شمارهٔ ۱۳ - در مدح ابوالفتح خان زند ابن کریمخان وکیل
ببین ز لعل خود و، جزع من روان گوهر!
بگو کدام به، این گوهر است و آن گوهر؟!
بسی چو حقهٔ لعل تو لعل دیدم، لیک؛
نه بر کنارْ زمرد، نه در میانْ گوهر
شکفته داری بر شاخ نسترن لاله
نهفته داری بر برگ ارغوان گوهر
سیه ز زلف و خط آمد لب و بناگوشت
به سبزه شد گلت و، در شبه نهان گوهر
به چهرهام که شد از دوری تو زرد مخند
مباد رنگ پذیرد ز زعفران گوهر
کسی نجستش رنگ و کسی ندیدش آب
به چین و تبت مشک و، به بحر و کان گوهر!
که هم ز رشک خطت، گشته خونچکان نافه
که هم ز شرم رخت، گشته خویفشان گوهر
به خاک کوی خود، اشک مرا ببین؛ گرچه
ز خاک کس نکند فرق در جنان گوهر
اگر ز روی خود آویزی آب خود از شرم
به خاک ریزد از آن روی خویفشان گوهر
در آب گوهر، آب رخت پدید چنانک؛
در آب دریا پیدا شد آب آن گوهر
چه کوته است مرا دست از آن، چه شد کز دور
ز خنده لعل توام میدهد نشان گوهر؟!
چه گوهری تو، که گرانجان نیم، که گوهر جانت
ندادم؛ آری بایست به ز جان گوهر!
بهای بوسه، گهر خواهی از گدا عمدا
به چشم ریزمت اینک بر آستان گوهر
شد آنکه بود ازین پیشتر درین بازار
ز تنگچشمی بازاریان گران گوهر
کنون به چشم من ارزان شد، ار چه ارزنده است
ز بس که ریخت چو دست خدایگان گوهر
امین ملک، ابوالفتح خان، که از جودش
به کان و بحر درآورد الأمان گوهر
یگانه گوهر دریای جود و، کان وجود؛
که نیست چون گهرش پاک در جهان گوهر
چرا چنین نبود؟ کایزدش پدید آورد
ز صلب خسرو ایران، کریم خان گوهر!
به عهد او، کسی از بحر و کان نیارد یاد؛
کفش فشانده ز بس بر جهانیان گوهر
جهانیان که ندیدند بحر و کان، چه کنند؛
مگر کنند نثار درش همان گوهر
به غیر من، که نهفته است ز ابر تربیتش؛
به بحر طبعم، چندین هزار کان گوهر
در آستان جلالش، چو دست من گیرد
نشانم اول بر پای پاسبان گوهر
ایا سپهبد کاووس کوس، کاقبالت
کشیده دارد در رشتهٔ کیان گوهر
به بام قصر تو، کیوان نه گر صدفسار است
چکاند از چه چو باران ز ناودان گوهر؟!
نهان به مخزن تو ره نیافت گر برجیس
چگونه ریزدش از طرف طیلسان گوهر؟!
اگر نه تیغ تو بوسید در زمین بهرام
چو خونش از چه نماید بر آسمان گوهر؟!
نه گر به بزم تو خنیاگری کند ناهید
به گاه زمزمه چون ریزد از دهان گوهر؟!
اگر نه در صف کتّاب دفتر تو نشست
شد از چه تیر درخشانش از بنان گوهر؟!
اگر نه مهر و مهت، خازن خزینه شدند
به روز و شب ز چه باشند بر جهان گوهر؟!
ز بحر جود تو، ابری که سر کشد به سپهر
به خاک ریزدش از جیب، جاودان گوهر
چو جام می، گر ازین پیش خلق دست به دست
برای هم همه بردندی ارمغان گوهر
به پای خویش، ز دست تو شد بحمدالله
کنون به خانهٔ شاه و گدا روان گوهر!
ز لطف کاه سبک، کش ز خاک برگیری؛
نهی اگر به ترازوش با گران گوهر
کشد به خویش، چو بیجاده خاک کفهٔ کاه
رود ز کفهٔ دیگر به کهکشان گوهر!
به هر زمین که کشی لشکر، از کرم؛ دهقانش
کشد به لشکر کاه و به کاهدان گوهر
کسی ندیده چنین میهمانی از که و مه
که میهمانْش برد کاه و میزبان گوهر
برد ز گوهرشان، آب غیرت جودت
دهد کسی به کسی گر به قیروان گوهر!
به هر دیار فرستد، عدالت تو عسس؛
ندارد آنجا حاجت به پاسبان گوهر
گر آسمان، گه و بیگاه ریختی به زمین
ز کوکب دری و ابر درفشان گوهر
کنون ز طبع من و، دست گوهرافشانت
زمین فشانَد هر شب بر آسمان گوهر
تو نام نیک نهی در جهان و شاهان گنج؛
چو ماند از تو نکونام، گو ممان گوهر!
تو راست گنج، دل بیبضاعتان، وز بخل
نهفت خسرو در گنج شایگان گوهر
برای بخشش تو، ابرو آفتاب مدام
به بحر لؤلؤ میپرورد، به کان گوهر
همیشه بردی شاهین به آشیان خس و خار
برد به عهد تو صعوه به آشیان گوهر
هما به سایهات آید، چو ز آشیان بلند
به راه ریخته بر جای استخوان گوهر
ز پایبوس تو، ای قطب مرکز حشمت؛
کلاه ساید بر فرق فرقدان گوهر
ز گنج دولت و بحر خیال و ابر قلم
چو میدهد دل و دستت به رایگان گوهر
مرا چو خنجر تو، بارد از مژه یاقوت
مرا چو خامهٔ تو، ریزد از زبان گوهر
به یاد قبضهٔ شمشیر گوهرآگینت
به گوش و گردن خوبان کند فغان گوهر
به تیرهروزی خصمت، گهی که رحم آید؛
فروزدت چو سماک از سر سنان گوهر
به روز معرکه، کز گرد لشکری خورشید
چنان نماید کز جوف سرمهدان گوهر
کشد دو صف، چو دو رشته، دو لشکر از دو طرف
وز آن دو رشته نمایان شَبَه، عیان گوهر
همه به طاقت پیل و، همه به قوت شیر؛
ولی جداشان از هم چو انس و جان گوهر
کشیده تیغ، دهی جلوه رخش در میدان؛
چنان که جلوه دهد خور به خاوران گوهر
به زیر پای سمندت، همی بود غلتان؛
به جای گوی از آن چار صولجان گوهر
به خودنمایی، خصم حرامزادهٔ تو؛
ز بخت تیره چو خواهد کند عیان گوهر
شود ز خندهٔ تیغت، هبا، که تیغ تو را
یکی است گویی با اختر یمان گوهر
پی خریدن کالای جان او، ز اجل؛
ز شَست صاف تو گیرد زهِ کمان گوهر
چنان شکافیاش از تیغ، استخوان آسان؛
که در میانهٔ پنبه کنی نهان گوهر
هوای افسر گر باشدش، سپارد سر؛
رود خزف به کف آرد، کند زیان گوهر
ز خونچکان سرو رخشنده تاج، فتراکت؛
کشد به رشته عقیق و به ریسمان گوهر
زنی به عمّان خنجر چو بهر شستن خون
شود به هر صدفی سفته بهرمان گوهر
عروس مدح تو را، زیب تا دهم یکران
ز بحر طبع من افتد، زمان زمان گوهر
وگرنه موجهٔ دریا چنانکه گفت ظهیر:
«به هیچ وقت نیفگنده بر کران گوهر»
قصیدهای که به طبعآزمایی شعرا
نوشته کرد ردیفش به امتحان گوهر
تمام دیدم و، الحق صفای گوهر داشت؛
شگفت نه ز چنین معدنی، چنان گوهر!
صفا ز گوهر طبع معاصران چو ندید
به طعنه خندهزنان خواست توأمان گوهر
بیاض بیضهٔ خود دیده، چشم کرده سیاه؛
صد افگنده که: آورده ماکیان گوهر
خروس طبع مرا از خروس عرش سحر
ندا رسید و فگند اینک از دهان گوهر
بود گهر گهر، اما بهاش نیست یکی؛
به جیب پیلهور و چتر کاویان گوهر
گهرفروش اگر رفت، منت ایزد را
گهرشناس نشسته است و در میان گوهر
کنون ظهیری اگر یافتی دوباره ظهور
ز یمن مدح تو، میدادمش نشان گوهر
ز لفظ و معنی، میگفتمش؛ که: افشاندم
تو بر پلاس خزف، من به پرنیان گوهر!
کشیدمیش به گوش، این گهر که از انصاف
نیامدیش ز صافی به چشم آن گوهر
شکست گوهر او گویم، از چه از لاف است
که مرد را شکند لاف در جهان گوهر
وگرنه جایی کآید به عرض گنج شهان
که میبرد به چو من مفلسی گمان گوهر؟!
وگر ز صیرفیان بود تنگدل، شاید
کساد یافته از جهل همگنان گوهر
شبهفشان، قلمم از زبان او در عذر
کنون فشانْد به تحقیق این بیان گوهر
نه هر بخار که از بحر خاست، گشت سحاب؛
نه هر سحاب، به صلب اندرش نهان گوهر!
نه هر سحاب که گوهرکش است افشانَد
به هر مکان که رسد یا به هر زمان گوهر!
نه هر طرف نگری، بحری و در آن صدفی است ؛
نه هر صدف شود آبستن و در آن گوهر!
نه هر که شد به شنا آشنا، بود غواص
نه هر که غوص کند، بنگرد عیان گوهر
نه هر چه بر لب ساحل برآردش ز صدف
به تابی اندک، گفتن به آن توان گوهر
نه هر چه گوهر گویندش و، به رشته کشند؛
بود به تاج شهانش لقب فلان گوهر
کجاست ساحت عمّان و، موسم نیسان؟!
که بر صدف چکد از ابر، قطرهسان گوهر!
چشیده تلخی دریا، کشیده حبس صدف؛
کند به طوق بتان جای و، کو چنان گوهر؟!
ز شحنهٔ کرمت، چون نداشتم زنهار؛
که بهر حاجبت آرم ز بحر و کان گوهر
به بحر فکر زدم غوطه، تا درین پیری
پی نثار تو آوردم ای جوان! گوهر!!
هزار رشته، در مدحتت، توانم سفت؛
به قدر اینکه کشد کس به ریسمان گوهر
به دست خود، گهر خود زند به سنگ اگر
گهرفروش دهد جز به قدردان گوهر
کنون که گوهری طبع توست در بازار
کنم ذخیره ز بهر چه در دکان گوهر؟!
تو مشتری و، مرا فکر بکر شد زهره؛
تو گوهری و، مرا بار کاروان گوهر!
گشودهام در دکان، بیا ز لطف و ببین؛
بخر به نرخی ارزان، ز من گران گوهر!
خدایگانا، در روی آدمی آبی است؛
که کم مبادا تا باد آب از آن گوهر
پی محافظتش، خواستم کنم کاری؛
که در وطن نکنم گم چو دیگران گوهر
ولی ز سحر و فسون خزففروشانش
بها ندارد دیدم در اصفهان گوهر
دلم جلای وطن کرد گوشزد چون دید
به شرق و غرب، ز عمّان شود روان گوهر
به خاک غربت، اندیشه بود ازین راهم؛
که تا چگونه نگه دارم این زمان گوهر؟!
غلا، ز گوهر مردم ببرد ناگه آب؛
چه نرخ دارد در بیعگاهِ جان گوهر؟!
ز بخل ابر بهاری، که سخرهٔ کف توست؛
نمیگرفت کسی در بهای نان گوهر
به کار کشت، مرا میل کرد طبع غیور؛
به جیب خوشهٔ جو داشت چون گمان گوهر
ولی محصل دیوان، حریف بدگهری است؛
که آب گوهر دیوان فزود از آن گوهر
به دانش تو، ز احوالم این اشاره بس است؛
که مرد را شود از یک سخن عیان گوهر
بود ولیت، ز افتادگی روانش صاف
همیشه تا بود افتان صدف، روان گوهر
بود عدوت، به دلها گران، به جان ارزان
همیشه تا بود ارزان خزف، گران گوهر!
هَمَت ببینند از خشم و لطف، دشمن و دوست
هر آنچه دیدند از ماه و خور کتان، گوهر!
شمارهٔ ۱۲ - قصیده در مدح علی بن موسی الرضا (ع): ای باد شمالت چو گل آورده به بر، برشمارهٔ ۱۴ - ای جسم تو، جان آفرینش: ای جسم تو، جان آفرینش؛
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ببین ز لعل خود و، جزع من روان گوهر!
بگو کدام به، این گوهر است و آن گوهر؟!
هوش مصنوعی: نگاه کن به زیبایی خودت و به حال نزار من! بگو کدام یک از این دو، ارزش و قیمت بیشتری دارد؟
بسی چو حقهٔ لعل تو لعل دیدم، لیک؛
نه بر کنارْ زمرد، نه در میانْ گوهر
هوش مصنوعی: من بسیار از زیبایی و جواهرات را دیدهام، اما هیچکدام مانند زیبایی و ارزش تو نیستند؛ نه در کنار زمرد و نه در میان سایر گوهرها.
شکفته داری بر شاخ نسترن لاله
نهفته داری بر برگ ارغوان گوهر
هوش مصنوعی: بر روی شاخ گل نسترن، گل لاله را پنهان کردهای و بر روی برگ گل ارغوان، جواهر زیبایی نهفته است.
سیه ز زلف و خط آمد لب و بناگوشت
به سبزه شد گلت و، در شبه نهان گوهر
هوش مصنوعی: موهای سیاه و خطی که لب و دوش را تزیین کرده، شبیه سبزه گلی زیبا شده و در دل شب، جواهر گرانبهایی پنهان است.
به چهرهام که شد از دوری تو زرد مخند
مباد رنگ پذیرد ز زعفران گوهر
هوش مصنوعی: اگر به خاطر دوری تو چهرهام از غم زرد شده، ناپسند است که با لبخند آن را بپوشانی، زیرا که رنگ زرد چهرهام نباید از زعفران به دست آمده باشد.
کسی نجستش رنگ و کسی ندیدش آب
به چین و تبت مشک و، به بحر و کان گوهر!
هوش مصنوعی: هیچکس رنگ آن را جستجو نکرد و هیچکس آن آب را در چین و تبت مشاهده نکرد. دریا مشک و کانهایی دارد که در آنها جواهرات وجود دارد!
که هم ز رشک خطت، گشته خونچکان نافه
که هم ز شرم رخت، گشته خویفشان گوهر
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و جذابیت یک فرد اشاره دارد. در آن، به چهره و ویژگیهای ظاهری شخصیتی پرداخته میشود که به خاطر زیباییاش، تنها برخورد نگاهها و احساسات دیگران را برمیانگیزد. به نوعی، زیبایی و جلوهای که دارد، باعث میشود دیگران تحت تاثیر قرار گیرند و احساساتی مانند شرم و عاطفه در آنها بیدار شود.
به خاک کوی خود، اشک مرا ببین؛ گرچه
ز خاک کس نکند فرق در جنان گوهر
هوش مصنوعی: به زمین محل خود، اشک من را تماشا کن؛ هرچند تفاوتی در بهشت از خاک کسی دیده نمیشود.
اگر ز روی خود آویزی آب خود از شرم
به خاک ریزد از آن روی خویفشان گوهر
هوش مصنوعی: اگر به سمت خودت نگاهی کنی، آب از شرم بر سر خاک میریزد. از آن چهره زیبا و دلربایت گوهر (پراکندگی زیباییات) میجوشد.
در آب گوهر، آب رخت پدید چنانک؛
در آب دریا پیدا شد آب آن گوهر
هوش مصنوعی: در دریا، زیبایی و ارزش خاصی وجود دارد که همچون جواهری در آب شناور است. این زیبایی و ارزش میتواند در معانی و جلوههای مختلفی جلوهگر شود، به طوری که همانند دُرّی که در عمق دریا پنهان است، در میانه آب، جلوهگر میشود.
چه کوته است مرا دست از آن، چه شد کز دور
ز خنده لعل توام میدهد نشان گوهر؟!
هوش مصنوعی: چقدر دست من از آن دور است! چرا با وجود فاصلهها، خنده زیبای تو نشان از ارزش و زیباییام میدهد؟
چه گوهری تو، که گرانجان نیم، که گوهر جانت
ندادم؛ آری بایست به ز جان گوهر!
هوش مصنوعی: تو چه ویژگی ارزشمندی داری که چیزی به اندازه جان من برایت نمیارزد، چرا که ارزش وجودیات بیشتر از جان من است!
بهای بوسه، گهر خواهی از گدا عمدا
به چشم ریزمت اینک بر آستان گوهر
هوش مصنوعی: اگر بوسهای میخواهی، باید بهایی بپردازی. به گدایی نگاه نکن، چرا که او به عمد و به خاطر تو اشک بر چشمانش میریزد و تو را به درگاه خود میخواند.
شد آنکه بود ازین پیشتر درین بازار
ز تنگچشمی بازاریان گران گوهر
هوش مصنوعی: آنچه در گذشته در این بازار شاهد بودیم، حالا با تنگ نظری و حسد بازاریان مغتنم، به واقعیت پیوسته است.
کنون به چشم من ارزان شد، ار چه ارزنده است
ز بس که ریخت چو دست خدایگان گوهر
هوش مصنوعی: اکنون در نگاه من چیزهایی که قبلاً بسیار با ارزش بودند، ارزش خود را از دست دادهاند، زیرا به اندازهای فراوان شدهاند که مانند جواهراتی هستند که از دستان خدا ریختهاند.
امین ملک، ابوالفتح خان، که از جودش
به کان و بحر درآورد الأمان گوهر
هوش مصنوعی: امین ملک، ابوالفتح خان، با بخشندگیاش هم چنان که باران بر زمین میبارد، سبب خوشحالی و امنیت مردم شده و همچون گوهری ارزشمند در میان انسانها میدرخشد.
یگانه گوهر دریای جود و، کان وجود؛
که نیست چون گهرش پاک در جهان گوهر
هوش مصنوعی: بهراستی، او بهترین و نادرترین گوهر در دریای سخاوت و وجود است؛ که در جهان هیچ سنگ قیمتی به پاکی و ارزش او وجود ندارد.
چرا چنین نبود؟ کایزدش پدید آورد
ز صلب خسرو ایران، کریم خان گوهر!
هوش مصنوعی: چرا اینطور نشد که خداوند، کریم خان، را از نسل خسرو ایران به وجود آورد؟
به عهد او، کسی از بحر و کان نیارد یاد؛
کفش فشانده ز بس بر جهانیان گوهر
هوش مصنوعی: با عهد او، هیچکس از دریا و کان یاد نخواهد کرد؛ زیرا به خاطر کثرت گنجینههایی که بر جهانیان به پای میریزد، کفشهایش را میاندازد.
جهانیان که ندیدند بحر و کان، چه کنند؛
مگر کنند نثار درش همان گوهر
هوش مصنوعی: مردم دنیا که دریا و گنج درون آن را ندیدهاند، چه کار میتوانند بکنند؛ جز اینکه برای آن گنجِ باارزش، فداکاری و نثار کنند.
به غیر من، که نهفته است ز ابر تربیتش؛
به بحر طبعم، چندین هزار کان گوهر
هوش مصنوعی: به غیر از من، که در سایهٔ تربیت خود پنهان است؛ در دل طبیعت من، هزاران کان گوهر نهفته است.
در آستان جلالش، چو دست من گیرد
نشانم اول بر پای پاسبان گوهر
هوش مصنوعی: در نزدیکی عظمت او، اگر دست من را بگیرد، نخستین چیزی که نشان میدهد، پاهای نگهبان گوهری است.
ایا سپهبد کاووس کوس، کاقبالت
کشیده دارد در رشتهٔ کیان گوهر
هوش مصنوعی: آیا سپهبد کاووس، که در نبردها همیشه آماده و قدرتمند است، در رشتهی کیانی، نشان افتخار و اصل خود را با خود دارد؟
به بام قصر تو، کیوان نه گر صدفسار است
چکاند از چه چو باران ز ناودان گوهر؟!
هوش مصنوعی: در بالای قصر تو، اگر کیوان (سیاره زحل) هم باشد، از چه چیزی مانند باران از ناودان جواهر می باراند؟!
نهان به مخزن تو ره نیافت گر برجیس
چگونه ریزدش از طرف طیلسان گوهر؟!
هوش مصنوعی: اگر چیزی در دل تو پنهان باشد، حتی اگر جیس (فرشته) هم بخواهد از وجود آن باخبر شود، چگونه میتواند از طرف لب طلاییات (جهان زیبای تو) آن را ریزش کند یا آشکار سازد؟
اگر نه تیغ تو بوسید در زمین بهرام
چو خونش از چه نماید بر آسمان گوهر؟!
هوش مصنوعی: اگر تیغ تو بر زمین به دست بهرام نبیفتد، پس خون او چگونه میتواند به آسمان به صورت گوهر (مروارید) بچکد؟!
نه گر به بزم تو خنیاگری کند ناهید
به گاه زمزمه چون ریزد از دهان گوهر؟!
هوش مصنوعی: اگر در میهمانی، ناهید به زیبایی و دلربایی بپردازد، آیا میتوان گفت که صدای دلنشین و زیبا از دهانش به مانند جواهر نمیریزد؟
اگر نه در صف کتّاب دفتر تو نشست
شد از چه تیر درخشانش از بنان گوهر؟!
هوش مصنوعی: اگر در کنار دفتر تو، کتابی وجود نداشت، پس چرا از دستانت مانند تیر درخشانی، گوهر و جواهر به وجود میآید؟
اگر نه مهر و مهت، خازن خزینه شدند
به روز و شب ز چه باشند بر جهان گوهر؟!
هوش مصنوعی: اگر نه محبت و زیبایی تو، در روز و شب گنجینهای از ارزشها برای جهان نخواهد بود.
ز بحر جود تو، ابری که سر کشد به سپهر
به خاک ریزدش از جیب، جاودان گوهر
هوش مصنوعی: از دریای generosity تو، اگر ابری باشد که بر افرازنده باشد، میتواند از جیب خودش لؤلؤهای جاودانی را بر زمین بریزد.
چو جام می، گر ازین پیش خلق دست به دست
برای هم همه بردندی ارمغان گوهر
هوش مصنوعی: اگر ما جام می داشتیم، مردم پیش از این ارمغانهای ارزشمند را با دست به دست یکدیگر میدادند.
به پای خویش، ز دست تو شد بحمدالله
کنون به خانهٔ شاه و گدا روان گوهر!
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که به پای خودت بایست و از دست تو مشکلی پیش نیامده است. اکنون به لطف خدا، همگان از شاه و گدا به سوی خانهای که گوهری در آن وجود دارد، روانه شدهاند.
ز لطف کاه سبک، کش ز خاک برگیری؛
نهی اگر به ترازوش با گران گوهر
هوش مصنوعی: اگر به خاطر لطف و محبت مردم سبکبار شوی و از خاک برگیری، هرچند اگر بر تو خشمگین شوند یا تو را با سنگینی و ارزشهای گرانقدری نهی کنند، نباید اهمیت بدهی.
کشد به خویش، چو بیجاده خاک کفهٔ کاه
رود ز کفهٔ دیگر به کهکشان گوهر!
هوش مصنوعی: وقتی که خاک از یک طرف به سمت دیگر میریزد، گویی که خود را به سوی آسمان و ستارهها میکشاند، مثل یک الماس درخشان.
به هر زمین که کشی لشکر، از کرم؛ دهقانش
کشد به لشکر کاه و به کاهدان گوهر
هوش مصنوعی: هر جا که تو سپاهی به خاطر مهربانی بفرستی، کشاورز آنجا از ذخیرهاش چیزی برای تو خواهد برداشت و به تو هدیه خواهد کرد.
کسی ندیده چنین میهمانی از که و مه
که میهمانْش برد کاه و میزبان گوهر
هوش مصنوعی: هیچ کس تا به حال چنین مهمانی را ندیده است که میهمانش از بالاترین مقام و ویژگیها باشد و میزبانش از بهترین و باارزشترین چیزها برخوردار باشد.
برد ز گوهرشان، آب غیرت جودت
دهد کسی به کسی گر به قیروان گوهر!
هوش مصنوعی: اگر کسی از جوهر و خوبیهای خود بهره بگیرد، میتواند دیگران را هم به خوبی و بخشندگی وادار کند، حتی اگر کسی مثلاً در قیروان، شهر با ارزشها و خوبیها باشد.
به هر دیار فرستد، عدالت تو عسس؛
ندارد آنجا حاجت به پاسبان گوهر
هوش مصنوعی: عدالت تو همچون نگهبانی در دیاری است که هیچ نیازی به پاسبان و محافظ برای گنجهایش ندارد.
گر آسمان، گه و بیگاه ریختی به زمین
ز کوکب دری و ابر درفشان گوهر
هوش مصنوعی: اگر آسمان، هر از گاهی بر زمین ستارههایی از دریا و ابر بریزد، همانند جواهراتی خواهد بود.
کنون ز طبع من و، دست گوهرافشانت
زمین فشانَد هر شب بر آسمان گوهر
هوش مصنوعی: اکنون به خاطر طبیعت من و دستی که گوهرها را پراکنده میکند، هر شب زمین همچون آسمان، زیورهای گرانبها را میفشارد و به جلوه در میآورد.
تو نام نیک نهی در جهان و شاهان گنج؛
چو ماند از تو نکونام، گو ممان گوهر!
هوش مصنوعی: تو در این دنیا نام نیکو و گنجی برای شاهان بر جا میگذاری؛ اگر از تو یاد نیکو باقی بماند، طلا و جواهر چه ارزشی دارد؟
تو راست گنج، دل بیبضاعتان، وز بخل
نهفت خسرو در گنج شایگان گوهر
هوش مصنوعی: تو گنجی هستی برای دلهای خالی و بیچیز، و نه از روی بخل، بلکه از روی سخاوت و بزرگواری، همانطور که خسرو در گنجهای بزرگ، گوهرهای ارزشمند را پنهان میسازد.
برای بخشش تو، ابرو آفتاب مدام
به بحر لؤلؤ میپرورد، به کان گوهر
هوش مصنوعی: به خاطر لطف و مهربانی تو، آفتاب دائماً در دریاهای مروارید غوطهور میشود و گوهرها را پرورش میدهد.
همیشه بردی شاهین به آشیان خس و خار
برد به عهد تو صعوه به آشیان گوهر
هوش مصنوعی: همیشه تو در زندگی پیروز و موفق بودهای و به سمت هدفهای بزرگ و ارزشمند رفتهای. حالا که به این مرحله رسیدهای، دیگران هم باید از تو یاد بگیرند و به سوی آرزوهای ارزشمند خود حرکت کنند.
هما به سایهات آید، چو ز آشیان بلند
به راه ریخته بر جای استخوان گوهر
هوش مصنوعی: اگر هما بر سایهات بیفتد، همانند زمانی که از لانهاش بر روی زمین، استخوانهای گرانبها را به زمین میریزد.
ز پایبوس تو، ای قطب مرکز حشمت؛
کلاه ساید بر فرق فرقدان گوهر
هوش مصنوعی: ای مرکز بزرگی و احترام، من از تو به گونهای سجده میکنم که کلاه گیس بر سر ستارهی تابناک زیبایی قرار گیرد.
ز گنج دولت و بحر خیال و ابر قلم
چو میدهد دل و دستت به رایگان گوهر
هوش مصنوعی: اگر از ثروت و خیال و استعدادهای خود بهرهمند شوی و دل و دستت را به کار بیندازی، میتوانی از دنیای بیپایان ثروت و زیباییهای خلقشده، بهطور رایگان بهرهمند شوی.
مرا چو خنجر تو، بارد از مژه یاقوت
مرا چو خامهٔ تو، ریزد از زبان گوهر
هوش مصنوعی: چشمان تو همچون خنجری تیز بر من تأثیر میگذارد و سخنانت مانند جوهری ارزشمند از زبانت جاری میشود.
به یاد قبضهٔ شمشیر گوهرآگینت
به گوش و گردن خوبان کند فغان گوهر
هوش مصنوعی: به یاد شمشیر زیبا و ارزشمند تو، صدای ناله و فریاد زیباییها بلند میشود.
به تیرهروزی خصمت، گهی که رحم آید؛
فروزدت چو سماک از سر سنان گوهر
هوش مصنوعی: اگر در روزهای دشوار با توجه به حال و روز بدی که بر تو میگذرد، گاهی رحم بر تو بیاید؛ تو را همچون ستارهای درخشان از سرآسمان جواهرات روشن میکند.
به روز معرکه، کز گرد لشکری خورشید
چنان نماید کز جوف سرمهدان گوهر
هوش مصنوعی: وقتی که جنگ و نبردی بهپا میشود، چنان درخشش و نورانیتی به وجود میآید که مثل درخشندگی جواهرات از داخل ظرفی پر از سرمه نمایان میشود.
کشد دو صف، چو دو رشته، دو لشکر از دو طرف
وز آن دو رشته نمایان شَبَه، عیان گوهر
هوش مصنوعی: دو دسته از سربازان به سوی یکدیگر میآیند، همانند دو رشته که از دو طرف کشیده شدهاند. این صحنه مانند نمایانی و آشکار شدن یک دُرّ درخشان است.
همه به طاقت پیل و، همه به قوت شیر؛
ولی جداشان از هم چو انس و جان گوهر
هوش مصنوعی: همه از نظر نیرو و قدرت با هم برابرند، اما همانطور که انسان و جان در کنار هم هستند، اما جدا از هم به شمار میآیند، این دو نیز از هم تفکیک شدهاند.
کشیده تیغ، دهی جلوه رخش در میدان؛
چنان که جلوه دهد خور به خاوران گوهر
هوش مصنوعی: با شمشیر کشیده، جلوه صورتش در میدان همانند درخشندگی خورشید در شرق است.
به زیر پای سمندت، همی بود غلتان؛
به جای گوی از آن چار صولجان گوهر
هوش مصنوعی: زیر پای اسب تو، گویهایی از جواهر در حال چرخشاند؛ به جای گوی از آن چهار توپ جواهرین صحبت کن.
به خودنمایی، خصم حرامزادهٔ تو؛
ز بخت تیره چو خواهد کند عیان گوهر
هوش مصنوعی: آشکار شدن خودنمایی، دشمن پست و بیریشه تو؛ زمانی که سرنوشت بد، خواسته باشد، میتواند گوهر واقعی را نمایان کند.
شود ز خندهٔ تیغت، هبا، که تیغ تو را
یکی است گویی با اختر یمان گوهر
هوش مصنوعی: در اثر خوشحالی و خندهی تیغ تو، به نظر میرسد که تیغ تو مانند ستارهای درخشان و با ارزشی است.
پی خریدن کالای جان او، ز اجل؛
ز شَست صاف تو گیرد زهِ کمان گوهر
هوش مصنوعی: برای خریدن جان او، از سرنوشت؛ از دست پاک تو، گوهر را به تیرکمان میگیرد.
چنان شکافیاش از تیغ، استخوان آسان؛
که در میانهٔ پنبه کنی نهان گوهر
هوش مصنوعی: شکافی که در اثر تیغ ایجاد میشود، به راحتی استخوان را میبرد. مانند اینکه در میان پنبه، یک سنگ قیمتی مخفی شده باشد.
هوای افسر گر باشدش، سپارد سر؛
رود خزف به کف آرد، کند زیان گوهر
هوش مصنوعی: اگر سر و وضع یک افسر خوب باشد، او خود را تسلیم میکند؛ مانند اینکه یک رود با طلا در دستانش میتواند به جواهر آسیب بزند.
ز خونچکان سرو رخشنده تاج، فتراکت؛
کشد به رشته عقیق و به ریسمان گوهر
هوش مصنوعی: از جوانههای درخت سرو زیبا، تاجی بهدست آوردم؛ که بر دامن عقیق و زنجیر گرانبها میتابد.
زنی به عمّان خنجر چو بهر شستن خون
شود به هر صدفی سفته بهرمان گوهر
هوش مصنوعی: زنی در عمان، خنجری را برای شستن خون به کار میگیرد، همانطور که برای جمعآوری مروارید از صدفها تلاش میکند.
عروس مدح تو را، زیب تا دهم یکران
ز بحر طبع من افتد، زمان زمان گوهر
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی تو، من میخواهم تو را ستایش کنم. اگر این ستایش به دقت و زیبایی بیان شود، میتواند مانند گوهری ارزشمند در طول زمان باشد.
وگرنه موجهٔ دریا چنانکه گفت ظهیر:
«به هیچ وقت نیفگنده بر کران گوهر»
هوش مصنوعی: اگر مهیا نباشد، موج دریا به هیچ وجه گوهر را به ساحل نمیآورد.
قصیدهای که به طبعآزمایی شعرا
نوشته کرد ردیفش به امتحان گوهر
هوش مصنوعی: شعری که در آن شاعران تواناییهای خود را آزمایش میکنند، ارزش و زیباییاش را با امتحان کردن و تلاش به دست میآورد.
تمام دیدم و، الحق صفای گوهر داشت؛
شگفت نه ز چنین معدنی، چنان گوهر!
هوش مصنوعی: من همه چیز را دیدم و به راستی گوهر آن زیبا و خالص بود؛ بنابراین عجیب نیست که از چنین معادنی، چنین گوهرهایی پیدا شود!
صفا ز گوهر طبع معاصران چو ندید
به طعنه خندهزنان خواست توأمان گوهر
هوش مصنوعی: زمانی که زیبایی و خلوص خلاقیت معاصران را نمیبیند، به سرزنش و تمسخر آنان میپردازد و در این حال، خواستار آن است که خداوند به او نیز همچون آنان گوهر و زیبایی عطا کند.
بیاض بیضهٔ خود دیده، چشم کرده سیاه؛
صد افگنده که: آورده ماکیان گوهر
هوش مصنوعی: در این متن، به تصویر کشیدن صحنهای اشاره شده که در آن کسی به ویژگیهای ظاهری خود توجه میکند و به ویژه رنگ چشمش را بیان میکند. همچنین، در آن اشارهای به وجود چیزی باارزش و زیبا در میان دیگر موجودات دیده میشود که به نوعی بر اهمیت و زیبایی آن تأکید میکند. این بیان به کار بردن تضاد بین ظاهر و باطن و همچنین ارزش واقعی گنجینهها را در بر دارد.
خروس طبع مرا از خروس عرش سحر
ندا رسید و فگند اینک از دهان گوهر
هوش مصنوعی: صدای خروس طبیعی من به صدای خروس آسمانی صبح رسید و به من خبر داد که اکنون از دهان گوهر، سخنی به زبان آمده است.
بود گهر گهر، اما بهاش نیست یکی؛
به جیب پیلهور و چتر کاویان گوهر
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که هرچند ارزش و زیبایی در وجود دارد، اما ممکن است ارزش واقعی آن در دنیا شناخته نشود؛ مانند یک مروارید که در جیب کسی که به دنبال آن نیست، مقامی ندارد. در اینجا به نوعی تأکید میشود که ارزش واقعی، در دید و شناخت صحیح انسانها قرار دارد.
گهرفروش اگر رفت، منت ایزد را
گهرشناس نشسته است و در میان گوهر
هوش مصنوعی: اگر فروشندهای از جواهرات خود جدا شود، باید بداند که خداوند کسی را که جواهرات را میشناسد، در کنار خود دارد و در میان گوهرها نشسته است.
کنون ظهیری اگر یافتی دوباره ظهور
ز یمن مدح تو، میدادمش نشان گوهر
هوش مصنوعی: اگر اکنون کسی با نام ظهیر را پیدا کردی که دوباره در مدح تو به ظهور برسد، نشان و علامت ارزشمندی از خودم به او میدادم تا قابل توجه باشد.
ز لفظ و معنی، میگفتمش؛ که: افشاندم
تو بر پلاس خزف، من به پرنیان گوهر!
هوش مصنوعی: من به او گفتم که از کلمات و مفاهیم زیبایی تا تو را بر پارچه بیارزش خود افشاندم، من همچون مرواریدی باارزش هستم.
کشیدمیش به گوش، این گهر که از انصاف
نیامدیش ز صافی به چشم آن گوهر
هوش مصنوعی: این جمله به معنای این است که یک گوهر زیبا و باارزش را به گوشم نزدیک کردم، اما این گوهر به خاطر نداشتن انصاف و صداقت، به چشمم نمیآید. به عبارت دیگر، چیزی که به نظر با ارزش میآید، وقتی از انصاف و صداقت بیبهره باشد، برای من جذابیتی ندارد.
شکست گوهر او گویم، از چه از لاف است
که مرد را شکند لاف در جهان گوهر
هوش مصنوعی: این جمله بیان میکند که ارزش و شخصیت واقعی یک فرد با نادانی و خودبزرگبینیاش تنها شکست میخورد. در واقع، فردی که فقط به حرفهای توخالی و بزرگنمایی اتکای دارد، در نهایت به خود لطمه میزند و نمیتواند در عرصه واقعیات دوام بیاورد.
وگرنه جایی کآید به عرض گنج شهان
که میبرد به چو من مفلسی گمان گوهر؟!
هوش مصنوعی: اگر جایی پیدا شود که گنجهای پادشاهان در آن باشد، چگونه میتوان بیپولی کسی را که در جستجوی آن است، به جواهرات تشبیه کرد؟
وگر ز صیرفیان بود تنگدل، شاید
کساد یافته از جهل همگنان گوهر
هوش مصنوعی: اگر شخصی از صیرفیان، یعنی بازرگانان، دل تنگ باشد، شاید به خاطر نادانی و بیخبری دیگران، ارزش و سرمایهاش را از دست داده باشد.
شبهفشان، قلمم از زبان او در عذر
کنون فشانْد به تحقیق این بیان گوهر
هوش مصنوعی: تقدیر و بخشش الهی سبب شده که سخنانم به شکل زیبا و عمیق از زبان او بروز کند و اکنون در این بیان، حقیقتی ارزشمند و گوهر مانند را به تصویر بکشم.
نه هر بخار که از بحر خاست، گشت سحاب؛
نه هر سحاب، به صلب اندرش نهان گوهر!
هوش مصنوعی: هر بخاری که از دریا بلند میشود، به معنای ابر نیست و نه هر ابر، در خود به سختی میتواند گوهر نهفتهای داشته باشد.
نه هر سحاب که گوهرکش است افشانَد
به هر مکان که رسد یا به هر زمان گوهر!
هوش مصنوعی: هر ابری که جواهر افشانی میکند، اینگونه نیست که در هر مکانی یا زمانی جواهرش را بپاشد.
نه هر طرف نگری، بحری و در آن صدفی است ؛
نه هر صدف شود آبستن و در آن گوهر!
هوش مصنوعی: در هر سمت که نگاه کنی، دریا و صدفی وجود دارد؛ اما نه هر صدفی میتواند مروارید داشته باشد.
نه هر که شد به شنا آشنا، بود غواص
نه هر که غوص کند، بنگرد عیان گوهر
هوش مصنوعی: هر کسی که با آدمهای دیگر آشنا میشود، لزوماً به معنای این نیست که فردی دانا و کاردان است. همچنین، تنها کسی که در عمق دریا غوطهوری میکند، نمیتواند به راحتی به جواهرات ارزشمند دست یابد.
نه هر چه بر لب ساحل برآردش ز صدف
به تابی اندک، گفتن به آن توان گوهر
هوش مصنوعی: همه چیزهایی که در ظاهر دیده میشوند، ارزشمند نیستند. گاهی ممکن است یک چیز درخشان و زیبا به نظر برسد، اما برای یافتن جواهر واقعی باید بیشتر جستجو کرد و به عمق نگاه کرد. این بیان تأکید دارد که ارزشها و زیباییهای واقعی همیشه در دسترس نیستند و نیاز به کندوکاو و دقت دارند.
نه هر چه گوهر گویندش و، به رشته کشند؛
بود به تاج شهانش لقب فلان گوهر
هوش مصنوعی: هر چیزی که به آن گوهر بگویند و بر روی آن نام و لقبی بگذارند، لزوماً ارزشمند نیست؛ ممکن است در واقع چیز دیگری باشد.
کجاست ساحت عمّان و، موسم نیسان؟!
که بر صدف چکد از ابر، قطرهسان گوهر!
هوش مصنوعی: کجاست مکان عمان و فصل باران؟! که از ابر بر صدف، قطرهای مانند گوهر بچکد!
چشیده تلخی دریا، کشیده حبس صدف؛
کند به طوق بتان جای و، کو چنان گوهر؟!
هوش مصنوعی: تلخی دریا را تجربه کرده و در حبس صدف قرار گرفته است؛ حالا تمام تلاشش این است که جواهرات را از بتان بیرون بیاورد. اما آیا واقعاً چنین گوهرهایی وجود دارد؟
ز شحنهٔ کرمت، چون نداشتم زنهار؛
که بهر حاجبت آرم ز بحر و کان گوهر
هوش مصنوعی: به خاطر کرامت تو، از ایمن نبودن خود نگران نبودم؛ چون برای خدمت به تو، از دریا هم گوهر میآورم.
به بحر فکر زدم غوطه، تا درین پیری
پی نثار تو آوردم ای جوان! گوهر!!
هوش مصنوعی: من در دریای فکر خود غوطهور شدم تا در این دوران پیری، هدیهای برای تو، ای جوان، به ارمغان بیاورم!
هزار رشته، در مدحتت، توانم سفت؛
به قدر اینکه کشد کس به ریسمان گوهر
هوش مصنوعی: من میتوانم به اندازهای که فردی توانایی دارد، دربارهی تو شعر بگویم و تو را ستایش کنم؛ به مقداری که یک نفر میتواند به رشتهی گرانبهایی وصل شود.
به دست خود، گهر خود زند به سنگ اگر
گهرفروش دهد جز به قدردان گوهر
هوش مصنوعی: هر کس باید به ارزش خود و تواناییهایش پی ببرد. اگر کسی بخواهد جواهرات خود را بفروشد، تنها باید با توجه به قیمت و دانشی که از آن جواهرات دارد، اقدام کند. در واقع، ارزش هر چیز بستگی به شناخت و درک ما از آن دارد.
کنون که گوهری طبع توست در بازار
کنم ذخیره ز بهر چه در دکان گوهر؟!
هوش مصنوعی: حالا که استعداد تو مانند یک جواهر است، چرا باید آن را در محلهای بیارزش صرف کنم؟
تو مشتری و، مرا فکر بکر شد زهره؛
تو گوهری و، مرا بار کاروان گوهر!
هوش مصنوعی: تو مانند یک مشتری هستی و من به خاطر تو به اندیشههای نوین روی آوردهام؛ تو همچون یک گوهر با ارزش هستی و من در دشواریها و مسئولیتهای خود همواره به یاد تو هستم.
گشودهام در دکان، بیا ز لطف و ببین؛
بخر به نرخی ارزان، ز من گران گوهر!
هوش مصنوعی: در دکانم را باز کردهام، لطف کن و سری بزن؛ اگر میخواهی، میتوانی با قیمتی پایین از من چیزهای باارزشی خریداری کنی!
خدایگانا، در روی آدمی آبی است؛
که کم مبادا تا باد آب از آن گوهر
هوش مصنوعی: ای خدای بزرگ، در چهره انسان جواهر و ارزشی نهفته است که باید مراقب بود تا این ارزش تحت تأثیر حوادث و مشکلات کم نشود.
پی محافظتش، خواستم کنم کاری؛
که در وطن نکنم گم چو دیگران گوهر
هوش مصنوعی: برای حفظ احترام و مقامش، تصمیم گرفتم کاری انجام دهم؛ تا مانند دیگران در وطن، گم و فراموش نشوم.
ولی ز سحر و فسون خزففروشانش
بها ندارد دیدم در اصفهان گوهر
هوش مصنوعی: در اصفهان، زیبایی و ارزش واقعی وجود دارد که در سحر و جادوهای دلالان و فروشندگان نازکدل به چشم نمیآید.
دلم جلای وطن کرد گوشزد چون دید
به شرق و غرب، ز عمّان شود روان گوهر
هوش مصنوعی: دل من به یاد وطنم به تپش افتاده است، چون وقتی که انسانها از شرق و غرب به سمت عمان میروند، گویی که در حال حرکت به سوی گوهری ارزشمند هستند.
به خاک غربت، اندیشه بود ازین راهم؛
که تا چگونه نگه دارم این زمان گوهر؟!
هوش مصنوعی: در سرزمین دورافتاده، در ذهنم میاندیشم که چگونه میتوانم این لحظه ارزشمند را حفظ کنم؟
غلا، ز گوهر مردم ببرد ناگه آب؛
چه نرخ دارد در بیعگاهِ جان گوهر؟!
هوش مصنوعی: یعنی ناگهان آب، ارزش گوهر انسانی را میبرد؛ چه قیمتی دارد در معاملهای که جان انسان به گوهری گره خورده است؟
ز بخل ابر بهاری، که سخرهٔ کف توست؛
نمیگرفت کسی در بهای نان گوهر
هوش مصنوعی: به خاطر بخیل بودن ابر بهاری که تنها بر روی دستهای تو باریده، هیچکس در ارزش نان باارزش خود تلاش نمیکند.
به کار کشت، مرا میل کرد طبع غیور؛
به جیب خوشهٔ جو داشت چون گمان گوهر
هوش مصنوعی: با کشت و کار، شخصی احساس محبت و توجه کرد؛ او در جیبش خوشهای از جو داشت که مانند تصوری از گوهر مینماید.
ولی محصل دیوان، حریف بدگهری است؛
که آب گوهر دیوان فزود از آن گوهر
هوش مصنوعی: محصل دیوان به دانشجویی اشاره دارد که با افکار و رویاهای خود دست و پنجه نرم میکند؛ ولی او در مواجهه با سختیها و ناکامیها، قویتر و پربارتر میشود، بهطوری که مشکلات و ناامیدیها ارزش و معنای بیشتری به تلاشهای او میدهند.
به دانش تو، ز احوالم این اشاره بس است؛
که مرد را شود از یک سخن عیان گوهر
هوش مصنوعی: با توجه به دانش تو، همین اشاره درباره احوال من کافی است؛ چرا که در یک سخن، میتوان گوهر وجود یک مرد را برایش نمایان کرد.
بود ولیت، ز افتادگی روانش صاف
همیشه تا بود افتان صدف، روان گوهر
هوش مصنوعی: وجود تو باعث شده که روحش همیشه در آرامش باشد، مانند صدفی که در حال افتادن است و گوهر درونش را میسازد.
بود عدوت، به دلها گران، به جان ارزان
همیشه تا بود ارزان خزف، گران گوهر!
هوش مصنوعی: همیشه در زندگی، دشمنیها و دردسرها هزینهبر هستند و اگر ما به ارزش واقعی چیزها توجه نکنیم، ممکن است به چیزهای بیارزش و کمقیمت وابسته شویم. در زندگی، ارزش چیزها و افراد را باید به درستی بشناسیم و از خواستههای سطحی دوری کنیم تا به گنجهای باارزش دست یابیم.
هَمَت ببینند از خشم و لطف، دشمن و دوست
هر آنچه دیدند از ماه و خور کتان، گوهر!
هوش مصنوعی: به کوشش و اراده انسانها، چه در زمان خشم و چه در زمان لطف، هر کسی بر اساس دیدگاه خود، زیباییها و خوبیها را مانند نور ماه و خورشید مشاهده میکند. این در واقع به اعتبار و ارزشهای معنوی و عاطفی اشاره دارد که انسانها به یکدیگر و به جهان پیرامون خود نسبت میدهند.