گنجور

حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود

گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی
این سخن شد فاش در هر مجلسی
چون سواره گشتی اندر ره ایاس
می‌دویدی آن گدای حق شناس
چون به میدان آمدی آن مشک موی
رند هرگز ننگرستی جز بگوی
آن سخن گفتند با محمود باز
کان گدایی گشت عاشق بر ایاز
روزدیگر چون به میدان شد غلام
می‌دوید آن رند در عشقی تمام
چشم درگوی ایاز آورده بود
گوییی چون گوی چوگان خورده بود
کرد پنهان سوی او سلطان نگاه
دید جانش چون جو و رویش چو کاه
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی
می‌دوید از هر سوی میدان چو گوی
خواندش محمود و گفتش ای گدا
خواستی هم کاسگی پادشاه
رند گفتش گر گدا می‌گوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم
عشق و افلاس است در هم‌سایگی
هست این سر، مایهٔ سرمایگی
عشق از افلاس می‌گیرد نمک
عشق مفلس را سزد بی‌هیچ شک
تو جهان داری دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته
ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس
وصل را چندین چه سازی کار و بار
هجر را گر مرد عشقی پای دار
شاه گفتش ای ز هستی بی‌خبر
جمله چون برگوی می‌داری نظر
گفت زیرا گو چو من سرگشته است
من چو او و او چو من آغشته است
قدر من او داند و من آن او
هر دو یک گوییم در چوگان او
هر دو در سرگشتگی افتاده‌ایم
بی سرو بی تن به جان استاده‌ایم
او خبر دارد ز من، من هم ازو
باز می‌گوییم مشتی غم ازو
دولتی‌تر آمد از من گوی راه
کاسب او را نعل بوسد گاه گاه
گرچه همچون گوی بی پا و سرم
لیک من از گوی محنت کش ترم
گوی برتن زخم از چوگان خورد
وین گدای دل‌شده بر جان خورد
گوی گرچه زخم دارد بی‌قیاس
از پی او می‌دود آخر ایاس
من اگر چه زخم دارم بیش ازو
درپیم بی او و من در پیش ازو
گوی گه گه در حضور افتاده است
وین گدا پیوسته دور افتاده است
آخر او را چون حضوری می‌رسد
از پی وصلش سروری می‌رسد
من نمی‌یارم ز وصلش بوی برد
گوی وصلی یافت و از من گوی برد
شهریارش گفت ای درویش من
دعوی افلاس کردی پیش من
گر نمی‌گویی دروغ ای بی‌نوا
مفلسی خویش را داری گوا
گفت تا جان من بود مفلس نیم
مدعی‌ام، اهل این مجلس نیم
لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان
در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق
این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان ناگهان
چون بداد آن رند جان بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه
گر به نزدیک تو جان بازیست خرد
تو درآ تا خود ببینی دست برد
گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای
چون چنان بی پا و سرگردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام
چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی
این سخن شد فاش در هر مجلسی
هوش مصنوعی: عاشق، داستان ایاز را به همه جا برد و در هر مجالسی این موضوع را مطرح کرد.
چون سواره گشتی اندر ره ایاس
می‌دویدی آن گدای حق شناس
هوش مصنوعی: زمانی که به راه صعود و تعالی رسیدی و به مرحله بالاتری رفتی، آن وقت بود که به جستجوی علم و حقیقت می‌پرداختی و به دنبال آن پهلوانی می‌کردی که خود را به آگاهی و شناخت خداوند می‌شناخت.
چون به میدان آمدی آن مشک موی
رند هرگز ننگرستی جز بگوی
هوش مصنوعی: زمانی که به میدان آمدی، هرگز به چیز دیگری جز گفتن نیندیشیدی.
آن سخن گفتند با محمود باز
کان گدایی گشت عاشق بر ایاز
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به گفتگویی است که با محمود، پادشاه معروف، صورت گرفته و به رابطه عاشقانه‌ای اشاره دارد که میان یک گدا و ایاز، خدمتگزار محمود، وجود دارد. در واقع، داستان به احساس عمیق و اشتیاقی اشاره می‌کند که این گدا به ایاز دارد، حتی اگر او در مقامی پایین‌تر از پادشاه باشد. به نوعی، عشق و اشتیاق می‌تواند در هر شرایطی جلوه‌گر شود و ارزش‌های انسانی فراتر از مقام و موقعیت هستند.
روزدیگر چون به میدان شد غلام
می‌دوید آن رند در عشقی تمام
هوش مصنوعی: روز دیگری، وقتی غلام به میدان آمد، آن رند عاشق به طور کامل در حال دویدن بود.
چشم درگوی ایاز آورده بود
گوییی چون گوی چوگان خورده بود
هوش مصنوعی: چشم ایاز به گونه‌ای بود که گویی به چیزی خیره شده و از تماشای آن به شدت تحت تأثیر قرار گرفته است. مانند گوی نرمی که در بازی چوگان به زمین سقوط کرده و دچار آسیب شده است.
کرد پنهان سوی او سلطان نگاه
دید جانش چون جو و رویش چو کاه
هوش مصنوعی: سلطان به سمت او به طور پنهانی نگاه کرد و دید که جانش مانند آب روان است و چهره‌اش مانند کاه می‌باشد.
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی
می‌دوید از هر سوی میدان چو گوی
هوش مصنوعی: به مانند چوبی که در بازی چوگان به کار می‌رود، فردی نگران و سرگردان بود که از هر طرف میدان به این سو و آن سو می‌دوید، مانند گوی (توپ) در این بازی.
خواندش محمود و گفتش ای گدا
خواستی هم کاسگی پادشاه
هوش مصنوعی: محمود او را صدا زد و گفت: ای گدا، آیا دوست داری که مثل پادشاه زندگی کنی؟
رند گفتش گر گدا می‌گوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم
هوش مصنوعی: یک شخص زیرک و با تجربه به دیگری گفت: اگر ما از عشق صحبت کنیم، تو را کمتر از عشق بازی نمی‌دانیم.
عشق و افلاس است در هم‌سایگی
هست این سر، مایهٔ سرمایگی
هوش مصنوعی: عشق و بی‌پولی در کنار هم وجود دارد و این وضعیت باعث خفت و سردی می‌شود.
عشق از افلاس می‌گیرد نمک
عشق مفلس را سزد بی‌هیچ شک
هوش مصنوعی: عشق از فقر و بی‌پولی نشأت می‌گیرد و براستی عشق به کسی که در تنگنا و سختی است، سزاوار و شایسته است.
تو جهان داری دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته
هوش مصنوعی: تو در این دنیا با دل آتشینی زندگی می‌کنی؛ پس باید مانند من که دلی سوخته دارم، عاشق باشی.
ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که عشق و ارتباطی که بین تو و معشوقت وجود دارد، بسیار عمیق و خاص است. بنابراین باید در برابر دردهایی که به خاطر دوری از او حس می‌کنی، صبر کنی و تحمل داشته باشی. لحظه‌ای آرامش و تحمل می‌تواند به تو کمک کند تا به این پیوند ادامه دهی.
وصل را چندین چه سازی کار و بار
هجر را گر مرد عشقی پای دار
هوش مصنوعی: اگر به وصال عشق دست یابی، چندین کار و بار هجر را چگونه تحمل خواهی کرد؟ اگر واقعا عاشق هستی، باید ایستادگی کنی.
شاه گفتش ای ز هستی بی‌خبر
جمله چون برگوی می‌داری نظر
هوش مصنوعی: شاه به او گفت: ای کسی که از واقعیت‌ها بی‌خبری، چطور می‌توانی با این افکار خود را مشغول کنی؟
گفت زیرا گو چو من سرگشته است
من چو او و او چو من آغشته است
هوش مصنوعی: او می‌گوید که چون من سرگشته و گیج هستم، دیگران نیز حالتی مشابه دارند. من به حالتی از او آغشته‌ام و او هم به حالتی از من.
قدر من او داند و من آن او
هر دو یک گوییم در چوگان او
هوش مصنوعی: ارزش من را او می‌داند و من نیز ارزش او را می‌شناسم؛ ما هر دو در بازی عشق یکسان سخن می‌گوییم.
هر دو در سرگشتگی افتاده‌ایم
بی سرو بی تن به جان استاده‌ایم
هوش مصنوعی: ما هر دو در حال سردرگمی هستیم، بدون سر و بدن، ولی به روح و جان خود ایستاده‌ایم.
او خبر دارد ز من، من هم ازو
باز می‌گوییم مشتی غم ازو
هوش مصنوعی: او از حال من باخبر است و من هم از حال او خبر دارم؛ بنابراین، هر دو در مورد غم‌هایمان صحبت می‌کنیم.
دولتی‌تر آمد از من گوی راه
کاسب او را نعل بوسد گاه گاه
هوش مصنوعی: از من به‌مراتب باکلاس‌تر و با اقتدارتر آمد؛ به گونه‌ای که گاه‌گاه بوسه‌ای بر نعل اسب او می‌زند.
گرچه همچون گوی بی پا و سرم
لیک من از گوی محنت کش ترم
هوش مصنوعی: اگرچه من مثل گوی بدون پا و سر هستم، اما از گوی که در رنج و مشقت است، بیشتر درد می‌کشیدم.
گوی برتن زخم از چوگان خورد
وین گدای دل‌شده بر جان خورد
هوش مصنوعی: این مصراع به تصویر کشیدن حالتی از فردی است که با زخم‌های ناشی از بازی چوگان روبه‌روست. او که به نوعی گدا و نیازمند به محبت و عشق است، درد و رنج عاطفی را به جان می‌خرد و بر این درد خود غلبه می‌کند. به عبارت دیگر، این فرد با وجود زخم‌هایش، همچنان به جستجوی عشق و محبت ادامه می‌دهد.
گوی گرچه زخم دارد بی‌قیاس
از پی او می‌دود آخر ایاس
هوش مصنوعی: هرچند بدن گوی زخم‌های زیادی دارد، اما به خاطر دویدن به دنبال او، هیچ چیزی نمی‌تواند مانعش شود.
من اگر چه زخم دارم بیش ازو
درپیم بی او و من در پیش ازو
هوش مصنوعی: اگرچه من زخم‌های زیادی دارم، اما بدون او و در نبودش، زخم‌هایم بیشتر از آنچه که با او هستم، به چشم می‌آید.
گوی گه گه در حضور افتاده است
وین گدا پیوسته دور افتاده است
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در هر زمانی ممکن است شانس یا فرصتی پیش بیاید، اما این گدا یا انسان نیازمند همیشه از بهره‌برداری از آن دور است و نمی‌تواند به آن دستیابی پیدا کند.
آخر او را چون حضوری می‌رسد
از پی وصلش سروری می‌رسد
هوش مصنوعی: وقتی که در نهایت به ملاقات او می‌رسم، احساس شادی و خوشحالی ناشی از وصال او به سراغم می‌آید.
من نمی‌یارم ز وصلش بوی برد
گوی وصلی یافت و از من گوی برد
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم از خوشبختی و نزدیکی او بوی خاصی ببرم، در حالی که کسی دیگر این خوشبختی را یافته و از من اطلاعاتی به دست آورده است.
شهریارش گفت ای درویش من
دعوی افلاس کردی پیش من
هوش مصنوعی: شهریار به درویش می‌گوید: تو ادعا کردی که فقیر هستی و دارایی نداری در برابر من.
گر نمی‌گویی دروغ ای بی‌نوا
مفلسی خویش را داری گوا
هوش مصنوعی: اگر نمی‌گویی دروغ، ای بیچاره، باید بدانی که خودت به ضعف و فقر خود اعتراف می‌کنی.
گفت تا جان من بود مفلس نیم
مدعی‌ام، اهل این مجلس نیم
هوش مصنوعی: می‌گوید تا زمانی که جانم باقی است، من نه فقیر هستم و نه مدعی. من متعلق به این جمع و محافل نیستم.
لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان
هوش مصنوعی: اما اگر در عشق باشم و جانم را فدای آن کنم، در این صورت فدای عشق کردن برای کسی که هیچ ندارد، نشانه‌ای از بی‌پولی و تهی‌دستی اوست.
در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق
هوش مصنوعی: ای محمود، در تو عشق و معنای آن به حدی ژرف است که جان را فدای خود می‌کند. اگر این عشق را درک نمی‌کنی، پس حق نداری ادعای عشق کنی.
این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان ناگهان
هوش مصنوعی: او این سخن را گفت و جانش از این جهان جدا شد. ناگهان جانش را به خاطر معشوقش فدای کرد.
چون بداد آن رند جان بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه
هوش مصنوعی: زمانی که آن شخص دلبر جانش را فدای عشق کرد، دنیا بر محمود به خاطر آن غم سنگین تیره و تار شد.
گر به نزدیک تو جان بازیست خرد
تو درآ تا خود ببینی دست برد
هوش مصنوعی: اگر در نزدیکی تو زندگی وجود دارد، عقل تو وارد شود تا خودت ببینی که چگونه دستت را فرود می‌آوری.
گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای
هوش مصنوعی: اگر به تو بگویند که یک ساعت در اینجا بمان و از این راه صدای در را بشنوی، این پیشنهاد را بپذیر.
چون چنان بی پا و سرگردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام
هوش مصنوعی: هرگاه تو همیشه مانند کسی که نه پا دارد و نه سر، سرگردان باشی، پس تمام آنچه را که داری، فقط در بازی وجود دارد.
چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا
هوش مصنوعی: وقتی که به زمین بیفتی، باید بدان که تو را عقل و جان به هم ریخته و متفاوت می‌سازد.

خوانش ها

حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود به خوانش فاطمه زندی
حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود به خوانش آزاده

حاشیه ها

1392/01/25 02:03
امیر

در مصراع اول بیت 35 "بداد" از لحاظ کتابت صحیح تر است.

1393/02/04 06:05
داتیس خواجه ئیان

در بیت یازدهم یک فاصله لازم است تا بیت معنادار شود:
هست این سر، مایه سرمایگی... یعنی این سری که دارم مایه و سرمایه من است در راه عشق.
به قول آقای امیر در بیست سی و پنجم هم جان بداد صحیح است و لازم است فاصله برداشته شود تا واژه یکپارچه ایجاد شود.