شمارهٔ ۲ - در مرثیهٔ برادر خود میگوید
واحسرتا، که رونق این بوستان شکست
چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!
شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛
جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست
افگند رخنه یی فلک، اندر سواد خاک؛
کآمد مرا ازو بتن ناتوان شکست
سنگی، بشیشه خانه ی گیتی زد آسمان
آمد بشیشه ی دل من زان میان شکست
برقی بجست و، خرمن نسرین و لاله سوخت
بادی وزید و، شاخ گل ارغوان شکست
سروی که بود خاسته از باغ دل، فتاد؛
نخلی که بود رسته ز گلزار جان شکست!
اوراق لاله، از نفس گرم برق سوخت؛
اغصان سرو، از دم سرد خزان شکست
میخواستم، ز لاله و گل پر کنم بغل
از گلشنی که شاخ گلش ناگهان شکست
داغم ز لاله ماند بدست و، چگونه ماند؛
خارم ز گل شکست بپا و چسان شکست؟!
هم بلبلی که بود مرا همزبان، پرید؛
هم گلبنی که بود مرا آشیان شکست
نشکسته یک نهال، درین بوستان نماند؛
الحق، شکستن عجبی بود آن شکست!
در دل نبود فکر نبردم، که ناگهان
آمد بجانم از ستم آسمان شکست
تیغی حواله داد و، مرا سینه چاک شد؛
تیری ز کف گشاد و، مرا استخوان شکست
زین داغ جانگداز، تن مرد و زن گداخت؛
زین درد دل شکن، دل پیرو جوان شکست
از پا فتاد سرو صنوبر خرام من
پرواز کرد طایر دولت ز بام من
وی، صبحدم، فتاد سوی گلشنم گذار،
ناگاه در میانه ی مرغان شاخسار
بر گلبنی شکسته پرو بال بلبلی
دیدم نشسته تنگدل از جور روزگار
زخم فراق خورده و گریان اسیرسان
سر زیر بال برده و نالان، غریب وار
در سینه اش، ز خنده ی لاله ؛ هزار داغ
بر دیده از تبسم گل؛ صد هزار خار
بودم از آن ملاحظه حیران که از چه راه
بلبل زه گل کناره کند خاصه در بهار؟!
دل تنگ گشت، از غم آن مرغ تنگدل
جان زار شد، ز زاری آن طایر نزار
آواز ناله ام، چو بآن بینوا رسید؛
خونش بجوش آمد و، نالید زار زار!
گفتا که: سرگذشت من سنگدل شنو
یعنی ز تنگی دل زارم عجب مدار!
بودیم سالها من و مرغی ز جنس هم؛
کش بود از مصاحبت مرغ روح عار
با هم هم آشیان و هم آواز و هم نوا
فصل خزان مصاحب و فصل بهار یار
ناگاه بیخبر ز من، او بر فشاند بال
در آشیان نشسته غمین من در انتظار
و اکنون دو روز شد که نیامد، مگر شده است
از بخت بد، بچنگ عقاب اجل دچار
یا جان ز تنگنای قفس باشدش غمین
یا خاطر از شکنجه ی دامش بود فگار
یاران، من آن شکسته پر و بال بلبلم؛
کز بیکسی ببال و پرم غبار
وان عندلیب رفته، گرامی برادرم
کز دوریش، بخاک ره او برابرم!
یعنی صفیقلی، که چو گل زین چمن برفت
غلطان بخون چو اشک من، از چشم من برفت
در بوستان وزید دگر باد مهرگان
ریحان برفت و لاله برفت و سمن برفت
زلف بنفشه، طره ی سنبل، شکن گرفت؛
رنگ شقایق، آب رخ نسترن برفت!
حرف چمن مگو، چو نهال چمن فتاد
نام یمن مبر، چو عقیق از یمن برفت
چون شب، چگونه تار نباشد کنون ز آه؟!
روزم، که شمع انجمن از انجمن برفت!
چون زر چگونه زرد نباشد کنون ز غم؟!
رویم، که از کنار من آن سیمتن برفت!
چون دیده ام سفید نباشد، کنون ز اشک؟!
یعقوب سان که یوسف گل پیرهن برفت!
زان یوسفم چرا نبود شکوه؟ کز جفا
تنها مرا گذاشت به بیت الحزن، برفت!
یا رب چه دید ز اهل وطن، کش بسر فتاد
شوق دیار غربت و زود از وطن برفت؟!
یا رب بگوش او چه رسید از سروش غیب
کو بست از آن نشاط لب از هر سخن برفت
یا رب چه تیر بر پر آن خوش ترانه مرغ
آمد، که خون ز بال فشان زین چمن برفت؟!
نی نی خجسته بلبل گلزار خلد بود؛
دلتنگ شد ز صحبت زاغ و زغن برفت
اکنون بشاخ سدره نشسته است نغمه خوان
آن مرغ خوش ترانه که از باغ من برفت
کو قاصدی که گوید ازین پیر ناتوان
در خلدش این پیام، که : ای نازنین جوان!
من تاب دوری تو برادر نداشتم
این آن حکایتی است که باور نداشتم
حسرت برم بمرگ کنون، من که پیش ازین
جز دیدن تو حسرت دیگر نداشتم
تا داشت سایه بر سرمن، نخل سرکشت
در دل خیال سرو و صنوبر نداشتم
تا بود کاکلت بمشامم عبیر بیز
در سر هوای نکهت عنبر نداشتم
تا شهد خنده ی تو بکامم شکر فشان
بود، آرزوی چشمه ی کوثر نداشتم
این حسرتی که در دلم از تست، آه اگر
امید دیدن تو بمحشر نداشتم
زین بوستان، چو طایر روحت بباغ خلد
پرواز کرد، حیف که من پر نداشتم!
بر پهلویت رساند چو تیغ جفا عدو
منهم به حنجر آه که خنجر نداشتم
بار سفر چو بستی و رفتی، من از قفا
میآمدم، چه سود که رهبر نداشتم
در خاک و خون شنیدمت، آنگاه دیدمت
این گوش و چشم را، چه زیان گر نداشتم
این بود چون ز دور فلک سرنوشت من
آزاد بودم از غم اگر سر نداشتم
دردا که چون بخاک فتادی ز تیغ جور
سوی تو ره، ز بیم ستمگر نداشتم
داغم بدل، بداغ دلت مرهمم نبود؛
خاکم بسر، ز خاک سرت بر نداشتم
من نیز درد خویش، بجان بخش جان ستان
گفتم نهان، که یاور دیگر نداشتم
نعش تو را بدوش چو بردند همدمان
این بود با تو حرف من از پی زمان زمان
ای تیغ ظلم خورده که مهلت نیافتی
مهلت بقدر عرض وصیت نیافتی
زخمت، چه زخم بود، که مرهم نکرد سود؟!
دردت چه درد بود، که صحت نیافتی؟!
از موج خیز حادثه، چون کشتی ات شکست؛
راه برون شدن بسلامت نیافتی
آه از دمی که چون بتو تیغ ستم زدند
بودت هزار شکوه و فرصت نیافتی
دل پر ز درد رفتی و، یاری که گوییش
از سر گذشت خویش حکایت نیافتی
دشمن کشیده تیغ، چو آمد بسوی تو؛
یاری که خیزدت بشفاعت نیافتی
روی زمین چو فتنه ی آخر زمان گرفت
جز قم مگر مقام اقامت نیافتی
آخر چو کرد فتنه سرایت بآن دیار
جایی بغیر روضه ی جنت نیافتی
گرد غمت بدل ننشیند، که آگهی
از حال دوستان، دم فرقت نیافتی
انگار سیر سینه ی تنگ برادران
کردی وغیر داغ مصیبت نیافتی
نوشت بود که سوخت دلت چون ز تشنگی
آبی بجز زلال شهادت نیافتی
چون اهل ظلم، تیغ کشیدند از میان
از کس در آن میانه مروت نیافتی
جز آستان فاطمه ی فاطمی نسب
جای دگر برای شکایت نیافتی
د رسایه خفتیش، که جز آنجا گریز گاه
از آفتاب روز قیامت نیافتی
دلجویی تو، زاده ی خیر النسا کند
خون خواهی تو، بضعه ی شیر خدا کند
رفتی و رفت بیتو ز جانم قرار حیف
نومید گشت خاطر امیدوار حیف
رفتی بمرغزار جنان و نیامدت
زین مرغزار یاد در آن مرغزار حیف
ابری دمید و روی نهفت آفتاب آه
بادی وزید و ریخت گل از شاخسار حیف
در زیر خاک، آن قد چون سرو صد دریغ؛
و ز تیغ چاک، آن تن چون گل، هزار حیف!
گلچین روزگار، گلی چید ازین چمن؛
پژمرده شد ز چیدن آن گل بهار حیف
دادی هزار عطر شمیمش مشام را
بود آن گل از هزار چمن یادگار حیف
بی سرو و قد و، بی گل رویش بصبح و شام؛
دارد بلب تذرو فغان و، هزار حیف
ای شاخ گل، که چون تو گلی این چمن نداشت؛
زودت شکست گردش لیل و نهار حیف
از رفتن تو، هر که مرا زنده دید، گفت:
گل رخت بست از چمن و ماند خار حیف
از روزگار چشم دگر داشتم، ولی
این رنگ ریخت چشم بد روزگار حیف
دردا که درد خود نشمردی بدوستان
بردی بخاک آرزوی بیشمار حیف
بستی بناقه محمل و گشتی روان و من
ماندم ز بازماندن خود شرمسار حیف
شد عیش خانه، آه بماتم سرا بدل
شد شمع حجله گاه، چو شمع مزار حیف
یکتا در یتیم، که ماند از تو یادگار
از رفتنت نشست برویش غبار حیف
رفتی و دوستان تو را دل فگار ماند
چشم برادران ز غمت اشکبار ماند
ای بیتو صبح همنفسان تیره تر ز شام
دور از تو، دوستان تو را زندگی حرام
من چون سیه ببر نکنم از غمت که چرخ
پوشیده در عزای تو، خفتان نیلفام
رفتی برون ز گلشن گیتی نچیده گل
گشتی روان بروضه ی رضوان ندیده کام
چون سرو قامت تو، بروی زمین فتاد؛
در حیرتم نکرد قیامت چرا قیام؟!
باری، چگونه میگذرانی که از جهان
رفتی و پیکی از تو نمیآورد پیام
آن دم که با تو همنفس دوستان شدیم
در خلوتی، نه خاص در آن داشت ره نه عام
ناگه درآمدند گروهی ز هر طرف
از کین کشیده خنجر بیداد از نیام
جمعی شهید گشته بناحق در آن میان
ز آنها یکی تو، ای ز شهیدان تو را سلام
چون ریختند خون تو، من نیز خون خود
بایست ریزم، آه بدل شد به ننگ، نام
میداد ساقی اجلم، گر شراب مرگ
بهتر که ریخت زهر فراق تو ام بجام
زین پیش چید نرگست از گلشن جمال
بیرحمی و، کشد ازو ایزد انتقام
و امروز آنکه نخل حیاتت به تیشه کند
دستش بریده باد و نبیند ز عمر کام
ای عندلیب همنفس، از من شدی چو دور
گلشن مرا قفس بود و آشیانه دام
آری چو رفت همنفس بلبلی ز باغ
دام است آشیانه به چشمش علی الدوام
غمگین مرا نهادی و غمخواری این نبود
تنها مرا گذاشتی و یاری این نبود
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
واحسرتا، که رونق این بوستان شکست
چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!
هوش مصنوعی: آه، چه حسرتی! که زیبایی این باغ خراب شد. دل من چگونه نمیشکند وقتی دل دوستانم شکسته است؟
شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛
جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست
هوش مصنوعی: شمع شادی و سرور در جمع اهل زمانه خاموش شد؛ جام خوشی در دستان مردم این دنیا شکست.
افگند رخنه یی فلک، اندر سواد خاک؛
کآمد مرا ازو بتن ناتوان شکست
هوش مصنوعی: در اثر حمله ستارگان، در دل زمین شکاف و درزهایی به وجود آمد و من از این آسیب دچار ضعف و ناتوانی شدم.
سنگی، بشیشه خانه ی گیتی زد آسمان
آمد بشیشه ی دل من زان میان شکست
هوش مصنوعی: سنگی به شیشهی خانهی دنیا زد و آسمان به شیشهی دل من آمد و آنجا شکست.
برقی بجست و، خرمن نسرین و لاله سوخت
بادی وزید و، شاخ گل ارغوان شکست
هوش مصنوعی: یک جرقه ناگهانی افتاد و خرمن گلهای نسرین و لاله را سوزاند. بادی وزید و باعث شکست شاخسار گل ارغوان شد.
سروی که بود خاسته از باغ دل، فتاد؛
نخلی که بود رسته ز گلزار جان شکست!
هوش مصنوعی: سرو بزرگی که از باغ دل رشد کرده بود، افتاد؛ درخت نخی که از گلزار جان روییده بود، شکست!
اوراق لاله، از نفس گرم برق سوخت؛
اغصان سرو، از دم سرد خزان شکست
هوش مصنوعی: برگهای گل لاله به خاطر گرمای نفس خورشید سوختند و شاخههای درختان سرو از سردی و وزش بادهای پاییزی شکستند.
میخواستم، ز لاله و گل پر کنم بغل
از گلشنی که شاخ گلش ناگهان شکست
هوش مصنوعی: میخواستم در آغوشم را از گل و لاله پر کنم، اما ناگهان شاخه گل در گلستان شکسته شد.
داغم ز لاله ماند بدست و، چگونه ماند؛
خارم ز گل شکست بپا و چسان شکست؟!
هوش مصنوعی: من از درد لاله همچنان داغی به دست دارم، اما نمیدانم این داغ چگونه باقی مانده است؛ و از درد گلی که خار آن را شکسته، هنوز بر پا هستم و نمیدانم چطور این شکست را تحمل کردهام؟
هم بلبلی که بود مرا همزبان، پرید؛
هم گلبنی که بود مرا آشیان شکست
هوش مصنوعی: هم بلبل که با من همصحبت بود، پرواز کرد؛ هم گلی که منزلگاه من بود، پژمرده شد.
نشکسته یک نهال، درین بوستان نماند؛
الحق، شکستن عجبی بود آن شکست!
هوش مصنوعی: هیچ نهالی در این باغ نمانده که نشکسته باشد؛ حقیقتاً این شکست، حیرتآور است!
در دل نبود فکر نبردم، که ناگهان
آمد بجانم از ستم آسمان شکست
هوش مصنوعی: در دل من اصلاً فکر نبرد نبود، اما ناگهان سرنوشت به من حمله کرد و از ظلم آسمان دچار شکست شدم.
تیغی حواله داد و، مرا سینه چاک شد؛
تیری ز کف گشاد و، مرا استخوان شکست
هوش مصنوعی: در این بیت، شخصی از درد و رنجی شدید سخن میگوید که ناشی از حمله یا ضربهای است. او به طور تجسمی توضیح میدهد که چگونه یک تیغ به او آسیب رسانده و سینهاش را مجروح کرده است. همچنین تیری که به او شلیک شده، باعث شکستن استخوانهایش شده است. به طور کلی، این عبارات نشاندهندهی زخم و صدمهای عمیق هستند که او تجربه کرده است.
زین داغ جانگداز، تن مرد و زن گداخت؛
زین درد دل شکن، دل پیرو جوان شکست
هوش مصنوعی: از این درد بیپایان، جان مرد و زن به شدت رنج میبرد؛ از این ناراحتی عمیق، قلب جوانان و پیرمردان به شدت میشکند.
از پا فتاد سرو صنوبر خرام من
پرواز کرد طایر دولت ز بام من
هوش مصنوعی: سرو و صنوبر که نماد زیبایی و استقامت هستند، به دلیل مشکلاتی که به آنها برخورد کردهاند، از پا میافتند. اما در عوض، پرندههای خوشبختی و موفقیتها از بالای خانهام پرواز میکنند و به سمتی دیگر میروند. این تصویر نشاندهنده ناپایداری شرایط و تغییرات ناگهانی در زندگی است.
وی، صبحدم، فتاد سوی گلشنم گذار،
ناگاه در میانه ی مرغان شاخسار
هوش مصنوعی: او در صبح زود به سمت باغی که دوست دارم میآید و ناگهان در میان پرندگان روی درختان ظاهر میشود.
بر گلبنی شکسته پرو بال بلبلی
دیدم نشسته تنگدل از جور روزگار
هوش مصنوعی: در میان گلهای پژمرده، پر و بال یک بلبل را دیدم که در گوشهای نشسته بود و از ناراحتیهای زندگی دلشکسته بود.
زخم فراق خورده و گریان اسیرسان
سر زیر بال برده و نالان، غریب وار
هوش مصنوعی: درد جدایی را تجربه کرده و با چشمانی اشکبار، به آرامی سرش را بالا برده و در حالی که ناله میکند، به صورت غریبانهای به اطراف نگاه میکند.
در سینه اش، ز خنده ی لاله ؛ هزار داغ
بر دیده از تبسم گل؛ صد هزار خار
هوش مصنوعی: در دل او، از خنده گل سرخ؛ هزار درد و زخم بر چشمانش از لبخند گل؛ و صدها خار وجود دارد.
بودم از آن ملاحظه حیران که از چه راه
بلبل زه گل کناره کند خاصه در بهار؟!
هوش مصنوعی: من در حیرت بودم که بلبل چگونه میتواند از گلهای زیبا جدا شود، بهویژه در فصل بهار که همه چیز بهطرز خیرهکنندهای شکوفاست؟
دل تنگ گشت، از غم آن مرغ تنگدل
جان زار شد، ز زاری آن طایر نزار
هوش مصنوعی: دل به شدت غمگین شد و به خاطر ناراحتی آن پرندهی دلتنگ، جانش به درد آمد و از گریهی آن پرنده ضعیف رنج میبرد.
آواز ناله ام، چو بآن بینوا رسید؛
خونش بجوش آمد و، نالید زار زار!
هوش مصنوعی: وقتی صدای نالهام به آن بیچاره رسید، خونش به جوش آمد و به شدت گریه کرد.
گفتا که: سرگذشت من سنگدل شنو
یعنی ز تنگی دل زارم عجب مدار!
هوش مصنوعی: او گفت: داستان من را بشنو، ای سنگدل، بدان که از درد دل و تنهاییام متأسف نباش!
بودیم سالها من و مرغی ز جنس هم؛
کش بود از مصاحبت مرغ روح عار
هوش مصنوعی: سالها با هم، من و مرغی از یک نوع زندگی کردیم؛ چرا که از همراهی این مرغ، روح خستگی و عذاب به جانم نشسته بود.
با هم هم آشیان و هم آواز و هم نوا
فصل خزان مصاحب و فصل بهار یار
هوش مصنوعی: در کنار یکدیگر زندگی میکنیم و هم صدای هم هستیم. در فصل پاییز با هم هستیم و در فصل بهار نیز در کنار یکدیگر همدلی میکنیم.
ناگاه بیخبر ز من، او بر فشاند بال
در آشیان نشسته غمین من در انتظار
هوش مصنوعی: بیخبر از حال من، او ناگه بالهایش را گشوده است در حالی که من در آشیانهام، غمگین و در انتظار او نشستهام.
و اکنون دو روز شد که نیامد، مگر شده است
از بخت بد، بچنگ عقاب اجل دچار
هوش مصنوعی: دو روز است که او نیامده، آیا این نشانهای از بخت بد او نیست که به دام عقاب مرگ افتاده است؟
یا جان ز تنگنای قفس باشدش غمین
یا خاطر از شکنجه ی دامش بود فگار
هوش مصنوعی: یا جانش به خاطر گرفتار شدن در قفس ناراحت است یا دلش از عذاب و شکنجهای که دام به او میدهد، پریشان شده است.
یاران، من آن شکسته پر و بال بلبلم؛
کز بیکسی ببال و پرم غبار
هوش مصنوعی: دوستان، من مانند بلبلی هستم که بال و پرش شکسته است؛ زیرا از تنهایی، بر بال و پرم غبار نشسته است.
وان عندلیب رفته، گرامی برادرم
کز دوریش، بخاک ره او برابرم!
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به یاد برادرش اشاره میکند که چون آن برادرش دور از اوست، دلش برایش تنگ شده و احساس غم واندوه میکند. بهگونهای از دوری او رنج میبرد و در دلتنگیاش، خود را به خاک پای او برابر میسازد، یعنی همهچیز را فدای او میکند.
یعنی صفیقلی، که چو گل زین چمن برفت
غلطان بخون چو اشک من، از چشم من برفت
هوش مصنوعی: دوست عزیزم، مانند گلی که از این باغ رفته، با حالتی آشفته و غمگین همچون اشک من از چشمانم رفته است.
در بوستان وزید دگر باد مهرگان
ریحان برفت و لاله برفت و سمن برفت
هوش مصنوعی: باد مهرگان در بوستان وزیده و گیاهان خوشبو از جمله ریحان، لاله و سمن رفتهاند.
زلف بنفشه، طره ی سنبل، شکن گرفت؛
رنگ شقایق، آب رخ نسترن برفت!
هوش مصنوعی: موهای نرم و زیبا مانند زلف بنفشه و پیچ و تاب طرهی سنبل، به هم پیچیده شدند؛ رنگ سرخ شقایق و درخشش چهرهی نسترن نیز از بین رفت.
حرف چمن مگو، چو نهال چمن فتاد
نام یمن مبر، چو عقیق از یمن برفت
هوش مصنوعی: در مورد چمن صحبت نکن، زیرا جوانه چمن بر زمین افتاده است. نام یمن را نبرد، چرا که همانند عقیق که از یمن رفته، دیگر به ما تعلق ندارد.
چون شب، چگونه تار نباشد کنون ز آه؟!
روزم، که شمع انجمن از انجمن برفت!
هوش مصنوعی: چطور میتواند شب تاریک نباشد در حالی که از درد و غم موزون میکشم؟ روز من، زمانی که شمع روشنایی این جمع دیگر در میان ما نیست، چگونه خواهد بود؟
چون زر چگونه زرد نباشد کنون ز غم؟!
رویم، که از کنار من آن سیمتن برفت!
هوش مصنوعی: چرا باید مانند طلا زرد نباشم وقتی که از غم دارم؟ نگاه کن، آن کسی که برایم عزیز بود از کنارم رفته است!
چون دیده ام سفید نباشد، کنون ز اشک؟!
یعقوب سان که یوسف گل پیرهن برفت!
هوش مصنوعی: چون دیدهام که دیگران نمیتوانند دیدهی روشن و شاداب داشته باشند، حالا به خاطر اشک و اندوه خودم مثل یعقوب که یوسفش رفت، غمگین و ناامید هستم.
زان یوسفم چرا نبود شکوه؟ کز جفا
تنها مرا گذاشت به بیت الحزن، برفت!
هوش مصنوعی: چرا از یوسف من شکایتی نیست؟ او با ستمش مرا به حال خود رها کرد و به ساحت غم رفت!
یا رب چه دید ز اهل وطن، کش بسر فتاد
شوق دیار غربت و زود از وطن برفت؟!
هوش مصنوعی: خدایا، چه بلایی بر سر وطن من آمده است که به خاطر عشق به دیار غربت، ناچاراً از وطن خود دور شدم؟
یا رب بگوش او چه رسید از سروش غیب
کو بست از آن نشاط لب از هر سخن برفت
هوش مصنوعی: پروردگارا، به گوش او چه خبرهایی از فرشتگان آسمانی رسید که باعث شد آنچنان شاداب شود که از هر سخن و کلامی دور شود.
یا رب چه تیر بر پر آن خوش ترانه مرغ
آمد، که خون ز بال فشان زین چمن برفت؟!
هوش مصنوعی: ای خدا، چه تیر یا بلایی بر آن پرنده خوشآهنگ فرود آمد که خون از بالهایش بر این گلزار ریخته شد؟
نی نی خجسته بلبل گلزار خلد بود؛
دلتنگ شد ز صحبت زاغ و زغن برفت
هوش مصنوعی: بلبل خوشحال و شاداب در باغ گل، از زندگی در کنار زاغ و زغن ناراحت شد و رفت.
اکنون بشاخ سدره نشسته است نغمه خوان
آن مرغ خوش ترانه که از باغ من برفت
هوش مصنوعی: در حال حاضر، پرندهای خوشصدا بر روی درخت سدر نشسته و آواز میخواند، در حالی که آن پرندهای که روزگاری در باغ من بود، اکنون رفته است.
کو قاصدی که گوید ازین پیر ناتوان
در خلدش این پیام، که : ای نازنین جوان!
هوش مصنوعی: کیست آن پیامآوری که از این پیر ناتوان خبر دهد به تو، ای جوان نازنین، که در بهشت این پیام را بگوید؟
من تاب دوری تو برادر نداشتم
این آن حکایتی است که باور نداشتم
هوش مصنوعی: من نتوانستم دوری تو را تحمل کنم، و این موضوع همان داستانی است که هیچ وقت به آن اعتقاد نداشتم.
حسرت برم بمرگ کنون، من که پیش ازین
جز دیدن تو حسرت دیگر نداشتم
هوش مصنوعی: من اکنون حسرت به مرگ میخورم، زیرا قبل از این تنها حسرت من دیدن تو بود.
تا داشت سایه بر سرمن، نخل سرکشت
در دل خیال سرو و صنوبر نداشتم
هوش مصنوعی: وقتی که سایهام را نخل فراهم میآورد، در ذهنم هیچ تصویری از سرو و صنوبر نداشتم.
تا بود کاکلت بمشامم عبیر بیز
در سر هوای نکهت عنبر نداشتم
هوش مصنوعی: تا زمانی که موهایت بوی خوشی دارند، من هم در سرم هوای عطر و بوی خوش دارم و از عطر خوش عنبر لذت میبرم.
تا شهد خنده ی تو بکامم شکر فشان
بود، آرزوی چشمه ی کوثر نداشتم
هوش مصنوعی: تا زمانی که لبخند تو شیرینی زندگیام را به من هدیه میدهد، نیازی به آرزوی بهشت ندارم.
این حسرتی که در دلم از تست، آه اگر
امید دیدن تو بمحشر نداشتم
هوش مصنوعی: این حسرتی که در دل دارم به خاطر توست و اگر امید دیدن تو در روز محشر را نداشتم، چه بر سرم میآمد.
زین بوستان، چو طایر روحت بباغ خلد
پرواز کرد، حیف که من پر نداشتم!
هوش مصنوعی: از این باغ، زمانی که روح تو چون پرندهای به باغ بهشت پرواز کرد، افسوس که من بال پرواز نداشتم!
بر پهلویت رساند چو تیغ جفا عدو
منهم به حنجر آه که خنجر نداشتم
هوش مصنوعی: اگر دشمن با شمشیر جفا بر پهلویم بزند، آه که ای کاش من هم خنجر داشتم تا تلافی کنم.
بار سفر چو بستی و رفتی، من از قفا
میآمدم، چه سود که رهبر نداشتم
هوش مصنوعی: زمانی که تو سفر را آغاز کردی و رفتی، من از پشت سر به سمت تو میآمدم، ولی کار من بیفایده بود چون راهنما و هدایتگری نداشتم.
در خاک و خون شنیدمت، آنگاه دیدمت
این گوش و چشم را، چه زیان گر نداشتم
هوش مصنوعی: در میان خاک و خون، صدای تو را شنیدم و سپس تو را دیدم. حالا اینکه اگر این گوش و چشم را نمیداشتم، چه ضرری متوجه من میشد؟
این بود چون ز دور فلک سرنوشت من
آزاد بودم از غم اگر سر نداشتم
هوش مصنوعی: سرنوشت من تحت تأثیر دوری و بلندی آسمانها بود. وقتی که آزاد و رها بودم از غم و اندوه، زندگیام میتوانست زیبا باشد، حتی اگر بدون سر و سامان بودیم.
دردا که چون بخاک فتادی ز تیغ جور
سوی تو ره، ز بیم ستمگر نداشتم
هوش مصنوعی: ای کاش، زمانی که به خاک افتادم و از درد و ظلمات زندگی رنج میبردم، میتوانستم به سوی تو بیایم، اما از ترس ستمگری دیگران، جرأت این کار را نداشتم.
داغم بدل، بداغ دلت مرهمم نبود؛
خاکم بسر، ز خاک سرت بر نداشتم
هوش مصنوعی: غم من در دل دیگران به کمکی تبدیل نمیشود؛ من در خاك گم شدم و از خاك سرت نتوانستم بردارم.
من نیز درد خویش، بجان بخش جان ستان
گفتم نهان، که یاور دیگر نداشتم
هوش مصنوعی: من هم در دل درد خود را به کسی گفتم که جانم را میگیرد، اما چون یاری دیگر نداشتم، این را پنهان نگه داشتم.
نعش تو را بدوش چو بردند همدمان
این بود با تو حرف من از پی زمان زمان
هوش مصنوعی: وقتی همراهانت جسد تو را به دوش بردند، من در این زمان با تو این صحبت را دارم.
ای تیغ ظلم خورده که مهلت نیافتی
مهلت بقدر عرض وصیت نیافتی
هوش مصنوعی: ای سلاحی که زیر ظلم قرار گرفتهای، هیچ فرصتی برای جبران پیدا نکردی و حتی به اندازهی یک وصیت نیز وقت نداشتی.
زخمت، چه زخم بود، که مرهم نکرد سود؟!
دردت چه درد بود، که صحت نیافتی؟!
هوش مصنوعی: زخمت چه زخم عمیقی بوده که هیچ درمانی برایش پیدا نشده است؟ و درد تو چه اندازه شدید بوده که هیچ زمانی بهبودی پیدا نکردهای؟
از موج خیز حادثه، چون کشتی ات شکست؛
راه برون شدن بسلامت نیافتی
هوش مصنوعی: وقتی کشتیات به خاطر موجهای بزرگ حوادث شکسته شد، نتوانستی راهی برای نجات پیدا کنی.
آه از دمی که چون بتو تیغ ستم زدند
بودت هزار شکوه و فرصت نیافتی
هوش مصنوعی: آه از لحظهای که هنگامی که به تو ظلم کردند، تو هزار بار شکایت کردی ولی فرصت نداشتی که به حرفهای خود عمل کنی.
دل پر ز درد رفتی و، یاری که گوییش
از سر گذشت خویش حکایت نیافتی
هوش مصنوعی: دل پر از درد تو رفتی و یاری که میتوانست از خودش بگوید، نتوانست داستانش را بیان کند.
دشمن کشیده تیغ، چو آمد بسوی تو؛
یاری که خیزدت بشفاعت نیافتی
هوش مصنوعی: وقتی دشمن با شمشیر به سمت تو میآید، اگر یاری برای کمک به تو نیاید، چه کار میتوانی کرد؟
روی زمین چو فتنه ی آخر زمان گرفت
جز قم مگر مقام اقامت نیافتی
هوش مصنوعی: زمانی که بینظمی و آشوب در زمین حاکم شود، تنها قم است که به عنوان مکان امن و محل اقامت باقی میماند.
آخر چو کرد فتنه سرایت بآن دیار
جایی بغیر روضه ی جنت نیافتی
هوش مصنوعی: وقتی فتنه و آشوب به آن سرزمین رسید، دیگر جایی جز باغ بهشت پیدا نکردی.
گرد غمت بدل ننشیند، که آگهی
از حال دوستان، دم فرقت نیافتی
هوش مصنوعی: غم تو در دل کسی تغییر نمیکند، زیرا از وضعیت دوستانت آگاهی نداری و از هم جدا نشدهای.
انگار سیر سینه ی تنگ برادران
کردی وغیر داغ مصیبت نیافتی
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که برادران تو را در تنگنای سینهشان آزردند و غیر از درد و رنج ناشی از مصیبت چیزی دیگر را تجربه نکردی.
نوشت بود که سوخت دلت چون ز تشنگی
آبی بجز زلال شهادت نیافتی
هوش مصنوعی: دل تو دچار سوز و گداز است، چرا که در میان تشنگی، جز شفافیت و زیبایی شهادت، آبی نیافتهای.
چون اهل ظلم، تیغ کشیدند از میان
از کس در آن میانه مروت نیافتی
هوش مصنوعی: وقتی که ستمگران شمشیر به دست گرفتند و به جنگ پرداختند، در میان آنها کسی نشان از جوانمردی و انصاف نداشت.
جز آستان فاطمه ی فاطمی نسب
جای دگر برای شکایت نیافتی
هوش مصنوعی: جز در درگاه فاطمه، دختر پیامبر، هیچ جا برای بیان درد و دل و شکایت نیافتی.
د رسایه خفتیش، که جز آنجا گریز گاه
از آفتاب روز قیامت نیافتی
هوش مصنوعی: در سایه آن خوابیدهای که جز آنجا پناهگاهی از تابش آفتاب روز قیامت نیافتی.
دلجویی تو، زاده ی خیر النسا کند
خون خواهی تو، بضعه ی شیر خدا کند
هوش مصنوعی: دلجویی و مهربانی تو باعث میشود که کسی که درخواستی دارد، احساس آرامش کند و حیاتی دوباره بگیرد. درخواست تو برای خون بهای کسی نیز میتواند همراه با احقاق حق و عدالت باشد.
رفتی و رفت بیتو ز جانم قرار حیف
نومید گشت خاطر امیدوار حیف
هوش مصنوعی: پس از رفتنت، آرامش از وجودم رفته است. افسوس که ناامیدی بر دل امیدوارم سایه افکنده است. افسوس که این حال و روز من چنین شده است.
رفتی بمرغزار جنان و نیامدت
زین مرغزار یاد در آن مرغزار حیف
هوش مصنوعی: رفتی به باغ بهشت و دیگر برنگشتی، و در این باغ یاد تو برای همیشه ماندگار است، چه حسرتبار.
ابری دمید و روی نهفت آفتاب آه
بادی وزید و ریخت گل از شاخسار حیف
هوش مصنوعی: ابر روی آفتاب را پوشاند و باد وزید و گلها از درختان ریختند. افسوس!
در زیر خاک، آن قد چون سرو صد دریغ؛
و ز تیغ چاک، آن تن چون گل، هزار حیف!
هوش مصنوعی: در دل خاک، پیکری بلند به زیبایی سرو، افسوس که هیچکس قدرش را نمیداند؛ و با زخمهای ناشی از تیغ، بدنی لطیف و همچون گل را از دست دادهایم، چه غمانگیز!
گلچین روزگار، گلی چید ازین چمن؛
پژمرده شد ز چیدن آن گل بهار حیف
هوش مصنوعی: زندگی به ما فرصتی میدهد که از زیباییها بهرهمند شویم، اما گاهی این زیباییها به سرعت از بین میروند. مانند اینکه گلی از باغ چیده شود و به خاطر این چیدن، زیبایی و شادابیاش را از دست بدهد. این وضعیت بیانگر حسرت بر روزهای خوش و زیباییهای گذراست.
دادی هزار عطر شمیمش مشام را
بود آن گل از هزار چمن یادگار حیف
هوش مصنوعی: تو هزاران عطر خوش را به مشام من عطا کردی، اما آن گل، یادگاری از هزار چمن است و افسوس که این یادگار به دست نیامده است.
بی سرو و قد و، بی گل رویش بصبح و شام؛
دارد بلب تذرو فغان و، هزار حیف
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف شخصی میپردازد که بدون زیبایی و ظاهری دلفریب، در صبح و شام، فریاد و زاری دارد. باوجود کمبود زیباییهای ظاهری، او احساس ندامت و حسرت زیادی را تجربه میکند.
ای شاخ گل، که چون تو گلی این چمن نداشت؛
زودت شکست گردش لیل و نهار حیف
هوش مصنوعی: ای گل زیبایی که در این باغ همتای تو وجود ندارد؛ افسوس که عمر کوتاهت به سرعت میگذرد و شب و روز به سادگی تو را از ما میگیرند.
از رفتن تو، هر که مرا زنده دید، گفت:
گل رخت بست از چمن و ماند خار حیف
هوش مصنوعی: زمانی که تو رفتی، هر کسی که مرا دید، گفت: زیبایی تو همچون گلی است که از باغ جدا شده و فقط زخم و خار از آن باقی مانده است.
از روزگار چشم دگر داشتم، ولی
این رنگ ریخت چشم بد روزگار حیف
هوش مصنوعی: من آرزو داشتم که در روزگار دیگری زندگی کنم، اما این تقدیر ناخوشایند و نگاه بد روزگار، همه چیز را تغییر داد و افسوس که این روزگار برایم چنین شد.
دردا که درد خود نشمردی بدوستان
بردی بخاک آرزوی بیشمار حیف
هوش مصنوعی: آه! چه دردناک است که تو درد و غم خود را نزد دوستان نگفتی و آرزوهایت را به زمین سپردی. افسوس که چنین شد!
بستی بناقه محمل و گشتی روان و من
ماندم ز بازماندن خود شرمسار حیف
هوش مصنوعی: تو بار و بنهات را جمع کردی و به سفر رفتی، اما من با ماندن خود به شدت احساس شرمساری و افسوس میکنم.
شد عیش خانه، آه بماتم سرا بدل
شد شمع حجله گاه، چو شمع مزار حیف
هوش مصنوعی: زندگی در خانه به شادی و خوشی گذشته بود، اما ناگهان به عزای بزرگ تبدیل شد. جای شمعی که در جایگاه عروسی میدرخشید، حالا شمعی در مزار قرار دارد و این واقعا جای تاسف است.
یکتا در یتیم، که ماند از تو یادگار
از رفتنت نشست برویش غبار حیف
هوش مصنوعی: تنها چیزی که از تو باقی مانده است، یاد توست که در دل یتیم نشسته و بر آن غبار زمان نشسته است. افسوس که تو رفتی.
رفتی و دوستان تو را دل فگار ماند
چشم برادران ز غمت اشکبار ماند
هوش مصنوعی: تو رفتی و دوستانت ناراحت و غمگین ماندند، چشمان برادرانت به خاطر دلتنگی تو پر از اشک شده است.
ای بیتو صبح همنفسان تیره تر ز شام
دور از تو، دوستان تو را زندگی حرام
هوش مصنوعی: ای بیتی، صبح دوستانت نیز از شب تیرهتر است و دور از تو، زندگی برای آنها حرام شده است.
من چون سیه ببر نکنم از غمت که چرخ
پوشیده در عزای تو، خفتان نیلفام
هوش مصنوعی: من همچون ببر سیاه از غمت نمیتوانم فاصله بگیرم، زیرا زمان به رنگ تیره در سوگ تو خوابیده است.
رفتی برون ز گلشن گیتی نچیده گل
گشتی روان بروضه ی رضوان ندیده کام
هوش مصنوعی: تو از باغ دنیا بیرون رفتی و هیچ گلی را نچیدی، در حالی که به بهشت ورود پیدا نکردی و از لذتهای آن نیز بهرهای نبردی.
چون سرو قامت تو، بروی زمین فتاد؛
در حیرتم نکرد قیامت چرا قیام؟!
هوش مصنوعی: وقتی قامت تو همچون سرو بر روی زمین افتاد، در شگفتم که چرا قیامت برپا نشد؟
باری، چگونه میگذرانی که از جهان
رفتی و پیکی از تو نمیآورد پیام
هوش مصنوعی: به هر حال، چگونه میگذرانى که از این دنیا رفتى و هیچ خبری از تو به دست ما نمیرسد؟
آن دم که با تو همنفس دوستان شدیم
در خلوتی، نه خاص در آن داشت ره نه عام
هوش مصنوعی: آن زمانی که در خلوتی با تو صحبت کردم و دوستانه بودیم، نه راه خاصی داشتیم و نه عمومی.
ناگه درآمدند گروهی ز هر طرف
از کین کشیده خنجر بیداد از نیام
هوش مصنوعی: ناگهان گروهی از هر سو به سمت ما آمدند و با خنجرهایی که از نیام بیرون آوردند، به خاطر کینهتوزیهایشان به کسی رحم نمیکردند.
جمعی شهید گشته بناحق در آن میان
ز آنها یکی تو، ای ز شهیدان تو را سلام
هوش مصنوعی: گروهی در آن مکان به ناحق جان خود را از دست دادند و از میان آنها تو هم هستی، ای شهید، به تو درود میفرستم.
چون ریختند خون تو، من نیز خون خود
بایست ریزم، آه بدل شد به ننگ، نام
هوش مصنوعی: وقتی که خون تو را ریختند، من هم باید خون خودم را بریزم. آه و حسرت به ننگ بدل شد و نام من را خراب کرد.
میداد ساقی اجلم، گر شراب مرگ
بهتر که ریخت زهر فراق تو ام بجام
هوش مصنوعی: ساقی، اگر شراب مرگ بهتر از این باشد که زهر جدایی تو را در جام من بریزد، آن را به من بده.
زین پیش چید نرگست از گلشن جمال
بیرحمی و، کشد ازو ایزد انتقام
هوش مصنوعی: از دیروز، نرگس تو در باغ زیبایی به خاطر بیرحمیات چیده شد و حالا خداوند از تو انتقام خواهد گرفت.
و امروز آنکه نخل حیاتت به تیشه کند
دستش بریده باد و نبیند ز عمر کام
هوش مصنوعی: امروز کسی که درخت زندگیات را با تیشه قطع کند، دستش قطع شده باشد و نتواند از عمر خود لذت ببرد.
ای عندلیب همنفس، از من شدی چو دور
گلشن مرا قفس بود و آشیانه دام
هوش مصنوعی: ای بلبل همنفس من، چون از من دور شدی، گلشن برای من تبدیل به قفس و پناهگاه دام شده است.
آری چو رفت همنفس بلبلی ز باغ
دام است آشیانه به چشمش علی الدوام
هوش مصنوعی: وقتی که دوست و همنفسی از کنار برود، انسان در دام و سختی قرار میگیرد و همیشه در چشمانش به یاد او است.
غمگین مرا نهادی و غمخواری این نبود
تنها مرا گذاشتی و یاری این نبود
هوش مصنوعی: تو مرا در غم و اندوه رها کردی و هیچ نشانهای از دلداری نداشتی؛ تنها به حال خودم گذاشتی و هیچ یار و یاوری نداشتی.