گنجور

فی التوحید باری تعالی جل و علا

آفرین جان آفرین پاک را
آنکه جان بخشید و ایمان خاک را
عرش را بر آب بنیاد او نهاد
خاکیان را عمر بر باد او نهاد
آسمان را در زبردستی بداشت
خاک را در غایت پستی بداشت
آن یکی را جنبش مادام داد
وان دگر را دایما آرام داد
آسمان چون خیمهٔ برپای کرد
بی ستون کرد و زمینش جای کرد
کرد در شش روز هفت انجم پدید
وز دو حرف آورد نه طارم پدید
مهرهٔ انجم ز زرین حقه ساخت
با فلک در حقه هر شب مهره باخت
دام تن را مختلف احوال کرد
مرغ جان را خاک در دنبال کرد
بحر را بگذاشت در تسلیم خویش
کوه را افسرده کرد از بیم خویش
بحر را از تشنگی لب خشک کرد
سنگ را یاقوت و خون را مشک کرد
روح را در صورت پاک اونمود
این همه کار از کفی خاک او نمود
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد
تن به جان و جان به ایمان زنده کرد
کوه را هم تیغ داد و هم کمر
تا به سرهنگی او افراخت سر
گاه گل در روی آتش دسته کرد
گاه پل بر روی دریا بسته کرد
نیم پشه بر سر دشمن گماشت
بر سر او چار صد سالش بداشت
عنکبوتی را به حکمت دام داد
صدر عالم را درو آرام داد
بست موری را کمر چون موی سر
کرد او را با سلیمان در کمر
خلعت اولاد عباسش بداد
طاء و سین بی‌زحمت طاسش بداد
پیشوایانی که ره بین آمدند
گاه و بی‌گاه از پی این آمدند
جان خود را عین حیرت یافتند
هم ره جان عجز و حسرت یافتند
درنگر اول که با آدم چه کرد
عمرها بر وی در آن ماتم چه کرد
بازبنگر نوح را غرقاب کار
تا چه برد از کافران سالی هزار
باز ابراهیم را بین دل شده
منجنیق و آتشش منزل شده
باز اسمعیل را بین سوگوار
کبش او قربان شده در کوی یار
باز در یعقوب سرگردان نگر
چشم کرده در سر کار پسر
باز یوسف را نگر در داوری
بندگی و چاه و زندان بر سری
باز ایوب ستمکش را نگر
مانده در کرمان و گرگان پیش در
باز یونس را نگر گم گشته راه
آمده از مه به ماهی چند گاه
باز موسی را نگر ز آغاز عهد
دایه فرعون و شده تابوت مهد
باز داود زره‌گر را نگر
موم کرده آهن از تف جگر
باز بنگر کز سلیمان خدیو
ملک وی بر باد چون بگرفت دیو
باز آن را بین که دل پر جوش شد
اره بر سر دم نزد خاموش شد
باز یحیی را نگر در پیش جمع
زار سر بریده در طشتی چو شمع
باز عیسی را نگر کز پای دار
شد هزیمت از جهودان چند بار
باز بنگر تا سر پیغمبران
چه جفا و رنج دید از کافران
تو چنان دانی که این آسان بود
بلکه کمتر چیز ترک جان بود
چند گویم چون دگر گفتم نماند
گر گلی کز شاخ می‌رفتم نماند
کشتهٔ حیرت شدم یکبارگی
می‌ندانم چاره جز بی‌چارگی
ای خرد در راه تو طفلی بشیر
گم شده در جست و جویت عقل پیر
در چنان ذاتی من آنگه کی رسم
از زعم من در منزه کی رسم
نه تو در علم آیی و نه در عیان
نی زیان و سودی از سود و زیان
نه ز موسی هرگزت سودی رسد
نه ز فرعونت زیان بودی رسد
ای خدای بی‌نهایت جز تو کیست
چون توئی بی‌حد و غایت جز تو چیست
هیچ چیز از بی‌نهایت بی‌شکی
چون به سر ناید کجا ماند یکی
ای جهانی خلق حیران مانده
تو بزیر پرده پنهان مانده
پرده برگیر آخر و جانم مسوز
بیش ازین در پرده پنهانم مسوز
گم شدم در بحر حیرت ناگهان
زین همه سرگشتگی بازم رهان
در میان بحر گردون مانده‌ام
وز درون پرده بیرون مانده‌ام
بنده را زین بحر نامحرم برآر
تو درافکندی مرا تو هم برآر
نفس من بگرفت سر تا پای من
گر نگیری دست من ای وای من
جانم آلودست از بیهودگی
من ندارم طاقت آلودگی
یا ازین آلودگی پاکم بکن
یا نه در خونم کش و خاکم بکن
خلق ترسند از تو من ترسم ز خود
کز تو نیکو دیده‌ام از خویش بد
مرده‌ای‌ام می‌روم بر روی خاک
زنده گردان جانم ای جانبخش پاک
مؤمن و کافر به خون آغشته‌اند
یا همه سرگشته یا برگشته‌اند
گر بخوانی این بود سرگشتگی
ور برانی این بود برگشتگی
پادشاها دل به خون آغشته‌ام
پای تا سر چون فلک سرگشته‌ام
گفته‌ای من با شماام روز و شب
یک نفس فارغ مباشید از طلب
چون چنین با یکدگر همسایه‌ایم
تو چو خورشیدی و ما هم سایه‌ایم
چه بود ای معطی بی‌سرمایگان
گر نگه داری حق همسایگان
با دلی پر درد و جانی با دریغ
ز اشتیاقت اشک می‌بارم چو میغ
گر دریغ خویش برگویم ترا
گم بباشم تا به کی جویم ترا
رهبرم شو زان که گم راه آمدم
دولتم ده گرچه بی‌گاه آمدم
هرکه در کوی تو دولت یار شد
در تو گم گشت وز خود بی‌زار شد
نیستم نومید و هستم بی‌قرار
بوک درگیرد یکی از صد هزار

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

کرد در شش روز هفت انجم پدید
وز دو حرف آورد نه طارم پدید
طارم = آسمان، سپهر، فلک
مهرهٔ انجم ز زرین حقه ساخت
با فلک در حقه هر شب مهره باخت
مهره باختن = شعبده کردن -  بازی کردن
باز اسمعیل را بین سوگوار
کبش او قربان شده در کوی یار
کبش =  بره دو ساله
باز ایوب ستمکش را نگر
مانده در کرمان و گرگان پیش در
کرمان = کرم ها
باز بنگر کز سلیمان خدیو
ملک وی بر باد چون بگرفت دیو
خدیو = پادشاه - شهریار
باز عیسی را نگر کز پای دار
شد هزیمت از جهودان چند بار
هزیمت = شکست خورده و گریزان - تارومار
در چنان ذاتی من آنگه کی رسم
از زعم من در منزه کی رسم
زَعِم = گمان و ظن
چه بود ای معطی بی‌سرمایگان
گر نگه داری حق همسایگان
چِبوَد = چه باشد

خوانش ها

فی التوحید باری تعالی جل و علا به خوانش آزاده

حاشیه ها

1391/03/07 08:06
مجید سیدی

در بیت آخر
بو که به معنی امید که صحیح است
اشتباها بوک درج شده است

1391/09/05 02:12
م کلانتر

برای درک بهتر شعر به پیوند به وبگاه بیرونی=
رجوع کنید

1391/10/06 00:01
خواننده

اولا باید عرض کنم بوک و بوکه هر دو یکی است. بوک املایی است که در قدیم در برخی نسخه های خطی متداول بوده و این رسم الخط فقط به این کلمه منحصر نمی شود. در کلمات دگر هم هست. مثل چونک یا آنچ یا زیراک یا زانک. بنا براین در رسم الخط منطق الطیر همان بوک درست است ولی تلفظ آن میشود: booke
ثانیا برای اطلاع از مفاهیم نمادین منطق الطیر به این مقاله مراجعه شود:
نگاهی به نمادپردازی عطار در منطق‌الطیر/ نوشته دکتر حسین خسروی / چاپ شده در فصلنامة علمی پژوهشی ادبیات عرفانی و اسطوره‌شناختی
دانشگاه آزاد اسلامی تهران جنوب،شمارة دوازدهم، پاییز 1387 خورشیدی
یا: کتاب سایه ها ، از همین نویسنده

1393/07/21 13:10
داود

متاسفانه در متن انتخابی شما درحدود 108 بیت حذف گردیده است یعنی از بیت: "سوزنی چون دیدبا عیسی بهم
بخیه بررویش فکند او ، لاجرم " تابیت "هست کاری
پشت رو،نه سر نه پای روی در دیوار و ،پشت دست خای در صورت لزوم اصلاح بفرمایید.

1400/06/03 22:09
ملیکا رضایی

:|||  

نمیدونم چی بگم ...

1393/08/05 20:11
خواننده

لطفاً،بر اساس کتاب گزیده منطق الطیر آقای دکتر حسین الهی قمشه ای اصلاح شود. با تشکر

1393/10/28 22:12
ایراهیم

واقعا 108 بیت حذف شده ، ؟چرا

1394/09/22 18:11
مجتبی خراسانی

بسم الله الرحمن الرحیم
منطق الطیر، همانند الهی نامه، حاوی داستان جامعی است که حکایات متعددی را در بر دارد. نام دیگر منطق الطیر، مقامات طیور است و عطار خود به این دو نام اشاره کرده است:
ختم شد بر تو چو بر خورشید نور/منطق الطیر و مقامات طیور
این مثنوی نیز مثل بقیۀ مثنوی های عطار با حمد خدا و نعت رسول (ص) و مناقب چهار خلیفه آغاز می شود و بعد از آن برخلاف دو مثنوی قبلی که بخشی در خطاب به روح آمده بود، بخشی در نفی تعصب است. متن اصلی داستان منطق الطیر با توصیف سیزده مرغ آغاز می گردد و از خصوصیات غالب و مشهور آنان یاد می شود. این بخش از از منطق الطیر در حکم مقدمه ای برای ورود به اصل داستان است و اگر هم نبود خللی در طرح داستان و روایت آن ایجاد نمی کرد. نکته ای که در این جا قابل توجه است، اصرار عطار به ایجاد پیوند میان هر یک از مرغان و یکی از انبیاست. این پیوند از طریق یکی از خصوصیات ظاهری، باطنی و حتی شباهت اسمی یا مناسبت های دیگر به هر ترتیب برقرار می شود. به نظر می رسد عطار از این طریق می خواهد بگوید که هر مرغی ـ که نماد انسانی است ـ بالقوه دارای صفت برجسته ای است که اگر در فعلیت بخشیدن به آن بکوشد، به مقام پیامبران ارتقا پیدا می کند. چنین مقدمه ای حکم براعت استهلال برای منظومه ای دارد که بن مایه و زمینۀ اصلی آن کوشش حماسی برای رسیدن به مقصودی عزیز و ارجمند است. این کوشش حماسی شرط گذشتن از راه دشوار و خطربار طریقت و وصول به حقیقت است.
(به شرط حیات، خلاصۀ داستان منطق الطیر و بن مایۀ اندیشه های عرفانی در آن را، زمانی دیگر عرض خواهم کرد.)
بمنه و کرمه

1394/09/26 18:11
مجتبی خراسانی

بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصۀ داستان منطق الطیر و بن مایۀ اندیشه های عرفانی در آن
مرغان جهان انجمنی می کنند و دربارۀ این که هر شهری شهریاری دارد و اقلیم آنان شاه ندارد به چاره جویی می پردازند و تصمیم می گیرند یک دیگر را برای جستن شاهی یاری کنند. هدهد از میان جمع برمی خیزد، خود را معرفی می کند و توانایی های خود را برمی شمارد و مرغان را به داشتن شاهی که نامش سیمرغ است و در پس کوه قاف ساکن است، بشارت می دهد و آنان را تشویق می کند تا با او به جستجوی سیمرغ برخیزند. جان مرغان در شوق رسیدن به سیمرغ بی قرار می شود، اما آگاهی از راه دور و دراز سفر، باعث می شود که هر کدام برای تن زدن از سفر به بهانه ای متوسل شود. هدهد سعی می کند بی قدری دلبستگی های هر یک از آنان را آشکار کند و بی اصل بودن بهانه های آن ها را ثابت و عزمشان را برای سفر نخاطره آمیز جستجوی سیمرغ جزم کند. مرغان پس از شنیدن سخنان هدهد، عشقشان به سیمرغ افزون تر می گردد، دست از جان می شویند و عزم سفر می کنند. ابتدا هدهد را با قرعه به رهبری برمی گزینند و قول می دهند در فرمان برداری از جان هم دریغ نکنند. اما وقتی چشمشان به بیابان بی نهایتی که در پیش دارند، می افتد نفیرشان بلند می شود و از هدهد می خواهند راه و رسم و آداب سلوک را برای آنان توضیح دهد تا فارغ از نگرانی و تردید راه را بپیمایند. مرغان هر یک سؤالی می کنند و هدهد هر یک را پاسخی شایسته می دهد. سؤال های گوناگون مرغان، مراتب و جایگاه روحی و دلبستگی ها و یأس و امیدهای آنان را افشا می کند. پاسخ های هدهد در جهت رفع بهانه های آنان، از طریق اثبات بی قدری دنیا، اعتبار و ارج سفر، و توصیف عظمت مقام سیمرغ است. این پاسخ ها که با حکایات متعدد همراه می شود، حاکی از آشنایی و معرفت هدهد به روحیات مرغان و انگیزه ها و اندیشه ها و آگاهی کامل از راه و هدفی است که در پیش دارند. سرانجام یکی از مرغان دربارۀ مسافت راه می پرسد. هدهد راه را شامل هفت وادی می داند که پس از گذشتن از آن ها وصول به درگاه سیمرغ ممکن می گردد. این هفت وادی که از نظرگاه عطار مقامات یا منازل طریقت است عبارت اند از: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا.
هدهد هر یک از وادی ها را معرفی می کند. سرانجام پس از شرح وادی فقر و فنا مرغان در اندوه فرو می روند و بسیاری در همان جا به زاری می میرند و بقیه از سر حسرت روی به راه می آورند و سالیان دراز راه می سپارند. عده ای در خلال گذر از موانع دشوار و خطربار راه می میرند، عده ای را شیران و پلنگان راه می درند، بعضی در آرزوی دانه ای دیوانه می شوند و خود را می کشند و سرانجام از صدها هزار مرغ، تنها سی مرغ بی بال و پر و رنجور و دل شکسته به درگاه سیمرغ می رسند؛ درگاهی بی وصف و صفت، برتر از ادراک عقل و معرفت، مجمع هزاران آفتاب و ماه و انجم که آفتاب جهان ما در برابر آن ذره ای محو می نماید تا به مرغانی پرو بال شکسته و رنجور چه رسد! مرغان در برابر عظمت این درگاه متحیر و ناامید می شوند و ناچیزی و حقارت خود را از صمیم جان در می یابند. عاقبت چاووش عزت ظاهر می گردد و از آن سی مرغ نزار نشان و مقصود آنان را می پرسد. مرغان می گویند آمده ایم تا درخواست کنیم که سیمرغ پادشاه ما باشد. چاووش با بی اعتنایی می گوید: که خواه شما باشید یا نباشید، سیمرغ پادشاه جاودان مطلق است، و آنان را به بازگشت فرمان می دهد.
ادامه دارد...

1394/09/18 13:12
مجتبی خراسانی

بسم الله الرحمن الرحیم
مرغان در عین ناامیدی از لطف پادشاه دل نمی برند و در پاسخ چاووش که آنان را از برق عزت بیم می دهد آمادگی خود را برای جان فشانی اعلام می کنند.
عاقبت لطف سیمرغ علی رغم استغنای او روی می نماید. جمله را در مسند قربت بر سریر عزت و هیبت می نشانند و رقعه ای پیش آنان می نهند تا بخوانند.
عطار در منطق الطیر داستان را از دید یک دانای کل روایت می کند که نسبت به حوادث داستان و احوال و روحیات شخصیت ها آگاهی تمام دارد. اما در این جا از مضمون رقعه ای که پیش آن مرغان می نهند اظهار بی اطلاعی می کند و می گوید رقعۀ آن قوم از راه مثال بر من معلوم می شود. این اظهار بی اطلاعی که ظرافت فوق العاده ای در آن نهفته است، بسیار عجیب می نماید؛ چرا که عطار در مقام دانای کل این روایت، از احوال یکایک شخصیت های داستان و اضطراب ها و نگرانی ها و ضعف و قوت های آنان و نیز از همۀ ماجراها و حوادثی که بر آنان می گذرد، آگاه است پس چگونه از متن رقعه ای که در مقابل مرغان نهاده اند، اظهار بی اطلاعی می کند؟ آیا عطار می خواهد بگوید که این مقام ورای فهم و تصور انسان است و تنها کسی آن را در می یابد که به آن مقام رسیده باشد؟ یا کسانی از راز آن رقعه خبر دارند که به بقای بعد از فنا رسیده باشد؟ و آیا واصلان به این مقام را که مجذوب و مغلوب ارادۀ حق اند، آن توانایی هست که با کلمات انسانیِ مولودِ تجربه های حسی، از واقعه ای بسیار فراتر از تجربه های حسی سخن گویند؟ به هر حال، دست این راوی دانای کل از وصول به این مقام کوتاه است. در این نقطۀ درماندگی است که اسطوره به یاری راوی می شتابد:
رقعۀ آن قوم از راه مثال/می شود معلوم این شوریده حال
ادامه دارد...

1394/10/19 03:01
مجتبی خراسانی

بسم الله الرحمن الرحیم
مثالی که تداعی آن عطار را بر مضمون رقعه، هدایت می کند، حادثه ای مشابه در داستان حضرت یوسف(ع) است:
برادران یوسف او را در چاه می اندازند. کاروانی می رسد و به طلب آب، دلو در چاه می افکنند. یوسف بالا می آید. برادران یوسف او را غلام خود معرفی می کنند و به بهایی اندک به مالک دعر ـ مهتر کاروان ـ می فروشند. مالک دست خطی از برادران می گیرد که گواهی بر خریدن یوسف از آنان باشد. این دست خط بعدها به دست یوسف می افتد. آنگاه که قحط پیش می آید، برادران یوسف به مصر می آیند تا از عزیز مصر گندم بگیرند. یوسف آنان را می شناسد، اما آنان برادر خود را نمی شناسند. یوسف آن دست خط را به بهانۀ آن که عبری نمی داند به برادران می دهد تا بخوانند. برادران غرق شرم و تاسف، زبانشان بند می آید؛ چرا که خواندن آن خط، اعتراف به گناه عظیمی است که آنان در گذشته مرتکب شده اند.
تشابه دو صحنۀ یوسف، برادران، رقعه با سیمرغ، مرغان، رقعه، عطار را به درک تاویل داستان و مضمون رقعه رهنمون می شود:
چون نگه کردند آن سی مرغ زار/در خط آن رقعهٔ پر اعتبار
هرچ ایشان کرده‌ بودند آن همه/بود کرده نقش تا پایان همه
آن همه خود بود سخت این بود لیک/کان اسیران چون نگه کردند نیک
رفته بودند و طریقی ساخته/یوسف خود را به چاه انداخته
جان یوسف را به خواری سوخته/وانگه او را بر سری بفروخته...
جان آن مرغان ز تشویر و حیا/شد فنای محض و تن شد توتیا
چون شدند از کل کل پاک آن همه/یافتند از نور حضرت جان همه
بدین ترتیب رقعۀ سیمرغ سبب می شود تا مرغان پس از فنای کلی در دریای شرم ناشی از فروش یوسف جان خویش، به نور عنایت سیمرغ جانی تازه بیابند. در این تجربه، گناه کرده و ناکردۀ دیرین آنان پاک می گردد. آفتاب قربت از درگاه می تابد، جان آنان افروخته می شود. از انعکاس چهرۀ این سی مرغ پرنده، چهرۀ سیمرغ جهان را می بینند. چون نیک می نگرند سی مرغ را همان سیمرغ می بینند. در خویش او را و در او خویش را مشاهده می کنند و چون به خود و به او هر دو نظر می کنند تنها یکی می بینند. مرغان در تحیر غرق می شوند. در این مقام زبان، زبان بی زبانی است. در چنین تجربه ای هر چه گفته می شود مجازی است. واژه ها از محتوای این جهانی خود خالی می شوند. اقتدارِ نظامِ نخستین زبان در هم می شکند. عطار می گوید مرغان بی زبان از حضرت سیمرغ کشف رازی را طلب می کنند که آنان را در تحیر فرو برده است و از حضرت، بی زبان خطاب می رسد: «حضرت ما چون آیینه است که هر کس خویشتن را در آن می بیند چون شما سی مرغ به این جا آمدید، در این آیینه سی پیدا شدید و اگر چهل یا پنجاه مرغ آمده بودید، باز هم خویشتن را می دیدید»
بدین ترتیب عطار یکی از دقیق ترین و ظریف ترین اندیشه ها و تجربه های عرفانی را به یاری هنر خود و با تکیه بر میراث عرفانی پیش از خود به تصویر می کشد و بدیع ترین حماسۀ عرفانی ادب فارسی را پدید می آورد.
و به قول جلال الدین:
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بمنه و کرمه

1396/10/10 11:01
آرش

خوب بود آقای محتبی خراسانی جهت امانتداری به منبع مطالب خود که همه از کتاب شرح راز منطق الطیر دکتر ثروتیان عینا اورده شده است اشاره میکردند

1396/10/10 12:01
nabavar

آرش جان
خوب گفتی ، این آقا چندین بار کپیِ آثار دیگران را به نام خودش آورده و دوستان دست او را رو کرده اند،
خجلت زده رفت

1396/10/10 18:01
خراسانی

بسم الله الرحمن الرحیم
بیشتر به مزاح می‌ماند!
دماغ و حوصلۀ پاسخ نیست. به جهت نامی که در مجازی از حقیر مانده، برای رفع بهتان فقط عرض می‌کنم، از هیچ منبعی استفاده نکرده‌ام.
والسلام
مجتبی خراسانی

1396/10/11 03:01
لیام

ای خراسانی حریف لاف و لیچارت منم
تا درین گنجور هستی ، در پی کارت منم
شب ز خوابت می کنم بیدار از نیش سخن
نیشتر بر کنه جانت میزنم ، خارت منم
حیله ها کردی که گردی در ردیف عارفان
آنکه دستت رو کند ، خندد به افکارت منم
رو نویسی کرده ای قبلاً ز حرف دیگران
آنکه بی رونق کند آن شمع بازارت ، منم
یا ازین گنجور راهت را دگر سو باز کن
یا اگر بار دگر کردم نگونسارت ، منم
من` لیام` ام صد سخن دارم به کلک پر توان
شعله ای گر دیدی و آتش به انبارت ، منم

1399/01/14 01:04
زهرا

سلام کاش خوانش اشعار عطار هم داخل سایت بگذارید...!
ممنون

1402/11/14 10:02
رضا از کرمان

سلام 

در این بیت به دو موضوع  قرآنی ،گلستان شدن آتش بر ابراهیم (ع) و گذشتن موسی (ع) وقوم بنی اسراییل  از نیل به زیبایی اشاره شده ضمن اینکه در ابیات قبل به استناد ایات قرآن به خلقت آسمان بدون ستون وقرار داشتن عرش بر آب  آیه 7 سوره هود  10 لقمان و2 رعد اشاره کرده ودر بیت ششم مصرع دوم  ( وز دو حرف آورد نه طارم پدید ) اشاره به عبارت قرآنی کن فیکون  در آیه83 سوره یس ، 50 ق ،59 فرقان و 4 حدید دارد  

اشتباه من را ببخشید حاشیه مربوط به بیت بعد میباشد .

شاد باشید 

1402/11/14 10:02
رضا از کرمان

سلام ضمن پوزش شماره بیت انخابی اشتباه شده منظور بیت بعدی (14) میباشد .

1402/11/14 11:02
رضا از کرمان

سلام 

اشاره جناب عطار ووجه تسمیه ایوب وکرمان در این بیت به یکی از جاذبه های گردشکری در استان کرمان در منطقه شهرستان شهربابک بنام غار ایوب مربوط میباشد که در ارتفاع 3200 متری ودر اثر فوران گدازه های آتشفشانی بوجود آمده است و همواره مورد استقبال وبازدید گردشگران وکوهنوردان بوده ودر میان این غار گودالی بنام حوض آرزوها  یکی از زیبایی های این غار است  در افواه عمومی ساکنان محلی این باور وجود دارد که بیماری پوستی ایوب پیامبر (ع) در اثر شستشو و آبتنی دراین غار مداوا گردیده  در زبان محلی به کوه ایوب ،کمر ایوب اطلاق میگردد .کمره در لغت به معنای میانه کوه است بقول مولانا

ناقه الله بزاده به دعای صالح

جهت معجزه دین ز کمرگاه جبل

در مورد گرگان دوستان اگه راهنمایی بفرمایند ممنونم.

  شاد باشید