بخش ۱۵ - الحكایة و التمثیل
از ارسطالیس پرسیدند راز
کان چه میدانی که در عمر دراز
بی گنه در خورد زندان آمدست
گفت آنچش حبس دندان آمدست
آنچه او محبوس میباید مدام
آن زفان تست در زندان کام
دو در از دندان و دو در از لبش
بسته میدارند هر روز و شبش
تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار
وآنگهش جز بیقراری نیست کار
هر که خاموشست ثابت آمدست
عزت زر بین که صامت آمدست
با که گویم درد دل چون کس نماند
تن زنم کز عمر من هم بس نماند
چون خموشی این همه مقدار داشت
لیک دو داعیم بر گفتار داشت
جان من چون بود مست و بیقرار
بر نمیزد یک نفس از درد کار
گر دمی تن میزدم از جان پاک
می برآمد از خموشی صد هلاک
از ازل چون عشق با جان خوی کرد
شور عشقم این چنین پرگوی کرد
از شراب عشق چون لایعقلم
کی تواند شد خموشی حاصلم
کاشکی جان مرا بودی قرار
تا همیشه تن زدن بودیم کار
آنچه در جانِ منِ آگاه هست
می ندانم تا بدآنجا راه هست
چون نمیبینم بعالم مرد خویش
می فرو گویم بدآنجا درد خویش
داعی دیگر مرا آن بود و بس
کاین حدیثم شد بحجت هر نفس
بخش ۱۴ - الحكایة و التمثیل: با پسر لقمان چنین گفت ای پسربخش ۱۶ - الحكایة و التمثیل: مصطفی گفتست جمعی از ملک
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
از ارسطالیس پرسیدند راز
کان چه میدانی که در عمر دراز
هوش مصنوعی: از ارسطو پرسیدند که چه دانشی داری که در طول عمر طولانیات به دست آوردهای؟
بی گنه در خورد زندان آمدست
گفت آنچش حبس دندان آمدست
هوش مصنوعی: بیگناه به زندان افتاده است و به او میگویند که این حبس، دندانهایش را هم درگیر کرده است.
آنچه او محبوس میباید مدام
آن زفان تست در زندان کام
هوش مصنوعی: چیزی که او باید همیشه در آن محبوس باشد، همان کلام توست که در زندان لذتها قرار دارد.
دو در از دندان و دو در از لبش
بسته میدارند هر روز و شبش
هوش مصنوعی: هر روز و شب، او دندانها و لبهایش را به خوبی میپوشاند و حفاظت میکند.
تا مگر یک لحظهٔ گیرد قرار
وآنگهش جز بیقراری نیست کار
هوش مصنوعی: تا زمانی که لحظهای آرامش بگیرند، در غیر این صورت تنها بیقراری و ناآرامی در کار است.
هر که خاموشست ثابت آمدست
عزت زر بین که صامت آمدست
هوش مصنوعی: هر کسی که سکوت میکند، در واقع با سکوتش به نجابت و عظمت خود اشاره دارد؛ همانطور که طلا، با وجود بیصدا بودنش، ارزش و اعتبار بالایی دارد.
با که گویم درد دل چون کس نماند
تن زنم کز عمر من هم بس نماند
هوش مصنوعی: با چه کسی درد دل بکنم وقتی کسی در کنارم نیست؟ حس میکنم که دیگر برای من چیزی از عمر باقی نمانده است.
چون خموشی این همه مقدار داشت
لیک دو داعیم بر گفتار داشت
هوش مصنوعی: اگرچه سکوت طولانی و عمیق است، اما دو نفر هستند که بر سخن گفتن insist دارند.
جان من چون بود مست و بیقرار
بر نمیزد یک نفس از درد کار
هوش مصنوعی: جان من وقتی در حال مستی و بیقراری است، حتی برای یک لحظه هم از درد و رنج نمیتواند آسوده باشد.
گر دمی تن میزدم از جان پاک
می برآمد از خموشی صد هلاک
هوش مصنوعی: اگر لحظهای صدایم را از جان پاک برمیآوردم، از سکوت صد بلا بر آن نازل میشد.
از ازل چون عشق با جان خوی کرد
شور عشقم این چنین پرگوی کرد
هوش مصنوعی: از همان ابتدا که عشق با وجود من پیوند خورد، عشقم به این شکل و به این اندازه بیپرده و پرشور بیان شد.
از شراب عشق چون لایعقلم
کی تواند شد خموشی حاصلم
هوش مصنوعی: از شراب عشق که به دل خوردهام، چگونه میتوانم خاموش بمانم و چیزی نگوییم؟
کاشکی جان مرا بودی قرار
تا همیشه تن زدن بودیم کار
هوش مصنوعی: ای کاش جان من همیشه آرام میبود؛ در این صورت میتوانستیم همیشه زندگی راحت و آسودهای داشته باشیم.
آنچه در جانِ منِ آگاه هست
می ندانم تا بدآنجا راه هست
هوش مصنوعی: من از آنچه در درونم و از آگاهیهای خودم خبر ندارم، تا زمانی که راهی به سوی آن وجود دارد.
چون نمیبینم بعالم مرد خویش
می فرو گویم بدآنجا درد خویش
هوش مصنوعی: چون نمیتوانم در میان مردم به مَرد خودم دسترسی داشته باشم، به همین دلیل درد و رنج خود را به آنجا میفرستم.
داعی دیگر مرا آن بود و بس
کاین حدیثم شد بحجت هر نفس
هوش مصنوعی: دعوی دیگر من تنها این است که هر نفس من به عنوان دلیل و حجت بر وجود خودم قرار گرفته است.