گنجور

حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت

خورد عیاری بدان دل‌خسته باز
با وثاقش برد دستش بسته باز
شد که تیغ آرد زند در گردنش
پارهٔ نان داد آن ساعت زنش
چون بیامد مرد با تیغ آن زمان
دید آن دل‌خسته را در دست نان
گفت این نانت که داد ای هیچ کس
گفت این نان را عیالت داد و بس
مرد چون بشنید آن پاسخ تمام
گفت بر ما شد ترا کشتن حرام
زانک هر مردی که نان ما شکست
سوی او با تیغ نتوان برد دست
نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغ
من چگونه خون او ریزم به تیغ
خالقا سر تا به راه آورده‌ام
نان همه بر خوان تو می‌خورده‌ام
چون کسی می‌بشکند نان کسی
حق گزاری می‌کند آن کس بسی
چون تو بحر جود داری صد هزار
نان تو بسیار خوردم حق گزار
یا اله العالمین درمانده‌ام
غرق خون بر خشک کشتی رانده‌ام
دست من گیر و مرا فریاد رس
دست بر سر چند دارم چون مگس
ای گناه آمرز و عذرآموز من
سوختم صد ره چه خواهی سوز من
خونم از تشویر تو آمد به جوش
ناجوان مردی بسی کردم بپوش
من ز غفلت صد گنه را کرده ساز
تو عوض صد گونه رحمت داده باز
پادشاها در من مسکین نگر
گر ز من بد دیدی آن شد این نگر
چون ندانستم خطا کردم ببخش
بر دل و بر جان پر دردم ببخش
چشم من گر می‌نگرید آشکار
جان نهان می‌گرید از شوق تو زار
خالقا گر نیک و گر بد کرده‌ام
هرچه کردم با تن خود کرده‌ام
عفو کن دون همتیهای مرا
محو کن بی‌حرمتیهای مرا
سوزنی چون دید با عیسی به هم
بخیه با روی او فکندش لاجرم
تیغ را از لاله خون آلود کرد
گلشن نیلوفری از دود کرد
پاره پاره خاک را در خون گرفت
تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت
در سجودش روز و شب خورشید و ماه
کرد پیشانی خود بر خاک راه
هست سیمایی ایشان از سجود
کی بود بی‌سجده سیما را وجود
روز از بسطش سپید افروخته
شب ز قبضش در سیاهی سوخته
طوطیی را طوق از زر ساخته
هدهدی را پیک ره برساخته
مرغ گردون در رهش پر می‌زند
بر درش چون حلقه‌ای سر می‌زند
چرخ را دور شبان‌روزی دهد
شب برد روز آورد روزی دهد
چون دمی در گل دمد آدم کند
وز کف و دودی همه عالم کند
گه سگی را ره دهد در پیشگاه
گه کند از گربه‌ای مکشوف راه
چون سگی را مرد آن قربت کند
شیرمردی را به سگ نسبت کند
او نهد از بهر سکان فلک
گردهٔ خورشید بر خوان فلک
گه عصائی را سلیمانی دهد
گاه موری را سخن دانی دهد
از عصایی آورد ثعبان پدید
وز تنوری آورد طوفان پدید
چون فلک را کره‌ای سرکش کند
از هلالش نعل در آتش کند
ناقه از سنگی پدیدار آورد
گاو زر در نالهٔ زار آورد
در زمستان سیم آرد در نثار
زر فشاند در خزان از شاخسار
گر کسی پیکان به خون پنهان کند
او ز غنچه خون در پیکان کند
یاسمین را چار ترکی برنهد
لاله را از خون کله بر سر نهد
گه نهد بر فرق نرگس تاج زر
گه کند در تاجش از شبنم گهر
عقل کار افتاده جان دل داده زوست
آسمان گردان زمین استاده زوست
کوه چون سنگی شد از تقدیر او
بحر آبی گشت از تشویر او
هم زمینش خاک بر سر مانده است
هم فلک چون حلقه بر در مانده است
هشت خلدش یک سَتانه بیش نیست
هفت دوزخ یک زبانه بیش نیست
جمله در توحید او مستغرق‌اند
چیست مستغرق که سحر مطلق‌اند
گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه
جملهٔ ذرات بر ذاتش گواه
پستی خاک و بلندی فلک
دو گواهش بس بود بر یک به یک
باد و خاک و آتش و خون آورد
سر خویش از جمله بیرون آورد
خاک ما گل کرد در چل بامداد
بعد از آن جان را درو آرام داد
جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد
عقل دادش تا به دو بیننده شد
عقل را چون دید بینایی گرفت
علم دادش تا شناسایی گرفت
چون شناسا شد به عقل اقرار داد
غرق حیرت گشت و تن در کار داد
خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست
جمله را گردن به زیر بار اوست
حکمت او بر نهد بار همه
وای عجب او خود نگه دار همه
کوه را میخ زمین کرد از نخست
پس زمین را روی از دریا بشست
چون زمین بر پشت گاو استاد راست
گاو بر ماهی و ماهی در هواست
پس همه بر چیست بر هیچ است و بس
هیچ هیچست این همه هیچست و بس
فکر کن در صنعت آن پادشاه
کین همه بر هیچ می‌دارد نگاه
چون همه بر هیچ باشد از یکی
این همه پس هیچ باشد بی‌شکی
جزو و کل برهان ذات پاک اوست
عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست
عرش بر آبست و عالم بر هواست
بگذر از آب و هوا جمله خداست
عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست
اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست
درنگر کین عالم و آن عالم اوست
نیست غیر او وگر هست آن هم اوست
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف و عبارت مختلف
مرد می‌باید که باشد شه شناس
گر ببیند شاه را در صد لباس
در غلط نبود که می‌داند که کیست
چون همه اوست این غلط کردن ز چیست
در غلط افتادن احول را بود
این نظر مردی معطل را بود
ای دریغا هیچ کس رانیست تاب
دیدها کور و جهان پر ز آفتاب
گر نبینی این خرد را گم کنی
جمله او بینی و خود را گم کنی
جمله دارند ای عجب دامن به دست
وز همه دورند و با او هم‌نشست
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
ای نهان اندر نهان ای جان جان
ای ز جمله پیش و هم پیش از همه
جمله از خود دیده و خویش از همه
بام تو پر پاسبان، در پر عسس
سوی تو چون راه یابد هیچ کس
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست
گرچه در جان گنج پنهان هم تویی
آشکارا بر تن و جان هم تویی
جملهٔ جانها ز کنهت بی‌نشان
انبیا بر خاک راهت جان فشان
عقل اگر از تو وجودی پی برد
لیک هرگز ره به کنهت کی برد
چون تویی جاوید در هستی تمام
دستها کلی فرو بستی تمام
ای درون جان برون جان تویی
هرچه گویم آن نهٔ هم آن تویی
ای خرد سرگشتهٔ درگاه تو
عقل را سر رشته گم در راه تو
جملهٔ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمی‌بینم نشان
هرکسی از تو نشانی داد باز
خود نشان نیست از تو ای دانای راز
گرچه چندین چشم گردون بازکرد
هم ندید از راه تو یک ذره گرد
نه زمین هم دید هرگز گرد تو
گرچه بر سرکرد خاک از درد تو
آفتاب از شوق تو رفته ز هوش
هر شبی در روی می‌مالید گوش
ماه نیز از بهر تو بگداخته
هر مه از حیرت سپرانداخته
بحر در شورت سرانداز آمده
دامنی‌تر خشک لب باز آمده
کوه را صد عقبه بر ره مانده
پای در گل تا کمر گه مانده
آتش از شوق تو چون آتش شده
پای بر آتش چنین سرکش شده
باد بی تو بی سر و پای آمده
باد در کف باد پیمای آمده
آب را نامانده آبی بر جگر
وآبش از شوق تو بگذشته ز سر
خاک در کوی تو بر در مانده
خاکساری خاک بر سرمانده
چند گویم چون نیایی در صفت
چون کنم چون من ندارم معرفت
گر تو ای دل طالبی در راه رو
می‌نگر از پیش و پس آگاه رو
سالکان را بین به درگاه آمده
جمله پشتاپشت همراه آمده
هست با هر ذره درگاهی دگر
پس ز هر ذره بدو راهی دگر
تو چه دانی تا کدامین ره روی
وز کدامین ره بدان درگه روی
آن زمان کورا عیان جویی نهانست
و آن زمان کورا نهان جویی عیانست
گر عیان جویی نهان آنگه بود
ور نهان جویی عیان آنگه بود
ور بهم جویی چو بی‌چونست او
آن زمان از هر دو بیرونست او
تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی
هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی
آنچ گویی و انچ دانی آن تویی
خویش رابشناس صد چندان تویی
تو بدو بشناس او را نه به خود
راه ازو  خیزد بدو، نه از خرد
واصفان را وصف او درخَورد نیست
لایق هر مرد و هر نامرد نیست
عجز از آن همشیره شد با معرفت
کو نه در شرح آید و نه در صفت
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
کو به غایت نیک و گر بد گفته‌اند
هرچ ازو گفتند از خود گفته‌اند
برتر از علمست و بیرون از عیانست
زانک در قدوسی خود بی‌نشانست
زو نشان جز بی‌نشانی کس نیافت
چاره‌ای جز جان فشانی کس نیافت
هیچ کس را در خودیّ و بی‌خودی
زو نصیبی نیست الا الذی
ذره ذره در دو گیتی وهم تست
هرچ دانی نه خداست آن فهم تست
نیست او آن کسی آنجا که اوست
کی رسد جان کسی آنجا که اوست
صد هزاران طور از جان بر ترست
هرچ خواهم گفت او زان برتراست
عقل در سودای او حیران بماند
جان ز عجز انگشت در دندان بماند
عقل را بر گنج وصلش دست نیست
جان پاک آنجایگه کو هست نیست
چیست جان در کار او سرگشته‌ای
دل جگر خواری به خون آغشته‌ای
می مکن چندین قیاس ای حق شناس
زانک ناید کار بی چون در قیاس
در جلالش عقل و جان فرتوت شد
عقل حیران گشت و جان مبهوت شد
چون نبود از انبیاء و از رسل
هیچ کس یک جزویی از کل کل
جمله عاجز روی بر خاک آمدند
در خطاب ماعرفناک آمدند
من که باشم تا زنم لاف شناخت
او شناسا شد که جز با او نساخت
چون جز‌او در هر دو عالم نیست کس
با که سازد اینت سودا و هوس
هست دریایی ز جوهر موج زن
تو ندانی این سخن شش پنج زن
هرکه او آن جوهر و دریا نیافت
لا شد و الاء لاالا نیافت
هرچ آن موصوف شد آن کِی بود
با منت این گفتن آسان کی بود
آن مگو چون در اشارت نایدت
دم مزن چون در عبارت نایدت
نه اشارت می‌پذیرد نه بیان
نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا، کمال اینست و بس
تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس
تو درو گم شو حلولی این بود
هرچ این نبود فضولی این بود
در یکی رو و از دوی یک سوی باش
یک دل و یک قبله و یک روی باش
ای خلیفه‌زادهٔ بی معرفت
با پدر در معرفت شو هم صفت
هرچ آورد از عدم حق در وجود
جمله افتادند پیشش در سجود
چون رسید آخر به آدم فطرتش
در پس صد پرده برد از غیرتش
گفت ای آدم تو بحر جود باش
ساجدند آن جمله تو مسجود باش
و آن یکی کز سجدهٔ او سربتافت
مسخ و ملعون گشت و آن سر درنیافت
چون سیه رو گشت گفت ای بی‌نیاز
ضایعم مگذار و کار من بساز
حق تعالی گفت ای ملعون راه
هم خلیفست آدم و هم پادشاه
باش چشماروی او امروز تو
بعد ازین فردا سپندش سوز تو
جزْوِ کل شد چون فرو شد جان به جسم
کس نسازد زین عجایب‌تر طلسم
جان بلندی داشت تن پستی خاک
مجتمع شد خاک پست و جان پاک
چون بلند و پست با هم یار شد
آدمی اعجوبهٔ اسرار شد
لیک کس واقف نشد ز اسرار او
نیست کار هر گدایی کار او
نه بدانستیم و نه بشناختیم
نه زمانی نیز دل پرداختیم
چند گویی جز خموشی راه نیست
زانک کس را زهرهٔ یک آه نیست
آگهند از روی این دریا بسی
لیک آگه نیست از قعرش کسی
گنج در قعرست گیتی چون طلسم
بشکند آخر طلسم و بند جسم
گنج یابی چون طلسم از پیش رفت
جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت
بعد از آن جانت طلسمی دیگرست
غیب را جان تو جسمی دیگرست
همچنین می‌رو به پایانش مپرس
در چنین دردی به درمانش مپرس
در بن این بحر بی پایان بسی
غرقه گشتند و خبر نیست از کسی
در چنین بحری که بحر اعظمست
عالمی ذره‌ست و ذره عالمست
کوپله ست این بحر را عالم، بدان
ذرهٔ هم کوپله ست این هم بدان
کو نماید عالم و یک ذره هم
کم شود دو کوپله زین بحر کم
کس چه داند تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
عقل و جان و دین و دل درباختم
تا کمال ذره‌ای بشناختم
لب بدوز از عرش وز کرسی مپرس
گر همه یک ذره می‌پرسی مپرس
عقل تو چون در سر مویی بسوخت
هر دو لب باید ز پرسیدن بدوخت
کس نداند کنه یک ذره تمام
چند پرسی چند گویی والسلام
چیست گردون سرنگون ناپایدار
بی‌قراری دایما بر یک قرار
در ره او پا و سر گم کرده‌ای
پردهٔ در پردهٔ در پرده‌ای
حل و عقد این چنین سلطانیی
کی توان کردن گر دانیی
چرخ می‌خواهد که این سر پی برد
او به سرگردانی این سر کی برد
چرخ جز سرگشته و پی کرده چیست
اوچه داند تا درون پرده چیست
او که چندین سال بر سر گشته است
بی سر و بن گرد این در گشته است
می‌نداند در درون پرده راز
کی شود بر چون تویی این پرده باز
کار عالم عبرت است و حسرتست
حیرت اندر حیرت اندر حیرتست
هر زمان این راه بی‌پایان تر است
خلق هر ساعت درو حیران تر است
هیچ دانی راه رو چون دید راه
هرکه افزون رفت افزون دید راه
بی نهایت کرد و کاری داشتی
بی عدد حصر و شماری داشتی
کارگاه پر عجائب دیده‌ام
جمله را از خویش غایب دیده‌ام
سوی کنه خویش کس را راه نیست
ذره‌ای از ذره‌ای آگاه نیست
هست کاری پشت و رو نه سر نه پای
روی در دیوار و پشت دست خای
مبتلای خویش و حیران تواَم
گر بدم گر نیک هم زان تواَم
نیم جزوم بی تو من، در من نگر
کل شوم گر تو کنی در من نظر
یک نظر سوی دل پر خونم آر
وز میان این همه بیرونم آر
گر تو خوانی ناکس خویشم دمی
هیچ کس در گرد من نرسد همی
من که باشم تا کسی باشم ترا
این بسم گر ناکسی باشم ترا
کی توانم گفت هندوی توم
هندوی خاک سگ کوی توم
هندوی جان بر میان دارم ز تو
داغ همچون حبشیان دارم ز تو
گر نیم هندوت چون مقبل شدم
تا شدم هندوت زنگی دل شدم
هندوی با داغ را مفروش تو
حلقه‌ای کن بنده را در گوش تو
ای ز فضلت ناشده نومید کس
حلقه و داغ توم جاوید بس
هرکه را خوش نیست دل در درد تو
خوش مبادش زانک نیست او مرد تو
ذره دردم ده ای درمان من
زانک بی دردت بمیرد جان من
کفر کافر را و دین دین‌دار را
ذرهٔ دردت دل عطار را
یا رب آگاهی ز یا ربهای من
حاضری در ماتم شبهای من
ماتمم از حد بشد سوری فرست
در میان ظلمتم نوری فرست
پای‌مرد من در این ماتم تو باش
کس ندارم دست گیرم هم تو باش
لذت نور مسلمانیم ده
نیستی نفس ظلمانیم ده
ذرهٔ‌ام لا شده در سایه‌ای
نیست از هستی مرا سایه‌ای
سایلم زان حضرت چون آفتاب
بوک از آن تابم رسد یک رشته تاب
تا مگر چون ذرهٔ سرگشته من
درجهم دستی زنم در رشته من
پس برون آیم از این روزن که هست
پیش گیرم عالمی روشن که هست
تا نیامد بر لبم این جان که بود
داشتم آخر کسی زان سان که بود
چون برآید جان ندارم جز تو کس
همره جانم تو باش آخر نفس
چون ز من خالی بماند جای من
گر تو همراهم نباشی وای من
روی آن دارد که همراهی کنی
می‌توانی کرد اگر خواهی کنی

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

هشت خلدش یک سَتانه بیش نیست
هفت دوزخ یک زبانه بیش نیست
سَتانه : پائین درب جای کندن کفش
هست دریایی ز جوهر موج زن
تو ندانی این سخن شش پنج زن
شش پنج زن : قمارباز
هرکه او آن جوهر و دریا نیافت
لا شد و الاء لاالا نیافت
آلاء : روزی ها، نعمت ها
هرچ آن موصوف شد آن کِی بود
با منت این گفتن آسان کی بود
هر چه در وصف او گویند، کی آن درست باشد؟ =هیچ وقت کسی نمی‌تواند وصف او را بگوید
باش چشماروی او امروز تو
بعد ازین فردا سپندش سوز تو
چشمارو: چیزی که بجهت دفع چشم زخم و چشم بد بسازند
کوپله ست این بحر را عالم، بدان
ذرهٔ هم کوپله ست این هم بدان
کوپله : قبه ای را گویند که در ایام شادی و آیین بندی و جشن و عروسی بندند
حل و عقد این چنین سلطانیی
کی توان کردن گر دانیی
حِلّ و عقد : رتق و فتق
هست کاری پشت و رو نه سر نه پای
روی در دیوار و پشت دست خای
پشت دست را گاز گرفتن

خوانش ها

حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت به خوانش آزاده

حاشیه ها

1389/05/27 15:07
رشید

در بیت 41 مصرع دوم شبنم نباید چدا نوشته شود
در بیت 45 مصرع دوم هفت دوزخ یک زبانه بیش نیست صحیح است.
بیت 63 مصرع دوم از لحاظ وزنی اشکال دارد. در حال حاضر نسخه چاپی برای مقایسه در دست نیست ولی به نظر می رسد یکی از دو کلمه ی "بس" و "این" اضافه نوشته شده است.
در بیت های 90 و 94 ردیف باید به صورت "مانده است" خوانده شود تا با سایر ابیات از لحاظ وزنی انسجام داشته باشد.
---
پاسخ: با تشکر، در مورد اول و دوم مطابق فرموده عمل شد (مورد دوم «ز فانه» با زبانه)، در مورد سوم منتظر پیشنهاد دوستانی که به دیوان چاپی دسترسی دارند می‌مانیم، در موردهای آخر، این حالت (نون ساکنی که مانند نون متحرک عمل می‌کند و با مد الف قبل حرکت آن ایجاد می‌شود) در بعضی آثار قدما سابقه داشته و نیازی به «است» اضافه‌ای که اشاره فرموده‌اید نیست.

1393/09/23 09:11
بہار

در مصرع :" با دو خاک و آتش و خون آورد" به جای "با دو..." باید "باد و..." چاپ شود۔ متشکرم

1394/01/14 01:04
رسول

در بیت ۱۹۲، وزن مصرع دوم چیزی کم دارد:
ذرّه‌ای‌ام لا شده در سایه‌ای/ نیست از هستی مرا سایه‌ای
شاید: نیست از هستی مرا (جز) سایه‌ای
یا: نیست از هستی من جز سایه‌ای
یا: نیست از هستی مرا سرمایه‌ای
البته این ها حدس من است، و گرنه نسخه‌ای که اکنون پیش رو دارم (که احتمالاً خیلی نسخۀ دقیقی نیست) مصرع اول این بیت را خیلی ثقیل و غریب ذکر کرده است: ذره‌ام گم شده‌ای در سایه‌ای/ نیست غیر از تو کسی سرمایه‌ای. اگر همین مصراع اخیر مورد نظر باشد، شاید به این شکل روان‌تر شود: ذره‌ام، گم گشته‌ای در سایه‌ای/ ...

1394/02/06 07:05

معنی شعر چیست ؟
سوزنی جون دید عیسی به هم
بخیه بر او فګندش لاجرم

1394/03/20 03:06
فروغ خسروی

با سلام
در بیت کوپله ست این بحر را عالم بدان: کوپله یا کوبله(در تصحیح شفیعی کدکنی که من دارم کوبله نوشته شده است) به معنی محل مخصوصی است که با استفاده از گل ها و سبزه ها، آذین بندی می شود.

1394/03/20 03:06
فروغ خسروی

ببخشید متنم ناقص شد. در معنی دیگر کوبله به معنی حباب نیز هست. از لعت نامه دهخدا: سواران آب را گویند که حباب باشد. (برهان ).حباب ، زیرا که آن به صورت قباب است . (از آنندراج ). حباب آب و شراب . (ناظم الاطباء). سوار آب . گنبد آب . افراس آب . غوزه ٔ آب . نفاخه . سیاب . حجا. فراسیاب .

1395/10/23 05:12
مهدی اشرفی

مان می بردند در دامن ایشان سوزنی بوده بحکم الهی بهمین سبب بر فلک چهارم ماند و بالاترش نبردند چرا که سوزن یکی از اسباب دنیا است

1395/10/23 05:12
مهدی اشرفی

((گویند که چون عیسی علیه السلام را به آسمان می بردند در دامن ایشان سوزنی بوده بحکم الهی بهمین سبب بر فلک چهارم ماند و بالاترش نبردند چرا که سوزن یکی از اسباب دنیا است))

1396/04/09 14:07
...

این بخش از منطق الطیر تئوری های توحیدی مهمی رو مورد بررسی قرار داده. من به نکته ای در مورد چند بیت اشاره مختصری می کنم.
در بیت های:
چون زمین بر پشت گاو استاد راست / گاو بر ماهی و ماهی در هواست
پس همه بر چیست بر هیچ است و بس / هیچ هیچست این همه هیچست و بس
فکر کن در صنعت آن پادشاه / کین همه بر هیچ می‌دارد نگاه
چون همه بر هیچ باشد از یکی / این همه پس هیچ باشد بی‌شکی
عطار به نکته مهمی اشاره می کنه. در بیت اول به این اعتقاد اساطیری که کره زمین بر روی شاخ گاو و گاو بر ماهی واقع شده، اشاره شده. این اعتقاد البته در حدیثی منسوب به امام صادق طور دیگه ای بیان شده، به این ترتیب که زمین بر ماهی، ماهی بر آب، آب بر صخره، صخره بر شاخ گاو و گاو بر خاک نمناک واقع شده. وقتی در مورد اینکه این خاک بر چه چیزی واقع شده از ایشون سوال میشه، در جواب میگن علم دانشمندان در همین مرحله متوقف شده.
به هر ترتیب عطار در بیت دوم از اینکه ماهی بر هوا واقع شده، هوا رو هیچ در نظر گرفته و آفرینش رو از هیچ. در واقع خلقت هستی از عدم بوده. عطار در بیت سوم از اینکه تمام هستی بر عدم استوار شده ابراز شگفتی میکنه و در ادامه بیان می کنه که با این نظام خلقت، تمام هستی و همه آفریده ها در برابر عظمت خالق هیچ به حساب میاد.
البته شاید بشه از فقط دو بیت اول برداشتی خیام گونه هم داشت که با توجه به سایر ابیات تقریبا این برداشت منتفی میشه.
با احترام.

1396/04/20 01:07
حبیب‌الله

در قسمت - پاره پاره خاک را خون گرفت
تا عتیق و لعل ازو بیرون گرفت -
به جای عتیق عقیق هست
و در بیت زیرین آن
در سجودش روز و شب خورشید و ماه کرد پیشانی خود بر خاک راه
به جای کرد سوده میاد
و شکل بیت این طور میشه
در سجودش روز و شب خورشید و ماه سوده پیشانی خود بر خاک راه

1397/02/24 18:04
a h

با سلام
من.نسخه ی چاپی را که دارم خیلی از موارد بخصوص در ابیات آخر متفاوت است .
در مورد کوپَلَه می خواستم بگم که در این شعر به معنی حباب است و حتی فکر کنم در لغتنامه ی دهخدا به عنوان مثال هم برای این معنی آمده است . لازم به ذکر است که چند تا معنی دیگه هم داره.
نکته ای که در دیوان شعرای قدیم حتما باید ذکر بشه اینکه از روی کدام نسخه تصحیح شده و چه کسی تصحیح را انجام داده . اگه امکان داره اینجا بنویسید

1397/04/20 22:07
میرمحمدعلی موسوی

شعر مذکور با بیت "بود مردی و الهی بس با نظام *** روز و شب اندر سفر بودی مدام " شروع می شود

1397/12/19 09:03
روفیا

مرد می باید که باشد شه شناس
گر ببیند شاه را در صد لباس
درود دوستان جان
خود همین سخن را نویسنده زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس گفته است :
.God changes his appearance every second
Blessed is the man who can recognize him in all his disguises
Disguises به معنای لباس مبدل است!

1399/06/08 01:09
حمید ناچیز

با سلام دوستان. باید توجه داشته باشیم که از لایه فیزیکی
(منظور عالم خاکی) هیچ جسم مادی حتی به لایه اثیری که لایه
بعد از لایه فیزیکی محسوب میشود، راه پیدا نمیکند. صرفا به خاطر اختلاف سطح انرژی بسیار زیادی که بین این دو لایه است.
لایه اثیری در جهان هستی اولین لایه محسوب میشود و لایه ای که عیسی مسیح به آن دست پیدا میکند لایه چهارم در جهان هستی است. منظور از به همراه داشتن یک سوزن این است که عیسی مسیح هنوز نتوانسته به هشیاری پاکیزه الهی دست یابد. به همین منظور او نمی تواند به لایه پنجم که بالاترین لایه در جهان هستی است راه یابد. لایه پنجم همان لایه ایست که خداوند خود را در پاکیزه ترین فرم در فرم صدا ( کلمه الله، صوت سرمدی، ندای الهی)
و نور ( نورالله) متجلی ساخت تا کل جهان هستی را خلق کند

1403/02/26 02:04
سعید سلیمانی

یاد آور:

۱- سبحانک عما یصفون (سوره مومنون)

۲- ما عرفناک حق معرفتک

1403/05/31 14:07
حسین خضوعی

عیان 

بیان