بخش اول - قسمت اول
این دو بیت را سحرگاه جمعه ی بیستم از ماه صفر سال نهصد و نود و دو به تبریز، پیرامن فراموشی چیزها و اینکه ناشی از بی اعتنائی بدان چیزهاست، سروده ام.
زمانی که بسختی اند را فتادی، چونان بزرگواری، صبری دوراندیشانه بکارزن.
هرگز شکایت به مردمان مبر که در آن صورت گوئی شکوه ی مهربانی را به نامهربانی برده باشی.
حال خود، هنگام فراخی و تنگی، از دوست و دشمن پنهان کن. چرا که دلسوزی دوستان نیز چون سرزنش دشمنان، تلخکامی همی آورد.
هدیه ایش بخشیدم، اگر بخشش خشنودی آرد، آن کس که پذیرد نیز ثوابی کرده راستی کدام یک از این دو نعمت شنایسته ی سپاس و بزرگداشت است، نعمتی که خشنودی آرد یا آن که ثواب در پی دارد؟
ابن عدوی در تصویر بزمگاهی که در آن جوانی همی خواند و دیگری ساکت است گوید:
مجلستان، بزمگاهی آن چنان دل چسب است که مال از کف بخیل غنیمت آرد و در آن دو آهویند، یکی که میخواند و آن یک که ساکت بنشسته.
ملامتگران پرسند نام آن کس که دل تو بیمار داشته چیست؟ گفتمشان: احمد. گفتندم: با آن که دلت را بیمار داشته، ستایشش همی کنی؟ گفتم: بلی.
پس از مرگ جنید، بخواب دیدندش و پرسیدند: پروردگار با تو چها کرد؟ پاسخ داد آن اشارتهاو عبادتها و دانشها و نقش ها از میان رفتند. تنها چیزی که ما را سودی بخشید چند رکعت نمازی بود که سحرگاهان خوانده بودیم.
خواص گفت: محبت، از میان بردن خواستن هاست و سوزاندن جمیع صفات و نیازها.
عشق کشیده شدن دلها بواسطه ی مغناطیس جمال است. و راهی برای فهم چگونگی این کشش نیست و هر آنچه در این باب گفته آید، بیشتر بر آن پرده افکند.
عشق، از این دید، چون زیبائی است که میتوان فهمش کرد، اما به تعبیر نیابد. و یا چون وزن شعر است، حکیمی چه نیک گفته است: کسی که عشق را وصف کند، هرگزش نشناخته
ملامتگرا! یا دست از سرزنش بدار یا سخت برنجانم چرا که مرا به رامش طمعی نیست. هرگز، با آن که اشتیاق با من آن کند که کرده، لب به شکوه باز نکنم قدر من در کار عشق، جز خواری نیست. اما آن کس که در عشق زیبائی ها را همه گرد کند و جمع خاطر یابد، گرامی بود و سربلند گردد.
معشوق، چون ماهی همی ماند که اگر ماه شب چهارده بیندش، طلوع نکند و هر بار که نامش به میان آید، شب زنده داری آغاز همی شود و تمامی آن کسان که قطع امید کرده اند، همچنان در راه عشق او گام همی زنند.
نماز بر پا می دارم، اما هنگامی که بیادش میآرم، نمیدانم دو رکعت نماز عید خوانده ام یا هشت رکعت و گفتند سبب شک بین دو و هشت چیست؟
پاسخ داد: گوئی وی از فرط دل مشغولی و فراموشکاری، رکعت های نماز را با انگشتانش می شمرده است. و سرانجام مبهوت مانده که آیا دو انگشتی که بسته است نشانه ی نمازی است که خوانده یا آن هشت که گشوده مانده.
میگویم: خدا را نیک ترین جوابی است که از طبعی لطیف تر از هر حلال و خمر آمیخته با آب زلال سرچشمه گرفته. هر چند دانیم که قیس را چنین اراده ای نبوده.
از رمله به بیت المقدس که می رفتم، گذرم بر سرزمینی پرآب و گیاه افتاد. بنشستم و از آن گیاه و آب بخوردم و بنوشیدم و بخود گفتم: اگر یک بار طعام یا شراب حلالی خورده یا نوشیده باشم، همین است.
ناگاه شنیدم هاتفی می گوید ای سری! مخارجی که ترا تا بدینجا رسانیده است، از کجاست؟
راهبی را بر در بیت المقدس واله دیدم. گفتمش: مرا پندی ده. گفت: چونان مردی باش که درندگانش احاطه کرده اند. و وی بیمناک است که اگر غفلت کند بدرندش یا اگر آرام گیرد، پاره پاره اش کنند.
و شب او شبی وحشتناک است هر چند فریفتگان آن را امین یابند. و روزش روز اندوهان هر چند که بیکارگان روز سرورش پندارند.
پس از این رو برگرداند که برود. گفتمش: بیشتر گوی. گفت: تشنه را جرعه ای آب خرسند کند.
دی، مرا وعده دادی که خواهیم دید. چنان نکردی و مرا بیدل و پریشان کردی مرا دلی است که به اشتیاق مشغول است و اشکی که بنسیم سر منزل دوست همی ریزد و اندیشه ای که آیا خواهد آمد؟
هان بدان که تو جزای گفتار، کردار و پندارت را خواهی دید. بدان گونه که از هر یک از جنبش های گفتاری، پنداری و کرداری تو، صورتی روحانی بر تو آشکارا گردد.
حال اگر آن جنبش تو عقلی بود، از آن صورت فرشته ای حاصل آید که تو در دنیا به مصاحبتش لذت بری و در آخرت بنورش هدایت یابی.
اما اگر آن جنبش، حرکتی از روی شهوت یا غضب بود، از آن صورت ابلیسی حاصل شود که در زندگانی آزارت دهد و پس از مرگ نیز ترا از لقای نور حاجب شود.
ذوالنون مصری را هنگام مرگ گفتند. چه خواهی؟ گفت: خواهم که پیش از مرگ ولو یک دم خدای را بشناسم. گویند ذوالنون از نوبه بود و بسال دویست و چهل و پنج وفات یافت.
در حدیث آمده است که : «در محضر پروردگار صبح و شام نیست ». محدثان پیرامن این حدیث گفته ند: مراد آن است که علم حق سبحانه حضوری است و همچون علم ما بگذشته و آینده متصف نمی شود.
ایشان آن را به ریسمانی مانند کرده اند که هر تکه اش برنگی بود. و کسی آن را از مقابل چشم موری بگذراند. در این صورت، مور، به سبب ضعف بینائی هر دم رنگی بیند که میگذرد و رنگی دیگر جایگزینش می شود.
و بدین ترتیب برای او گذشته و حال و آینده ای حاصل می آید برخلاف آن کس که ریسمان را بدست دارد. دانائی حق سبحانه و تعالی که مثل اعلای دانائی است
بدانائی آن کس ماننده است که ریسمان را بدست دارد. و دانائی ما همانند دانائی آن مور است. عارف رومی چه نیک سروده است:
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.