت: از آن رو که با مرگ کنیزک امت نیز از دستم خواهد رفت.
عبدالملک گفت: خواهشی داری؟ گفت: بلی، عافیت. گفت: جز آن چه خواهی؟ گفت: روزی گشاده که در آن کسی را بر من منت نبود. گفت: پس از آن دیگر چه خواهی؟ گفت: گمنامی، چرا که دیدهام هلاکت زود به سراغ نامآوران آید.
جالینوس گفت: دیوهای درون را سه دیو از دیگران خطر بیش باشد: آلایشهای طبع، و وسوسههای مردم و بندهای عادت.
حکیمی گفت: شکوه سکوت را به ارزانی کلام مفروش.
نیز گفتهاند : نگاه تیری مسموم از تیرهای شیطان است.
بنام خداوند بخشندهی مهربان
سپاس خداوند تعالی و دارای فضل و مجد و شکوه را باد
نیز سلامی والا بر پیامبرش مصطفی بادا.
و نیز بر اهل بیت اطهارش تا آن زمان که روز و شب در گردش است. اما این بنده که به بخشایشش به روز جزا امید دارد.
بهاء الدین عاملی - که خداوند از گناهانش درگذرد و بر عیوبش پرده در کشد - گوید: روزگاری به قزوین، به چشمدردی سخت دچار شدم که دل را به درد همیآورد.
و مرا از صرف روز به کارهایی که خردمند و هوشمند و فهیم را خشنود میسازد، منع میکرد، و از جمله از بحث و تلاوت قرآن و دعا و درس و عبادت و تفکر باز میداشت.
تا این که از بیکار ماندن دل از مشغولیات خود و نیز اجبار به ماندن در منزل دلگیر شدم بهویژه که هرگز بیکارگی را که از صفات جاهلان است دوست نداشتهام .
از این رو، دل خواست که به کاری دست زنم که مرا از اندوه بهخود مشغول سازد، و با آن که شعر سرودن کار من نیست، نیکتر از سرودن شعر مناسب این امر نیافتم.
از این رو در این اندیشه بودم که اسب خاطر در کدام وادی سردهم که دوستی خردمند از من خواست که هرات را در ابیاتی چند از همهٔ وجوه توصیف کنم.
و در آن حقایق را آن گونه اظهار کنم که صاحبان سلیقه را مسرور سازد. این شد که هر چند چشم آبریزان بود، بهخود گفتم که گمشدهات را یافتی.
سپس به نظم این قصیده در بحر رجز بنحوی نوظهور و زیبا و خلاصه دست زدم و چنان که گاه شب را به حدیث میگذرانند، روز را به نظم این شعر سر کردم. و هنگامی که تمام شد، آن را «زاهره » نام نهادم. و اینک تو و آن صد بیت فاخر :
بی شک هرات شهری لطیف، بی همتا، مناسب و نامی است. و نیز متناسب و آرامبخش و طرفه و با اعتدال و والاست.
در خندق اطراف شهر آب جاری است و دیوارهایش سر بهفلک کشیده فضایش دل را فراخی میدهد و آدمی را به سرور و نشاط وامیدارد.
شهری است که تمامی زیباییهای باشکوه و صورتهای بیهمتای زیبا را در خود دارد. زیباییها و صورتهایی که نه اکنون در شهری دیده میشود و نه در گذشته دیده گشته است.
تو هرگز بین مردمان هرات بیماری نخواهی دید. خوشا آنان که مقیم آنجایند.
راستی را هیچ شهری در آب و هوا و میوه و زنان زیباروی بهپای هرات نمیرسد. نیز بازارها و مدرسههای هرات را در هیچ جای دیگر نتوان یافت.
هوای این شهر از بیماریها مصون است، گویی نسیم بهشت در آنجا میورزد. چنان که دل را فراخی میدهد، غم را میراند، سینه را میگشاید و دل را درمان میبخشد.
وزش بادش سخت مناسب است آنچنان که نه طوفان به پا میشود و نه هوا راکد میماند. گویی نسیم هرات چنان زنی زیباست که در شهر دامنکشان میخرامد.
از این رو، کسانی که روزگار تهیدستشان ساخته است و جا و لباسی ندارند، بهتر از هرات مقامی نیابند. چرا که هوای این شهر مناسب ایشان است.
چه جامهای هنگام سرمای زمستان کافی است و جرعهای آب به گرمای تابستان. جامه ایشان را از سرما نگاهدار و جرعه تشنگیشان را به گرما فرونشاند.
اگر گویند که آب نهرهای هرات با نیل و فرات همسان است، سخنی بهگزاف گفته نشده است و بسا کسان که شاهد این معنیاند.
هنگام روز، نهرها را بینی که آبشان چون مروارید صدفها صافی است. آنچنان زلال که دیده را از دیدن بازنداشته به اسرار درون خویش واقف میسازد.
زلالی چنان است که دو نیزه ژرفای آب را دو وجب پنداری، جز این، آبی سبک و گواراست که همانندش بجای دیگر یافت نگردد. و هر غذایی را که آدمی خورد، چنان هضم میکند که گویی سالی غذا نخورده است.
زنان هرات گویی آهوانی گمگشتهاند با چشمانی جادوگر، زنانی که صبر از دل زاهد برند و جسم ناسک به هلاک سپارند.
زنانی خوشسخن که هرکهرا که خواهند به تیر مژگان کشته دارند. زنانی که دهانشان از روزی خردمند تنگتر است و کمرشان از روزی ادیب باریکتر.
زنانی که گلگونگی چهرشان خبر از کاری میدهد که چشمانشان با ما کرده است.
زنانی که با گوشهٔ چشم خمارآلود چنان مینگرند که دین و دل از زاهد میربایند. گیسوان بناگوششان هر چند چون واو است از عطفشان خبری نیست و پستانهاشان چون اناری به چیدن لذیذ است.
بدنشان به نرمی چونان آب است اما دلی چون سنگ خارا دارند. گفتارشان چونان سحر حلال است و سرینشان به انحنای هلال، قدشان چون نهال، پستانشان چون نار و چهرشان چون گل تازه است.
گیسوانشان چون خنجر، آب دهانشان می، و پلکهاشان چون اژدر، زیبارویانیاند نیکوخصال که خوش بهحال کسانی باد که به وصالشان سیراب گشتهاند.
میوههای هرات در نهایت لطافت است، از خوردنشان نه زیانی است نه ترسی، دستشان که میزنی پوستشان چنان لطیف است که در حال، آب میشود.
با این همه اما، میوههای هرات سخت ارزان و فراوان است. فروشنده، آنها را از صبح تا به عصر روی حصیر ریختهاست و گاه که شب چیزی از آن باقی ماند، به آخور چهارپایانش میریزد.
راستی را، من وصف انگور هرات را نتوانم چرا که از باقی والاتر است. دانههایش از اندیشهٔ خردمندان لطیفتر است و پوستش از دل غریب نازکتر، انگور سپیدش در نرمی و درازی چون انگشتان دخترکان آهووَش است.
و انگور قرمزش، از بوسهٔ چهری گلگون بیش دل را مشتاق کند و انگور سیاهش نزد ظریفان از نگاه چشمی مخمور زیباتر است. انواع دیگر انگورش قابل شمارش نیست و نکوییهاشان قابل ذکر.
نوعی فخری است و نوعی دیگر طائفی، کشمشی و صاحبی نیز از آنهاست. جز اینها انواع دیگری دارد که بیچون و چرا به هشتاد گونه میرسد.
با این همه اما، بس ارزان و سخت کم بهاست. و تهیدستترین کسان را بینی که از آنها بار بار همیخرد؛ آن قدر ارزان که گاه اگر جو گیر نیاید، پارهای از آن را نزد چهارپا اندازند.
خربزهٔ هرات آن قدر نیکوست که هشیاران در وصفش حیران میمانند. همگی شیرین است. شیرینتر از وصال پس از هجر. و هر چند که واصفان در توصیفشان بکوشند تمام وصفشان را نگفتهاند.
به بهایی سخت اندک و ناچیز میفروشندشان زیرا که سخت فراوان است. مردان خود از صحرا میآورندشان، چرا که به کرایه کردن مکاری نمیرسد.
مدارسی که در هرات بنیان شده، همانندی در دیگر شهرها ندارد. نامیترین آنها مدرسهٔ مرزاء است که ساختمانی باشکوه دارد. ساختمانی مناسب، مستحکم، برافراشته که گویی خود به فراخی شهری است.
در زیبایی و استحکام بینظیر است. بسا که همانندش در هیچجا یافت نیابد. پارهای جاهایش را چونان بهشت عدن با طلای سرخ زینت کردهاند.
و در صحنش نهری جاری است که دو سویش را سنگچین ساختهاند و در وسط ساختمانی دارد که بیشباهت به بناهای بهشت عدن نیست.
تمامیش را از مرمر چنان ساختهاند که گویی معمارش از جنیان است و هر چه بیش از این در وصفش گفته آید همچنان کم به نظر رسد.
و بقعهای که در هرات به گازرگاه مشهور است به زیبایی مانندی ندارد. هوایش جان میبخشد و آبش زنگ از دل میزداید.
سرو در بستانش گویی زیبارخی است که دامن فراخویش کشیده و بوستانهای متعددش میعادگاه عصر هنگام مردمان است و عصرها، هر گونه آدمی از مرد و زن و آزاده و برده بدانجا روی همیکنند.
نه اندوهی دارند و نه گویی از محاسبهشان باکی است. گله گله هر زمانشان بینی و هر دم کسی دیگری را به بانگ همیخوانند. در چنین روزی، هیچ چیز جز نکاح پیرزنان ممنوع نیست!
یاد بادا! یاد بادا! از روزگارانی که به هرات گذراندیمشان.
لذتها و شادمانیها را در اختیار داشتیم و از شوخی و مزاح دلتنگ نمیگشتیم. زندگانیمان در سایهٔ آن شهر وسیع بود و روزگار هر چه میخواستیم در دسترسمان مینهاد.
دریغا بازگشتی به هرات دریغا، چرا که زندگی در جز هرات گوارا نیست. آهای شبهای وصال! امید که به بارشی پی در پی سیراب گردی و ای روزهای گذشته، درود فراوان از من بر تو باد!
قصیده در این جا به پایان رسید. درود فراوان خداوند بر پیامبر ما محمد و اهل و یارانش باد.
مرا دلداری است که عشق وی در درون دل جای کرده، اگر خواهد که گام بر دیدگان هر کس نهد، تواند.
عارفی در تفسیر این آیه «ولقد نعلم انک یضیق صدرک بما یقولون فسبح بحمد ربک » گفت: معنی آن است که از درد آنچه پیرامن تو گویند، به ثناخوانی ما آرام گیر.
نزدیک همین معنی است که گفتهاند پیامبر (ص) وقتی منتظر بود که وقت نماز شود. و دائما بلال را میگفت، راحتمان بدار ای بلال، یعنی با اعلام وقت نماز رامشمان ده!
در فرمودههایش ندیدی نیز که فرمود: نماز نور چشم من است، نیز قریب به همین مقام است که وی صلوات الله علیه میفرمود: ای بلال خنکمان بدار! یعنی آتش شوق نماز را با تعجیل اذان آرامش ده و یا این که چونان که قاصد به سرعت پیام را میرساند.
تو نیز پیام را به سرعت برسان. این معنی همان است که شیخ صدوق که روانش قدسی باد گفته است. اما معنای دیگری نیز کردهاند که غرض از واژه ی ایزد آن بوده است که نماز را تا زمانی که شدت حرارت هوا بنشیند، به تأخیر انداز.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.