شمارهٔ ۱ - ساقی نامه
بیا ساقی، آن جام خورشید فام
که مانده است بر وی ز جمشید نام
بمن ده بپایان پیری مگر
ز سر گیرم این دور کآمد بسر
بیا ساقی، ای در کفت جام جم
چو بالای فرق فریدون علم
تو را زیبد آن کاویانی درفش
که سیمینه ساقی و زرینه کفش
بمن ده که چون کاوه خیزم ز جای
سر تاج ضحاک سایم بپای
ز دل، درد دیرینه بیرون کنم؛
تماشای فر فریدون کنم
بیا ساقی، آن مایه ی کین و مهر
که افروخت از وی منوچهر چهر
بمن ده، که از سوک آیم بسور
کشم کینه ی ایرج از سلم و تو ر
بیا ساقی، آن نوشداروی می
که درخواست رستم ز کاووس کی
بمن ده، که سهرابیم زخمناک
پدر کرده پهلویم از تیغ چاک
بیا ساقی، آن آب چون آفتاب
که سرخ است چون تیغ افراسیاب
بمن ده، که از جان برآرم خروش
چه خون سیاووش آیم بجوش
شناسد هر آنکس که بیهوش نیست
که می، کم ز خون سیاووش نیست
بیا ساقی، آن جام کیخسروی
بمن ده، دهم تا جهان را نوی
بگویم چهار دیده ز آیین او
جهن بین من، چون جهان بین او
تو را راز آینده گفتن هوس
مرا آنچه دیدم، بر او رفته بس
بیا ساقی، آن نار پرورده را
که خوش کرده گلنار گون پرده را
بمن ده، که ترک فلک بیگناه
چو بیژن فگندم بچاه سیاه
مگر دختر رز بدلداریم
کند چون منیژه پرستاریم
بیا ساقی، آن جام لهراسپی
مکلل چو اکلیل گشتاسپی
بمن ده، که رویی تن از پور زال
ندید آنچه دیدم از این پیر زال!
بیا ساقی آن ساغر ده منی
بمن ده، که دارم سر بهمنی
مگر گام ننهاده در کام مار
ز زابل کشم کین اسفندیار
بیا ساقی، امشب درین گلشنک
می روشنم بخش چون روشنک
که از خون دارا بود غازه اش
سکندر شود مست از آوازه اش
مگر کین دارا ز گردون کشم
درفش سکندر بهامون کشم
بیا ساقی، آن جام آیینه رنگ
که دور از سکندر گرفته است زنگ
بمن ده، که صافی کنم سینه را
برون آرم از زنگ آیینه را
بیا ساقی، آن می که شاه اردشیر
کشیدی و کشتی بشمشیر شیر
بمن ده، که کرمان بدود و بداد
ستانم بیک هفته از هفت واد
بیا ساقی، آن می که بهرام خورد
بشیر افگنی از میان تاج برد
بمن ده، ز من بشنو آن سرگذشت
که بهرام در گور و، گوران بدشت
بیا ساقی، آن کاسه ی کسروی
که بخشد تهی کیسه را خسروی
بمن ده، که ساغر ز دستم فتاد
بطاق دل از غم شکستم فتاد
بیا ساقی، آن جام لبریز را
شکرریز کن نام پرویز را
بمن ده همه مه چه غره چه سلخ
که شیرین کند کام تلخ آب تلخ
نمانم دگر در دل از فاقه رنج
گشایم از آن هفت خط هشت گنج
بیا ساقی، آن شمع آتشکده
ز شمع رخ اندر دل آتش زده
از آن آتش تر، که زردشت داشت
از آن ساغر زر، که در مشت داشت
بمن ده که روغن ندارد چراغ
بود خشکم از آتش دل دماغ(؟!)
بیا ساقی، آن آفت کبر و ناز
بمن ده، که آسایم از هر دو باز
چکاند بکام آن، گر از وی دمی
رساند بلب این، گر از وی نمی
هم اشعث شود شهره نامش بجود
هم ابلیس آرد بر آدم سجود
بیا ساقی، آبی که روز نخست
ز گرد عدم خاک آدم بشست
بمن ده، که خیزم بشکر وجود
بپروردگار خود آرم سجود
بیا ساقی، آن کشتی نوح را
بیا ساقی، آن راحت روح را
بمن ده، که دردم ندارد پزشک
فتادم بطوفان ز سیل سرشک
بیا ساقی، آن می ز خوان خلیل
کز آن تندرستی پذیرد علیل
بمن ده،کز آن آب کوثر سرشت
کنم نار نمرود باغ بهشت
بیا ساقی، آبی که آتش وش است
بمن ده، که نه آب و نه آتش است
گر آبست، از آن خانه روشن چراست؟!
ور آتش، از آن بزم گلشن چراست؟!
همانا که آمیخت دردی کشی
ز خضر آبی و از خلیل آتشی
بیا ساقی، آن جان نواز جهان
که نوشید خضر از سکندر نهان
بمن ده که از دست کشتی شکن
خرابی کنم در خرابات تن
چنان کاو زد آتش بحکم قدر
پسر کشت کاسوده ماند پدر
دهم رنگ من نیز ناگشته مست
بخون جگر گوشه ی تاک دست
مباد از خمار آردم سر بدرد
کند عاقبت، آنچه باید نکرد
بیا ساقی آن می ز جام بلور
که چون آتشش دید موسی به طور
بمن ده، که تا خامه ی بی بها
کنم چو ن عصای کلیم اژدها
بیا ساقی، آن روح پرور سبو
که مریم شد آبستن از بوی او
چو عیسی بمن ده، دو جام صبوح
که بر خاک آدم دمم تازه روح
بیا ساقی، آن یوسف می بمن
که دارد ز مینا بتن پیرهن
از آن چون شمیمم رسد بر مشام
شناسم چو یعقوب صبحی ز شام
بیا ساقی، آن می که چون مایده
برندان شب عید شد عایده
بمن ده که سی روز شد روزه ام
بهر در مگردان بدریوزه ام
بیا ساقی، آن بکر چون حور عین
که در خم سر آورد یک اربعین
بمن ده، که چل ساله تنهاییم
فگند از فلک طشت رسواییم
بیا ساقی، آن می که چون سلسبیل
سرشتی ز کافور و از زنجبیل
بمن ده، که آتش بجانم گرفت
دل از گرم و سرد جهانم گرفت
بیا ساقی، آن مایه ی ایمنی
کز آن دوستی خاست، نه دشمنی
بمن ده، که از کین گرایم بمهر
بجامی کنم آشتی با سپهر
بیا ساقی، ای چشمت از می خراب
دریغت چرا آید از تشنه آب؟!
مگر نیست در گوشت از میفروش
که جامی بنوشان و جامی بنوش
وگر بینی ای ماه خورشید جام
که در خورد من نیست جام تمام
از آن جام کش نیمه خوردی بده
اگر صاف حیف است، دردی بده!
بیا ساقی، ای حسنت آشوب شهر
گوارا ز شیرین زبانیت زهر
بشیرین گواری می تلخ خور
مخور غم، که تلخ است والحق مر
بیا ساقی، آن جام گلنار رنگ
کش از بو چو بلبل خروشید چنگ
بمن ده، که بوی گلم آرزوست
خروشیدن بلبلم آرزوست
بیا ساقی، آن جام فیروزه گون
چو فیروزه در دست دارد شگون
بمن ده، که فیروزیم آرزوست
همه روزه، این روزیم آرزوست
بیا ساقی، آن می کز آن صبحگاه
شود مهر روشن چو از مهر ماه
بمن ده که نه ماه جویم نه مهر
بخندم برفتار گردان سپهر
بیا ساقی، آن می که هوش آورد
دل خفتگان را بجوش آورد
بمن ده که هشیاریم آرزوست
از این خواب، بیداریم آرزوست
بیا ساقی، آن می که پیر مغان
فرستاد اصحاب را ارمغان
بمن ده که صبح است و وقت صبوح
خروس سحر گفت: الراح روح
بیا ساقی آن مومیائی می
که جوید شکسته درستی ز وی
بمن ده که پیمانه ی دل ز دست
فتاد و چو پیمان مستان شکست
بیا ساقی ای باغبان بهشت
سرجوی بگشا که خشک است کشت
بده آبی، این کشت پژمرده را
بجوش آور این خون افسرده را
بیا ساقی، آن می که دی داشتی
وز آن جستی اسلام و کفر آشتی
بمن ده، که از کعبه آیم بدیر
هم شان بهم صلح و الصلح خیر
بیا ساقی، آن کیمیای مراد
که هر کو خورد، نارد از فاقه یاد
بمن ده، که از دست تنگی رهم
بزور زر، از زرد رنگی رهم
بیا ساقی، آن داروی نوش بهر
که داروی درد است و تریاق زهر
بمن ده، که افعی غم جان گزاست
بغم گر نهم نام افعی سزاست
بیا ساقی ای نرگست نیم خواب
بلب تشنگان ده ز خون خم آب
همه شب چو ز اندوه خواب آیدم
همه روزه، چون روزیی بایدم
بخشت خمم، به ز زانوت سر
بلب خون خم، به که خون جگر
بکش ساقی، از جام زر آب رز
اگر نقل خواهی، لب خود بمز
ورت جام زر نیست، پر کن سفال؛
که می از سفالم خوش آید بفال
بیا ساقی امشب که بر روی تو
مه نو ببینم چو ابروی تو
که بست از چه ابر بهاری تتق
همان مینماید هلال از افق
چو سیمین کلیدی که شبهای عید
گشایند میخانه ها ز آن کلید
و یا دست ناهید را مشگراست
که گوش سپهر از نوایش کر است
گرفته دف لاجوردی بکف
همی ساید انگشت سیمین بدف
بیا ساقی آن جام کش می فروش
تهی کرد از لعل گون باده دوش
سحر پیش میگون لب آرش چو کی
که چون غنچه لبریز گردد ز می
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بیا ساقی، آن جام خورشید فام
که مانده است بر وی ز جمشید نام
هوش مصنوعی: بیا، ای ساقی، آن جامی را بیاور که رنگش مانند خورشید است و بر آن، نشانی از جمشید، پادشاه افسانهای، باقی مانده است.
بمن ده بپایان پیری مگر
ز سر گیرم این دور کآمد بسر
هوش مصنوعی: به من کمک کن تا به پایان پیری برسم، وگرنه دوباره از ابتدا باید این دور را آغاز کنم.
بیا ساقی، ای در کفت جام جم
چو بالای فرق فریدون علم
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، همانطور که جام جم در دستان توست، مانند علم فریدون بر بالای سر او باشد.
تو را زیبد آن کاویانی درفش
که سیمینه ساقی و زرینه کفش
هوش مصنوعی: شما شایستهی آن پرچم کاویانی هستید که ساقیاش نقرهای و کفشش طلایی است.
بمن ده که چون کاوه خیزم ز جای
سر تاج ضحاک سایم بپای
هوش مصنوعی: به من بده که همانند کاوه، با همت بلند از جا برمیخیزم و تاج ضحاک را بر پای خود میزنم.
ز دل، درد دیرینه بیرون کنم؛
تماشای فر فریدون کنم
هوش مصنوعی: دردهای قدیمیام را از قلبم بیرون میکشم و به تماشای زیباییهای فریدون مینشینم.
بیا ساقی، آن مایه ی کین و مهر
که افروخت از وی منوچهر چهر
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن نوشیدنیای که باعث شعلهور شدن احساسات محبت و دشمنی شد و چهره منوچهر را درخشان کرد، بیا تا از آن بنوشیم.
بمن ده، که از سوک آیم بسور
کشم کینه ی ایرج از سلم و تو ر
هوش مصنوعی: به من بده، چون از غم و اندوه به سراغم آمدهام و میخواهم کینهی ایرج را از سلم و تو بگیرم.
بیا ساقی، آن نوشداروی می
که درخواست رستم ز کاووس کی
هوش مصنوعی: بیار ای ساقی، آن شراب شفابخش را که رستم از کاووس خواسته بود.
بمن ده، که سهرابیم زخمناک
پدر کرده پهلویم از تیغ چاک
هوش مصنوعی: به من بده، چرا که مانند سهراب زخمهای پدرم را بر پهلویم دارم که از تیغ ایجاد شده است.
بیا ساقی، آن آب چون آفتاب
که سرخ است چون تیغ افراسیاب
هوش مصنوعی: بیا ای شرابدار، آن آب را بیاور که مانند آفتاب میدرخشد و رنگی سرخ دارد مانند تیغ افراسیاب.
بمن ده، که از جان برآرم خروش
چه خون سیاووش آیم بجوش
هوش مصنوعی: به من بده، که از عمق جانم فریادی برآورم، مانند خونی که از سیاوش به جوش میآید.
شناسد هر آنکس که بیهوش نیست
که می، کم ز خون سیاووش نیست
هوش مصنوعی: هر کسی که هوشیار باشد، متوجه است که شراب کمتر از خون سیاوش نیست.
بیا ساقی، آن جام کیخسروی
بمن ده، دهم تا جهان را نوی
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن cup سلطنتی کیخسرو را به من بده تا من هم به جهان نشاط و تازگی ببخشم.
بگویم چهار دیده ز آیین او
جهن بین من، چون جهان بین او
هوش مصنوعی: میگویم که مانند او، من نیز از جهان یا از دنیای خودم، به طرز خاصی میبینم و درک میکنم. او به گونهای به دنیا نگاه میکند که میتواند همه چیز را به روشنی ببیند، در حالی که من فقط از زاویهای محدود به اطرافم نگاه میکنم.
تو را راز آینده گفتن هوس
مرا آنچه دیدم، بر او رفته بس
هوش مصنوعی: من آرزو دارم رازی از آینده را با تو در میان بگذارم، اما آنچه که دیدهام، خیلی از آن فراتر رفته است.
بیا ساقی، آن نار پرورده را
که خوش کرده گلنار گون پرده را
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، به من آن میوهٔ خوشعطر و نرم را بده که پردهٔ گلنار را زیبا و خوشبو کرده است.
بمن ده، که ترک فلک بیگناه
چو بیژن فگندم بچاه سیاه
هوش مصنوعی: به من بده، که من بیگناه مانند بیژن در چاه تاریک افتادم.
مگر دختر رز بدلداریم
کند چون منیژه پرستاریم
هوش مصنوعی: آیا میتوان دختر گلی را برای ما فراهم کرد که همچون منیژه مراقبت از ما را بر عهده گیرد؟
بیا ساقی، آن جام لهراسپی
مکلل چو اکلیل گشتاسپی
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن جامی را بیاور که زینت داده شده و زیباست، مانند تاجی که بر سر گشتاسپ نهادند.
بمن ده، که رویی تن از پور زال
ندید آنچه دیدم از این پیر زال!
هوش مصنوعی: به من عطا کن که من از این پیر زال، تجارب و احساساتی را دیدم که هرگز پسر زال (رستم) ندیده است.
بیا ساقی آن ساغر ده منی
بمن ده، که دارم سر بهمنی
هوش مصنوعی: بیا ساقی، آن لیوان را به من بده که من در حال نوشیدن هستم و سرم شلوغ و گیج است.
مگر گام ننهاده در کام مار
ز زابل کشم کین اسفندیار
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که آیا من میتوانم با وجود خطرات و مشکلاتی که در مسیر قرار دارد، به سوی هدفی مهم و بزرگ پیش بروم؟ اشاره به این دارد که شاید پای گذاشتن در چنین مسیری میتواند عواقب سختی داشته باشد، اما در عین حال، هدف اصلی و بزرگتری در پیش است که ارزش این تلاش و خطر را دارد.
بیا ساقی، امشب درین گلشنک
می روشنم بخش چون روشنک
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، امشب در این باغ سرسبز، شرابی میریزم که روشنایی مثل ستارهها را به ارمغان بیاورد.
که از خون دارا بود غازه اش
سکندر شود مست از آوازه اش
هوش مصنوعی: آن که از خون دارا بهرهمند است، میتواند با آوازه و شهرت خود سکندر را نیز مست و شگفتزده کند.
مگر کین دارا ز گردون کشم
درفش سکندر بهامون کشم
هوش مصنوعی: آیا میتوانم این ثروتمند را از آسمان با پرچم اسکندر به زمین بیاورم؟
بیا ساقی، آن جام آیینه رنگ
که دور از سکندر گرفته است زنگ
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن جام زیبا و شفافی را بیاور که دور از بزرگی سکندر، زنگ زده و کهنه شده است.
بمن ده، که صافی کنم سینه را
برون آرم از زنگ آیینه را
هوش مصنوعی: به من بده تا بتوانم دل و جانم را پاک کنم و زنگارهایی که بر آینه وجودم نشسته را بیرون بیاورم.
بیا ساقی، آن می که شاه اردشیر
کشیدی و کشتی بشمشیر شیر
هوش مصنوعی: ای ساقی، بیا و آن شرابی را بیاور که شاه اردشیر با شمشیر شیرینی آن را تهیه کرد و کشید.
بمن ده، که کرمان بدود و بداد
ستانم بیک هفته از هفت واد
هوش مصنوعی: به من بده که در کرمان بروم و به سرعت از هفت واد یکی را در یک هفته به دست آورم.
بیا ساقی، آن می که بهرام خورد
بشیر افگنی از میان تاج برد
هوش مصنوعی: ای ساقی، بیا و شرابی را بیاور که بهرام (پادشاه اسطورهای) نوشید، و آن را از میان تاج خود به ما نشان بده.
بمن ده، ز من بشنو آن سرگذشت
که بهرام در گور و، گوران بدشت
هوش مصنوعی: به من بده، از من بشنو داستانی را که مربوط به بهرام است و ماجرایش در گور و گوران بوده است.
بیا ساقی، آن کاسه ی کسروی
که بخشد تهی کیسه را خسروی
هوش مصنوعی: بیایید ای ساقی، آن جامی که از دست شما کسی را به ثروت میرساند و بیپولی را به نعمت تبدیل میکند، به من بدهید.
بمن ده، که ساغر ز دستم فتاد
بطاق دل از غم شکستم فتاد
هوش مصنوعی: به من یک نوشیدنی بده، زیرا لیوان از دستم افتاده و دل من به خاطر غمها شکسته است.
بیا ساقی، آن جام لبریز را
شکرریز کن نام پرویز را
هوش مصنوعی: بیا، ای ساقی، آن جام پرآب را با شکر پر کن و نام پرویز را بر زبانه بیاور.
بمن ده همه مه چه غره چه سلخ
که شیرین کند کام تلخ آب تلخ
هوش مصنوعی: به من همهٔ مهربانیها را بده، چه در حالت شادی و چه در حالت اندوه، تا کام تلخ و تلخی آب را شیرین کند.
نمانم دگر در دل از فاقه رنج
گشایم از آن هفت خط هشت گنج
هوش مصنوعی: دیگر در دل رنج و فقر نمیمانم و از آن هفت خط، هشت گنج پیدا میکنم.
بیا ساقی، آن شمع آتشکده
ز شمع رخ اندر دل آتش زده
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن شمعی که در آتشکده میدرخشد، همان نور چهرهی توست که در دل آتش عشق شعلهور شده است.
از آن آتش تر، که زردشت داشت
از آن ساغر زر، که در مشت داشت
هوش مصنوعی: این شعر به تصویری اشاره دارد که به حقایق و مضامین عرفانی و فلسفی مرتبط با زرتشت، پیامبر بزرگ ایران، و نوشیدن شراب به عنوان نمادی از دانایی و روشنی میپردازد. در واقع، این جملات نشاندهنده تجربه عمیق و روحانیای است که از درک حقیقت ناشی میشود. آتش به عنوان نماد نور و پاکی، و ساغر زر به عنوان نماد ارزش و زیبایی، در کنار هم تصویر زیبایی از شناخت و بصیرت انسانی را به نمایش میگذارند.
بمن ده که روغن ندارد چراغ
بود خشکم از آتش دل دماغ(؟!)
هوش مصنوعی: به من بده که چراغم روغن ندارد، آتش دل مرا خشک کرده است.
بیا ساقی، آن آفت کبر و ناز
بمن ده، که آسایم از هر دو باز
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن نشئه و لذتی را به من بده که بتوانم از خودپسندی و خودخواهی رها شوم و آرامش یابم.
چکاند بکام آن، گر از وی دمی
رساند بلب این، گر از وی نمی
هوش مصنوعی: اگر آن یار در دل من جایی داشته باشد، هر لحظه از او یاد میکنم، و اگر نه، بیتفاوت خواهم بود.
هم اشعث شود شهره نامش بجود
هم ابلیس آرد بر آدم سجود
هوش مصنوعی: در این عالم، برخی افراد که ظاهری خشن و بیمقدار دارند، میتوانند به شهرت برسند و در عوض، افرادی که قابل احترام و متعهد به اخلاق هستند، ممکن است نادیده گرفته شوند. این نشان میدهد که در جامعه گاهی ارزشها و قضاوتها معکوس میشود.
بیا ساقی، آبی که روز نخست
ز گرد عدم خاک آدم بشست
هوش مصنوعی: بیایید ای ساقی، آبی بیاور که در آغاز خلقت، انسان را از خاکِ عدم پاک کرد.
بمن ده، که خیزم بشکر وجود
بپروردگار خود آرم سجود
هوش مصنوعی: به من بده، تا برخیزم و به خاطر وجود خود، به پروردگارم سجده کنم.
بیا ساقی، آن کشتی نوح را
بیا ساقی، آن راحت روح را
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن کشتی نجات را بیاور، بیا آن آرامش روح را به من بده.
بمن ده، که دردم ندارد پزشک
فتادم بطوفان ز سیل سرشک
هوش مصنوعی: به من کمک کن، زیرا دردم به هیچ پزشکی منتقل نمیشود؛ من در دریای اشک خود غرق شدهام.
بیا ساقی، آن می ز خوان خلیل
کز آن تندرستی پذیرد علیل
هوش مصنوعی: ای ساقی، بیا و آن شراب را بیاور که از میخانه خلیل (عبدالله) است، چرا که این شراب به بیمار و ناتوان، سلامتی میبخشد.
بمن ده،کز آن آب کوثر سرشت
کنم نار نمرود باغ بهشت
هوش مصنوعی: به من بده که از آن آب کوثر بوم بسازم، که همچون آتش نمرود در باغ بهشت باشد.
بیا ساقی، آبی که آتش وش است
بمن ده، که نه آب و نه آتش است
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آبی که حالت آتشین و زیبایی دارد به من بده، چرا که این آب نه کاملاً آب است و نه صرفاً آتش.
گر آبست، از آن خانه روشن چراست؟!
ور آتش، از آن بزم گلشن چراست؟!
هوش مصنوعی: اگر در آن خانه آب باشد، پس چرا روشن و روشنایی دارد؟ و اگر آتش است، پس چرا در جشن و زیبایی گلشن قرار دارد؟
همانا که آمیخت دردی کشی
ز خضر آبی و از خلیل آتشی
هوش مصنوعی: به راستی که تو در حالی زندگی میکنی که دردی را متحمل میشوی که ناشی از آب خضر و آتش خلیل است.
بیا ساقی، آن جان نواز جهان
که نوشید خضر از سکندر نهان
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن روح آرامشبخش که خضر از سکندر بهطور پنهانی نوشید.
بمن ده که از دست کشتی شکن
خرابی کنم در خرابات تن
هوش مصنوعی: به من بده که از دست تجملات و مشکلات زندگی فرار کنم و از این دنیا و ظواهر آن رهایی یابم.
چنان کاو زد آتش بحکم قدر
پسر کشت کاسوده ماند پدر
هوش مصنوعی: چنان که پسر با اراده و نیروی خود آتشی برافروخت، پدری که نابود شده، نمیتواند کمکی کند.
دهم رنگ من نیز ناگشته مست
بخون جگر گوشه ی تاک دست
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که شاعر از حالتی شاداب و سرمست سخن میگوید که به خاطر شور و شوق عشق و زیبایی ایجاد شده است. او به رنگهایی اشاره میکند که از چشیده شدن برخی احساسات و هیجانات به دست آمده و اشاره به دلشکستگی یا غم دارد. در نهایت، این جملات احساسات عمیق و مختلطی را از زندگی و عشق بازگو میکنند.
مباد از خمار آردم سر بدرد
کند عاقبت، آنچه باید نکرد
هوش مصنوعی: نکند به خاطر مستی و نشئگی سرم را به درد آورد و در پایان، کاری که باید انجام میدادم را انجام ندهم.
بیا ساقی آن می ز جام بلور
که چون آتشش دید موسی به طور
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن شراب را از جام بلور بریز که وقتی موسی آتش آن را دید، به کوه طور رفت.
بمن ده، که تا خامه ی بی بها
کنم چو ن عصای کلیم اژدها
هوش مصنوعی: به من بده تا بتوانم با قلم بیقیمت خود، مانند عصای حضرت کلیم (موسی) اژدها را به چالش بکشم.
بیا ساقی، آن روح پرور سبو
که مریم شد آبستن از بوی او
هوش مصنوعی: بیایید ای ساقی، آن سبویی را که روح را زنده میکند بیاورید، سبویی که مریم به سبب بوی آن بارور شد.
چو عیسی بمن ده، دو جام صبوح
که بر خاک آدم دمم تازه روح
هوش مصنوعی: ای کاش به من همانند عیسی، دو جام شراب صبحگاهی بدهی تا اینکه روح تازهای به من ببخشد و احساسی نو در وجودم زنده کند.
بیا ساقی، آن یوسف می بمن
که دارد ز مینا بتن پیرهن
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن یوسف زیبا را بیاور که پارچهاش عطر می دارد و از آن بوی خوش به مشام میرسد.
از آن چون شمیمم رسد بر مشام
شناسم چو یعقوب صبحی ز شام
هوش مصنوعی: زمانی که بوی خوشی به مشامم میرسد، میتوانم آن را مانند یعقوب که صبح را از شام تشخیص میدهد، بشناسم.
بیا ساقی، آن می که چون مایده
برندان شب عید شد عایده
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، می را بیاور که مانند نذری است که در شب عید به مهمانان داده میشود و باعث خوشحالی و برکت میشود.
بمن ده که سی روز شد روزه ام
بهر در مگردان بدریوزه ام
هوش مصنوعی: به من عطا کن، که سی روز میشود که روزهام و به خاطر تو از در مگردانم.
بیا ساقی، آن بکر چون حور عین
که در خم سر آورد یک اربعین
هوش مصنوعی: بیایید ای ساقی، آن دختر زیبا که همچون حوری در کنار ماست، دور از دنیای معمولی، نشان از عبور یک دوره زمانه دارد.
بمن ده، که چل ساله تنهاییم
فگند از فلک طشت رسواییم
هوش مصنوعی: به من بده، چون سی سال است که تنها هستم و از سرنوشت به زودی شرمنده و رسوا خواهم شد.
بیا ساقی، آن می که چون سلسبیل
سرشتی ز کافور و از زنجبیل
هوش مصنوعی: بیایید ای ساقی، آن نوشیدنی را بیاور که مانند جویبار دلچسب و گواراست و از عطر کافور و طعم زنجبیل ساخته شده است.
بمن ده، که آتش بجانم گرفت
دل از گرم و سرد جهانم گرفت
هوش مصنوعی: به من عطا کن، زیرا شعلههای آتش جانم را در برگرفته و دل من از تحمل سختیها و ناملایمات زندگی خسته شده است.
بیا ساقی، آن مایه ی ایمنی
کز آن دوستی خاست، نه دشمنی
هوش مصنوعی: بیایید ای ساقی، آن نوشیدنی را بیاور که از محبت و دوستی به وجود آمده، نه از دشمنی و کینه.
بمن ده، که از کین گرایم بمهر
بجامی کنم آشتی با سپهر
هوش مصنوعی: به من عطا کن که از کینه دور شوم و با محبت، دلی آرام بیابم و با جهان آشتی کنم.
بیا ساقی، ای چشمت از می خراب
دریغت چرا آید از تشنه آب؟!
هوش مصنوعی: بیایید ای ساقی، چرا چشمانت از می خراب به تنگ میآید از دیدن تشنهای که آب میخواهد؟
مگر نیست در گوشت از میفروش
که جامی بنوشان و جامی بنوش
هوش مصنوعی: آیا در گوش تو صدای میفروش نمیرسد که بگوید جامی بیاشام و خود نیز جامی بنوش؟
وگر بینی ای ماه خورشید جام
که در خورد من نیست جام تمام
هوش مصنوعی: اگر ببینی ای ماه، جامی از نور خورشید که در دست من نیست، بدان که آن جام کامل است.
از آن جام کش نیمه خوردی بده
اگر صاف حیف است، دردی بده!
هوش مصنوعی: اگر از آن جامی که نیمه نوشیدهای، چیزی باقی مانده، آن را به من بده. چون اگر صاف باشد، حیف است که هدر برود، پس بهتر است که آن را به من بدهی تا از درد آن رها شوم!
بیا ساقی، ای حسنت آشوب شهر
گوارا ز شیرین زبانیت زهر
هوش مصنوعی: ای ساقی، بیا؛ زیبایی تو باعث شور و شوق در این شهر خوشگوار شده است. زبان شیرین تو مانند زهر است که در دلها تأثیر میگذارد.
بشیرین گواری می تلخ خور
مخور غم، که تلخ است والحق مر
هوش مصنوعی: بشیرین، وقتی تلخی میخوری، غم نخور؛ چون واقعاً تلخ است.
بیا ساقی، آن جام گلنار رنگ
کش از بو چو بلبل خروشید چنگ
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن جام قرمز را که با عطرش دل را شاد میکند، بیاور. چون بلبل در حال نغمهخوانی است و ساز میزند.
بمن ده، که بوی گلم آرزوست
خروشیدن بلبلم آرزوست
هوش مصنوعی: به من عطا کن که عطر گل من را میخواهد و آواز بلبل من نیز آرزویی است که در دل دارم.
بیا ساقی، آن جام فیروزه گون
چو فیروزه در دست دارد شگون
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن جامی که رنگش مانند فیروزه است و خوشیمن به نظر میرسد، را به من بده.
بمن ده، که فیروزیم آرزوست
همه روزه، این روزیم آرزوست
هوش مصنوعی: به من عطا کن، زیرا آرزوی من پیروزی است که هر روز به آن فکر میکنم. این روزها را هم به عنوان آرزو دارم.
بیا ساقی، آن می کز آن صبحگاه
شود مهر روشن چو از مهر ماه
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن شرابی را بیاور که صبحگاهان، عشق و محبت را چون خورشید روشن میکند، همانطور که ماه روشن میشود.
بمن ده که نه ماه جویم نه مهر
بخندم برفتار گردان سپهر
هوش مصنوعی: به من عطا کن، که نه خنکای ماه را میخواهم و نه تماشای لبخند خورشید را. بر من چه میگذرد که رفت و آمدهای آسمان را فراموش کردهام.
بیا ساقی، آن می که هوش آورد
دل خفتگان را بجوش آورد
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن شرابی که میتواند دلهای خوابآلود را بیدار کند، برای ما بیاور.
بمن ده که هشیاریم آرزوست
از این خواب، بیداریم آرزوست
هوش مصنوعی: از تو میخواهم که مرا به هشیاری برسانی؛ چون آرزوی من بیدار شدن از این خواب است.
بیا ساقی، آن می که پیر مغان
فرستاد اصحاب را ارمغان
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن نوشیدنی که پیر مغان به دوستانش هدیه داده است، بیاور.
بمن ده که صبح است و وقت صبوح
خروس سحر گفت: الراح روح
هوش مصنوعی: به من بنوشان که صبح شده و زمان نوشیدن رسیده است. خروس در صبح زود بانگ زد: "برو، روح را زنده کن."
بیا ساقی آن مومیائی می
که جوید شکسته درستی ز وی
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن نوشیدنی را بیاور که مانند مومیایی است و در جستوجوی حقیقت و درستی، از آن بهره بریم.
بمن ده که پیمانه ی دل ز دست
فتاد و چو پیمان مستان شکست
هوش مصنوعی: به من بده که دل من از دستم رفته و مانند پیمان شکنان، عشق و شوقم را از دست دادهام.
بیا ساقی ای باغبان بهشت
سرجوی بگشا که خشک است کشت
هوش مصنوعی: ای ساقی، ای باغبان بهشت، بیا و سرچشمه را باز کن، زیرا زراعت اینجا خشک شده است.
بده آبی، این کشت پژمرده را
بجوش آور این خون افسرده را
هوش مصنوعی: به من آب بده، تا این زراعت خشکیده را زنده کنم و این دل افسرده را نشاط ببخشم.
بیا ساقی، آن می که دی داشتی
وز آن جستی اسلام و کفر آشتی
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن شرابی که دیروز نوشیدی و از آن جدا شدی، حالا بیا و بپیش ما بیاور، زیرا در آن لحظهای که نوشیدی، دین و کفر در کنار هم آرامش داشتند.
بمن ده، که از کعبه آیم بدیر
هم شان بهم صلح و الصلح خیر
هوش مصنوعی: به من بده، چون از کعبه به دیر میروم، بیایید که به صلح برسیم و صلح بهترین چیز است.
بیا ساقی، آن کیمیای مراد
که هر کو خورد، نارد از فاقه یاد
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن نوشیدنی خاص و ارزشمندی را بیاور که هر کسی آن را بنوشد، از غم و مشکل فراموشی پیدا میکند.
بمن ده، که از دست تنگی رهم
بزور زر، از زرد رنگی رهم
هوش مصنوعی: به من کمک کن، زیرا از فقر و تنگدستی رنج میبرم و نمیتوانم با پول زیادی زندگی کنم. دیگرت رنگ من زرد شده و نشان از پریشانیام دارد.
بیا ساقی، آن داروی نوش بهر
که داروی درد است و تریاق زهر
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن نوشیدنی را بیاور که هم درمان دردهاست و هم antidote زهرها.
بمن ده، که افعی غم جان گزاست
بغم گر نهم نام افعی سزاست
هوش مصنوعی: به من بده، زیرا غم مانند یک افعی ویرانگر است. اگر به غم بپردازم، نامش به خوبی بر افعی مینشیند.
بیا ساقی ای نرگست نیم خواب
بلب تشنگان ده ز خون خم آب
هوش مصنوعی: ای ساقی، بیا و با نرگس زیبایت، خواب نیمهکار عاشقان را بر هم بزن و به تشنگان، از سرخی خون، شراب بده.
همه شب چو ز اندوه خواب آیدم
همه روزه، چون روزیی بایدم
هوش مصنوعی: هر شب به خاطر اندوهی که دارم خوابم نمیبرد و هر روز هم باید به شکلی زندگی کنم که گویی روزی از پیش تعیین شده دارم.
بخشت خمم، به ز زانوت سر
بلب خون خم، به که خون جگر
هوش مصنوعی: بخشش تو برای من از شکسته شدن زانو و ریختن خونم بر روی زمین، بهتر است. تحمل درد و رنج جانم به خاطر تو، ارزش بیشتری دارد.
بکش ساقی، از جام زر آب رز
اگر نقل خواهی، لب خود بمز
هوش مصنوعی: ساقی، از جام طلایی، آب گل سرخ بریز و اگر میخواهی داستانی بگویی، خودت لبهایت را بچش.
ورت جام زر نیست، پر کن سفال؛
که می از سفالم خوش آید بفال
هوش مصنوعی: هرگز جام طلا ندارم، اما آن را با سفال پر کن؛ چرا که شراب در سفال خوشطعمتر خواهد بود.
بیا ساقی امشب که بر روی تو
مه نو ببینم چو ابروی تو
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، امشب میخواهم چهرهی زیبا و تازهای از تو ببینم، مانند ابروانت که خوشفرم و دلرباست.
که بست از چه ابر بهاری تتق
همان مینماید هلال از افق
هوش مصنوعی: ابر بهاری از کجا آمده که جوانهها را میسود و هلال ماه هم از افق خود را نشان میدهد.
چو سیمین کلیدی که شبهای عید
گشایند میخانه ها ز آن کلید
هوش مصنوعی: مانند کلید نقرهای که در شبهای عید درهای میخانهها را باز میکند.
و یا دست ناهید را مشگراست
که گوش سپهر از نوایش کر است
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که یا دست الهه عشق زیباست و یا صدای آسمان به قدری بلند است که نمیتواند به نغمههای او گوش بدهد. در واقع، شاعر به تأثیرات قوی عشق و زیبایی اشاره میکند و حس میکند که برخی از زیباییها و نغمهها نمیتوانند به درستی درک شوند.
گرفته دف لاجوردی بکف
همی ساید انگشت سیمین بدف
هوش مصنوعی: دستمال آبی رنگی را در دست گرفته و با انگشتان نقرهایاش به آن ضربه میزند.
بیا ساقی آن جام کش می فروش
تهی کرد از لعل گون باده دوش
هوش مصنوعی: بیایید ای ساقی، آن جامی که دست فروش خالی از شراب قرمز و خوش رنگ کرد، به من بده.
سحر پیش میگون لب آرش چو کی
که چون غنچه لبریز گردد ز می
هوش مصنوعی: در صبح زود، مانند گلهای زیبایی که وقتی پر از شراب میشوند، لبهای آرش نیز پر از شادی و زندگی میگردد.