گنجور

بخش ۴۵ - ذکر ابوالحسین نوری قدس الله روحه العزیز

آن مجذوب وحدت آن مسلوب عزت آن قبله انوار آن نقطه اسرار آن خویشتن کشته در درد دوری لطیف عالم ابوالحسین نوری رحمة الله علیه یگانه عهد و قدوه وقت و ظریف اهل محبت تصوف و شریف اهل محبت بود و ریاضاتی شگرفت و معاملاتی پسندیده و نکتی عالی و رموزی عجب و نظری صحیح و فراستی صادق وعشقی به کمال و شوقی بی‌نهایت داشت و مشایخ بر تقدیم او متفق بودند و او را امیرالقلوب گفتندی و قمرالصوفیه مرید سری سقطی بود صحبت احمد حواری یافته و از اقران جنید بود و در طریقت مجتهد بود و صاحب مذهب و از صدور علماء مشایخ بود و او را در طریقت بر اهمیتی قاطعه است و حجتی لامعه و قاعده مذهبش آنست که تصوف را بر فقر تفضل نهد ومعاملتش موافق جنید است و از نوادر طریقت او یکی آنست که صحبت ایثار حرام داند ودر صحبت ایثار حق صاحب فرماید بر حق خویش و گوید صحبت با درویشان فریضه است وعزلت ناپسندیده و ایثار صاحب بر صاحب فریضه و او را نوری از آن گفتند که چون در شب تاریک سخن گفتی نور از دهان او بیرون آمدی چنانکه خانه روشن شدی و نیز از آن نوری گفتند که به نور فراست از اسرار باطن خبردادی ونیز گفتند که او را صومعه بود در صحرا که همه شب آنجا عبادت کردی و خلق آنجا به نظاره شدندی به شب نوری دیدند که می‌درخشیدی و از صومعه او به بالا برمی‌شدی و ابومحمد مغازلی گفت: هیچکس ندیدم به عبادت نوری و در ابتدا چنان بود که هر روز بامداد از خانه بیرون آمدی که بدکان می‌روم و نانی چند برداشتی و درراه صدقه کردی و در مسجد شدی و نماز کردی تا نماز پیشین پس بدکان آمدی اهل خانه پنداشتندی که به دکان چیزی خورده است و اهل دکان گمان بردندی که به خانه چیزی خورده است همچنین بیست سال بدین نوع معاملت کردی که کس بر احوال اومطلع نشد.

نقل است که سالها مجاهده کردم و خود را به زندان بازداشتم و پشت بر خلایق کردم و ریاضات کشیدم راه به من گشاده نشد و با خود گفتم که چیزی می‌باید کرد که کار برآید و یا فرو شوم و از این نفس بر هم پس گفتم ای تن تو سالها بهواو مراد خودخوردی ودیدی و شنیدی و رفتی و گرفتی و خفتی و عیش کردی و شهوت راندی و این همه بر تو تاوان است اکنون در خانه رو تابندت برنهم و هرچه حقوق حق است در گردنت قلاده کنم اگر بر آن بمانی صاحب دولتی شوی و اگر نه باری در راه حق فرو شوی.

و گفت: در راه حق چنین کردم و من شنیده بودم که دلهاء این طایفه نازک بود هرچه ایشان بینند و شنوند سر آن بدانند و من در خود آن نمی‌دیدم گفتم قول انبیاء و اولیاء حق بود مگر من مجاهده برپا کردم و این خلل از من است که اینجا خلاف را راه نیست آنگه گفتم اکنون گرد خود برآیم تا بنگرم که چیست بخود فرونگرستم آفت آن بود که نفس با دل من یکی شده بود چون نفس با دل یکی شود بلا آن بود که هرچه دل تابد نفس حظ خود از وی بستاند چون چنان دیدم دانستم که از آن بر جای می‌ماند که هرچه از درگاه بدل می‌رسد نفس حظ خود می‌ستاند بعد از آن هرچه نفس بدان بیاسودی گرد آن نه گشتمی و چنگ در چیزی دیگر زدمی مثلاً اگر او را بانماز یا روزه یا با صدقه خوش بودی یا با خلوت یا با خلق در ساختن خلاف او کردمی تا آن همه را بیرون انداختم و گامها همه بریده گشت آنگاه اسرار در من پدید می‌آمد پس گفتم تو که ای گفت: من در کان بی‌کامی‌ام و اکنون با مریدان بگوی که کان من کان بی‌کامی است و در من درکان نامرادی است آنگه بدجله رفتم و میان دو زورق بایستادم و گفتم نروم تا ماهی درشست من نیفتد آخردر افتاد چون برکشیدم گفتم الحمدلله که کار من نیک آمد برفتم و با جنید بگفتم که مرا فتوحی پدید آمد گفت: ای ابوالحسین آنکه ماهی افتاد اگر ماری بودی کرامت تو بودی لکن چو تودر میان آمدی فریب است نه کرامت که کرامت آنبود که تو در میان نباشی سبحان الله این آزادگان چه مردان بوده‌اند .

نقلست که چون غلام خلیل بدشمنی این طایفه برخاست و پیش خلیفه گفت: که جماعتی پدید آمده‌اند که سرود می‌گویند و رقص می‌کنند و کفریات می‌گویند و همه روز تماشا می‌کنند و در سردابها می‌روند پنهان و سخن می‌گویند این قومی‌اند از زنادقه اگر امیرالمومنین فرمان دهد به کشتن ایشان مذهب زنادقه متلاشی شود که سر همه این گروهند اگر این چیز از دست امیرالمؤمنین آید من او را ضامنم به ثوابی جزیل خلیفه در حال فرمود تا ایشان را حاضر کردند و ایشان ابوحمزه و ارقام و شبلی نوری و جنید بودند پس خلیفه فرمود تا ایشان را به قتل آرند سیاف قصد کشتن ارقام کرد نوری بجست و خود را در پیش انداخت به صدق و بجای ارقام بنشست و گفت: اول مرا به قتل آر طرب کنان و خندان سیاف گفت: ای جوانمرد هنوز وقت تو نیست و شمشیر چیزی نیست که بدان شتاب‌زدگی کنند نوری گفت: بناء طریقت من بر ایثار است و من اصحاب را بر ایثار می‌دارم و عزیزترین چیزها دردنیا زندگانی است می‌خواهم تا این نفسی چند در کار این برادران کنم تا عمر نز ایثار کرده باشم با آنکه یک نفس در دنیا نزدیک من دوستر ا زهزار سال آخرت ا زآنکه این سرای خدمت است و آن سرای قربت و قربت من به خدمت باشد چون این سخن بشنیدند از وی در خدمت خلیفه عرضه کردند خلیفه از انصاف وقدم صدق او تعجب آمد فرمود توقف کنید به قاضی رجوع فرمود تا در کار ایشان نظر کند قاضی گفت: بی‌حجتی ایشان را منع نتوان کرد پس قاضی دانست که جنید در علوم کامل است و سخن نوری شنیده بود گفت: از این دیوانه مزاج یعنی شبلی چیزی از فقه بپرسم که او جواب نتواندداد پس گفت: از بیست دینار چند زکوة باید داد شبلی گفت: بیست و نیم دینار گفت: این زکوة این چنین که نصب کرده است گفت: صدیق اکبر رضی الله عنه که چهل هزار دینار بداد و هیچ بار نگرفت گفت: این نیم دینار چیست که گفتی گفت: غرامت را که آن بیست دینار چرا نگاه داشت تانیم دینارش بباید داد پس از نوری مسئله پرسید ا زفقه در حال جواب داد قاضی خجل شد آنگاه نوری گفت: ای قاضی این همه پرسیدی و هیچ نپرسیدی که خدای را مردانند که قیام همه به دوست و حرکت و سکون همه به دوست و همه زنده بدواند و پاینده به مشاهده او اگر یک لحظه از مشاهده حق باز مانند جان از ایشان برآیدبدو خسبند و بدو خورند و بدو گیرند و بدو روند و بدو بینند و بدو شنوند و بدو باشند علم این بود نه آنکه تو پرسیدی قاضی متحیر شد و کس به خلیفه فرستاد که اگر اینها ملحد و زندیق‌اند من حکم کنم که در روی زمین یک موحد نیست خلیفه ایشان را بخواند و گفت: حاجت خواهید گفتند: حاجت ما آنست که ما را فراموش کنی نه به قبول خود ما را مشرف گردانی و نه برد مهجور کنی که ما را رد تو چون قبول تست و قبول تو چون رد تو است خلیفه بسیار بگریست و ایشان را به کرامتی تمام روانه کرد.

نقلست که نوری یک روز مردی را دید درنماز که با محاسن حرکتی می‌کرد گفت: دست از محاسن حق بدار این سخن به خلیفه رسانیدند و فقها اجماع کردند که او بدین سخن کافر شد او را پیش خلیفه بردند خلیفه گفت: این سخن تو گفتی گفت: بلی گفت: چرا گفتی گفت: بنده از آن کیست گفت: از آن خدای گفت: محاسن از آن که بود گفت: از آن کسی که بنده آن او بودپس خلیفه گفت: الحمدلله که خدای مرا از قتل او نگاه داشت.

و گفت: چهل سالست تا میان من و میان دل جداکرده‌اند که درین چهل سال هیچ آرزو نبود و بهیچ چیز شهوتم نبود و هیچ چیز در دلم نیکو ننمود و این از آن وقت باز بود که خدای را بشناختم.

و گفت: نوری درخشان دیدم در غیب پیوسته در وی نظر می‌کردم تا وقتی که من همه آن نور شدم.

و گفت: وقتی از خدای تعالی درخواستم که مرا حالتی دایم دهد هاتفی آواز داد که ای ابوالحسین بر دایم صبر نتواند کرد الا دائم.

نقلست که جنید یک روز پیش نوری شد نوری در پیش جنید به تظلم در خاک افتاد و گفت: حرب من سخت شده است و طاقتم نماند سی سالست که چون او پدید می‌آید من گم می‌شوم و چون من پدید می‌آیم او غایب میشود و حضور او در غیبت من است هر چند زاری می‌کنم می‌گوید یا من باشم یا تو جنید اصحاب را گفت: بنگرید کسی را که درمانده و ممتحن و متحیر حق تعالی است پس جنید گفت: چنان باید که اگر پرده شود بتو و اگر آشکارا شود بتو تو نباشی و خود همه او بود.

نقلست که جمعی پیش جنید آمدند و گفتند چند شبانروز است تا نوری بیک خشت می‌گردد و می‌گوید الله الله و هیچ طعام و شراب نخورده است و نخفته و نمازها بوقت می‌گزارد و آداب نماز بجای می‌آورد اصحاب جنید گفتند او هشیار است و فانی نیست از آنکه اوقات نماز نگاه می‌دارد و آداب بجای آوردن می‌شناسد پس این تکلف است نه فنا که فانی از هیچ چیز خبر ندارد جنید گفت: چنین نیست که شما می‌گوئید که آنها که در وجد باشند محفوظ باشند پس خدای ایشان را نگاه دارد از آنکه وقت خدمت از خدمت محروم مانند پس جنید پیش نوری آمد و گفت: یا ابوالحسین اگردانی که با او خروش سود می‌دارد تا من نیز در خروش آیم و اگر دانی که رضا به تسلیم کن تادلت فارغ شود نوری در حال از خروش باز ایستاد و گفت: نیکومعلما که توئی ما را.

نقل است که شبلی مجلس می‌گفت: نوری بیامد و بر کنارهٔ بایستاد و گفت: السلام علیک یا ابابکر شبلی گفت: و علیک السلام یا امیرالقلوب گفت: حق تعالی راضی نبود از عالمی در علم گفتن که آنرا در عمل نیارد اگر تو در عملی جاه نگاه دار و اگر نه فرود آی شبلی نگاه کرد و خود را راست نیافت فرود آمد و چهار ماه در خانه بنشست که بیرون نیامد خلق جمع شدند و اورا بیرون آوردند و بر منبر کردند نوری خبر یافت بیامد و گفت: یا ابابکر تو بر ایشان پوشیده کردی لاجرم بر منبرت نشاندند و من نصحیت کردم مرا بسنگ براندند و بمزبلها انداختند گفت: یا امیرالقلوب نصیحت تو چه بود و پوشیده کردن من چه بود گفت: نصیحت من آن بود که رها کردم خلق خدای را به خدای و پوشیده کردن من چه بود گفت: نصیحت من آن بود که رها کردم خلق خدای را به خدای و پوشیده کردن تو آن بود که حجاب شدی میان خدای وخلق و تو کیستی که میان خدای و خلق خدا واسطه باشی پس نمی‌بینیم تو را الا فضول.

نقلست که جوانی پای برهنه از اصفهان به عزم زیارت نوری بیرون آمد چون نزدیک رسیدنوری مریدی را فرمود تا یک فرسنگ راه بجاروب برفت وگفت: که جوانی می‌آید که این حدیث بر وی تافته است چون برسید نوری گفت: از کجا می‌آئی گفت: از اصفهان و ملک اصفهان آن جوان را کوشکی وهزار دینار اسباب و کنیزکی به هزار دینار می‌داد که از آنجا مرو پس نوری گفت: اگر ملک اصفهان تو را کوشکی و کنیزکی و هزار دینار می‌داد و هزار دینار اسباب دادی که از آنجا مرو و تو این طلب را با آن مقابله کردی جوان در حال فریاد برآورد که مرا مزن نوری گفت: اگر حق تعالی هژده هزار عالم بر طبقی نهد و در پیش مریدی نهد و او در آن نگرد مسلمش نبود که حدیث خدای کند.

نقلست که نوری با یکی نشسته بود و هر دو زار می‌گریستند چون آنکس برفت نوری روی به یاران کرد و گفت: دانستید که آن شخص که بود گفتند نه گفت: ابلیس بود حکایت خدمات خود می‌کرد و افسانه روزگار خود می‌گفت. و از درد فراق می‌نالید و چنانکه دیدید می‌گریست من نیز می‌گریستم جعفر خلدی گفت: نوری در خلوت مناجات می‌کرد من گوش داشتم که تا چه می‌گوید گفت: بار خدایا اهل دوزخ را عذاب کنی جمله آفریده تواند به علم و قدرت و ارادت قدیم و اگر هر آینه دوزخ را از مردم پرخواهی کرد قادری بر آنگه دوزخ از من پرکنی و ایشان را به بهشت ببری جعفر گفت: من متحیر شدم آنگاه به خواب دیدم که یکی بیامدی و گفتی که خدای فرموده است که ابوالحسین را بگوی که ما ترا بدان تعظیم و شفقت بخشیدم.

نقلست که گفت: شبی طواف گاه خالی یافتم طواف می‌کردم و هر بار که به حجرالاسود می‌رسیدم، دعا می‌کردم و می‌گفتم اللهم ارزقنی حالا و صفة لا التغیر منه باری خدایا مرا حالی و صفتی روزی کن که از آن نگردم یک روز از میان کعبه آوازی شنیدم که یا ابوالحسین می‌خواهی که با ما برابری کنی مائیم که از صفت خود برنگردیم اما بندگان گردان داریم تا ربوبیت از عبودیت پیدا گردد مائیم که بر یک صفتیم صفت آدمی گردان است.

شبلی گوید پیش نوری شدم او را دیدم به مراقبت نشسته که موئی بر تن او حرکت نمی کرد گفتم مراقبتی چنین نیکو از که آموختی گفت: از گربه که بر سوراخ موش بود و او از من بسیار ساکن‌تر بود.

نقلست که شبی اهل قادسیه شنیدند که دوستی از دوستان خدای خود را در وادی شیران باز داشته است او را دریابید خلق جمله بیرون آمدند و بوادی سباع رفتند دیدند نوری را که گوری فرو برده بود ودر آنجا نشسته و گرد بر گرد او شیران نشسته شفاعت کردند و او را به قادسیه آوردند پس از آن حال سئوال کردند گفت: مدتی بود تا چیزی نخورده بودم و درین بادیه بودم چون خرمابن بدیدم رطب آرزو کردم گفتم هنوز جای آرزو مانده است در من درین وادی فروآیم تا شیرانت بدرند تا بیش خرما آرزو نکند.

نقلست که گفت: روزی در آب غسل می‌کردم دزدی جامه من ببرد هنوز از آب بیرون نیامده بودم که باز آورد دست او خشک شده بود گفتم الهی چون جامه بازآورد دست او بازده در حال نیک شد.

پرسیدند که خدای تعالی با تو چه کند گفت: چون من به گرمابه روم جامه من نگاه دارد که روزی به گرمابه رفتم یکی جامه من ببرد گفتم خداوندا جامه من بازده در حال آن مرد بیامد وجامه باز آورد و عذر خواست.

نقلست که در بازار نخاسان بغداد آتش افتاد و خلق بسیار بسوختند بر یک دکان دو غلام بچه رومی بودند سخت با جمال و آتش گرد ایشان فرو گرفته بود و خداوند غلام می‌گفت: که هر که ایشان را بیرون آرد هزار دینار مغربی بدهم هیچکس را زهره نبود که گرد آن بگردد ناگاه نوری برسید آن دو غلام بچه را دید که فریاد می‌کردند گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و پای در نهاد و هردو را به سلامت بیرون آورد خداوند غلام هزار دینار مغربی پیش نوری نهاد نوری گفت: بردار و خدای را شکر کن که این مرتبه که بما داده‌اند بنا گرفتن داده‌اند که ما دنیا را به آخرت بدل کرده‌ایم.

نقلست که خادمه داشت زیتونه نام گفت: روزی نان و شیر پیش نوری بردم و او آتش بدست گردانیده بود انگشتان او سیاه شده هم چنان ناشسته نان می‌خورد گفتم بی‌هنجار مردی است در حال زنی بیامد و مرا بگرفت که رزمه جامه من بردهٔ و مرا پیش امیر بردند نوری بیامد و کس امیر را گفت: او رامرنجان که جامه اینک می‌آرند نگاه کردند کنیزکی می‌آمد ورزمه جامه می‌آورد پس من خلاص یافتم شیخ مرا گفت: دگرگوئی که بی‌هنجار مردی است زیتونه گفت: توبه کردم.

نقلست که نوری می‌گذشت یکی را دید که بار افتاده و خرش مرده و او زار می‌گریست نوری پای بر خر زد و گفت: برخیز چه جای خفتن است حالی بر خاست مردبار برنهاد و برفت.

نقلست که نوری بیمار شد جنید به عیادت او آمد و گل و میوه آورد بعد از مدتی جنید بیمار شد نوری با اصحاب بعیادت آمد پس با یاران گفت: که هر کس از این بیماری جنید چیزی برگیرید تا او صحت یابد گفتند برگرفتیم جنید حالی برخاست نوری گفت: این نوبت که به عیادت آئی چنین آی نه چنان که گل و میوه آری.

نوری گفت: پیری دیدم ضعیف و بی‌قوت که به تازیانه می‌زدند و او صبر می‌کرد پس به زندان بردند من پیش او رفتم و گفتم تو چنین ضعف و بی‌قوت چگونه صبر کردی بر آن تازیانه گفت: ای فرزند به همت بلا توان کشید نه بجسم گفتم پیش تو صبر چیست گفت: آنکه در بلا آمدن همچنان بود که از بلا بیرون شدن.

نقلست که از نوری سئوال کردند که راه به معرفت چون است گفت هفت دریا است از نار و نور چون هر هفت را گذاره کردی آنگاه لقمهٔ گردی در حلق او چنانکه اولین و آخرین را بیک لقمه فرو بردی.

نقلست که یکی از اصحاب بوحمزه را گفت: و بوحمزه اشارت به قرب کردی گفت: او را بگوی که نوری سلام می‌رساند و می‌گوید قرب قرب در آنچه ما در آنیم بعد بعد بود.

و سؤال کردند از عبودیت گفت: مشاهده ربوبیت است.

و گفتند آدمی که مستحق آن شود که خلق را سخن گوید گفت: وقتی که از خدای فهم کند و اگر از خدای فهم نمی‌کند بلای او در عباد الله و بلاد الله عام بود.

سئوال کردند از اشارت گفت: اشارت مستغنی است از عبارت و یافتن اشارت بحق استغراق سرایر است از عبارت صدق.

سئوال کردند از وجد گفت: بخدای که ممتنع است زبان از نعمت حقیقت او و گنگ است بلاغت ادیب از وصف جوهر او که کار وجد از بزرگترین کارها است و هیچ دردی نیست دردمندتر از معالجه وجد.

و گفت: وجد زبانه‌ایست که در سرنجنبد و از شوق پدید آید که اندامها بجنبش آید یا از شادی یا از اندوه.

گفتند دلیل چیست به خدای گفت: خدای گفتند پس حال عقل چیست گفت: عقل عاجزی است وعاجز دلالت نتوان کرد جز بر عاجزی که مثل او بود.

وگفت: راه مسلمانی بر خلق بسته است تا سر بر خط رسول علیه السلام ننهند گشاده نشود.

و گفت: صوفیان آن قوم‌اند که جان ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوا خلاص یافته تا در صف اول و درجه اعلی با حق بیارامیده‌اند و از غیر او رمیده نه ملک بودند و نه مملوک.

و گفت: صوفی آن بود که هیچ چیز در بند او نبود و او در بند هیچ چیز نشود.

و گفت: تصوف نه رسوم است ونه علوم لیکن اخلاقی است یعنی اگر رسم بودی به مجاهده بدست آمدی و اگر علم بودی به تعلم حاصل شدی بلکه اخلاقی است که تحلقوا باخلاق الله بخلق خدای بیرون آمدن نه برسوم دست دهد و نه بعلوم.

و گفت: تصوف آزادی است و جوانمردی و ترک تکلف و سخاوت.

و گفت: تصوف ترک جمله نصیبهاء نفس است برای نصیب حق.

و گفت: تصوف دشمنی دنیا است و دوستی مولی.

نقلست که روزی نابینائی الله الله می‌گفت. نوری پیش او رفت و گفت: تو او را چه دانی و اگر بدان زنده مانی این بگفت: و بیهوش شد و از آن شوق به صحرا افتاد و در نیستانی نو دروده و آن نی در پای و پهلوی او می‌رفت و خون روان می‌شد و از هر قطره خون الله الله پدید می‌آمد بونصر سراج گوید چون او را از آنجا با خانه آوردند گفتند بگوی لااله الا الله گفت: آخرهم آنجا می‌روم و در آن وفات می‌کرد جنید گفت: تا نوری وفات کرد هیچ کس در حقیقت صدق سخن نگفت: که صدیق زمانه او بود رحمةالله علیه.

بخش ۴۴ - ذکر ابوسعید خراز قدس الله روحه العزیز: آن پخته جهان قدس آن سوخته مقام انس آن قدوه طارم طریقت آن غرقه قلزم حقیقت آن معظم عالم اعزاز قطب وقت ابوسعید خراز رحمةالله علیه از مشایخ کبار و از قدماء ایشان بود و اشرافی عظیم داشت در ورع و ریاضت بغایت بود و به کرامت مخصوص و در حقایق و دقایق به کمال و در همه فن بر سر آمده بود و در مرید پروردن آیتی بود و او را لسان التصوف گفتند و این لقب از بهر آن دادند که درین امت کس را زبان حقیقت چنان نبود که او را در این علم او را چهارصد کتاب تصنیف است و در تجرید و انقطاع بی‌همتا بود و اصل او از بغداد بود و ذوالنون مصری را دیده بود و با بشروسری سقطی صحبت داشته بود و در طریقت مجتهد بود و ابتدائ عبارت از حالت بقاء و فنائ او کرد و طریقت خود را درین دو عبارت متضمن گردانید و در دقایق علوم بعضی از علماء ظاهر بروی انکار کردند و او را به کفر منسوب کردند به بعضی الفاظ که در تصانیف او دیدند و آن کتاب کتاب السرنام کرده بود معنی آن فهم نکردند یکی این بود که گفته بود ان عبداً رجع الی الله و تعلق بالله و سکن فی قرب الله قدنسی نفسه و ماسوی الله فلو قلت له من این أنت و این ترید لم یکن له جواب غیرالله گفت: چون بنده به خدای رجوع کند و تعلق به خدا گیرد و در قرب خدای ساکن شود هم نفس خویش را هم ما سوی الله را فراموش کند اگر او را گویند تو از کجائی و چه خواهی او را هیچ جواب خوب‌تر از آن نباشد که گوید الله و در صفت این قوم که او می‌گوید که بعضی را از این قوم گویند که تو چه می‌خواهی گوید الله اگر چنان بود که اندامهاء اودر تن او به سخن آید همه گویند الله که اعضاء و مفاصل او برابر آمده بود از نورالله که مجذوبست دروی پس در قرب بغایتی رسد که هیچکس نتواند که در پیش او گوید الله از جهت آنکه آنجا هرچه رود از حقیقت رود بر حقیقت و از خدای رود بر خدای چون اینجا هیچ از الله بسر نیامده باشد چگونه کسی گوید الله جمله عقل عقلا اینجا رسد و در حیرت بماند تمام شد این سخن. بخش ۴۶ - ذکر بوعثمان حیری قدس الله روحه العزیز: آن حاضر اسرار طریقت آن ناظر انوار حقیقت آن ادب یافته عتبه عبودیت آن جگر سوخته جذبه ربوبیت آن سبق برده در مریدی و پیری قطب وقت عثمان حیری رحمة الله علیه از اکابر این طایفه و از معتبران اهل تصوف بود و رفیع قدر بود و عالی همت و مقبول اصحاب و مخصوص بانواع کرامات و ریاضات و وعظی شافی داشت و اشارتی بلند و در فنون علوم و طریقت و شریعت کامل بود و سخنی موزون و مؤثر داشت و هیچکس را در بزرگی او سخن نیست چنانکه اهل طریقت در عهداو چنین گفتند که در دنیا سه مردند که ایشان را چهارم نیست عثمان در نیشابور و جنید در بغداد و بوعبدالله الجلا بشام و عبدالله محمدرازی گفت: جنید و رویم و یوسف حسین و محمد فضل و ابوعلی جوزجانی و غیر ایشان را از مشایخ بسی دیدم هیچکس از این قوم شناساتر بخدای از ابوعثمان حیری ندیدم و اظهار تصوف در خراسان ازو بود و او با جنید و روبم و یوسف حسین و محمدفضل صحبت داشته بود و او را سه پیر بزرگوار بود اول یحیی معاد و دوم شاه شجاع کرمانی و سوم ابوحفص حداد و هیچکس از مشایخ ازدل پیران چندان بهره نیافت که او یافت و در نیشابور او را منبر نهادند تا سخن اهل تصوف بیان کرد و ابتداء او آن بود که گفت: پیوسته دلم چیزی از حقیقت می‌طلبید در حال طفولیت و از اهل ظاهر نفرتی داشتم و پیوسته بدان می‌بودم که جز این که عامه بر آنند چیزی دیگر هست و شریعت را اسراریست جز این ظاهر.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن مجذوب وحدت آن مسلوب عزت آن قبله انوار آن نقطه اسرار آن خویشتن کشته در درد دوری لطیف عالم ابوالحسین نوری رحمة الله علیه یگانه عهد و قدوه وقت و ظریف اهل محبت تصوف و شریف اهل محبت بود و ریاضاتی شگرفت و معاملاتی پسندیده و نکتی عالی و رموزی عجب و نظری صحیح و فراستی صادق وعشقی به کمال و شوقی بی‌نهایت داشت و مشایخ بر تقدیم او متفق بودند و او را امیرالقلوب گفتندی و قمرالصوفیه مرید سری سقطی بود صحبت احمد حواری یافته و از اقران جنید بود و در طریقت مجتهد بود و صاحب مذهب و از صدور علماء مشایخ بود و او را در طریقت بر اهمیتی قاطعه است و حجتی لامعه و قاعده مذهبش آنست که تصوف را بر فقر تفضل نهد ومعاملتش موافق جنید است و از نوادر طریقت او یکی آنست که صحبت ایثار حرام داند ودر صحبت ایثار حق صاحب فرماید بر حق خویش و گوید صحبت با درویشان فریضه است وعزلت ناپسندیده و ایثار صاحب بر صاحب فریضه و او را نوری از آن گفتند که چون در شب تاریک سخن گفتی نور از دهان او بیرون آمدی چنانکه خانه روشن شدی و نیز از آن نوری گفتند که به نور فراست از اسرار باطن خبردادی ونیز گفتند که او را صومعه بود در صحرا که همه شب آنجا عبادت کردی و خلق آنجا به نظاره شدندی به شب نوری دیدند که می‌درخشیدی و از صومعه او به بالا برمی‌شدی و ابومحمد مغازلی گفت: هیچکس ندیدم به عبادت نوری و در ابتدا چنان بود که هر روز بامداد از خانه بیرون آمدی که بدکان می‌روم و نانی چند برداشتی و درراه صدقه کردی و در مسجد شدی و نماز کردی تا نماز پیشین پس بدکان آمدی اهل خانه پنداشتندی که به دکان چیزی خورده است و اهل دکان گمان بردندی که به خانه چیزی خورده است همچنین بیست سال بدین نوع معاملت کردی که کس بر احوال اومطلع نشد.
هوش مصنوعی: او به شدت به وحدت و یگانگی عشق می‌ورزید و به عزم و اراده‌ی خداوند مشغول بود. او یکی از شخصیت‌های برجسته و مورد احترام در عرفان و تصوف بود و در ریاضت‌های روحانی و اعمال نیک نام‌آور بود. او نسبت به حقایق عمیق و رازهای معنوی بینش عمیقی داشت و به کمال عشق و شوقی بی‌پایان رسیده بود. بزرگان تصوف او را مورد محبت و تقدیر قرار می‌دادند و او را «امیرالقلوب» و «قمرالصوفیه» می‌خواندند. او در طریق تصوف از اجتهادکنندگان به حساب می‌آمد و روش و مذهب خاصی داشت که بر پایه فقر و نیازمندی بنا شده بود. او بر این باور بود که نباید در جمعی بماند که در آن ایثار به منافع شخصی ترغیب شود و دوستان و درویشان را به طرح سخنان حق آباد می‌کرد. او در شب‌ها در صومعه‌اش به عبادت می‌پرداخت و نور خدا از طریق وجودش به اطراف می‌تابید. مردم وقتی به عبادت او نگاه می‌کردند، شگفت‌زده می‌شدند و از او به عنوان شخصی نورانی یاد می‌کردند. او هر روز صبح از خانه بیرون می‌رفت، نانی می‌خرید و در راه آن را به زکات می‌داد و به مسجد می‌رفت تا نماز بخواند، به طوری که کسی از واقعیات زندگی او آگاه نمی‌شد و مدتها به همین روش زندگی کرد.
نقل است که سالها مجاهده کردم و خود را به زندان بازداشتم و پشت بر خلایق کردم و ریاضات کشیدم راه به من گشاده نشد و با خود گفتم که چیزی می‌باید کرد که کار برآید و یا فرو شوم و از این نفس بر هم پس گفتم ای تن تو سالها بهواو مراد خودخوردی ودیدی و شنیدی و رفتی و گرفتی و خفتی و عیش کردی و شهوت راندی و این همه بر تو تاوان است اکنون در خانه رو تابندت برنهم و هرچه حقوق حق است در گردنت قلاده کنم اگر بر آن بمانی صاحب دولتی شوی و اگر نه باری در راه حق فرو شوی.
هوش مصنوعی: گفته می‌شود که سال‌ها مجاهدت کردم و خودم را در بند نگه داشتم، از دیگران دور شدم و سختی کشیدم، اما هنوز راهی به رویم گشوده نشد. سپس به خودم گفتم که باید کاری کنم که یا موفق شوم یا به زمین بیفتم. به این فکر کردم که ای بدن، تو سال‌ها به خواسته‌های خود رسیدی و دیدی و شنیدی و رفتی و لذت‌ بردی و خواهش‌های نفسانی را دنبال کردی و حالا باید بهایی برای این کارها بپردازی. اکنون تصمیم دارم تمام حقوق الهی را به گردن تو بیاویزم، اگر به آن پایبند بمانی، صاحب قدرت و مقام خواهی شد و اگر نه، در مسیر حق شکست خواهی خورد.
و گفت: در راه حق چنین کردم و من شنیده بودم که دلهاء این طایفه نازک بود هرچه ایشان بینند و شنوند سر آن بدانند و من در خود آن نمی‌دیدم گفتم قول انبیاء و اولیاء حق بود مگر من مجاهده برپا کردم و این خلل از من است که اینجا خلاف را راه نیست آنگه گفتم اکنون گرد خود برآیم تا بنگرم که چیست بخود فرونگرستم آفت آن بود که نفس با دل من یکی شده بود چون نفس با دل یکی شود بلا آن بود که هرچه دل تابد نفس حظ خود از وی بستاند چون چنان دیدم دانستم که از آن بر جای می‌ماند که هرچه از درگاه بدل می‌رسد نفس حظ خود می‌ستاند بعد از آن هرچه نفس بدان بیاسودی گرد آن نه گشتمی و چنگ در چیزی دیگر زدمی مثلاً اگر او را بانماز یا روزه یا با صدقه خوش بودی یا با خلوت یا با خلق در ساختن خلاف او کردمی تا آن همه را بیرون انداختم و گامها همه بریده گشت آنگاه اسرار در من پدید می‌آمد پس گفتم تو که ای گفت: من در کان بی‌کامی‌ام و اکنون با مریدان بگوی که کان من کان بی‌کامی است و در من درکان نامرادی است آنگه بدجله رفتم و میان دو زورق بایستادم و گفتم نروم تا ماهی درشست من نیفتد آخردر افتاد چون برکشیدم گفتم الحمدلله که کار من نیک آمد برفتم و با جنید بگفتم که مرا فتوحی پدید آمد گفت: ای ابوالحسین آنکه ماهی افتاد اگر ماری بودی کرامت تو بودی لکن چو تودر میان آمدی فریب است نه کرامت که کرامت آنبود که تو در میان نباشی سبحان الله این آزادگان چه مردان بوده‌اند .
هوش مصنوعی: او گفت: در مسیر حق چنین عمل کردم و از قبل شنیده بودم که دل‌های این گروه حساس است و هر چیزی که ببینند و بشنوند را درک می‌کنند. اما من در درون خود این را نمی‌دیدم، بنابراین گفتم گفتار پیامبران و اولیای حق درست است. با این حال، من تلاش کردم و فهمیدم که این کاستی از جانب من است و در اینجا جایی برای خطا نیست. سپس گفتم که اکنون باید به درون خود بنگرم تا متوجه شوم که چه چیزی در درون من وجود دارد. دریافتم که نفس من به دل من پیوسته بود و وقتی این دو یکی می‌شوند، بلا به وجود می‌آید، زیرا هر آنچه را که دل بخواهد، نفس بهره‌برداری می‌کند. به همین خاطر متوجه شدم که هر چیزی که از درگاه دل به من می‌رسد، نفس حظ خود را از آن برداشت می‌کند. بعد از آن، هر چه که نفس به آن دل خوش می‌کرد، من به دور آن نمی‌گشتم و به چیز دیگری چنگ می‌زدم. مثلاً اگر نماز یا روزه یا صدقه برای او خوشایند بود، من بر خلاف آن رفتار می‌کردم تا همه آن‌ها را نابود کنم و قدم‌هایم را از بین ببرم. آنگاه اسرار درون من آشکار می‌شد. سپس گفتم: تو چه کسی هستی؟ او پاسخ داد: من در جایی از نقص و ناکامی هستم و اکنون به مریدان بگو که من در ناکامی به سر می‌برم و در من نشانه‌ای از عدم موفقیت است. سپس به جایی رفتم و بین دو قایق ایستادم و گفتم که نمی‌روم تا ماهی به دام نیفتد. آخر کار، ماهی افتاد و وقتی آن را بیرون کشیدم، گفتم: سپاس خدا را که کار من خوب پیش رفت. سپس به جنید گفتم که مرا موفقیتی دست داد. او گفت: ای ابوالحسین، اگر آن ماهی ماری بود، کرامت تو بود، اما از آنجا که تو در میان این ماجرا بودی، این فریب بود نه کرامت، زیرا کرامت زمانی بود که تو در میان نباشی. سبحان‌الله! این آزادگان چه مردانی بودند.
نقلست که چون غلام خلیل بدشمنی این طایفه برخاست و پیش خلیفه گفت: که جماعتی پدید آمده‌اند که سرود می‌گویند و رقص می‌کنند و کفریات می‌گویند و همه روز تماشا می‌کنند و در سردابها می‌روند پنهان و سخن می‌گویند این قومی‌اند از زنادقه اگر امیرالمومنین فرمان دهد به کشتن ایشان مذهب زنادقه متلاشی شود که سر همه این گروهند اگر این چیز از دست امیرالمؤمنین آید من او را ضامنم به ثوابی جزیل خلیفه در حال فرمود تا ایشان را حاضر کردند و ایشان ابوحمزه و ارقام و شبلی نوری و جنید بودند پس خلیفه فرمود تا ایشان را به قتل آرند سیاف قصد کشتن ارقام کرد نوری بجست و خود را در پیش انداخت به صدق و بجای ارقام بنشست و گفت: اول مرا به قتل آر طرب کنان و خندان سیاف گفت: ای جوانمرد هنوز وقت تو نیست و شمشیر چیزی نیست که بدان شتاب‌زدگی کنند نوری گفت: بناء طریقت من بر ایثار است و من اصحاب را بر ایثار می‌دارم و عزیزترین چیزها دردنیا زندگانی است می‌خواهم تا این نفسی چند در کار این برادران کنم تا عمر نز ایثار کرده باشم با آنکه یک نفس در دنیا نزدیک من دوستر ا زهزار سال آخرت ا زآنکه این سرای خدمت است و آن سرای قربت و قربت من به خدمت باشد چون این سخن بشنیدند از وی در خدمت خلیفه عرضه کردند خلیفه از انصاف وقدم صدق او تعجب آمد فرمود توقف کنید به قاضی رجوع فرمود تا در کار ایشان نظر کند قاضی گفت: بی‌حجتی ایشان را منع نتوان کرد پس قاضی دانست که جنید در علوم کامل است و سخن نوری شنیده بود گفت: از این دیوانه مزاج یعنی شبلی چیزی از فقه بپرسم که او جواب نتواندداد پس گفت: از بیست دینار چند زکوة باید داد شبلی گفت: بیست و نیم دینار گفت: این زکوة این چنین که نصب کرده است گفت: صدیق اکبر رضی الله عنه که چهل هزار دینار بداد و هیچ بار نگرفت گفت: این نیم دینار چیست که گفتی گفت: غرامت را که آن بیست دینار چرا نگاه داشت تانیم دینارش بباید داد پس از نوری مسئله پرسید ا زفقه در حال جواب داد قاضی خجل شد آنگاه نوری گفت: ای قاضی این همه پرسیدی و هیچ نپرسیدی که خدای را مردانند که قیام همه به دوست و حرکت و سکون همه به دوست و همه زنده بدواند و پاینده به مشاهده او اگر یک لحظه از مشاهده حق باز مانند جان از ایشان برآیدبدو خسبند و بدو خورند و بدو گیرند و بدو روند و بدو بینند و بدو شنوند و بدو باشند علم این بود نه آنکه تو پرسیدی قاضی متحیر شد و کس به خلیفه فرستاد که اگر اینها ملحد و زندیق‌اند من حکم کنم که در روی زمین یک موحد نیست خلیفه ایشان را بخواند و گفت: حاجت خواهید گفتند: حاجت ما آنست که ما را فراموش کنی نه به قبول خود ما را مشرف گردانی و نه برد مهجور کنی که ما را رد تو چون قبول تست و قبول تو چون رد تو است خلیفه بسیار بگریست و ایشان را به کرامتی تمام روانه کرد.
هوش مصنوعی: در داستانی گفته شده است که زمانی یک غلام به نام خلیل، در نزد خلیفه از گروهی شکایت کرد که آواز می‌خوانند، می‌رقصند و کلمات کفرآمیز می‌گویند و در مکان‌های مخفی گرد هم می‌آیند. او ادعا کرد که این افراد از زنادقه‌اند و اگر خلیفه دستور دهد، باید آنها را کشت تا مذهبشان از بین برود. خلیفه دستور داد تا این افراد بیاورند و آنها شامل شخصیت‌های معروفی چون ابوحمزه و جنید بودند. هنگامی که خلیفه خواست آنها را به قتل برساند، نوری جان خود را در پیش انداخت و حاضر شد به جای یکی از دیگران کشته شود. او دلیل این کار را ایثار و خدمت به دیگران دانست و گفت که زندگی در دنیا برایش ارزشمند است زیرا می‌تواند به دیگران خدمت کند. پس از شنیدن این سخنان، خلیفه متعجب شد و دستور داد تا قاضی در مورد آنها بررسی کند. قاضی متوجه شد که آنها دارای علم و ظرفیت‌های بالایی هستند و از آنها سوالاتی کرد که پاسخ‌های شگفت‌انگیزی دریافت کرد. در نهایت، قاضی به خلیفه پیام فرستاد و گفت که اگر این افراد ملحد هستند، پس در زمین هیچ مؤمنی وجود ندارد. خلیفه نیز از آنها درخواست کرد که از او کاملاً دوری کنند و عزم آنها را برای ادامه راهشان محترم شمرد و با احترام بیشتری آنها را روانه کرد.
نقلست که نوری یک روز مردی را دید درنماز که با محاسن حرکتی می‌کرد گفت: دست از محاسن حق بدار این سخن به خلیفه رسانیدند و فقها اجماع کردند که او بدین سخن کافر شد او را پیش خلیفه بردند خلیفه گفت: این سخن تو گفتی گفت: بلی گفت: چرا گفتی گفت: بنده از آن کیست گفت: از آن خدای گفت: محاسن از آن که بود گفت: از آن کسی که بنده آن او بودپس خلیفه گفت: الحمدلله که خدای مرا از قتل او نگاه داشت.
هوش مصنوعی: روزی نوری مردی را در حال نماز دید که با محاسنش بازی می‌کرد. به او گفت: دست از محاسن خدا بردار. این سخن به خلیفه گزارش شد و علما اتفاق نظر کردند که او به خاطر این سخن کافر شده است. او را به پیش خلیفه بردند و خلیفه از او پرسید: آیا این سخن را گفتی؟ او پاسخ داد: بله. خلیفه سؤال کرد: چرا این حرف را زدی؟ او گفت: من از آن کیستم؟ خلیفه گفت: تو از آن خدا هستی. او پرسید: محاسن از آن کیست؟ گفت: از آن کسی که من بنده‌اش هستم. در نهایت خلیفه گفت: سپاس خدا را که من را از کشتن او نجات داد.
و گفت: چهل سالست تا میان من و میان دل جداکرده‌اند که درین چهل سال هیچ آرزو نبود و بهیچ چیز شهوتم نبود و هیچ چیز در دلم نیکو ننمود و این از آن وقت باز بود که خدای را بشناختم.
هوش مصنوعی: او گفت: چهل سال است که بین من و دل من فاصله‌ای وجود دارد. در این چهل سال هیچ آرزویی نداشتم و هیچ چیز مرا خوشحال نکرد. هیچ چیزی در دلم زیبا نبود و این از زمانی شروع شد که خدا را شناختم.
و گفت: نوری درخشان دیدم در غیب پیوسته در وی نظر می‌کردم تا وقتی که من همه آن نور شدم.
هوش مصنوعی: او گفت: نوری درخشان را مشاهده کردم که در غیب بود و مدام به آن نگاه می‌کردم تا اینکه خودم به آن نور تبدیل شدم.
و گفت: وقتی از خدای تعالی درخواستم که مرا حالتی دایم دهد هاتفی آواز داد که ای ابوالحسین بر دایم صبر نتواند کرد الا دائم.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی از خداوند خواستم که حالتی دائمی به من عطا کند، صدایی به من رسید که گفت: ای ابوالحسین، هیچ‌کس نمی‌تواند به حالتی دائمی دست یابد، جز آنکه خود دائمی باشد.
نقلست که جنید یک روز پیش نوری شد نوری در پیش جنید به تظلم در خاک افتاد و گفت: حرب من سخت شده است و طاقتم نماند سی سالست که چون او پدید می‌آید من گم می‌شوم و چون من پدید می‌آیم او غایب میشود و حضور او در غیبت من است هر چند زاری می‌کنم می‌گوید یا من باشم یا تو جنید اصحاب را گفت: بنگرید کسی را که درمانده و ممتحن و متحیر حق تعالی است پس جنید گفت: چنان باید که اگر پرده شود بتو و اگر آشکارا شود بتو تو نباشی و خود همه او بود.
هوش مصنوعی: روزی جنید با نوری روبه‌رو شد. نوری به نشانه درماندگی بر زمین افتاد و گفت: «زندگی‌ام خیلی سخت شده و دیگر تحملم تمام شده است. سی سال است که هر بار او (جنید) ظاهر می‌شود من ناپدید می‌شوم و هر وقت من ظاهر می‌شوم او غایب می‌شود. حضور او در غیبت من است. هر چقدر هم زاری کنم، او می‌گوید یا من هستم یا تو.» جنید به همراهانش گفت: «به کسی که در وضعیت ناامیدی و آزمایش الهی قرار دارد، نگاه کنید.» سپس جنید گفت: «باید اینگونه باشد که اگر پرده‌ها کنار برود و تو آشکار شوی، باز هم نباشی و تمامی وجود او باشد.»
نقلست که جمعی پیش جنید آمدند و گفتند چند شبانروز است تا نوری بیک خشت می‌گردد و می‌گوید الله الله و هیچ طعام و شراب نخورده است و نخفته و نمازها بوقت می‌گزارد و آداب نماز بجای می‌آورد اصحاب جنید گفتند او هشیار است و فانی نیست از آنکه اوقات نماز نگاه می‌دارد و آداب بجای آوردن می‌شناسد پس این تکلف است نه فنا که فانی از هیچ چیز خبر ندارد جنید گفت: چنین نیست که شما می‌گوئید که آنها که در وجد باشند محفوظ باشند پس خدای ایشان را نگاه دارد از آنکه وقت خدمت از خدمت محروم مانند پس جنید پیش نوری آمد و گفت: یا ابوالحسین اگردانی که با او خروش سود می‌دارد تا من نیز در خروش آیم و اگر دانی که رضا به تسلیم کن تادلت فارغ شود نوری در حال از خروش باز ایستاد و گفت: نیکومعلما که توئی ما را.
هوش مصنوعی: روایتی هست که گروهی به جنید مراجعه کردند و گفتند که فردی به نام نور، مدت زیادی است که در حین عبادت در حال تکرار نام خداست و هیچ غذا و نوشیدنی نمی‌خورد، نمی‌خوابد و نمازهایش را در وقت خود به‌جا می‌آورد و آداب نماز را رعایت می‌کند. هم‌نشینان جنید گفتند که او هشیار است و به حالت فنا نرسیده، چون به وقت نماز توجه می‌کند و آداب را می‌شناسد. جنید با این نظر مخالف بود و گفت فقط هشیار بودن کافی نیست و کسانی که در عمیق‌ترین حالت خود هستند، تحت مراقبت خداوند قرار دارند. او افزود که اگر شخصی از ابتدای عبادت خود محروم نماند، همواره در حفظ حالت خود خواهد بود. سپس جنید به نور نزدیک شد و گفت: اگر می‌دانی که با گریه و شور چه سودی می‌بردی، به من نیز اجازه بده تا من هم در این حالت باشم و اگر هم می‌دانی که با تسلیم و رضا، قلبت آرام می‌شود، باید این کار را انجام بدهی. نور در آن لحظه از حالت شور و خروش خود دست کشید و گفت: تو معلم خوبی هستی برای ما.
نقل است که شبلی مجلس می‌گفت: نوری بیامد و بر کنارهٔ بایستاد و گفت: السلام علیک یا ابابکر شبلی گفت: و علیک السلام یا امیرالقلوب گفت: حق تعالی راضی نبود از عالمی در علم گفتن که آنرا در عمل نیارد اگر تو در عملی جاه نگاه دار و اگر نه فرود آی شبلی نگاه کرد و خود را راست نیافت فرود آمد و چهار ماه در خانه بنشست که بیرون نیامد خلق جمع شدند و اورا بیرون آوردند و بر منبر کردند نوری خبر یافت بیامد و گفت: یا ابابکر تو بر ایشان پوشیده کردی لاجرم بر منبرت نشاندند و من نصحیت کردم مرا بسنگ براندند و بمزبلها انداختند گفت: یا امیرالقلوب نصیحت تو چه بود و پوشیده کردن من چه بود گفت: نصیحت من آن بود که رها کردم خلق خدای را به خدای و پوشیده کردن من چه بود گفت: نصیحت من آن بود که رها کردم خلق خدای را به خدای و پوشیده کردن تو آن بود که حجاب شدی میان خدای وخلق و تو کیستی که میان خدای و خلق خدا واسطه باشی پس نمی‌بینیم تو را الا فضول.
هوش مصنوعی: شبلی نقل می‌کند که یک نور به او نزدیک شد و سلام کرد. شبلی هم پاسخ سلام او را داد. نور گفت که خدا از عالمی راضی نیست که فقط به علم اشاره کند و آن را در عمل اجرا نکند. او به شبلی گفت که اگر در عمل توضعی داری، خوب است، و اگر نه باید به پائین بیایی. شبلی که خود را در موقعیتی مناسب نمی‌یافت، تصمیم گرفت که مدتی در خانه بماند و از جمعیت دور شود. پس از مدتی، مردم او را به بیرون از خانه آوردند و بر منبر نشاندند. نور دوباره به سراغ او آمد و از اینکه او را بر منبر نشاندند شکایت کرد، چون قبلاً به نفع او نصیحت کرده بود. شبلی از او پرسید که آن نصیحت چه بود و او پاسخ داد که نصیحتش این بود که از مردم به خدا روی آورد. همچنین افزود که او خود را بین خدا و بندگان حائل کرده و باید به یاد داشته باشد که هیچ کس نمی‌تواند میان خدا و مردم واسطه باشد.
نقلست که جوانی پای برهنه از اصفهان به عزم زیارت نوری بیرون آمد چون نزدیک رسیدنوری مریدی را فرمود تا یک فرسنگ راه بجاروب برفت وگفت: که جوانی می‌آید که این حدیث بر وی تافته است چون برسید نوری گفت: از کجا می‌آئی گفت: از اصفهان و ملک اصفهان آن جوان را کوشکی وهزار دینار اسباب و کنیزکی به هزار دینار می‌داد که از آنجا مرو پس نوری گفت: اگر ملک اصفهان تو را کوشکی و کنیزکی و هزار دینار می‌داد و هزار دینار اسباب دادی که از آنجا مرو و تو این طلب را با آن مقابله کردی جوان در حال فریاد برآورد که مرا مزن نوری گفت: اگر حق تعالی هژده هزار عالم بر طبقی نهد و در پیش مریدی نهد و او در آن نگرد مسلمش نبود که حدیث خدای کند.
هوش مصنوعی: روایتی است که جوانی با پای برهنه از اصفهان به قصد زیارت نوری بیرون آمده بود. وقتی به نزدیکی نوری رسید، یکی از مریدانش را فرستاد که یک فرسنگ راه را جارو کند و گفت: "جوانی می‌آید که این موضوع (حدیث) بر او تأثیر گذاشته است." وقتی جوان به نوری رسید، نوری از او پرسید: "از کجا می‌آیی؟" جوان پاسخ داد: "از اصفهان." ملک اصفهان به او کوشکی و هزار دینار و اسباب و کنیزکی به قیمت هزار دینار می‌داد که از آنجا نرود. نوری در پاسخ گفت: "اگر ملک اصفهان همه این‌ها را به تو بدهد و تو این درخواست (زیارت) را با آن مقایسه کنی..." در آن لحظه، جوان به شدت فریاد زد که "مرا نزن!" نوری گفت: "اگر خداوند هژده هزار عالم را بر یک طبق بگذارد و به مریدی ارائه دهد، او نیز ممکن است در آن نگرد و یقیناً به حدیث خدا پردازد."
نقلست که نوری با یکی نشسته بود و هر دو زار می‌گریستند چون آنکس برفت نوری روی به یاران کرد و گفت: دانستید که آن شخص که بود گفتند نه گفت: ابلیس بود حکایت خدمات خود می‌کرد و افسانه روزگار خود می‌گفت. و از درد فراق می‌نالید و چنانکه دیدید می‌گریست من نیز می‌گریستم جعفر خلدی گفت: نوری در خلوت مناجات می‌کرد من گوش داشتم که تا چه می‌گوید گفت: بار خدایا اهل دوزخ را عذاب کنی جمله آفریده تواند به علم و قدرت و ارادت قدیم و اگر هر آینه دوزخ را از مردم پرخواهی کرد قادری بر آنگه دوزخ از من پرکنی و ایشان را به بهشت ببری جعفر گفت: من متحیر شدم آنگاه به خواب دیدم که یکی بیامدی و گفتی که خدای فرموده است که ابوالحسین را بگوی که ما ترا بدان تعظیم و شفقت بخشیدم.
هوش مصنوعی: نوری و یکی دیگر نشسته بودند و هر دو به شدت گریه می‌کردند. وقتی آن شخص رفت، نوری به دوستانش گفت: آیا می‌دانید آن شخص کی بود؟ گفتند نه. نوری پاسخ داد: او ابلیس بود که از خدمات و داستان‌های روزگار خود صحبت می‌کرد و از درد جدایی ناله می‌کرد. به همین خاطر بود که او گریه می‌کرد و من هم به او ملحق شدم. جعفر خلدی گفت: نوری در تنهایی مشغول نیایش بود و من گوش می‌دادم که چه می‌گوید. او گفت: بار خدایا، آیا اهل دوزخ را عذاب نمی‌کنی؟ تو به علم و قدرت و اراده قدیم خود می‌توانی همه را بیازاری، و اگر بخواهی دوزخ را از مردم پر کنی، می‌توانی. سپس جعفر گفت: من به شدت حیرت‌زده شدم و بعد خواب دیدم که کسی آمد و گفت: خداوند فرموده است که به ابوالحسین بگوید ما به خاطر تو احترام و رحمت خاصی داریم.
نقلست که گفت: شبی طواف گاه خالی یافتم طواف می‌کردم و هر بار که به حجرالاسود می‌رسیدم، دعا می‌کردم و می‌گفتم اللهم ارزقنی حالا و صفة لا التغیر منه باری خدایا مرا حالی و صفتی روزی کن که از آن نگردم یک روز از میان کعبه آوازی شنیدم که یا ابوالحسین می‌خواهی که با ما برابری کنی مائیم که از صفت خود برنگردیم اما بندگان گردان داریم تا ربوبیت از عبودیت پیدا گردد مائیم که بر یک صفتیم صفت آدمی گردان است.
هوش مصنوعی: روزی شخصی در حال طواف در کعبه بود و متوجه شد که مکان خالی است. او هنگام رسیدن به حجرالاسود دعا می‌کرد و از خداوند خواسته‌ای داشت که حالتی خاص و دائمی به او عطا کند. در حین طواف، صدایی از درون کعبه به گوشش رسید که او را ندا میزد و می‌گفت: "ای ابوالحسین، آیا می‌خواهی که با ما برابر باشی؟ ما کسانی هستیم که از صفت خود دور نمی‌شویم. اما بندگانی داریم که براساس حکمت و ربوبیت خداوند به عبودیت مشغولند. ما بر یک صفتیم، در حالی که صفات انسانی متغیرند."
شبلی گوید پیش نوری شدم او را دیدم به مراقبت نشسته که موئی بر تن او حرکت نمی کرد گفتم مراقبتی چنین نیکو از که آموختی گفت: از گربه که بر سوراخ موش بود و او از من بسیار ساکن‌تر بود.
هوش مصنوعی: شبلی نقل می‌کند که روزی در برابر نور نشسته بود و مشغول مراقبت بود؛ به گونه‌ای که حتی یک تار مو نیز بر بدنش حرکت نمی‌کرد. از او پرسیدم که این مراقبت خوب را از چه کسی یاد گرفته‌ای؟ او پاسخ داد که از گربه‌ای که بر سوراخ موش نشسته بود، زیرا آن گربه بسیار ساکن‌تر از من بود.
نقلست که شبی اهل قادسیه شنیدند که دوستی از دوستان خدای خود را در وادی شیران باز داشته است او را دریابید خلق جمله بیرون آمدند و بوادی سباع رفتند دیدند نوری را که گوری فرو برده بود ودر آنجا نشسته و گرد بر گرد او شیران نشسته شفاعت کردند و او را به قادسیه آوردند پس از آن حال سئوال کردند گفت: مدتی بود تا چیزی نخورده بودم و درین بادیه بودم چون خرمابن بدیدم رطب آرزو کردم گفتم هنوز جای آرزو مانده است در من درین وادی فروآیم تا شیرانت بدرند تا بیش خرما آرزو نکند.
هوش مصنوعی: روزی اهل قادسیه متوجه شدند که یکی از دوستان خدا در وادی شیران گرفتار شده است. همه به سمت این وادی رفتند و نوری را دیدند که بر روی زمین نشسته و دور او شیران جمع شده بودند. او را به قادسیه آوردند و پس از آن درباره حالش پرسیدند. او گفت: مدتی بود که غذایی نخورده بودم و در آن بیابان بودم. وقتی خرما دیدم، آرزو کردم که هنوز جایی برای آرزو کردن در من وجود دارد، بنابراین خواستم در این وادی بمانم تا شیران به من حمله کنند و دیگر آرزوی خرما نکنم.
نقلست که گفت: روزی در آب غسل می‌کردم دزدی جامه من ببرد هنوز از آب بیرون نیامده بودم که باز آورد دست او خشک شده بود گفتم الهی چون جامه بازآورد دست او بازده در حال نیک شد.
هوش مصنوعی: روزی شخصی در حال غسل در آب بود که ناگهان دزدی لباس او را دزدید. هنوز از آب بیرون نیامده بود که دزد لباس را برگرداند، ولی دستش خشک شده بود. وی با خود گفت: ای خدا، چون لباس را برگرداند، دست او نیز به حالت نیکویی درآمد.
پرسیدند که خدای تعالی با تو چه کند گفت: چون من به گرمابه روم جامه من نگاه دارد که روزی به گرمابه رفتم یکی جامه من ببرد گفتم خداوندا جامه من بازده در حال آن مرد بیامد وجامه باز آورد و عذر خواست.
هوش مصنوعی: از او پرسیدند که خداوند چه عملی با تو انجام می‌دهد. او پاسخ داد: وقتی که به حمام می‌روم، از کسی می‌خواهم که لباس‌هایم را نگه دارد. روزی که به حمام رفتم، یکی از لباس‌هایم را بردند. من به خداوند گفتم که لباس‌هایم را برگرداند. در آن لحظه، آن مرد آمد و لباس را بازگرداند و عذرخواهی کرد.
نقلست که در بازار نخاسان بغداد آتش افتاد و خلق بسیار بسوختند بر یک دکان دو غلام بچه رومی بودند سخت با جمال و آتش گرد ایشان فرو گرفته بود و خداوند غلام می‌گفت: که هر که ایشان را بیرون آرد هزار دینار مغربی بدهم هیچکس را زهره نبود که گرد آن بگردد ناگاه نوری برسید آن دو غلام بچه را دید که فریاد می‌کردند گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و پای در نهاد و هردو را به سلامت بیرون آورد خداوند غلام هزار دینار مغربی پیش نوری نهاد نوری گفت: بردار و خدای را شکر کن که این مرتبه که بما داده‌اند بنا گرفتن داده‌اند که ما دنیا را به آخرت بدل کرده‌ایم.
هوش مصنوعی: در بازار بزرگ نخاسان بغداد آتش سوزی رخ می‌دهد و بسیاری از مردم در آتش می‌سوزند. در کنار یک دکان دو غلام بچه رومی با زیبایی خاصی بودند که در میان آتش محاصره شده بودند. صاحب غلام‌ها اعلام می‌کند که هر کس بتواند آنها را نجات دهد، هزار دینار عربی به او می‌دهم. اما هیچ‌کس جرات نزدیک شدن به آتش را ندارد. ناگهان شخصی به نام نوری به آنجا می‌رسد و با فریاد "بسم الله الرحمن الرحیم" پا به درون آتش می‌گذارد و هر دو غلام را به سلامت بیرون می‌آورد. صاحب غلام‌ها هزار دینار را به نوری تقدیم می‌کند، اما نوری می‌گوید: "این پول را ببر و شکر خدا را به جا بیاور، زیرا ما در این عمل طوری عمل کرده‌ایم که دنیا را به آخرت تبدیل کرده‌ایم."
نقلست که خادمه داشت زیتونه نام گفت: روزی نان و شیر پیش نوری بردم و او آتش بدست گردانیده بود انگشتان او سیاه شده هم چنان ناشسته نان می‌خورد گفتم بی‌هنجار مردی است در حال زنی بیامد و مرا بگرفت که رزمه جامه من بردهٔ و مرا پیش امیر بردند نوری بیامد و کس امیر را گفت: او رامرنجان که جامه اینک می‌آرند نگاه کردند کنیزکی می‌آمد ورزمه جامه می‌آورد پس من خلاص یافتم شیخ مرا گفت: دگرگوئی که بی‌هنجار مردی است زیتونه گفت: توبه کردم.
هوش مصنوعی: روزی زنی به نام زیتونه می‌گوید که نان و شیر برای فردی به نام نوری برده بود. نوری در حال خوردن نان بود و دستش سیاه شده بود، به طوری که به نظر می‌رسید که او به خوبی دست‌هایش را نمی‌شوید. زیتونه به او گفت که بی‌هنجار است. در همین حین، زنی به نزد زیتونه آمد و او را دستگیر کرد و به نزد امیر برد. وقتی نوری به نزد امیر آمد، توضیح داد که او را به خاطر وضعش مورد انتقاد قرار داده‌اند. پس از آن، هنگامی که کنیزی با لباس مناسب آمد، زیتونه از این وضعیت نجات پیدا کرد و شیخ به او گفت که دیگر چنین سخنی نگوید. زیتونه در پایان گفت که توبه کرده است.
نقلست که نوری می‌گذشت یکی را دید که بار افتاده و خرش مرده و او زار می‌گریست نوری پای بر خر زد و گفت: برخیز چه جای خفتن است حالی بر خاست مردبار برنهاد و برفت.
هوش مصنوعی: روزی نوری قدم می‌زد و مردی را دید که بارش بر زمین افتاده و الاغش هم مرده است. آن مرد به شدت گریه می‌کرد. نوری پایش را بر روی الاغ مرده گذاشت و گفت: "برخیز، اینجا جای خفتن نیست." مرد از جای خود بلند شد و بارش را برداشت و به راهش ادامه داد.
نقلست که نوری بیمار شد جنید به عیادت او آمد و گل و میوه آورد بعد از مدتی جنید بیمار شد نوری با اصحاب بعیادت آمد پس با یاران گفت: که هر کس از این بیماری جنید چیزی برگیرید تا او صحت یابد گفتند برگرفتیم جنید حالی برخاست نوری گفت: این نوبت که به عیادت آئی چنین آی نه چنان که گل و میوه آری.
هوش مصنوعی: روایتی هست که نوری بیمار شد و جنید به عیادت او رفت و برایش گل و میوه آورد. بعد از مدتی جنید هم بیمار شد و نوری با دوستانش به عیادت او آمد. نوری به یارانش گفت که هرکس از این بیماری جنید چیزی بگیرد تا او سلامتی پیدا کند. آنها گفتند که گرفته‌اند. جنید بلافاصله حالش بهتر شد. نوری گفت: وقتی که به عیادت کسی می‌روید، باید اینگونه باشید و نه فقط با گل و میوه.
نوری گفت: پیری دیدم ضعیف و بی‌قوت که به تازیانه می‌زدند و او صبر می‌کرد پس به زندان بردند من پیش او رفتم و گفتم تو چنین ضعف و بی‌قوت چگونه صبر کردی بر آن تازیانه گفت: ای فرزند به همت بلا توان کشید نه بجسم گفتم پیش تو صبر چیست گفت: آنکه در بلا آمدن همچنان بود که از بلا بیرون شدن.
هوش مصنوعی: نوری گفت: پیرزنی را دیدم که بسیار ضعیف و ناتوان بود و به او با تازیانه می‌زدند، ولی او صبر کرد. بعد او را به زندان بردند. من به سمت او رفتم و از او پرسیدم چطور با این ضعف و ناتوانی بر آن تازیانه صبر کردی؟ او پاسخ داد: "ای فرزند، برای تحمل بلا باید همت داشت، نه برای جسم." سپس گفتم: "صبر تو چیست؟" او جواب داد: "این است که در هنگام بلا باید همان‌گونه رفتار کرد که در زمان رهایی از بلا."
نقلست که از نوری سئوال کردند که راه به معرفت چون است گفت هفت دریا است از نار و نور چون هر هفت را گذاره کردی آنگاه لقمهٔ گردی در حلق او چنانکه اولین و آخرین را بیک لقمه فرو بردی.
هوش مصنوعی: نقل شده است که از نوری پرسیدند چگونه می‌توان به معرفت دست یافت. او گفت که این راه مانند هفت دریا از آتش و نور است. زمانی که موفق به عبور از همه این هفت دریا شدی، آنگاه یک لقمه گرد در حلق تو قرار می‌گیرد که مانند لقمه‌ای است که هم اولین و هم آخرین را با یک لقمه بلعیده‌ای.
نقلست که یکی از اصحاب بوحمزه را گفت: و بوحمزه اشارت به قرب کردی گفت: او را بگوی که نوری سلام می‌رساند و می‌گوید قرب قرب در آنچه ما در آنیم بعد بعد بود.
هوش مصنوعی: نقل شده است که یکی از یاران بوحمزه به او گفت: بوحمزه به او اشاره کرد که به این شخص بگوید نوری سلام می‌فرستد و می‌گوید که نزدیکی در آنچه ما مشغول آن هستیم، بعد از آن باید فاصله باشد.
و سؤال کردند از عبودیت گفت: مشاهده ربوبیت است.
هوش مصنوعی: عبودیت به معنای بندگی و Servitude است و کسی که این مقام را داراست، به این دلیل که خداوند را مشاهده می‌کند و از نعمت‌های او آگاه است، به بندگی و تسلیم در برابر پروردگار خود می‌پردازد.
و گفتند آدمی که مستحق آن شود که خلق را سخن گوید گفت: وقتی که از خدای فهم کند و اگر از خدای فهم نمی‌کند بلای او در عباد الله و بلاد الله عام بود.
هوش مصنوعی: آنها گفتند کسی که شایسته است با مردم صحبت کند، باید از خداوند درک و فهم دریافت کند و اگر به چنین درکی نرسد، نادانی او می‌تواند باعث آسیبی به بندگان خدا و سرزمین‌هایشان شود.
سئوال کردند از اشارت گفت: اشارت مستغنی است از عبارت و یافتن اشارت بحق استغراق سرایر است از عبارت صدق.
هوش مصنوعی: از او سؤال کردند درباره اشاره. او گفت: اشاره به خودی خود از بیان و گفتار بی‌نیاز است و درک اشاره به حقیقت به‌طور کامل در عمق معانی نهفته است که از بیان صادق ناشی می‌شود.
سئوال کردند از وجد گفت: بخدای که ممتنع است زبان از نعمت حقیقت او و گنگ است بلاغت ادیب از وصف جوهر او که کار وجد از بزرگترین کارها است و هیچ دردی نیست دردمندتر از معالجه وجد.
هوش مصنوعی: سئوال کردند از وجد، او پاسخ داد: به خدایی که نمی‌توان به او رسید، زبان از نعمت حقیقت او ناتوان است و بلاغت نویسنده نمی‌تواند به خوبی وصف ماهیت او را بیان کند. کار وجد یکی از بزرگ‌ترین کارهاست و هیچ دردی سخت‌تر از درمان وجد وجود ندارد.
و گفت: وجد زبانه‌ایست که در سرنجنبد و از شوق پدید آید که اندامها بجنبش آید یا از شادی یا از اندوه.
هوش مصنوعی: او گفت: وجد حالتی است که در دل انسان ایجاد می‌شود و باعث می‌شود بدن او به حرکت درآید، چه از شادی باشد و چه از اندوه.
گفتند دلیل چیست به خدای گفت: خدای گفتند پس حال عقل چیست گفت: عقل عاجزی است وعاجز دلالت نتوان کرد جز بر عاجزی که مثل او بود.
هوش مصنوعی: گفتند دلیل وجود خدا چیست؟ او پاسخ داد: خداوند دلیل وجود خود را گفته است. سپس سوال کردند عقل در این میان چه نقشی دارد؟ او گفت: عقل نیازی به دلیل ندارد، چون نمی‌تواند چیزی را اثبات کند مگر اینکه شبیه خودش باشد و در همان حال ناتوان باشد.
وگفت: راه مسلمانی بر خلق بسته است تا سر بر خط رسول علیه السلام ننهند گشاده نشود.
هوش مصنوعی: او گفت: تا زمانی که مردم در برابر پیامبر اسلام سر تسلیم فرود نیاورند، راهی برای ورود به دین اسلامی وجود نخواهد داشت.
و گفت: صوفیان آن قوم‌اند که جان ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوا خلاص یافته تا در صف اول و درجه اعلی با حق بیارامیده‌اند و از غیر او رمیده نه ملک بودند و نه مملوک.
هوش مصنوعی: و گفت: صوفیان افرادی هستند که روحشان از پلیدی‌های بشریت پاک شده است و از آسیب‌های نفس خود آزاد گشته‌اند. آنان از آرزوها رهایی یافته و در بالاترین مقام و نزدیکی به حق آرامش یافته‌اند، در حالی که از غیر او دوری جسته‌اند و نه مالک چیزی هستند و نه مملوک.
و گفت: صوفی آن بود که هیچ چیز در بند او نبود و او در بند هیچ چیز نشود.
هوش مصنوعی: او گفت: صوفی کسی است که هیچ چیزی او را محدود نمی‌کند و او نیز تحت تأثیر چیز دیگری قرار نمی‌گیرد.
و گفت: تصوف نه رسوم است ونه علوم لیکن اخلاقی است یعنی اگر رسم بودی به مجاهده بدست آمدی و اگر علم بودی به تعلم حاصل شدی بلکه اخلاقی است که تحلقوا باخلاق الله بخلق خدای بیرون آمدن نه برسوم دست دهد و نه بعلوم.
هوش مصنوعی: او گفت: تصوف نه کارهای ظاهری دارد و نه به دانش وابسته است، بلکه یک طرز رفتار و اخلاق است. یعنی اگر به رسوم و عادات می‌پرداختی، صرفاً با تلاش و زحمت به آن می‌رسیدی، و اگر در پی علم بودی، می‌توانستی با یادگیری به آن دست پیدا کنی. اما در واقع، تصوف مبتنی بر اخلاق است و به نوعی هم‌چنان که به اخلاق خداوند نزدیک می‌شود، فرد از خود خارج می‌شود، بدون اینکه به رسوم یا علوم وابسته باشد.
و گفت: تصوف آزادی است و جوانمردی و ترک تکلف و سخاوت.
هوش مصنوعی: او گفت: تصوف به معنای آزادی و جوانمردی است و به ترک خودنمایی و بخشندگی اشاره دارد.
و گفت: تصوف ترک جمله نصیبهاء نفس است برای نصیب حق.
هوش مصنوعی: او گفت: تصوف به معنای ترک تمام خواسته‌های نفس برای دستیابی به حق است.
و گفت: تصوف دشمنی دنیا است و دوستی مولی.
هوش مصنوعی: او گفت: تصوف به معنای دشمنی با دنیا و نزدیکی به خداوند است.
نقلست که روزی نابینائی الله الله می‌گفت. نوری پیش او رفت و گفت: تو او را چه دانی و اگر بدان زنده مانی این بگفت: و بیهوش شد و از آن شوق به صحرا افتاد و در نیستانی نو دروده و آن نی در پای و پهلوی او می‌رفت و خون روان می‌شد و از هر قطره خون الله الله پدید می‌آمد بونصر سراج گوید چون او را از آنجا با خانه آوردند گفتند بگوی لااله الا الله گفت: آخرهم آنجا می‌روم و در آن وفات می‌کرد جنید گفت: تا نوری وفات کرد هیچ کس در حقیقت صدق سخن نگفت: که صدیق زمانه او بود رحمةالله علیه.
هوش مصنوعی: روزی فردی نابینا مدام نام خدا را تکرار می‌کرد. ناگهان نوری به او نزدیک شد و از او پرسید که تو چه می‌دانی و اگر علمش را داشته باشی، چه فایده‌ای خواهد داشت. آن شخص بی‌هوش شد و از شدت شوق به صحرا رفت. او در حالتی روحانی در میان نی‌ها و علف‌ها قرار گرفت و از پایش خون جاری شد که هر قطره آن نام خدا را تداعی می‌کرد. زمانی که او را به خانه آوردند، به او گفتند که بگو "لا اله الا الله"، اما او در پاسخ گفت که در آنجا می‌روم و در آن جا آرام می‌گیرد. جنید گفت: تا زمانی که نوری فوت کرد، هیچ‌کس نتوانست حقیقت را بیان کند، زیرا او صدیق زمان خود بود و رحمت خدا بر او باد.

حاشیه ها

1397/07/09 13:10
احمد سالک

سلام، در سطر چهارم لطفاً کلمه براهمیتی را به براهینی اصلاح نمایید.