سؤال پاکدینی از نوری دربارهٔ راه وصال
پاک دینی کرد از نوری سؤال
گفت ره چون خیزد از ما تا وصال
گفت ما را هر دو دریا نار و نور
میبباید رفت راه دور دور
چون کنی این هفت دریا باز پس
ماهیی جذبت کند در یک نفس
ماهیی کز سینه چون دم برکشید
اولین و آخرین را درکشید
هست حوتی نه سرش پیدا نه پای
درمیان بحر استغناش جای
چون نهنگ آسا دو عالم درکشد
خلق را کلی به یک دم درکشد
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
پاک دینی کرد از نوری سؤال
گفت ره چون خیزد از ما تا وصال
هوش مصنوعی: از پاک دینی پرسیدند که چطور میتوان به وصال و نزدیکی دست یافت؟ او به نور اشاره کرد و گفت که باید از این نور پیروی کرد تا راه را پیدا کنیم.
گفت ما را هر دو دریا نار و نور
میبباید رفت راه دور دور
هوش مصنوعی: هر دوی ما باید به سمت دو دریای مختلف، یکی آتش و دیگری نور، برویم و مسیر طولانی و دشواری را در پیش داریم.
چون کنی این هفت دریا باز پس
ماهیی جذبت کند در یک نفس
هوش مصنوعی: وقتی این هفت دریا را پس بزنی، ماهیای جذاب در یک لحظه تو را جذب خواهد کرد.
ماهیی کز سینه چون دم برکشید
اولین و آخرین را درکشید
هوش مصنوعی: ماهی که از سینهاش نفس میکشد، هم آغاز و هم پایان را در بر میگیرد.
هست حوتی نه سرش پیدا نه پای
درمیان بحر استغناش جای
هوش مصنوعی: در دریای بیپایان، ماهیای وجود دارد که نه سرش دیده میشود و نه پایش. او در عمق دریا غرق در بینیازی است و جایگاه او در آن فضاست.
چون نهنگ آسا دو عالم درکشد
خلق را کلی به یک دم درکشد
هوش مصنوعی: مانند نهنگ که میتواند در یک لحظه همه چیز را در وجود خود جای دهد، انسان نیز میتواند با تمام وجودش همه چیز را درک کند و به یکباره به آگاهی و فهم عمیق برسد.
خوانش ها
سؤال پاکدینی از نوری دربارهٔ راه وصال به خوانش آزاده
سؤال پاکدینی از نوری دربارهٔ راه وصال به خوانش فاطمه زندی
حاشیه ها
1389/05/17 01:08
مراد از این هفت وادی همان هفت شهر عشق است که عطار گشت و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.
1389/08/14 14:11
مرتضی
در عنوان "سال" به "سؤال" تبدیل شود. (همچنین در فهرست "بیان وادی فقر")
1389/09/18 10:12
بهیار
پس از خواندن این شعر شما را به خواندن غزل شماره 1855 دیوان شمس تبر یزی حضرت مولانا دعوت می کنم:
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
......
......
نهنگی هم بر ارد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون
...