گنجور

بخش ۱۹ - ذکر امام احمد حنبل قدس الله روحه

آن امام دین و سنت، آن مقتدای مذهب و ملت، آن جهان درایت و عمل، آن مکان کفایت بدل، آن صاحب تبع زمانه، آن صاحب ورع یگانه، آن سنی آخر و اول، امام به حق احمد حنبل رضی الله عنه، شیخ سنت و جماعت بود و امام دین و دولت و هیچ کس را در علم احادیث آن حق نیست که او را؛ و در ورع و تقوی و ریاضت وکرامت شأنی عظیم داشت و صاحب فراست و مستجاب الدعوه بود و جمله فرق او را مبارک داشته اند از غایت انصاف، و از آنچه بر او اقرار کردم مقدس و مبراست، تا حدی که پسرش یک روز معنی این حدیث می‌گفت که خمر طیبه آدم بیده. و در این معنی گفتند دست از آستین بیرون کرده بود. احمد گفت: چون سخن یدالله گویی به دست اشارت مکن.

و بسی مشایخ کبار دیده بود چون ذوالنون و بشر حافی و سری سقطی و معروف کرخی و مانند ایشان. و بشر حافی گفت: احمد را سه خصلت است که مرا نیست. حلال طلب کردن هم برای خود و هم برای عیال و من برای خود طلب کنم. . .

پس سری سقطی گفت: او پیوسته مضطر بود در حال حیات از طعن معتزله و در حال وفات در خیال مشبهه و او ا زهمه بری.

نقل است که چون در بغداد معتزله غلبه کردند گفتند: او را تکلیف باید کرد تا قرآن مخلوق گوید.

پس او را به سرای خلیفه بردند. سرهنگی بر در سرای خلیفه بود. گفت: ای امام! زینهار تا مردانه باشی که وقتی دزدی کردم هزار چوبم بزدند، مقر نشدم، تا عاقبت رهایی یافتم. من بر باطل چنین صبر کردم تو که بر حقی اولیتر باشی.

احمد گفت: آن سخن او یاری بود مرا.

پس او را می‌بردند و او پیر و ضعیف بود. بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که قرآن را مخلوق گوی، و نگفت، و در آن میانه بند ایزارش گشاده شد و دستهای او بسته بودند. دو دست ازغیب پدید آمد وببست. چون این برهان بدیدند، رها کردند و هم در آن وفات کرد، و در آخر کار قومی پیش او آمدند و گفتند: در این قوم که تو را رنجانیدند چه گویی؟

گفت: از برای خدای مرا می‌زدند، پنداشتند که بر باطل ام.

به مجرد زخم چوب با ایشان به قیامت هیچ خصومت ندارم.

نقل است که جوانی مادری بیمار داشت و زمن شده. روزی گفت: ای فرزند! اگر خشنودی من می‌خواهی پیش امام احمد رو و بگو تا دعا کند برای من. مگر حق تعالی صحت دهد که مرا دل از این بیماری بگرفت.

جوانی به در خانه امام احمد شد وآواز داد. گفتند: کیست؟

گفت: محتاجی.

وحال باز گفت که: مادری بیمار دارم و از تو دعایی می‌طلبد.

امام عظیم کراهیت داشت از آن معنی که مرا خود چرا می‌شناسد. پس امام برخاست و غسل کرد و به نماز مشغول شد. خادم امام گفت: ای جوان! تو بازگرد که امام به کار تو مشغول است.

جوان بازگشت. چون به در خانه رسید مادرش برخاست و در بگشاد و صحت کلی یافت و به فرمان خدای تعالی.

نقل است که بر لب آبی وضو می‌ساخت. دیگری بالای او وضو می‌ساخت. حرمت امام را برخاست و زیر امام شد و وضو ساخت. چون آن مرد وفات کرد او را به خواب دید ند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟

گفت: بر من رحمت کرد، بدان حرمت داشت که آن را امام را کردم در وضو ساختن.

نقل است که احمد گفت: به بادیه فرو شدم، به تنها راه گم کردم. اعرابی را دیدم به گوشه ای. نشسته تازه. گفتم: بروم و از وی راه پرسم. رفتم و پرسیدم. گفت: مرا گرسنه است.

پاره ای نان داشتم و بدو می‌دادم. او در شورید. گفت: ای احمد! تو که ای که به خانه خدای روی، به روزی رسانیدن از خدای راضی نباشی، لاجرم راه گم کنی.

احمد گفت: آتش غیرت در من افتاد.

گفتم: الهی تو را در گوشه ها چندین بندگانند وپوشیده.

آن مرد گفت: چه می‌اندیشی، ای احمد! او را بندگانند که اگر به خدای تعالی سوگند دهند جمله زمین و کوهها زر گردد برای ایشان.

احمد گفت: نگه کردم. جمله آن زمین و کوه زر شده بود. از خود بشدم. هاتفی آواز داد: چرا دل نگاه نداری ای احمد که او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برایاو آسمان بر زمین زنیمو زمین بر آسمان و او را به تو نمودیم اما نیزش نه ‌بینی.

نقل است که احمد در بغداد نشستی، اما هرگز نان بغداد نخوردی و گفتی: این زمین را امیرالمومنین عمر رضی الله عنه وقف کرده است بر غازیان. و زر به موصل فرستادی تا از آنجا آرد آوردندی و از آن نان خوردی. پسرش صالح بن احمد یک سال در اصفهان قاضی بود و صایم الدهر و قایم اللیل بود و در شب دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا نشستی که نباید که در شب کسی را مهمی باشد و در بسته یابد. این چنین قاضی بود. یک روز برای امام احمد نان می‌پختند. خمیر مایه از آن صالح بستندند. چون نان پیش احمد آوردند گفت: این نان را چه بوده است؟

گفتند: خمیرمایه از آن صالح است.

گفت: آخر او یکسال قضای اصفهان کرده است. حلق ما را نشاید.

گفتند: پس این را چه کنیم؟

گفت: بنهید، چون سایلی بیابید و بگویید که خمیر از آن صالح است اگر می‌خواهید بستانید.

چهل روز در خانه بود که سایلی نیامد که بستاند. آن نان بوی گرفت و در دجله انداختند. احمد گفت: چه کردید آن نان؟

گفتند: به دجله انداختیم.

احمد بعد از آن هرگز ماهی دجله نخورد و در تقوی تا حدی بود که گفت: در جمعی اگر همه سرمه دانی سیمین بود نباید نشستن.

نقل است که یکبار به مکه رفته بود. پیش سفیان عیبینه تا اخبار سماع کند. یک روز نرفت. کس فرستاد تا بداند که چرا نیامده است؟ چرا برفت، احمد جامه به گازر داده بود و برهنه نشسته بود و نتوانست بیرون آمدن. مردی بر ایشان آمد و گفت: من چندین دینار بدهم تا در وجه خود نهی. گفت: نه.

گفت: جامه خود عاریت دهم. گفت: نه. گفت: بازنگردم تا تدبیر نکنی.

گفت: کتابی می‌نویسم، از مزد آن کرباس بخر برای من. گفت: کتان بخرم؟

گفت: نه، آستر بستان، ده گز تا پنج گز به پیراهن کنم و پنج گز به جهت ایزار پای.

نقل است که احمد را شاگردی مهمان آمد. آن شب کوزه آب پیش او برد، بامداد همچنان پر بود. احمد گفت: چرا کوزه آب همچنان پر است؟

طالب علم گفت: چه کردمی؟

گفت: طهارت و نماز شب و الا این علم به چه می‌آموزی؟

نقل است که احمد مزدوری داشت. نماز شام شاگردی را گفت تا زیادت از مزد چیزی بوی دهد. مزدور نگرفت. چون برفت. امام احمد فرمود: بر عقب او ببر که بستاند.

شاگرد گفت: چگونه؟

گفت: آن وقت در باطن خود طمع آن ندیده باشد. این ساعت چون بیند بستاند.

وقتی شاگردی دیرینه را مهجور کرد، به سبب آنکه بیرون در خانه را به کاه‌گل بیندوده بود. گفت: یک ناخن از شاهراه مسلمانان گرفته تو را نشاید علم آموختن.

امام وقتی سطلی به گرو نهاده بود. چون باز می‌گرفت بقال دو سطل آورد. گفت: آنِ خود بردار که من نمی‌شناسم از آنِ تو کدام است.

امام احمد سطل رها کرد و برفت.

نقل است که مدتی احمد را آروزی عبدالله مبارک می‌کرد تا عبدالله آنجا آمد. پسر احمد گفت: ای پدر! عبدالله مبارک به در خانه است. که به دیدن تو آمده است.

امام احمد راه ندارد. پسرش گفت: در این چه حکمت است که سال‌هاست تا در آرزوی او می‌سوختی. اکنون که دولتی چنین به در خانه تو آمده است، راه نمی‌دهی؟

احمد گفت: چنین است که تو می‌گویی اما می‌ترسم که اگر او را ببینم خوکرده لطف او شوم. بعد از آن طاقت فراق او ندارم. همچنین بر بوی او عمر می‌گذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد.

و او را کلماتی عالی است در معاملات و هرکه از او مسأله پرسیدی، اگر معاملتی بودی جواب دادی، و اگر از حقایق بودی حوالت به بشر حافی کردی.

و گفت: از خدای تعالی درخواست کردم تا دری از خوف بر من بگشاد تا چنان شدم که بیم آن بود که خرد از من زایل شود. دعا کردم. گفتم: الهی تقرب به چه چیز فاضل‌تر؟

گفت: به کلام من، قرآن.

پرسیدند: اخلاص چیست؟ گفت: آنکه از آفات اعمال خلاص یابی.

گفتند : توکل چیست ؟ گفت الثقه بالله باور داشت خدای در روزی

گفتند: رضا چیست؟ گفت آنکه کارهای خود به خدای سپاری.

گفتند: محبت چیست؟

گفت: این از بشر پرسید که تا او زنده باشد، من این جواب نگویم.

گفتند: زهد چیست؟

گفت: زهد سه است ترک حرام، و این زهد عوام است، و ترک افزونی از حلال و این زهد خواص است، و ترک هرچه تو را از حق مشغول کند، و این زهد عارفان است.

گفتند: این صوفیان که در مسجد آدینه نشسته‌اند بر توکل بی علم؟

گفت: غلط می‌کنید که ایشان را علم نشانده است.

گفتند: همه همت ایشان در نانی شکسته بسته است.

گفت: من نمی‌دانم قومی را بر روی زمین بزرگ همّت‌تر از آن قوم که همّت ایشان پاره‌ای نان بیش نبود.

و چون وفاتش نزدیک آمد، از آن زخم که گفتم که در درجه شهدا بود، در آن حالت به دست اشارت می‌کرد و به زبان می‌گفت: نه هنوز!

پسرش گفت: ای پدر! این چه حال است؟

گفت: وقتی با خطر است. چه وقت جواب است؟ به دعا مددی کن از جمله آن حاضران که بر بالین‌ند عن الیمین و عن الشمال قعید. یکی ابلیس است در برابر ایستاده و خاک ادبار بر سر می‌ریزد و می‌گوید ای احمد! جان بردی از دست من. من می‌گویم: نه هنوز، نه هنوز! تا یک نفس مانده است جای خطر است، نه جای امن.

و چون وفات کرد و جنازه او برداشتند مرغان می‌آمدند و خود را بر جنازه او می‌زدند. تا چهل و دو هزار گبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و زنارها می‌انداختند و نعره می‌زدند و لااله الا الله می‌گفتند و سبب آن بود که حق تعالی گریه بر چهار قوم انداخت و به افراط در آن روز یکی بر مغان و دیگر بر جهودان؛ و دیگر بر ترسایان و دیگر بر مسلمانان. اما از بزرگی پرسیدند: نظر او در حیات بیش بود یا در ممات؟

گفت: او را دو دعا مستجاب بود. یکی آنکه گفتی بار خدایا هرکه را ایمان نداده‌ای بده و هرکه را ایمان‌داده باز مستان. از این دو دعا یکی در حال اجابت افتاد تا هرکه را ایمان داده بود بازنگرفت و دیگر در حال مرگ تا ایشان را اسلام روزی کرد.

و محمد بن خزیمه گفت: احمد را به خواب دیدم، بعد از وفات، می‌لنگیدی. گفتم: این چه رفتار است؟ گفت: رفتن است؟ گفت: رفتن من به دارالسلام.

گفتم: خدای با تو چه کرد؟

گفت: بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین در پای من کرد و گفت: یا احمد این از برای آن است که گفتی: قرآن مخلوق نیست. پس فرمود که مرا بخوان بدان دعاها که به تو رسید. رحمةالله علیه.

بخش ۱۸ - ذکر امام شافعی رضی الله عنه: آن سلطان شریعت و طریقت، آن برهان محبت و حقیقت، آن مفتی اسرار الهی، آن مهدی اطوار نامتناهی، آن وارث و ابن عم نبی، وتد عالم شافعی مطلبی رضی الله عنه، شرح او دادن حاجت نیست، که همه عالم پر نور از شرح صدر او است. فضایل و مناقب او و شمایل او بسیار است. وصف او این تمام است که شعبه دوحلة نبوی است و میوه شجره مصطفوی است و در فراست و سیاست و کیاست یگانه بود و در مروت و فتوت اعجوبه بود. هم کریم جهان بود و هم جواد زمان، و هم افضل عهد و هم اعلم وقت و هم حجة الائمة من قریش، هم مقدم قدموا آل قریش. ریاضت وکرامت او نه چندان است که این کتاب حمل آن تواند کرد. در سیزده سالگی در حرم گفت: سلو نی ماشئتم، و در پانزده سالگی فتوی می‌داد. بخش ۲۰ - ذکر داود طائی قدس الله روحه: آن شمع دانش و بینش، آن چراغ آفرینش، آن عامل طریقت، آن عالم حقیقت، آن مرد خدایی، داود طائی رحمةالله علیه، از اکابراین طایفه بود، و سید القوم، و در ورع به حد کمال بود، و در انواع علوم بهره تمام داشت، خاصه درفقه که بر سر آمده بود، و متعین گشته و بیست سال ابوحنیفه را شاگردی کرده بود، و فضیل و ابراهیم ادهم را دیده، و پیر طریقت او حبیب راعی بود، و از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود و سبب توبه او این بود که نوحه گری این بیت می‌گفت:

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن امام دین و سنت، آن مقتدای مذهب و ملت، آن جهان درایت و عمل، آن مکان کفایت بدل، آن صاحب تبع زمانه، آن صاحب ورع یگانه، آن سنی آخر و اول، امام به حق احمد حنبل رضی الله عنه، شیخ سنت و جماعت بود و امام دین و دولت و هیچ کس را در علم احادیث آن حق نیست که او را؛ و در ورع و تقوی و ریاضت وکرامت شأنی عظیم داشت و صاحب فراست و مستجاب الدعوه بود و جمله فرق او را مبارک داشته اند از غایت انصاف، و از آنچه بر او اقرار کردم مقدس و مبراست، تا حدی که پسرش یک روز معنی این حدیث می‌گفت که خمر طیبه آدم بیده. و در این معنی گفتند دست از آستین بیرون کرده بود. احمد گفت: چون سخن یدالله گویی به دست اشارت مکن.
هوش مصنوعی: او انسانی والا و برجسته در دین و سنت بود، رهبری راستین مذهب و ملت، کسی که درک عمیق و عملی از مسائل داشت و در زمان خود یکتا بود. او صاحب ورع و تقوا و تنها فردی بود که به خوبی از اصول دین محافظت می‌کرد. احمد حنبل که یکی از ائمه بزرگ اسلامی است، در علم حدیث صاحب مقام بالایی بود و در امور دینی و سیاسی نیز تأثیرگذار بود. او دارای ویژگی‌هایی چون نیکوکاری، صداقت و اجابت دعا بود و همه فرقه‌ها او را به خاطر انصاف و شخصیت بزرگش مورد احترام قرار می‌دادند. او همچنین پسرش را به یادگاری از علم و معرفت خود تربیت کرده بود و در زمینه دریافت معانی عمیق احادیث نیز تبحر خاصی داشت.
و بسی مشایخ کبار دیده بود چون ذوالنون و بشر حافی و سری سقطی و معروف کرخی و مانند ایشان. و بشر حافی گفت: احمد را سه خصلت است که مرا نیست. حلال طلب کردن هم برای خود و هم برای عیال و من برای خود طلب کنم. . .
هوش مصنوعی: بسیاری از مشایخ بزرگ را دیده‌ام، مانند ذوالنون، بشر حافی، سری سقطی، معروف کرخی و مانند آن‌ها. بشر حافی می‌گفت: احمد سه ویژگی دارد که من ندارم. او حلال را هم برای خود و هم برای خانواده‌اش طلب می‌کند، در حالی که من فقط برای خودم تلاش می‌کنم.
پس سری سقطی گفت: او پیوسته مضطر بود در حال حیات از طعن معتزله و در حال وفات در خیال مشبهه و او ا زهمه بری.
هوش مصنوعی: سپس سری سقطی گفت: او همیشه در زندگی‌اش به خاطر انتقادهای معتزله در حال اضطراب بود و در زمان وفاتش نیز به خاطر افکار مشبهه. او از همه این مسائل مبراست.
نقل است که چون در بغداد معتزله غلبه کردند گفتند: او را تکلیف باید کرد تا قرآن مخلوق گوید.
هوش مصنوعی: شایع است که زمانی که معتزله در بغداد به قدرت رسیدند، اعلام کردند که باید به او (خداناباوران) تکلیف کرد تا بگویند قرآن مخلوق است.
پس او را به سرای خلیفه بردند. سرهنگی بر در سرای خلیفه بود. گفت: ای امام! زینهار تا مردانه باشی که وقتی دزدی کردم هزار چوبم بزدند، مقر نشدم، تا عاقبت رهایی یافتم. من بر باطل چنین صبر کردم تو که بر حقی اولیتر باشی.
هوش مصنوعی: او را به خانه خلیفه بردند. در جلوی در آنجا، سرهنگی ایستاده بود. به امام گفت: ای امام! مواظب باش که با شهامت باشی، چرا که وقتی من دزدی کردم هزار ضربه چوب به من زدند و نتوانستم خود را نجات دهم، تا اینکه در نهایت آزاد شدم. من بر سر باطل اینگونه صبر کردم، تو که بر حق هستی باید صبر بیشتری داشته باشی.
احمد گفت: آن سخن او یاری بود مرا.
هوش مصنوعی: احمد گفت: آن حرف او برای من مانند کمک و پشتیبانی بود.
پس او را می‌بردند و او پیر و ضعیف بود. بر عقابین کشیدند و هزار تازیانه بزدند که قرآن را مخلوق گوی، و نگفت، و در آن میانه بند ایزارش گشاده شد و دستهای او بسته بودند. دو دست ازغیب پدید آمد وببست. چون این برهان بدیدند، رها کردند و هم در آن وفات کرد، و در آخر کار قومی پیش او آمدند و گفتند: در این قوم که تو را رنجانیدند چه گویی؟
هوش مصنوعی: او را به جایی می‌بردند و او سن و سالی داشت و به شدت ضعیف بود. به او فشار آوردند و با تازیانه‌هایی به او ضربه زدند که بگوید قرآن مخلوق است، اما او سکوت کرد. در همین حین بند کمربند او باز شد و دست‌هایش که بسته بودند به طریقی آزاد شدند. وقتی این معجزه را دیدند، او را رها کردند و او در همان مکان درگذشت. در نهایت گروهی به نزد او آمدند و پرسیدند: در مورد این قوم که به تو آزار رساندند چه نظری داری؟
گفت: از برای خدای مرا می‌زدند، پنداشتند که بر باطل ام.
هوش مصنوعی: گفت: برای خدا مرا می‌زدند، چون فکر می‌کردند که من بر باطل هستم.
به مجرد زخم چوب با ایشان به قیامت هیچ خصومت ندارم.
هوش مصنوعی: به محض اینکه چوب به آن‌ها آسیب برساند، من در روز قیامت هیچ دشمنی با آن‌ها نخواهم داشت.
نقل است که جوانی مادری بیمار داشت و زمن شده. روزی گفت: ای فرزند! اگر خشنودی من می‌خواهی پیش امام احمد رو و بگو تا دعا کند برای من. مگر حق تعالی صحت دهد که مرا دل از این بیماری بگرفت.
هوش مصنوعی: روایت شده که جوانی مادر بیمارش را در حال مرگ دید. روزی به او گفت: ای فرزند! اگر می‌خواهی مرا خوشحال کنی، به پیش امام احمد برو و از او بخواه که برای من دعا کند. شاید خداوند مرا از این بیماری نجات دهد.
جوانی به در خانه امام احمد شد وآواز داد. گفتند: کیست؟
هوش مصنوعی: یک جوان به در منزل امام احمد آمد و صدا زد. از او پرسیدند: کی هستی؟
گفت: محتاجی.
هوش مصنوعی: او گفت: نیازمندی.
وحال باز گفت که: مادری بیمار دارم و از تو دعایی می‌طلبد.
هوش مصنوعی: او دوباره گفت که: من مادری بیمار دارم و از تو خواهش می‌کند که برایش دعا کنی.
امام عظیم کراهیت داشت از آن معنی که مرا خود چرا می‌شناسد. پس امام برخاست و غسل کرد و به نماز مشغول شد. خادم امام گفت: ای جوان! تو بازگرد که امام به کار تو مشغول است.
هوش مصنوعی: امام از این موضوع ناخوشنودی داشت که چرا خود را می‌شناسد. بنابراین، او برخاست، غسل کرد و به نماز پرداخت. خادم امام به جوان گفت: ای جوان! برگرد، چون امام در حال انجام کارهای خود است.
جوان بازگشت. چون به در خانه رسید مادرش برخاست و در بگشاد و صحت کلی یافت و به فرمان خدای تعالی.
هوش مصنوعی: جوان به خانه برگشت. وقتی به در رسید، مادرش از جایش بلند شد و در را باز کرد و حالش به طور کلی خوب شد، به خواست و اراده خداوند بزرگ.
نقل است که بر لب آبی وضو می‌ساخت. دیگری بالای او وضو می‌ساخت. حرمت امام را برخاست و زیر امام شد و وضو ساخت. چون آن مرد وفات کرد او را به خواب دید ند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
هوش مصنوعی: روایت شده که کسی در کنار آبی مشغول وضو گرفتن بود. شخص دیگری بالای او وضو می‌ساخت. هنگامی که امام احترامش را بالا برد و زیر نظر امام وضو گرفت. پس از اینکه آن مرد درگذشت، او را در خواب دیدند و از او پرسیدند: خدا با تو چه کرد؟
گفت: بر من رحمت کرد، بدان حرمت داشت که آن را امام را کردم در وضو ساختن.
هوش مصنوعی: گفت: بر من رحمت کرد و به خاطر احترامی که قائل بود، او را در وضو گرفتن به عنوان امام قرار دادم.
نقل است که احمد گفت: به بادیه فرو شدم، به تنها راه گم کردم. اعرابی را دیدم به گوشه ای. نشسته تازه. گفتم: بروم و از وی راه پرسم. رفتم و پرسیدم. گفت: مرا گرسنه است.
هوش مصنوعی: داستان از این قرار است که احمد به بیابان رفته و در آنجا راهش را گم کرده است. در این حالت، فردی را می‌بیند که به تنهایی نشسته است. او تصمیم می‌گیرد به او نزدیک شود و از او راه را بپرسد. وقتی به او می‌رسد و سوالش را مطرح می‌کند، آن مرد می‌گوید که گرسنه است.
پاره ای نان داشتم و بدو می‌دادم. او در شورید. گفت: ای احمد! تو که ای که به خانه خدای روی، به روزی رسانیدن از خدای راضی نباشی، لاجرم راه گم کنی.
هوش مصنوعی: من کمی نان داشتم و به او می‌دادم. او بسیار تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: "ای احمد! تو که به خانه خدا می‌روی، اگر از خداوند راضی نباشی و روزی را از او نخواهی، حتماً راه را گم خواهی کرد."
احمد گفت: آتش غیرت در من افتاد.
هوش مصنوعی: احمد گفت: حس غیرت در من بیدار شد.
گفتم: الهی تو را در گوشه ها چندین بندگانند وپوشیده.
هوش مصنوعی: گفتم: خداوندا، در گوشه و کنار دنیا بندگان زیادی از تو پنهان و دور از چشم دیگران هستند.
آن مرد گفت: چه می‌اندیشی، ای احمد! او را بندگانند که اگر به خدای تعالی سوگند دهند جمله زمین و کوهها زر گردد برای ایشان.
هوش مصنوعی: آن مرد گفت: ای احمد! به چه چیزی فکر می‌کنی؟ اگر این بندگان را به خداوند قسم بدهند، همه زمین و کوه‌ها برای آن‌ها طلا خواهد شد.
احمد گفت: نگه کردم. جمله آن زمین و کوه زر شده بود. از خود بشدم. هاتفی آواز داد: چرا دل نگاه نداری ای احمد که او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برایاو آسمان بر زمین زنیمو زمین بر آسمان و او را به تو نمودیم اما نیزش نه ‌بینی.
هوش مصنوعی: احمد گفت: من به آنجا نگاه کردم. آن زمین و کوه به طلا تبدیل شده بودند. به حال خودم آمدم. ناگهان صدایی از درونم گفت: چرا ای احمد، دل‌خوش نیستی؟ او بنده‌ای از بندگان ماست که اگر بخواهد می‌توانیم آسمان را بر زمین و زمین را بر آسمان بکوبیم و او را به تو نشان دهیم، اما تو هنوز او را نمی‌بینی.
نقل است که احمد در بغداد نشستی، اما هرگز نان بغداد نخوردی و گفتی: این زمین را امیرالمومنین عمر رضی الله عنه وقف کرده است بر غازیان. و زر به موصل فرستادی تا از آنجا آرد آوردندی و از آن نان خوردی. پسرش صالح بن احمد یک سال در اصفهان قاضی بود و صایم الدهر و قایم اللیل بود و در شب دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا دو ساعت بیشتر نخفتی و بر در سرای خود خانه ای بی در ساخته بود و شب آنجا نشستی که نباید که در شب کسی را مهمی باشد و در بسته یابد. این چنین قاضی بود. یک روز برای امام احمد نان می‌پختند. خمیر مایه از آن صالح بستندند. چون نان پیش احمد آوردند گفت: این نان را چه بوده است؟
هوش مصنوعی: احمد در بغداد زندگی می‌کرد اما هرگز از نان آنجا استفاده نکرد و می‌گفت که این زمین به غازیان اختصاص یافته است. او برای تأمین آرد، زر را به موصل فرستاد تا از آنجا آرد بیاورند و سپس از آن نان مصرف کرد. پسرش صالح بن احمد یک سال در اصفهان قاضی بود و به روزه‌داری و شب‌زنده‌داری مشهور بود. او شب‌ها بیش از دو ساعت نمی‌خوابید و در مقابل منزلش خانه‌ای بدون در ساخته بود تا در شب کسی نتواند به او مراجعه کند. این گونه قضاوت می‌کرد. یک روز برای امام احمد نان می‌پختند که خمیر آن به دست صالح آماده شده بود. زمانی که نان را به احمد آوردند، او پرسید که این نان از چه چیزی درست شده است؟
گفتند: خمیرمایه از آن صالح است.
هوش مصنوعی: گفتند که خمیرمایه برای آن شخص مناسب است.
گفت: آخر او یکسال قضای اصفهان کرده است. حلق ما را نشاید.
هوش مصنوعی: او گفت: در نهایت او یک سال است که قضای اصفهان را انجام داده، پس ما نمی‌توانیم در این مورد چیزی بگوییم.
گفتند: پس این را چه کنیم؟
هوش مصنوعی: آنها پرسیدند: پس با این موضوع چه کنیم؟
گفت: بنهید، چون سایلی بیابید و بگویید که خمیر از آن صالح است اگر می‌خواهید بستانید.
هوش مصنوعی: گفت: بر خودتان پوششی بپوشید، زیرا اگر به جا و مکانی برسید و بگویید که این خمیر مناسب است، اگر خواستید می‌توانید آن را بگیرید.
چهل روز در خانه بود که سایلی نیامد که بستاند. آن نان بوی گرفت و در دجله انداختند. احمد گفت: چه کردید آن نان؟
هوش مصنوعی: احمد چهل روز در خانه ماند و هیچ کسی برای گرفتن نان نیامد. نان بوی بدی گرفت و در رود دجله انداخته شد. احمد پرسید: آن نان چه شد؟
گفتند: به دجله انداختیم.
هوش مصنوعی: گفتند: ما او را به رود دجله انداختیم.
احمد بعد از آن هرگز ماهی دجله نخورد و در تقوی تا حدی بود که گفت: در جمعی اگر همه سرمه دانی سیمین بود نباید نشستن.
هوش مصنوعی: احمد بعد از آن هرگز ماهی دجله نخورده و به قدری با تقوی بود که می‌گفت: اگر در جمعی همه افراد دارای سرمه‌دانی نقره‌ای باشند، نباید در آنجا بنشیند.
نقل است که یکبار به مکه رفته بود. پیش سفیان عیبینه تا اخبار سماع کند. یک روز نرفت. کس فرستاد تا بداند که چرا نیامده است؟ چرا برفت، احمد جامه به گازر داده بود و برهنه نشسته بود و نتوانست بیرون آمدن. مردی بر ایشان آمد و گفت: من چندین دینار بدهم تا در وجه خود نهی. گفت: نه.
هوش مصنوعی: روزی فردی به مکه رفته بود تا از سفیان عیبینه شنیده‌ها و اخبار را دریافت کند. اما یک روز او به ملاقات نرفت. کسی را فرستادند تا دلیل غیبتش را بپرسد. او در آن روز، لباسش را به گازر داده و برهنه نشسته بود و نتوانسته بود بیرون بیاید. مردی به نزد او آمد و پیشنهاد کرد که چند دینار به او بدهد تا او را در کارش یاری کند. اما او پاسخ داد که نه، نمی‌خواهد.
گفت: جامه خود عاریت دهم. گفت: نه. گفت: بازنگردم تا تدبیر نکنی.
هوش مصنوعی: گفت: من لباس خود را به تو قرض می‌دهم. او پاسخ داد: نه. او ادامه داد: تا زمانی که تو فکر نکنی، به عقب برنمی‌گردم.
گفت: کتابی می‌نویسم، از مزد آن کرباس بخر برای من. گفت: کتان بخرم؟
هوش مصنوعی: گفت: من می‌خواهم کتابی بنویسم، برای من با پول آن کرباس بخر. او پاسخ داد: آیا باید کتان بخرم؟
گفت: نه، آستر بستان، ده گز تا پنج گز به پیراهن کنم و پنج گز به جهت ایزار پای.
هوش مصنوعی: گفت: نه، من پارچه‌ای به طول ده گز و عرض پنج گز برای پیراهن می‌برم و پنج گز هم برای شلوار.
نقل است که احمد را شاگردی مهمان آمد. آن شب کوزه آب پیش او برد، بامداد همچنان پر بود. احمد گفت: چرا کوزه آب همچنان پر است؟
هوش مصنوعی: نقل شده است که احمد شاگردی داشت که یک شب مهمانش شد. او کوزه‌ای پر از آب برای احمد آورد و صبح روز بعد، آن کوزه هنوز پر بود. احمد از او پرسید: چرا کوزه آب هنوز پر است؟
طالب علم گفت: چه کردمی؟
هوش مصنوعی: طالب علم پرسید: چه کار باید کنم؟
گفت: طهارت و نماز شب و الا این علم به چه می‌آموزی؟
هوش مصنوعی: گفت: اگر به پاکی و نماز شب اهمیت ندهی، این دانش که یاد می‌گیری به چه درد می‌خورد؟
نقل است که احمد مزدوری داشت. نماز شام شاگردی را گفت تا زیادت از مزد چیزی بوی دهد. مزدور نگرفت. چون برفت. امام احمد فرمود: بر عقب او ببر که بستاند.
هوش مصنوعی: احمد شخصی مزدور داشت. هنگام نماز مغرب، یکی از شاگردانش از او خواست که مبلغی بیشتر از مزد معمول به مزدور بپردازد. اما مزدور چیزی دریافت نکرد. وقتی او رفت، امام احمد گفت: او را دنبال کن تا مزدش را بگیرد.
شاگرد گفت: چگونه؟
هوش مصنوعی: شاگرد پرسید: چگونه؟
گفت: آن وقت در باطن خود طمع آن ندیده باشد. این ساعت چون بیند بستاند.
هوش مصنوعی: او گفت: در آن لحظه نباید در دل خود به چیزی که ندیده است، طمع ورزد. وقتی که آن را ببیند، باید بپسندد و بگیرد.
وقتی شاگردی دیرینه را مهجور کرد، به سبب آنکه بیرون در خانه را به کاه‌گل بیندوده بود. گفت: یک ناخن از شاهراه مسلمانان گرفته تو را نشاید علم آموختن.
هوش مصنوعی: زمانی که معلمی، شاگردی را که سال‌ها با او بوده کنار گذاشت، به این دلیل بود که او در ورودی خانه کاه و گل ریخته بود. معلم گفت: تو شایسته علم آموختن نیستی، حتی اگر یک ناخن از راه راست مسلمانان را نیز گرفته باشی.
امام وقتی سطلی به گرو نهاده بود. چون باز می‌گرفت بقال دو سطل آورد. گفت: آنِ خود بردار که من نمی‌شناسم از آنِ تو کدام است.
هوش مصنوعی: امام وقتی سطلی را به کسی سپرده بود و زمانی که آن فرد برگشت، بقال دو سطل برای او آورد. گفت: یکی از این سطل‌ها مال تو است اما من نمی‌توانم تشخیص دهم کدام یک از آن‌ها متعلق به توست.
امام احمد سطل رها کرد و برفت.
هوش مصنوعی: امام احمد سطل را رها کرد و رفت.
نقل است که مدتی احمد را آروزی عبدالله مبارک می‌کرد تا عبدالله آنجا آمد. پسر احمد گفت: ای پدر! عبدالله مبارک به در خانه است. که به دیدن تو آمده است.
هوش مصنوعی: روزی روزگاری، احمد به انتظار عبدالله مبارک نشسته بود تا او به دیدنش بیاید. پسر احمد به او گفت: پدر! عبدالله مبارک در جلوی در خانه است و برای دیدن تو آمده.
امام احمد راه ندارد. پسرش گفت: در این چه حکمت است که سال‌هاست تا در آرزوی او می‌سوختی. اکنون که دولتی چنین به در خانه تو آمده است، راه نمی‌دهی؟
هوش مصنوعی: امام احمد راهی ندارد. پسرش گفت: چه دلیلی دارد که سال‌ها برای دیدن او ناراحت بودی، اما حالا که دولتی این‌گونه به در خانه‌ات آمده، اجازه نمی‌دهی؟
احمد گفت: چنین است که تو می‌گویی اما می‌ترسم که اگر او را ببینم خوکرده لطف او شوم. بعد از آن طاقت فراق او ندارم. همچنین بر بوی او عمر می‌گذارم تا آنجا بینم که فراق در پی نباشد.
هوش مصنوعی: احمد گفت: آنچه تو می‌گویی درست است، اما من نگرانم اگر او را ملاقات کنم، به محبتش عادت کنم. بعد از آن نمی‌توانم دوری‌اش را تحمل کنم. همچنین بر بوی او زمان می‌گذرانم تا به جایی برسم که هیچ دوری در کار نباشد.
و او را کلماتی عالی است در معاملات و هرکه از او مسأله پرسیدی، اگر معاملتی بودی جواب دادی، و اگر از حقایق بودی حوالت به بشر حافی کردی.
هوش مصنوعی: او در معاملات و کارهای مالی کلمات بسیار خوبی دارد و هرگاه از او درباره یک موضوع سؤال کنی، اگر سؤال مربوط به معامله باشد، به آن پاسخ می‌دهد و اگر درباره حقایق باشد، تو را به برترین مردم می‌فرستد.
و گفت: از خدای تعالی درخواست کردم تا دری از خوف بر من بگشاد تا چنان شدم که بیم آن بود که خرد از من زایل شود. دعا کردم. گفتم: الهی تقرب به چه چیز فاضل‌تر؟
هوش مصنوعی: او گفت: از خداوند بزرگ خواستم که در دل من دردی از ترس بیفکند تا به حدی برسم که نگران از دست دادن عقل خود باشم. دعا کردم و گفتم: پروردگارا، نزدیک شدن به چه چیزی از همه برتر است؟
گفت: به کلام من، قرآن.
هوش مصنوعی: او گفت: کلام من، قرآن.
پرسیدند: اخلاص چیست؟ گفت: آنکه از آفات اعمال خلاص یابی.
هوش مصنوعی: پرسیدند: اخلاص یعنی چه؟ او پاسخ داد: اخلاص به معنای رهایی از آسیب‌ها و نقص‌های اعمال است.
گفتند : توکل چیست ؟ گفت الثقه بالله باور داشت خدای در روزی
هوش مصنوعی: گفتند: توکل چیست؟ او پاسخ داد: توکل به معنای اعتماد به خداوند است و این که باور داشته باشی روزی تو در دست اوست.
گفتند: رضا چیست؟ گفت آنکه کارهای خود به خدای سپاری.
هوش مصنوعی: گفتند: رضا چیست؟ پاسخ داد: آنچه که انجام می‌دهی را به خدا واگذار کنی.
گفتند: محبت چیست؟
هوش مصنوعی: از آن‌ها پرسیدند که محبت چیست؟
گفت: این از بشر پرسید که تا او زنده باشد، من این جواب نگویم.
هوش مصنوعی: او گفت: از انسان پرسید که تا زمانی که زنده هستم، این پاسخ را نخواهم داد.
گفتند: زهد چیست؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: زهد چه چیزی است؟
گفت: زهد سه است ترک حرام، و این زهد عوام است، و ترک افزونی از حلال و این زهد خواص است، و ترک هرچه تو را از حق مشغول کند، و این زهد عارفان است.
هوش مصنوعی: او گفت: زهد به سه بخش تقسیم می‌شود: نخست ترک حرام که زهد عمومی محسوب می‌شود؛ دوم ترک چیزی از حلال که زهد خاص‌ها است؛ و سوم ترک هر چیزی که انسان را از حقیقت غافل کند که زهد عارفان به شمار می‌رود.
گفتند: این صوفیان که در مسجد آدینه نشسته‌اند بر توکل بی علم؟
هوش مصنوعی: گفتند: این زاهدانی که در مسجد جمعه نشسته‌اند، بر توکل بدون دانش هستند؟
گفت: غلط می‌کنید که ایشان را علم نشانده است.
هوش مصنوعی: گفت: اشتباه می‌کنید که او را به عنوان عالم معرفی کرده‌اید.
گفتند: همه همت ایشان در نانی شکسته بسته است.
هوش مصنوعی: گفتند: تمام تلاش و کوشش آنها در تأمین غذایی است که تنها اندکی از آن باقی مانده است.
گفت: من نمی‌دانم قومی را بر روی زمین بزرگ همّت‌تر از آن قوم که همّت ایشان پاره‌ای نان بیش نبود.
هوش مصنوعی: او گفت: من نمی‌شناسم قومی را در زمین که اراده و عزم‌شان بیشتر از قومی باشد که هدف‌شان فقط کسب مقدار کمی نان است.
و چون وفاتش نزدیک آمد، از آن زخم که گفتم که در درجه شهدا بود، در آن حالت به دست اشارت می‌کرد و به زبان می‌گفت: نه هنوز!
هوش مصنوعی: نزدیک به زمان وفات، از زخم خود که در مرتبه شهدا قرار داشت، با اشاره به دست نشان می‌داد و با زبان می‌گفت: هنوز نه!
پسرش گفت: ای پدر! این چه حال است؟
هوش مصنوعی: پسرش گفت: پدر جان! این چه وضعی است؟
گفت: وقتی با خطر است. چه وقت جواب است؟ به دعا مددی کن از جمله آن حاضران که بر بالین‌ند عن الیمین و عن الشمال قعید. یکی ابلیس است در برابر ایستاده و خاک ادبار بر سر می‌ریزد و می‌گوید ای احمد! جان بردی از دست من. من می‌گویم: نه هنوز، نه هنوز! تا یک نفس مانده است جای خطر است، نه جای امن.
هوش مصنوعی: گفت: وقتی با خطر مواجه هستی، چه زمانی می‌توانی پاسخ بدهی؟ از خدا کمک بخواه، از کسانی که در اینجا حاضرند و در سمت راست و چپ نشسته‌اند. یکی از آنها ابلیس است که در مقابل ایستاده و خاک تحقیر بر سر می‌ریزد و می‌گوید: ای احمد! تو جانم را از من گرفتی. من جواب می‌دهم: هنوز نه، هنوز وقتش نرسیده! تا زمانی که یک نفس باقی مانده است، هنوز خطر وجود دارد و جای امنی نیست.
و چون وفات کرد و جنازه او برداشتند مرغان می‌آمدند و خود را بر جنازه او می‌زدند. تا چهل و دو هزار گبر و جهود و ترسا مسلمان شدند و زنارها می‌انداختند و نعره می‌زدند و لااله الا الله می‌گفتند و سبب آن بود که حق تعالی گریه بر چهار قوم انداخت و به افراط در آن روز یکی بر مغان و دیگر بر جهودان؛ و دیگر بر ترسایان و دیگر بر مسلمانان. اما از بزرگی پرسیدند: نظر او در حیات بیش بود یا در ممات؟
هوش مصنوعی: پس از وفات آن شخص، جنازه‌اش را برداشتند و پرندگان به سمت جنازه‌اش می‌آمدند و خود را بر آن می‌زدند. چهل و دوهزار نفر از گبرها، یهودی‌ها و مسیحی‌ها مسلمان شدند، زنارهای خود را انداختند، نعره می‌زدند و لا اله الا الله می‌گفتند. این امر به خاطر آن بود که خداوند بر چهار قوم گریه انداخت و در آن روز به شدت بر دوتن از آن‌ها و نیز بر یهودی‌ها، مسیحی‌ها و مسلمانان گریست. سپس از بزرگی پرسیدند آیا نظر او در زندگی بیشتر بود یا در مرگ؟
گفت: او را دو دعا مستجاب بود. یکی آنکه گفتی بار خدایا هرکه را ایمان نداده‌ای بده و هرکه را ایمان‌داده باز مستان. از این دو دعا یکی در حال اجابت افتاد تا هرکه را ایمان داده بود بازنگرفت و دیگر در حال مرگ تا ایشان را اسلام روزی کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: او دو دعا داشت که دعای اول این بود: «بار خدایا، هر کسی را که به او ایمان داده‌ای، ایمان او را نگه‌دار و هر کسی را که به او ایمان داده‌ای و بازگشت، دوباره او را به ایمان بازگردان». یکی از این دعاها مستجاب شد و دیگر دعا نیز در لحظه مرگش به اجابت رسید و باعث شد که آنها به اسلام هدایت شوند.
و محمد بن خزیمه گفت: احمد را به خواب دیدم، بعد از وفات، می‌لنگیدی. گفتم: این چه رفتار است؟ گفت: رفتن است؟ گفت: رفتن من به دارالسلام.
هوش مصنوعی: محمد بن خزیمه می‌گوید: پس از فوت احمد، او را در خواب دیدم که با لنگی و به سختی راه می‌رود. از او پرسیدم: این چه حالتی است که داری؟ او در جواب گفت: من در حال رفتن هستم. پرسیدم: به کجا می‌روی؟ گفت: به دارالسلام.
گفتم: خدای با تو چه کرد؟
هوش مصنوعی: گفتم: خدا با تو چه کار کرد؟
گفت: بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین در پای من کرد و گفت: یا احمد این از برای آن است که گفتی: قرآن مخلوق نیست. پس فرمود که مرا بخوان بدان دعاها که به تو رسید. رحمةالله علیه.
هوش مصنوعی: گفت: مرا ببخشید و تاجی بر سرم گذاشت و نعلین‌هایی به پاهایم کرد و افزود: ای احمد، این کار به خاطر آن است که تو گفتی: قرآن آفریده شده نیست. سپس فرمود که مرا به دعاهایی که به تو رسیده، بخوان. رحمت خدا بر او باد.

حاشیه ها

1403/12/20 16:03
کوروش

قسمت آخر رو لطفا تفسیر کنید