گنجور

شمارهٔ ۱

گر نبود خنگ مطلی لگام
زد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مشربه از زر ناب
با دو کف دست، توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان، آن و این
هم بتوان ساخت به نان جوین
ور نبود جامهٔ اطلس تو را
دلق کهن، ساتر تن بس تو را
شانهٔ عاج ار نبود بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویش
جمله که بینی، همه دارد عوض
در عوضش، گشته میسر غرض
آنچه ندارد عوض، ای هوشیار
عمر عزیز است، غنیمت شمار

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گر نبود خنگ مطلی لگام
زد بتوان بر قدم خویش گام
اگر اسبی با یراق و دهانبند طلا در دسترس نباشد، انسان با قدم زدن با پاهاش خویش هم به مقصد میرسد
ور نبود مشربه از زر ناب
با دو کف دست، توان خورد آب
اگر جام زرین برای نوشیدن نباشد، با دوکف دست هم می‌توان آب نوشید.
ور نبود بر سر خوان، آن و این
هم بتوان ساخت به نان جوین
اگر بر سر سفره غذاهای گوناگون نباشد، حتی می‌توان با نان جو هم ساخت.
ور نبود جامهٔ اطلس تو را
دلق کهن، ساتر تن بس تو را
هوش مصنوعی: اگر لباسی از اطلس برای تو نیست، یک دلق کهنه هم برای پوشاندن بدن تو کافی است.
شانهٔ عاج ار نبود بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویش
اگر شانه‌ای از جنس عاج برای شانه کردن ریش نباشد، می‌توان با انگشت‌های خود نیز ریش را مرتب کرد.
جمله که بینی، همه دارد عوض
در عوضش، گشته میسر غرض
همانطور که میبینی، همه ی این امور جایگیزینی دارد که ما را به مقصود میرساند.
آنچه ندارد عوض، ای هوشیار
عمر عزیز است، غنیمت شمار
تنها چیزی که هیچ جایگزینی ندارد عمر گرانبها و بی‌قیمت است، پس آن را ارزشمند بدان و قدرش را بدان!

حاشیه ها

1391/09/23 23:11
سید

ای کاش این شعر شیخ بهایی در زمان ما بیشتر مورد توجه قرار می گرفت

1391/09/24 13:11

نمی دونم کجا شنیدم یا این که منبع موثقی داره یا نه اما این بیت هم فکر می کنم مربوط به همین شعر باشه:
ور نبود دلبر همخوابه پیش // دست توان کرد در آغوش خویش

1392/10/01 07:01
شهاب داغباشی

سلام آقای رحیمی
نه این بیت زیبایی که فرمودید مربوط به بیت آخر یک حکایت از گلستان از باب قناعت هست

1392/10/02 01:01
بابک

جایی این بیتم جزع این شعر خوندم نمی دونم از شیخه یانه؟ گوش تواند که همه عمر وی نشنود آواز دف و چنگ و نی

1393/01/04 05:04
مریم

مدت هاست عمر عزیز بی مقدارترین چیز در دنیاست! واقعا شعر زیبایی است. گرفتار ظواهر دنیوی شدن و فراموش کردن انسانیت کار بشر امروزی شده! افسوس...

1393/07/16 20:10
محمد

باسلام
شیخ بهایی رحمة الله علیه این شعر را در جواب جناب سعدی گفته اند، حکایت 29 گلستان سعدی
این مطلب را خود شیخ بهایی در کشکولشان تصریح کرده اند.
موفق باشید

1395/06/10 09:09
بابک

از شیخ سعدی:


گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی

دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین بسر آرد دماغ

گر نبود بالش آگنده پر
خواب توان کرد حجر زیر سر

ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش

وین شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ


این بنده بهاء الدین در پاسخ شیخ چنین سروده است:


گر نبود خنگ مطلا لگام
زد بتوان بر قدم خویش گام

ور نبود مشربه از زرناب
با دو کف دست توان خورد آب

ور نبود بر سر خوان آن و این
هم بتوان ساخت بنان جوین

ور نبود جامه ی اطلس ترا
دلق کهن ساتر تن بس ترا

شانه ی عاج ار نبود بهر ریش
شانه توان کرد بانگشت خویش

جمله که بینی همه دارد عوض
وز عوضش گشته میسر غرض

آنچه ندارد عوض ای هوشیار
عمر عزیز است، غنیمت شمار


برگرفته از کشکول شیخ بهایی

1400/06/07 14:09
ابوالحسن کاشانی

با سلام

موضوع شعر قناعت است همان گنجی که در زمان ما کمیاب شده است و هیچ کس به هیچ حدی از زندگی راضی نیست و حرص و طمع وجودمان را پر کرده است.

1403/12/02 16:03
منصور گودرزی

طبق آنچه در کتاب کلیات شیخ بهایی از انتشارات کتاب‌فروشی محمودی به تصحیح غلامحسین جواهری(وجدی) در قسمت«مثنوی نان و حلوا»(صبحات 8 و 9 کتاب مذکور) آمده است، متن شعر یادشده به شرح ذیل است:

گــر نباشـد مـرکب زریـن لگام

می‌توانی زد به پای خویش گام

ور نباشد دور باش  از پیش و پس

دور باش نفـرت خــلق از تــو بس

ور نباشــد مشـربه از زر نـاب

با کف خود می‌توانی خورد آب

ور نباشد بر سـر خــوان، آن و این

می‌توان ساختن به یک نان جوین

ور مـزعفر نبـودت با قنـد و مُشـک

خوش بود دوغ و پیاز و نان خُشک

ور نباشد جـامه‌ی اطلس تو را

کهنه دلقی ساتر تن بس تو را

ور نباشــد شــانه‌ای از بهــر ریـش

شانه بتوان کرد با انگشت خویش

ور نباشـد فـرش ابریشم طِراز

با حصیر کهنه‌ی مسجد بساز

ور نباشد خـانـه‌هـای زر نـگار

می‌توان بردن بسر در کنج غار

جمله که بینی، همه دارد عوض

در عوضش، گشته میسر غرض

آنچه ندارد عوض، ای هوشیار

عمر عزیز است، غنیمت شمار