بخش ۹ - الحكایة و التمثیل
بود سلطان را زنی همسایهٔ
کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ
لشکر عشقش درآمد بی قیاس
شد بصد دل عاشق روی ایاس
از وصالش ذرهٔ بهره نداشت
ور سخن میگفت ازین زهره نداشت
روز و شب از عشق او میسوختی
گه فرو مردی و گاه افروختی
روزنی بودیش دایم روز و شب
سر بران روزن نهادی خشک لب
گاه بودی کو بدیدی روی او
برگرفتی تیغ یک یک موی او
دل برفتی عقل ازو زایل شدی
خاک زیر پایش از خون گل شدی
زار میگفتی مرا تدبیر چیست
وین چنین دیوانه را زنجیر چیست
هیچکس را نیست از عشقم خبر
عشق پنهان چون کنم زین بیشتر
ای ایاز ماهرو در من نگر
درد بین زاری شنو شیون نگر
چند گردانیم در خون بیش ازین
من ندارم طاقت اکنون بیش ازین
بر دل من ناوک مژگان مزن
وآتش هجر خودم در جان مزن
عاقبت چون مدتی بگذشت ازین
طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین
کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد
خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد
میگذشت القصه محمودو سپاه
آن زن از روزن بزاری گفت آه
آه او محمود را در گوش شد
گفتئی از درد او مدهوش شد
گفت ای عورت چه کارت اوفتاد
کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد
گفت دور عمر من آمد بسر
حاجتی دارم ز شاه دادگر
راست گردان از کرم این مایه را
زآنکه حق واجب بود همسایه را
شاه گفت ای عورت عاجز بخواه
هرچه دل میخواهدت از پادشاه
گفت میخواهم مفرح شربتی
کز ایاست خورد جانم ضربتی
مینشاند بر زمینم هر زمان
زآنکه میتابد چو ماه آسمان
شاه کار من بسازد یک نفس
زآنکه در عالم ندارم هیچکس
زود بفرستد شه حکمت شناس
آن مفرح لیک بر دست ایاس
شاه گفتا گر دلت میخواستست
شربتی از من مفرح راستست
لیک تو گر مردی و گر زیستی
تو ایازم را نگوئی کیستی
گفت من آنم ایازت را که شاه
هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه
گفت من او را بزر بخریده ام
گفت من او را بجان بگزیده ام
گفت اگر او را خریدی تو بجان
پس تو بیجان زنده چونی درجهان
گفت جز از عشق پاینده نیم
زندهٔ عشقم بجان زنده نیم
شاه گفتش ای سرافکنده به عشق
چون تواند بود کس زنده به عشق
زن چو بشنود این سخن گفتا که آه
عاشقت پنداشتم ای پادشاه
من گمان بردم که مرد عاشقی
نیستت در عشق بوی صادقی
نیستی در عشق محرم چون کنم
هستی ای مرد از زنی کم چون کنم
پادشاهی جهان آزادگیست
نه چو من جانسوز کار افتادگیست
این بگفت و سر بروزن درکشید
جان بداد و روی در چادر کشید
پادشاه از مرگ او سرگشته شد
پیش زین از چشم او آغشته شد
چون زمانی اشک چون کوکب براند
دفن او فرمود پس مرکب براند
در زمان فرمود شاه حق شناس
تا بدست خویش دفنش کرد ایاس
هرکه او خواهان درد کار نیست
از درخت عشق برخوردار نیست
گر تو هستی اهل عشق و مرد راه
درد خواه و درد خواه و درد خواه
بخش ۸ - الحكایة و التمثیل: گشت لیلی پیش از مجنون هلاکبخش ۱۰ - الحكایة و التمثیل: برد مجنون را سوی کعبه پدر
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بود سلطان را زنی همسایهٔ
کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ
هوش مصنوعی: سلطان همسایهای داشت که زنی بسیار نیکو و با فضیلت بود و این زن باعث افتخار و خوشنامی او میشد.
لشکر عشقش درآمد بی قیاس
شد بصد دل عاشق روی ایاس
هوش مصنوعی: لشکر عشق او به قدری بینظیر و فراوان است که دل هزار عاشق را به تسخیر خود درآورده است.
از وصالش ذرهٔ بهره نداشت
ور سخن میگفت ازین زهره نداشت
هوش مصنوعی: او از وصل و نزدیکی به محبوب هیچ بهرهای نبرد و حتی اگر دربارهٔ او سخن میگفت، شوق و اشتیاقی نداشت.
روز و شب از عشق او میسوختی
گه فرو مردی و گاه افروختی
هوش مصنوعی: تو شب و روز به خاطر عشق او در حال سوختن بودی، گاهی به خاطر این عشق ناامید و افسرده میشدی و گاهی هم دوباره پر از شوق و اشتیاق میگشتی.
روزنی بودیش دایم روز و شب
سر بران روزن نهادی خشک لب
هوش مصنوعی: در اینجا به تصویری اشاره شده که به دایمی بودن زمان و وضعیتی که فرد در آن قرار دارد مربوط است. به تصویر کشیده شده است که فردی در روز و شب، همیشه در انتظاری بیپایان به سر میبرد و موقعیت او به گونهای است که مثل روزن تنگی به نظر میرسد و نمیتواند از آن بیرون بیاید. این تصویر از حالتی خشکی دلالت دارد، گویی فرد دچار بیتحرکی یا بیکارگی شده و لبهایش نیز در این وضعیت خاموش و بیحرکت ماندهاند.
گاه بودی کو بدیدی روی او
برگرفتی تیغ یک یک موی او
هوش مصنوعی: برخی وقتها تو چنان به زیبایی او توجه میکنی که گویی با دقت تمام، حتی یک مو از او را هم با تیغ جدا میکنی.
دل برفتی عقل ازو زایل شدی
خاک زیر پایش از خون گل شدی
هوش مصنوعی: دل از دست رفت و عقل از بین رفت، خاکی که زیر پای اوست، به خاطر خون تبدیل به گل شده است.
زار میگفتی مرا تدبیر چیست
وین چنین دیوانه را زنجیر چیست
هوش مصنوعی: تو از من میپرسیدی که چطور باید با این درد و دلهای بیپایان کنار بیایم، اما حالا خودت میبینی که این دل دیوانه چطور به زنجیر گرفتار شده است.
هیچکس را نیست از عشقم خبر
عشق پنهان چون کنم زین بیشتر
هوش مصنوعی: هیچکس از عشق پنهان من باخبر نیست، حالا چگونه میتوانم بیشتر از این عشق خود را نشان دهم؟
ای ایاز ماهرو در من نگر
درد بین زاری شنو شیون نگر
هوش مصنوعی: ای ایاز، زیبای ماهرو، به من نگاه کن و درد مرا ببین، زاری و نالهام را بشنو.
چند گردانیم در خون بیش ازین
من ندارم طاقت اکنون بیش ازین
هوش مصنوعی: دیگر توان تحمل بیشتر از این را ندارم، دیگر نمیتوانم از خون و رنج بیشتر از این بچرخیم.
بر دل من ناوک مژگان مزن
وآتش هجر خودم در جان مزن
هوش مصنوعی: بر دل من تیر نزن و آتش جداییات را در وجودم شعلهور نکن.
عاقبت چون مدتی بگذشت ازین
طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین
هوش مصنوعی: سرانجام بعد از مدتی، این شخص دیگر تاب و توانش تمام شد و از این وضعیت ناتوان گشت.
کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد
خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد
هوش مصنوعی: زندگیاش تماماً به هدر رفت و در نهایت، خوشیهایش در چنگال مرگ گرفتار شد.
میگذشت القصه محمودو سپاه
آن زن از روزن بزاری گفت آه
هوش مصنوعی: قصه را کوتاه کنیم؛ محمود و سپاه آن زن، از روزنهای در بزمگاه، آهسته گفتند و با حسرت نگاه کردند.
آه او محمود را در گوش شد
گفتئی از درد او مدهوش شد
هوش مصنوعی: آه محمود در گوش کسی طنینانداز شد و او به دلیل درد محمود بیهشی و بیتابی را تجربه کرد.
گفت ای عورت چه کارت اوفتاد
کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد
هوش مصنوعی: گفت: ای زن، چه مشکلی برایت پیش آمده که اینگونه آرامشت به هم ریخته و ناراحت هستی؟
گفت دور عمر من آمد بسر
حاجتی دارم ز شاه دادگر
هوش مصنوعی: زندگی من به پایان نزدیک میشود و من نیازمندیهایی دارم که باید به شاه دادگر (عادل) مراجعه کنم.
راست گردان از کرم این مایه را
زآنکه حق واجب بود همسایه را
هوش مصنوعی: با توجه به لطف و محبت، این کار را انجام بده؛ زیرا حق و وظیفهای است که برای همسایه باید رعایت شود.
شاه گفت ای عورت عاجز بخواه
هرچه دل میخواهدت از پادشاه
هوش مصنوعی: پادشاه به زن گفت: تو که عاجز و ناتوانی، هر چیزی که میخواهی از من درخواست کن.
گفت میخواهم مفرح شربتی
کز ایاست خورد جانم ضربتی
هوش مصنوعی: گفت که میخواهم نوشیدنی خوشطعمی داشته باشم که برایم لذتبخش باشد و جانم را شاد کند.
مینشاند بر زمینم هر زمان
زآنکه میتابد چو ماه آسمان
هوش مصنوعی: هر زمان که نور ماه در آسمان میتابد، آن را بر زمینم مینشاند.
شاه کار من بسازد یک نفس
زآنکه در عالم ندارم هیچکس
هوش مصنوعی: اگر یک لحظه فرصت یابم، شاهکاری میسازم، زیرا در این دنیا هیچ کس را مانند خودم نمیبینم.
زود بفرستد شه حکمت شناس
آن مفرح لیک بر دست ایاس
هوش مصنوعی: به سرعت حکمتشناس شهری، کاری شاداب را فرستاده است، اما بر دستان مردی چون ایاس.
شاه گفتا گر دلت میخواستست
شربتی از من مفرح راستست
هوش مصنوعی: شاه گفت اگر میل و خواهش تو این بود که جرعهای از من بنوشی، این نوشیدنی واقعاً شادابکننده است.
لیک تو گر مردی و گر زیستی
تو ایازم را نگوئی کیستی
هوش مصنوعی: اما اگر تو مرد هستی و اگر زندهای، به ایاز نمیگویی که کیستی؟
گفت من آنم ایازت را که شاه
هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه
هوش مصنوعی: من میگویم که من همان کسی هستم که هر دو پادشاه از مدتها پیش به او علاقهمند بودهاند.
گفت من او را بزر بخریده ام
گفت من او را بجان بگزیده ام
هوش مصنوعی: شخصی گفت که من او را با مقام و منصب خریدهام، و دیگری پاسخ داد که من او را با جان و دل انتخاب کردهام.
گفت اگر او را خریدی تو بجان
پس تو بیجان زنده چونی درجهان
هوش مصنوعی: اگر او را خریدی و به جان دل سپردی، پس تو در این دنیا زندهای، اما در حقیقت بیجان خواهی بود.
گفت جز از عشق پاینده نیم
زندهٔ عشقم بجان زنده نیم
هوش مصنوعی: میگوید که من فقط به خاطر عشق زندهام و هیچ زندگی دیگری برایم معنی ندارد. زندگیام وابسته به عشق است و بدون آن، وجودم بیمعناست.
شاه گفتش ای سرافکنده به عشق
چون تواند بود کس زنده به عشق
هوش مصنوعی: شاه به او میگوید: ای کسی که به خاطر عشق به خاک افتادهای، چگونه ممکن است کسی به خاطر عشق زنده بماند؟
زن چو بشنود این سخن گفتا که آه
عاشقت پنداشتم ای پادشاه
هوش مصنوعی: وقتی زن این حرف را شنید، گفت: "ای پادشاه، آه و نالهی عاشقانهات را به عنوان نصیحتی دریافت کردم."
من گمان بردم که مرد عاشقی
نیستت در عشق بوی صادقی
هوش مصنوعی: من تصور میکردم که در عالم عشق، شخصی مثل تو که احساسات واقعی و صادقانهای داشته باشد، وجود ندارد.
نیستی در عشق محرم چون کنم
هستی ای مرد از زنی کم چون کنم
هوش مصنوعی: در عشق، وقتی از وجود تو بیخبرم، چگونه میتوانم به کار خود ادامه دهم؟ ای مرد، وقتی که نسبت به یک زن ذرهای کماهمیت شدهام، چه باید بکنم؟
پادشاهی جهان آزادگیست
نه چو من جانسوز کار افتادگیست
هوش مصنوعی: حاکمیت بر دنیا به آزادی و شجاعت مربوط میشود، نه به زانو زدن و آسودگی که دل را میسوزاند.
این بگفت و سر بروزن درکشید
جان بداد و روی در چادر کشید
هوش مصنوعی: او این را گفت و سرش را بر روی بالشت گذاشت، جانش را از دست داد و صورتش را در چادر پنهان کرد.
پادشاه از مرگ او سرگشته شد
پیش زین از چشم او آغشته شد
هوش مصنوعی: پادشاه از مرگ او حیران و نگران شد و اشکهای او بر زین گرد و غبار نشسته بود.
چون زمانی اشک چون کوکب براند
دفن او فرمود پس مرکب براند
هوش مصنوعی: در زمانهایی که اشکها مانند ستارهها میدرخشید، او دستور داد که او را دفن کنند، سپس به راه افتاد.
در زمان فرمود شاه حق شناس
تا بدست خویش دفنش کرد ایاس
هوش مصنوعی: در زمانی که شاه حقشناس دستور داد، ایاس خود به دست خود دفن شد.
هرکه او خواهان درد کار نیست
از درخت عشق برخوردار نیست
هوش مصنوعی: هر کس که به درد و رنج عشق تمایل نداشته باشد، نمیتواند از ثمرات عشق بهرهمند شود.
گر تو هستی اهل عشق و مرد راه
درد خواه و درد خواه و درد خواه
هوش مصنوعی: اگر تو عاشق هستی و آماده احتیاج به معشوق، پس همیشه در پی عشق و درد آن باش.