گنجور

بخش ۱ - المقالة التاسعة و الثلثون

سالک بیدل فغان برداشته
پیش دل شد دل ز جان برداشته
گفت ای حایل میان جسم و جان
عکس اسرار تو ذرات جهان
جملهٔ اسرار هست و نیست راست
تا ابد از ذات تو حاصل تراست
هست آن ذرات جمله معنوی
دایماً پاک از یکی و از دوی
وی عجب آنجا یک و دو نیز هست
نیست تمییز و همه تمییز هست
گر نبودی هست و نیست آیات تو
جزو بودی کل نبودی ذات تو
جمله داری و نداری هیچ چیز
تا چو هر بودت بود نابود نیز
با احد دور از عدد چون شنیدی
همچو جمعه نی خودی نه بیخودی
چون یسار تو یمین آمد همه
هرچه آن را گوئی این آمدهمه
این و آنت نقد آن و این بس است
حجت کلت ایدیه این بس است
در میان اصبعین افتادهٔ
لاجرم غیری و عین افتادهٔ
اصبعینت را یمین سلطان بسست
این دو حجت دایمت برهان بسست
چون چنین قربی مسلم آمدت
کمترین بعدی دو عالم آمدت
قربتی ده این بعید افتاده را
بیدلی در من یزید افتاده را
دل ز بیدل چون شنود اسرار او
همچو دل سرگشته شد در کار او
گفت من عکسی ام از خورشید جان
مست جاوید از می جاوید جان
دل ز اصبع جان ز نفخ خاص خاست
کی کند ظاهر چو باطن کار راست
قلب از آنم من که میگردم مقیم
تا رسد از نفخ روحم یک نسیم
قلب از آنم من که میگردم مدام
تا رسد از قرب جانم یک سلام
قلب از آنم من که میگردم چو گوی
تا رسد ازجان مرا یک ذره بوی
دایماً بی باده مست افتاده ام
کز چنان باطن بدست افتاده ام
باطنی کانرا نهایت روی نیست
اهل ظاهر را ازو یک موی نیست
جان ز باطن میرسد من چون کنم
لاجرم زین غصه خود را خون کنم
یک نفس گر قرب من میبایدت
در میان خون وطن میبایدت
ورنه ترک خون و ترک خاک گیر
پاک گرد و راه جان پاک گیر
سالک آمد پیش پیر هوشیار
حال خود برگفت دل پر اضطرار
پیر گفتش هست دل دریای عشق
موج او پرگوهر سودای عشق
درد عشق آمد دوای هر دلی
حل نشد بی عشق هرگز مشکلی
عشق در دل بین و دل در جان نهان
صد جهان در صد جهان درصد جهان
در کلیدانی چه میباشی همی
این جهانها راتماشا کن دمی
چند اندیشی بدین میدان درآی
همچو گوئی گرد و سرگردان درآی
مصلحت اندیش نبود مرد عشق
بیقراری خواهد از تو درد عشق

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سالک بیدل فغان برداشته
پیش دل شد دل ز جان برداشته
هوش مصنوعی: سیر و سلوکِ درونیِ انسان به قدری عمیق و احساساتی است که دل، از جان نیز فراتر رفته و به نوعی از درد و فریاد رنج می‌برد.
گفت ای حایل میان جسم و جان
عکس اسرار تو ذرات جهان
هوش مصنوعی: تو ای مانع میان جسم و روح، تصاویری از رازی که در جهان وجود دارد.
جملهٔ اسرار هست و نیست راست
تا ابد از ذات تو حاصل تراست
هوش مصنوعی: تمامی رازهای وجود و عدم، تا ابد از ذات تو نشأت می‌گیرد.
هست آن ذرات جمله معنوی
دایماً پاک از یکی و از دوی
هوش مصنوعی: همهٔ این ذرات، به طور مداوم، دارای معنای پاک و خالصی هستند و از هر گونه تفکیک و جدایی برکنارند.
وی عجب آنجا یک و دو نیز هست
نیست تمییز و همه تمییز هست
هوش مصنوعی: عجب اینجاست که یک و دو وجود دارند، اما هیچ تمایزی بین آنها نیست و همه چیز در حقیقت تمییز دارد.
گر نبودی هست و نیست آیات تو
جزو بودی کل نبودی ذات تو
هوش مصنوعی: اگر نبود وجود و عدم در آیات تو، جزو و قسمتی از کل بودی و ذات تو هرگز نبود.
جمله داری و نداری هیچ چیز
تا چو هر بودت بود نابود نیز
هوش مصنوعی: تمام دارایی‌ات را داری، اما در حقیقت هیچ چیز نداری. زیرا هر چیزی که هستی، به زودی از بین می‌رود.
با احد دور از عدد چون شنیدی
همچو جمعه نی خودی نه بیخودی
هوش مصنوعی: وقتی به حقیقت واحد و غیر قابل شمارش رسیدی، نباید خود را با هیچ عدد و اندازه‌ای مقایسه کنی. تو در این حالت نه وجود خودت را می‌بینی و نه بی‌وجودی را.
چون یسار تو یمین آمد همه
هرچه آن را گوئی این آمدهمه
هوش مصنوعی: وقتی که سمت راست تو به سمت چپ تبدیل شود، همه آنچه را که درباره‌اش بگویی، به همین صورت در می‌آید.
این و آنت نقد آن و این بس است
حجت کلت ایدیه این بس است
هوش مصنوعی: این جا اشاره به این است که آنچه داریم و به آن اعتقاد داریم، کافی است که برای اثبات حرف‌هایمان به دیگران استفاده کنیم. به عبارتی، آنچه را که داریم و بر آن استدلال می‌کنیم، برای دفاع از مواضع‌مان کافی است.
در میان اصبعین افتادهٔ
لاجرم غیری و عین افتادهٔ
هوش مصنوعی: در میان دو انگشت گرفتار شده‌ام و به ناچار، در کنار دیگری قرار گرفته‌ام.
اصبعینت را یمین سلطان بسست
این دو حجت دایمت برهان بسست
هوش مصنوعی: دو انگشت تو علامت قدرت و سلطنت است و این دو شاهد همیشگی دلیل و برهان تو به حساب می‌آیند.
چون چنین قربی مسلم آمدت
کمترین بعدی دو عالم آمدت
هوش مصنوعی: وقتی که چنین نزدیکی و دوستی برای تو محقق شد، حتی کمترین فاصله‌ها هم از میان دو جهان برای تو کوتاه شدند.
قربتی ده این بعید افتاده را
بیدلی در من یزید افتاده را
هوش مصنوعی: عشق و نزدیکی را به این دوری بیاور، که در دلم شک و ناامیدی افزوده شده است.
دل ز بیدل چون شنود اسرار او
همچو دل سرگشته شد در کار او
هوش مصنوعی: دل بی‌دل وقتی اسرار او را می‌شنود، مانند دل پریشان و سرگردان در عشق او می‌شود.
گفت من عکسی ام از خورشید جان
مست جاوید از می جاوید جان
هوش مصنوعی: گفت من تصویری از خورشید هستم، جانش همیشه زنده از شراب جاودانه‌ای که او را مست می‌کند.
دل ز اصبع جان ز نفخ خاص خاست
کی کند ظاهر چو باطن کار راست
هوش مصنوعی: دل به دلیل نازکی و لطافتش از نفس خاصی پدید آمده است. آیا ممکن است آنچه در ظاهر است همانند باطن باشد؟
قلب از آنم من که میگردم مقیم
تا رسد از نفخ روحم یک نسیم
هوش مصنوعی: من قلبم از آنِ خودم است و در جستجوی آرامش و سکون می‌گردم تا نسیمی از نفس روح من به من برسد.
قلب از آنم من که میگردم مدام
تا رسد از قرب جانم یک سلام
هوش مصنوعی: من قلبم متعلق به آن محبوب است که همیشه در جستجوی او هستم تا از نزدیکی‌اش یک سلام و خبر از حالش به من برسد.
قلب از آنم من که میگردم چو گوی
تا رسد ازجان مرا یک ذره بوی
هوش مصنوعی: قلب متعلق به من است، زیرا مانند گوی به دور خود می‌چرخم تا اینکه بتوانم از جانم حتی یک ذره عطر و بو را حس کنم.
دایماً بی باده مست افتاده ام
کز چنان باطن بدست افتاده ام
هوش مصنوعی: من همیشه در حال مستی و سرمستی هستم، چون به حقیقتی تلخ و ناپسند آشنا شده‌ام.
باطنی کانرا نهایت روی نیست
اهل ظاهر را ازو یک موی نیست
هوش مصنوعی: آنچه در باطن وجود دارد، هیچگاه به انتها نمی‌رسد و برای اهل ظاهر، تنها چیزی که درک می‌شود، به اندازه یک مو هم نیست.
جان ز باطن میرسد من چون کنم
لاجرم زین غصه خود را خون کنم
هوش مصنوعی: جان از درون به من می‌رسد، اما من چه‌کار کنم؟ ناچار از این غم، خود را به گریه می‌اندازم.
یک نفس گر قرب من میبایدت
در میان خون وطن میبایدت
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به من نزدیک شوی، پس باید در شرایط سخت و دشواری مثل خون‌ریزی وطن حاضر باشی.
ورنه ترک خون و ترک خاک گیر
پاک گرد و راه جان پاک گیر
هوش مصنوعی: اگر ترک دنیا و ترک زمین را رها کنی، سعی کن پاکی و طهارت را در خود پیدا کنی و به سوی مسیر روحانی و پاکی بروی.
سالک آمد پیش پیر هوشیار
حال خود برگفت دل پر اضطرار
هوش مصنوعی: سالک به پیش پیر دانا آمد و حال خود را با دل آشفته‌اش بیان کرد.
پیر گفتش هست دل دریای عشق
موج او پرگوهر سودای عشق
هوش مصنوعی: پیر به او گفت که دلش مانند دریا پر از عشق است و این عشق همانند موجی پر از جواهر و آرزوهاست.
درد عشق آمد دوای هر دلی
حل نشد بی عشق هرگز مشکلی
هوش مصنوعی: عشق موجب آرامش و درمان دردهای دل است و بدون عشق هیچ مشکلی حل نمی‌شود.
عشق در دل بین و دل در جان نهان
صد جهان در صد جهان درصد جهان
هوش مصنوعی: عشق در قلب وجود دارد و قلب نیز در روح پنهان است. چیزی به وسعت صد جهان در درون صد جهان و از آن فراتر وجود دارد.
در کلیدانی چه میباشی همی
این جهانها راتماشا کن دمی
هوش مصنوعی: در زندگی، از خود بپرس چه جایگاهی داری و به اطراف خود نگاه کن؛ دنیا را برای لحظه‌ای تماشا کن و به زیبایی‌ها و شگفتی‌های آن توجه کن.
چند اندیشی بدین میدان درآی
همچو گوئی گرد و سرگردان درآی
هوش مصنوعی: به جای آنکه مدام به فکر و خیال در این دنیا باشی، مثل کسی که در گرد و غبار گم شده به میدان بیا.
مصلحت اندیش نبود مرد عشق
بیقراری خواهد از تو درد عشق
هوش مصنوعی: مرد عاشق کسی است که برای عشقش فکری نمی‌کند و تنها به احساساتش توجه می‌کند. او اگر به فکر مصلحت و منفعت خود نباشد، از تو انتظار دارد که درگیر درد و رنج عشق شوی.

حاشیه ها

1388/04/13 20:07
رسته

بیت : 10
غلط: کلتا یدیه
درست : کلت ایدیه
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.

1398/08/09 08:11
نازنین

یک نفس گر قرب من می بایدت
در ""میان خون، وطن ""می بایدت
«میانخون وطن» اشتباه است.