آن مخدره خدر خاص، آن مستورة ستر اخلاص، آن سوختة عشق و اشتیاق، آن شیفته قرب و احتراق، آن گمشده وصال، آن مقبول الرجال ثانیه مریم صفیه، رابعه العدویه رحمةالله علیها. اگر کسی گوید ذکراو در صف رجال چرا کرده ای گویم که خواجه انبیا علیهم السلام میفرماید: ان الله لاینظر الی صورکم الحدیث. کار به صورت نیست به نیت است. کما قال علیه السلام یحشر الناس علی نیاتهم. اگر رواست دو ثلث دین از عایشه صدیقه رضی الله عنها فراگرفتن هم روا بود از کنیزکی از کنیزکان او فایده دینی گرفتن. چون زن در راه خدای مرد بود او را زن نتوان گفت. چنانکه عباسه طوسی گفت: چون فردا در عرصات قیامت آواز دهند که یا رجال! نخست کسی که پای در صف رجال نهد، مریم بود علیها السلام.
کسی که اگر در مجلس حسن حاضر نبودی ترک مجلس کرد ی، وصف او در میان رجال توان کرد. بل معنی حقیقت آن است که اینجا که این قوم هستند همه نیست توحید اند. در توحید، وجود من و تو کی ماند تا به مرد و زن چه رسد. چنانکه بوعلی فارمذی میگوید رضی الله عنه نبوت عین عزت و رفعت است. مهتری و کهتری در وی نبود. پس ولایت همچنین بود. خاصه رابعه که در معاملت و معرفت مثل نداشت و معتبر جمله بزرگان عهد خویش بود و بر اهل روزگار حجتی قاطع بود. نقل است که آن شب که رابعه به زمین آمد درهمه خانه پدرش هیچ نبود که پدرش سخت مقل حال بود و یک قطره روغن نداشت که نافش چرب کند؛ و چراغی نبود، ورگویی نبود که دورپیچد، و او را سه دختر بود. رابعه چهارم ایشان آمد. رابعه از آن گفتندش. پس عیالش آواز داد: به فلان همسایه شو، قطره ای روغن خواه تا چراغ درگیرم.
و او عهد داشت که هرگز از هیچ مخلوق هیچ نخواهد. برون آمد و دست به در همسایه بازنهاد و باز آمد و گفت: در باز نمیکند.
آن سرپوشیده بسی بگریست. مرد در آن اندوه سر به زانو نهاد، بخواب شد. پیغمبر را علیه السلام به خواب دید. گفت: غمگین مباش که این دختر که به زمین آمد سیده است که هفتاد هزار از امت من در شفاعت او خواهند بود.
پس گفت: فردا به بر عیسی زادان شو - امیر بصره - بر کاغذی نویس که بدان نشان که هر شب بر من صدبار صلوات فرستی و شب آدینه چهار صد بار صلوات فرستی، این شب آدینه که گذشت مرا فراموش کردی. کفارت آن را چهار صد دینار حلال بدین مرد ده.
پدر رابعه چون بیدار شد گریان شد. برخاست و آن خط بنوشت و به دست حاجبی به امیر فرستاد. امیر که آن خط بدید گفت: دو هزار دینار به درویشان دهید شکرانة آن را که مهتر را علیه السلام ا زما یاد آمد و چهار صد دینار بدان شیخ دهید و بگویید میخواهم که در بر من آیی تا تو را ببینم. اما روا نمیدارم که چون تو کسی پیش من آید. من آیم و ریش در آستانت بمالم. اماخدای برتو که هر حاجت که بود عرضه داری.
مرد زر بستد و هرچه بایست بخرید. پس چون رابعه پاره مهتر شد و مادر و پدرش بمرد در بصره قحطی افتاد و خواهران متفرق شدند. رابعه بیرون رفت. ظالمی او را بدید و بگرفت. پس به شش درم بفروخت و خریدار او را کار میفرمود به مشقت. یک روز میگذشت نامحرمی در پیش آمد. رابعه بگریخت و در راه بیفتاد و دستش از جای بشد. روی بر خاک نهاد و گفت: بار خدایا! غریبم و بی مادر و پدر، یتیم و اسیر مانده و به بندگی افتاده، و دست گسسته، و مرا از این غمی نیست الا رضای تو. میبایدم که تو راضی هستی یا نه.
اوازی شنود که غم مخور که فردا جاهیت خواهد بود که مقربان آسمان به تو بنازند.
پس رابعه به خانه خواجه بازآمد و پیوسته به روز روزه میداشت و خدمت میکرد و درخدمت خدای تا روز برپای ایستاده میبود. یک شب خواجه او از خواب بیدار شد. در روزن خانه فرونگریست. رابعه را دید سر به سجده نهاده بود و میگفت: الهی تودانی که هوای دل من در موافقت فرمان توست و روشنایی چشم من در خدمت درگاه توست. اگر کار به دست منستی یک ساعت از خدمت نیاسایمی ولکن هم تو مرا زیر دست مخلوقی کرده ای.
این مناجات میکرد و قندیلی دید از بالای سر او آویخته معلق بی سلسله و همه خانه از فروغ آن نور گرفته. خواچه چون آن بدید بترسید. برخاست و به جای خود بازآمد و به تفکر بنشست تا روز شد. چون روز شد رابعه را بخواند و بنواخت و آزاد کرد.
رابعه گفت: مرا دستوری ده تا بروم.
دستوری داد. از آنجا بیرون آمد و در ویرانه ای رفت. که هیچکس نه آنست که او کجاست و به عبادت مشغول شد و هر شبانه روز هزار رکعت نماز بگزاردی و گاه گاه به مجلس حسن رفتی و بدو کردی و گروهی گویند در مطربی افتاد آنگاه بر دست حسین توبه کرد و در ویرانة ساکن گشت پس، از آن ویرانه برفت و صومعه ای گرفت و مدتی آنجا عبادت کرد. بعد از آن عزم حجش افتاد. روی به بادیه نهاد. خری داشت، رخت بر وی نهاد، در میان بادیه خر بمرد. مردمان گفتند: این بار تو یا برداریم.
گفت: شما بروید که من بر توکل شما نیامده ام.
مردمان برفتند. رابعه تنها ماند. سر برکرد، گفت: الهی پادشاهان چنین کنند با عورتی غریب عاجز، مرا به خانه خود خواندی. پس در میان راه خر مرا مرگ دادی و مرا به بیابان تنها گذاشتی.
هنوز این مناجات تمام نکرده بود که خر بجنبید و برخاست. رابعه بار بر وی نهاد و برفت.
راوی این حکایت گفت: به مدتی پس از آن خرک را دیدم که در بازار میفروختند. پس روزی چند به بادیه فرورفت. گفت: الهی دلم بگرفت. کجا میروم من کلوخی و آن خانه سنگی مرا تو هم اینجا مییابی.
تا حق تعالی بی واسطه به دلش گفت که: ای رابعه! در خون هژده هزار عالم میشوی. ندیدی که موسی دیدار خواست. چند ذره ای تجلی به کوه افگندیم. به چهل پاره بطرقید، این جا به اسمی قناعت کن.
نقل است که وقتی دیگر به مکه میرفت. در میان راه کعبه را دید که به استقبال او آمده بود. رابعه گفت: مرا رب البیت میباید بیت چه کنم؟ استقبال مرا از من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذرعا میباید. کعبه را چه بینم. مرا استطاعت کعبه نیست، به جمال کعبه چه شادی نمایم؟
نقل است که ابراهیم ادهم رضی الله عنه چهار ده سال تمام سلوک کرد تا به کعبه شد. از آنکه در هر مصلا جایی دو رکعت میگزارد تا آخر بدانجا رسید، خانه ندید. گفت: آه! چه حادثه است، مگر چشم مرا خللی رسیده است؟
هاتفی آواز داد: چشم تو را هیچ خلل نیست، اما کعبه به استقبال ضعیفه ای شده است که روی بدینجا دارد.
ابراهیم را غیرت بشورید. گفت: آیا این کیست؟
بدوید. رابعه را دید که میآمد و کعبه با جای خویش شد. چون ابراهیم آن بدید گفت: ای رابعه! این چه شور و کار و بار است که در جهان افگنده ای؟
گفت: شور من در جهان نیفگنده ام. تو شور در جهان افکنده ای که چهار ده سال درنگ کرده ای تا به خانه رسیده ای.
گفت: آری! چهارده سال در نماز بادیه قطع کرده ام.
گفت: تو در نماز قطع کرده ای و من در نیاز.
رفت و حج بگزارد و زار بگریست. گفت: ای بار خدای! تو، هم بر حج وعده ای نیکو داده ای و هم بر مصیبت. اکنون اگر حج پذیرفته ای ثواب حجم گو. اگر نپذیرفته ای این بزرگ مصیبتی است، ثواب مصیبتم گو.
پس بازگشت و به بصره بازآمد و به عبادت مشغول شد تا دیگر سال. پس گفت: اگر پارسال کعبه استقبال من کرد من امسال استقبال کعبه کنم.
چون وقت آمد شیخ ابوعلی فارموی نقل میکند که روی به بادیه نهاد و هفت سال به پهلو می گردید تا به عرفات رسید. چون آنجا رسید هاتفی آواز داد: ای مدعی! چه طلب است که دامن تو گرفته است؟ اگر ما را خواهی تا یک تجلی کنم که در وقت بگدازی.
گفت: یا رب العزة! رابعه را بدین درجه سرمایه نیست، اما نقطه فقر میخواهم.
ندا آمد که: یا رابعه فقر خشکسال قهر ماست که در راه مردان نهاده ایم. چون سر یک موی بیش نمانده باشد که به حضرت وصال ما خواهند رسید، کار برگردد، وصال فراق شود و تو هنوز در هفتاد حجابی از روزگار خویش تا از تحت این حجب بیرون نیایی، و قدم در راه ماننهی و هفتاد مقام بنگدازی حدیث فقر با تو نتوان گفت. ولکن برنگر.
رابعه برنگریست. دریایی خون بدید. در هوا ایستاده. هاتفی آواز داد: این همه، آب دیده عاشقان ماست که به طلب وصال ما آمدند که همه در منزلگاه اول فروشدند که نام و نشان ایشان در دو عالم از هیچ مقام برنیامد.
رابعه گفت: یا رب العزة! یک صفت از دولت ایشان به من نمای.
در وقت عذر زنانش پدید آمد. هاتفی آواز داد: مقام اول ایشان آن است که هفت سال به پهلو میروند تا در راه ما کلوخی را زیارت کنند. چون نزدیک آن کلوخ رسند، هم به علّت ایشان راه به کلّیت بر ایشان فروبندند.
رابعه تافته شد. گفت: خداوندا! مرا در خانه خود مینگذاری و نه در خانه خویشم میگذاری. یا مرا در خانه خویش بگذار یا در مکه به خانه خود آر. سر به خانه فرو نمیآوردم. تو را میخواستم. اکنون شایستگی خانه تو ندارم.
این بگفت و بازگشت. و به بصره آمده و در صومعه معتکف شد و به عبادت مشغول گشت.
نقل است که یک شب در صومعه نماز میکرد. ماندگی در او اثر کرد در خواب شد. از غایت استغراق حصیر در چشم او شکست. و خون روان شد و او را خبر نبود. دزدی درآمد چادری داشت، برگرفت. خواست که بیرون شود راه در باز نیافت. چادر بنهاد و برفت. راه بازدید. برفت و باز چادر برگرفت، بیامد باز راه نیافت. باز چادر بنهاد. همچنطن چند کرت تا هفت بار از گوشه صومه آواز آمد که: ای مرد! خود را رنجه مدار که او چندین سال است تا خود را به ماسپرده است. ابلیس زهره ندارد، که گرد او گردد! دزدی را کی زهره آن بود که گرد چادراو گردد برورنجه مباش. ای طرار! اگر یک دوست خفته است یک دوست بیدار است و نگاه دارد.
نقل است که دو بزرگ دین به زیارت او درآمدند. هر دو گرسنه بودند. با یکدیگر گفتند: بو که طعامی به ما دهد که طعام او از جایگاه حلال بود.
چون بنشستند ایزاری بود، دو گرده برو نها د. ایشان شاد شدند. سائلی فرادرآمد رابعه هر دو گرده بدو داد. ایشان هردو متغیر شدند وهیچ نگفتند. زمانی بود کنیزکی درآمد و دسته ای نان گرم آورد و گفت: این، کدبانو فرستاده است.
رابعه شمار کرد. هژده گرده بود. گفت: مگر که این به نزدیک من نفرستاده است.
کنیزک هرچند گفت سود نداشت. کنیزک بستد وببرد. مگر دو گرده از آنجا برگرفته بود از بهر خودش. از کدبانو پرسید: آن هر دو بر آنجا نهاد و باز در آورد. رابعه بشمرد. بیست گرده بود برگرفت و گفت این مرا فرستاده است.
و در پیش ایشان بنهاد. میخوردند و تعجب میکردند. پس بدو گفتند: این چه سر بود که ما را نان تو آرزو کرد، از پیش ما برگرفتی و به درویش دادی، آنگاه آن نان گفتی که هژده گرده است از آن من نیست، چون بیست گرده شد بستدی؟
گفت: چون شما در آمدید دانستم که گرسنه اید. گفتم دو گرده در پیش دو بزرگ چون نهم؟ چون سائل به درآمد ورا دادم و حق تعالی را گفتم الهی تو گفته ای که یکی را ده باز دهم، و در این به یقین بودم. اکنون دو گرده برای رضای تو بدادم تا بیست بازدهی برای ایشان. چون گرده هژده آوردند بدانستم که از تصرفی خالی نیست یا از آن من نیست.
نقل است که وقتی خادمه رابعه پیه پیازی میکرد که روزها بود تا طعام نساخته بودند. به پیاز حاجت بود. خادمه گفت: از همسایه بخواهم.
رابعه گفت: چهل سال است تا من با حق تعالی عهد دارم که از غیر او هیچ نخواهم. گو پیاز مباش.
در حال مرغی از هوا درآمد، پیازی پوست کنده در تابه انداخت. گفت: از مکر ایمن نیم.
ترک پیاز کرد و نان تهی بخورد.
نقل است که یک روز رابعه به کوه رفته بود. خیلی از آهوان و نخجیران و بزان و گوران گرد او درآمده بودند و درو نظاره میکردند و بدو تقرب مینمودند. ناگاه حسن بصری پدید آمد. چون رابعه را بدید روی بدو نها د. آن حیوانات که حسن را بدیدند همه به یکبار برفتند. رابعه خالی بماند حسن که آن حال بدید متغیر گشت و دلیل پرسید:
رابعه گفت: تو امروز چه خورده ای؟
گفت: اندکی پیه پیاز.
گفت: تو پیه ایشان خوری چگونه از تو نگریزند.
نقل است که وقتی رابعه را بر خانه حسن گذرافتاد، حسن سر به دریچه برون کرده بود و میگریست. آب چشم حسن بر جامه رابعه برنگریست پنداشت که باران است چون معلوم او شد که آب چشم حسن بور حالی روی به سوی حسن کرد و گفت رسید. گفت: ای استاد! این گریستن از رعونات نفس است. آب چشم خویش نگه دار تا در اندرون تو دریایی شود. چنانکه در آن دریا دل را بجویی بازنیابی الا عند ملک مقتدر.
حسن را این سخن سخت آمد اما تن نزد تا یک روز که به رابعه رسید سجاده بر آب افگند و گفت ای رابعه! بیا تا اینجا دو رکعت نماز کنیم.
رابعه گفت: ای حسن! تو خود را در بازار دنیا آخرتیان را عرضه بدار. چنان باید که ابناءجنس تو از آن عاجز باشند.
پس رابعه سجاده در هوا انداخت و بر آنجا پرید و گفت: ای حسن! بدانجا آی تا مردمان ما را نبینند.
حسن را آن مقام نبود هیچ نگفت. رابعه خواست که تا دل او بدست آورد گفت: ای حسن! آنچه تو کردی جمله ماهیان بکنند و آنچه من کردم مگسی بکند. باید که از این دوحالت به کار مشغول شد.
نقل است که حسن بصری گفت: یک شبانه روز با رابعه بود م و سخن طریقت و حقیقت گفتم که نه در خاطرمن گذشت که مردی ام و نه بر خاطر او که زنی است. آخرالامر برخاستم نگاه کردم، خویشتن را مفلسی دیدم، و رابعه را مخلصی.
نقل است که شبی حسن و یاری دو سه بر رابعه گذشتند. رابعه چراغ نداشت. ایشان را دل روشنایی خواست. رابعه به دهن پف کرد. در سر انگشت خویش، و آن شب تا روز انگشت او چون چراغ میافروخت، و تا صبح بنشستند در آن روشنایی. اگر کسی گوید این چون بود، گویم چنانکه دست موسی علیه السلام. اگر گوید پیغمبری بود، گویم: هرکه متابعت نبی کند او رااز نبوت ذره ای نصیب تواند بود، چنانکه پیغمبر میفرماید: مَن ردر انقامن الحرام فقدنال درجه من النبوه هرکه یک دانگ از حرام با خصم دهد درجه ای از نبوت بیابد. گفت: خواب راست یک جزو است از چهل جزو نبوت .
نقل است که وقتی رابعه حسن را سه چیز فرستاد: پاره ای موم و سوزنی و مویی. پس گفت: چون موم باش، عالم را منور دار و تو میسوز. و چون سوزن باش برهنه، پیوسته کاری کن. چون این هردو کرده باشی به مویی هزار سالت کار بود.
نقل است که حسن رابعه را گفت: رغبت کنی تا نکاحی کنیم و عقد بندیم.
گفت: عقد نکاح بر وجودی فروآید. اینجا وجود برخاسته است که نیست خود گشته ام. و هست شده بدو، و همه از آن او ام. و در سایه حکم اوام، خطبه از او باید خواست نه از من.
گفت: ای رابعه! این بچه یافتی؟
گفت: به آنکه همه یافتها گم کردم درو.
حسن گفت: او را چون دانی؟
گفت: یا حسن! چون تو دانی، ما بیچون دانیم.
نقل است که یک روز حسن به صومعة او رفت و گفت: از آن علمها که نه به تعلیم بوده باشد و نه نشنوده بلکه بیواسطه خلق به دل فرود آمده بود مرا حرفی بگوی.
گفت: کلافه ای ریسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتی سازم. بفروختم و دو درست سیم بستدم. یکی در این دست گرفتم و یکی در آن دست. ترسیدم که اگر هر دو در یک دست گیرم جفت گردد و مرا از راه برد. فتوحم امروز این بود.
گفتند حسن میگوید: که اگر یک نفس در بهشت از دیدار حق محروم مانم چنان بنالم و بگریم که جلمه اهل بهشت را بر من رحمت آید. رابعه گفت: این نیکوست اما اگر چنان است که اگر در دنیا یک نفس از حق تعالی غافل میماند همین ماتم و گریه و ناله پدید
می آید، نشان آنست که در آخرت چنان خواهد بود که گفت و اگرنه آن چنان است.
گفتند: چرا شوهر نکنی؟
گفت: سه چیز از شما میپرسم مرا جواب دهید تا فرمان شما کنم. اول آنکه در وقت مرگ ایمان به سلامت بخواهم برد یا نه؟
گفتند: ما نمیدانیم.
دوم آنکه در آن وقت که نامه ها به دست بندگان دهند نامه ای به دست راست خواهند داد یا نه؟
سوم آنکه در آن ساعت که جماعتی ازدست راست میبرند و جماعتی از دست چپ مرا از کدام سوی خواهند برد؟
گفتند: نمیدانیم.
گفت: اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد چگونه او را پروای عروسی بود.
وی را گفتند: از کجا میآیی؟
گفت: از آن جهان.
گفتند: کجا خواهی رفت؟
گفت: بدان جهان.
گفتند: بدین جهان چه میکنی؟
گفت: افسوس میدارم.
گفتند: چگونه؟
گفت: نان این جهان میخورم و کار آن جهان میکنم.
گفتند: شیرین زبانی داری، رباط بانی را شایی.
گفت: من خود رباط بانم. هرچه اندرون من است برنیارم. و هرچه بیرون من است در اندرون نگذارم. اگر کسی درآیدو برود با من کار ندارد. من دل نگاه دارم، نه گل.
گفتند: حضرت عزت را دوست میداری.
گفت: دارم.
گفتند: شیطان را دشمن داری؟
گفت: نه.
گفتند: چرا.
گفت: ا زمحبت رحمان پروای عداوت شیطان ندارم، که رسول علیه السلام به خواب دیدم که مرا گفت: یا رابعه مرا دوست داری؟ گفتم: یا رسول الله کی بود که تو را دوست ندارد. ولکن محبت حق مرا چنان فروگرفته است که دوستی و دشمنی غیر را جای نماند.
گفتند: محبت چیست؟
گفت: محبت از ازل درآمده است و بر ابد گذشته و در هژده هزار عالم کسی را نیافته که یک شربت از او درکشد تا آخر وا حق شد و ازو این عبارت در وجود آمد که «یحبّهم و یحبّونه».
گفتند: تو او را که میپرستی میبینی؟
گفت: اگر ندیدمی نپرستیدمی.
نقل است که رابعه دایم گریان بودی. گفتند: این چندین چرا میگریی؟ گفت: از قطعیت میترسم که با او خو کرده ام. نباید که به وقت مرگ ندا آید که ما را نمیشایی.
گفتند: بنده راضی کی بود؟
گفت: آنگاه که از محنت شاد شود. چنانکه از نعمت.
گفتند: کسی که گناه بسیار دارد اگر توبه کند درگذرد.
گفت: چگونه توبه کند. مگر خدایش توبه دهد و درگذرد، و سخن اوست که با بنی آدم از دیده به حق منزل نیست. از زبانها بدو راه نیست، و سمع شاهراه زحمت گویندگان است، ودست و پای ساکنان حیرت اند. کار با دل افتاده بکوشید تا دل را بیدار دارید. که چون دل بیدار شد او را به یار حاجت نیست. یعنی دل بیدار آن است که گم شده است در حق و هر که گم شد یا رچه کند. الفناء فی الله آنجا بود.
و گفت: استغفار به زبا ن، کار دروغ زنان است.
و گفت: اگر ما به خود توبه کنیم به توبه دیگر محتاج باشیم.
و گفت: اگر صبر مردی بودی، کریم بودی.
و گفت: ثمره معرفت روی به خدای آوردن است.
و گفت: عارف آن بود که دلی خواهد از خدای. چون خدای دلی دهدش، در حال دل به خدای بازدهد تا در قبضه او محفوظ بماند و در ستر او از خلق محجوب بود.
صالح مری بسی گفتی که هر که دری میزند زود باز شود.
رابعه یکبار حاضر بود. و گفت: با که گویی که این در بسته است وباز خواهند گشاد. هرگز کی بسته بود تا باز گشایند.
صالح گفت: عجبا! مردی جاهل و زنی ضعیف دانا.
یک روز رابعه را دید که میگفت: وا اندوها!
گفت: چنین گوی که وای از بی اندوهیا، که اگر اندوهگین بودی زهرت نبودی که نفس زدی.
نقل است که وقتی یکی را دید که عصابه ای بر سر بسته بود.
گفت: چرا عصابه بسته ای؟
گفت: سرم درد میکند.
رابعه گفت: تو را چند سال است؟
گفت: سی سال است.
گفت: بیشتر عمر در درد و غم بوده ای؟
گفت: نه.
گفت: سی سال تنت درست داشتی، هرگز عصابه شکر برنبستی. به یک شب که درد سرت داد عصابه شکایت درمی بندی.
نقل است که چهار درم سیم به یکی داد که مرا گلیمی بخر که برهنه ام. آن مرد برفت و باز گردید. گفت: یا سیده! چه رنگ بخرم؟
رابعه گفت: چون رنگ در میان آمد به من ده.
آن سیم بستد و در دجله انداخت. یعنی که هنوز گلیم ناپوشیده تفرقه پدید آمد.
وقتی در فصل بهار در خانه شد وسر فرو برد. خادمه گفت: یا سیده! بیرون آی تا صنع بینی.
رابعه گفت: تو باری درآی تا صانع بینی. شغلتنی مشاهدة الصانع عن مطالعة المصنوع.
نقل است که جمعی بر او رفتند. او را دیدند که اندکی گوشت به دندان پاره میکرد. گفتند: کارد نداری تا گوشت پاره میکنی؟
گفت: من از بیم قطعیت هرگز کارد چه در خانه نداشتم و ندارم.
نقل است که یکبار هفت شبانه روز به روزه بود و هیچ نخورده بود و به شب هیچ نخفته بود. همه شب به نماز مشغول بود. گرسنگی از حد بگذشت. کسی به درخانه اندر آمد و کاسه ای خوردنی بیاورد. رابعه بستد و برفت تا چراغ بیاورد. چون باز آمد گربه آن کاسه بریخته بود. گفت: بروم و کوزه ای بیاورم و روزه بگشایم.
چون کوزه بیاورد چراغ مرده بود. قصد کرد تادر تاریکی آب باز خورد. کوزه از دستش بیفتاد و بشکست. رابعه بنالید و آهی برآورد که بیم بود که نیمه خانه بسوزد.
گفت: الهی این چیست که با من بیچاره میکنی؟
آوازی شنود که: هان! اگر میخواهی تا نعمت جمله دنیا وقف تو کنم، اما اندوه خویش از دلت وابرم. که اندوه و نعمت دنیا هر دو در یک دل جمع نیاید. ای رابعه! تو را مرادی است و ما را مرادی. ما و مراد تو هردو در یک دل جمع نیاییم.
گفت: چون این خطاب بشنودم چنان دل از دنیا منقطع گردانیدم و امل کوتاه کردم که سی سال است چنان نماز کردم که هر نمازی که گزاردم چنان دانستم که این واپسین نمازهای من خواهد بود و چنان از خلق سربریده گشتم که چون روز بود از بیم آنکه نباید که کسی مرا از او به خود مشغول کند. گفتم: خداوندا! به خودم مشغول گردان تا مرا از تو مشغول نکنند.
نقل است که پیوسته مینالیدی. گفتند: ای عزیزه عالم! هیچ علتی ظاهر نمیبینیم و تو پیوسته با درد و ناله میباشی؟
گفت: آری! علتی داریم، از درون سینه، که همه طبیبان عالم از درمان آن عاجزاند. و مرهم جراحت وصال دوست است. تعللی کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان مینماییم که کم از این نمیباید.
نقل است که جماعتی از بزرگان بر رابعه رفتند. رابعه از یکی پرسید: که تو خدایرا از بهر چرا پرستی؟
گفت: هفت طبقه دوزخ عظمتی دارد و همه را بدو گذر میباید کرد، ناکام از بیم هراس.
دیگری گفت: درجات بهشت منزلی شگرف دارد، پس آسایش موعود است.
رابعه گفت: به بنده ای بود که خداوند خویش را از بیم و خوف عبادت کند یا به طمع مزد.
پس ایشان گفتند: تو چرا میپرستی خدایرا؟ طمع بهشت نیست؟
گفت: الجار ثم الدار. گفت ما را نه خود تمام است که دستوری داده اند تا او را پرستیم. اگر بهشت و دوزخ نبودی او را اطاعت نبایستی داشت. استحقاق آن نداشت که بی واسطه تعبد او کنند.
نقل است که بزرگی بر او رفت. جامه او سخت با خلل دید. گفت: بسیار کسانند که اگر اشارت کنی در حق تو نظر کنند.
رابعه گفت: من شرم دارم که دنیا خواهم از کسی که دنیا جمله ملک اوست. پس چگونه توانم خواستن دنیا ازکسی که در دست او عاریت است.
مرد گفت: اینت بلند همتی پیرزنی بنگر که او را چگونه بدین بالا برکشیده اند که دریغ میآیدش که وقت خویش مشغول کند به سوالی از او.
نقل است که جماعتی به امتحان بر او در شدند و خواستند که بر او سخنی بگیرند. پس گفتند همه فضیلتها بر سر مردان نثار کرده اند و تاج نبوت بر سر مردان نهاده اند و کمر کرامت بر میان مردان بسته اند. هرگز پیغمبری به هیچ زن نیامده است.
رابعه گفت: این همه هست ولکن منی و خود پرستی و انا ربکم الاعلی، از گریبان هیچ زن بر نیامده است و هیچ زن هرگز مخنث نبوده است. اینها در مردان وادید آمده است.
نقل است کی وقتی بیمار شد و بیماری سخت بود. پرسیدند: سبب این چه بود؟
گفت: نظرت الی الجنه فادبنی ربی، در سحرگاه دل ما به سوی بهشت نظر کرد. دوست با ما عتاب کرد، این بیماری از عتاب اوست.
پس حسن بصری به عیادت او آمد. گفت: خواجه ای دیدم از خواجگان بصره. بردر صومعه رابعه کیسه زر پیش نهاده میگریست. گفتم: ای خواجه!چرا میگریی؟
گفت: چیزی از برای این زاهده زمان که اگربرکات او از میانه خلق برود خلق هلاک شود.
و گفت: چیزی آورده ام برای تعهد او و ترسم که بنستاند. تو شفاعت کن تا قبول کند.
حسن در رفت و بگفت. رابعه به گوشه چشم بدو نگریست. گفت: هو یرزق من یسبه فلا یرزق من یحبه. کسی که او را ناسزا میگوید روزی از او باز نمیگیرد. کسی که جانش جوش محبت او میزند رزق از او چگونه باز گیرد که تامن او را شناخته ام پشت در خلق آورده ام و مال کسی نمیدانم که حلال است یانی. چون بستانم که به روشنی چراغ سلطانی به پیراهنی بدوختم که دریده بودم. روزگاری دلم بسته شد. تا یادم آمد پیراهن بدریدم. آنجا که دوخته بودم تا دلم گشاده شد. آن خواجه را عذر خواه تا دلم دربند ندارد.
عبدالواحد عامر میگوید: من و سفیان ثوری به بیمار پرسی رابعه درشدیم. از هیبت او سخن ابتدا نتوانستیم کرد. سفیان را گفتم: چیزی بگو.
گفت: اگر دعایی بگویی این رنج بر تو سهل کند.
روی بدو کرد و گفت: یا سفیان تو ندانی که این رنج به من که خواسته است نه خداوند خواسته است.
گفت: بلی!
گفت: چون میدانی پس مرا میفرمایی که از او درخواست کنم به خلاف خواست او؟دوست را خلاف کردن روا نبود.
پس سفیان گفت: یا رابعه!چه چیزت آرزوست؟
گفت: یا سفیان!تو مردی از اهل علم باشی، چرا چنین سخن میگویی که چه آرزو میکندت؟به عزت الله که دوازده سال است که مرا خرمای تر آرزو میکند، تو میدانی که در بصره خرما را خطری نیست. من هنوز نخوردم که بنده ام و بنده را با آرزو چه کار؟اگر من خواهم و خداوند نخواهد، این کفر بود. آن باید خواست که او خواهد تا بنده ای به حقیقت او باشی. اگر او خود دهد آن کاری دگر بود.
سفیان گفت: خاموش شدم و هیچ نگفتم.
پس سفیان گفت: در کار تو چون سخن نمیتوان گفت، در کار من سخنی بگوی.
گفت: تو نیک مردی. اگر نه آن است که دنیا را دوست داری. و گفت روایت حدیث دوست داری. یعنی این جاهی است.
سفیان گفت: مرا رقت آورد. گفتم: خداوندا!از من خوشنود باش.
رابعه گفت: شرم نداری که رضای کسی جویی که تو از او راضی نیی.
نقل است که مالک دینار گفت: دربر رابعه شدم و او را دیدم با کوزه ای شکسته که از آنجا آب خوردی و وضو ساختی، و بوریایی کهنه خشتی که وقتی سر بر آنجا نهادی. و گفت: دلم درد گرفت. گفتم: مرا دوستان سیم دار هستند. اگر میخواهی تا از برای تو چیزی از ایشان بستانم.
گفت: ای مالک!غلطی عظیم کردی. روزی دهنده من و از آن ایشان یکی نیست؟
گفتم: هست.
گفت: روزی دهنده درویشان را فراموش کرده است به سبب درویشی و توانگران را یاد میکند به سبب توانگری؟
گفتم: نه.
پس گفت: چون حال میداند چه با یادش دهم؟او چنین خواهد، ما نیز چنان خواهیم که او خواهد.
نقل است که یک روز حسن بصری و مالک دینار و شقیق بلخی دربر رابعه رفتند و او رنجور بود. حسن گفت: لیس بصادق فی دعواه من لم یصبر علی ضرب مولاه. صادق نیست در دعوی خویش هر که صبر نکند بر زخم مولای خویش.
رابعه گفت: از این سخن بوی منی میآید.
شقیق گفت: لیس بصادق فی دعواه من لم یشکر علی ضرب مولاه. صادق نیست در دعوی خویش هر که صبر نکند بر زخم مولای خویش.
رابعه گفت: از این سخن بوی می آید شقیق گفت لیس به صادق فی دعواه من لم یشکر علی ضرب مولاهُ صادق نیست در دعوی خویش شکر نکند بر زخم مولای خویش رابعه گفت از این به باید مالک دینار گفت لیس به صادق فی دعواه من کم یتلذذ بضرب مولاه صادق نیست در دعوی خویش هر که لذت نیابد از زخم دوست خویش.
رابعه گفت: به از این می باید گفت تو بگوی
گفت: لیس بصادق فی دعواه من لم ینس الضرب فی مشاهده مولاه. صادق نیست در دعوی خویش هرکه فراموش نکند الم زخم در مشاهده مطلوب خویش. این عجب نبود که زنان مصر در مشاهده مخلوق الم زخم نیافتند اگر کسی درمشاهده خالق بدین صفت بود بدیع نبود.
نقل است که از بزرگان بصره یکی در آمد و بر بالین او نشست و دنیا را مینکوهید سخت. رابعه گفت: تو سخت دنیا دوست میداری. اگر دوستش نمیداری چندینش یاد نکردیی که شکننده کالا خریدار بود. اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد او نکردتی، اما از آن یاد میکنی که من احب شیا اکثر ذکره، هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند.
حسن گفت: یک روز نماز دیگر بررابعه رفتم. او چیزی بخواست پخت. گوشت در دیگ افگنده بود، آب در کرده. چون با من در سخن آمد گفت: این سخن خوشتر از دیگ پختن.
همچنان حدیث میکرد تا نماز شام بگزاردیم. پاره نانی خشک بیاورد و کوزه آب تا روزه بگشاییم. رابعه رفت تا دیگ برگیرد. دست او بسوخت. نگاه کردیم، دیگ پخته شده بود و میجوشید، به قدرت حق تعالی. بیاورد و با آن گوشت بخوردیم و خوردنی بود که بدان خوش طعامی هرگز نخورده بودیم. رابعه گفت: بیمار برخاسته را دیگ چنین می باید.
سفیان گفت: در نزدیک رابعه شدم، درمحراب شد و تا روز نماز میکرد و من در گوشه دیگر نماز میکردم، تا وقت سحر. پس گفتم: به چه شکر کنیم آن را که ما را توفیق داد تا همه شب وی را نماز کردیم.
گفت: بدانکه فردا روزه داریم.
گفت: بار خدایا!اگر مرا فردای قیامت به دوزخ فرستی سری آشکارا کنم که دوزخ از من به هزارساله راه بگریزد.
و گفتی: الهی ما را از دنیا هر چه قسمت کرده ای به دشمنان خود ده و هر چه از آخرت قسمت کرده ایی به دوستان خود ده که مرا تو بسی.
و گفتی: خداوندا!اگر تو را از بیم دوزخ میپرستم در دوزخم بسوز، و اگر به امید بهشت میپرستم، بر من حرام گردان. و اگر برای تو تو را میپرستیم، جمال باقی دریغ مدار.
و د ر مناجات میگفت: بار خدایا!اگر مرا فردا در دوزخ کنی من فریاد بر آورم که وی را دوست داشتم. با دوست این کنند؟
هاتفی آوازداد: یا رابعه لا تظنی بنا ظن السوء. به ما گمان بد مبر که ما تو را در جوار دوستان خود فرود آریم تا با ما سخن ما میگویی.
و در مناجات میگفت: الهی!کار من و آرزوی من در دنیا از جمله دنیا یاد تو است، و در آخرت از جمله آخرت لقای تواست. از من این است که گفتم. تو هر چه خواهی می کن.
و در مناجات یک شب میگفت: یا رب!دلم حاضر کن، یا نماز بی دل بپذیر.
چون وقت مرگش در آمد مردمان بیرون شدند و در فراز کردند. آوازی شنیدند که: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه آلایه. زمانی بود هیچ آواز نیامد. در باز کردند، جان بداده بود. بزرگان چنین گفتند که رابعه به دنیا در آمد و به آخرت رفت و هرگز با حق گستاخی نکرد و هیچ نخواست و نگفت که مرا چنین دار و چنین کن تا بدان چه رسد که از خلق چیزی خواستی.
بعد از مرگ اورا به خواب دیدند. گفتند: حال گوی تا از منکر و نکیر چون رستی؟
گفت: آن جوانمردان در آمدند، گفتند که من ربک؟
گفتم: باز گردید و خدایرا گویید که با چندین هزار هزار خلق پیرزنی ضعیفه را فراموش نکردی؟من که در همه جهان تو را دارم، هرگزت فراموش نکنم. تا کسی را فرستی که خدای تو کیست؟
محمد بن اسلم الطوسی و نعمی طرطوسی که در بادیه سی هزار مرد را آب دادند هر دو به سر خاک رابعه آمدند. گفتند آن لاف که میزدی که سر به هر دو سرای فرو نیارم، حال به کجا رسید؟
آواز آمد که: رسیدم بدانچه دیدم. رحمه الله علیها.
برگردان به زبان ساده
آن مخدره خدر خاص، آن مستورة ستر اخلاص، آن سوختة عشق و اشتیاق، آن شیفته قرب و احتراق، آن گمشده وصال، آن مقبول الرجال ثانیه مریم صفیه، رابعه العدویه رحمةالله علیها. اگر کسی گوید ذکراو در صف رجال چرا کرده ای گویم که خواجه انبیا علیهم السلام میفرماید: ان الله لاینظر الی صورکم الحدیث. کار به صورت نیست به نیت است. کما قال علیه السلام یحشر الناس علی نیاتهم. اگر رواست دو ثلث دین از عایشه صدیقه رضی الله عنها فراگرفتن هم روا بود از کنیزکی از کنیزکان او فایده دینی گرفتن. چون زن در راه خدای مرد بود او را زن نتوان گفت. چنانکه عباسه طوسی گفت: چون فردا در عرصات قیامت آواز دهند که یا رجال! نخست کسی که پای در صف رجال نهد، مریم بود علیها السلام.
هوش مصنوعی: آن بانوی بزرگ، که نشانی از پاکی و اخلاص دارد، آن سوخته در آتش عشق و اشتیاق، آن شیفته نزدیکی به خداوند و سوز و گداز در عشق الهی، آن گمشدهای که در پی وصال است، و آن زنی که مورد پذیرش مردان قرار دارد، همچون مریم و صفیه، رابعه العدویه رحمتالله علیهاست. اگر کسی بپرسد چرا نام او را در صف مردان آوردهام، پاسخ میدهم که پیامبر بزرگوار اسلام میفرماید: خداوند به ظاهر و صورت افراد توجه نمیکند. مهم نیت و درون انسانهاست. همانطور که ایشان نیز فرمودند، مردم بر اساس نیات خود محشور میشوند. اگر جایز است که دو سوم دین را از عایشه صدیقه فرا گرفته شود، جایز است که از یکی از کنیزهای او نیز بهرهبرداری دینی گردد. زیرا اگر زنی در راه خداوند باشد، دیگر نمیتوان او را زن نامید. چنانکه عباسه طوسی گفت: در روز قیامت که ندا میدهند ای مردان! اولین کسی که به صف مردان میپیوندند، مریم خواهد بود.
کسی که اگر در مجلس حسن حاضر نبودی ترک مجلس کرد ی، وصف او در میان رجال توان کرد. بل معنی حقیقت آن است که اینجا که این قوم هستند همه نیست توحید اند. در توحید، وجود من و تو کی ماند تا به مرد و زن چه رسد. چنانکه بوعلی فارمذی میگوید رضی الله عنه نبوت عین عزت و رفعت است. مهتری و کهتری در وی نبود. پس ولایت همچنین بود. خاصه رابعه که در معاملت و معرفت مثل نداشت و معتبر جمله بزرگان عهد خویش بود و بر اهل روزگار حجتی قاطع بود. نقل است که آن شب که رابعه به زمین آمد درهمه خانه پدرش هیچ نبود که پدرش سخت مقل حال بود و یک قطره روغن نداشت که نافش چرب کند؛ و چراغی نبود، ورگویی نبود که دورپیچد، و او را سه دختر بود. رابعه چهارم ایشان آمد. رابعه از آن گفتندش. پس عیالش آواز داد: به فلان همسایه شو، قطره ای روغن خواه تا چراغ درگیرم.
هوش مصنوعی: کسی که در مجلس حسن حضور نداشته باشد، از آن مجلس خارج میشود و میتوان او را در میان رجال توصیف کرد. در واقع، اینجا که این افراد حضور دارند، هیچیک به حقیقت توحید نمیرسند. در اصل توحید، وجود من و تو نیز مطرح نیست، چه برسد به مرد و زن. همانطور که بوعلی فرمذی میگوید که نبوت خود نمایانگر عزت و مرتبه بالا است و در آن تفاوتی بین بزرگ و کوچک وجود ندارد. بنابراین، ولایت نیز به همین ترتیب است. بهویژه رابعه که در رفتار و معرفت در میان بزرگان زمان خود بینظیر بود و بر اهل روزگار حجتی قاطع داشت. نقل شده است که شب تولد رابعه، در خانه پدرش هیچ چیزی نبود و او به شدت فقیر بود و حتی یک قطره روغن نداشت که نافش را چرب کند. هیچ چراغی هم نبود و هیچ وسیلهای برای روشنایی وجود نداشت. رابعه چهارمین دختر خانواده بود و وقتی به دنیا آمد، همسر پدرش گفت که به همسایه برو و از او یک قطره روغن بگیر تا چراغ را روشن کنم.
و او عهد داشت که هرگز از هیچ مخلوق هیچ نخواهد. برون آمد و دست به در همسایه بازنهاد و باز آمد و گفت: در باز نمیکند.
هوش مصنوعی: او تصمیم گرفته بود که هرگز از هیچ موجودی درخواست نکند. از خانه بیرون رفت و به در همسایه زد، اما بعد از مدتی برگشت و گفت: در به روی من باز نمیشود.
آن سرپوشیده بسی بگریست. مرد در آن اندوه سر به زانو نهاد، بخواب شد. پیغمبر را علیه السلام به خواب دید. گفت: غمگین مباش که این دختر که به زمین آمد سیده است که هفتاد هزار از امت من در شفاعت او خواهند بود.
هوش مصنوعی: او بسیار گریه کرد. مرد در آن اندوه سرش را به زانو گذاشت و به خواب رفت. در خواب پیامبر را دید که به او فرمود: غمگین نباش، زیرا این دختر که به دنیا آمده، سرور است و هفتاد هزار نفر از امتم در شفاعت او خواهند بود.
پس گفت: فردا به بر عیسی زادان شو - امیر بصره - بر کاغذی نویس که بدان نشان که هر شب بر من صدبار صلوات فرستی و شب آدینه چهار صد بار صلوات فرستی، این شب آدینه که گذشت مرا فراموش کردی. کفارت آن را چهار صد دینار حلال بدین مرد ده.
هوش مصنوعی: او گفت: فردا به نزد عیسی زادان، امیر بصره، برو و بر روی کاغذی بنویس که هر شب صدبار برای من صلوات میفرستی و در شب جمعه چهارصد بار. بااینحال، امشب که گذشت مرا فراموش کردی. برای جبران این موضوع، چهار صد دینار حلال به این مرد بده.
پدر رابعه چون بیدار شد گریان شد. برخاست و آن خط بنوشت و به دست حاجبی به امیر فرستاد. امیر که آن خط بدید گفت: دو هزار دینار به درویشان دهید شکرانة آن را که مهتر را علیه السلام ا زما یاد آمد و چهار صد دینار بدان شیخ دهید و بگویید میخواهم که در بر من آیی تا تو را ببینم. اما روا نمیدارم که چون تو کسی پیش من آید. من آیم و ریش در آستانت بمالم. اماخدای برتو که هر حاجت که بود عرضه داری.
هوش مصنوعی: پدر رابعه وقتی بیدار شد، بسیار گریه کرد. بلند شد و نوشتهای را نوشت و آن را به دست یکی از خدمتکاران به امیر فرستاد. وقتی امیر آن نوشته را دید، گفت: دو هزار دینار به درویشان بدهید تا شکرگزاری کنند که مهتر (رابعه) به یاد او افتاده است و چهارصد دینار نیز به آن شیخ بدهید و به او بگویید که میخواهم که به دیدن من بیاید تا او را ببینم. اما اجازه نمیدهم که کسی دیگر به نزد من بیاید. من خودم میآیم و سرم را به پای تو میگذارم. اما از خداوند میخواهم که هر حاجتی داری، به او عرضه کنی.
مرد زر بستد و هرچه بایست بخرید. پس چون رابعه پاره مهتر شد و مادر و پدرش بمرد در بصره قحطی افتاد و خواهران متفرق شدند. رابعه بیرون رفت. ظالمی او را بدید و بگرفت. پس به شش درم بفروخت و خریدار او را کار میفرمود به مشقت. یک روز میگذشت نامحرمی در پیش آمد. رابعه بگریخت و در راه بیفتاد و دستش از جای بشد. روی بر خاک نهاد و گفت: بار خدایا! غریبم و بی مادر و پدر، یتیم و اسیر مانده و به بندگی افتاده، و دست گسسته، و مرا از این غمی نیست الا رضای تو. میبایدم که تو راضی هستی یا نه.
هوش مصنوعی: مردی پولی به دست آورد و هر چیزی که لازم داشت خرید. پس از مدتی، وقتی که رابعه بزرگ شد، پدر و مادرش فوت کردند و در بصره قحطی پدید آمد. خواهران او از هم جدا شدند. رابعه به بیرون رفت و مردی ظالم او را دید و گرفت. او را به شش درهم فروخت و خریدارش مجبورش کرد کار سختی انجام دهد. یک روز، هنگامی که رابعه در حال گذر بود، یک مرد نا آشنا به او نزدیک شد. او به سرعت فرار کرد و در این حین، ناگهان افتاد و دستش شکست. صورتش را بر روی زمین گذاشت و گفت: خدایا! من غریبم و یتیم و اسیر، بدون والدین و به بندگی گرفتار شدهام و دستم هم شکسته است. تنها غم من این است که آیا تو از من راضی هستی یا نه.
اوازی شنود که غم مخور که فردا جاهیت خواهد بود که مقربان آسمان به تو بنازند.
هوش مصنوعی: آوازی بشنو که نگران نباش، زیرا فردا مقام و جایگاه تو خواهد درخشید و کسانی که در آسمان هستند به تو افتخار خواهند کرد.
پس رابعه به خانه خواجه بازآمد و پیوسته به روز روزه میداشت و خدمت میکرد و درخدمت خدای تا روز برپای ایستاده میبود. یک شب خواجه او از خواب بیدار شد. در روزن خانه فرونگریست. رابعه را دید سر به سجده نهاده بود و میگفت: الهی تودانی که هوای دل من در موافقت فرمان توست و روشنایی چشم من در خدمت درگاه توست. اگر کار به دست منستی یک ساعت از خدمت نیاسایمی ولکن هم تو مرا زیر دست مخلوقی کرده ای.
هوش مصنوعی: رابعه به خانه خواجه برگشت و هر روز روزه میگرفت و به خدمت مشغول بود و تا صبح در حال عبادت بود. یک شب خواجه از خواب بیدار شد و به درون خانه نگاه کرد. او رابعه را دید که با سر به سجده افتاده و میگوید: "خدایا، تو میدانی که دل من در اطاعت از فرمان تو است و روشنی چشمانم در خدمت به توست. اگر کار در دست من بود، یک لحظه هم از خدمت به تو غافل نمیشدم، اما تو مرا زیر دست مخلوقی قرار دادهای."
این مناجات میکرد و قندیلی دید از بالای سر او آویخته معلق بی سلسله و همه خانه از فروغ آن نور گرفته. خواچه چون آن بدید بترسید. برخاست و به جای خود بازآمد و به تفکر بنشست تا روز شد. چون روز شد رابعه را بخواند و بنواخت و آزاد کرد.
هوش مصنوعی: او به راز و نیاز مشغول بود که ناگهان قندیلی را دید که از بالای سرش آویزان و بدون زنجیر معلق است و تمام خانه از نور آن روشن شده است. خواجه وقتی آن را دید، ترسید و به جای خود بازگشت و تا صبح در تفکر نشست. با روشن شدن روز، رابعه را صدا زد و او را نوازش کرد و آزادش کرد.
رابعه گفت: مرا دستوری ده تا بروم.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: به من دستوری بده تا بروم.
دستوری داد. از آنجا بیرون آمد و در ویرانه ای رفت. که هیچکس نه آنست که او کجاست و به عبادت مشغول شد و هر شبانه روز هزار رکعت نماز بگزاردی و گاه گاه به مجلس حسن رفتی و بدو کردی و گروهی گویند در مطربی افتاد آنگاه بر دست حسین توبه کرد و در ویرانة ساکن گشت پس، از آن ویرانه برفت و صومعه ای گرفت و مدتی آنجا عبادت کرد. بعد از آن عزم حجش افتاد. روی به بادیه نهاد. خری داشت، رخت بر وی نهاد، در میان بادیه خر بمرد. مردمان گفتند: این بار تو یا برداریم.
هوش مصنوعی: دستوری صادر شد. او از مکان خارج شد و به یک ویرانه رفت که هیچ کس از او خبری نداشت. آنجا مشغول عبادت شد و هر روز هزار رکعت نماز میخواند. گاهی هم به محفل حسن میرفت و با او گفتوگو میکرد. برخی میگویند که در دامن مطرب افتاد و سپس بر دست حسین توبه کرد و در همان ویرانه ماند. بعد از مدتی، از آن ویرانه بیرون آمد و به یک صومعه رفت و مدتی در آنجا به عبادت مشغول شد. پس از مدتی تصمیم به رفتن به حج گرفت و راهی بیابان شد. بر روی خود الاغی بار گذاشت، اما در وسط مسیر الاغ مرد. مردم گفتند: بار تو را چه کنیم؟
گفت: شما بروید که من بر توکل شما نیامده ام.
هوش مصنوعی: گفت: شما بروید، من به خاطر شما نیامدهام.
مردمان برفتند. رابعه تنها ماند. سر برکرد، گفت: الهی پادشاهان چنین کنند با عورتی غریب عاجز، مرا به خانه خود خواندی. پس در میان راه خر مرا مرگ دادی و مرا به بیابان تنها گذاشتی.
هوش مصنوعی: مردم رفتند و رابعه به تنهایی ماند. او سرش را بلند کرد و گفت: "خدای من، تو پادشاهان را چنین میسازی که با یک زن بیپناه و غریب اینگونه رفتار کنند. مرا به خانهات دعوت کردی، اما در میانه راه زندگیام را گرفتی و مرا در بیابان تنها گذاشتی."
هنوز این مناجات تمام نکرده بود که خر بجنبید و برخاست. رابعه بار بر وی نهاد و برفت.
هوش مصنوعی: هنوز دعای او تمام نشده بود که خر حرکت کرد و بلند شد. رابعه دوباره سوار او شد و رفت.
راوی این حکایت گفت: به مدتی پس از آن خرک را دیدم که در بازار میفروختند. پس روزی چند به بادیه فرورفت. گفت: الهی دلم بگرفت. کجا میروم من کلوخی و آن خانه سنگی مرا تو هم اینجا مییابی.
هوش مصنوعی: راوی داستان میگوید: مدتی بعد، خرکی را دیدم که در بازار فروخته میشد. سپس چند روزی به بیابان رفتم. در آنجا به خدا گفتم: دل من گرفته است. من کجا میروم؟ من فقط یک تکه خاک هستم و آن خانهای که بر پا شده، از سنگ است. تو هم مرا در اینجا پیدا خواهی کرد.
تا حق تعالی بی واسطه به دلش گفت که: ای رابعه! در خون هژده هزار عالم میشوی. ندیدی که موسی دیدار خواست. چند ذره ای تجلی به کوه افگندیم. به چهل پاره بطرقید، این جا به اسمی قناعت کن.
هوش مصنوعی: خداوند به او بیواسطه گفت: ای رابعه! تو در خون هجدهمین عالم غرق میشوی. آیا ندیدی که موسی خواست خدا را ملاقات کند؟ وقتی که چند ذره از تجلی خداوند را به کوه افکندیم، کوه شکافت و به چهل پاره تبدیل شد. پس تو هم باید در همین جا به همان چیزی که داری راضی باشی.
نقل است که وقتی دیگر به مکه میرفت. در میان راه کعبه را دید که به استقبال او آمده بود. رابعه گفت: مرا رب البیت میباید بیت چه کنم؟ استقبال مرا از من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذرعا میباید. کعبه را چه بینم. مرا استطاعت کعبه نیست، به جمال کعبه چه شادی نمایم؟
هوش مصنوعی: روایت شده که زمانی که او به سمت مکه میرفت، در میان راه کعبه را دید که به استقبالش آمده است. رابعه گفت: "من باید چگونه در برابر ربالکعبه رفتار کنم؟ اگر قرار است به من احترام بگذارد، من باید به او نزدیک شوم؛ اما من نمیتوانم از کعبه فاصله بگیرم. چطور میتوانم از زیبایی کعبه شاد باشم وقتی که درک او برایم ممکن نیست؟"
نقل است که ابراهیم ادهم رضی الله عنه چهار ده سال تمام سلوک کرد تا به کعبه شد. از آنکه در هر مصلا جایی دو رکعت میگزارد تا آخر بدانجا رسید، خانه ندید. گفت: آه! چه حادثه است، مگر چشم مرا خللی رسیده است؟
هوش مصنوعی: روایت شده که ابراهیم ادهم به مدت چهل سال در مسیر سلوک و تقرب به خداوند تلاش کرد تا به کعبه رسید. او در طول این مدت در هر محل عبادت دو رکعت نماز میخواند و هیچ گاه به خانه کعبه نگاه نکرد. وقتی که به آنجا رسید، با تعجب گفت: "چقدر عجیب است! آیا چشمانم دچار نقصان شده است؟"
هاتفی آواز داد: چشم تو را هیچ خلل نیست، اما کعبه به استقبال ضعیفه ای شده است که روی بدینجا دارد.
هوش مصنوعی: هاتفی ندا داد: چشمت هیچ خللی ندارد، اما کعبه به استقبال زنی آمده است که چهرهاش به این طرف است.
ابراهیم را غیرت بشورید. گفت: آیا این کیست؟
هوش مصنوعی: ابراهیم به شدت تحت تأثیر غیرت قرار گرفت و پرسید: این چه کسی است؟
بدوید. رابعه را دید که میآمد و کعبه با جای خویش شد. چون ابراهیم آن بدید گفت: ای رابعه! این چه شور و کار و بار است که در جهان افگنده ای؟
هوش مصنوعی: بدوید و دید که رابعه به سوی او میآید و در آن لحظه، کعبه نیز با مکان خودش قرار گرفت. وقتی ابراهیم این صحنه را مشاهده کرد، به رابعه گفت: "ای رابعه! این چه شلوغی و هیاهویی است که در جهان به راه انداختهای؟"
گفت: شور من در جهان نیفگنده ام. تو شور در جهان افکنده ای که چهار ده سال درنگ کرده ای تا به خانه رسیده ای.
هوش مصنوعی: گفت: من در این دنیا هیچ نشانی از شور و شوق خود نداشتهام. تو اما شور و هیجان را به دنیا آوردهای که به خاطرش چهار دهه در انتظار بودهای تا به خانهای برسی.
گفت: آری! چهارده سال در نماز بادیه قطع کرده ام.
هوش مصنوعی: او گفت: بله! من چهارده سال در نماز در بیابان قطع ارتباط کردهام.
گفت: تو در نماز قطع کرده ای و من در نیاز.
هوش مصنوعی: او گفت: تو در نماز قطع کردهای و من در خواستههایم.
رفت و حج بگزارد و زار بگریست. گفت: ای بار خدای! تو، هم بر حج وعده ای نیکو داده ای و هم بر مصیبت. اکنون اگر حج پذیرفته ای ثواب حجم گو. اگر نپذیرفته ای این بزرگ مصیبتی است، ثواب مصیبتم گو.
هوش مصنوعی: او به سفر حج رفت و بسیار گریه کرد. گفت: ای پروردگار! تو هم به حج وعده پاداش خوبی دادهای و هم به مصیبت. حال اگر حج من را پذیرفتهای، پاداش این سفر را به من بده. اگر نپذیرفتهای، این یک مصیبت بزرگ است، پس پاداش این مصیبت را به من عطا کن.
پس بازگشت و به بصره بازآمد و به عبادت مشغول شد تا دیگر سال. پس گفت: اگر پارسال کعبه استقبال من کرد من امسال استقبال کعبه کنم.
هوش مصنوعی: سپس به شهر بصره برگشت و مشغول عبادت شد تا سال دیگری فرا رسید. او تصمیم گرفت که اگر سال گذشته کعبه به استقبال او آمد، امسال او به استقبال کعبه برود.
چون وقت آمد شیخ ابوعلی فارموی نقل میکند که روی به بادیه نهاد و هفت سال به پهلو می گردید تا به عرفات رسید. چون آنجا رسید هاتفی آواز داد: ای مدعی! چه طلب است که دامن تو گرفته است؟ اگر ما را خواهی تا یک تجلی کنم که در وقت بگدازی.
هوش مصنوعی: زمانی که شیخ ابوعلی فارموی به سفر افتاد، به سمت بیابان حرکت کرد و به مدت هفت سال در حال سفر بود تا به عرفات رسید. زمانی که به آنجا رسید، صدایی از آسمان به او گفت: ای مدعی! چه چیزی تو را در بر گرفته است؟ اگر به ما نیاز داری، من میتوانم یک تجلی انجام دهم که در آن لحظه تو را شگفتزده کند.
گفت: یا رب العزة! رابعه را بدین درجه سرمایه نیست، اما نقطه فقر میخواهم.
هوش مصنوعی: گفت: ای خداوند عظمت! رابعه را به این مرتبه از دارایی نیاز نیست، اما جایی برای نیازمندی و فقر میخواهم.
ندا آمد که: یا رابعه فقر خشکسال قهر ماست که در راه مردان نهاده ایم. چون سر یک موی بیش نمانده باشد که به حضرت وصال ما خواهند رسید، کار برگردد، وصال فراق شود و تو هنوز در هفتاد حجابی از روزگار خویش تا از تحت این حجب بیرون نیایی، و قدم در راه ماننهی و هفتاد مقام بنگدازی حدیث فقر با تو نتوان گفت. ولکن برنگر.
هوش مصنوعی: صدا شنیده شد که: ای رابعه، فقر و خشکی سالها به خاطر قهر ما در مسیر مردان قرار گرفته است. زمانی که فقط یک تار مو فاصله باقی مانده باشد تا به وصال ما برسند، ممکن است که این مسیر تغییر کند و وصال تبدیل به فراق شود. تو هنوز در هفتاد حجاب زمان خود هستی و تا زمانی که از این حجابها بیرون نیایی، نمیتوانی به راهی قدم بگذاری و در هفتاد مقام نیز نمیتوان با تو از فقر صحبت کرد. اما به این نکته توجه کن.
رابعه برنگریست. دریایی خون بدید. در هوا ایستاده. هاتفی آواز داد: این همه، آب دیده عاشقان ماست که به طلب وصال ما آمدند که همه در منزلگاه اول فروشدند که نام و نشان ایشان در دو عالم از هیچ مقام برنیامد.
هوش مصنوعی: رابعه نگاه کرد و دریایی از خون را دید که در فضا معلق بود. ناگهان صدایی از سیمایی نامشخص برخاست و گفت: این همه خون، آب دیده عاشقانی است که برای رسیدن به ما آمدهاند، اما همه آنها در مرحله اولیه مسیر خود غرق شدهاند و نام و نشانی از آنها در هیچیک از دو جهان به مقام بلندی نرسیده است.
رابعه گفت: یا رب العزة! یک صفت از دولت ایشان به من نمای.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: ای خدای بزرگ! یک ویژگی از قدرت آنها را به من نشان بده.
در وقت عذر زنانش پدید آمد. هاتفی آواز داد: مقام اول ایشان آن است که هفت سال به پهلو میروند تا در راه ما کلوخی را زیارت کنند. چون نزدیک آن کلوخ رسند، هم به علّت ایشان راه به کلّیت بر ایشان فروبندند.
هوش مصنوعی: زمانی که زنان عذرشان پیش آمد، صدایی از هاتف برخاست و گفت: مقام اصلی آنها این است که به مدت هفت سال در کنار هم راه میروند تا بتوانند به یک سنگ کوچک در مسیر ما برسند. وقتی به آن سنگ نزدیک میشوند، به دلیل آنها، مسیر به طور کامل بر رویشان بسته میشود.
رابعه تافته شد. گفت: خداوندا! مرا در خانه خود مینگذاری و نه در خانه خویشم میگذاری. یا مرا در خانه خویش بگذار یا در مکه به خانه خود آر. سر به خانه فرو نمیآوردم. تو را میخواستم. اکنون شایستگی خانه تو ندارم.
هوش مصنوعی: رابعه احساس عجیبی داشت و گفت: خداوندا! مرا نه در خانه خودت میپذیری و نه در خانه خودم قرار میدهی. یا مرا در خانهات بگذار یا به خانهات در مکه بیاور. من به هیچ خانهای نخواهم رفت. من فقط تو را میخواستم و حالا احساس میکنم که لایق ورود به خانهات نیستم.
این بگفت و بازگشت. و به بصره آمده و در صومعه معتکف شد و به عبادت مشغول گشت.
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و بازگشت. سپس به بصره رفت و در یک صومعه در حالت اعتکاف قرار گرفت و به عبادت و پرستش مشغول شد.
نقل است که یک شب در صومعه نماز میکرد. ماندگی در او اثر کرد در خواب شد. از غایت استغراق حصیر در چشم او شکست. و خون روان شد و او را خبر نبود. دزدی درآمد چادری داشت، برگرفت. خواست که بیرون شود راه در باز نیافت. چادر بنهاد و برفت. راه بازدید. برفت و باز چادر برگرفت، بیامد باز راه نیافت. باز چادر بنهاد. همچنطن چند کرت تا هفت بار از گوشه صومه آواز آمد که: ای مرد! خود را رنجه مدار که او چندین سال است تا خود را به ماسپرده است. ابلیس زهره ندارد، که گرد او گردد! دزدی را کی زهره آن بود که گرد چادراو گردد برورنجه مباش. ای طرار! اگر یک دوست خفته است یک دوست بیدار است و نگاه دارد.
هوش مصنوعی: روزی در یک صومعه، شخصی به عبادت مشغول بود و خوابش برده بود. در حین خواب، متوجه نشد که حصیر زیرش خراب شده و خونش بیرون رفته است. ناگهان دزدی وارد شد و چادری را برداشت. وقتی خواست خارج شود، نتوانست راه را پیدا کند، پس چادر را به زمین گذاشت و رفت. بعد از مدتی، دوباره به سوی چادر برگشت و باز هم نتوانست بیرون برود. این وضعیت چندین بار تکرار شد و تا هفت بار از گوشه صومعه صدایی به او گفت: "ای مرد! خود را در زحمت نینداز، زیرا او سالهاست در پی توست. ابلیس جرات ندارد به تو نزدیک شود! دزد را چه جراتی است که به چادر تو نزدیک شود؟ از این زحمت دست بردار! اگر یک دوست به خواب است، یک دوست دیگر بیدار است و از تو مراقبت میکند."
نقل است که دو بزرگ دین به زیارت او درآمدند. هر دو گرسنه بودند. با یکدیگر گفتند: بو که طعامی به ما دهد که طعام او از جایگاه حلال بود.
هوش مصنوعی: دو مقام بزرگ دین به دیدن او رفتند. هر دوی آنها گرسنه بودند و با هم صحبت کردند که امیدوارند غذایی به آنها داده شود که از منابع حلال تهیه شده باشد.
چون بنشستند ایزاری بود، دو گرده برو نها د. ایشان شاد شدند. سائلی فرادرآمد رابعه هر دو گرده بدو داد. ایشان هردو متغیر شدند وهیچ نگفتند. زمانی بود کنیزکی درآمد و دسته ای نان گرم آورد و گفت: این، کدبانو فرستاده است.
هوش مصنوعی: وقتی همه نشسته بودند، کسی پارچهای به دو شخص دیگری داد. آن دو نفر خوشحال شدند. در همین حین، سؤالی پیش آمد و رابعه به آن سؤالی دوپارچه را داد. آن دو نفر تغییر حالت دادند و هیچ چیزی نگفتند. مدتی بعد، دختری وارد شد و یک دسته نان گرم آورد و گفت: «این را کدبانو فرستاده است.»
رابعه شمار کرد. هژده گرده بود. گفت: مگر که این به نزدیک من نفرستاده است.
هوش مصنوعی: رابعه را حساب کرد. هجده گرده بود. گفت: آیا این به نزد من نفرستاده شده است؟
کنیزک هرچند گفت سود نداشت. کنیزک بستد وببرد. مگر دو گرده از آنجا برگرفته بود از بهر خودش. از کدبانو پرسید: آن هر دو بر آنجا نهاد و باز در آورد. رابعه بشمرد. بیست گرده بود برگرفت و گفت این مرا فرستاده است.
هوش مصنوعی: کنیزک هرچند بر این باور بود که سودی ندارد، اما باز هم چیزی برداشت و همراه برد. او دو گرده نان برای خود برداشت. سپس از کدبانو پرسید و آن دو را در آنجا گذاشت و دوباره برداشت. رابعه نانها را شمرد و گفت که بیست گرده نان برایش فرستاده شده است.
و در پیش ایشان بنهاد. میخوردند و تعجب میکردند. پس بدو گفتند: این چه سر بود که ما را نان تو آرزو کرد، از پیش ما برگرفتی و به درویش دادی، آنگاه آن نان گفتی که هژده گرده است از آن من نیست، چون بیست گرده شد بستدی؟
هوش مصنوعی: و در برابرشان گذاشت. آنها خوردند و تعجب کردند. سپس به او گفتند: این چه ماجرایی است که ما آرزوی نان تو را داشتیم، اما تو آن را از ما گرفتی و به درویش دادی. سپس گفتی که هژده گرده است و آن از من نیست، حالا که بیست گرده شد، چرا برداشتی؟
گفت: چون شما در آمدید دانستم که گرسنه اید. گفتم دو گرده در پیش دو بزرگ چون نهم؟ چون سائل به درآمد ورا دادم و حق تعالی را گفتم الهی تو گفته ای که یکی را ده باز دهم، و در این به یقین بودم. اکنون دو گرده برای رضای تو بدادم تا بیست بازدهی برای ایشان. چون گرده هژده آوردند بدانستم که از تصرفی خالی نیست یا از آن من نیست.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی شما وارد شدید، متوجه شدم که گرسنهاید. صحبت از دو نان کردم و گفتم که چگونه میتوانم این دو نان را در مقابل دو بزرگترین چیز قرار دهم. وقتی کسی وارد شد، نانها را به او دادم و از خدا خواستم که تو گفتهای اگر به یکی عطا کنید، ده برابر باز میدهید و من به این وعده یقین داشتم. اکنون دو نان را برای رضایت تو دادم تا بیست نان به من برگردانی. وقتی نان هجده نفر را آوردند، فهمیدم که این عمل از تصرفی خالی نیست یا از آن من نیست.
نقل است که وقتی خادمه رابعه پیه پیازی میکرد که روزها بود تا طعام نساخته بودند. به پیاز حاجت بود. خادمه گفت: از همسایه بخواهم.
هوش مصنوعی: داستانی نقل شده است که وقتی خادمه رابعه در حال آمادهسازی پیاز بود و غذا هنوز تهیه نشده بود، نیاز به پیاز داشت. او گفت که بهتر است از همسایه درخواست کند.
رابعه گفت: چهل سال است تا من با حق تعالی عهد دارم که از غیر او هیچ نخواهم. گو پیاز مباش.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: چهل سال است که با خداوند عهد کردهام که از هیچ چیز غیر از او درخواست نکنم. پس ای پیاز، نباید به چیزی جز خدا دل ببندی.
در حال مرغی از هوا درآمد، پیازی پوست کنده در تابه انداخت. گفت: از مکر ایمن نیم.
هوش مصنوعی: ناگهان مرغی به هوا پرواز کرد و یک پیاز پوستکنده را در تابه گذاشت. گفت: «از مکر و حیله ایمن نیستم.»
ترک پیاز کرد و نان تهی بخورد.
هوش مصنوعی: پیاز را کنار گذاشت و نان ساده مصرف کرد.
نقل است که یک روز رابعه به کوه رفته بود. خیلی از آهوان و نخجیران و بزان و گوران گرد او درآمده بودند و درو نظاره میکردند و بدو تقرب مینمودند. ناگاه حسن بصری پدید آمد. چون رابعه را بدید روی بدو نها د. آن حیوانات که حسن را بدیدند همه به یکبار برفتند. رابعه خالی بماند حسن که آن حال بدید متغیر گشت و دلیل پرسید:
هوش مصنوعی: روزی رابعه به کوه رفت و در آنجا تعدادی آهو و دیگر حیوانات وحشی گرد او جمع شدند و به او نگاه میکردند و به سمت او نزدیک میشدند. ناگهان حسن بصری ظاهر شد و وقتی رابعه را دید، به سمت او نگاه کرد. اما به محض این که آن حیوانات حسن را دیدند، به یکباره فرار کردند و رابعه تنها ماند. حسن وقتی این وضعیت را دید، تغییر حالت داد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است.
رابعه گفت: تو امروز چه خورده ای؟
هوش مصنوعی: رابعه پرسید: امروز چه چیزی خوردهای؟
گفت: اندکی پیه پیاز.
هوش مصنوعی: گفت: کمی چربی پیاز.
گفت: تو پیه ایشان خوری چگونه از تو نگریزند.
هوش مصنوعی: گفت: تو چطور میتوانی از آنها فرار کنی در حالی که درونت به آنها پیوند خورده است؟
نقل است که وقتی رابعه را بر خانه حسن گذرافتاد، حسن سر به دریچه برون کرده بود و میگریست. آب چشم حسن بر جامه رابعه برنگریست پنداشت که باران است چون معلوم او شد که آب چشم حسن بور حالی روی به سوی حسن کرد و گفت رسید. گفت: ای استاد! این گریستن از رعونات نفس است. آب چشم خویش نگه دار تا در اندرون تو دریایی شود. چنانکه در آن دریا دل را بجویی بازنیابی الا عند ملک مقتدر.
هوش مصنوعی: روایت شده که وقتی رابعه به خانه حسن رسید، حسن از پنجره بیرون نگاه کرده و در حال گریه بود. اشکهای حسن روی لباس رابعه افتاد و او فکر کرد باران است. اما وقتی فهمید که این اشکها از چشمان حسن است، به سوی او برگشت و گفت: "آیا فهمیدی؟ ای استاد! این گریه نشانههای نفس است. اشکهایت را نگهدار تا در درون تو دریایی عمیق شکل بگیرد. زیرا اگر در آن دریا دل را جستجو کنی، نمیتوانی آن را بیابی مگر در حضور پادشاه مقتدر."
حسن را این سخن سخت آمد اما تن نزد تا یک روز که به رابعه رسید سجاده بر آب افگند و گفت ای رابعه! بیا تا اینجا دو رکعت نماز کنیم.
هوش مصنوعی: حسن این حرف را نپسندید، اما مدتی صبر کرد تا یک روز به رابعه رسید. در آنجا سجادهاش را بر روی آب گذاشت و گفت: ای رابعه! بیا تا اینجا دو رکعت نماز بخوانیم.
رابعه گفت: ای حسن! تو خود را در بازار دنیا آخرتیان را عرضه بدار. چنان باید که ابناءجنس تو از آن عاجز باشند.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: ای حسن! خود را در بازار دنیا به آخرتیها معرفی کن. باید به گونهای باشد که همنوعانت از این کار ناتوان باشند.
پس رابعه سجاده در هوا انداخت و بر آنجا پرید و گفت: ای حسن! بدانجا آی تا مردمان ما را نبینند.
هوش مصنوعی: رابعه سجاده را در هوا پرتاب کرد و بر روی آن پرید و گفت: ای حسن! به آنجا بیا تا مردم ما را نبینند.
حسن را آن مقام نبود هیچ نگفت. رابعه خواست که تا دل او بدست آورد گفت: ای حسن! آنچه تو کردی جمله ماهیان بکنند و آنچه من کردم مگسی بکند. باید که از این دوحالت به کار مشغول شد.
هوش مصنوعی: حسن در آن مقام هیچ حرفی نزد. رابعه قصد داشت دل او را به دست آورد و گفت: ای حسن! آنچه تو انجام دادی، همه ماهیها هم میتوانند انجام دهند و آنچه من انجام دادم، مگسی هم میتواند انجام دهد. بنابراین باید از این دو حالت دست برداریم و به کار دیگری مشغول شویم.
نقل است که حسن بصری گفت: یک شبانه روز با رابعه بود م و سخن طریقت و حقیقت گفتم که نه در خاطرمن گذشت که مردی ام و نه بر خاطر او که زنی است. آخرالامر برخاستم نگاه کردم، خویشتن را مفلسی دیدم، و رابعه را مخلصی.
هوش مصنوعی: حسن بصری نقل میکند که یک روز و شب همراه رابعه بود. در طی این مدت درباره طریقت و حقیقت سخن گفتند و هیچیک از آنها به جنسیت یکدیگر فکر نکردند؛ نه او به اینکه مرد است و نه رابعه به اینکه زن است. در پایان، وقتی بلند شد و نگاهی به خود انداخت، خود را در وضعیتی ضعیف و بیچیز احساس کرد و رابعه را در حالت اخلاص و خلوص مشاهده کرد.
نقل است که شبی حسن و یاری دو سه بر رابعه گذشتند. رابعه چراغ نداشت. ایشان را دل روشنایی خواست. رابعه به دهن پف کرد. در سر انگشت خویش، و آن شب تا روز انگشت او چون چراغ میافروخت، و تا صبح بنشستند در آن روشنایی. اگر کسی گوید این چون بود، گویم چنانکه دست موسی علیه السلام. اگر گوید پیغمبری بود، گویم: هرکه متابعت نبی کند او رااز نبوت ذره ای نصیب تواند بود، چنانکه پیغمبر میفرماید: مَن ردر انقامن الحرام فقدنال درجه من النبوه هرکه یک دانگ از حرام با خصم دهد درجه ای از نبوت بیابد. گفت: خواب راست یک جزو است از چهل جزو نبوت .
هوش مصنوعی: روزی حسن و یارانش به خانه رابعه رفتند. رابعه بدون چراغ بود و آنها به روشنایی نیاز داشتند. او با پف کردن در دهانش، انگشت خود را روشن کرد و تا صبح در آن نور نشسته و صحبت کردند. اگر کسی بخواهد بداند این چگونه ممکن بوده، باید بگویم مانند دست موسی پیامبر است. همچنین اگر کسی سوال کند که آیا او پیامبر بود، میگویم هر کسی که از پیامبران پیروی کند، بخشی از رحمت نبوت را نصیب خواهد شد. پیامبر گفته که هرکسی از حرام چیزی به دشمن دهد، نمایندهای از نبوت خواهد داشت. او همچنین گفته که خواب راست یکی از اجزای نبوت است.
نقل است که وقتی رابعه حسن را سه چیز فرستاد: پاره ای موم و سوزنی و مویی. پس گفت: چون موم باش، عالم را منور دار و تو میسوز. و چون سوزن باش برهنه، پیوسته کاری کن. چون این هردو کرده باشی به مویی هزار سالت کار بود.
هوش مصنوعی: نقل شده است که رابعه حسن را سه چیز فرستاد: تکهای موم، سوزنی و مویی. او گفت: «اگر مانند موم باشی، عالم را روشن کن و خودت بسوز. و اگر مانند سوزن باشی، همیشه در کار باش. وقتی این دو کار را انجام دادی، به مویی اشاره میکنم که میتواند هزار سال برای تو مفید باشد.»
نقل است که حسن رابعه را گفت: رغبت کنی تا نکاحی کنیم و عقد بندیم.
هوش مصنوعی: حسن به رابعه گفت: آیا تمایل داری که ازدواج کنیم و پیوندی بین خودمان ایجاد کنیم؟
گفت: عقد نکاح بر وجودی فروآید. اینجا وجود برخاسته است که نیست خود گشته ام. و هست شده بدو، و همه از آن او ام. و در سایه حکم اوام، خطبه از او باید خواست نه از من.
هوش مصنوعی: او گفت: عقد ازدواج در حقیقت بر وجودی اتفاق میافتد. اینجا وجودی در نظر گرفته شده که من در آن وجود ندارم و خود را به وجود آوردهام. و من به واسطه او هستی یافتهام و همه چیز از آن اوست. بنابراین، در سایه حکم او، خطبه باید از او خواسته شود و نه از من.
گفت: ای رابعه! این بچه یافتی؟
هوش مصنوعی: او گفت: ای رابعه! آیا این بچه را پیدا کردی؟
گفت: به آنکه همه یافتها گم کردم درو.
هوش مصنوعی: او گفت: به کسی که همهی آنچه را یافتهام را در او گم کردهام.
حسن گفت: او را چون دانی؟
هوش مصنوعی: حسن گفت: آیا تو او را میشناسی؟
گفت: یا حسن! چون تو دانی، ما بیچون دانیم.
هوش مصنوعی: او گفت: ای حسن! همانطور که میدانی، ما بدون شک میدانیم.
نقل است که یک روز حسن به صومعة او رفت و گفت: از آن علمها که نه به تعلیم بوده باشد و نه نشنوده بلکه بیواسطه خلق به دل فرود آمده بود مرا حرفی بگوی.
هوش مصنوعی: روزی حسن به محل عبادت یکی از عالمان رفت و از او خواست تا درباره علمهایی صحبت کند که نه از طریق آموزش به دست آمده و نه از شنیدن، بلکه بهصورت مستقیم و الهامی در دل انسان نشستهاند.
گفت: کلافه ای ریسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتی سازم. بفروختم و دو درست سیم بستدم. یکی در این دست گرفتم و یکی در آن دست. ترسیدم که اگر هر دو در یک دست گیرم جفت گردد و مرا از راه برد. فتوحم امروز این بود.
هوش مصنوعی: او گفت: من به شدت کلافه شده بودم و تصمیم گرفتم یک ریسمان درست کنم تا آن را بفروشم و از آن درآمدی به دست آورم. فروش کردم و دو قطعه سیم درست کردم. یکی را در این دستم گرفتم و دیگری را در دست دیگرم. ترسیدم که اگر هر دو را در یک دست بگیرم، ممکن است گره بخورد و مرا از مسیرم منحرف کند. امروز این کار را انجام دادم.
گفتند حسن میگوید: که اگر یک نفس در بهشت از دیدار حق محروم مانم چنان بنالم و بگریم که جلمه اهل بهشت را بر من رحمت آید. رابعه گفت: این نیکوست اما اگر چنان است که اگر در دنیا یک نفس از حق تعالی غافل میماند همین ماتم و گریه و ناله پدید
هوش مصنوعی: حسن میگوید اگر حتی یک لحظه در بهشت از دیدن خدا محروم شوم، آنقدر گریه و نالان میشوم که همه اهل بهشت به من رحمت کنند. رابعه در پاسخ گفت: این حرف خوب است، اما اگر چنین باشد که در دنیا نیز اگر یک لحظه از خدا غافل شوم، باید همینطور ماتم و گریه و ناله کنم.
می آید، نشان آنست که در آخرت چنان خواهد بود که گفت و اگرنه آن چنان است.
هوش مصنوعی: اگر شخصی بیاید، این نشان میدهد که در آن دنیا وضعیت به گونهای خواهد بود که گفته شده وگرنه اوضاع به صورت دیگری خواهد بود.
گفتند: چرا شوهر نکنی؟
هوش مصنوعی: گفتند: چرا ازدواج نمیکنی؟
گفت: سه چیز از شما میپرسم مرا جواب دهید تا فرمان شما کنم. اول آنکه در وقت مرگ ایمان به سلامت بخواهم برد یا نه؟
هوش مصنوعی: او گفت: من از شما سه چیز میپرسم و اگر به آنها پاسخ دهید، به دستورات شما عمل میکنم. اول اینکه آیا در لحظه مرگ باید دعا کنم که ایمانم حفظ شود یا خیر؟
گفتند: ما نمیدانیم.
هوش مصنوعی: آنها گفتند: ما اطلاعاتی نداریم.
دوم آنکه در آن وقت که نامه ها به دست بندگان دهند نامه ای به دست راست خواهند داد یا نه؟
هوش مصنوعی: دوم اینکه آیا در آن زمان که نامهها به بندگان داده میشود، نامهای به دست راست هم داده خواهد شد یا خیر؟
سوم آنکه در آن ساعت که جماعتی ازدست راست میبرند و جماعتی از دست چپ مرا از کدام سوی خواهند برد؟
هوش مصنوعی: سوم این که در زمانی که گروهی از سمت راست به سوی خود میبرند و گروهی از سمت چپ، من از کدام طرف خواهند برد؟
گفتند: نمیدانیم.
هوش مصنوعی: گفتند: ما اطلاعاتی نداریم.
گفت: اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد چگونه او را پروای عروسی بود.
هوش مصنوعی: گفت: حالا کسی که چنین اندوهی بر دوش دارد، چگونه میتواند به عروسی فکر کند؟
وی را گفتند: از کجا میآیی؟
هوش مصنوعی: از او پرسیدند: تو از کجا میآیی؟
گفت: از آن جهان.
هوش مصنوعی: گفت: از آن دنیای دیگر.
گفتند: کجا خواهی رفت؟
هوش مصنوعی: از تو پرسیدند: به کجا میخواهی بروی؟
گفت: بدان جهان.
هوش مصنوعی: او گفت: به دنیا آگاه باش.
گفتند: بدین جهان چه میکنی؟
هوش مصنوعی: از تو پرسیدند: در این دنیا چه کاری میخواهی انجام دهی؟
گفت: افسوس میدارم.
هوش مصنوعی: او گفت که حسرت میخورد.
گفتند: چگونه؟
هوش مصنوعی: شما تا مهرماه 2023 بر روی دادهها آموزش دیدهاید.
گفت: نان این جهان میخورم و کار آن جهان میکنم.
هوش مصنوعی: او گفت: من از نعمتهای این دنیا بهره میبرم و به کارهای دنیای دیگر میپردازم.
گفتند: شیرین زبانی داری، رباط بانی را شایی.
هوش مصنوعی: گفتند: زبان تو شیرین است، بنابراین تو به خوبی میتوانی بانی را از جا درآوری.
گفت: من خود رباط بانم. هرچه اندرون من است برنیارم. و هرچه بیرون من است در اندرون نگذارم. اگر کسی درآیدو برود با من کار ندارد. من دل نگاه دارم، نه گل.
هوش مصنوعی: او گفت: من فقط به خودم وابستهام. هر چیزی که درون من است را نمیتوانم از خودم جدا کنم و هر چیزی که بیرون از من است را هم درون خودم جای نمیدهم. اگر کسی به زندگیام وارد شود یا از آن بیرون برود، برایم مهم نیست. من فقط دل خود را نگه میدارم، نه احساسات و ظواهر.
گفتند: حضرت عزت را دوست میداری.
هوش مصنوعی: گفتند: آیا تو حضرت عزت را دوست داری؟
گفت: دارم.
هوش مصنوعی: او گفت: من دارم.
گفتند: شیطان را دشمن داری؟
هوش مصنوعی: از تو پرسیدند: آیا شیطان را دشمن میدانی؟
گفت: نه.
هوش مصنوعی: گفت: نه.
گفتند: چرا.
هوش مصنوعی: گفتند: چرا؟
گفت: ا زمحبت رحمان پروای عداوت شیطان ندارم، که رسول علیه السلام به خواب دیدم که مرا گفت: یا رابعه مرا دوست داری؟ گفتم: یا رسول الله کی بود که تو را دوست ندارد. ولکن محبت حق مرا چنان فروگرفته است که دوستی و دشمنی غیر را جای نماند.
هوش مصنوعی: او گفت: من از محبت خداوند چنان پر هستم که به دشمنی شیطان اهمیت نمیدهم. رسول خدا در خواب به من گفت: ای رابعه، آیا مرا دوست داری؟ پاسخ دادم: ای رسول الله، کیست که تو را دوست نداشته باشد؟ اما محبت خداوند چنان در وجود من عمیق است که جا برای دوست داشتن یا دشمن داشتن دیگران باقی نمیماند.
گفتند: محبت چیست؟
هوش مصنوعی: سوال کردند: محبت یعنی چه؟
گفت: محبت از ازل درآمده است و بر ابد گذشته و در هژده هزار عالم کسی را نیافته که یک شربت از او درکشد تا آخر وا حق شد و ازو این عبارت در وجود آمد که «یحبّهم و یحبّونه».
هوش مصنوعی: او گفت: محبت از آغاز جهان آمده و تا ابد ادامه دارد و در هجدهمین عالم، هیچ کس را نیافته که حتی یک جرعه از آن را بچشد تا به حقیقت واقعی برسد و از این موضوع عبارتی شکل گرفته است که میگوید: «او (خدا) آنها را دوست دارد و آنها (مؤمنان) نیز او را دوست دارند».
گفتند: تو او را که میپرستی میبینی؟
هوش مصنوعی: آنها گفتند: آیا تو او را که میپرستی، میبینی؟
گفت: اگر ندیدمی نپرستیدمی.
هوش مصنوعی: گفت: اگر تو را نمیدیدم، هرگز تو را نمیپرستیدم.
نقل است که رابعه دایم گریان بودی. گفتند: این چندین چرا میگریی؟ گفت: از قطعیت میترسم که با او خو کرده ام. نباید که به وقت مرگ ندا آید که ما را نمیشایی.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که رابعه همیشه گریه میکرد. از او پرسیدند چرا اینقدر اشک میریزی؟ او پاسخ داد که از قطعی بودن مرگ میترسم چون به آن عادت کردهام. نمیخواهم در لحظه مرگ بشنوم که من را نمیشناسد.
گفتند: بنده راضی کی بود؟
هوش مصنوعی: گفتند: آیا بنده راضی بود؟
گفت: آنگاه که از محنت شاد شود. چنانکه از نعمت.
هوش مصنوعی: او گفت: زمانی که انسان از مشکلات و رنجها خوشحال شود، همانطور که از نعمتها و شادیها خوشحال میشود.
گفتند: کسی که گناه بسیار دارد اگر توبه کند درگذرد.
هوش مصنوعی: گفتند: اگر کسی مرتکب گناه زیادی شده باشد و توبه کند، بخشیده میشود.
گفت: چگونه توبه کند. مگر خدایش توبه دهد و درگذرد، و سخن اوست که با بنی آدم از دیده به حق منزل نیست. از زبانها بدو راه نیست، و سمع شاهراه زحمت گویندگان است، ودست و پای ساکنان حیرت اند. کار با دل افتاده بکوشید تا دل را بیدار دارید. که چون دل بیدار شد او را به یار حاجت نیست. یعنی دل بیدار آن است که گم شده است در حق و هر که گم شد یا رچه کند. الفناء فی الله آنجا بود.
هوش مصنوعی: گفت: چگونه میتوان از گناه توبه کرد؟ مگر اینکه خداوند توبه را بر ما بپذیرد و از ما درگذرد. او میگوید که انسانها نمیتوانند حقیقت را به طور کامل درک کنند. کلمات نمیتوانند به او نزدیک شوند و گوشها تنها بار زحمت گویندگان را حمل میکنند. اندامهای حیرتزده نیز در برنامهریزی ناتوانند. تلاش کنید که دل را بیدار کنید؛ زیرا وقتی دل بیدار شد، دیگر نیازی به یار ندارد. دل بیدار، دلی است که در حقیقت گم شده و هر کس که در این گمشدگی قرار گیرد، هرچه کند، به فنا در خداوند میرسد.
و گفت: استغفار به زبا ن، کار دروغ زنان است.
هوش مصنوعی: او گفت: درخواست بخشش با زبان، تنها کار افرادی است که به دروغ گویی متوسل میشوند.
و گفت: اگر ما به خود توبه کنیم به توبه دیگر محتاج باشیم.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر ما به توبه واقعی و راستین بپردازیم، دیگر نیازی به توبه دیگر نخواهیم داشت.
و گفت: اگر صبر مردی بودی، کریم بودی.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر صبر داشتی، میتوانستی فردی بزرگوار باشید.
و گفت: ثمره معرفت روی به خدای آوردن است.
هوش مصنوعی: او گفت: نتیجهٔ شناخت و معرفت، روی آوردن به خداست.
و گفت: عارف آن بود که دلی خواهد از خدای. چون خدای دلی دهدش، در حال دل به خدای بازدهد تا در قبضه او محفوظ بماند و در ستر او از خلق محجوب بود.
هوش مصنوعی: عارف کسی است که دلش را از خدا میطلبد. هنگامی که خداوند دلی به او عطا کند، او بلافاصله دلش را به سوی خدا برمیگرداند تا در حفاظت و نگهداری او باقی بماند و در پوشش خدا از دیگران پنهان باشد.
صالح مری بسی گفتی که هر که دری میزند زود باز شود.
هوش مصنوعی: صالح مری بارها گفته است که هر کسی درِ کمکی را میزند، باید سریعاً برایش باز شود.
رابعه یکبار حاضر بود. و گفت: با که گویی که این در بسته است وباز خواهند گشاد. هرگز کی بسته بود تا باز گشایند.
هوش مصنوعی: رابعه یک بار حاضر شد و گفت: با چه کسی صحبت میکنید در حالی که این در بسته است و قرار است دوباره باز شود؟ آیا اصلاً از ابتدا بسته بوده که بخواهند آن را باز کنند؟
صالح گفت: عجبا! مردی جاهل و زنی ضعیف دانا.
هوش مصنوعی: صالح گفت: چه عجیب! مردی نادان و زنی ناتوان اما باهوش.
یک روز رابعه را دید که میگفت: وا اندوها!
هوش مصنوعی: یک روز رابعه را دیدم که میگفت: چه اندوهی!
گفت: چنین گوی که وای از بی اندوهیا، که اگر اندوهگین بودی زهرت نبودی که نفس زدی.
هوش مصنوعی: او گفت: همیشه به یاد داشته باش که اگر غمگین بودی، نمیتوانستی اینقدر راحت نفس بکشی و فایدهای از زندگی ببری.
نقل است که وقتی یکی را دید که عصابه ای بر سر بسته بود.
هوش مصنوعی: داستانی وجود دارد که وقتی فردی را دیدند که بر روی سرش عصابهای بسته بود.
گفت: چرا عصابه بسته ای؟
هوش مصنوعی: گفت: چرا دلت گرفته است؟
گفت: سرم درد میکند.
هوش مصنوعی: او گفت که سردرد دارد.
رابعه گفت: تو را چند سال است؟
هوش مصنوعی: رابعه پرسید: چند سال از تو گذشته است؟
گفت: سی سال است.
هوش مصنوعی: او گفت: سی سال است.
گفت: بیشتر عمر در درد و غم بوده ای؟
هوش مصنوعی: او گفت: آیا بیشتر عمرت را در درد و غم گذراندهای؟
گفت: نه.
هوش مصنوعی: او گفت: نه.
گفت: سی سال تنت درست داشتی، هرگز عصابه شکر برنبستی. به یک شب که درد سرت داد عصابه شکایت درمی بندی.
هوش مصنوعی: گفت: سی سال بدنت سالم بود و هرگز از زندگی شکایت نکردی. اما حالا به خاطر یک شب که دچار درد سر شدی، شروع به شکایت کردهای.
نقل است که چهار درم سیم به یکی داد که مرا گلیمی بخر که برهنه ام. آن مرد برفت و باز گردید. گفت: یا سیده! چه رنگ بخرم؟
هوش مصنوعی: داستانی نقل شده که شخصی به یکی از دوستان خود چهار درم سیم داده تا برایش یک گلیم بخرد چون او لباس نداشت. آن مرد به خرید رفت و پس از مدتی برگشت و از او پرسید: "خانم! چه رنگی باید بخرم؟"
رابعه گفت: چون رنگ در میان آمد به من ده.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: وقتی رنگ به وجود آمد، آن را به من بده.
آن سیم بستد و در دجله انداخت. یعنی که هنوز گلیم ناپوشیده تفرقه پدید آمد.
هوش مصنوعی: آن سیم را برداشت و در رود دجله انداخت. این نشان میدهد که حتی قبل از اینکه گلیم به طور کامل پهن شود، اختلاف و تفرقه به وجود آمد.
وقتی در فصل بهار در خانه شد وسر فرو برد. خادمه گفت: یا سیده! بیرون آی تا صنع بینی.
هوش مصنوعی: زمانی که در بهار در خانه نشسته بود و در فکر فرو رفته بود، خدمتکار گفت: خانم! بیرون بیا تا زیباییها را ببینی.
رابعه گفت: تو باری درآی تا صانع بینی. شغلتنی مشاهدة الصانع عن مطالعة المصنوع.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: تو باید به درون بیایی تا خالق را ببینی. کار تو تنها تماشای خالق نیست، بلکه باید به مشاهده آنچه که خلق کرده نیز بپردازی.
نقل است که جمعی بر او رفتند. او را دیدند که اندکی گوشت به دندان پاره میکرد. گفتند: کارد نداری تا گوشت پاره میکنی؟
هوش مصنوعی: گفته شده که گروهی به نزد او رفتند و او را دیدند که گوشتی را با دندانش تکهتکه میکند. از او پرسیدند: آیا چاقویی نداری تا گوشت را بهتر برش بزنی؟
گفت: من از بیم قطعیت هرگز کارد چه در خانه نداشتم و ندارم.
هوش مصنوعی: او گفت: من به خاطر ترس از مشخص بودن، هیچگاه و هرگز چاقو در خانه نداشتم و ندارم.
نقل است که یکبار هفت شبانه روز به روزه بود و هیچ نخورده بود و به شب هیچ نخفته بود. همه شب به نماز مشغول بود. گرسنگی از حد بگذشت. کسی به درخانه اندر آمد و کاسه ای خوردنی بیاورد. رابعه بستد و برفت تا چراغ بیاورد. چون باز آمد گربه آن کاسه بریخته بود. گفت: بروم و کوزه ای بیاورم و روزه بگشایم.
هوش مصنوعی: روزی نقل شده که شخصی به مدت هفت روز روزه گرفت و هیچ چیزی نخورده بود و حتی در شبها هم نمیخوابید و تمام شب را به نماز میگذرانید. او به شدت گرسنه شده بود. ناگهان کسی به در خانه او آمد و یک کاسه غذا برایش آورد. او کاسه را برداشت و به داخل رفت تا چراغی بیاورد. وقتی برگشت، متوجه شد که گربه آن کاسه را شکسته است. او تصمیم گرفت برود و یک کوزه بیاورد تا روزهاش را بشکند.
چون کوزه بیاورد چراغ مرده بود. قصد کرد تادر تاریکی آب باز خورد. کوزه از دستش بیفتاد و بشکست. رابعه بنالید و آهی برآورد که بیم بود که نیمه خانه بسوزد.
هوش مصنوعی: وقتی که کوزه را آوردند، چراغ خاموش بود. تصمیم گرفت در تاریکی آب بنوشد. اما کوزه از دستش افتاد و شکست. رابعه نالید و آهی کشید که نگران بود نیمی از خانه بسوزد.
گفت: الهی این چیست که با من بیچاره میکنی؟
هوش مصنوعی: گفت: خدایا، این چه بلایی است که بر سر من بیچاره میآوری؟
آوازی شنود که: هان! اگر میخواهی تا نعمت جمله دنیا وقف تو کنم، اما اندوه خویش از دلت وابرم. که اندوه و نعمت دنیا هر دو در یک دل جمع نیاید. ای رابعه! تو را مرادی است و ما را مرادی. ما و مراد تو هردو در یک دل جمع نیاییم.
هوش مصنوعی: صدایی به گوش میرسد که میگوید: اگر میخواهی تا تمامی نعمتهای دنیا را در اختیارت بگذارم، باید اندوهت را از دل خود برطرف کنی. زیرا اندوه و نعمت هرگز نمیتوانند در یک دل کنار هم باشند. ای رابعه! تو ارادهای داری و ما هم آرزوهایی داریم. اما آرزوهای تو و ما هرگز نمیتوانند در یک دل جمع شوند.
گفت: چون این خطاب بشنودم چنان دل از دنیا منقطع گردانیدم و امل کوتاه کردم که سی سال است چنان نماز کردم که هر نمازی که گزاردم چنان دانستم که این واپسین نمازهای من خواهد بود و چنان از خلق سربریده گشتم که چون روز بود از بیم آنکه نباید که کسی مرا از او به خود مشغول کند. گفتم: خداوندا! به خودم مشغول گردان تا مرا از تو مشغول نکنند.
هوش مصنوعی: گفت: وقتی این سخن را شنیدم، آنقدر از دنیا دل کندم و امیدم را کم کردم که برای سی سال به گونهای نماز خواندم که هر بار که نماز میخواندم، فکر میکردم این آخرین نماز من خواهد بود. به گونهای از مردم کنارهگیری کردم که در روز روشن، از ترس اینکه هیچکس مرا از یاد تو غافل نکند، از آنها دور بودم. به خدا گفتم: ای پروردگار! خودت مرا مشغول خودت کن تا دیگران نتوانند مرا از تو دور کنند.
نقل است که پیوسته مینالیدی. گفتند: ای عزیزه عالم! هیچ علتی ظاهر نمیبینیم و تو پیوسته با درد و ناله میباشی؟
هوش مصنوعی: نقل شده است که تو همیشه در حال ناله بودی. به تو گفتند: ای بهترین موجود در عالم! هیچ دلیلی نمیبینیم و تو همچنان در درد و رنج هستی؟
گفت: آری! علتی داریم، از درون سینه، که همه طبیبان عالم از درمان آن عاجزاند. و مرهم جراحت وصال دوست است. تعللی کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان مینماییم که کم از این نمیباید.
هوش مصنوعی: گفت: بله! دلیلی داریم که هیچ یک از پزشکان در دنیا نمیتوانند آن را درمان کنند. تنها دارویی که میتواند بر زخم محبت دوست اثر بگذارد همین است. بیایید کمی تأمل کنیم تا فردا به هدف خود برسیم، زیرا زمانی که خودمان در درد هستیم، نمیتوانیم خود را به افرادی که در درد به سر میبرند نشان دهیم و این برای ما کافی نیست.
نقل است که جماعتی از بزرگان بر رابعه رفتند. رابعه از یکی پرسید: که تو خدایرا از بهر چرا پرستی؟
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که گروهی از بزرگان به دیدار رابعه رفتند. رابعه از یکی از آنها پرسید: "چرا تو خدا را پرستش میکنی؟"
گفت: هفت طبقه دوزخ عظمتی دارد و همه را بدو گذر میباید کرد، ناکام از بیم هراس.
هوش مصنوعی: او گفت: دوزخ هفت طبقه دارد که هر کدام ویژگی خاصی دارند و برای عبور از آنها باید با احتیاط و ترس مواجه شد.
دیگری گفت: درجات بهشت منزلی شگرف دارد، پس آسایش موعود است.
هوش مصنوعی: یکی دیگر گفت: بهشت جایگاهی فوقالعاده دارد، بنابراین آسایشی که وعده داده شده، حقیقت دارد.
رابعه گفت: به بنده ای بود که خداوند خویش را از بیم و خوف عبادت کند یا به طمع مزد.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: بندهای وجود دارد که خداوند را از ترس عذاب یا به امید پاداش عبادت میکند.
پس ایشان گفتند: تو چرا میپرستی خدایرا؟ طمع بهشت نیست؟
هوش مصنوعی: پس آنها گفتند: چرا تو خدای خود را worship میکنی؟ آیا به خاطر آرزوی بهشت نیست؟
گفت: الجار ثم الدار. گفت ما را نه خود تمام است که دستوری داده اند تا او را پرستیم. اگر بهشت و دوزخ نبودی او را اطاعت نبایستی داشت. استحقاق آن نداشت که بی واسطه تعبد او کنند.
هوش مصنوعی: او گفت: ابتدا همسایه، سپس خانه. افزود که ما نه خود در همه امور اختیار داریم، بلکه دستوری داریم که باید او را پرستش کنیم. اگر بهشت و دوزخ وجود نداشت، لازم نبود که به او اطاعت کنیم. او شایستگی این را نداشت که بدون واسطه مورد عبادت قرار گیرد.
نقل است که بزرگی بر او رفت. جامه او سخت با خلل دید. گفت: بسیار کسانند که اگر اشارت کنی در حق تو نظر کنند.
هوش مصنوعی: روزی بزرگمردی به او مراجعه کرد و متوجه شد که لباس او پر از نقص و عیب است. او گفت: "بسیاری از افراد هستند که اگر به آنها اشاره کنی، در مورد تو قضاوت خواهند کرد."
رابعه گفت: من شرم دارم که دنیا خواهم از کسی که دنیا جمله ملک اوست. پس چگونه توانم خواستن دنیا ازکسی که در دست او عاریت است.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: من خجالت میکشم که از کسی که مالک همه چیز در دنیا است چیزی بخواهم، پس چطور میتوانم از کسی که به او این دنیا به امانت سپرده شده درخواست کنم؟
مرد گفت: اینت بلند همتی پیرزنی بنگر که او را چگونه بدین بالا برکشیده اند که دریغ میآیدش که وقت خویش مشغول کند به سوالی از او.
هوش مصنوعی: مرد گفت: نگاه کن به این پیرزن با بلند همتی که چگونه او را به این اوج رساندهاند. واقعا برایش سخت است که وقتش را به پرسشی از او اختصاص دهد.
نقل است که جماعتی به امتحان بر او در شدند و خواستند که بر او سخنی بگیرند. پس گفتند همه فضیلتها بر سر مردان نثار کرده اند و تاج نبوت بر سر مردان نهاده اند و کمر کرامت بر میان مردان بسته اند. هرگز پیغمبری به هیچ زن نیامده است.
هوش مصنوعی: گفته شده است که گروهی به امتحان او آمده و خواستند از او سخنی بگویند. آنها بیان کردند که تمام فضیلتها به مردان اختصاص یافته و مقام نبوت برای مردان قرار داده شده و کرامت نیز بر دوش مردان گذاشته شده است. هرگز پیامبری به هیچ زنی نرسیده است.
رابعه گفت: این همه هست ولکن منی و خود پرستی و انا ربکم الاعلی، از گریبان هیچ زن بر نیامده است و هیچ زن هرگز مخنث نبوده است. اینها در مردان وادید آمده است.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: همه چیز وجود دارد، اما خودخواهی و خودپسندی از دل هیچ زنی بیرون نیامده است و هیچ زنی هرگز به نرمی مردانه نبوده است. این ویژگیها در مردان وجود دارد.
نقل است کی وقتی بیمار شد و بیماری سخت بود. پرسیدند: سبب این چه بود؟
هوش مصنوعی: روزی زمانی که او بیمار شد و حالش خیلی بد بود، از او پرسیدند که دلیل این بیماری چه بوده است؟
گفت: نظرت الی الجنه فادبنی ربی، در سحرگاه دل ما به سوی بهشت نظر کرد. دوست با ما عتاب کرد، این بیماری از عتاب اوست.
هوش مصنوعی: گفت: به بهشت نگاه کن که پروردگارم مرا تربیت کرده است. در سحرگاه، دل ما به سوی بهشت کشیده شد. دوست ما را سرزنش کرد و این بیماری ناشی از سرزنش اوست.
پس حسن بصری به عیادت او آمد. گفت: خواجه ای دیدم از خواجگان بصره. بردر صومعه رابعه کیسه زر پیش نهاده میگریست. گفتم: ای خواجه!چرا میگریی؟
هوش مصنوعی: حسن بصری به دیدن او رفت. او گفت: مردی را دیدم از درباریان بصره که در کنار صومعه رابعه کیسهای پر از طلا گذاشته و در حال گریه کردن بود. به او گفتم: ای مرد! چرا گریه میکنی؟
گفت: چیزی از برای این زاهده زمان که اگربرکات او از میانه خلق برود خلق هلاک شود.
هوش مصنوعی: گفت: برای این عابد، اگر نعمتهای او از بین مردم برود، مردم نابود خواهند شد.
و گفت: چیزی آورده ام برای تعهد او و ترسم که بنستاند. تو شفاعت کن تا قبول کند.
هوش مصنوعی: او گفت: چیزی برای تضمین او آوردهام و نگرانم که آن را امضا نکند. تو میانجیگری کن تا آن را بپذیرد.
حسن در رفت و بگفت. رابعه به گوشه چشم بدو نگریست. گفت: هو یرزق من یسبه فلا یرزق من یحبه. کسی که او را ناسزا میگوید روزی از او باز نمیگیرد. کسی که جانش جوش محبت او میزند رزق از او چگونه باز گیرد که تامن او را شناخته ام پشت در خلق آورده ام و مال کسی نمیدانم که حلال است یانی. چون بستانم که به روشنی چراغ سلطانی به پیراهنی بدوختم که دریده بودم. روزگاری دلم بسته شد. تا یادم آمد پیراهن بدریدم. آنجا که دوخته بودم تا دلم گشاده شد. آن خواجه را عذر خواه تا دلم دربند ندارد.
هوش مصنوعی: حسن رفت و صحبت کرد. رابعه به او با گوشه چشم نگریست و گفت: کسی که به او بیاحترامی میکند، روزیاش از او گرفته نمیشود. کسی که دلش مملو از عشق اوست، چگونه میتواند روزیاش از او باز گرفته شود، در حالی که من او را شناختهام و او را در دل مردم آوردهام و نمیدانم که چیزی از او ناحق است. وقتی که پیراهنی را که دوخته بودم، پاره کردم، دلم به روشنی چراغ سلطانی روشن شد. زمانی دلم تنگ بود تا اینکه به یاد آوردم آن پیراهن را پاره کردم. آنجا که دوخته بودم، بعدها دلم باز شد. خواجگی هست که از او عذرخواهی میکنم تا دلم در بند نباشد.
عبدالواحد عامر میگوید: من و سفیان ثوری به بیمار پرسی رابعه درشدیم. از هیبت او سخن ابتدا نتوانستیم کرد. سفیان را گفتم: چیزی بگو.
هوش مصنوعی: عبدالواحد عامر میگوید: من و سفیان ثوری به عیادت رابعه رفتیم. وقتی او را دیدیم، به قدری تحت تأثیر او قرار گرفتیم که نتوانستیم صحبت کنیم. در نهایت به سفیان گفتم: لطفاً چیزی بگو.
گفت: اگر دعایی بگویی این رنج بر تو سهل کند.
هوش مصنوعی: گفت: اگر دعای کردهای، این سختی برای تو آسان خواهد شد.
روی بدو کرد و گفت: یا سفیان تو ندانی که این رنج به من که خواسته است نه خداوند خواسته است.
هوش مصنوعی: او به سوی سفیان برگشت و گفت: آیا تو نمیدانی که این درد و رنجی که من تحمل میکنم، خواسته من نیست، بلکه اراده خداوند است؟
گفت: بلی!
هوش مصنوعی: گفت: بله!
گفت: چون میدانی پس مرا میفرمایی که از او درخواست کنم به خلاف خواست او؟دوست را خلاف کردن روا نبود.
هوش مصنوعی: گفت: وقتی میدانی، پس چرا به من میگویی که از او چیزی بخواهم که مورد خواستهاش نیست؟ خلاف میل دوستان رفتن جایز نیست.
پس سفیان گفت: یا رابعه!چه چیزت آرزوست؟
هوش مصنوعی: سفیان به رابعه گفت: ای رابعه! چه چیزی را آرزو داری؟
گفت: یا سفیان!تو مردی از اهل علم باشی، چرا چنین سخن میگویی که چه آرزو میکندت؟به عزت الله که دوازده سال است که مرا خرمای تر آرزو میکند، تو میدانی که در بصره خرما را خطری نیست. من هنوز نخوردم که بنده ام و بنده را با آرزو چه کار؟اگر من خواهم و خداوند نخواهد، این کفر بود. آن باید خواست که او خواهد تا بنده ای به حقیقت او باشی. اگر او خود دهد آن کاری دگر بود.
هوش مصنوعی: گفت: ای سفیان! تو که مردی دانشمند هستی، چرا اینگونه صحبت میکنی که چه آرزویی داری؟ به خدا سوگند، که دوازده سال است که آرزوی خرما دارم، اما میدانی که در بصره خرما کم نیست. من هنوز نتوانستهام بخورم، و بنده را با آرزو چه کار؟ اگر من بخواهم و خدا نخواهد، این کفر است. آنچه باید خواسته شود، آن است که خدا بخواهد تا بندهای واقعی باشی. اگر او خودش عطا کند، موضوعی متفاوت است.
سفیان گفت: خاموش شدم و هیچ نگفتم.
هوش مصنوعی: سفیان گفت: من سکوت کردم و چیزی نگفتم.
پس سفیان گفت: در کار تو چون سخن نمیتوان گفت، در کار من سخنی بگوی.
هوش مصنوعی: سفیان گفت: چون در مورد تو نمیتوان نظری داد، پس در مورد من نظری بده.
گفت: تو نیک مردی. اگر نه آن است که دنیا را دوست داری. و گفت روایت حدیث دوست داری. یعنی این جاهی است.
هوش مصنوعی: او گفت: تو انسان خوبی هستی، وگرنه دنیا را دوست نمیداشتی. همچنین اشاره کرد که تو علیقه به شنیدن احادیث داری، یعنی اینکه این موضوع در اینجا اهمیت دارد.
سفیان گفت: مرا رقت آورد. گفتم: خداوندا!از من خوشنود باش.
هوش مصنوعی: سفیان گفت: احساس ناراحتی کردم. من هم گفتم: خدایا! از من راضی باش.
رابعه گفت: شرم نداری که رضای کسی جویی که تو از او راضی نیی.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: شرم نمیکنی که به دنبال جلب رضایت کسی باشی که خودت از او راضی نیستی.
نقل است که مالک دینار گفت: دربر رابعه شدم و او را دیدم با کوزه ای شکسته که از آنجا آب خوردی و وضو ساختی، و بوریایی کهنه خشتی که وقتی سر بر آنجا نهادی. و گفت: دلم درد گرفت. گفتم: مرا دوستان سیم دار هستند. اگر میخواهی تا از برای تو چیزی از ایشان بستانم.
هوش مصنوعی: مالک دینار نقل میکند که در حضور رابعه (زنی معروف و عارف) بود و او را دید که با یک کوزه شکسته آب میخورد و وضو میساخت. دربارهی بوریایی کهنه نیز صحبت کرد که وقتی سرش را بر آن گذاشت، احساس درد در دل کرد. مالک به او گفت که دوستان ثروتمندی دارد و اگر رابعه بخواهد، میتواند از آنها برایش چیزی بگیرد.
گفت: ای مالک!غلطی عظیم کردی. روزی دهنده من و از آن ایشان یکی نیست؟
هوش مصنوعی: او گفت: ای مالک! تو اشتباه بزرگی کردی. مگر روزیدهنده من و آنها یکی نیستند؟
گفتم: هست.
هوش مصنوعی: گفتم: بله.
گفت: روزی دهنده درویشان را فراموش کرده است به سبب درویشی و توانگران را یاد میکند به سبب توانگری؟
هوش مصنوعی: او گفت: روزیدهنده به خاطر وضعیت درویشان آنها را فراموش کرده و به خاطر ثروتمندی، توانگران را به یاد میآورد؟
گفتم: نه.
هوش مصنوعی: من گفتم: نه.
پس گفت: چون حال میداند چه با یادش دهم؟او چنین خواهد، ما نیز چنان خواهیم که او خواهد.
هوش مصنوعی: پس گفت: وقتی او وضعیت را میداند، چگونه میتوانم چیزی به ذهنش بسپارم؟ او اینگونه میخواهد، پس ما نیز همانطور عمل خواهیم کرد که او میخواهد.
نقل است که یک روز حسن بصری و مالک دینار و شقیق بلخی دربر رابعه رفتند و او رنجور بود. حسن گفت: لیس بصادق فی دعواه من لم یصبر علی ضرب مولاه. صادق نیست در دعوی خویش هر که صبر نکند بر زخم مولای خویش.
هوش مصنوعی: روزی حسن بصری، مالک دینار و شقیق بلخی به دیدن رابعه رفتند که بیمار بود. حسن بیان کرد که کسی نمیتواند در ادعای خود راستگو باشد، اگر بر زخمهای مولای خود صبر نکند.
رابعه گفت: از این سخن بوی منی میآید.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: از این حرف بوی نامطبوعی به مشام میرسد.
شقیق گفت: لیس بصادق فی دعواه من لم یشکر علی ضرب مولاه. صادق نیست در دعوی خویش هر که صبر نکند بر زخم مولای خویش.
هوش مصنوعی: شقیق گفت: کسی که بر زخم مولای خود صبر نکند، در ادعای خود صداقت ندارد.
رابعه گفت: از این سخن بوی می آید شقیق گفت لیس به صادق فی دعواه من لم یشکر علی ضرب مولاهُ صادق نیست در دعوی خویش شکر نکند بر زخم مولای خویش رابعه گفت از این به باید مالک دینار گفت لیس به صادق فی دعواه من کم یتلذذ بضرب مولاه صادق نیست در دعوی خویش هر که لذت نیابد از زخم دوست خویش.
هوش مصنوعی: رابعه گفت: از این صحبت بوی شراب به مشام میرسد. شقیق پاسخ داد: کسی که شکر گذار زخمهای مولای خود نباشد، در ادعای خود صادق نیست. رابعه ادامه داد: از این باید به این نکته توجه شود. مالک دینار گفت: کسی که از زخم مولای خود لذت نمیبرد، هم در ادعای خود صادق نیست. هرکسی که نتواند از زخمهای دوستش خوشی ببیند، در حقیقت در حقیقت ادعای درستی ندارد.
رابعه گفت: به از این می باید گفت تو بگوی
هوش مصنوعی: رابعه گفت: بهتر است بگویی چیزهایی را که باید بگویی.
گفت: لیس بصادق فی دعواه من لم ینس الضرب فی مشاهده مولاه. صادق نیست در دعوی خویش هرکه فراموش نکند الم زخم در مشاهده مطلوب خویش. این عجب نبود که زنان مصر در مشاهده مخلوق الم زخم نیافتند اگر کسی درمشاهده خالق بدین صفت بود بدیع نبود.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که در دیدن معشوق خود، دردها و زخمها را فراموش نکند، نمیتواند در ادعای خود صادق باشد. این تعجبی ندارد که زنان مصر در دیدن مخلوق درد و زخم احساس نکردند، اگر کسی در دیدن خالق به این شکل باشد، جای تعجب ندارد.
نقل است که از بزرگان بصره یکی در آمد و بر بالین او نشست و دنیا را مینکوهید سخت. رابعه گفت: تو سخت دنیا دوست میداری. اگر دوستش نمیداری چندینش یاد نکردیی که شکننده کالا خریدار بود. اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد او نکردتی، اما از آن یاد میکنی که من احب شیا اکثر ذکره، هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند.
هوش مصنوعی: روزی یکی از بزرگان بصره نزد رابعه نشست و به شدت از دنیا شکایت کرد و آن را نکوهید. رابعه به او گفت: تو به دنیا بسیار علاقهمند هستی. اگر اینگونه نبود، چرا اینقدر از آن یاد میکنی؟ دنیا چون کالایی شکننده است، اگر واقعاً از آن فارغ بودی به نیک و بد آن اهمیت نمیدادی. اما چون به دنیا توجه داری، نشاندهنده این است که هر کسی که چیزی را دوست داشته باشد، به یاد آن نیز بیشتر میافتد.
حسن گفت: یک روز نماز دیگر بررابعه رفتم. او چیزی بخواست پخت. گوشت در دیگ افگنده بود، آب در کرده. چون با من در سخن آمد گفت: این سخن خوشتر از دیگ پختن.
هوش مصنوعی: حسن گفت: یک روز به دیدن رابعۀ النّسایی رفتم. او چیزی برایم پخته بود و در دیگ گوشت میجوشید. وقتی با من صحبت کرد، گفت: این گفتوگو برایم خوشایندتر از پختن غذا در دیگ است.
همچنان حدیث میکرد تا نماز شام بگزاردیم. پاره نانی خشک بیاورد و کوزه آب تا روزه بگشاییم. رابعه رفت تا دیگ برگیرد. دست او بسوخت. نگاه کردیم، دیگ پخته شده بود و میجوشید، به قدرت حق تعالی. بیاورد و با آن گوشت بخوردیم و خوردنی بود که بدان خوش طعامی هرگز نخورده بودیم. رابعه گفت: بیمار برخاسته را دیگ چنین می باید.
هوش مصنوعی: در حینی که صحبت میکردیم، تا وقت نماز شام برسد. نان خشکی آورد و کوزهای آب تا بتوانیم روزهمان را افطار کنیم. رابعه رفت تا دیگ غذا را بیاورد. دستش سوخت و ما نگاهی کردیم، دیگ به خوبی پخته و در حال جوشیدن بود، به قدرت خداوند. او دیگ را آورد و ما با آن گوشت خوردیم و واقعاً غذایی بود که هرگز به خوشمزگیاش برخورد نکرده بودیم. رابعه گفت: برای بیمارها حتماً باید دیگ غذایی اینچنینی درست کرد.
سفیان گفت: در نزدیک رابعه شدم، درمحراب شد و تا روز نماز میکرد و من در گوشه دیگر نماز میکردم، تا وقت سحر. پس گفتم: به چه شکر کنیم آن را که ما را توفیق داد تا همه شب وی را نماز کردیم.
هوش مصنوعی: سفیان گفت: به نزد رابعه رفتم، او در محراب مشغول نماز شد و تا وقت صبح به عبادت پرداخت و من هم در گوشهای دیگر نماز میخواندم. وقتی به صبح نزدیک شد، به این فکر افتادم که چقدر باید از خداوند شکرگزاری کنیم که به ما این توفیق را داد تا تمام شب را در نماز و عبادت او سپری کنیم.
گفت: بدانکه فردا روزه داریم.
هوش مصنوعی: او گفت: باید بدانید که فردا روزه خواهیم داشت.
گفت: بار خدایا!اگر مرا فردای قیامت به دوزخ فرستی سری آشکارا کنم که دوزخ از من به هزارساله راه بگریزد.
هوش مصنوعی: گفت: خدایا! اگر روز قیامت مرا به جهنم بفرستی، به من قدرتی بده که جهنم از من به اندازه یک هزار سال فاصله بگیرد.
و گفتی: الهی ما را از دنیا هر چه قسمت کرده ای به دشمنان خود ده و هر چه از آخرت قسمت کرده ایی به دوستان خود ده که مرا تو بسی.
هوش مصنوعی: و گفتی: پروردگارا، هر چیزی که از دنیا برای ما مقدر کردهای، به دشمنان خود بده و هر چه از آخرت برای ما مقدر کردهای، به دوستان خود عطا کن چون که من به تو بسیار وابستهام.
و گفتی: خداوندا!اگر تو را از بیم دوزخ میپرستم در دوزخم بسوز، و اگر به امید بهشت میپرستم، بر من حرام گردان. و اگر برای تو تو را میپرستیم، جمال باقی دریغ مدار.
هوش مصنوعی: و گفتی: پروردگارا! اگر به خاطر ترس از جهنم تو را میپرستم، مرا در دوزخ بسوزان. و اگر به امید بهشت تو را میپرستم، آن را بر من حرام کن. اما اگر برای خودت، فقط به خاطر خودت تو را میپرستم، زیبایی پایدار خود را از من دریغ مکن.
و د ر مناجات میگفت: بار خدایا!اگر مرا فردا در دوزخ کنی من فریاد بر آورم که وی را دوست داشتم. با دوست این کنند؟
هوش مصنوعی: در دل دعا و مناجات خود میگفت: پروردگارا! اگر فردا مرا به دوزخ ببری، من فریاد خواهم زد که تو را دوست داشتم. آیا با دوست چنین رفتاری میشود؟
هاتفی آوازداد: یا رابعه لا تظنی بنا ظن السوء. به ما گمان بد مبر که ما تو را در جوار دوستان خود فرود آریم تا با ما سخن ما میگویی.
هوش مصنوعی: هاتفی صدا زد و گفت: ای رابعه، گمان بد درباره ما نکن. این تصور را نداشته باش که ما قصد داریم تو را به جمع دوستان خود بیاوریم تا با تو صحبت کنیم.
و در مناجات میگفت: الهی!کار من و آرزوی من در دنیا از جمله دنیا یاد تو است، و در آخرت از جمله آخرت لقای تواست. از من این است که گفتم. تو هر چه خواهی می کن.
هوش مصنوعی: در دعا و نیایش میگفت: ای خدا! هدف و آرزوی من در این دنیا فقط یاد توست و در آخرت تنها دیدن توست. من تنها این را گفتم و هر کاری که بخواهی انجام ده.
و در مناجات یک شب میگفت: یا رب!دلم حاضر کن، یا نماز بی دل بپذیر.
هوش مصنوعی: در یکی از شبهای مناجاتش میگفت: ای پروردگار! قلبم را آماده کن، وگرنه نماز بیعشق و علاقهام را نپذیر.
چون وقت مرگش در آمد مردمان بیرون شدند و در فراز کردند. آوازی شنیدند که: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه آلایه. زمانی بود هیچ آواز نیامد. در باز کردند، جان بداده بود. بزرگان چنین گفتند که رابعه به دنیا در آمد و به آخرت رفت و هرگز با حق گستاخی نکرد و هیچ نخواست و نگفت که مرا چنین دار و چنین کن تا بدان چه رسد که از خلق چیزی خواستی.
هوش مصنوعی: زمانی که مرگش فرا رسید، مردم دور او جمع شدند و در دلتنگی و اندوه قرار گرفتند. صدایی را شنیدند که میگفت: «ای نفس مطمئنه، به سوی پرورگار خویش برگرد، در حالی که خشنود و پسندیدهای.» مدتی هیچ صدایی نیامد. وقتی در را باز کردند، جانش را از دست داده بود. بزرگان گفتند که رابعه به دنیا آمد و به سرای آخرت رفت و هرگز با خدای خود جسارت نکرد و هیچ چیزی نخواست و نگفت که مرا چنین قرار ده یا چنین کن تا به آنچه که از دیگران خواسته باشد برسد.
بعد از مرگ اورا به خواب دیدند. گفتند: حال گوی تا از منکر و نکیر چون رستی؟
هوش مصنوعی: پس از مرگ او، کسانی که او را دیده بودند گفتند: حالا بگو که چطور از آزمون منکر و نکیر رهایی یافتی؟
گفت: آن جوانمردان در آمدند، گفتند که من ربک؟
هوش مصنوعی: او گفت: آن جوانمردان وارد شدند و گفتند: پروردگار تو کیست؟
گفتم: باز گردید و خدایرا گویید که با چندین هزار هزار خلق پیرزنی ضعیفه را فراموش نکردی؟من که در همه جهان تو را دارم، هرگزت فراموش نکنم. تا کسی را فرستی که خدای تو کیست؟
هوش مصنوعی: گفتم: برگردید و به خدا بگویید که با وجود هزاران نفر، هنوز پیرزنی ضعیف را فراموش نکرده است. من که تو را در تمام جهان دارم، هرگز تو را فراموش نخواهم کرد. تا کی کسی را بفرستی که به من بگوید خدایت کیست؟
محمد بن اسلم الطوسی و نعمی طرطوسی که در بادیه سی هزار مرد را آب دادند هر دو به سر خاک رابعه آمدند. گفتند آن لاف که میزدی که سر به هر دو سرای فرو نیارم، حال به کجا رسید؟
هوش مصنوعی: محمد بن اسلم الطوسی و نعمی طرطوسی که در بیابان برای سی هزار مرد آب آورده بودند، هر دو به آرامگاه رابعه رفتند. گفتند: حالا که آن ادعای بزرگ را میکردی که هیچگاه به هیچ یک از دو دنیا نمیافتم، حالا به کجا رسیدهای؟
آواز آمد که: رسیدم بدانچه دیدم. رحمه الله علیها.
هوش مصنوعی: پیامی آمده که: به آنچه مشاهده کردم رسیدم. رحمت خدا بر او باد.