گنجور

بخش ۳۵ - ذکر شاه شجاع کرمانی قدس الله روحه

آن تیز چشم بصیرت، آن شاه باز صورت و سیرت، آن صدیق معرفت، آن مخلص بی صفت، آن نور چراغ روحانی، شاه شجاع کرمانی، رحمةالله علیه، بزرگ عهد بود و محتشم روزگار و از عیاران طریقت و از صعلوکان سبیل حقیقت و تیزفراست. و فراست او البته خطا نیوفتادی و از ابناء ملوک بود و صاحب تصنیف. او کتابی ساخته است نام او مرآة الحکما و بسیار مشایخ را دیده بود، چون بوتراب و یحیی معاذ و غیر ایشان. و او قبا پوشیدی. چون به نشابور آمد بوحفص حداد با عظمه خود - چون او را دید - خاست و پیش او آمد و گفت: وجدت فی القباء ماطلبت فی العباء. یافتیم در قبا آنچه در گلیم می‌طلبیدیم.

نقل است که چهل سال نخفت و نمک در چشم می‌کرد تا چشمهای او چون دو قدح خون شده بود. بعد از چهل سال شبی بخفت خدای را به خواب دید. گفت: بارخدایا! من تو را به بیداری می‌جستم در خواب یافتم. فرمود که ای شاه! ما را در خواب از آن بیداریها یافتی. اگر آن بیداری نبودی چنین خوابی ندیدی. بعد از آن او را دیدندی که هرجا که رفتی بالشی می‌نهادی و می‌خفتی و گفتی: باشد که یکبار دیگر چنان خواب بینم. عاشق خواب خود شد ه بود. و گفت: یک ذره از این خواب خود به بیداری همه عالم ندهم.

نقل است که شاه را پسری بود. به خطی سبز برسینه او الله نوشته بود. چون جوانی بر وی غالب شد به تماشا مشغول شد و رباب می‌زد و آوازی خوش داشت و رباب می‌زد و می‌گریست. شبی مست بیرون آمد. رباب زنان و سرود گویان به محلتی فرو شد. عروسی از کنار شوهر برخاست و به نظار او آمد. مرد بیدار شد. زن را ندید. برخاست و آن حال مشاهده کرد. آواز داد که: ای پسر!هنوز وقت توبه نیست.

این سخن بر دل او آمد و گفت: آمد، آمد.

و جامه بدرید و رباب بشکست و در خانه ای بنشست و چهل روز هیچ نخورد. پس بیرون آمدو برفت. شاه گفت: آنچه ما را به چهل سال دادند او را به چهل روز دادند.

نقل است که شاه را دختری بود. پادشاهان کرمان می‌خواستند. سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد می‌گشت تا درویشی را دید که نماز نیکو می‌کرد. شاه صبر می‌کرد تا از نماز فارغ شد. گفت: ای درویش! اهل داری؟ گفت: نه. گفت: زنی قرآن خوان خواهی؟ گفت: مرا چنین زن که دهد که سه درم بیش ندارم؟

گفت: من دهم دختر خود به تو. این سه درم که داری یکی به نان ده، و یکی به عطر، و عقد نکاح بند.

پس چنان کردند و همان شب دختر به خانه درویش فرستاد. دختر چون در خانه درویش آمد نانی خشک دید؛ بر سر کوزه آب نهاده، گفت: این نان چیست؟

گفت: دوش بازمانده بود، به جهت امشب گذاشتم.

دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت: دانستم که دختر شاه با من نتواند بود و تن در بی برگی من ندهد.

دختر گفت: ای جوان!من نه از بی نوایی تو می‌روم، که از ضعف ایمان و یقین تو می‌روم، که از دوش بازنانی نهاده ای فردا را. اعتماد بر رزق نداری ولکن عجب از پدر خود دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت تو را به پرهیزگاری خواهم داد. آنگه به کسی داد که آنکس به روزی خود اعتماد بر خدای ندارد.

درویش گفت: این گناه راعذری هست.

گفت: عذر آن است که در این خانه یا من باشم یا نان خشک.

نقل است که وقتی ابوحفص به شاه نامه ای نوشت. گفت: نظر کردم در نفس خود و عمل خود و تقصیر خود. پس ناامید شدم، و السلام.

شاه جواب نوشت که: نامه تو را آئینه دل خویش گردانیدم. اگر خالص بود مرا ناامیدی از نفس خویش امیدم به خدای صافی شود، و اگر صافی شود امید من به خدای صافی شود، خوف من از خدای. آنگه ناامید شوم از نفس خویش، و اگر ناامید شوم از نفس خویش آنگاه خدای را یاد توانم کرد، و اگر خدای را یاد کنم خدا مرا یاد کند، و اگر خدا مرا یاد کند نجات یابم از مخلوقات و پیوسته شوم به جمله محبوبات. والسلام.

نقل است که میان شاه و یحیی معاذ دوستی بود. در یک شهر جمع شدند و شاه به مجلس یحیی حاضر نشدی. گفتند: چرا نیایی؟ گفت: صواب در آن است.

الحاح کردند تا یک روز برفت و در گوشه ای بنشست. سخن بر یحیی بسته شد. گفت: کسی حاضر است که به سخن گفتن از من اولیتر است.

شاه گفت: من گفتم که آمدن من مصلحت نیست.

و گفت: اهل فضل را فضل باشد برهمه تا آنگاه که فضل خود نبینند.

چون فضل خود دیدند دیگرشان فضل نباشد. و اهل ولایت را ولایت است تا آنگاه که ولایت نبینند. چون ولایت دیدند دیگر ولایت نباشد.

و گفت: فقر سر حق است، نزدیک بنده. چون فقر نهان دارد امین بودو چون ظاهر گرداند اسم فقر از او برخاست.

و گفت: علامت صدق سه چیز است. اول آنکه قدر دنیا از دل تو برود، چنانکه زر و سیم پیش تو چون خاک بود تا هرگاه که سیم و زر به دست تو افتد دست از وی چنان فشانی که از خاک؛ دوم آنکه دیدن خلق از دل تو بیفتد، چنانکه مدح و ذم پیش تو یکی بو دکه نه از مدح زیادت شوی و نه از ذم ناقص گردی؛ و سوم آنکه راندن شهوت از دل تو بیفتد تا چنان شوی از شادی گرسنگی و ترک شهوات که اهل دنیا شاد شوند از سیر خوردن و راندن شهوات. پس هرگاه که چنین باشی ملازمت طریق مریدان کن، و اگر چنین نه ئی تو را با این سخن چه کار؟

و گفت: ترسگاری اندوه دایم است.

و گفت: خوف واجب آن است که دانی که تقصیر کرده ای در حقوق خدای تعالی.

و گفت: علامت خوش خویی رنج خود از خلق برداشتن است. و رنج خلق کشیدن.

و گفت: علامت تقوی ورع است و علامت ورع از شبهات باز ایستادن.

و گفت: عشاق به عشق مرده درآمدند. از آن بود که چون به وصالی رسیدند از خیالی به خداوندی دعوی کردند.

و گفت: علامت رجا حسن ظاهر است.

و گفت: علامت صبر سه چیز است. ترک شکایت، و صدق رضا، و قبول قضا به دلخوشی.

و گفت: هرکه چشم نگاه دارد از حرام، و تن از شهوات، و باطن آبادان دارد به مراقبت دایم، و ظاهر آراسته دارد به متابعت سنت، و عادت کند به حلال خوردن؛ فراست او خطا نشود.

نقل است که روزی یاران را گفت: از دروغ گفتن و خیانت کردن و غیبت کردن دور باشید. باقی هرچه خواهید کنید.

و گفت: دنیا بگذار و توبه کن، و هوای نفس بگذار و به مراد رسیدی.

ازو پرسیدند: به شب چونی؟

گفت: مرغی را که بر بابزن زده باشند و به آتش می‌گردانند حاجت نبود از او پرسیدن که چونی؟!

نقل است که خواجه علی سیرگانی بر سر تربت شاه نان می‌داد. یک روز طعام در پیش نهاد و گفت: خداوندا! مهمان فرست.

ناگاه سگی آمد. خواجه علی بانگ بر وی زد. سگ برفت. هاتفی آواز داد - از سر تربت شاه - که: مهمان خواهی، چون بفرستیم بازگردانی؟

در حال برخاست و بیرون دوید و گرد محلتها می‌گشت. سگ را ندید به صحرا رفت. او را دید گوشه ای خفته. ماحضری که داشت پیش او نهاد. سگ هیچ التفات نکرد. خواجه علی خجل شد و در مقام استغفار بایستاد و دستار برگرفت و گفت: توبه کردم.

سگ گفت: احسنت ای خواجه علی! مهمان خوانی. چون بیاید برانی؟ تو را چشم باید. اگر نه بسبب شاه بودی، ‌دیدی آنچه دیدی. رحمة الله علیه.

بخش ۳۴ - ذکر یحیی معاذ رازی قدس الله روحه العزیز: آن چشمه روضه رضا، آن نقطه کعبه رجا، آن ناطق حقایق، آن واعظ خلایق، آن مرد مراد؛یحیی معاذ رحمة الله علیه، لطیف روزگار بود و خلقی عجب داشت و بسطی با قبض آمیخته و رجائی غالب. کار خایفان پیش گرفته و زبان طریقت و محبت بود، و همتی عالی داشت و گستاخ درگاه بود، و وعظی شافی داشت - چنانکه او را یحیی واعظ گفتندی - و در علم و عمل قدمی راسخ او را بود، و به لطایف و حقایق مخصوص بود و به مجاهده و مشاهده موصوف و صاحب تصنیف بود، و سخنی موزون و نفسی گیرا داشت تا به حدی که مشایخ گفته اند: خداوند را دو یحیی بود، یکی از انبیا و یکی از اولیا. یحیی زکریا صلوات الله علیهما طریق خوف را چنان سپرد که همه صدیقان به خوف او از فلاح خود نومید شدند؛ و یحیی معاذ طریق رجا را چنان سلوک کرد که دست همه مدعیان رجا را در خاک مالید. بخش ۳۶ - ذکر یوسف بن الحسین قدس الله روح العزیز: آن معتکف حضرت دایم، آن حجت ولایت ولایخافون لومة لایم، آن آفتاب نهانی، آن در ظلمت آب زندگانی، آن شاه باز کونین، قطب وقت: یوسف بن الحسین رحمةالله علیه؛ از جمله مشایخ بود، و از مقدمان اولیاء عالم بود، و به انواع علوم ظاهر و باطن، و زبانی داشت در بیان معارف و اسرار، و پیر ری بود و بسیار مشایخ و شیوخ را دیده بود، و باابو تراب صحبت داشته و از رفیقان ابوسعید خراز بود، و مرید ذوالنون مصری بود، و عمری دراز یافته بود و پیوسته در کار جدی تمام کرده است. و در ادب آیتی بوده است، و او خود ادیب بود و ریاضاتی و کراماتی داشت، و در ملامت قدمی محکم داشت، و همتی بلند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن تیز چشم بصیرت، آن شاه باز صورت و سیرت، آن صدیق معرفت، آن مخلص بی صفت، آن نور چراغ روحانی، شاه شجاع کرمانی، رحمةالله علیه، بزرگ عهد بود و محتشم روزگار و از عیاران طریقت و از صعلوکان سبیل حقیقت و تیزفراست. و فراست او البته خطا نیوفتادی و از ابناء ملوک بود و صاحب تصنیف. او کتابی ساخته است نام او مرآة الحکما و بسیار مشایخ را دیده بود، چون بوتراب و یحیی معاذ و غیر ایشان. و او قبا پوشیدی. چون به نشابور آمد بوحفص حداد با عظمه خود - چون او را دید - خاست و پیش او آمد و گفت: وجدت فی القباء ماطلبت فی العباء. یافتیم در قبا آنچه در گلیم می‌طلبیدیم.
هوش مصنوعی: آن شخص با بینش و درک عمیق، دارای ظاهری زیبا و باطنی پاک بود. او فردی صادق و خالص در معرفت بود و نور روشنی برای روحانیت به شمار می‌رفت. شاه شجاع کرمانی، رحمةالله علیه، از بزرگ‌ترین شخصیت‌های زمان خود و از پیشگامان راه حقیقت و عرفان بود. هوش و ذکاوت او همیشه خطا نمی‌کرد و او از نسل ملوک بوده و آثار ادبی هم خلق کرده است. یکی از کتاب‌های او به نام "مرآة الحکما" مشهور است و او با بسیاری از شخصیت‌های بزرگ مانند بوتراب و یحیی معاذ ملاقات داشته است. هنگامیکه به نشابور آمد، بوحفص حداد با احترام به پیش او رفت و گفت که در قبا (لباس روحانی) آنچه را که در گلیم (لباس عادی) جستجو می‌کردیم، یافته‌ایم.
نقل است که چهل سال نخفت و نمک در چشم می‌کرد تا چشمهای او چون دو قدح خون شده بود. بعد از چهل سال شبی بخفت خدای را به خواب دید. گفت: بارخدایا! من تو را به بیداری می‌جستم در خواب یافتم. فرمود که ای شاه! ما را در خواب از آن بیداریها یافتی. اگر آن بیداری نبودی چنین خوابی ندیدی. بعد از آن او را دیدندی که هرجا که رفتی بالشی می‌نهادی و می‌خفتی و گفتی: باشد که یکبار دیگر چنان خواب بینم. عاشق خواب خود شد ه بود. و گفت: یک ذره از این خواب خود به بیداری همه عالم ندهم.
هوش مصنوعی: نقل قولی هست که فردی به مدت چهل سال نخوابید و تمام این مدت چشمانش پر از اشک بود تا اینکه چشمانش مانند دو کاسه پر از خون شد. پس از این چهل سال، شبی خدا را در خواب دید و گفت: «بارخدایا! من تو را در بیداری جستجو می‌کردم و در خواب یافتم.» خداوند به او فرمود: «ای پادشاه! ما را در خواب یافتی، چون در بیداری به دنبالم بودی. اگر بیداری‌ات نبود، چنین خوابی نمی‌دیدی.» بعد از آن، او هر جا که می‌رفت، بالشتی می‌گذاشت و می‌خوابید و همیشه می‌گفت: «باشد که دوباره چنین خوابی ببینم.» او به خواب خود عزم کرده بود و گفته بود: «هرگز یک ذره از این خواب شیرینم را به دنیای بیداری نخواهم داد.»
نقل است که شاه را پسری بود. به خطی سبز برسینه او الله نوشته بود. چون جوانی بر وی غالب شد به تماشا مشغول شد و رباب می‌زد و آوازی خوش داشت و رباب می‌زد و می‌گریست. شبی مست بیرون آمد. رباب زنان و سرود گویان به محلتی فرو شد. عروسی از کنار شوهر برخاست و به نظار او آمد. مرد بیدار شد. زن را ندید. برخاست و آن حال مشاهده کرد. آواز داد که: ای پسر!هنوز وقت توبه نیست.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که شاه پسری داشت. بر سینه او کلمه "الله" به رنگ سبز نوشته شده بود. زمانی که او به جوانی رسید، مشغول تماشا شد و رباب می‌نواخت و صدای دلنشینی داشت. رباب می‌نواخت و اشک می‌ریخت. یک شب در حالی که مست بود، بیرون رفت و با رباب‌زنی و آوازخوانی در مکانی جمع شد. زنی از کنار شوهرش برخاست و به تماشای او آمد. مرد بیدار شد و وقتی زن را ندید، از جا برخاست و آن حالت را مشاهده کرد. او فریاد زد: "ای پسر! هنوز وقت توبه نیست!"
این سخن بر دل او آمد و گفت: آمد، آمد.
هوش مصنوعی: این جمله به دل او نشست و گفت: "آمد، آمد."
و جامه بدرید و رباب بشکست و در خانه ای بنشست و چهل روز هیچ نخورد. پس بیرون آمدو برفت. شاه گفت: آنچه ما را به چهل سال دادند او را به چهل روز دادند.
هوش مصنوعی: او لباسش را پاره کرد و سازش را شکست و در خانه‌ای نشسته و به مدت چهل روز چیزی نخورد. سپس بیرون آمد و رفت. شاه گفت: آنچه ما در طی چهل سال به دست آوردیم، او در چهل روز به دست آورد.
نقل است که شاه را دختری بود. پادشاهان کرمان می‌خواستند. سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد می‌گشت تا درویشی را دید که نماز نیکو می‌کرد. شاه صبر می‌کرد تا از نماز فارغ شد. گفت: ای درویش! اهل داری؟ گفت: نه. گفت: زنی قرآن خوان خواهی؟ گفت: مرا چنین زن که دهد که سه درم بیش ندارم؟
هوش مصنوعی: روزی گفته می‌شود که شاه دختری داشت و پادشاهان کرمان خواهان او بودند. شاه سه روز مهلت خواست و در این مدت در مساجد به جست‌وجو پرداخت تا اینکه درویشی را دید که نماز را به خوبی می‌خواند. شاه منتظر ماند تا درویش از نماز فارغ شود و سپس به او گفت: "ای درویش! آیا همسری داری؟" درویش پاسخ داد: "نه." شاه ادامه داد: "آیا تمایل داری همسری داشته باشی که قرآن بخواند؟" درویش با حسرت گفت: "با سه درمی که دارم، چطور می‌توانم چنین زنی پیدا کنم؟"
گفت: من دهم دختر خود به تو. این سه درم که داری یکی به نان ده، و یکی به عطر، و عقد نکاح بند.
هوش مصنوعی: گفت: من دخترم را به تو می‌دهم. این سه درم که داری، یکی را برای خرید نان و دیگری را برای خرید عطر خرج کن و سپس عقد ازدواج را ببند.
پس چنان کردند و همان شب دختر به خانه درویش فرستاد. دختر چون در خانه درویش آمد نانی خشک دید؛ بر سر کوزه آب نهاده، گفت: این نان چیست؟
هوش مصنوعی: پس آنها چنین کردند و همان شب دختر را به خانه درویش فرستادند. وقتی دختر به خانه درویش رسید، نانی خشک دید و روی کوزه آب، نان گذاشته بود. او از دیدن نان پرسید: این نان چیست؟
گفت: دوش بازمانده بود، به جهت امشب گذاشتم.
هوش مصنوعی: گفت: دیشب مانده بود، به خاطر امشب نگه داشتم.
دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت: دانستم که دختر شاه با من نتواند بود و تن در بی برگی من ندهد.
هوش مصنوعی: دختر تصمیم گرفت که بیرون برود. درویش گفت: فهمیدم که دختر شاه نمی‌تواند با من باشد و قلبش را به من نخواهد داد.
دختر گفت: ای جوان!من نه از بی نوایی تو می‌روم، که از ضعف ایمان و یقین تو می‌روم، که از دوش بازنانی نهاده ای فردا را. اعتماد بر رزق نداری ولکن عجب از پدر خود دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت تو را به پرهیزگاری خواهم داد. آنگه به کسی داد که آنکس به روزی خود اعتماد بر خدای ندارد.
هوش مصنوعی: دختر گفت: ای جوان! من به خاطر فقری که داری از تو دور نمی‌شوم، بلکه به خاطر بی‌ایمانی و عدم یقین تو می‌روم. تو بار آینده‌ات را به دوش نمی‌زنی، اعتماد به رزق ندارید. اما من از پدر خود حیرت‌زده‌ام که بیست سال مرا در خانه بزرگ کرد و گفت که می‌خواهم تو را با اخلاق نیکو تربیت کنم. اما در نهایت مرا به فردی سپرد که به روزی خود به خدا اعتماد ندارد.
درویش گفت: این گناه راعذری هست.
هوش مصنوعی: درویش گفت: برای این گناه دلیلی وجود دارد.
گفت: عذر آن است که در این خانه یا من باشم یا نان خشک.
هوش مصنوعی: او گفت: دلیل این وضعیت این است که در این خانه یا من باید باشد یا نانی خشک و بی‌مزه.
نقل است که وقتی ابوحفص به شاه نامه ای نوشت. گفت: نظر کردم در نفس خود و عمل خود و تقصیر خود. پس ناامید شدم، و السلام.
هوش مصنوعی: نقل می‌شود که زمانی که ابوحفص به پادشاه نامه‌ای نوشت، در خود و اعمالش بررسی کرد و متوجه نواقصش شد. بنابراین به ناامیدی رسید و پایان نامه را با این جمله به پایان رساند: "و السلام."
شاه جواب نوشت که: نامه تو را آئینه دل خویش گردانیدم. اگر خالص بود مرا ناامیدی از نفس خویش امیدم به خدای صافی شود، و اگر صافی شود امید من به خدای صافی شود، خوف من از خدای. آنگه ناامید شوم از نفس خویش، و اگر ناامید شوم از نفس خویش آنگاه خدای را یاد توانم کرد، و اگر خدای را یاد کنم خدا مرا یاد کند، و اگر خدا مرا یاد کند نجات یابم از مخلوقات و پیوسته شوم به جمله محبوبات. والسلام.
هوش مصنوعی: شاه نوشت که: نامه‌ات را به عنوان نمایی از دل خود قرار دادم. اگر نیتت خالص باشد، امیدم به خدا بیشتر خواهد شد و از خود ناامید می‌شوم. اگر نیتت پاک باشد، امید من به خداوند تقویت می‌شود و ترس من از خدا نیز بیشتر خواهد شد. در چنین حالتی، از خود ناامید می‌شوم و این ناامیدی باعث می‌شود که خدا را به یاد آورم. اگر خدا را به یاد آورم، او نیز مرا در خاطر خواهد داشت و اگر خدا مرا به یاد آورد، از مخلوقات نجات می‌یابم و به همه محبوبان متصل می‌شوم. والسلام.
نقل است که میان شاه و یحیی معاذ دوستی بود. در یک شهر جمع شدند و شاه به مجلس یحیی حاضر نشدی. گفتند: چرا نیایی؟ گفت: صواب در آن است.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که بین شاه و یحیی معاذ دوستی برقرار بود. در یک شهر، هر دو جمع شدند، اما شاه به مجلس یحیی نرفت. به او گفتند که چرا نمی‌روی؟ او در پاسخ گفت: این کار درست نیست.
الحاح کردند تا یک روز برفت و در گوشه ای بنشست. سخن بر یحیی بسته شد. گفت: کسی حاضر است که به سخن گفتن از من اولیتر است.
هوش مصنوعی: به شدت درخواست کردند تا او یک روز رفت و در گوشه‌ای نشسته و صحبت از یحیی آغاز شد. او گفت: کسی موجود است که برای سخن گفتن از من مناسب‌تر است.
شاه گفت: من گفتم که آمدن من مصلحت نیست.
هوش مصنوعی: شاه بیان کرد که او به این نتیجه رسیده است که ورودش به این موضوع مناسب نیست.
و گفت: اهل فضل را فضل باشد برهمه تا آنگاه که فضل خود نبینند.
هوش مصنوعی: او گفت: افرادی که دارای فضیلت هستند، باید بر دیگران فضیلت داشته باشند تا زمانی که خودشان آن فضیلت را نپذیرند.
چون فضل خود دیدند دیگرشان فضل نباشد. و اهل ولایت را ولایت است تا آنگاه که ولایت نبینند. چون ولایت دیدند دیگر ولایت نباشد.
هوش مصنوعی: وقتی افراد به فضیلت خود پی می‌برند، دیگر فضیلت خود را حس نمی‌کنند. همچنین افرادی که در مقام ولایت هستند، مقام خود را تا زمانی درک می‌کنند که ولایت را نبینند. به محض اینکه ولایت را مشاهده کردند، دیگر احساس نمی‌کنند که در مقام ولایت قرار دارند.
و گفت: فقر سر حق است، نزدیک بنده. چون فقر نهان دارد امین بودو چون ظاهر گرداند اسم فقر از او برخاست.
هوش مصنوعی: او گفت: فقر به حقیقت نزدیک است، اما پنهان است. وقتی که فقر خود را نشان دهد، نامش از او جدا می‌شود.
و گفت: علامت صدق سه چیز است. اول آنکه قدر دنیا از دل تو برود، چنانکه زر و سیم پیش تو چون خاک بود تا هرگاه که سیم و زر به دست تو افتد دست از وی چنان فشانی که از خاک؛ دوم آنکه دیدن خلق از دل تو بیفتد، چنانکه مدح و ذم پیش تو یکی بو دکه نه از مدح زیادت شوی و نه از ذم ناقص گردی؛ و سوم آنکه راندن شهوت از دل تو بیفتد تا چنان شوی از شادی گرسنگی و ترک شهوات که اهل دنیا شاد شوند از سیر خوردن و راندن شهوات. پس هرگاه که چنین باشی ملازمت طریق مریدان کن، و اگر چنین نه ئی تو را با این سخن چه کار؟
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه‌های صداقت سه چیز است. اولین نشانه آن است که ارزش دنیوی از قلبت برود، به طوری که طلا و نقره برای تو مانند خاک شود و هرگاه که طلا و نقره به دستت بیفتد، آن‌قدر به آن بی‌اعتنایی کنی که مانند خاک با آن رفتار کنی. دومین نشانه این است که نگاه به دیگران از دل تو دور شود، به طوری که تحسین و انتقاد برای تو یکی باشد و نه بر اثر تحسین افزوده شوی و نه به خاطر انتقاد کم شوی. سومین نشانه این است که شهوت از قلبت بیرون برود، تا آنجا که از ترک لذت‌ها و شادی ناشی از گرسنگی به سرحالی برسی، مانند کسانی که از سیری و ارضای شهوات شاد می‌شوند. پس هرگاه چنین بودی، به راه مریدان بپیوند، و اگر این ویژگی‌ها را نداری، این صحبت‌ها برای تو چه فایده‌ای دارد؟
و گفت: ترسگاری اندوه دایم است.
هوش مصنوعی: او گفت: ترس به معنای غم و ناراحتی همیشگی است.
و گفت: خوف واجب آن است که دانی که تقصیر کرده ای در حقوق خدای تعالی.
هوش مصنوعی: او گفت: باید بترسی از اینکه بدانی در حقوق خداوند بزرگ کوتاهی کرده‌ای.
و گفت: علامت خوش خویی رنج خود از خلق برداشتن است. و رنج خلق کشیدن.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه نیکو رفتاری این است که انسان رنج خود را از دیگران دور کند و به جای آن رنجی را که دیگران می‌کشند تحمل کند.
و گفت: علامت تقوی ورع است و علامت ورع از شبهات باز ایستادن.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه تقوا، پرهیزکاری است و نشانه پرهیزکاری، دوری کردن از چیزهای شبهه‌ناک است.
و گفت: عشاق به عشق مرده درآمدند. از آن بود که چون به وصالی رسیدند از خیالی به خداوندی دعوی کردند.
هوش مصنوعی: او گفت: عاشقان به عشق نابود شدند. به همین دلیل، زمانی که به وصال رسیدند، از خیالی که داشتند ادعای خدایی کردند.
و گفت: علامت رجا حسن ظاهر است.
هوش مصنوعی: و گفت: نشانه امید، داشتن ظاهر خوب است.
و گفت: علامت صبر سه چیز است. ترک شکایت، و صدق رضا، و قبول قضا به دلخوشی.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه‌های صبر سه چیز است. یکی این که شکایت نکنیم، دیگری این که با صداقت راضی باشیم، و سومی این که با دل‌خوشی قضا و قدر را بپذیریم.
و گفت: هرکه چشم نگاه دارد از حرام، و تن از شهوات، و باطن آبادان دارد به مراقبت دایم، و ظاهر آراسته دارد به متابعت سنت، و عادت کند به حلال خوردن؛ فراست او خطا نشود.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که از حرام بپرهیزد و از شهوات دوری کند، و درونش را با مراقبت مداوم آباد نگه‌دارد، و ظاهرش را با پیروی از سنت زیبا کند، و به خوردن حلال عادت کند؛ در نتیجه، درک و فهم او همواره صحیح خواهد بود.
نقل است که روزی یاران را گفت: از دروغ گفتن و خیانت کردن و غیبت کردن دور باشید. باقی هرچه خواهید کنید.
هوش مصنوعی: روزی دوستانش را به دوری از دروغ، خیانت و غیبت توصیه کرد و گفت: در باقی امور هر کاری که می‌خواهید، انجام دهید.
و گفت: دنیا بگذار و توبه کن، و هوای نفس بگذار و به مراد رسیدی.
هوش مصنوعی: او گفت: دنیا را رها کن و به خودت برگرد، هوای نفس را کنار بگذار و به آنچه خواهی رسید.
ازو پرسیدند: به شب چونی؟
هوش مصنوعی: از او سوال کردند: در شب چه احساسی داری؟
گفت: مرغی را که بر بابزن زده باشند و به آتش می‌گردانند حاجت نبود از او پرسیدن که چونی؟!
هوش مصنوعی: گفت: اگر مرغی را بر روی آتش بچرخانند، دیگر نیازی نیست از آن بپرسیم که حالش چگونه است!
نقل است که خواجه علی سیرگانی بر سر تربت شاه نان می‌داد. یک روز طعام در پیش نهاد و گفت: خداوندا! مهمان فرست.
هوش مصنوعی: خواجه علی سیرگانی بر سر مزار شاه نان می‌نوشته. یک روز غذایی را در پیش خود گذاشت و گفت: خداوندا! مهمان بفرست.
ناگاه سگی آمد. خواجه علی بانگ بر وی زد. سگ برفت. هاتفی آواز داد - از سر تربت شاه - که: مهمان خواهی، چون بفرستیم بازگردانی؟
هوش مصنوعی: ناگهان سگی ظاهر شد. خواجه علی صدایش را بلند کرد و سگ فرار کرد. سپس صدایی از زمین شاه برخاست و گفت: "اگر مهمانی می‌خواهی، چطور می‌توانیم تو را بازگردانیم؟"
در حال برخاست و بیرون دوید و گرد محلتها می‌گشت. سگ را ندید به صحرا رفت. او را دید گوشه ای خفته. ماحضری که داشت پیش او نهاد. سگ هیچ التفات نکرد. خواجه علی خجل شد و در مقام استغفار بایستاد و دستار برگرفت و گفت: توبه کردم.
هوش مصنوعی: او از جا برخاست و به سرعت بیرون رفت و در محله‌ها گشت. سگ را نیافت و به دشت رفت. در آنجا سگ را دید که در گوشه‌ای خوابیده بود. او چیزی که داشت را پیش سگ گذاشت، اما سگ هیچ توجهی نکرد. خواجه علی از این موضوع خجالت‌زده شد و تصمیم گرفت استغفار کند و دستار خود را برداشت و گفت: توبه می‌کنم.
سگ گفت: احسنت ای خواجه علی! مهمان خوانی. چون بیاید برانی؟ تو را چشم باید. اگر نه بسبب شاه بودی، ‌دیدی آنچه دیدی. رحمة الله علیه.
هوش مصنوعی: سگ گفت: آفرین بر تو ای خواجه علی! تو مهمان‌نوازی را خوب می‌دانی. حالا اگر مهمانی بیاید، چه می‌کنی؟ باید به او نگاه کنی. و اگر بخواهی به خاطر پادشاه بودی، آنچه را که دیده‌ای، دیده‌ای. رحمت خدا بر او باد.

حاشیه ها

1398/11/24 15:01
M

سلام علیکم
ترسگاری یا رستگاری؟