بخش ۱ - فی التوحید باری عز اسمه
حمد پاک از جان پاک آن پاک را
کو خلافت داد مشتی خاک را
آن خرد بخشی که آدم خاک اوست
جزو و کل برهان ذات پاک اوست
آفتاب روح را تابان کند
در گِل آدم چنین پنهان کند
چون گل آدم به صحرا آورَد
اینهمه اعجوبه پیدا آورد
چون درون نطفهای جانی نهد
آفتابی در سپندانی نهد
کلبه روح القدس قلبی کند
قالبش چون دَحیة الکلبی کند
از بن انگشت عین او آورد
بحر دل در اصبعین او آورد
کوه را چون ظله آسان او کند
بحر را گهواره جنبان او کند
شیر از انگشت خلیل او آورد
عیسئی از جبرئیل او آورد
طفل را در مهد پیغامبر کند
وز همه پیرانش بالغتر کند
کوه را در گردن عوج افکند
شور در یأجوج و مأجوج افکند
شیرخواری را به تقریر آورد
وز میان فرث و دم شیر آورد
خاک را مهد بنی آدم کند
باد را نُه ماههٔ مریم کند
آب موج آرنده را پل سازد او
وآتش سوزنده را گل سازد او
گرگ را بر پیرهن گویا کند
وز دم پیراهنی بینا کند
بندهای را منصب شاهی دهد
از چنان چاهی چنان جاهی دهد
از عصائی سنگ را زمزم کند
گندمی تخم عصی آدم کند
مرده را از زنده پیدا آورد
زنده از مرده به صحرا آورد
برف و آتش جفت یکدیگر کند
تا ز هر دو قدسیی سر برکند
گربه را از عطسهٔ شیر آورد
گاو را از گربه در زیر آورد
انگبین را پرده کافوری کند
وانگهش آن پرده زنبوری کند
ماه را بر رخ سیاهی او نهد
گاو را بر پشت ماهی او نهد
سنگ را از بیم خویش آبی کند
آب را از خوف سیمابی کند
صدهزاران راز در موری نهد
در دلش از شوق خود شوری نهد
گه ملک را گیرد و صلبش کند
گه جناحش بشکند قلبش کند
جعفر طیار را پر برنهد
شهر دین را از علی در بر نهد
گه زنی آرد ز مردی بی زنی
گاه مردی از زنی بی بیزنی
گاه از مرغی کند خنیاگری
گاه از نحلی کند حلواگری
او دهد سنگی و کرمی در میانش
او نهد کرمی و برگی دردهانش
دود را بی آتشی انجم کند
سنگ آتش آرد و هیزم کند
سنگ سرد از آتش دل گرم ازوست
چوب خشک از میوهٔ تر نرم ازوست
گه ز ادهم اشهبی میآورد
گاه از روزی شبی میآورد
نیش را در نوش شمع او مینهد
ماه را با مهر جمع او مینهد
پشهای را صف شکن میآورد
در مصافش پیل تن میآورد
تا سر یحیی است غارت میکند
پس به حی ماندن اشارت میکند
ملک در دست شبانی مینهد
منت او بر جهانی مینهد
دیو را انگشتری در میکند
دیو مردم را پری در میکند
صدهزاران ساله طاعت کردنی
طوق لعنت میکند در گردنی
ذات یونس را چو سِرّ حوت داد
در درون بطن حوتش قوت داد
آب را در پای عیسی خاک کرد
وز دمش در خاک جان پاک کرد
آنچنان غیبی نهان پیدا نمود
از بن جیبی ید بیضا نمود
گه دو خاکی را به بالا راه داد
گه سه قدسی را به شیب چاه داد
شادی روحانیان از مهر اوست
گریهٔ کروبیان از قهر اوست
قطرهای را دُرّ مکنون میدهد
نقطهای را دور گردون میدهد
هم ز خونی منعقد دل میکند
هم خلیفه از کفی گل میکند
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد
تن به جان و جان به ایمان زنده کرد
خوان گردون پیش درگاه او نهاد
قرص مهر و کاسهٔ ماه او نهاد
چون در آب بحر موج آغاز کرد
هر دو را زآمد شدن هم باز کرد
از درخت سبز شمعی برفروخت
تا چو پروانه کلیمش پر بسوخت
آتشی در دست دشمن درگرفت
تا خلیلش طبع اَسمندر گرفت
کلب را در کهف کلب روم کرد
آهن و پولاد را چون موم کرد
کرهای گردون به حق میآورد
در ره او گر طبق میآورد
گرد خاکی سرنگونش درکشید
وز شفق دامن به خونش درکشید
در غمش راهی که گردون میرود
سرنگون در خاک و در خون میرود
سنگ را و مرغ را همناله ساخت
مرغ آورد و زسنگش ژاله ساخت
مرغ مستش حرب پیل آغاز کرد
در میان کعبه سنگ انداز کرد
مور راهش از کمر چستی گرفت
با سلیمان لاجرم کستی گرفت
نحل او چون وحی او معلوم کرد
بس که شیرین کارئی چون موم کرد
عنکبوت او چو دام انداز شد
آنچنان مرغی به دامش باز شد
اوست آن یک کز دو حرف نامدار
کرد پیدا در سه بعد ارکان چار
پنج حس در شش جهت سالار کرد
هفت را در هشتمین دوار کرد
نُه فلک چون ده یکی خواست از درش
از دو عالم جای آمد بر ترش
چون بهشتم در دو شش را بار داد
چار را نُه داد و نُه را چار داد
مردمی در آب شور و گوشهای
کز جهان پیه آبه بودش توشهای
آب حیوان بود در تاریکیاَش
تیز رو آورد در باریکیاَش
بر سیاه و بر سپیدش شاه کرد
روشنش در تیرگی چون ماه کرد
همچو ماهی چرخ بر طاقش نشاند
خلق را در عهد و میثاقش نشاند
گه چراغ و گاه چشمش نام کرد
در چراغش روغن بادام کرد
در خلافت جامه پوشیدش سیاه
کرد دیبای سپیدش بارگاه
ز ابروان کژ دو حاجب راست کرد
هر دو را پیوستگی درخواست کرد
زاندرون بنشاند فراشی به کار
تا ز دل آبی زند وقت غبار
از برون دو پرده دار طرفه کرد
تا نیارد غول قصد غرفه کرد
صف کشید از مژه و بر در نشاند
تا کسی کهاوباش بود از در براند
همچو یوسف گرچه جایش چاه داد
تا به هفتم آسمانش راه داد
هر زمانی در تماشای نظر
بر طبق میریختش نقد دگر
در سوادش مردمی را زین داد
بر طبق نقدی که دادش عین داد
وهم را در راه او جاسوس ساخت
تا ز نامحسوس صد محسوس ساخت
در خزینهداری آوردش خیال
تا همه چیزی بسازد حسب حال
کرد مشرف حفظ چابک کار را
تا نگهبانی کند اسرار را
در دلش گنجی نهاد از معرفت
دادش از جان جام جم عیسی صفت
شاه چون در صدر هر کاری بکرد
حل و عقد ملک بسیاری بکرد
در درون پرده مفرش ساختش
خواب را همخوابهٔ خَوش ساختش
خواب چون در شاه شاهد کار کرد
از سنانِ مژه در مسمار کرد
دو صدف را روی بر رو برگشاد
حقهٔ سی و دو لؤلؤ برگشاد
بیست و نه چشمه دُر افشان باز کرد
رستهٔ سی و دو در آغاز کرد
از صدف لا را نهنگ آسا نمود
تا دهن بگشاد الا اللّه نمود
شد نهنگ لا به سرهنگی عزیز
زان کمر دادش چو قاف و تیغ نیز
کرد ظاهر قاف را عنقا نواز
تا کند سیمرغ معنی بال باز
عین را نونی در او پیدا نمود
تا صدف را چشمهٔ زیبا نمود
بست بر فتراک موری طاوسین
داد اهل سِرّ خود را یا و سین
چون صدف را پردگی بسیار بود
پردگی را پرده فرض کار بود
پس ده و دو پرده را بگشاد جای
تا کسی ننهد برون از پرده پای
بست لایق پردهٔ عشاق را
تا نوائی میدهد آفاق را
چون مخالف دید ازو واخواست کرد
تا پس پرده مخالف راست کرد
آن یکی را در نهاوند اوفکند
وان دگر را بسته دربند اوفکند
پس زفان با تیغ و بانگ راه زن
بر حسینی زد به آواز حسن
عاقبت سوز فراق آمد پدید
از سپاهان و عراق آمد پدید
در صدف تیغ زفان بر کار کرد
تا کُله بنهاد هرکه انکار کرد
بی چنین تیغی که دانستی به هُش
شور و تیز و تلخ و شیرین و ترش
گر ترش تیزی کند وآید به زور
تلخیش نکند ز شیرینی و شور
در گهر افشاندن آویزش نمود
با سر تیز او سر تیزش نمود
نطق اگر بودش درشت و لفظ گرم
خوش خورم کآمد چو تیغی چرب و نرم
چون صدف شد راست گردان گشت تیغ
گوهر افشانی برآمد بی دریغ
چور اگر شکر نچیند گو مچین
کور اگر گوهر نبیند گو مبین
ای شده هر دو جهان از تو پدید
ناپدید از جان و جان از تو پدید
ای درون جان برون ناآمده
وی برون جان درون ناآمده
تو برونی و درونِ در توئی
نه برون و نه درون بل هر دوئی
چون به ذات خویش بیچون آمدی
نه درون رفتی نه بیرون آمدی
هر دو عالم قدرت بی چون تست
هم توئی چیزی اگر بیرون تست
چون جهان را اول و آخر توئی
جزو و کل را باطن و ظاهر توئی
پس تو باشی جمله دیگر هیچ چیز
چون تو باشی خود نباشد هیچ نیز
ای ز جسم و جان نهان دیدار تو
گم شده عقل و خرد در کار تو
هست عقل و جان و دل محدود خویش
کی رسد محدود در معبود خویش
ای ز پیدائی خود بس آشکار
چون تو هستی چون بود کس آشکار
هم خرد بخش خردمندان توئی
هم خداوند خداوندان توئی
جمله را در خاک اندازی نخست
پس به بادیشان کنی آخر درست
بر درِ حکمت ز ماهی تا به ماه
در کمر بینم ز کوهی تا به کاه
عرش چون بویی نیافت از هیچ جای
عرش را کرسی بشد در زیر پای
کرسی از خود محو شد از بس که جُست
ثبت العرش اصل میباید نخست
لوح را چون بی تو جان پر سوز شد
با سر لوح نخستین روز شد
تا قلم بشکافت از آلای تو
چون قلم در خط شد از سودای تو
میزند چرخ آسمان از شوق این
مینگنجد در همه روی زمین
از پی گردت زمین را هر زمان
دست ماندهست از دعا بر آسمان
مهر از بهر سگِ کویت ز شرم
شد ز رنگ و گردهای آورد گرم
مه که در اول چو نعلی زآتش است
چون ز تست آن نعل در آتش خَوش است
صبحدم بر یاد تو یک خنده کرد
خلق را از دم چو عیسی زنده کرد
روز یافت از تو به نو جانی دگر
زانکه هر روزی تو در شانی دگر
زنگی شب چون نزولت هر شبست
خنده زن دندان سپید از کوکبست
ابر را بی تست دل پر برق رشک
روی او و صدهزاران دانه اشک
رعد را تسبیح آورده به جوش
آب برده برقش آورده خروش
برق را چون بی تو صافی دُرد بود
لاجرم تا زاد حالی مُرد زود
آتش از سوز تو آب خویش برد
تا چو آتش تشنه آب اندیش مرد
باد آمد خاکساری پای بست
خاکپاش کویِ تو بادی به دست
ابر را چون شوق تو آتش فروخت
آبرویش ریخت چون آتش بسوخت
خاک ره را باد سرد از بهر تست
خاک بر سر سر به باد از قهر تست
کوه را دل خون شد از تقریر تو
آب ازو میریزد از تشویر تو
بحر چون از آب شد لب خشک ماند
کشتی از شوقت همه بر خشک راند
جملهٔ گلهای رنگارنگ پاک
میٖ فرو ریزد ز شوق تو به خاک
چون شکوفه از شکفتن سیر شد
ز اشتیاقت روز طفلی پیر شد
جام زر بر دست نرگس مینهی
نقرهای را میر مجلس مینهی
لاله را بر کوه کردی در کمر
تا کلاه افکند در خون جگر
یاسمین چون بر زمینت سر نهاد
چار ترکی آسمان گون برنهاد
شد بنفشه خرقه پوش کوی تو
سر به بر در مستِ های و هوی تو
سوسنت چون شُکر گفت از ده زبان
بنده گشت آزاد از هفت آسمان
غنچه پیکان بود گل لعل ای عجب
لعل پیکانیش دادی زین سبب
دفتر گل بین که میخواند به حق
حمد تو پر زر دهان از هر ورق
چند گویم کآنچه گویم آن نهای
چند جویم کانچه جویم آن نهای
چون نمیدانم چگونه من ز تو
چون نمییابم چه جویم من ز تو
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف و عبارت مختلف
جمله یک ذاتست من دانا نیَم
گرچه یک راهست من بینا نیَم
هر زمان این راه بی پایانتر است
خلق هر ساعت در او حیرانتر است
تا ابد این راه منزل رفتنیست
جمله در خونابهٔ دل رفتنیست
قصهای کهان نه دل و نه جان شناخت
کی توان دانست و کی بتوان شناخت
هرکه او این راز مشکل پی بَرَد
گر بود صد جانش یک جان کی برد
چارهٔ این چیست در خون آمدن
وز وجود خویش بیرون آمدن
چون نمییابم سر این رشته باز
همچو سوزن ماندهام سرگشته باز
نیست جز واماندگی بشتافتن
زانکه هست این یافتن نایافتن
چرخ میخواهد که این سِر پی برَد
او به سرگردانی این ره کی برد
حل و عقد اینچنین سلطانیی
کی توان کردن به سر گردانیی
چیست از سرگشتگی بیش این زمان
گر نمیدانی بدان از آسمان
گر فلک گر مهر و مه گر اختر است
هر شب و هر روز سرگردانتر است
در تو گر سرگشتگی را راه نیست
جان تو از جان من آگاه نیست
نیست آسان وصل یار بی نظیر
گر امید وصل داری خود بمیر
گر توانی یافت بی رنجی وصال
صدق پیش آور برون رو از خیال
در طریق عشق بی آویز شو
خاک گرد و همچو آتش تیز شو
تو چو طین لازبی در وقت کار
لاجرم آویز داری بیشمار
کار زآتش بایدت آموختن
مذهبی دارد عجب در سوختن
چون بسوزد هرچه میخواهد ز پیش
جمله بگذارد شود با جای خویش
دیو دل از سیم و زر برداشتهست
سیم و زر جمله به تو بگذاشتهست
زآنکه دیو از آتشست و تو ز خاک
تو بگیری او بسوزد جمله پاک
گرچه دنیای دنی اقطاع اوست
آتشست او زآن ندارد هیچ دوست
آن ندیدی تو که ابلیس لعین
زآتشی ننهاد رویش بر زمین
گفت من از آتش افروزندهام
سجده نکنم زآنکه من سوزندهام
حق چو آتش را سرافراز آفرید
سر به سجده چون تواند آورید
دوزخ از آتش چنین شد صعبناک
از که دارد آتش سوزنده باک
زندگانی گر خوش و گر ناخوشست
در زمین و باد و آب و آتشست
در میان چار خصم مختلف
کی توانی شد به وحدت متصف
گرمیات در خشم و شهوت میکشد
خشکیات در کبر و نخوت میکشد
سردیات افسرده دارد بر دوام
تربت، رعنائیات آرد مدام
هر چهار از یکدگر پوشیدهاند
روز و شب با یکدگر کوشیدهاند
گاه این یک غالب آید گاه آن
چون تو رفتی خواه این و خواه آن
دشمن یکدیگرند این هر چهار
کی شوندت هرگز ایشان دوستدار
تو به هم با دشمنان در پوستی
چشم میداری ز دشمن دوستی
گر تو خواهی تا ز روی ایمنی
پشت آرد در تو چندین دشمنی
همچنان کز چار خصم مختلف
شد تنت هم معتدل هم متصف
جانت را عشقی بباید گرم گرم
ذکر را رطب اللسانی چرب و نرم
زهد خشکت باید از تقوی و دین
وآه سردت باید از بَردالیقین
تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود
اعتدال جانت نیکوتر بود
هرکه را جان معتدل شد اینچنین
سنگ جسمش لعل دل شد اینچنین
ور به عکسِ این بوَد ننگی بوَد
ننگ نبود لعل اگر سنگی بود
جهد کن ای از رُعونت راه بین
تا نگردی همچو ابلیس لعین
از ملایک بوده شیطانی شوی
ز اهرمن گردی و هامانی شوی
از مقام بلعمی کلبت کنند
یا نه چون بر صیصیا صَلبت کنند
جهد کن ای لعل بوده شاه را
تا نگردی مسخ و ملعون راه را
در چنین ره قلب بسیاری کنند
از زری مس از گُلی خاری کنند
ساحران دیده عصائی را امین
گفته آمنا برب العالمین
پس جهودان کور در پیغامبری
سجده کرده پیش گاوی از خری
از عصائی ساحر ایمان یافته
پس جهود از گاو کفران یافته
تو چنان دانی که این بازار عشق
هست چون بازار بغداد و دمشق
زنده از بادی کفی خاک آدمست
گر جز این چیزی دیگر هست آن دمست
عشق را امروز و فردا کی بوَد
کفر و دین اینجا و آنجا کی بود
یارب آن خود چه نظر بودهست پاک
کآشکارا کرد آدم را ز خاک
این همه اعجوبه در وی گِرد کرد
عرشیان را بر درش شاگرد کرد
آنچه خاکی بود کز پستی فرش
چون گهر از زیر بَر شد فوق عرش
آن به فوق العرش از آن تحویل خواست
کز یداللّه و پر جبریل خواست
آسمان و عرش و عنصر چیست پوست
خاک الحق جمله را مغزی نکوست
بعد خاک از قرب آن کاملتر است
کآنکه آن مهجورتر واصلتر است
هر کمان کز پس کشندش بیشتر
تیر او بیشک شود در پیشتر
تا ز پس نرود به ره در حیله ساز
کی تواند جست ز آب رود باز
ز اشتیاقش ذره ذره بود خاک
آتشش از جان برآورده هلاک
دوزخش در مغز و تن ذره شده
نه به خود چون دیگران غره شده
لاجرم اندر امانت پیش شد
قرب او را هر دو عالم بیش شد
ملک را سلطان و مالک آمد او
بلکه مسجود ملایک آمد او
جسم آدم صورت جان آمده است
گوهر جان جسم جانان آمده است
لاجرم او جان جان آمد ترا
بی جهان جان و جهان آمد ترا
چون برون آئی ز جسم و جان تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
گنج خود در قعر جان بایست بُرد
تا کسی آنجا نیارد دست برد
لیک چون ابلیس بوی جان نیافت
برد دست و دست بردِ آن نیافت
این چه درگاهیست قفلش بی کلید
وین چه دریائیست قعرش ناپدید
گر بدین دریا درآئی یک دمی
حیرت جانسوز بینی عالمی
یک دمت را صد جهان حیرت دهند
ذرهٔ حیرت به صد حسرت دهند
چون تو دریائی نهای نظاره کن
گرد خشکی گرد و کشتی پاره کن
معرفت چه لایق هر ناکس است
کلکم فی ذاته حمقی بس است
هرچه دانی آن تو باشی بیشکی
ور ندانی از خران باشی یَکی
ها ز باطن واو از ظاهر بوَد
معنی هو اول و آخر بود
گر به های هو اشارت میکنی
ور ز واو او عبارت میکنی
ها بیفکن واو را آزاد کن
بنده شو بی ها و واوش یاد کن
چون برونست او ز هر چیزی که هست
جز خیالی نیست زو چیزی به دست
تا چنان کآن هست ننماید ترا
دیده و دانسته چون آید ترا
هرچه بینی جز خیالی بیش نیست
هرچه دانی جز محالی بیش نیست
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حمد پاک از جان پاک آن پاک را
کو خلافت داد مشتی خاک را
هوش مصنوعی: ستایش و تمجید از ذات پاک خداوندی است که قدرت و خلافت را به انسان، که از خاک آفریده شده، عطا کرده است.
آن خرد بخشی که آدم خاک اوست
جزو و کل برهان ذات پاک اوست
هوش مصنوعی: خردی که به انسان تعلق دارد، بخشی از وجود و برهان خالص و الهی اوست.
آفتاب روح را تابان کند
در گِل آدم چنین پنهان کند
هوش مصنوعی: خورشید، روح را روشن میکند و در جسم انسان بهطور پنهانی قرار میگیرد.
چون گل آدم به صحرا آورَد
اینهمه اعجوبه پیدا آورد
هوش مصنوعی: زمانی که انسان مانند گل به دشت و صحرا آمد، استعدادهای شگفتانگیزی را در خود نمایان کرد.
چون درون نطفهای جانی نهد
آفتابی در سپندانی نهد
هوش مصنوعی: زمانی که جان درون نطفهای قرار میگیرد، مثل این است که آفتابی در آتش قرار داده شود.
کلبه روح القدس قلبی کند
قالبش چون دَحیة الکلبی کند
هوش مصنوعی: کلبه روح القدس در قلب انسان شکل میگیرد، همانگونه که دحیه الکلبی (یکی از صحابه پیامبر) قلبش را پر از نور و حقیقت میکند.
از بن انگشت عین او آورد
بحر دل در اصبعین او آورد
هوش مصنوعی: از عمق وجود او، دریای دل را در دو انگشتش به تصویر میکشد.
کوه را چون ظله آسان او کند
بحر را گهواره جنبان او کند
هوش مصنوعی: کوه را به سادگی مثل سایهای نرم میکند و دریا را مثل گهوارهای تکان میدهد.
شیر از انگشت خلیل او آورد
عیسئی از جبرئیل او آورد
هوش مصنوعی: شیر از انگشت خلیل، نشانهای از قدرت و معجزه است که نشان میدهد حتی کوچکترین چیزها میتوانند به عظمت تبدیل شوند. همچنین، عیسی از جبرئیل، اشاره به نقش فرشتگان و الهامهای الهی در ظهور پیامبران دارد. این جملات نمادهای قدرت و الهام الهی را به تصویر میکشند.
طفل را در مهد پیغامبر کند
وز همه پیرانش بالغتر کند
هوش مصنوعی: کودک را در آغوش پیامبر بزرگ میکنند و از تمامی بزرگترها، او را بیشتر به کمال میرسانند.
کوه را در گردن عوج افکند
شور در یأجوج و مأجوج افکند
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به تصویرسازی از وضعیت کوه و عظمت آن با اشاره به شور و هیجانی که در دو قوم یأجوج و مأجوج وجود دارد، پرداخته است. این تصویر به نوعی نشاندهنده قدرت و نیروهای طبیعی و انسانی است که میتواند کوهها را نیز تحت تأثیر قرار دهد.
شیرخواری را به تقریر آورد
وز میان فرث و دم شیر آورد
هوش مصنوعی: یک کودک شیرخوار را به نمایش آورد، کسی که در دل زباله و آلودگیها به دنیا آمده بود.
خاک را مهد بنی آدم کند
باد را نُه ماههٔ مریم کند
هوش مصنوعی: زمینی که انسانها در آن زندگی میکنند را باد میتواند به زندگی جدیدی تبدیل کند، درست مانند اینکه بهار میتواند تغییرات زیبایی را ایجاد کند.
آب موج آرنده را پل سازد او
وآتش سوزنده را گل سازد او
هوش مصنوعی: آب میتواند امواج خروشان را به جویبار تبدیل کند و آتش سوزان را به گلی زیبا دگرگون کند.
گرگ را بر پیرهن گویا کند
وز دم پیراهنی بینا کند
هوش مصنوعی: اگر گرگ را بر روی پیراهن بگذاریم، او را به چیزی گویا و قابل فهم تبدیل میکند و از دمی که به پیراهن میزند، پیراهنی آگاه و بینا به وجود میآورد.
بندهای را منصب شاهی دهد
از چنان چاهی چنان جاهی دهد
هوش مصنوعی: اگر بندهای به مقام سلطنت برسد، از جایی که فکرش را هم نمیکند، جایگاهی با ارزش نصیبش میشود.
از عصائی سنگ را زمزم کند
گندمی تخم عصی آدم کند
هوش مصنوعی: عصا میتواند به سنگی نیرویی ببخشد و همانطور که گندم از تخم بیرون میآید، آدمی نیز از عصا به وجود میآید.
مرده را از زنده پیدا آورد
زنده از مرده به صحرا آورد
هوش مصنوعی: مرده را میتوان از میان زندهها شناخت و زنده هم میتواند از دل مردهها به دنیای واقعی بیاید.
برف و آتش جفت یکدیگر کند
تا ز هر دو قدسیی سر برکند
هوش مصنوعی: برف و آتش در کنار هم میتوانند ترکیبی را بسازند که از آن یک موجود یا حالت مقدس به وجود آید. این یعنی تضادها و تفاوتها میتوانند به یک نتیجهی زیبا و با ارزش برسند.
گربه را از عطسهٔ شیر آورد
گاو را از گربه در زیر آورد
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که از یک چیز کوچک و ناچیز میتوان به چیز بزرگتری رسید، همچنین نشاندهنده نوعی وابستگی یا ارتباط زنجیروار بین چیزها است. به عبارتی دیگر، در این دنیا همه چیز به هم مرتبط است و یک تغییر کوچک میتواند نتایج بزرگ و غیرمنتظرهای را به همراه داشته باشد.
انگبین را پرده کافوری کند
وانگهش آن پرده زنبوری کند
هوش مصنوعی: عسل با لایهای از کافور پوشانده میشود و سپس آن لایه به شکل زنبور در میآید.
ماه را بر رخ سیاهی او نهد
گاو را بر پشت ماهی او نهد
هوش مصنوعی: ماه را بر چهرهٔ تاریکی مینهد و گاو را بر پشت ماهی قرار میدهد.
سنگ را از بیم خویش آبی کند
آب را از خوف سیمابی کند
هوش مصنوعی: سنگ به خاطر ترس خود، به آب رنگ میدهد و آب نیز به دلیل ترس از فلز نقرهای، خود را به شکل آن در میآورد.
صدهزاران راز در موری نهد
در دلش از شوق خود شوری نهد
هوش مصنوعی: در دل مور، هزاران راز وجود دارد و از عشق و شوق خود، حالتی پرشور در او ایجاد میکند.
گه ملک را گیرد و صلبش کند
گه جناحش بشکند قلبش کند
هوش مصنوعی: گاهی اوقات شخصیت و مقام انسان را مورد آزمایش قرار میدهد و دچار سختی میشود و گاهی هم احساساتی عمیق و دردناک را تجربه میکند.
جعفر طیار را پر برنهد
شهر دین را از علی در بر نهد
هوش مصنوعی: جعفر طیار پرش را در آسمان میگستراند و با حمایت از علی، شهر دین را در آغوش میگیرد.
گه زنی آرد ز مردی بی زنی
گاه مردی از زنی بی بیزنی
هوش مصنوعی: زمانی پیش میآید که بوروک بیزنشو در زندگی مردان تأثیرگذار است و گاهی از طرف دیگر، مردان بدون وابستگی به زنان، تأثیرگذارتر هستند.
گاه از مرغی کند خنیاگری
گاه از نحلی کند حلواگری
هوش مصنوعی: گاهی از یک پرنده صدای خوشی بلند میشود و گاهی از یک زنبور شیرینیپزی دیده میشود.
او دهد سنگی و کرمی در میانش
او نهد کرمی و برگی دردهانش
هوش مصنوعی: او سنگی را به کسی میدهد و در درون آن کرمی قرار میدهد، سپس کرم و برگهایی را در دهانش میگذارد.
دود را بی آتشی انجم کند
سنگ آتش آرد و هیزم کند
هوش مصنوعی: دود بدون آتش تشکیل نمیشود، همانطور که سنگ نمیتواند آتش بیاورد یا هیزم تولید کند.
سنگ سرد از آتش دل گرم ازوست
چوب خشک از میوهٔ تر نرم ازوست
هوش مصنوعی: سنگی که سرد به نظر میرسد، از گرمای دل آتشین ناشی میشود. چوبی که خشک است، نرم و لطیف میباشد زیرا به میوهٔ تازه وابسته است.
گه ز ادهم اشهبی میآورد
گاه از روزی شبی میآورد
هوش مصنوعی: هر از گاهی رنگی از روز را به همراه میآورد و گاهی نیز به شب بدل میشود.
نیش را در نوش شمع او مینهد
ماه را با مهر جمع او مینهد
هوش مصنوعی: ماه با محبتی که به شمع دارد، نیشی را در دل نوش میکارد.
پشهای را صف شکن میآورد
در مصافش پیل تن میآورد
هوش مصنوعی: در هنگام جنگ، پشه به عنوان پیشرو به میدان میآید، در حالی که فیل با نیروی عظیمش در پشت سر او آماده نبرد است.
تا سر یحیی است غارت میکند
پس به حی ماندن اشارت میکند
هوش مصنوعی: تا زمانی که جان یحیی در بدن است، عمل سرقت ادامه دارد، سپس به زندگی و ادامه حیات اشاره میکند.
ملک در دست شبانی مینهد
منت او بر جهانی مینهد
هوش مصنوعی: پادشاهی در دستان یک چوپان قرار میگیرد و او به خاطر پرورش و مراقبت از موجودات خُود، از طرف جهانیان مورد قدردانی و احترام قرار میگیرد.
دیو را انگشتری در میکند
دیو مردم را پری در میکند
هوش مصنوعی: دیو با انگشترش برای خود قدرتی پیدا میکند و مردم را تحت تاثیر قرار میدهد، به طوری که آنها را در خواب و خیال میبرد.
صدهزاران ساله طاعت کردنی
طوق لعنت میکند در گردنی
هوش مصنوعی: صدها هزار سال عبادت و اطاعت نمیتواند جایگزینی برای لعنتی باشد که بر گردن انسان میافتد.
ذات یونس را چو سِرّ حوت داد
در درون بطن حوتش قوت داد
هوش مصنوعی: ذات یونس زمانی که درون ماهی بزرگ قرار گرفت، به او توان و قدرتی عطا شد.
آب را در پای عیسی خاک کرد
وز دمش در خاک جان پاک کرد
هوش مصنوعی: آب را در پای عیسی ریختند و با نفس او، جان پاکی را در آن خاک دمیدند.
آنچنان غیبی نهان پیدا نمود
از بن جیبی ید بیضا نمود
هوش مصنوعی: او به طور ناگهانی و به شیوهای عجیب چیزی پنهان را آشکار کرد، مانند اینکه از عمق جیبش چیزی درخشان و شگفتانگیز بیرون آورد.
گه دو خاکی را به بالا راه داد
گه سه قدسی را به شیب چاه داد
هوش مصنوعی: گاهی زمیننشینان را به بلندی میبرد و گاهی اهل آسمان را به اعماق زمین میکشاند.
شادی روحانیان از مهر اوست
گریهٔ کروبیان از قهر اوست
هوش مصنوعی: شادمانی روحانیان به خاطر محبت و دوستی اوست، در حالی که گریه و ناراحتی کروبیان به دلیل خشم و قهر اوست.
قطرهای را دُرّ مکنون میدهد
نقطهای را دور گردون میدهد
هوش مصنوعی: قطرهای که درونش ارزش و زیبایی نهفته است، به حقیقتی بزرگ و باارزش تبدیل میشود؛ همانطور که نقطهای کوچک به دور و برش به کمک آسمان و افق گسترش مییابد.
هم ز خونی منعقد دل میکند
هم خلیفه از کفی گل میکند
هوش مصنوعی: هم زخم دل باعث ایجاد ناراحتی و غم میشود و هم حاکم میتواند از چیزهای بیارزش، چیزهای زیبا و ارزشمند بسازد.
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد
تن به جان و جان به ایمان زنده کرد
هوش مصنوعی: انسان با استفاده از عقل و خرد خود، دست به اقدامات و تصمیماتی میزند که در راستای اصول و قوانین مذهبی باشد. در نتیجه، بدن او با روحی فعال و پر از ایمان همراه میشود.
خوان گردون پیش درگاه او نهاد
قرص مهر و کاسهٔ ماه او نهاد
هوش مصنوعی: در آسمان، پیشگاه او، قرص ماه و کاسهٔ مه به نمایش گذاشته شدهاند.
چون در آب بحر موج آغاز کرد
هر دو را زآمد شدن هم باز کرد
هوش مصنوعی: زمانی که موج دریا شروع به حرکت میکند، هر دو را از حالت ماندن و بیتحرکی خارج میکند.
از درخت سبز شمعی برفروخت
تا چو پروانه کلیمش پر بسوخت
هوش مصنوعی: درختی که سبز و سرزنده است، شمعی روشن کرده تا پروانه به دور آن بچرخد و در نهایت بر اثر این نور بسوزد.
آتشی در دست دشمن درگرفت
تا خلیلش طبع اَسمندر گرفت
هوش مصنوعی: آتش دشمن در دستانش شعلهور شد تا خلیل، اعتماد به نفسی پیدا کند.
کلب را در کهف کلب روم کرد
آهن و پولاد را چون موم کرد
هوش مصنوعی: سگ را در غار به آرامش درآورد و آهن و فولاد را چون موم نرم کرد.
کرهای گردون به حق میآورد
در ره او گر طبق میآورد
هوش مصنوعی: جهان با عدالت و حق در مسیر او حرکت میکند، حتی اگر به شکل نامناسبی باشد.
گرد خاکی سرنگونش درکشید
وز شفق دامن به خونش درکشید
هوش مصنوعی: گرد و غبار زمین را به سوی خود کشید و دامنش را از رنگ سرخ صبح آغشته کرد.
در غمش راهی که گردون میرود
سرنگون در خاک و در خون میرود
هوش مصنوعی: در غم او، مسیری که زندگی طی میکند به سمت خاک و خون میانجامد.
سنگ را و مرغ را همناله ساخت
مرغ آورد و زسنگش ژاله ساخت
هوش مصنوعی: مرغ و سنگ هرکدام به نوعی صدا و ناله میزنند، مرغ که آوازش زیباست و سنگ به خاطر درد و سختیاش. در اینجا، مرغ به محمد (ص) اشاره دارد که در برابر سختیها، نالهای زیبا و دلنشین سر میدهد و سنگ هم نمادی از مشکلات و سختیهایی است که در زندگی وجود دارد. این شاعر به نوعی بیان میکند که حتی سختیها هم میتوانند نتیجهای مثبت ایجاد کنند.
مرغ مستش حرب پیل آغاز کرد
در میان کعبه سنگ انداز کرد
هوش مصنوعی: پرندهای که خوشحال و سرشار از نشاط بود، نبردی را با فیل آغاز کرد و در درون کعبه سنگی پرتاب کرد.
مور راهش از کمر چستی گرفت
با سلیمان لاجرم کستی گرفت
هوش مصنوعی: مور با هوشیاری و زیرکی، از راهی که سلیمان برگزیده بود، در مسیرش پیشرفت کرد و به موفقیت رسید.
نحل او چون وحی او معلوم کرد
بس که شیرین کارئی چون موم کرد
هوش مصنوعی: زنبورعسل، مانند وحی، نشان داد که چقدر کارش شیرین و دلپذیر است، مانند موم که نرم و قابل شکلگیری است.
عنکبوت او چو دام انداز شد
آنچنان مرغی به دامش باز شد
هوش مصنوعی: عنکبوت تار خود را به گونهای پهن کرده که به دام افتادن پرندهای در آن محقق شده است.
اوست آن یک کز دو حرف نامدار
کرد پیدا در سه بعد ارکان چار
هوش مصنوعی: او همان یک برایش به شکلی آشکار شده که در سه بعد و چهار رکن دنیا قابل مشاهده است.
پنج حس در شش جهت سالار کرد
هفت را در هشتمین دوار کرد
هوش مصنوعی: پنج حس انسان در شش جهت مختلف فعالیت میکنند و انسان را در زندگی هدایت میکنند. در بعد دیگری، در هشتمین جهت، حرکتی دائمی و چرخشی وجود دارد که نشاندهنده تغییر و تحول است.
نُه فلک چون ده یکی خواست از درش
از دو عالم جای آمد بر ترش
هوش مصنوعی: آسمان به خاطر یک خواسته از ده، از میان دو دنیا، به بالاترین مرتبه دست یافته است.
چون بهشتم در دو شش را بار داد
چار را نُه داد و نُه را چار داد
هوش مصنوعی: وقتی بهشت را به دو شش بخش کرد، به چهار قسمت امتیاز نداد، ولی به نُه قسمت، امتیاز داد.
مردمی در آب شور و گوشهای
کز جهان پیه آبه بودش توشهای
هوش مصنوعی: مردمی در جایی زندگی میکنند که آب شور دارد و از گوشهای از جهان، چیزهایی برای خود جمع کردهاند.
آب حیوان بود در تاریکیاَش
تیز رو آورد در باریکیاَش
هوش مصنوعی: آب در حالت تاریکی به سرعت به سمت باریکهای میرود که وجود دارد.
بر سیاه و بر سپیدش شاه کرد
روشنش در تیرگی چون ماه کرد
هوش مصنوعی: او بر روی رنگ سیاه و سفیدش نقشی زد که در تاریکی مانند ماه درخشان شد.
همچو ماهی چرخ بر طاقش نشاند
خلق را در عهد و میثاقش نشاند
هوش مصنوعی: مانند ماهی او را در جای خود قرار داد و مردم را در پیمان و عهدی که با هم داشتند ثابت قدم نگه داشت.
گه چراغ و گاه چشمش نام کرد
در چراغش روغن بادام کرد
هوش مصنوعی: گاهی او را با نور چراغ یاد میکنم و گاهی با نگاهش. در چراغش از روغن بادام استفاده کردهام.
در خلافت جامه پوشیدش سیاه
کرد دیبای سپیدش بارگاه
هوش مصنوعی: او در مقام خلافت، لباس سیاه بر تن کرد و روکش سفیدش را به کثیفی آلود.
ز ابروان کژ دو حاجب راست کرد
هر دو را پیوستگی درخواست کرد
هوش مصنوعی: از کمان ابروان، دو خط کمانی زیبا شکل گرفته و او از آنها خواسته که به هم متصل شوند.
زاندرون بنشاند فراشی به کار
تا ز دل آبی زند وقت غبار
هوش مصنوعی: از درون انسان باید آرامشی ایجاد شود تا در زمان مشکلات و تنگناها، دل بتواند به آرامی به زندگی ادامه دهد و غبار ناراحتیها را کنار بزند.
از برون دو پرده دار طرفه کرد
تا نیارد غول قصد غرفه کرد
هوش مصنوعی: در بیرون دو پرده وجود دارد که به زیبایی در کنار هم قرار گرفتهاند و غولی به سوی غرفه میآید.
صف کشید از مژه و بر در نشاند
تا کسی کهاوباش بود از در براند
هوش مصنوعی: با نگاه و مژههایش صفی از زیبایی درست کرد و آنقدر خیرهکننده شد که کسی نتواند جلوی او را بگیرد و از زندگیاش کنار برود.
همچو یوسف گرچه جایش چاه داد
تا به هفتم آسمانش راه داد
هوش مصنوعی: با اینکه یوسف در چاه انداخته شد و دچار سختیها گشت، اما سرانجام به مقام و مرتبهای رسید که به آسمان هفتم راه پیدا کرد.
هر زمانی در تماشای نظر
بر طبق میریختش نقد دگر
هوش مصنوعی: هر بار که به چهره محبوب نگاه میکرد، افکار و احساسات جدیدی در دلش شکل میگرفت.
در سوادش مردمی را زین داد
بر طبق نقدی که دادش عین داد
هوش مصنوعی: در کلامش، مردم را با انصاف داوری میکند و بر اساس حقیقتی که دارد، به آنها کمک میکند.
وهم را در راه او جاسوس ساخت
تا ز نامحسوس صد محسوس ساخت
هوش مصنوعی: او خیالات و توهمات را در مسیر خود به عنوان یک شاهد و جاسوس به کار گرفت تا از چیزهای نامحسوس، به درک و شناختی از چیزهای محسوس دست یابد.
در خزینهداری آوردش خیال
تا همه چیزی بسازد حسب حال
هوش مصنوعی: در گنجینهای اندیشهای را به دست آورد تا بر اساس حال و وضعیت، همه چیز را بسازد.
کرد مشرف حفظ چابک کار را
تا نگهبانی کند اسرار را
هوش مصنوعی: شخصی به خوبی و چابکی وظیفه خود را انجام میدهد تا از رازها و اطلاعات مهم محافظت کند.
در دلش گنجی نهاد از معرفت
دادش از جان جام جم عیسی صفت
هوش مصنوعی: در دل او گنجی از معرفت وجود دارد که از جان خود به او عطا کردهاند، همانند جام جمشید که معرفت و آگاهی عیسیگونهای دارد.
شاه چون در صدر هر کاری بکرد
حل و عقد ملک بسیاری بکرد
هوش مصنوعی: وقتی شاه در رأس کارها قرار گرفت، بسیاری از مسائل و پیچیدگیهای کشور را حل و فصل کرد.
در درون پرده مفرش ساختش
خواب را همخوابهٔ خَوش ساختش
هوش مصنوعی: در پشت پرده، بهگونهای زیبا و دلپذیر فضایی آرام و خوابآور ایجاد کرده است.
خواب چون در شاه شاهد کار کرد
از سنانِ مژه در مسمار کرد
هوش مصنوعی: وقتی خواب در شاه مورد توجه قرار گرفت، چشمانش به قدری جلب نظر کرد که مانند سنان (نوک تیر) در جایی ثابت شد.
دو صدف را روی بر رو برگشاد
حقهٔ سی و دو لؤلؤ برگشاد
هوش مصنوعی: دو صدف را به آرامی باز کرد و سی و دو مروارید درخشان را نمایان ساخت.
بیست و نه چشمه دُر افشان باز کرد
رستهٔ سی و دو در آغاز کرد
هوش مصنوعی: در بیست و نه چشمه، آبهای زلالی در حال جوشیدن است و از آن سوی، سی و دو گل در ابتدای راه رشد و شکوفایی خود را آغاز کردهاند.
از صدف لا را نهنگ آسا نمود
تا دهن بگشاد الا اللّه نمود
هوش مصنوعی: مروارید در دل صدف همچون نهنگی عظیم به پا خاست و وقتی دهن صدف گشوده شد، فقط نام خداوند در آن فضا طنینانداز شد.
شد نهنگ لا به سرهنگی عزیز
زان کمر دادش چو قاف و تیغ نیز
هوش مصنوعی: عزیز من مانند نهنگی بزرگ و قدرتمند شده است و کمرش به قاف و تیغی میماند که با قدرت و شدت خود به جلو میتازند.
کرد ظاهر قاف را عنقا نواز
تا کند سیمرغ معنی بال باز
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که موجودی مانند سیمرغ (نماد کمال و تمامیت) برای دستیابی به حقیقت و معنا، به سوی قاف (جایی که معمولاً افسانهها و اسطورهها در آن جا وجود دارند) پرواز میکند. در واقع، این تصویر به تلاش برای یافتن یا درک عمیقتر مفاهیم اشاره دارد.
عین را نونی در او پیدا نمود
تا صدف را چشمهٔ زیبا نمود
هوش مصنوعی: در اینجا به تصویرسازی از زیبایی و شگفتیهای طبیعی اشاره شده است. وجود نون در عین (یا آب) نمایانگر چیزی لطیف و زیباست که به وجود صدف کمک کرده و آن را به شکلی زیباتر درآورده است. در واقع، نون به عنوان عنصری سازنده، زیبایی و ظرافتی به صدف میبخشد و به نوعی هماهنگی و همخوانی میان عناصر طبیعی را نشان میدهد.
بست بر فتراک موری طاوسین
داد اهل سِرّ خود را یا و سین
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی به مقام و منزلت این شخصیتها اشاره دارد. به وضوح میتوان گفت که در جامعه، برخی افراد به شکل خاصی از شایستگیها و ویژگیها برخوردارند که آنها را از دیگران متمایز میکند. همچنین میتواند به این نکته اشاره داشته باشد که بزرگان و شخصیتهای مهم، خود را در کنار و همراه کسانی میبینند که شاید به نظر در مرتبه پایینتری قرار دارند، اما هنوز نقش مهمی در ساختار اجتماعی و سلطنت ایفا میکنند.
چون صدف را پردگی بسیار بود
پردگی را پرده فرض کار بود
هوش مصنوعی: صدف به خاطر داشتن لایههای زیاد، به خیالی همچون پردهای میماند که در آن کارهای مختلفی انجام میشود.
پس ده و دو پرده را بگشاد جای
تا کسی ننهد برون از پرده پای
هوش مصنوعی: پس دروداد و دوازده پرده را باز کرد تا کسی نتواند پا از حریم پرده بیرون بگذارد.
بست لایق پردهٔ عشاق را
تا نوائی میدهد آفاق را
هوش مصنوعی: پردهٔ عشق برای عاشقان بسیار زیبا و ارزشمند است و این عشق، صدایی را به جهان میبخشد.
چون مخالف دید ازو واخواست کرد
تا پس پرده مخالف راست کرد
هوش مصنوعی: وقتی که او دید که مخالفی وجود دارد، از او درخواست کرد که پرده را کنار بزند و حقیقت را نشان دهد.
آن یکی را در نهاوند اوفکند
وان دگر را بسته دربند اوفکند
هوش مصنوعی: او یکی را در نهاوند انداخت و دیگری را در بند و زندان قرار داد.
پس زفان با تیغ و بانگ راه زن
بر حسینی زد به آواز حسن
هوش مصنوعی: پس از زبان شمشیر و صدای راهزن، بر حسین صدای حسن بلند شد.
عاقبت سوز فراق آمد پدید
از سپاهان و عراق آمد پدید
هوش مصنوعی: سرانجام، درد و سوز جدایی از سوی سپاهان و عراق نمایان شد.
در صدف تیغ زفان بر کار کرد
تا کُله بنهاد هرکه انکار کرد
هوش مصنوعی: در صدفی که زخمها و خطرات در آن پنهان است، غنایتی قرار دارد که به هر کسی که نادیده بگیرد، آسیب میزند.
بی چنین تیغی که دانستی به هُش
شور و تیز و تلخ و شیرین و ترش
هوش مصنوعی: بدون این تیغ که تو میدانی، احساسات و طعمهای مختلفی از جمله شوق، شدت، تلخی، شیرینی و ترشی وجود دارد.
گر ترش تیزی کند وآید به زور
تلخیش نکند ز شیرینی و شور
هوش مصنوعی: اگر ترشی و تیزی به کار بیاید، نمیتواند تلخیاش را با شیرینی و شور بپوشاند.
در گهر افشاندن آویزش نمود
با سر تیز او سر تیزش نمود
هوش مصنوعی: با سر تیز و نازک خود، به طور غیرمستقیم و زیرکانه، در دل نگاری زیبا و با ارزش، تأثیر میگذارد و او را به خود جذب میکند.
نطق اگر بودش درشت و لفظ گرم
خوش خورم کآمد چو تیغی چرب و نرم
هوش مصنوعی: اگر حرفش تند و کلامش گرم باشد، مانند تیغی نرم و روان به دل مینشیند.
چون صدف شد راست گردان گشت تیغ
گوهر افشانی برآمد بی دریغ
هوش مصنوعی: زمانی که صدف به شکل صحیحی درآمد، تیغ آن به نرمی و بدون هیچ تردیدی شروع به پاشیدن گوهر کرد.
چور اگر شکر نچیند گو مچین
کور اگر گوهر نبیند گو مبین
هوش مصنوعی: اگر شکر را نچشید، نباید به دیگران بگویید که شیرین نیست. اگر انسان، گوهر و زیبایی را نبیند، بهتر است که چیزی نگوید.
ای شده هر دو جهان از تو پدید
ناپدید از جان و جان از تو پدید
هوش مصنوعی: تو باعث ظهور هر دو جهان شدهای و اکنون این دو جهان از وجود تو غایباند؛ جان و روح نیز از تو نشأت گرفتهاند.
ای درون جان برون ناآمده
وی برون جان درون ناآمده
هوش مصنوعی: ای کسی که درون جانم هستی و هنوز به بیرون نیامدهای، و تو که در بیرون هستی و هنوز درون جانم نیامدهای.
تو برونی و درونِ در توئی
نه برون و نه درون بل هر دوئی
هوش مصنوعی: تو در خارج ظاهر هستی و در واقع درونت وجود دارد، نه فقط در بیرون هستی و نه تنها در درون؛ بلکه هر دو جنبه را در خود داری.
چون به ذات خویش بیچون آمدی
نه درون رفتی نه بیرون آمدی
هوش مصنوعی: وقتی که با شخصیت واقعی خود مواجه شدی، نه به درون خود رفتی و نه از خود بیرون آمدی.
هر دو عالم قدرت بی چون تست
هم توئی چیزی اگر بیرون تست
هوش مصنوعی: تمام توانایی جهان به تو بستگی دارد، و اگر چیزی هم خارج از تو باشد، حقیقتاً آن هم متعلق به توست.
چون جهان را اول و آخر توئی
جزو و کل را باطن و ظاهر توئی
هوش مصنوعی: چون تو آغاز و پایان جهان هستی، در حقیقت و ظاهر، تو جزء و کل همه چیز هستی.
پس تو باشی جمله دیگر هیچ چیز
چون تو باشی خود نباشد هیچ نیز
هوش مصنوعی: اگر تو باشی، دیگر هیچ چیز مشابه تو وجود ندارد و در واقع خودت هم هیچ چیز دیگری نخواهی بود.
ای ز جسم و جان نهان دیدار تو
گم شده عقل و خرد در کار تو
هوش مصنوعی: ای تو که در وجود و حقیقت خود پنهانی، دیدن تو باعث گم شدن عقل و اندیشه در میان کارهایت شده است.
هست عقل و جان و دل محدود خویش
کی رسد محدود در معبود خویش
هوش مصنوعی: عقل و جان و دل انسان محدود و دارای محدودیتهایی هستند و نمیتوانند به طور کامل و بیمحدود به حقیقت مطلق یا معبود خود برسند.
ای ز پیدائی خود بس آشکار
چون تو هستی چون بود کس آشکار
هوش مصنوعی: ای روشن و نمایان از وجود خود، هر کس به روشنی تو نمیتواند باشد.
هم خرد بخش خردمندان توئی
هم خداوند خداوندان توئی
هوش مصنوعی: تو منبع و معلم خردمندان هستی و همچنین سرور و پروردگار بزرگواران.
جمله را در خاک اندازی نخست
پس به بادیشان کنی آخر درست
هوش مصنوعی: ابتدا باید همه چیز را فراموش کنی و در دل خود بگذاری، سپس در نهایت با دقت و آرامش، آن را به درستی بازسازی کنی.
بر درِ حکمت ز ماهی تا به ماه
در کمر بینم ز کوهی تا به کاه
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که در آستانهی درک حکمت، از ماهی تا به ماه، در میان کوهها و دشتی، دقت و توجه خاصی نیاز است.
عرش چون بویی نیافت از هیچ جای
عرش را کرسی بشد در زیر پای
هوش مصنوعی: عرش به هیچ بویی دست نیافت، بنابراین کرسیاش زیر پای قرار گرفت.
کرسی از خود محو شد از بس که جُست
ثبت العرش اصل میباید نخست
هوش مصنوعی: کرسی (پایهای که عرش بر آن قرار دارد) به حدی تحت تاثیر قرار گرفت که خود را فراموش کرد، چرا که برای رسیدن به عرش، ابتدا باید به اصل و ریشهاش پی برد.
لوح را چون بی تو جان پر سوز شد
با سر لوح نخستین روز شد
هوش مصنوعی: وقتی تو در کنارم نیستی، وجودم مانند لوحی میسوزد و پر از درد میشود، و در حقیقت، از همان روز نخستین که تو را دیدم این احساس آغاز شد.
تا قلم بشکافت از آلای تو
چون قلم در خط شد از سودای تو
هوش مصنوعی: وقتی قلم به زیباییهای تو پرداخته و افکار تو را روی کاغذ نقش میزند، به وضوح احساس میشود که ذهنش تحت تأثیر جذابیت توست.
میزند چرخ آسمان از شوق این
مینگنجد در همه روی زمین
هوش مصنوعی: در آسمان، حرکتی به نشانه شادی وجود دارد و این حس خوشی در همه جای زمین احساس میشود.
از پی گردت زمین را هر زمان
دست ماندهست از دعا بر آسمان
هوش مصنوعی: هر زمان که به دنبالت میگردم، زمین را میجویم و دستم از دعا به سمت آسمان بلند میشود.
مهر از بهر سگِ کویت ز شرم
شد ز رنگ و گردهای آورد گرم
هوش مصنوعی: خورشید از سر بیابان به خاطر حیوانی که در کوی تو است، به شدت شرمگین و تحت تأثیر قرار گرفته و رنگ و رویش را باخته است.
مه که در اول چو نعلی زآتش است
چون ز تست آن نعل در آتش خَوش است
هوش مصنوعی: ماه در آغاز همچون نعل آتشین است و هنگامی که در آتش قرار میگیرد، زیبایی و درخشش خاصی پیدا میکند.
صبحدم بر یاد تو یک خنده کرد
خلق را از دم چو عیسی زنده کرد
هوش مصنوعی: صبحگاهی به یاد تو، مردم لحظهای خندیدند و از آن خنده به مانند معجزهای از عیسی دوباره جان گرفتند.
روز یافت از تو به نو جانی دگر
زانکه هر روزی تو در شانی دگر
هوش مصنوعی: هر روز به خاطر تو حال و هوای تازهای پیدا میکنم، چون تو همواره در من تغییری به وجود میآوری.
زنگی شب چون نزولت هر شبست
خنده زن دندان سپید از کوکبست
هوش مصنوعی: شب مانند زنگی تاریک است و هر شب پس از آن، با خنده و دندانهای سفیدی که شبیه ستارهها هستند، به استقبال میآید.
ابر را بی تست دل پر برق رشک
روی او و صدهزاران دانه اشک
هوش مصنوعی: ابرها را بیتو میبینم که دلشان پر از برق و حسرت چهرهات است و هزاران دانه اشک از چشمانشان سرازیر میشود.
رعد را تسبیح آورده به جوش
آب برده برقش آورده خروش
هوش مصنوعی: صوت رعد مانند تسبیحی است که به کار میرود و آب به خاطر طغیان آن به جوش آمده است. برق هم به همراه این صدا، شدیداً درخشش و هیجان را به همراه دارد.
برق را چون بی تو صافی دُرد بود
لاجرم تا زاد حالی مُرد زود
هوش مصنوعی: برق، بدون تو، مانند دردی صاف است و از این رو، به ناچار هر مردی به سرعت دچار حالتی خاص میشود.
آتش از سوز تو آب خویش برد
تا چو آتش تشنه آب اندیش مرد
هوش مصنوعی: سوز دل تو باعث شده تا آتش وجودت محتاج آب شود، بهطوری که حتی آتش هم به فکر فرونشاندن تشنگیاش افتاده است.
باد آمد خاکساری پای بست
خاکپاش کویِ تو بادی به دست
هوش مصنوعی: باد، خاکی که از زمین بلند شده را به درون کوچه و خیابان تو میبرد و این خاک، نشانهی ستایش و سجده است.
ابر را چون شوق تو آتش فروخت
آبرویش ریخت چون آتش بسوخت
هوش مصنوعی: ابر از شوق تو آتش را به فروش گذاشت و آبرو و اعتبارش را به خاطر این عشق از دست داد، همانطور که آتش همه چیز را میسوزاند و نابود میکند.
خاک ره را باد سرد از بهر تست
خاک بر سر سر به باد از قهر تست
هوش مصنوعی: باد سرد خاک را به خاطر تو میزند و خاک بر سرش میریزد تا نشان دهد که از قهر توست.
کوه را دل خون شد از تقریر تو
آب ازو میریزد از تشویر تو
هوش مصنوعی: دل کوه از بیان تو به درد آمده و از آن گریه و اشک فرو میریزد.
بحر چون از آب شد لب خشک ماند
کشتی از شوقت همه بر خشک راند
هوش مصنوعی: وقتی دریا از آب خالی شد، لبههای آن خشک میماند و کشتیها به خاطر عشق و محبت به دریا، به سمت خشکی حرکت میکنند.
جملهٔ گلهای رنگارنگ پاک
میٖ فرو ریزد ز شوق تو به خاک
هوش مصنوعی: تمام گلهای رنگارنگ با شادی و شور و شوق تو، بر زمین میریزد.
چون شکوفه از شکفتن سیر شد
ز اشتیاقت روز طفلی پیر شد
هوش مصنوعی: همانطور که گلها از جوانه زدن به شادابی میرسند، اشتیاق و عشق باعث میشود انسان با وجود سن کم، احساس پیری و تجربه کند.
جام زر بر دست نرگس مینهی
نقرهای را میر مجلس مینهی
هوش مصنوعی: در دستان نرگس، جام زرینی قرار دارد و تو نقره را به عنوان مینی برای سروری و میزبانی به نمایش میگذاری.
لاله را بر کوه کردی در کمر
تا کلاه افکند در خون جگر
هوش مصنوعی: تو لالهای را به کمر خود بستی و بر روی کوه رفتی، در حالی که کلاهی خونین بر سر داشتی.
یاسمین چون بر زمینت سر نهاد
چار ترکی آسمان گون برنهاد
هوش مصنوعی: گل یاسمنی که بر خاک تو سر گذاشته، چهرهای به رنگ آسمان دارد.
شد بنفشه خرقه پوش کوی تو
سر به بر در مستِ های و هوی تو
هوش مصنوعی: بنفشه برای خود لباسهایی از کوی تو پوشیده و مستی و شادی تو را در آغوش گرفته است.
سوسنت چون شُکر گفت از ده زبان
بنده گشت آزاد از هفت آسمان
هوش مصنوعی: سوسن با صدای شیرینش صحبت کرد و این باعث شد که من از تمام بندها و محدودیتها رها شوم و به آزادی دست یابم.
غنچه پیکان بود گل لعل ای عجب
لعل پیکانیش دادی زین سبب
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر به زیبایی و شگفتی گل لعل (که نوعی گل قرمز رنگ است) اشاره میکند و به نوعی از آن به عنوان گل برآمده از غنچه یاد میکند. او تعجب میکند که چگونه این گل زیبا و درخشان مانند پیکانی (نشانهای از تیزی و قدرت) به وجود آمده است و به همین دلیل به آن توجه خاصی دارد. در واقع، این نمایش زیبایی و قدرت در طبیعت و خاص بودن گلها را به تصویر میکشد.
دفتر گل بین که میخواند به حق
حمد تو پر زر دهان از هر ورق
هوش مصنوعی: نگاه کن به دفتری که گلها در آن به ستایش تو میپردازند، هر برگ آن پر از طلا و زیبایی است.
چند گویم کآنچه گویم آن نهای
چند جویم کانچه جویم آن نهای
هوش مصنوعی: چند بار میتوانم بگویم که آنچه بیان میکنم، واقعی نیست و چقدر میتوانم بگویم که آنچه به دنبالش هستم، وجود ندارد؟
چون نمیدانم چگونه من ز تو
چون نمییابم چه جویم من ز تو
هوش مصنوعی: من نمیدانم چه ویژگیای در تو وجود دارد که مرا جذب میکند و از طرفی هم نمیدانم چه چیزی را باید از تو بخواهم.
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف و عبارت مختلف
هوش مصنوعی: تمام موجودات یک جوهر دارند، اما ویژگیها و صفات آنها متفاوت و متنوع است.
جمله یک ذاتست من دانا نیَم
گرچه یک راهست من بینا نیَم
هوش مصنوعی: من به خوبی درک میکنم که همه چیز از یک منبع واحد نشأت میگیرد و با وجود اینکه من تنها یک مسیر را میبینم، اما بینش و آگاهی درونیام به من اجازه میدهد که فراتر از این محدودیتها فکر کنم.
هر زمان این راه بی پایانتر است
خلق هر ساعت در او حیرانتر است
هوش مصنوعی: هر لحظه این مسیر به نظر طولانیتر میآید و مردم هر ساعت بیشتر در آن سردرگم میشوند.
تا ابد این راه منزل رفتنیست
جمله در خونابهٔ دل رفتنیست
هوش مصنوعی: این مسیر همیشگی است و همه ما ناگزیر از عبور از رنج و درد دل هستیم.
قصهای کهان نه دل و نه جان شناخت
کی توان دانست و کی بتوان شناخت
هوش مصنوعی: داستانی وجود دارد که نه دل آن را میشناسد و نه جان؛ در این صورت، چه کسی میتواند آن را درک کند و کی خواهد توانست آن را بشناسد؟
هرکه او این راز مشکل پی بَرَد
گر بود صد جانش یک جان کی برد
هوش مصنوعی: هر کسی که به این راز دشوار پی ببرد، حتی اگر هزار جان هم داشته باشد، نمیتواند یکی از آن جانها را به دست آورد.
چارهٔ این چیست در خون آمدن
وز وجود خویش بیرون آمدن
هوش مصنوعی: راه حلی برای این وضعیت وجود ندارد؛ معلوم نیست چه باید کرد وقتی که انسان در غم و اندوه فرو میرود و از وجود خودش احساس فاصله میکند.
چون نمییابم سر این رشته باز
همچو سوزن ماندهام سرگشته باز
هوش مصنوعی: وقتی نمیتوانم این موضوع را حل کنم، مثل سوزنی که گم شده، در بلاتکلیفی و سردرگمی هستم.
نیست جز واماندگی بشتافتن
زانکه هست این یافتن نایافتن
هوش مصنوعی: هیچ چیزی جز از دست رفتن و عقب ماندن نیست، چون آنچه به دست میآید، در واقع از دست دادن است.
چرخ میخواهد که این سِر پی برَد
او به سرگردانی این ره کی برد
هوش مصنوعی: زندگی نیاز به چرخش و تغییر دارد تا انسان بتواند به هدفهایش دست یابد. در این مسیر، کسی که میخواهد به حقیقت و مقصد نهایی برسد، باید بتواند خود را از موانع رها کند و به جلو حرکت کند.
حل و عقد اینچنین سلطانیی
کی توان کردن به سر گردانیی
هوش مصنوعی: حل و عقد این نوع سلطنت را چگونه میتوان به پایان رساند؟
چیست از سرگشتگی بیش این زمان
گر نمیدانی بدان از آسمان
هوش مصنوعی: در این زمانه که دچار سردرگمی هستی، اگر نمیدانی چه باید کنی، باید بدان که از بالا و آسمان نشانههایی وجود دارد که به تو کمک خواهد کرد.
گر فلک گر مهر و مه گر اختر است
هر شب و هر روز سرگردانتر است
هوش مصنوعی: اگر چه آسمان، خورشید و ماه و ستارهها وجود دارند، اما هر شب و روز بیشتر در حیرت و سردرگمی به سر میبریم.
در تو گر سرگشتگی را راه نیست
جان تو از جان من آگاه نیست
هوش مصنوعی: اگر در تو گیجی و سردرگمی وجود داشته باشد، راهی برای خروج از آن نیست. جان تو از احساسات و وجود من بیخبر است.
نیست آسان وصل یار بی نظیر
گر امید وصل داری خود بمیر
هوش مصنوعی: وصل شدن به یار بینظیر کار آسانی نیست. اگر امید به وصال او داری، بهتر است خود را فراموش کنی.
گر توانی یافت بی رنجی وصال
صدق پیش آور برون رو از خیال
هوش مصنوعی: اگر میتوانی به راحتی به دوستی و صداقت دست یابی، پس از خیال و آرزوها خارج شو و به عمل بپرداز.
در طریق عشق بی آویز شو
خاک گرد و همچو آتش تیز شو
هوش مصنوعی: در مسیر عشق خود را به گرد و غبار تبدیل کن و همانند آتش با شدت و سرعت عمل کن.
تو چو طین لازبی در وقت کار
لاجرم آویز داری بیشمار
هوش مصنوعی: تو مانند گل نرگس در هنگام کار، به همین دلیل، همیشه بیشمار زیبایی داری.
کار زآتش بایدت آموختن
مذهبی دارد عجب در سوختن
هوش مصنوعی: برای یادگیری از آتش، درسهایی وجود دارد که شگفتانگیز است، به ویژه در پیامی که در سوختن نهفته است.
چون بسوزد هرچه میخواهد ز پیش
جمله بگذارد شود با جای خویش
هوش مصنوعی: وقتی آتش هر چیزی را که میخواهد بسوزاند، همه چیز را از سر راه برمیدارد و در محل خود قرار میدهد.
دیو دل از سیم و زر برداشتهست
سیم و زر جمله به تو بگذاشتهست
هوش مصنوعی: دل دیوانه از طلا و نقره دست برداشته و این ثروتهای دنیوی را به تو تقدیم کرده است.
زآنکه دیو از آتشست و تو ز خاک
تو بگیری او بسوزد جمله پاک
هوش مصنوعی: زیرا که دیو از آتش آفریده شده و تو از خاک هستی، اگر او را بگیری، همه چیز را خواهد سوزاند و نابود میکند.
گرچه دنیای دنی اقطاع اوست
آتشست او زآن ندارد هیچ دوست
هوش مصنوعی: گرچه دنیا و آنچه در آن هست متعلق به اوست، اما این دنیا مانند آتشی است که هیچ دوستی ندارد.
آن ندیدی تو که ابلیس لعین
زآتشی ننهاد رویش بر زمین
هوش مصنوعی: آیا تو ندیدی که ابلیس ملعون چگونه از آتش خلق شد و به زمین نیامد؟
گفت من از آتش افروزندهام
سجده نکنم زآنکه من سوزندهام
هوش مصنوعی: شخصی در اینجا بیان میکند که من از کسانی هستم که آتش را بهوجود میآورم و به خاطر این ویژگیام، هرگز به چیزی که خودم را سوزانده میداند، سجده نمیکنم. به عبارت دیگر، او خود را در موقعیتی برتر از آن میداند که بخواهد به چیزی که آسیبزا است، تسلیم شود.
حق چو آتش را سرافراز آفرید
سر به سجده چون تواند آورید
هوش مصنوعی: حق مانند آتش است که با عظمت و شکوه آفریده شده، پس انسان چگونه میتواند سر خود را به نشانه تسلیم و سر فرود آورد؟
دوزخ از آتش چنین شد صعبناک
از که دارد آتش سوزنده باک
هوش مصنوعی: دوزخ به خاطر آتش سوزانش بسیار وحشتناک و دشوار شده است، زیرا آن آتش خطرناک و سهمگین است.
زندگانی گر خوش و گر ناخوشست
در زمین و باد و آب و آتشست
هوش مصنوعی: زندگی، چه خوش باشد و چه ناخوش، تحت تأثیر عوامل طبیعی مانند زمین، باد، آب و آتش است.
در میان چار خصم مختلف
کی توانی شد به وحدت متصف
هوش مصنوعی: در میان چهار دشمن متفاوت، چگونه میتوانی به وحدت و یکپارچگی دست پیدا کنی؟
گرمیات در خشم و شهوت میکشد
خشکیات در کبر و نخوت میکشد
هوش مصنوعی: خشم و شهوت تو را وادار به عمل میکنند، در حالی که خشکسالی و تکبر تو باعث ویرانی و نابودی میشود.
سردیات افسرده دارد بر دوام
تربت، رعنائیات آرد مدام
هوش مصنوعی: سردی و بیاحساسی تو باعث اندوه و افسردگی میشود و زیبایی حضورت همیشه در یادها باقی خواهد ماند.
هر چهار از یکدگر پوشیدهاند
روز و شب با یکدگر کوشیدهاند
هوش مصنوعی: روز و شب به گونهای از یکدیگر پنهان هستند که همواره در تلاشاند تا با هم ترکیب شوند.
گاه این یک غالب آید گاه آن
چون تو رفتی خواه این و خواه آن
هوش مصنوعی: گاهی یکی برتر میآید و گاهی دیگری، زیرا وقتی تو از کنار ما رفتی، فرقی نمیکند که کدام یک انتخاب شود.
دشمن یکدیگرند این هر چهار
کی شوندت هرگز ایشان دوستدار
هوش مصنوعی: این چهار نفر هرگز نمیتوانند با هم دوست شوند، چرا که همواره دشمن یکدیگر هستند.
تو به هم با دشمنان در پوستی
چشم میداری ز دشمن دوستی
هوش مصنوعی: تو با دشمنان خود به گونهای رفتار میکنی که گویی به دشمنی با دوستان خود پرداختهای.
گر تو خواهی تا ز روی ایمنی
پشت آرد در تو چندین دشمنی
هوش مصنوعی: اگر تو بخواهی با اطمینان و بدون نگرانی زندگی کنی، باید در دل خود چندین دشمن را تحمل کنی.
همچنان کز چار خصم مختلف
شد تنت هم معتدل هم متصف
هوش مصنوعی: اگر بدنی که با چهار ویژگی مختلف دچار تغییر شده، همزمان میتواند متعادل و قابل توصیف باشد، به این معناست که در شرایطی که به نظر متضاد میرسند، هنوز هم میتواند تعادل و ویژگیهایی را از خود نشان دهد.
جانت را عشقی بباید گرم گرم
ذکر را رطب اللسانی چرب و نرم
هوش مصنوعی: برای جانت لازم است که عشقی پرشور داشته باشی و گفتارت به نرمی و شیرینی با ذکر و یاد خدا آمیخته باشد.
زهد خشکت باید از تقوی و دین
وآه سردت باید از بَردالیقین
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که خودداری و زهد خشک انسان باید بر اساس تقوا و ایمان باشد و احساساتش نسبت به دنیا باید ناشی از یقین عمیق او باشد. در واقع، زهد و پرهیزکاری باید با شناخت و ایمان راستین همراه باشد، و احساسات و نالههای او باید از درک و باور عمیق او به حقایق زندگی ناشی شود.
تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود
اعتدال جانت نیکوتر بود
هوش مصنوعی: تا زمانی که گرما و سرما، خشکی و تری در حالت تعادل باشند، روح و جان تو به حالت بهتری خواهد بود.
هرکه را جان معتدل شد اینچنین
سنگ جسمش لعل دل شد اینچنین
هوش مصنوعی: هر کسی که جانش در تعادل و آرامش باشد، جسمش مانند سنگی باارزش و دلش به مانند لعل و جواهر خواهد شد.
ور به عکسِ این بوَد ننگی بوَد
ننگ نبود لعل اگر سنگی بود
هوش مصنوعی: اگر اینطور بود که ننگی وجود نداشت، در آن صورت، اگر لعل، سنگ باشد، ننگی نخواهد بود.
جهد کن ای از رُعونت راه بین
تا نگردی همچو ابلیس لعین
هوش مصنوعی: تلاش کن تا از غرور و تکبر خود رها شوی، وگرنه همچون ابلیس بدبخت خواهی شد.
از ملایک بوده شیطانی شوی
ز اهرمن گردی و هامانی شوی
هوش مصنوعی: اگر از فرشتگان باشی، ممکن است به وسوسهها و انحرافات شیطانی دچار شوی و به سمت تاریکی و پلیدی گرایش پیدا کنی.
از مقام بلعمی کلبت کنند
یا نه چون بر صیصیا صَلبت کنند
هوش مصنوعی: آیا تو را از جایگاه بلعمی پایین میآورند یا مانند صیصیا به دار میآویزند؟
جهد کن ای لعل بوده شاه را
تا نگردی مسخ و ملعون راه را
هوش مصنوعی: سعی کن ای لعل که جان پادشاه را به خطر نیندازی و از مسیر درست منحرف نشوی.
در چنین ره قلب بسیاری کنند
از زری مس از گُلی خاری کنند
هوش مصنوعی: در این مسیر، دلهای زیادی از طلا و نقره به درد میآیند و از گل و خار نیز به زندگی زیبا میپردازند.
ساحران دیده عصائی را امین
گفته آمنا برب العالمین
هوش مصنوعی: ساحران، عصا را به عنوان وسیلهای قابل اعتماد معرفی کرده و بر تواناییهای خداوند در فرمانروایی بر جهان تأکید کردهاند.
پس جهودان کور در پیغامبری
سجده کرده پیش گاوی از خری
هوش مصنوعی: یه عده از یهودیان کور در حال پرستش هستند و به یک گاو، که نماد بتپرستی است، سجده میکنند و به جای خدا، به یک موجود بیفایده مثل خر احترام میگذارند.
از عصائی ساحر ایمان یافته
پس جهود از گاو کفران یافته
هوش مصنوعی: مردی که با حمایت و قدرت ایمان خود به موفقیت رسیده است، با وجود کفر و disbelief دیگران، به نتایج مثبت میرسد. این نشاندهندهی این است که فردیتی که در ایمان استوار است، میتواند بر مشکلات و چالشها غلبه کند.
تو چنان دانی که این بازار عشق
هست چون بازار بغداد و دمشق
هوش مصنوعی: عشق همانند بازارهای مشهور بغداد و دمشق است، پر از رنگ و تنوع و فعالیت.
زنده از بادی کفی خاک آدمست
گر جز این چیزی دیگر هست آن دمست
هوش مصنوعی: زندگی آدمی به مانند کفی از خاک است که با وزش بادی زنده میشود. اگر غیر از این باشد، آن لحظهای که زنده است، فقط یک دم است.
عشق را امروز و فردا کی بوَد
کفر و دین اینجا و آنجا کی بود
هوش مصنوعی: عشق نه در زمان مشخصی وجود دارد و نه محدود به باورهای دینی است، بلکه احساسی فراتر از این مسائل است.
یارب آن خود چه نظر بودهست پاک
کآشکارا کرد آدم را ز خاک
هوش مصنوعی: ای خدا، چه نظری داشتهای که آدم را از خاک آفریدی و به او چهرهای نمایان بخشیدی؟
این همه اعجوبه در وی گِرد کرد
عرشیان را بر درش شاگرد کرد
هوش مصنوعی: این همه شگفتی را درویش جمع کرد و آسمانیها را در برابر درش به شاگردی گرفت.
آنچه خاکی بود کز پستی فرش
چون گهر از زیر بَر شد فوق عرش
هوش مصنوعی: هر چه در زمین و پستیها قرار دارد، مانند جواهری است که از زیر فرش به بالا میآید و به جایگاه بلند آسمانها میرسد.
آن به فوق العرش از آن تحویل خواست
کز یداللّه و پر جبریل خواست
هوش مصنوعی: او از بالای عرش درخواست کرد که از قدرت و دست خداوند و همچنین از جبرئیل برخوردار شود.
آسمان و عرش و عنصر چیست پوست
خاک الحق جمله را مغزی نکوست
هوش مصنوعی: آسمان و عرش و عناصر طبیعی تنها ظاهر مادی جهان هستند، در حالی که حقیقت و جوهر اصلی آنها باطنی زیبا و ارزشمند دارد.
بعد خاک از قرب آن کاملتر است
کآنکه آن مهجورتر واصلتر است
هوش مصنوعی: پس از خاک، نزدیکترین چیز به آن کمال، چیزی است که هر چه بیشتر دور به نظر میرسد، در واقع به آن حقیقت نزدیکتر است.
هر کمان کز پس کشندش بیشتر
تیر او بیشک شود در پیشتر
هوش مصنوعی: هرچه بیشتر کسی از چیزی دور شود یا آن را رها کند، نشاندهنده این است که اصولاً همان چیز برای او مهمتر و ارزشمندتر است.
تا ز پس نرود به ره در حیله ساز
کی تواند جست ز آب رود باز
هوش مصنوعی: اگر برهای بخواهد از دامی که برایش گستردهاند فرار کند، باید مراقب باشد؛ زیرا تنها کسی میتواند از آب رودخانه عبور کند که به خوبی تدبیر کرده باشد و بر حذر باشد.
ز اشتیاقش ذره ذره بود خاک
آتشش از جان برآورده هلاک
هوش مصنوعی: به خاطر اشتیاقش، هر ذرهای که از خاکش برمیخیزد، نشان از شعلهی آتش درونش دارد و این آتش جانش را به هلاکت میکشاند.
دوزخش در مغز و تن ذره شده
نه به خود چون دیگران غره شده
هوش مصنوعی: عذاب و عذاب وجدان در عمق وجود و جسم او نفوذ کرده است، اما او مانند دیگران به خود فریفته نشده است.
لاجرم اندر امانت پیش شد
قرب او را هر دو عالم بیش شد
هوش مصنوعی: بنابراین در امانتداری، مقام و جایگاه او در نظر دو جهان بسیار بالاتر و ارزشمندتر شد.
ملک را سلطان و مالک آمد او
بلکه مسجود ملایک آمد او
هوش مصنوعی: او به قدری بزرگ و ارزشمند است که حتی فرشتگان نیز او را سجده کردهاند و برتری و سلطنت او در نزد ملک و مالکیت آشکار است.
جسم آدم صورت جان آمده است
گوهر جان جسم جانان آمده است
هوش مصنوعی: انسان با جسم خود به شکل روح آمده است و گوهر روحی او، جسم محبوب و عزیزش را به همراه دارد.
لاجرم او جان جان آمد ترا
بی جهان جان و جهان آمد ترا
هوش مصنوعی: بیتردید، او همان جان جان است که برای تو بدون نیاز به جهان و زندگی، آمده است. جان و جهان برای تو به وجود آمدهاند.
چون برون آئی ز جسم و جان تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
هوش مصنوعی: زمانی که از جسم و جان خود جدا شوی، هیچ چیزی از تو باقی نمیماند، فقط حقیقت باقی میماند و بس.
گنج خود در قعر جان بایست بُرد
تا کسی آنجا نیارد دست برد
هوش مصنوعی: انسان باید ارزشها و گنجهای واقعی خود را در عمق وجودش نگهداری کند تا دیگران نتوانند به آنها دسترسی پیدا کنند.
لیک چون ابلیس بوی جان نیافت
برد دست و دست بردِ آن نیافت
هوش مصنوعی: اما چون ابلیس نتوانست عطر جان را حس کند، دست خود را به سمت آن دراز کرد و نتوانست به آن چیز دست یابد.
این چه درگاهیست قفلش بی کلید
وین چه دریائیست قعرش ناپدید
هوش مصنوعی: این مکان چه جایی است که برای ورود به آن هیچ کلیدی وجود ندارد و این جا چه عمقی دارد که قابل دیدن نیست؟
گر بدین دریا درآئی یک دمی
حیرت جانسوز بینی عالمی
هوش مصنوعی: اگر به این دریا پا بگذاری، لحظهای دچار حیرت و شگفتی عجیبی خواهی شد که جهانی را در خود دارد.
یک دمت را صد جهان حیرت دهند
ذرهٔ حیرت به صد حسرت دهند
هوش مصنوعی: به یک لحظه از وجود تو میتوان صد جهان شگفتی را تجربه کرد، و ذرهای از این شگفتی میتواند صد حسرت را ایجاد کند.
چون تو دریائی نهای نظاره کن
گرد خشکی گرد و کشتی پاره کن
هوش مصنوعی: اگر تو دریا هستی، به مشاهدهی زبدۀ وجودت بایست و از خشکی و بیحرکتی دوری کن. خود را رها کن و به زندگی و تجربههای جدید بپرداز.
معرفت چه لایق هر ناکس است
کلکم فی ذاته حمقی بس است
هوش مصنوعی: معرفت، به چه اندازه برای هر بیارزشی مناسب است. همه شما در ذات خود نادان هستید.
هرچه دانی آن تو باشی بیشکی
ور ندانی از خران باشی یَکی
هوش مصنوعی: هر چه دانش و آگاهی بیشتری داشته باشی، به همان اندازه ارزشمند و معتبر هستی. اما اگر چیزی ندانسته باشی، مانند کسی خواهی بود که هیچ دانشی ندارد.
ها ز باطن واو از ظاهر بوَد
معنی هو اول و آخر بود
هوش مصنوعی: وجود و حقیقت درونی دو طرف یک دوره است که از ظواهر به باطن میرسد. حقیقتی که همواره در اول و آخر همیشه موجود است، نمایانگر ذات و حقیقت اصلی است.
گر به های هو اشارت میکنی
ور ز واو او عبارت میکنی
هوش مصنوعی: اگر به صدای او اشاره میکنی یا از واو نام او یاد میکنی،
ها بیفکن واو را آزاد کن
بنده شو بی ها و واوش یاد کن
هوش مصنوعی: ها را کنار بگذار و واو را از خود دور کن، به بینیازی دست یاب و به یاد واو باش.
چون برونست او ز هر چیزی که هست
جز خیالی نیست زو چیزی به دست
هوش مصنوعی: هر چیزی که او به نظر میرسد، در واقع تنها یک خیال است و هیچ چیز واقعی از او به دست نمیآید.
تا چنان کآن هست ننماید ترا
دیده و دانسته چون آید ترا
هوش مصنوعی: به گونهای زندگی کن که آنچه هست، از تو پنهان نماند و آنچه میدانی، به راحتی به چشمت بیاید.
هرچه بینی جز خیالی بیش نیست
هرچه دانی جز محالی بیش نیست
هوش مصنوعی: هر چیزی که میبینی بیش از یک خیال نیست و هر آنچه که میدانی، نیز فقط یک تصوری است.
حاشیه ها
1397/03/20 03:06
احمد احمدی
عجیبه واقعا تنها واژه ای که میتونم به کار ببرم همینه، عجیب است و در فهم منه کمترین نمیگنجه
1403/09/06 12:12
ارتقایی
در بیت ۱۹ مصرع دوم «قد سیئی » رو در اکثر چاپها دیدم به سبک قدیم نوشته شده و باعث شده دو کلمه مجزا بنظر آید قد + سیئی که بی معنی ست
در حقیقت این کلمه قدسیی هست یعنی امر قدسی و پاک
1404/08/26 03:10
کوروش
معرفت چه لایق هر ناکسست
کلکم فی ذاته حمقی بسست
یعنی چه ؟
1404/08/14 12:11
احمد خرمآبادیزاد
هر ناکس را چه به معرفت؟ او را حماقت ذاتی بس است.
1404/08/14 12:11
احمد خرمآبادیزاد
مصرع دوم بیت 64 در نسخه خطی مجلس (به شماره ثبت 90245، صفحه 51 pdf) به شکل زیر است:
«کز جهان پیدابه بودش توشهای»
به نظر نمیرسد که کاتب در بازنویسی واژۀ «پیه» اشتباه کرده باشد؛ زیرا ریشۀ هند و اروپایی آن عبارت است از poid. (واژۀ fat را در Webster's NewWorld Dictionary چاپ 1984 ببینید)

عطار