گنجور

حکایت کوف

کوف آمد پیش چون دیوانه‌ای
گفت من بگزیده‌ام ویرانه‌ای
عاجزی‌ام در خرابی زاده من
در خرابی می‌روم بی‌باده من
گرچه معموری بسی خوش یافتم
هم مخالف هم مشوش یافتم
هرک در جمعیتی خواهد نشست
در خرابی بایدش رفتن چو مست
در خرابی جای می‌سازم به رنج
زانک باشد در خرابی جای گنج
عشق گنجم در خرابی ره نمود
سوی گنجم جز خرابی ره نبود
دور بردم از همه کس رنج خویش
بوک یابم بی طلسمی گنج خویش
گر فرو رفتی به گنجی پای من
باز رستی این دل خودرای من
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانک عشقش کار هر مردانه نیست
من نیم در عشق او مردانه‌ای
عشق گنجم باید و ویرانه‌ای
هدهدش گفت ای ز عشق گنج مست
من گرفتم کامدت گنجی به دست
بر سر آن گنج خود را مرده گیر
عمر رفته ره به سر نابرده گیر
عشق گنج و عشق زر از کافریست
هرک از زر بت کند او آزریست
زر پرستیدن بود از کافری
نیستی آخر ز قوم سامری
هر دلی کز عشق زر گیرد خلل
در قیامت صورتش گردد بدل

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

حکایت کوف به خوانش گروه چامه‌خوان
حکایت کوف به خوانش آزاده

حاشیه ها

1393/04/28 21:06
صفورا یوسفی

فکر کنم «ایستی آخر ز قوم سامری» درست باشه.

1400/02/04 15:05
چاپاتی

در این بیت سمبل و نمادی بکار رفته،آیا؟
عشق گنجم در خرابی ره نمود
سوی گنجم جز خرابی ره نبود