گنجور

حکایت شیخ سمعان

شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
در کمال از هرچه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کآنِ او بود ای عجب
می‌نیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان هم کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا می‌کرده بود
خود صلاة و صوم بی‌حد داشت او
هیچ سنت را فرو نگذاشت او
پیشوایانی که در پیش آمدند
پیش او از خویش بی‌خویش آمدند
موی می‌بشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هرکه بیماری و سستی یافتی
از دم او تندرستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید
چند شب بر هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده می‌کردی بتی را بر دوام
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد
من ندانم تا ازین غم جان برم
ترک جان گفتم اگر ایمان برم
نیست یک تن بر همه روی زمین
کو ندارد عقبه‌ای در ره چنین
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دراز
آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت کارم اوفتاد
می‌بباید رفت سوی روم زود
تا شود تعبیر این، معلوم زود
چار صد مرد مرید معتبر
پس‌روی کردند با او در سفر
می‌شدند از کعبه تا اقصای روم
طوف می‌کردند سر تا پای روم
از قضا دیدند عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهَش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج جمال
آفتابی بود اما بی‌زوال
آفتاب از رشک عکس روی او
زردتر از عاشقان در کوی او
هرکه دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنار بست
هرکه جان بر لعل آن دلبر نهاد
پای در ره نانهاده سرنهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی
روم از آن هندوصفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنهٔ عشاق بود
هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
چون نظر بر روی عشاق او فکند
جان به دست غمزه با طاق او فکند
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود
مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی
صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تابدار
بود آتش پاره‌ای بس آبدار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
گفت را چون بر دهانش ره نبود
از دهانش هر که گفت آگه نبود
همچو چشم سوزنی شکل دهانش
بسته زناری چو زلفش بر میانش
چاه سیمین در زنخدان داشت او
همچو عیسی در سخن جان داشت او
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشیدفش در موی داشت
برقعی شَعر سیه بر روی داشت
دختر ترسا چو برقع برگرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
چون نمود از زیر برقع روی خویش
بست صد زنارش از یک موی خویش
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد
عشق آن بت‌روی، کار خویش کرد
شد به کل از دست و در پای اوفتاد
جای آنش بود و برجای اوفتاد
هرچه بودش، سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او
ریخت کفر از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
عشق برجان و دل او چیر گشت
تا ز دل نومید وز جان سیر گشت
گفت چون دین رفت چه جای دلست
عشق ترسازاده کاری مشکل است
چون مریدانش چنین دیدند زار
جمله دانستند کافتادست کار
سر به سر در کار او حیران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
پند دادندش بسی، سودی نبود
بودنی چون بود، بِه‌بودی نبود
هرکه پندش داد فرمان می‌نبرد
زآن که دردش هیچ درمان می‌نبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد
درد درمان‌سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز
چشم بر منظر، دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه
شد نهان چون کفر در زیر گناه
هر چراغی کآن شب‌اختر درگرفت
از دل آن پیر غم‌خور درگرفت
عشق او آن شب یکی صد بیش شد
لاجرم یک‌بارگی بی‌خویش شد
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
یک دمش نه خواب بود و نه قرار
می‌تپید از عشق و می‌نالید زار
گفت یا رب امشبم را روز نیست؟
یا مگر شمع فلک را سوز نیست؟
در ریاضت بوده‌ام شب‌ها بسی
خود نشان ندهد چنین شب‌ها کسی
همچو شمع از سوختن خوابم نماند
بر جگر جز خون دل آبم نماند
همچو شمع از تفت و سوزم می‌کشند
شب همی‌سوزند و روزم می‌کشند
جمله شب در خون دل چون مانده‌ام
پای تا سر غرقه در خون مانده‌ام
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد
می‌ندانم روز خود چون بگذرد
هرکه را یک شب چنین روزی بود
روز و شب کارش جگرسوزی بود
روز و شب بسیار در تب بوده‌ام
من به روز خویش امشب بوده‌ام
کار من روزی که می‌پرداختند
از برای این شبم می‌ساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز؟
شمع گردون را نخواهد بود سوز؟
یا رب این چندین علامت امشبست؟
یا مگر روز قیامت امشبست؟
یا از آهم شمع گردون مرده شد
یا ز شرم دلبرم در پرده شد
شب دراز است و سیه چون موی او
ورنه صد ره مُردمی بی‌روی او
می‌بسوزم امشب از سودای عشق
می‌ندارم طاقت غوغای عشق
عمر کو؟ تا وصف غم خواری کنم
یا به کام خویشتن زاری کنم
صبر کو؟ تا پای در دامن کشم
یا چو مردان رطل مردافکن کشم
بخت کو؟ تا عزم بیداری کند
یا مرا در عشق او یاری کند
عقل کو؟ تا علم در پیش آورم
یا به حیلت عقل با خویش آورم
دست کو؟ تا خاک ره بر سر کنم
یا ز زیر خاک و خون سر برکنم
پای کو؟ تا بازجویم کوی یار
چشم کو؟ تا بازبینم روی یار
یار کو؟ تا دل دهد در یک غمم
دست کو؟ تا دست گیرد یک دمم
زور کو؟ تا ناله و زاری کنم
هوش کو؟ تا ساز هشیاری کنم
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است؟ این چه درد است؟ این چه کار؟
جملهٔ یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کرده‌ام صد بار غسل ای بی‌خبر
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست؟
کی شود کار تو بی‌تسبیح راست؟
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
آن دگر یک گفت ای پیرکهن
گر خطایی رفت بر تو توبه کن
گفت کردم توبه از ناموس و حال
تایبم از شیخی و حال و محال
آن دگر یک گفت ای دانای راز
خیز خود را جمع کن اندر نماز
گفت کو محراب روی آن نگار؟
تا نباشد جز نمازم هیچ‌کار
آن دگر یک گفت تا کی زین سخُن؟
خیز در خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر بت‌روی من اینجاستی
سجده پیش روی او زیباستی
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست؟
یک نفس درد مسلمانیت نیست؟
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین
تا چرا عاشق نبودم پیش ازین
آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت دیوی کو ره ما می‌زند،
گو بزن چون چست و زیبا می‌زند
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد
گوید این پیر این چنین گمراه شد
گفت من بس فارغم از نام و ننگ
شیشهٔ سالوس بشکستم به سنگ
آن دگر گفتش که یاران قدیم
از تو رنجورند و مانده دل دو نیم
گفت چون ترسابچه خوش دل بود
دل ز رنج این و آن غافل بود
آن دگر گفتش که با یاران بساز
تا شویم امشب بسوی کعبه باز
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبه‌ام در دیر مست
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه
در حرم بنشین و عذر خویش خواه
گفت سر بر آستان آن نگار
عذر خواهم خواست، دست از من بدار
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است
مرد دوزخ نیست هر کو آگه است
گفت اگر دوزخ شود همراه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من
آن دگر گفتش بر امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
گفت چون یار بهشتی‌روی هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست
آن دگر گفتش که از حق شرم دار
حق تعالی را به حق آزرم دار
گفت این آتش چو حق در من فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
آن دگر گفتش برو ساکن بباش
باز ایمان آور و مؤمن بباش
گفت جز کفر از من حیران مخواه
هرک کافر شد ازو ایمان مخواه
چون سخن در وی نیامد کارگر
تن زدند آخر بدان تیمار در
موج‌زن شد پردهٔ دلشان ز خون
تا چه آید خود ازین پرده برون
تُرک روز، آخر چو با زرین سپر
هندوی شب را به تیغ افکند سر،
روز دیگر کاین جهان پر غرور
شد چو بحر از چشمهٔ خور غرق نور،
شیخ خلوت‌ساز کوی یار شد
با سگان کوی او در کار شد
معتکف بنشست بر خاک رهش
همچو مویی شد ز روی چون مهش
قرب ماهی، روز و شب در کوی او
صبر کرد از آفتاب روی او
عاقبت بیمار شد بی‌دلستان
هیچ برنگرفت سر زآن آستان
بود خاک کوی آن بت بسترش
بود بالین آستان آن درش
چون نبود از کوی او بگذشتنش
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بی‌قرار
کی کنند، ای از شراب شرک مست
زاهدان در کوی ترسایان نشست؟
گر به زلفم شیخ اقرار آورد
هر دمش دیوانگی بار آورد
شیخ گفتش چون زبونم دیده‌ای
لاجرم دزدیده دل دزدیده‌ای
یا دلم ده باز یا با من بساز
در نیاز من نگر، چندین مناز
از سر ناز و تکبر درگذر
عاشق و پیر و غریبم درنگر
عشق من چون سرسری نیست ای نگار
یا سرم از تن ببر یا سر درآر
جان فشانم بر تو گر فرمان دهی
گر تو خواهی بازم از لب جان دهی
ای لب و زلفت زیان و سود من
روی و کویت مقصد و مقصود من
گه ز تاب زلف در تابم مکن
گه ز چشم مست در خوابم مکن
دل چو آتش، دیده چون ابر، از توام
بی‌کس و بی‌یار و بی‌صبر، از توام
بی تو بر جانم جهان بفروختم
کیسه بین کز عشق تو بردوختم
همچو باران اشک می‌بارم ز چشم
زآن که بی تو چشم این دارم ز چشم
دل ز دست دیده در ماتم بماند
دیده رویت دید، دل در غم بماند
آنچه من از دیده دیدم کس ندید
وآنچه من از دل کشیدم کس ندید
از دلم جز خون دل حاصل نماند
خون دل تا کی خورم چون دل نماند
بیش ازین بر جان این مسکین مزن
در فتوح او لگد چندین مزن
روزگار من بشد در انتظار
گر بود وصلی، بیاید روزگار
هر شبی بر جان کمین‌سازی کنم
بر سر کوی تو جان‌بازی کنم
روی بر خاک درت، جان می‌دهم
جان به نرخ خاک، ارزان می‌دهم
چند نالم بر درت؟ در باز کن
یک دمم با خویشتن دمساز کن
آفتابی، از تو دوری چون کنم؟
سایه‌ام، بی تو صبوری چون کنم؟
گرچه همچون سایه‌ام از اضطراب
درجهم در روزنت چون آفتاب
هفت گردون را درآرم زیر پر
گر فرو آری بدین سرگشته، سر
می‌روم با خاک جان سوخته
ز آتش جانم جهانی سوخته
پای از عشق تو در گل مانده
دست از شوق تو بر دل مانده
می‌برآید ز آرزویت جان ز من
چند باشی بیش از این پنهان ز من؟
دخترش گفت ای خرف از روزگار
ساز کافور و کفن کن، شرم‌دار
چون دمت سرد است دمسازی مکن
پیر گشتی، قصد دل بازی مکن
این زمان عزم کفن کردن تو را
بهترم آید که عزم من تو را
کی توانی پادشاهی یافتن؟
چون به سیری نان نخواهی یافتن
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد
گفت دختر گر تو هستی مرد کار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده از ایمان بدوز
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچ‌کار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
هرکه او همرنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
شیخ گفتش هرچه گویی آن کنم
وآنچه فرمایی به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توام ای سیم تن
حلقه‌ای از زلف در حلقم فکن
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیر مغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
شیخ الحق مجلسی بس تازه‌ دید
میزبان را حسن بی‌اندازه دید
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
ذره‌ای عقلش نماند و هوش هم
درکشید آن جایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
چون به یک جا شد شراب و عشق یار
عشق آن ماهش یکی شد صد هزار
چون حریفی آب‌دندان دید شیخ
لعل او در حقه خندان دید شیخ،
آتشی از شوق در جانش فتاد
سیل خونین سوی مژگانش فتاد
باده‌ای دیگر گرفت و نوش کرد
حلقه‌ای از زلف او در گوش کرد
قرب صد تصنیف در دین یاد داشت
حفظ قرآن را بسی استاد داشت
چون می از ساغر به ناف او رسید
دعوی او رفت و لاف او رسید
هرچه یادش بود، از یادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
خمر، هر معنی که بودش از نخست
پاک از لوح ضمیر او بشست
عشق آن دلبر بماندش صعبناک
هرچه دیگر بود کلی رفت پاک
شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد
همچو دریا جان او پرشور کرد
آن صنم را دید می در دست و مست
شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست
دل بداد از دست، از می خوردنش
خواست تا دستی کند در گردنش
دخترش گفت ای تو مرد کار نه
مدعی در عشق، معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم دارییی
مذهب این زلف پر خم دارییی،
همچو زلفم نِه قدم در کافری
زآن که نبود عشق، کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار
عاشقی را کفر سازد، یاد دار
اقتدا گر تو به کفر من کنی
با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا
خیز رو، اینک عصا اینک ردا
شیخ عاشق گشته، کار افتاده بود
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آن زمان کاندر سرش مستی نبود
یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست
اوفتاد از پای و کلی شد ز دست
برنیامد با خود و رسوا شد او
می‌نترسید از کسی، ترسا شد او
بود می بس کهنه، در وی کار کرد
شیخ را سرگشته چون پرگار کرد
پیر را می کهنه و عشق جوان
دلبرش حاضر، صبوری کی توان؟
شد خراب آن پیر و شد از دست و مست
مست و عاشق چون بود؟ رفته ز دست
گفت بی‌طاقت شدم ای ماه‌روی
از من بی‌دل چه می‌خواهی بگوی
گر به هشیاری نگشتم بت‌پرست
پیش بت مصحف بسوزم مست مست
دخترش گفت این زمان مرد منی
خواب خوش بادت که در خورد منی
پیش ازین در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام
چون خبر نزدیک ترسایان رسید
کآن چنان شیخی ره ایشان گزید،
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقهٔ زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
دل ز دین خویشتن آزاد کرد
نه ز کعبه نه ز شیخی یاد کرد
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش باز شست
گفت خذلان قصد این درویش کرد
عشق ترسازاده کار خویش کرد
هرچه گوید بعد از این، فرمان کنم
زین بتر چه بود که کردم؟ آن کنم
روز هشیاری نبودم بت پرست
بت پرستیدم چو گشتم مست مست
بس کسا کز خمر ترک دین کند
بی شکی، ام‌الخبایث این کند
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند؟
هرچه گفتی کرده شد، دیگر چه ماند؟
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچه من دیدم ز عشق
کس چو من، از عاشقی شیدا شود؟
و آن چنان شیخی، چنین رسوا شود؟
قرب پنجه سال راهم بود باز
موج می‌زد در دلم دریای راز
ذره‌ای عشق از کمین درجست چست
برد ما را بر سر لوح نخست
عشق از این بسیار کردست و کند
خرقه با زنار کردست و کند
تختهٔ کعبه است ابجدخوان عشق
سرشناس غیب، سرگردان عشق
این همه خود رفت برگوی اندکی
تا تو کی خواهی شدن با من یکی؟
چون بنای وصل تو بر اصل بود
هرچه کردم بر امید وصل بود
وصل خواهم و آشنایی یافتن
چند سوزم در جدایی یافتن؟
باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر
سیم و زر باید مرا ای بی‌خبر
کی شود بی‌سیم و زر کارت به سر؟
چون نداری تو، سر خود گیر و رو
نفقه‌ای بستان ز من ای پیر و رو
همچو خورشید سبک‌رو فرد باش
صبر کن مردانه‌وار و مرد باش
شیخ گفت ای سروقدِ سیم‌بر
عهد نیکو می‌بری الحق به سر
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار
دست ازین شیوه سخن آخر بدار
هر دم از نوع دگر اندازیَم
در سر اندازی و سر اندازیَم
خون تو بی تو بخوردم هرچه بود
در سر و کار تو کردم هرچه بود
در ره عشق تو هر چم بود شد
کفر و اسلام و زیان و سود شد
چند داری بی‌قرارم ز انتظار
تو ندادی این چنین با من قرار
جملهٔ یاران من برگشته‌اند
دشمن جان من سرگشته‌اند
تو چنین، وایشان چنان، من چون کنم؟
نه مرا دل ماند و نه جان، چون کنم؟
دوست‌تر دارم من ای عیسی‌سرشت
با تو در دوزخ که بی تو در بهشت
عاقبت چون شیخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوک‌وانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد، هر دو به هم
عمر بگذاریم در شادی و غم
شیخ از فرمان جانان سرنتافت
کآن که سر تافت او ز جانان، سر نیافت
رفت پیر کعبه و شیخ کبار
خوک‌وانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید کشت یا زنار بست
تو چنان ظن می‌بری ای هیچ کس
کاین خطر آن پیر را افتاد بس؟
در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر
تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای
سخت معذوری که مرد ره نه‌ای
گر قدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کش، بت سوز، در سودای عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
هم‌نشینانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بدیدند آن گرفتاری او
بازگردیدند از یاری او
جمله از شومی او بگریختند
در غم او خاک بر سر ریختند
بود یاری در میان جمع، چست
پیش شیخ آمد که ای در کار سست
می‌رویم امروز سوی کعبه باز
چیست فرمان؟ باز باید گفت راز
یا همه همچون تو ترسایی کنیم
خویش را محراب رسوایی کنیم
این چنین تنهات نپسندیم ما
همچو تو زنار بربندیم ما
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
زود بگریزیم بی‌تو زین زمین
معتکف در کعبه بنشینیم ما
دامن از هستیت در چینیم ما
شیخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهید باید رفت زود
تا مرا جانست، دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
می‌ندانید، ارچه بس آزاده‌اید
زآن که اینجا کار ناافتاده‌اید
گر شما را کار افتادی دمی
همدمی بودی مرا در هر غمی
باز گردید ای رفیقان عزیز
می‌ندانم تا چه خواهد بود نیز
گر ز ما پرسند، برگویید راست
کآن ز پا افتاده سرگردان کجاست
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
در دهان اژدهای قهر ماند
هیچ کافر در جهان ندهد رضا
آنچه کرد آن پیر اسلام از قضا
روی ترسایی نمودندش ز دور
شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور
زلف او چون حلقه در حلقش فکند
در زفان جملهٔ خلقش فکند
گر مرا در سرزنش گیرد کسی
گو درین ره این چنین افتد بسی
در چنین ره کآن نه بن دارد نه سر
کس مبادا ایمن از مکر و خطر
این بگفت و روی از یاران بتافت
خوک‌وانی را سوی خوکان شتافت
بس که یاران از غمش بگریستند
گه ز دردش مرده گه می‌زیستند
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن در گداز
شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
وآنگه ایشان از حیا حیران شده
هر یکی در گوشه‌ای پنهان شده
شیخ را در کعبه یاری چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
بود بس بیننده و بس راهبر
زو نبودی شیخ را آگاه‌تر
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر
او نبود آنجایگه حاضر مگر
چون مرید شیخ باز آمد به جای
بود از شیخش تهی خلوت‌سرای
باز پرسید از مریدان حال شیخ
باز گفتندش همه احوال شیخ
کز قضا او را چه بار آمد به بر
وز قدر او را چه کار آمد به سر
موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق می‌بازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلی بازداشت از طاعت او
خوک‌وانی می‌کند این ساعت او
این زمان آن خواجهٔ بسیار درد
بر میان زنار دارد چار کرد
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت
از کهن گبریش می‌نتوان شناخت
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
با مریدان گفت ای‌تر دامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
یار کار افتاده باید صد هزار
یار ناید جز چنین روزی به کار
گر شما بودید یار شیخ خویش
یاری او از چه نگرفتید پیش؟
شرمتان باد، آخر این یاری بود؟
حق گزاری و وفاداری بود؟
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار می‌بایست بست
از برش عمدا نمی‌بایست شد
جمله را ترسا همی‌بایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کآنچه کردید از منافق بودنست
هرکه یار خویش را یاور شود
یار باید بود اگر کافر شود
وقت ناکامی توان دانست یار
خود بود در کامرانی صد هزار
شیخ چون افتاد در کام نهنگ
جمله زو بگریختید از نام و ننگ
عشق را بنیاد بر بدنامی است
هرک ازین سر سرکشد، از خامی است
جمله گفتند آنچه گفتی بیش ازین
بارها گفتیم با او پیش ازین
عزم آن کردیم تا با او به هم
هم نفس باشیم در شادی و غم
زهد بفروشیم و رسوایی خریم
دین براندازیم و ترسایی خریم
لیک روی آن دید شیخ کارساز
کز بر او یک به یک گردیم باز
چون ندید از یاری ما شیخ سود
بازگردانید ما را شیخ زود
ما همه بر حکم او گشتیم باز
قصه برگفتیم و ننهفتیم راز
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید
گر شما را کار بودی بر مزید
جز در حق نیستی جای شما
در حضورستی سرا پای شما
در تظلم داشتن در پیش حق
هر یکی بردی از آن دیگر سبق
تا چو حق دیدی شما را بی‌قرار
بازدادی شیخ را بی‌انتظار
گر ز شیخ خویش کردید احتراز
از در حق از چه می‌گردید باز؟
چون شنیدند آن سخن، از عجز خویش
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود؟
کار چون افتاد برخیزیم زود
لازم درگاه حق باشیم ما
در تظلم خاک می‌پاشیم ما
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
در رسیم آخر به شیخ خود همه
جمله سوی روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
همچنان تا چل شبانروز تمام
سر نپیچیدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
از تضرع کردن آن قوم پاک
در فلک افتاد جوشی صعبناک
سبزپوشان در فراز و در فرود
جمله پوشیدند از آن ماتم کبود
آخرالامر آن که بود از پیش صف
آمدش تیر دعا اندر هدف
بعد چل شب آن مرید پاکباز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبحدم بادی درآمد مشکبار
شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفی را دید می‌آمد چو ماه
در بر افکنده دو گیسوی سیاه
سایهٔ حق آفتاب روی او
صد جهان جان وقف یک یک موی او
می‌خرامید و تبسم می‌نمود
هرکه می‌دیدش در او گم می‌نمود
آن مرید آن را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای
شیخ ما گمراه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای به همت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
همت عالیت کار خویش کرد
دم نزد تا شیخ را در پیش کرد
در میان شیخ و حق از دیرگاه
بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتم
در میان ظلمتش نگذاشتم
کردم از بحر شفاعت شبنمی
منتشر بر روزگار او همی
آن غبار اکنون ز ره برخاستست
توبه بنشسته گنه برخاستست
تو یقین می‌دان که صد عالم گناه
از تف یک توبه برخیزد ز راه
بحر احسان چون درآید موج‌زن
محو گرداند گناه مرد و زن
مرد از شادی آن مدهوش شد
نعره‌ای زد کآسمان پرجوش شد
جملهٔ اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان
تا رسید آنجا که شیخ خوک‌وان
شیخ را می‌دید چون آتش شده
در میان بی‌قراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته
هم ز ترسایی دلی پرداخته
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بی‌نور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز بر سر خاک کرد
گاه چون ابر اشک خونین می‌فشاند
گاه دست از جان شیرین می‌فشاند
گه ز آهش پردهٔ گردون بسوخت
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
حکمت اسرار قرآن و خبر
شسته بودند از ضمیرش سر به سر
جمله با یاد آمدش یکبارگی
باز رست از جهل و از بیچارگی
چون به حال خود فرو نِگریستی
در سجود افتادی و بگریستی
همچو گل در خون چشم آغشته بود
وز خجالت در عرق گم گشته بود
چون بدیدند آنچنان اصحابناش
مانده در اندوه و شادی مبتلاش
پیش او رفتند سرگردان همه
وز پی شکرانه جان افشان همه
شیخ را گفتند ای پی‌برده راز
میغ شد از پیش خورشید تو باز
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد یزدان پرست
موج زد ناگاه دریای قبول
شد شفاعت‌خواه کار تو، رسول
این زمان شکرانه عالم عالمست
شکر کن حق را چه جای ماتمست
منت ایزد را که در دریای قار
کرده راهی همچو خورشید آشکار
آن که داند کرد روشن را سیاه
توبه داند داد با چندین گناه
آتش توبه چو بر اَفروزد او
هرچه باید جمله بر هم سوزد او
قصه کوته می‌کنم، آن جایگاه
بودشان القصه حالی عزم راه
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دید از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان
کز پی شیخت روان شو این زمان
مذهب او گیر و خاک او بباش
ای پلیدش کرده، پاک او بباش
او چو آمد در ره تو بی‌مجاز
در حقیقت تو ره او گیر باز
از رهش بردی، به راه او درآی
چون به راه آمد، تو همراهی نمای
رهزنش بودی بسی، همره بباش
چند ازین بی‌آگهی؟ آگه بباش
چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور می‌داد از دلش چون آفتاب
در دلش دردی پدید آمد عجب
بی‌قرارش کرد آن درد از طلب
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد، دل از دستش فتاد
می‌ندانست او که جان بی‌قرار
در درون او چه تخم آورد بار
کار افتاد و نبودش همدمی
دید خود را در عجایب عالمی
عالمی کآنجا نشان راه نیست
گنگ باید شد، زفان را راه نیست
در زمان آن جملگی ناز و طرب
همچو باران زو فروریخت ای عجب
نعره زد، جامه‌دران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان
هم چو ابر غرقه در خوی می‌دوید
پای داد از دست، بر پی می‌دوید
می‌ندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی می‌باید گذشت
عاجز و سرگشته می‌نالید خوش
روی خود در خاک می‌مالید خوش
زار می‌گفت ای خدای کارساز
عورتی‌ام مانده از هر کار باز
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم
بحر قهاریت را بنشان ز جوش
می‌ندانستم، خطا کردم، بپوش
هرچه کردم، بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم، مرا تو دست گیر
می‌بمیرم از کسم یاریم نیست
حصه از عزت به جز خواریم نیست
شیخ را اعلام دادند از درون
کآمد آن دختر ز ترسایی برون
آشنایی یافت با درگاه ما
کارش افتاد این زمان در راه ما
باز گرد و پیش آن بت باز شو
با بت خود همدم و همساز شو
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد
باز شوری در مریدانش فتاد
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود؟
توبه و چندین تک و تازت چه بود؟
بار دیگر عشق‌بازی می‌کنی؟
توبه‌ای بس نانمازی می‌کنی؟
حال دختر شیخ با ایشان بگفت
هرکه آن بشنود ترک جان بگفت
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز
تا شدند آنجا که بود آن دل‌نواز
زرد می‌دیدند چون زر روی او
گم شده در گَردِ ره، گیسوی او
برهنه‌پای و دریده‌جامه، پاک
بر مثال مرده‌ای بر روی خاک
چون بدید آن ماه شیخ خویش را
غشی آورد آن بت دل‌ریش را
چون ببرد آن ماه را در غش خواب
شیخ بر رویش فشاند از دیده آب
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک می‌بارید چون ابر بهار
دیده بر عهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویر تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
برفکن این پرده تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی در جملهٔ یاران فتاد
چون شد آن بت‌روی از اهل عیان
اشک باران، موج‌زن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
شد دلش از ذوق ایمان بی‌قرار
غم درآمد گِرد او بی غمگسار
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فِراق
می‌روم زین خاکدان پُر صُداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
چون مرا کوتاه خواهد شد سخُن
عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت بر جانان فشاند
گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
قطره‌ای بود او درین بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
جمله چون بادی ز عالم می‌رویم
رفت او و ما همه هم می‌رویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این، کسی داند که هست آگاه عشق
هرچه می‌گویند در ره، ممکن است
رحمت و نومید و مکر و ایمن است
نفس، این اسرار نتواند شنود
بی نصیبه گوی نتواند ربود
این یقین از جان و دل باید شنید
نه به نفس آب و گِل باید شنید
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحه‌ای در ده که ماتم سخت شد

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
در کمال از هرچه گویم بیش بود
هوش مصنوعی: شیخ صنعان در زمان خود شخصی بسیار کامل و بی‌نظیر بود؛ هر چه درباره‌اش بگویم، باز هم کم است و او از هر لحاظ فراتر از آنچه که بیان شده، بود.
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هوش مصنوعی: او پنجاه سال در حرم، به عنوان شیخ و راهنما، با چهارصد مرید که هر یک در مقام و کمال خاصی بودند، زندگی کرده است.
هر مریدی کآنِ او بود ای عجب
می‌نیاسود از ریاضت روز و شب
هوش مصنوعی: هر فردی که به حقیقت و مقام او نزدیک باشد، شگفت‌انگیز است که از سخت‌کوشی و تمرین‌های مداوم در طول روز و شب خسته نمی‌شود.
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان هم کشف هم اسرار داشت
هوش مصنوعی: او هم علم و دانش را با عمل و فعالیت همراه داشت و هم چیزهایی را که به وضوح مشخص بود و هم شناخت و درک عمیق از امور پنهان را در دست داشت.
قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا می‌کرده بود
هوش مصنوعی: عمره‌ای که به جا آورد، نشان از حضور و محبت او در پیشگاه خدا داشت و در طول عمرش همیشه مشغول عبادت و انجام کارهای نیک بود.
خود صلاة و صوم بی‌حد داشت او
هیچ سنت را فرو نگذاشت او
هوش مصنوعی: او نماز و روزه را به حد کمال انجام می‌داد و هیچ یک از سنت‌ها را فراموش نمی‌کرد.
پیشوایانی که در پیش آمدند
پیش او از خویش بی‌خویش آمدند
هوش مصنوعی: رهبران و پیشوایانی که در گذشته ظهور کردند، در مقابل او (خدا) از خود بی‌خود شدند و به حالت تسلیم درآمدند.
موی می‌بشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هوش مصنوعی: مرد معنوی با موی خود رشته‌ کرامات و مقام‌های بلند را پاره کرد.
هرکه بیماری و سستی یافتی
از دم او تندرستی یافتی
هوش مصنوعی: هر کس که با او بیماری و ضعف را تجربه کردی، از صحبت یا حضور او سلامتی و vigor را پیدا کردی.
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
هوش مصنوعی: مردم به طور کلی در خوشی و ناخوشی، در علم و دانش از یک الگو پیروی می‌کنند.
گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید
چند شب بر هم چنان در خواب دید
هوش مصنوعی: هرچند او خود را پیشوای دوستانش می‌دانست، اما چند شب متوالی در حال خواب و خیال بود.
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده می‌کردی بتی را بر دوام
هوش مصنوعی: از حرم به رومیان افتادی و در آنجا در مقام سجده بودی، خشتی را همیشه می‌پرستی.
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
هوش مصنوعی: زمانی که از خواب بیدار شد، جهان را دید و با تأسف و ناامیدی گفت: ای افسوس، چقدر بد است که در این زمان این چنین هستیم.
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد
هوش مصنوعی: یوسف در چاه افتاد و مشکلات زیادی را در مسیرش به وجود آمد.
من ندانم تا ازین غم جان برم
ترک جان گفتم اگر ایمان برم
هوش مصنوعی: من نمی‌دانم تا چه زمانی از این درد و غم رهایی پیدا می‌کنم. اگر از خودم بگذرم و جانم را ترک کنم، آیا به آرامش می‌رسم؟
نیست یک تن بر همه روی زمین
کو ندارد عقبه‌ای در ره چنین
هوش مصنوعی: هیچ کس در سراسر زمین وجود ندارد که در مسیر زندگی‌اش یک پشتوانه یا حمایت نداشته باشد.
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
هوش مصنوعی: اگر آن مانع (عقبه) را کنار بزند، این مسیر روشن می‌شود و او به مقام والا می‌رسد.
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دراز
هوش مصنوعی: اگر پس از عبور از آن تپه (مشکلات) هنوز هم بماند، در عواقب آن، راهی برای او طولانی و سخت خواهد شد.
آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت کارم اوفتاد
هوش مصنوعی: در نهایت، ناگهان استاد پیر با شاگردانش گفت که کارش به پایان رسیده است.
می‌بباید رفت سوی روم زود
تا شود تعبیر این، معلوم زود
هوش مصنوعی: باید به سرعت به سمت روم رفت تا مشخص شود معنی این موضوع به چه شکل است.
چار صد مرد مرید معتبر
پس‌روی کردند با او در سفر
هوش مصنوعی: چهارصد مرد مرید و معتبر، به دنبال او در سفر راه افتادند.
می‌شدند از کعبه تا اقصای روم
طوف می‌کردند سر تا پای روم
هوش مصنوعی: شخصیت‌ها و افرادی از دور و نزدیک، به سمت کعبه می‌آمدند و اطراف آن را می‌گشتند، تا اینکه به دورترین نقاط روم نیز می‌رسیدند.
از قضا دیدند عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
هوش مصنوعی: به طور ناگهانی، دختری را مشاهده کردند که در بالای یک مکان زیبا نشسته و منظره‌ای دل‌فریب را تماشا می‌کند.
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهَش صد معرفت
هوش مصنوعی: دختری با ویژگی‌های پاک و روحانی که در مسیر خداوند، شناخت عمیقی از او دارد.
بر سپهر حسن در برج جمال
آفتابی بود اما بی‌زوال
هوش مصنوعی: در آسمان زیبایی، درخشش خاصی وجود دارد که همیشه پایدار و ماندگار است.
آفتاب از رشک عکس روی او
زردتر از عاشقان در کوی او
هوش مصنوعی: خورشید به خاطر حسادت به زیبایی چهره او از عشق‌ورزان در کوچه او نیز رنگ‌پریده‌تر شده است.
هرکه دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنار بست
هوش مصنوعی: هر کسی که عاشق زلف معشوقش شود، به نوعی خود را به او وابسته کرده و احساس وابستگی و بندگی نسبت به او پیدا می‌کند.
هرکه جان بر لعل آن دلبر نهاد
پای در ره نانهاده سرنهاد
هوش مصنوعی: هر کسی که جانش را به خاطر زیبایی آن معشوق فدای او کرد، در حالی که به عشق او قدم گذاشته، سرش را در این راه تقدیم کرده است.
چون صبا از زلف او مشکین شدی
روم از آن هندوصفت پر چین شدی
هوش مصنوعی: وقتی نسیم از زیبایی موهای او عبور کرد، من هم مانند آن معشوقی با غزایت و زیبایی دلنشین شدم.
هر دو چشمش فتنهٔ عشاق بود
هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
هوش مصنوعی: چشمان او برای عاشقان جذاب و فریبنده بودند و ابروهایش به قدری زیبا بودند که مانند قوس‌های زیبایی به نظر می‌رسیدند.
چون نظر بر روی عشاق او فکند
جان به دست غمزه با طاق او فکند
هوش مصنوعی: وقتی که نگاهش به عاشقانش می‌افتد، جان‌ ما را به دست نگاه پرطراوت و نازش می‌سپارد.
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود
مردمی بر طاق او بنشسته بود
هوش مصنوعی: ابروهای او مانند قوس و قزح زیبایی داشت، و مردم به خاطر زیبایی‌اش در زیر سایه‌اش نشسته بودند.
مردم چشمش چو کردی مردمی
صید کردی جان صد صد آدمی
هوش مصنوعی: وقتی که به چشمان مردم نگاه می‌کنی و با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کنی، در واقع جلب توجه کرده‌ای و می‌توانی روح و زندگی بسیاری از افراد را تحت تأثیر قرار دهی.
روی او در زیر زلف تابدار
بود آتش پاره‌ای بس آبدار
هوش مصنوعی: چهره او زیر موهای تابدارش مانند شعله‌ای درخشان و بسیار جذاب بود.
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
هوش مصنوعی: عشق و زیبایی که در دل لعل وجود دارد، جهانی را به تشنگی وادار کرده است و نرگس سرمست او نیز می‌تواند باعث درد و رنج بسیاری از دل‌ها شود.
گفت را چون بر دهانش ره نبود
از دهانش هر که گفت آگه نبود
هوش مصنوعی: وقتی کسی نتواند حرفش را به درستی بیان کند و نتواند از دهانش چیزی بیرون بیاورد، دیگران هم نمی‌توانند از حرف او چیزی متوجه شوند.
همچو چشم سوزنی شکل دهانش
بسته زناری چو زلفش بر میانش
هوش مصنوعی: چشمش به اندازه سوزن است و دهانش بسته است. او زنی با موهایی شبیه زلف، که به دور کمرش پیچیده شده است.
چاه سیمین در زنخدان داشت او
همچو عیسی در سخن جان داشت او
هوش مصنوعی: او مانند عیسی در کلام خود روح و جان داشت و در گردن خود چاهی از نقره داشت.
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
هوش مصنوعی: صدها هزار دل مانند یوسف در خون خود غرق شده‌اند، زیرا او به چه دلیلی سرنگون شده است.
گوهری خورشیدفش در موی داشت
برقعی شَعر سیه بر روی داشت
هوش مصنوعی: او در موهایش جواهری درخشان مانند خورشید دارد و بر چهره‌اش پرده‌ای سیاه همچون شعر دارد.
دختر ترسا چو برقع برگرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
هوش مصنوعی: دختری از اهل دین و ایمان وقتی حجابش را برداشت، تمام وجود آن روحانی دلبسته‌اش را به آتش عشق انداخت.
چون نمود از زیر برقع روی خویش
بست صد زنارش از یک موی خویش
هوش مصنوعی: وقتی که او چهره‌اش را از پشت حجاب نشان داد، صد رشته از موی خود را به نمایش گذاشت.
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد
عشق آن بت‌روی، کار خویش کرد
هوش مصنوعی: هرچند که عالم دین در آنجا نگاه کرد، اما عشق به آن معشوق زیبا کار خودش را انجام داد.
شد به کل از دست و در پای اوفتاد
جای آنش بود و برجای اوفتاد
هوش مصنوعی: تمام تلاش‌ها به نتیجه نرسید و به زمین افتاد؛ جایی که قبلاً نشسته بود، اکنون خالی مانده است.
هرچه بودش، سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش چون دود شد
هوش مصنوعی: هر آنچه که داشت، همه به طور کامل از بین رفت و آتش اشتیاق قلبش مانند دود پراکنده شد.
عشق دختر کرد غارت جان او
ریخت کفر از زلف بر ایمان او
هوش مصنوعی: عشق دختر کرد تمام وجود او را به تسخیر درآورد و زلف‌های او باعث شد که ایمانش دچار تردید شود.
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
هوش مصنوعی: روحانی به مردم وعده می‌دهد و به جای آنکه به آن‌ها آرامش بدهد، مشکلات و رسوایی‌ها را به دامنشان می‌افکند.
عشق برجان و دل او چیر گشت
تا ز دل نومید وز جان سیر گشت
هوش مصنوعی: عشق بر روح و قلب او سلطه پیدا کرد، تا جایی که از دل ناامید شد و از جان سیر گشت.
گفت چون دین رفت چه جای دلست
عشق ترسازاده کاری مشکل است
هوش مصنوعی: وقتی که دین و ایمان از بین برود، عشق چه سودی دارد؟ این کار برای فردی که ترس دارد، بسیار دشوار خواهد بود.
چون مریدانش چنین دیدند زار
جمله دانستند کافتادست کار
هوش مصنوعی: وقتی مریدان او این وضعیت را دیدند که در حال ضعف و ناتوانی است، متوجه شدند که کارش پایان یافته است.
سر به سر در کار او حیران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
هوش مصنوعی: همه در کار او به شدت متحیر و شگفت‌زده شدند، به طوری که از کار و بار افتادند و در بی‌خبری و سرگردانی به سر بردند.
پند دادندش بسی، سودی نبود
بودنی چون بود، بِه‌بودی نبود
هوش مصنوعی: به او نصیحت‌های زیادی کردند، اما فایده‌ای نداشت؛ زیرا که اگر قرار بود خوب شود، که در حالتی که هست نمی‌بود.
هرکه پندش داد فرمان می‌نبرد
زآن که دردش هیچ درمان می‌نبرد
هوش مصنوعی: هر کسی که نصیحتش می‌کند، به حرفش گوش نمی‌دهد، چون دردش چاره‌ای ندارد.
عاشق آشفته فرمان کی برد
درد درمان‌سوز درمان کی برد
هوش مصنوعی: عاشق در حالتی آشفته و سرگردان است و نمی‌تواند دستوری برای بهبود حال خود بگیرد. درد عشق آن‌قدر عمیق و سوزان است که هیچ درمانی نمی‌تواند آن را التیام بخشد.
بود تا شب همچنان روز دراز
چشم بر منظر، دهانش مانده باز
هوش مصنوعی: تا شب، هم چنان که روز طولانی است، چشمش به مناظر دوخته شده و دهانش به شگفتی باز مانده است.
چون شب تاریک در شعر سیاه
شد نهان چون کفر در زیر گناه
هوش مصنوعی: وقتی شب تاریکی بر شعر سایه می‌افکند، مانند کفر که در پس گناه پنهان می‌شود.
هر چراغی کآن شب‌اختر درگرفت
از دل آن پیر غم‌خور درگرفت
هوش مصنوعی: هر چراغی که در آسمان شب روشن شد، از دل آن پیر که غم‌ها را متحمل شده، شعله گرفته است.
عشق او آن شب یکی صد بیش شد
لاجرم یک‌بارگی بی‌خویش شد
هوش مصنوعی: عشق او در آن شب به حدی زیاد شد که ناگهان از خودش بی‌خبر گردید.
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
هوش مصنوعی: او هم دل از خود جدا کرد و هم از دنیای خود، و در این حال خاک بر سر ریخت و به سوگ و ماتم نشست.
یک دمش نه خواب بود و نه قرار
می‌تپید از عشق و می‌نالید زار
هوش مصنوعی: لحظه‌ای آرامش نداشت و نه خواب، دلش از عشق در تپش بود و به شدت نالید.
گفت یا رب امشبم را روز نیست؟
یا مگر شمع فلک را سوز نیست؟
هوش مصنوعی: ای خدای من، آیا امشب برای من روشنایی و روزی نیست؟ یا اینکه آیا شمع آسمان خاموش شده و نوری ندارد؟
در ریاضت بوده‌ام شب‌ها بسی
خود نشان ندهد چنین شب‌ها کسی
هوش مصنوعی: در شب‌های زیادی به سختی و زحمت پرداخته‌ام، کسی نمی‌داند که من در این شب‌ها چه تلاش‌هایی کرده‌ام.
همچو شمع از سوختن خوابم نماند
بر جگر جز خون دل آبم نماند
هوش مصنوعی: مانند شمعی که در حال سوختن است، دیگر از خواب و آرامش خبری نیست و جز غم و اندوهی در دل، چیزی باقی نمانده است.
همچو شمع از تفت و سوزم می‌کشند
شب همی‌سوزند و روزم می‌کشند
هوش مصنوعی: مانند شمع که در اثر حرارت و سوزش می‌سوزد، شب‌ها مرا می‌سوزانند و روزها هم به همین شکل مرا می‌سوزانند.
جمله شب در خون دل چون مانده‌ام
پای تا سر غرقه در خون مانده‌ام
هوش مصنوعی: در تمام شب، با دلی پر از غم، به حالت ناامیدی و اندوه، غرق در درد و رنج هستم.
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد
می‌ندانم روز خود چون بگذرد
هوش مصنوعی: هر لحظه از شب، صحنه‌های تاریکی و غافلگیری می‌گذرد و نمی‌دانم روز من چگونه سپری خواهد شد.
هرکه را یک شب چنین روزی بود
روز و شب کارش جگرسوزی بود
هوش مصنوعی: هر کسی که یک شب به این وضعیت دچار شود، روز و شبش پر از درد و رنج خواهد بود.
روز و شب بسیار در تب بوده‌ام
من به روز خویش امشب بوده‌ام
هوش مصنوعی: در طول روز و شب، همواره در حال احساس ناراحتی و رنج بوده‌ام و حالا در این شب به یاد روز خود هستم.
کار من روزی که می‌پرداختند
از برای این شبم می‌ساختند
هوش مصنوعی: در روزهایی که مردم سخت کار می‌کردند، تلاش‌ها و زحماتشان برای تأمین آسایش و امنیت شب‌های آینده‌شان بود.
یا رب امشب را نخواهد بود روز؟
شمع گردون را نخواهد بود سوز؟
هوش مصنوعی: آیا امشب دیگر روزی نخواهد بود؟ آیا شعله چراغ آسمان خاموش نخواهد شد؟
یا رب این چندین علامت امشبست؟
یا مگر روز قیامت امشبست؟
هوش مصنوعی: ای خدا، آیا این همه نشانه‌ها به خاطر امشب است؟ یا اینکه ممکن است روز قیامت همین امشب باشد؟
یا از آهم شمع گردون مرده شد
یا ز شرم دلبرم در پرده شد
هوش مصنوعی: یا بر اثر ناله‌ام، شمع دنیا خاموش شد، یا به خاطر شرم معشوقم، او در پشت پرده پنهان گشت.
شب دراز است و سیه چون موی او
ورنه صد ره مُردمی بی‌روی او
هوش مصنوعی: شب بسیار طولانی و تاریک است، مانند موی او. اما اگر چهره‌اش در میان مردم ظاهر می‌شد، صد بار مردمی وجود داشتند که به او نگاه می‌کردند.
می‌بسوزم امشب از سودای عشق
می‌ندارم طاقت غوغای عشق
هوش مصنوعی: امشب از عشق به شدت می‌سوزم و دیگر نمی‌توانم سر و صدای عشق را تحمل کنم.
عمر کو؟ تا وصف غم خواری کنم
یا به کام خویشتن زاری کنم
هوش مصنوعی: عمر کجاست؟ تا درباره درد و غم دیگران صحبت کنم یا برای خودم ناراحتی بکشم.
صبر کو؟ تا پای در دامن کشم
یا چو مردان رطل مردافکن کشم
هوش مصنوعی: صبر کجا رفته است؟ آیا تا زمانی که دست به عمل بزنم؟ یا مثل مردان بزرگ و قوی، بار سنگینی را بر دوش بکشم؟
بخت کو؟ تا عزم بیداری کند
یا مرا در عشق او یاری کند
هوش مصنوعی: بخت کجاست؟ آیا می‌خواهد به من کمک کند تا بیدار شوم یا در عشق او به من یاری رساند؟
عقل کو؟ تا علم در پیش آورم
یا به حیلت عقل با خویش آورم
هوش مصنوعی: عقل کجاست تا علم را به نمایش برسانم یا با نیرنگ و تدبیر خود به دستش آورم؟
دست کو؟ تا خاک ره بر سر کنم
یا ز زیر خاک و خون سر برکنم
هوش مصنوعی: دست کیست که به من کمک کند تا به خاک بیفتم یا از زیر خاک و خون برخیزم؟
پای کو؟ تا بازجویم کوی یار
چشم کو؟ تا بازبینم روی یار
هوش مصنوعی: کجا باید بروم تا از نزدیک یارم را ببینم؟ کجا می‌توانم چهره‌ی او را دوباره نگاه کنم؟
یار کو؟ تا دل دهد در یک غمم
دست کو؟ تا دست گیرد یک دمم
هوش مصنوعی: دوست کجاست؟ تا دل مرا در یک غم به دست آورد. دست کجاست؟ تا لحظه‌ای مرا در آغوش گیرد.
زور کو؟ تا ناله و زاری کنم
هوش کو؟ تا ساز هشیاری کنم
هوش مصنوعی: کجاست نیرویی که بتوانم فریاد بزنم؟ کجاست عقل و هوش که بتوانم به آگاهی برسید؟
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است؟ این چه درد است؟ این چه کار؟
هوش مصنوعی: عقل و صبر و محبوب از من رفته‌اند، این چه نوع عشقی است؟ این چه دردی است؟ این چه وضعی است؟
جملهٔ یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
هوش مصنوعی: در آن شب به خاطر دلخوری او، همهٔ دوستانش دور هم جمع شدند و او را تسکین دادند.
همنشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز این وسواس را غسلی برآر
هوش مصنوعی: دوست، از تو می‌خواهم ای شیخ بزرگ، برخیز و این افکار بی‌هوده را به دور بریز. زمان آن رسیده که خود را پاکسازی کنی.
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کرده‌ام صد بار غسل ای بی‌خبر
هوش مصنوعی: شیخ به شخصی که از او خبر ندارد می‌گوید: امشب به خاطر درد و رنجی که کشیده‌ام، بارها خود را شسته‌ام و از شدت غم و اندوه دچار حالت خاصی شده‌ام.
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست؟
کی شود کار تو بی‌تسبیح راست؟
هوش مصنوعی: یکی از دوستانم از من پرسید که تسبیحت کجاست؟ چرا کار تو بدون تسبیح درست نمی‌شود؟
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
هوش مصنوعی: گفت که تسبیح را از دست رها کردم تا بتوانم به دور کمر خود کمربند ببندم.
آن دگر یک گفت ای پیرکهن
گر خطایی رفت بر تو توبه کن
هوش مصنوعی: شخصی به پیر کهنسال گفت: اگر اشتباهی از تو سر زده است، بهتر است که توبه کنی.
گفت کردم توبه از ناموس و حال
تایبم از شیخی و حال و محال
هوش مصنوعی: گفتم که از گناه و خلاف دست می‌کشم، و حالا نسبت به آنچه که قبلاً انجام می‌دادم، در حالت پاکی و توبه به سر می‌برم و به حال و وضعیت جدیدی رسیده‌ام.
آن دگر یک گفت ای دانای راز
خیز خود را جمع کن اندر نماز
هوش مصنوعی: یکی از آگاهان به اسرار گفت: ای شخص دانا، خود را در حال نماز جمع و مرتب کن.
گفت کو محراب روی آن نگار؟
تا نباشد جز نمازم هیچ‌کار
هوش مصنوعی: گفت: کو محراب روی آن معشوق؟ تا وقتی او نیست، هیچ کار دیگری جز نماز برایم اهمیت ندارد.
آن دگر یک گفت تا کی زین سخُن؟
خیز در خلوت خدا را سجده کن
هوش مصنوعی: فردی دیگر سوال می‌کند که این گفت‌وگو تا کی ادامه پیدا می‌کند؟ به او پاسخ داده می‌شود که برخیز و در خلوت خداوند سجده کن.
گفت اگر بت‌روی من اینجاستی
سجده پیش روی او زیباستی
هوش مصنوعی: اگر معشوق زیباروی من در اینجا باشد، پس باید به نشانه احترام و ارادت در برابر او سجده کنم.
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست؟
یک نفس درد مسلمانیت نیست؟
هوش مصنوعی: او به دیگری گفت: آیا از این که پشیمان هستی خبری نیست؟ آیا یک لحظه هم درد مسلمان بودن را احساس نکرده‌ای؟
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین
تا چرا عاشق نبودم پیش ازین
هوش مصنوعی: هیچ‌کس بیشتر از من افسرده و پشیمان نیست. پس چرا پیش از این عاشق نشده بودم؟
آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد
هوش مصنوعی: او به او گفت: دیو، ناگهان تیر ناامیدی را به دل تو زد.
گفت دیوی کو ره ما می‌زند،
گو بزن چون چست و زیبا می‌زند
هوش مصنوعی: کسی گفت که دیوی بر سر راهمان قرار گرفته و می‌زند. پاسخ دادند که برو، چون او با سرعت و زیبایی می‌زند، ما هم باید به مقابله‌اش بپردازیم.
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد
گوید این پیر این چنین گمراه شد
هوش مصنوعی: دیگری به او گفت که هر کس به حقیقت آگاه شود، می‌گوید که این پیر چگونه به این اندازه گمراه شده است.
گفت من بس فارغم از نام و ننگ
شیشهٔ سالوس بشکستم به سنگ
هوش مصنوعی: گفت که من دیگر نسبت به نام و ننگ بی‌توجه‌ام و تظاهر را مانند شیشه‌ای شکست‌ام.
آن دگر گفتش که یاران قدیم
از تو رنجورند و مانده دل دو نیم
هوش مصنوعی: او به او گفت که دوستان قدیمی‌اش از او دلخورند و دلشان شکسته شده است.
گفت چون ترسابچه خوش دل بود
دل ز رنج این و آن غافل بود
هوش مصنوعی: گفت، چون ترسا (شخصی با ایمان) کودک خوشHeart (خوشحال) بود، دل او از رنج و غم دیگران بی خبر بود.
آن دگر گفتش که با یاران بساز
تا شویم امشب بسوی کعبه باز
هوش مصنوعی: دیگری به او گفت که با دوستانش کنار بیاید تا امشب به کعبه برگردند.
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبه‌ام در دیر مست
هوش مصنوعی: اگر کعبه در این دنیا وجود نداشته باشد، یک دیر هم نمی‌تواند من را هوشیار کند؛ زیرا من همچنان در حالت مستی و سرخوشی هستم.
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه
در حرم بنشین و عذر خویش خواه
هوش مصنوعی: آن شخص دیگر گفت: اکنون تصمیم بگیر که به سفر بروی و در حرم بنشینی و از کارهای خود عذر خواهی کنی.
گفت سر بر آستان آن نگار
عذر خواهم خواست، دست از من بدار
هوش مصنوعی: گفتم که در برابر آن معشوق عذرخواهی می‌کنم و از او خواهش کردم که از من دلخور نباشد و دست از من بردارد.
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است
مرد دوزخ نیست هر کو آگه است
هوش مصنوعی: او به او گفت که جهنم در راه است و مردان دوزخی کسانی نیستند که از آن آگاهند.
گفت اگر دوزخ شود همراه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من
هوش مصنوعی: اگر دوزخ هم با من باشد، از یک آه من هفت دوزخ آتش می‌گیرد.
آن دگر گفتش بر امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
هوش مصنوعی: او به او گفت: برای به دست آوردن بهشت، به راه راست برگرد و از این کار ناپسند پشیمان شو.
گفت چون یار بهشتی‌روی هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست
هوش مصنوعی: گفت: چون دوستم مانند بهشتیان زیباست، پس اگر بهشتی وجود دارد، این مکان باید آنجا باشد.
آن دگر گفتش که از حق شرم دار
حق تعالی را به حق آزرم دار
هوش مصنوعی: در اینجا شخصی به دیگری می‌گوید که باید از خداوند شرم و حیا داشته باشد و در برابر او با احترام و ادب رفتار کند.
گفت این آتش چو حق در من فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
هوش مصنوعی: این شخص می‌گوید که وقتی خداوند حقیقت را در درون من قرار داد، نمی‌توانم به راحتی از زیر بار آن خارج شوم و از آن دوری کنم.
آن دگر گفتش برو ساکن بباش
باز ایمان آور و مؤمن بباش
هوش مصنوعی: او به او گفت: برو، آرام و ساکت باش و دوباره به ایمان برگرد و به مؤمن بودن ادامه بده.
گفت جز کفر از من حیران مخواه
هرک کافر شد ازو ایمان مخواه
هوش مصنوعی: بگو که از من حیرانی و تردید جز کفر و نداشتن ایمان نخواهید. هر کسی که دچار کفر شد، نباید انتظار ایمان و باور از او داشت.
چون سخن در وی نیامد کارگر
تن زدند آخر بدان تیمار در
هوش مصنوعی: چون نتوانستند در مورد او صحبت کنند، در نهایت به تنش آسیب زدند و به آن درد و رنج رسیدند.
موج‌زن شد پردهٔ دلشان ز خون
تا چه آید خود ازین پرده برون
هوش مصنوعی: دل‌هایشان به اندازه‌ای پر از شور و خون است که مانند موجی در حال حرکت‌اند و انتظار دارند ببینند چه چیزی از این شرایط بیرون خواهد آمد.
تُرک روز، آخر چو با زرین سپر
هندوی شب را به تیغ افکند سر،
هوش مصنوعی: در پایان روز، چون شب به مانند سپر طلایی بر سر می‌آید، انسان می‌تواند با قدرت و شجاعت، به مواجهه با مشکلات بپردازد.
روز دیگر کاین جهان پر غرور
شد چو بحر از چشمهٔ خور غرق نور،
هوش مصنوعی: در روزی دیگر که این دنیا با عظمت و شکوه خود مانند دریا از نور خورشید پر شده است.
شیخ خلوت‌ساز کوی یار شد
با سگان کوی او در کار شد
هوش مصنوعی: بزرگی که در دلش عشق و محبت وجود دارد، برای نزدیک شدن به محبوبش از دنیای مادی جدا شد و حالا در کنار دوست‌داران او قرار گرفته و با آنها مشغول به سفر و همراهی است.
معتکف بنشست بر خاک رهش
همچو مویی شد ز روی چون مهش
هوش مصنوعی: معتکف به روی زمین نشسته است و به قدری به محبوبش نزدیک شده که مانند مویی بر روی صورتش شده است.
قرب ماهی، روز و شب در کوی او
صبر کرد از آفتاب روی او
هوش مصنوعی: در انتظار دیدن محبوب خود، روز و شب در کوی او صبر کردم، حتی از نور آفتاب هم غافل شدم.
عاقبت بیمار شد بی‌دلستان
هیچ برنگرفت سر زآن آستان
هوش مصنوعی: سرانجام آن بی‌دل، که به محبت دیگران دلبسته بود، بیمار و بیمارتر شد و هیچ امیدی از آن درگاه نداشت.
بود خاک کوی آن بت بسترش
بود بالین آستان آن درش
هوش مصنوعی: خاک کوی آن معشوق، محل استراحت اوست و درختی که کنار آستانه درش قرار دارد، بالین او محسوب می‌شود.
چون نبود از کوی او بگذشتنش
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
هوش مصنوعی: زمانی که او از کوی معشوقه‌اش عبور کرد، دختر متوجه شد که عاشق او شده است.
خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بی‌قرار
هوش مصنوعی: نکرد و نگار با طرز نگاهش به شیخ می‌گوید: «چرا این‌قدر مضطرب و بی‌قرار شده‌ای؟»
کی کنند، ای از شراب شرک مست
زاهدان در کوی ترسایان نشست؟
هوش مصنوعی: چه کسی می‌تواند بگوید، ای زاهدان که از بوی شراب شرک غرق در مستی هستید، چرا در مسیر مسیحیان نشسته‌اید؟
گر به زلفم شیخ اقرار آورد
هر دمش دیوانگی بار آورد
هوش مصنوعی: اگر هر روز شیخ به زلف من اعتراف کند، دیوانگی او بیشتر و بیشتر خواهد شد.
شیخ گفتش چون زبونم دیده‌ای
لاجرم دزدیده دل دزدیده‌ای
هوش مصنوعی: شیخ به او گفت چون زبانم را دیده‌ای، پس به خاطر همین دل دزدیده‌ای.
یا دلم ده باز یا با من بساز
در نیاز من نگر، چندین مناز
هوش مصنوعی: ای کاش دلم را دوباره به من بدهی یا اینکه با من بسازی. به نیاز من توجه کن و دیگر ناز نکن.
از سر ناز و تکبر درگذر
عاشق و پیر و غریبم درنگر
هوش مصنوعی: با ناز و خودبینی خود را کنار بگذار، عاشق و سالخورده و تنها را از نزدیک ببین.
عشق من چون سرسری نیست ای نگار
یا سرم از تن ببر یا سر درآر
هوش مصنوعی: عشق من جدی و عمیق است، بنابراین ای محبوب، یا به من توجه کن و در زندگی‌ام حضور پیدا کن یا اگر نمی‌توانی، بهتر است به طور کامل از من دور شوی.
جان فشانم بر تو گر فرمان دهی
گر تو خواهی بازم از لب جان دهی
هوش مصنوعی: اگر تو بخواهی، جانم را برایت فدای می‌کنم و اگر بخواهی، بار دیگر از لبی که جان در آن است، جانم را تقدیم می‌کنم.
ای لب و زلفت زیان و سود من
روی و کویت مقصد و مقصود من
هوش مصنوعی: ای لب و زلف تو، هم برای من زیان است و هم سود. چهره‌ات، زیبایی‌ات، و کوی تو، هدف و آرزوی من هستند.
گه ز تاب زلف در تابم مکن
گه ز چشم مست در خوابم مکن
هوش مصنوعی: گاهی به خاطر زیبایی موهایش، مرا در حالتی شگفت و حیرت‌زده قرار مده و گاهی نیز به خاطر چشمان پر از مستی‌اش، مرا در خواب و بی‌خبری غرق نکن.
دل چو آتش، دیده چون ابر، از توام
بی‌کس و بی‌یار و بی‌صبر، از توام
هوش مصنوعی: دل مثل آتش می‌سوزد و چشمانم شبیه ابرها، من از تو بی‌کس و یار و بی‌صبر هستم.
بی تو بر جانم جهان بفروختم
کیسه بین کز عشق تو بردوختم
هوش مصنوعی: بدون تو، وجودم را برای جهان فدای کردم؛ نگاهی به کیسه‌ام بینداز که به عشق تو آن را پر کرده‌ام.
همچو باران اشک می‌بارم ز چشم
زآن که بی تو چشم این دارم ز چشم
هوش مصنوعی: چشم‌هایم همچون بارانی پر از اشک می‌بارند، چون بدون تو تنها به اشک ریختن عادت کرده‌ام.
دل ز دست دیده در ماتم بماند
دیده رویت دید، دل در غم بماند
هوش مصنوعی: دل از دیدن تو به شدت ناراحت و در غم مانده است، چشمم تو را دیده ولی دل همچنان در غم و اندوه باقی مانده است.
آنچه من از دیده دیدم کس ندید
وآنچه من از دل کشیدم کس ندید
هوش مصنوعی: آنچه من با چشم خود مشاهده کردم، هیچ کس دیگری آن را ندیده و آنچه من از عمق دل خود تجربه کردم، هیچ کس دیگری وادار به حس نکرده است.
از دلم جز خون دل حاصل نماند
خون دل تا کی خورم چون دل نماند
هوش مصنوعی: از دل من فقط درد و رنج باقی مانده است. تا کی باید این درد را تحمل کنم، وقتی که دیگر دلی برای تحمل وجود ندارد؟
بیش ازین بر جان این مسکین مزن
در فتوح او لگد چندین مزن
هوش مصنوعی: دیگر بیشتر از این به این بیچاره آزار نرسان، در پیروزی‌های او این‌قدر نغلت.
روزگار من بشد در انتظار
گر بود وصلی، بیاید روزگار
هوش مصنوعی: زمان من در انتظار گذشت، اگر وصالی باشد، زمان بهتر بیاید.
هر شبی بر جان کمین‌سازی کنم
بر سر کوی تو جان‌بازی کنم
هوش مصنوعی: هر شب در کنار تو می‌نشینم و برای تو جانفشانی می‌کنم.
روی بر خاک درت، جان می‌دهم
جان به نرخ خاک، ارزان می‌دهم
هوش مصنوعی: من به خاطر محبت و نزدیکی‌ات، جانم را فدای تو می‌کنم و حتی اگر زندگی‌ام به قیمت خاک باشد، با کمال میل از آن صرف‌نظر می‌کنم.
چند نالم بر درت؟ در باز کن
یک دمم با خویشتن دمساز کن
هوش مصنوعی: چند بار باید بر در خانه‌ات بزنم؟ فقط برای یک لحظه در را باز کن و کمی با خودت هم‌صحبت شو.
آفتابی، از تو دوری چون کنم؟
سایه‌ام، بی تو صبوری چون کنم؟
هوش مصنوعی: ای خورشید من، چطور می‌توانم از تو دوری کنم؟ و ای سایه‌ام، چگونه تاب و تحمل جدایی‌ات را داشته باشم؟
گرچه همچون سایه‌ام از اضطراب
درجهم در روزنت چون آفتاب
هوش مصنوعی: هر چند که به خاطر اضطراب و نگرانی‌ام مانند سایه‌ای در دلم می‌لرزد، اما در بیرون به روشنی و مانند آفتاب درخشانم.
هفت گردون را درآرم زیر پر
گر فرو آری بدین سرگشته، سر
هوش مصنوعی: اگر بتوانم هفت آسمان را زیر بال خود بگیرم، تو با این عقل پریشان می‌توانی به من کمک کنی.
می‌روم با خاک جان سوخته
ز آتش جانم جهانی سوخته
هوش مصنوعی: به سوی خاک می‌روم، با دلی سوخته از آتش رنج‌هایم، دنیایی از درد و عذاب را به همراه دارم.
پای از عشق تو در گل مانده
دست از شوق تو بر دل مانده
هوش مصنوعی: پایم در عشق تو گم شده و احساس شوق تو در دل من باقی مانده است.
می‌برآید ز آرزویت جان ز من
چند باشی بیش از این پنهان ز من؟
هوش مصنوعی: آرزوهایت به قدری در وجود من تأثیر دارد که جانم را می‌گیرد. چرا بیشتر از این باید از من پنهان باشی؟
دخترش گفت ای خرف از روزگار
ساز کافور و کفن کن، شرم‌دار
هوش مصنوعی: دخترش به او گفت: ای پدر، با این وضعیت که در آن هستی، خودت را درست کن و به فکر تابوت و کفن باش، ما را شرمنده نکن.
چون دمت سرد است دمسازی مکن
پیر گشتی، قصد دل بازی مکن
هوش مصنوعی: چون تو حال و هوای خوبی نداری، خودت را با دیگران وفق نده و نگذار سن و سالت باعث شود که به کارهایی که مناسب نیست بپردازی.
این زمان عزم کفن کردن تو را
بهترم آید که عزم من تو را
هوش مصنوعی: الان برای من مناسب‌تر است که به فکر آماده کردن کفن تو باشم تا اینکه تو به فکر آماده شدن من باشی.
کی توانی پادشاهی یافتن؟
چون به سیری نان نخواهی یافتن
هوش مصنوعی: چه زمانی می‌توانی به مقام پادشاهی برسی؟ وقتی که حتی نان سیر کردن از دست نمی‌دهد.
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
هوش مصنوعی: شیخ به او گفت: اگر تو بگویی که من صد هزار دارم، من جز درد عشق تو هیچ چیزی ندارم.
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد
هوش مصنوعی: عشق، بر دل هر کسی تاثیر می‌گذارد، چه جوان باشد و چه پیر.
گفت دختر گر تو هستی مرد کار
چار کارت کرد باید اختیار
هوش مصنوعی: دختر گفت: اگر تو مردی که می‌گویی، باید بتوانی کارهای خود را به خوبی انجام دهی و تصمیمات درستی بگیری.
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده از ایمان بدوز
هوش مصنوعی: به عبادت مجسمه بپرداز و قرآن را بسوزان، شراب بنوش و چشم از ایمان ببند.
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچ‌کار
هوش مصنوعی: شیخ می‌گوید که در حال نوشیدن شراب است و هیچ کاری نمی‌تواند بکند یا انتخاب دیگری ندارد.
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
هوش مصنوعی: من می‌دانم که از زیبایی تو مست شده‌ام، اما دربارهٔ دیگر چیزهایی که سبب این حالت شده‌اند، چیزی نمی‌دانم.
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی در این کار موفق باشی، باید دستت را از هر ناپاکی و گناه جدا کنی.
هرکه او همرنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
هوش مصنوعی: هر کسی که با دوستش هم‌رنگ نباشد، عشق او تنها ظاهری سطحی و بدون عمق است و به واقعیّت تبدیل نمی‌شود.
شیخ گفتش هرچه گویی آن کنم
وآنچه فرمایی به جان فرمان کنم
هوش مصنوعی: شیخ به او گفت: هر چیزی که بگویی، همان را انجام می‌دهم و هر دستوری که بدهی، با جان و دل اطاعت می‌کنم.
حلقه در گوش توام ای سیم تن
حلقه‌ای از زلف در حلقم فکن
هوش مصنوعی: من گویای عشق و محبت تو هستم، ای زیبا. خواهش می‌کنم زیور زلف خود را بر گردن من بیفکن تا همیشه در یاد تو باشم.
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
هوش مصنوعی: بیا و بلند شو و مشروب بنوش، چون ب drinking مشروب کنی، به شور و هیجان خواهی آمد.
شیخ را بردند تا دیر مغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
هوش مصنوعی: شیخ را به معبد مغان بردند و مریدان با صدای بلند در حال ناله و شکایت بودند.
شیخ الحق مجلسی بس تازه‌ دید
میزبان را حسن بی‌اندازه دید
هوش مصنوعی: سخن از دیدن شخصیتی بزرگ است که به تازگی میزبان را ملاقات کرده و از زیبایی و شگفتی او به وجد آمده است. این فرد با نهایت شگفتی و تحسین به حسن و زیبایی میزبانی اشاره می‌کند که او را تحت تأثیر قرار داده است.
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
هوش مصنوعی: آتش عشق باعث می‌شود که کارهای او به خوبی پیش برود و زیست روزانه‌اش را تحت تأثیر قرار دهد.
ذره‌ای عقلش نماند و هوش هم
درکشید آن جایگه خاموش دم
هوش مصنوعی: این فرد به طرز عجیبی از عقل و هوش خود بی‌بهره شده و در وضعیت سکوت و عدم درک قرار گرفته است.
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
هوش مصنوعی: دوستش جامی به او داد و او از نوشیدن آن لذت برد و از مشغله‌های خود دل کند.
چون به یک جا شد شراب و عشق یار
عشق آن ماهش یکی شد صد هزار
هوش مصنوعی: وقتی شراب و عشق معشوق در یک جا جمع شوند، عشق آن ماه مانند دریایی از احساسات و اشتیاق به طور همزمان به وجود می‌آید.
چون حریفی آب‌دندان دید شیخ
لعل او در حقه خندان دید شیخ،
هوش مصنوعی: وقتی حریف، دندان‌هایی زیبا و درخشان را مشاهده کرد، شیخ لعل را در حال بازی با حقیقتی لبخندزننده دید.
آتشی از شوق در جانش فتاد
سیل خونین سوی مژگانش فتاد
هوش مصنوعی: او به علت شوق و عشقی که در دلش وجود دارد، دچار حالتی مانند سوختن شده و اشک‌هایش همچون سیلابی خونین از چشمانش سرازیر می‌شود.
باده‌ای دیگر گرفت و نوش کرد
حلقه‌ای از زلف او در گوش کرد
هوش مصنوعی: او شرابی دیگر نوشید و به یاد حلقه‌ای از موی او که در گوشش بود، فکر کرد.
قرب صد تصنیف در دین یاد داشت
حفظ قرآن را بسی استاد داشت
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در مسائل دینی، مقدار زیادی از نوشته‌ها و تصنیف‌ها وجود دارد که حفظ کردن قرآن را به خوبی آموزش داده‌اند و بر این موضوع تاکید زیادی شده است.
چون می از ساغر به ناف او رسید
دعوی او رفت و لاف او رسید
هوش مصنوعی: زمانی که باده از جام به کمر او رسید، ادعای او فروکش کرد و نازش کامل‌تر شد.
هرچه یادش بود، از یادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
هوش مصنوعی: هر چیزی که در خاطرش بود از یادش رفت، چونکه باده آمد و عقلش را هم مثل باد برد.
خمر، هر معنی که بودش از نخست
پاک از لوح ضمیر او بشست
هوش مصنوعی: شراب، هر مفهومی که داشت، از ابتدا در دل او پاک و بی‌اثر بود.
عشق آن دلبر بماندش صعبناک
هرچه دیگر بود کلی رفت پاک
هوش مصنوعی: عشق آن معشوق برایش بسیار دشوار بود، اما هر چیز دیگری که بود به‌طور کامل از دلش پاک شد.
شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد
همچو دریا جان او پرشور کرد
هوش مصنوعی: وقتی شیخ مست شد، عشقش مانند دریا او را به شدت پرانرژی کرد.
آن صنم را دید می در دست و مست
شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست
هوش مصنوعی: آن معشوق را دید که لیوانی شراب در دست دارد و ناگهان شیخ (مردی متدین) تحت تأثیر قرار گرفت و از آنجا رفت.
دل بداد از دست، از می خوردنش
خواست تا دستی کند در گردنش
هوش مصنوعی: دلش را باخته و از شراب نوشیدن خواسته تا دستی در گردن محبوبش بیندازد.
دخترش گفت ای تو مرد کار نه
مدعی در عشق، معنی دار نه
هوش مصنوعی: دخترش گفت: ای مرد! تو کسی هستی که در کارها توانایی داری، نه فقط یک مدعی در عشق.
گر قدم در عشق محکم دارییی
مذهب این زلف پر خم دارییی،
هوش مصنوعی: اگر در عشق قدمی محکم و استوار برداری، آن گاه مذهب و آیین زلف‌های پیچ‌خورده‌ات را خواهی شناخت.
همچو زلفم نِه قدم در کافری
زآن که نبود عشق، کار سرسری
هوش مصنوعی: مانند زلف من، قدم نگذار در کافر؛ زیرا بدون عشق، کارها سطحی و بی‌ارزش است.
عافیت با عشق نبود سازگار
عاشقی را کفر سازد، یاد دار
هوش مصنوعی: آسایش و راحتی با عشق سازگاری ندارد؛ عشق می‌تواند به کفر و بی‌دینی بینجامد، پس این نکته را به خاطر بسپار.
اقتدا گر تو به کفر من کنی
با من این دم دست در گردن کنی
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به بی‌دینی من اقتدا کنی، در این لحظه دستت را به گردن من بینداز.
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا
خیز رو، اینک عصا اینک ردا
هوش مصنوعی: اگر نمی‌خواهی در این مکان امام جماعت بشوی، برو و از این‌جا خارج شو، اینک عصا و اینک ردای روحانیت آماده است.
شیخ عاشق گشته، کار افتاده بود
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
هوش مصنوعی: شیخ عاشق شده و دلش از غفلت پریشان است و بر تقدیر اعتماد کرده است.
آن زمان کاندر سرش مستی نبود
یک نفس او را سر هستی نبود
هوش مصنوعی: در آن زمانی که او مست و شاداب نبود، حتی یک لحظه هم نمی‌توانست وجود خود را احساس کند.
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست
اوفتاد از پای و کلی شد ز دست
هوش مصنوعی: در این زمان، وقتی که شیخ عاشق شد و مست گشت، از پا افتاد و همه چیز از دستش رفت.
برنیامد با خود و رسوا شد او
می‌نترسید از کسی، ترسا شد او
هوش مصنوعی: او به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و به شکلی آشکار و بی‌پرده نمایان شد، در حالی که از هیچ‌کس نمی‌ترسید، اما حالا به نوعی ترسو و مضطرب شده است.
بود می بس کهنه، در وی کار کرد
شیخ را سرگشته چون پرگار کرد
هوش مصنوعی: شیخ، در کارهایش به قدری مشغول و غرق شده است که مانند پرگاری که دور خود می‌چرخد، سرگشته و سردرگم می‌باشد.
پیر را می کهنه و عشق جوان
دلبرش حاضر، صبوری کی توان؟
هوش مصنوعی: پیرمرد با عشق جوان و دلبرش در کنار هم، حالا با روحیه‌ای که دارد، سختی‌ها را چگونه می‌تواند تحمل کند؟
شد خراب آن پیر و شد از دست و مست
مست و عاشق چون بود؟ رفته ز دست
هوش مصنوعی: آن مرد پیر که به شدت مست و عاشق بود، دیگر قادر نیست خود را کنترل کند و وضعیتش به هم ریخته است. او دیگر تحت کنترل خودش نیست و از دستش خارج شده است.
گفت بی‌طاقت شدم ای ماه‌روی
از من بی‌دل چه می‌خواهی بگوی
هوش مصنوعی: گفت: من دیگر تاب و تحمل ندارم، ای زیبای ماه‌گونه. از من بی‌دلی، چه می‌خواهی بگویی؟
گر به هشیاری نگشتم بت‌پرست
پیش بت مصحف بسوزم مست مست
هوش مصنوعی: اگر به هوشیاری رسیده‌ام و به پرستش بت‌ها نپرداخته‌ام، بهتر است که در حال مستی کتاب مقدس را بسوزانم.
دخترش گفت این زمان مرد منی
خواب خوش بادت که در خورد منی
هوش مصنوعی: دخترش گفت: در این لحظه تو شوهر من هستی، امیدوارم خواب خوبی داشته باشی که برای من مناسب است.
پیش ازین در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام
هوش مصنوعی: قبل از این، در عشق بی‌تجربه و نادان بودی، اما اکنون با تجربه‌تر شده‌ای. بهتر است خوش بگذرانید و از زندگی لذت ببرید.
چون خبر نزدیک ترسایان رسید
کآن چنان شیخی ره ایشان گزید،
هوش مصنوعی: وقتی خبر به ترسایان رسید که شیخی خاص در میان آنان انتخاب شده است،
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
هوش مصنوعی: مردی روحانی را به میخانه‌ای بردند و بعد از ورودش به میخانه، گفتند که او باید لباس خاصی به نام زنار را بپوشد.
شیخ چون در حلقهٔ زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
هوش مصنوعی: وقتی شیخ در جمع اهل دنیا و سرگرمی‌های مادی قرار گرفت، دیگر نتوانست به لباس معنوی خود پایبند بماند و در آتش دنیازدگی گرفتار شد.
دل ز دین خویشتن آزاد کرد
نه ز کعبه نه ز شیخی یاد کرد
هوش مصنوعی: دل خود را از وابستگی به دین و آیین‌های مختلف رها ساخت و نه به کعبه توجه کرد و نه به القاب مذهبی و رسمی.
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش باز شست
هوش مصنوعی: پس از گذشت چندین سال، ایمان به شکل صحیح و درست مانند جوانه‌ای تازه شکوفا شد.
گفت خذلان قصد این درویش کرد
عشق ترسازاده کار خویش کرد
هوش مصنوعی: گفتن از اینکه عشق به این درویش کمک نکرد و او را تنها گذاشت. عشق، که ویژگی بزرگ و تاثیرگذار خودش را دارد، در این مورد به حال او نفرین شده و او را به حال خود رها کرده است.
هرچه گوید بعد از این، فرمان کنم
زین بتر چه بود که کردم؟ آن کنم
هوش مصنوعی: هر چه بعد از این بگوید، من به آن عمل می‌کنم. چه چیز بهتر از آنچه که قبلاً انجام داده‌ام وجود دارد؟ من همان کار را خواهم کرد.
روز هشیاری نبودم بت پرست
بت پرستیدم چو گشتم مست مست
هوش مصنوعی: در روزی که هوشیار و آگاه نبودم، به عشق و پرستش معشوقه‌ام مشغول بودم، اما وقتی که مست و سرمست شدم، همه چیز تغییر کرد.
بس کسا کز خمر ترک دین کند
بی شکی، ام‌الخبایث این کند
هوش مصنوعی: بسیاری هستند که به خاطر نوشیدن شراب، دین خود را ترک می‌کنند. بی شک، شراب مادر تمام پلیدی‌هاست.
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند؟
هرچه گفتی کرده شد، دیگر چه ماند؟
هوش مصنوعی: شیخ به دختر دلبر گفت: چه چیزی دیگر باقی مانده است؟ هر آنچه را که گفتی، انجام شده است و دیگر چه چیزی باقی مانده است؟
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچه من دیدم ز عشق
هوش مصنوعی: در لذتی که از عشق تجربه کردم، به هیچ چیز دیگری اهمیت ندادم. عشق به قدری عمیق و واقعی بود که هیچ کس نمی‌تواند آنچه را من احساس کرده‌ام، درک کند.
کس چو من، از عاشقی شیدا شود؟
و آن چنان شیخی، چنین رسوا شود؟
هوش مصنوعی: آیا کسی مانند من می‌تواند از عشق چنین دیوانه شود؟ و آیا آن عالم و بزرگ‌مردی می‌تواند به این اندازه رسوا گردد؟
قرب پنجه سال راهم بود باز
موج می‌زد در دلم دریای راز
هوش مصنوعی: سال‌ها بود که در کنار عشق و احساسات عمیق زندگی می‌کردم، ولی همچنان در درونم، احساسات و رازهای ناگفته‌ای وجود داشت که مانند امواج دریا به جوش و خروش بودند.
ذره‌ای عشق از کمین درجست چست
برد ما را بر سر لوح نخست
هوش مصنوعی: یک ذره عشق از دور دست به ما رسید و ما را به اوج و جایگاه والایی رساند.
عشق از این بسیار کردست و کند
خرقه با زنار کردست و کند
هوش مصنوعی: عشق کارهای زیادی انجام داده است و با وجود اینکه به ظاهر ظاهری معمولی دارد، می‌تواند کارهای عمیق و شگرفی را از دل خود نشان دهد.
تختهٔ کعبه است ابجدخوان عشق
سرشناس غیب، سرگردان عشق
هوش مصنوعی: تختهٔ کعبه نماد عشق و محبتی است که در دل‌های عاشقان وجود دارد. کسی که به مطالعه و درک این عشق می‌پردازد، در دنیای پنهان و اسرارآمیز عشق گرفتار شده و در جستجوی آن است.
این همه خود رفت برگوی اندکی
تا تو کی خواهی شدن با من یکی؟
هوش مصنوعی: این همه از خودت دوری می‌کشی و نمی‌گویی، تا کی می‌خواهی در کنار من باشی؟
چون بنای وصل تو بر اصل بود
هرچه کردم بر امید وصل بود
هوش مصنوعی: وقتی که پیوند ما بر پایه‌ای مستحکم بنا شده است، هر کاری که کردم به امید رسیدن به آن پیوند بوده است.
وصل خواهم و آشنایی یافتن
چند سوزم در جدایی یافتن؟
هوش مصنوعی: خواسته‌ام به وصال برسم و در عین حال می‌دانم که جدایی مرا می‌سوزاند.
باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر
هوش مصنوعی: دختر به مردی که سنش بالاست گفت: من مهریه‌ام سنگین و زیاد است و تو وضع مالی خوبی نداری.
سیم و زر باید مرا ای بی‌خبر
کی شود بی‌سیم و زر کارت به سر؟
هوش مصنوعی: برای اینکه کار من به پایان برسد، نیاز به طلا و نقره دارم. تو که نمی‌دانی، آیا می‌توانم بدون این دارایی‌ها کاری انجام دهم؟
چون نداری تو، سر خود گیر و رو
نفقه‌ای بستان ز من ای پیر و رو
هوش مصنوعی: اگر تو چیزی نداری، خودت را به دوش بگیر و از من چیزی نخواه. ای پیر، برو و به دنبال خودت باش.
همچو خورشید سبک‌رو فرد باش
صبر کن مردانه‌وار و مرد باش
هوش مصنوعی: مثل خورشید، با نشاط و سبکی زندگی کن. صبور باش و با روحیه‌ای مردانه به پیش رو ادامه بده.
شیخ گفت ای سروقدِ سیم‌بر
عهد نیکو می‌بری الحق به سر
هوش مصنوعی: شیخ به شخصی که خوش قامت و زیباست می‌گوید: «ای تو که بر سر وعده‌های خوب و نیکو ایستاده‌ای، به راستی که در کارهایت انصاف و صداقت داری.»
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار
دست ازین شیوه سخن آخر بدار
هوش مصنوعی: تنها تو را دارم ای زیبای دلنشین، پس لطفاً از این روش صحبت کردن دست بردار.
هر دم از نوع دگر اندازیَم
در سر اندازی و سر اندازیَم
هوش مصنوعی: هر لحظه به گونه‌ای تازه زنده می‌شوم و به زندگی پر از احساس و هیجان ادامه می‌دهم.
خون تو بی تو بخوردم هرچه بود
در سر و کار تو کردم هرچه بود
هوش مصنوعی: من هر آنچه که بود، در نبود تو تحمل کردم و اشک و غم تو را در دل خود ریختم.
در ره عشق تو هر چم بود شد
کفر و اسلام و زیان و سود شد
هوش مصنوعی: در مسیر عشق تو، هر چه که پیش آمد، دیگر برایم مهم نیست که چه چیزی درست یا نادرست، خوب یا بد است.
چند داری بی‌قرارم ز انتظار
تو ندادی این چنین با من قرار
هوش مصنوعی: چقدر منتظرم و بی‌تاب برای تو، ولی تو هیچ آسودگی به من نداده‌ای.
جملهٔ یاران من برگشته‌اند
دشمن جان من سرگشته‌اند
هوش مصنوعی: تمام دوستا و یاران من بر ضد من شده‌اند، و زندگی من را به چالش کشیده‌اند.
تو چنین، وایشان چنان، من چون کنم؟
نه مرا دل ماند و نه جان، چون کنم؟
هوش مصنوعی: تو اینگونه‌ای و آنها نیز به شیوه‌ای دیگرند، من چه باید بکنم؟ نه از دل خبری مانده و نه از جان، چه کنم؟
دوست‌تر دارم من ای عیسی‌سرشت
با تو در دوزخ که بی تو در بهشت
هوش مصنوعی: من تو را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارم، حتی اگر در جهنم باشیم، ولی بدون تو در بهشت هم نمی‌توانم تحمل کنم.
عاقبت چون شیخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی که آن عالم بزرگ وارد شد، دل مرد به خاطر درد و رنج او به شدت آزرده شد.
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوک‌وانی کن مرا سالی مدام
هوش مصنوعی: این بیت به معنای درخواست از کسی است که به او کمک کند تا زندگی‌اش را بهبود بخشد و او را در شرایط دشوار حمایت کند. در واقع، گوینده از طرف مقابل می‌خواهد که در زندگی‌اش تغییراتی ایجاد کند و او را در ادامه مسیر یاری نماید.
تا چو سالی بگذرد، هر دو به هم
عمر بگذاریم در شادی و غم
هوش مصنوعی: بگذار سالی بگذرد، تا بتوانیم در کنار هم، در خوشی‌ها و ناخوشی‌ها زندگی کنیم.
شیخ از فرمان جانان سرنتافت
کآن که سر تافت او ز جانان، سر نیافت
هوش مصنوعی: شیخ از دستور معشوق فرار کرد، زیرا کسی که از او دوری کند، هرگز به محبوب واقعی خود نخواهد رسید.
رفت پیر کعبه و شیخ کبار
خوک‌وانی کرد سالی اختیار
هوش مصنوعی: پیر کعبه رفت و شیخ بزرگ به مدت یک سال به کارهای زشت و نامناسب پرداخت.
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید کشت یا زنار بست
هوش مصنوعی: در وجود هر فردی نقاط ضعف و مشکلاتی وجود دارد. باید این نقاط ضعف را تغییر داد یا آنها را کنترل کرد تا فرد به آرامش و پیشرفت برسد.
تو چنان ظن می‌بری ای هیچ کس
کاین خطر آن پیر را افتاد بس؟
هوش مصنوعی: تو چنان فکر می‌کنی، ای کسی که به هیچ کس اهمیت نمی‌دهی، این خطر برای آن فرد پیر به وجود آمد!
در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر
هوش مصنوعی: در درون هر فردی، یک خطر وجود دارد که می‌تواند در زمان سفر یا دوری از خانه خود را نشان دهد.
تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای
سخت معذوری که مرد ره نه‌ای
هوش مصنوعی: اگر از ناهنجاری‌های خود آگاه نباشی، در واقع در وضعیت ناگواری قرار داری و نمی‌توانی به درستی راه را پیدا کنی.
گر قدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
هوش مصنوعی: اگر در مسیر حق گام برداری، همانطور که باید، در این راه با بسیاری از موانع و مشکلات روبرو خواهی شد، مشابه بت و خوک، که نماد ناپاکی و دشواری هستند.
خوک کش، بت سوز، در سودای عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
هوش مصنوعی: کسی که به شوق عشق عمل می‌کند، حتی اگر کارهای سخت و ناپسندی مثل کشتن خوک و سوزاندن بت را هم انجام دهد، بهتر از آن است که مانند یک شیخ و متظاهر در عشق فقط به ظاهر بپردازد و در باطن به رسوایی بیفتد.
هم‌نشینانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
هوش مصنوعی: هم‌نشینان او به قدری از وضعیت او نگران و پریشان شدند که حتی از نجات خود نیز بازماندند.
چون بدیدند آن گرفتاری او
بازگردیدند از یاری او
هوش مصنوعی: زمانی که آن‌ها گرفتاری او را دیدند، از کمک کردن به او دست کشیدند و به عقب بر گشتند.
جمله از شومی او بگریختند
در غم او خاک بر سر ریختند
هوش مصنوعی: همه از بدی‌های او فرار کردند و در غم او، غمگین و نگران شدند.
بود یاری در میان جمع، چست
پیش شیخ آمد که ای در کار سست
هوش مصنوعی: در میان جمع، یاری بود که با شجاعت به نزد شیخ آمد و گفت: ای کسی که در کارها ضعیف هستی.
می‌رویم امروز سوی کعبه باز
چیست فرمان؟ باز باید گفت راز
هوش مصنوعی: امروز به سمت کعبه می‌رویم، اما چه دستوری داریم؟ باید دوباره راز را بیان کنیم.
یا همه همچون تو ترسایی کنیم
خویش را محراب رسوایی کنیم
هوش مصنوعی: یا همه مانند تو در ترس و نگران باشیم و خود را در معرض رسوایی قرار دهیم.
این چنین تنهات نپسندیم ما
همچو تو زنار بربندیم ما
هوش مصنوعی: ما این کشف را نمی‌پسندیم که تو این‌قدر تنها باشی، ما هم مثل تو بندهای غم و اندوه را بر خود نمی‌بندیم.
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
زود بگریزیم بی‌تو زین زمین
هوش مصنوعی: اگر که نتوانیم تو را ببینیم، پس بهتر است هر چه زودتر از این دنیا و بدون تو دور شویم.
معتکف در کعبه بنشینیم ما
دامن از هستیت در چینیم ما
هوش مصنوعی: ما در کعبه می‌نشینیم و در حالتی آرام و معنوی با دنیا وداع می‌کنیم.
شیخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهید باید رفت زود
هوش مصنوعی: شیخ گفت جان من پر از درد و رنج است، هر کجا که می‌خواهید، باید زودتر برویم.
تا مرا جانست، دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
هوش مصنوعی: تا زمانی که زنده‌ام، باید از دخترانی که باعث ترس و نگرانی‌ام شده‌اند، فاصله بگیرم و دوری کنم.
می‌ندانید، ارچه بس آزاده‌اید
زآن که اینجا کار ناافتاده‌اید
هوش مصنوعی: شما هرچقدر هم که آزادی را تجربه کرده‌اید، اما در اینجا به خاطر کارهای ناتمام، هنوز به آن آزادی واقعی نرسیده‌اید.
گر شما را کار افتادی دمی
همدمی بودی مرا در هر غمی
هوش مصنوعی: اگر شما در سختی و مشکلی به من نیاز داشتید، من همیشه در کنار شما بودم و در هر درد و اندوهی همراه شما بودم.
باز گردید ای رفیقان عزیز
می‌ندانم تا چه خواهد بود نیز
هوش مصنوعی: ای دوستان عزیز، بازگردید. من نمی‌دانم در آینده چه پیش خواهد آمد.
گر ز ما پرسند، برگویید راست
کآن ز پا افتاده سرگردان کجاست
هوش مصنوعی: اگر از ما بپرسند، به درستی بگویید که آن کسی که از پای درآمده و سرگردان است، کجا می‌تواند باشد.
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
در دهان اژدهای قهر ماند
هوش مصنوعی: چشم‌هایی که پر از اشک و غم هستند و دهانی پر از احساسات زهرآگین دارند، در دهن یک اژدهای خشمگین و خطرناک باقی مانده‌اند.
هیچ کافر در جهان ندهد رضا
آنچه کرد آن پیر اسلام از قضا
هوش مصنوعی: هیچ فرد بی‌ایمانی در دنیا راضی نمی‌شود به آن چیزی که آن عارف اسلامی بر حسب سرنوشت انجام داد.
روی ترسایی نمودندش ز دور
شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور
هوش مصنوعی: او را از دور به صورت ترسایی نشان دادند، که باعث شد از عقل و دین و حکمت صبوری دور شود.
زلف او چون حلقه در حلقش فکند
در زفان جملهٔ خلقش فکند
هوش مصنوعی: موهای او حلقه‌وار و زیبا به دور هم پیچیده شده است و همهٔ نگاه‌ها را به خود جلب می‌کند.
گر مرا در سرزنش گیرد کسی
گو درین ره این چنین افتد بسی
هوش مصنوعی: اگر کسی به من سرزنش کند، باید بداند که در این راه، این حالت برای بسیاری پیش می‌آید.
در چنین ره کآن نه بن دارد نه سر
کس مبادا ایمن از مکر و خطر
هوش مصنوعی: در این مسیر که نه ایمنی دارد و نه سرنخی، مراقب باش که از ترفندها و خطرات در امان نمانی.
این بگفت و روی از یاران بتافت
خوک‌وانی را سوی خوکان شتافت
هوش مصنوعی: او این را گفت و از دوستانش رو برگرداند و به سوی خوک‌وانی رفت که به سمت خوکان می‌رفت.
بس که یاران از غمش بگریستند
گه ز دردش مرده گه می‌زیستند
هوش مصنوعی: دوستانش از غم او چنان گریسته‌اند که گاه به خاطر دردی که کشیده، مرده‌انگار شده‌اند و گاه به خاطر شادی‌هایش زندگی کرده‌اند.
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن در گداز
هوش مصنوعی: در نهایت، آنان به سوی کعبه رفتند، در حالی که جانشان از عشق می‌سوزد و جسمشان در حال نابودی است.
شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
هوش مصنوعی: استادان ما در شهر روم تنها مانده‌اند و دین خود را در برابر نادانی و بی‌خبری ترساها (مسیحیان) رها کرده‌اند.
وآنگه ایشان از حیا حیران شده
هر یکی در گوشه‌ای پنهان شده
هوش مصنوعی: سپس آنها از شرم و حیا گیج و سردرگم شده و هر یک در گوشه‌ای مخفی شدند.
شیخ را در کعبه یاری چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
هوش مصنوعی: شیخ در کعبه به دنبال یاری است و در عشق و ارادت خود تمام وابستگی‌ها را کنار گذاشته است.
بود بس بیننده و بس راهبر
زو نبودی شیخ را آگاه‌تر
هوش مصنوعی: بسیاری هستند که مشاهده‌گر و راهنمای دیگران‌اند، اما هیچ‌کدام به اندازه‌ی شیخ، آگاه و دانا نیستند.
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر
او نبود آنجایگه حاضر مگر
هوش مصنوعی: وقتی شیخ از کعبه به سفر رفت، هیچ‌کس در آنجا حاضر نبود.
چون مرید شیخ باز آمد به جای
بود از شیخش تهی خلوت‌سرای
هوش مصنوعی: وقتی مرید به نزد شیخ بازگشت، جایی پیدا نکرد چون آن مکان از حضور شیخ خالی شده بود.
باز پرسید از مریدان حال شیخ
باز گفتندش همه احوال شیخ
هوش مصنوعی: سألت از پیروان درباره وضعیت شیخ و آن‌ها هم تمام جزئیات زندگی او را برایش بازگو کردند.
کز قضا او را چه بار آمد به بر
وز قدر او را چه کار آمد به سر
هوش مصنوعی: از سرنوشت او چه مشکلاتی بر او وارد شد و بر اساس تقدیرش چه پیشامدهایی برایش اتفاق افتاد.
موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
هوش مصنوعی: موی یک فرد ترسوده به یک تار مویش، راه را برای ایمان به صد مسیر دیگر بسته است.
عشق می‌بازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
هوش مصنوعی: عشق اکنون با موها و زیبایی‌های او بازی می‌کند و حال او به قدری پیچیده و غیرممکن شده است که به‌نوعی دیوانه‌وار به نظر می‌رسد.
دست کلی بازداشت از طاعت او
خوک‌وانی می‌کند این ساعت او
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که اگر کسی از اطاعت و خدمت به خداوند دست بردارد و نسبت به او بی‌توجه شود، در واقع در حال انجام کارهای ناپسند و غیرمطلوبی است که باعث رسوایی و زشت‌سری او می‌شود.
این زمان آن خواجهٔ بسیار درد
بر میان زنار دارد چار کرد
هوش مصنوعی: در این زمان، آن صاحب‌منصبی که از درد و رنج‌های زیادی رنج می‌برد، در میانه گره‌بان خود، چاره‌ای اندیشیده است.
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت
از کهن گبریش می‌نتوان شناخت
هوش مصنوعی: استاد ما، هرچند در مباحث دینی بسیار تند و انتقادی عمل می‌کند، اما نمی‌توان به راحتی از گذشته‌ی زرتشتی او آگاه شد.
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
هوش مصنوعی: زمانی که پیرو آن داستان را شنید، به خاطر شگفتی چهره‌اش مانند طلا شد و به شدت گریه کرد.
با مریدان گفت ای‌تر دامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
هوش مصنوعی: مریدان به من گفتند که در وفاداری، نه مردان و نه زنان، به درستی رفتار نمی‌کنند.
یار کار افتاده باید صد هزار
یار ناید جز چنین روزی به کار
هوش مصنوعی: زمانی که یار و یاور انسان به مشکل می‌خورد، باید به فکر یاری و کمک‌های بسیار زیادی باشد. چنین روزی که یاری به انسان نمی‌رسد، نشان‌دهنده‌ی سختی و نیاز اوست.
گر شما بودید یار شیخ خویش
یاری او از چه نگرفتید پیش؟
هوش مصنوعی: اگر شما دوست و یار شیخ خود بودید، پس چرا از او پشتیبانی نکردید؟
شرمتان باد، آخر این یاری بود؟
حق گزاری و وفاداری بود؟
هوش مصنوعی: شما باید از خودتان خجالت بکشید، آیا این نحوه یاری کردن بود؟ آیا این همان نحوه‌ای بود که باید حق و وفا ادا می‌شد؟
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار می‌بایست بست
هوش مصنوعی: زمانی که آن شیخ دست بر زانوی کسی گذاشت، همه افراد لازم بود که خود را مهار کنند و تحت کنترل درآورند.
از برش عمدا نمی‌بایست شد
جمله را ترسا همی‌بایست شد
هوش مصنوعی: باید به خاطر داشت که نباید به عمد از آنچه یاد گرفته‌ایم، دور شویم؛ زیرا هر کس لازم است به اصول و ارزش‌های خود پایبند باشد.
این نه یاری و موافق بودنست
کآنچه کردید از منافق بودنست
هوش مصنوعی: این نه به معنی همراهی و همدلی است، بلکه نشان‌دهندهٔ نفاق و دورویی شماست.
هرکه یار خویش را یاور شود
یار باید بود اگر کافر شود
هوش مصنوعی: هر کس که به یاری دوستش بپردازد، حتی اگر او کافر باشد، باید او را دوست خود بداند و در کنار او بماند.
وقت ناکامی توان دانست یار
خود بود در کامرانی صد هزار
هوش مصنوعی: زمانی که در سختی و ناکامی به سر می‌بریم، می‌توانیم متوجه شویم که در زمان خوشبختی و موفقیت، همواره دوستان و یارانی بوده‌اند که در کنار ما بودند و به ما کمک کردند.
شیخ چون افتاد در کام نهنگ
جمله زو بگریختید از نام و ننگ
هوش مصنوعی: وقتی شیخ در دامن نهنگ گرفتار شد، همه از او دور شدند و از نام و اعتبار خود فاصله گرفتند.
عشق را بنیاد بر بدنامی است
هرک ازین سر سرکشد، از خامی است
هوش مصنوعی: عشق از دلایل بدنامی به وجود می‌آید و هر کسی که از این حالت سر بزند، نشان‌دهنده ناپختگی اوست.
جمله گفتند آنچه گفتی بیش ازین
بارها گفتیم با او پیش ازین
هوش مصنوعی: همه گفتند که آنچه تو گفتی، ما هم پیش از این بارها همین را با او مطرح کرده‌ایم.
عزم آن کردیم تا با او به هم
هم نفس باشیم در شادی و غم
هوش مصنوعی: ما تصمیم گرفته‌ایم که در خوشی و ناخوشی کنار او باشیم و از هم حمایت کنیم.
زهد بفروشیم و رسوایی خریم
دین براندازیم و ترسایی خریم
هوش مصنوعی: ما پارسایی را به فروش می‌گذاریم و به دنبال رسوایی هستیم، دین را زیر پا می‌گذاریم و به جای آن به دنیای ترسایی مشغولیم.
لیک روی آن دید شیخ کارساز
کز بر او یک به یک گردیم باز
هوش مصنوعی: اما همراه با او، نیک بختی را می‌بینیم که می‌توانیم به تدریج به آن دست یابیم.
چون ندید از یاری ما شیخ سود
بازگردانید ما را شیخ زود
هوش مصنوعی: چون شیخ از کمک ما بهره‌ای نبرد، به سرعت ما را به عقب برگرداند.
ما همه بر حکم او گشتیم باز
قصه برگفتیم و ننهفتیم راز
هوش مصنوعی: ما همه بر اساس فرمان او به خود بازگشتیم و داستان را تعریف کردیم و راز را پنهان نکردیم.
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید
گر شما را کار بودی بر مزید
هوش مصنوعی: بعد از آن، او به همراهانش گفت: اگر شما مشغله‌ای دارید، به کارهای بیشتری فکر کنید.
جز در حق نیستی جای شما
در حضورستی سرا پای شما
هوش مصنوعی: تنها در حقیقت وجود دارد و شما در حضور هستید؛ تمام وجود شما در اینجا نمایان است.
در تظلم داشتن در پیش حق
هر یکی بردی از آن دیگر سبق
هوش مصنوعی: در هنگام شکایت و ناله به خدا، هر کسی از دیگری پیشی می‌گیرد و جلو می‌افتد.
تا چو حق دیدی شما را بی‌قرار
بازدادی شیخ را بی‌انتظار
هوش مصنوعی: به محض اینکه خداوند را دیدی، آرامش خود را پیدا کردی و بدون هیچ درنگی، استاد را نیز به آرامش رساندی.
گر ز شیخ خویش کردید احتراز
از در حق از چه می‌گردید باز؟
هوش مصنوعی: اگر از شیخ و استاد خود دوری می‌کنید، پس چرا دوباره به سوی آن حق برمی‌گردید؟
چون شنیدند آن سخن، از عجز خویش
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
هوش مصنوعی: زمانی که آن حرف را شنیدند، هیچ‌کدام از ناتوانی خود نتوانستند سرشان را بلند کنند و از جلو برخیزند.
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود؟
کار چون افتاد برخیزیم زود
هوش مصنوعی: مرد گفت حالا از این شرم و خجالت چه فایده‌ای دارد؟ حالا که کار به اینجا رسیده، بهتر است که زود برخیزیم و اقدام کنیم.
لازم درگاه حق باشیم ما
در تظلم خاک می‌پاشیم ما
هوش مصنوعی: ما باید در درگاه پروردگار طلب کمک کنیم، زیرا زمانی که به مشکل برمی‌خوریم و در حال سختی هستیم، فقط به خاک و رنج خود اشاره می‌کنیم.
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
در رسیم آخر به شیخ خود همه
هوش مصنوعی: ما با پوشیدن پیرهن‌هایی از کاغذ، به همه جا می‌رسیم و در نهایت به مقام و جایگاه مورد نظر خود یعنی شیخ خود خواهیم رسید.
جمله سوی روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
هوش مصنوعی: همه به سمت روم رفتند و عرب‌ها در حالتی پنهان و در خفا، شب و روز به عبادت پرداختند.
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
هوش مصنوعی: در مورد هر انسان، مکان‌های زیادی برای درخواست کمک و حاجت‌خواهی وجود دارد و گاهی اوقات باید به شدت از خدا خواسته شود.
همچنان تا چل شبانروز تمام
سر نپیچیدند هیچ از یک مقام
هوش مصنوعی: آنها به خوبی و به‌طور مداوم، حتی برای مدت طولانی، از جایگاه خود دور نشدند و همواره به هدفشان پایبند بودند.
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
هوش مصنوعی: تمام شب بیست شب را نه غذایی بود و نه خوابی. همچنین در طول بیست روز، نه نانی بود و نه آبی.
از تضرع کردن آن قوم پاک
در فلک افتاد جوشی صعبناک
هوش مصنوعی: از ناله و زاری آن قوم پاک، خیابانی در آسمان برپا شد و جوی ناگهانی و سخت به راه افتاد.
سبزپوشان در فراز و در فرود
جمله پوشیدند از آن ماتم کبود
هوش مصنوعی: کسانی که لباس سبز بر تن دارند، در هر بالا و پایینی، همه از آن عزای سیاه پوشیده‌اند.
آخرالامر آن که بود از پیش صف
آمدش تیر دعا اندر هدف
هوش مصنوعی: در نهایت، کسی که پیشتر تلاش کرده و دعا کرده است، در نهایت به هدفش خواهد رسید و موفق خواهد شد.
بعد چل شب آن مرید پاکباز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
هوش مصنوعی: پس از چهل شب، آن پیرو خالص و وارسته به تنهایی و بدون هیچ فکری در عالم خود فرورفته است.
صبحدم بادی درآمد مشکبار
شد جهان کشف بر دل آشکار
هوش مصنوعی: صبح زود بادی وزید که بوی خوشی داشت و دنیا را روشن کرد و رازهای دل برمی‌افتاد.
مصطفی را دید می‌آمد چو ماه
در بر افکنده دو گیسوی سیاه
هوش مصنوعی: مصطفی را دیدم که مانند ماه می‌آمد و دو دسته موی سیاه را بر روی شانه‌هایش رها کرده بود.
سایهٔ حق آفتاب روی او
صد جهان جان وقف یک یک موی او
هوش مصنوعی: سایهٔ حق به معنای حمایت و دلگرمی الهی است که همچون آفتاب به زیبایی و نور او افزوده می‌شود. تمام جوانب وجود او ارزشمند و منحصر به فرد هستند، به طوری که هر یک از موهای او می‌تواند به عنوان نشانه‌ای از جان و زندگی اهدا شود.
می‌خرامید و تبسم می‌نمود
هرکه می‌دیدش در او گم می‌نمود
هوش مصنوعی: هر کسی که او را می‌دید، به خاطر زیبایی‌اش مجذوب و خوشحال می‌شد.
آن مرید آن را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر دست
هوش مصنوعی: مرید وقتی آن صحنه را مشاهده کرد، به سرعت از جایش بلند شد و فریاد زد: ای پیامبر خدا، مرا یاری کن!
رهنمای خلقی، از بهر خدای
شیخ ما گمراه شد راهش نمای
هوش مصنوعی: به خاطر خدا، راهنمایی برای مردم، شیخی که خودش گمراه شده است، این راه را برای دیگران نشان بده.
مصطفی گفت ای به همت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
هوش مصنوعی: مصطفی گفت: ای کسی که عزم و اراده‌ات بسیار بلند است، برو که من بزرگ‌مردی را از بند رها کردم.
همت عالیت کار خویش کرد
دم نزد تا شیخ را در پیش کرد
هوش مصنوعی: تلاش و اراده بلند تو باعث شد که کار خود را به خوبی انجام دهی و هیچگاه درباره‌اش صحبت نکردی تا آنکه مراد و هدف بزرگت را به انجام رساندی.
در میان شیخ و حق از دیرگاه
بود گردی و غباری بس سیاه
هوش مصنوعی: مدت‌هاست که بین عالم و حقیقت، مشکلات و انسدادی شدید وجود دارد که فضای تاریکی را به وجود آورده است.
آن غبار از راه او برداشتم
در میان ظلمتش نگذاشتم
هوش مصنوعی: غبار را از مسیر او کنار زدم و اجازه ندادم که در تاریکی‌اش باقی بماند.
کردم از بحر شفاعت شبنمی
منتشر بر روزگار او همی
هوش مصنوعی: برای او که به شفاعتش پرداخته‌ام، به مانند شبنمی نازک، وجودم را در روزگارش گسترش داده‌ام.
آن غبار اکنون ز ره برخاستست
توبه بنشسته گنه برخاستست
هوش مصنوعی: غبارهایی که از راه بلند شده، نشان از توبه و ترک گناه دارد.
تو یقین می‌دان که صد عالم گناه
از تف یک توبه برخیزد ز راه
هوش مصنوعی: تو به خوبی می‌دانی که حتی اگر صد عالم خطا کرده باشند، یک توبه واقعی می‌تواند از عمق دل آنها را به راه راست هدایت کند.
بحر احسان چون درآید موج‌زن
محو گرداند گناه مرد و زن
هوش مصنوعی: وقتی دریای لطف و نیکی ظاهر شود، امواج آن تمام گناهان مردان و زنان را می‌پوشاند.
مرد از شادی آن مدهوش شد
نعره‌ای زد کآسمان پرجوش شد
هوش مصنوعی: مرد از خوشحالی چنان غرق شادمانی شد که فریادی کشید و باعث شد که آسمان نیز پر از جنب و جوش گردد.
جملهٔ اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
هوش مصنوعی: تمامی دوستان را مطلع کرد و خوش‌خبری داد و تصمیم به سفر گرفت.
رفت با اصحاب گریان و دوان
تا رسید آنجا که شیخ خوک‌وان
هوش مصنوعی: او به همراه دوستانش با حالتی غمگین و در حال دویدن رفت تا به مکانی رسید که شخصی به نام شیخ آنجا حضور داشت.
شیخ را می‌دید چون آتش شده
در میان بی‌قراری خوش شده
هوش مصنوعی: شیخ را دیدم که در حالتی از تلاطم و بی‌قراری مثل آتش درونش شعله‌ور شده است و به نوعی خوشحالی در این حال او مشهود است.
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از میان
هوش مصنوعی: در آن زمان، طبل و زنگ مغان به صدا درآمده بود و نشانه‌های دینی و اعتقادی قدیم گسسته و از هم پاشیده شده بود.
هم کلاه گبرکی انداخته
هم ز ترسایی دلی پرداخته
هوش مصنوعی: در این عبارت، به نوعی اشاره شده که شخصی هم به دنبال فریب و ظاهرسازی است و هم از روی ترس و ضعف، احساساتی در دلش ایجاد شده است. به عبارت دیگر، او لباسی به ظاهر زیبا به تن کرده و در عین حال با احساسات و افکار منفی دست و پنجه نرم می‌کند.
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بی‌نور دید
هوش مصنوعی: وقتی شیخ دوستانش را از دور دید، احساس کرد که خود را در میان آنها، بدون نور و روشنایی می‌بیند.
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز بر سر خاک کرد
هوش مصنوعی: او از خجالت، لباسش را پاره کرد و به خاطر ناتوانی‌اش، دستش را بر خاک گذاشت.
گاه چون ابر اشک خونین می‌فشاند
گاه دست از جان شیرین می‌فشاند
هوش مصنوعی: گاهی مانند ابر، اشک‌های خونی می‌ریزد و گاهی از جان شیرین خود دست می‌کشد.
گه ز آهش پردهٔ گردون بسوخت
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
هوش مصنوعی: گاهی اوقات، آه و ناله‌ی او باعث می‌شود که آسمان در آتش بسوزد و گاهی دیگر، حسرتش به قدری شدید است که خون در تنش به جوش می‌آید.
حکمت اسرار قرآن و خبر
شسته بودند از ضمیرش سر به سر
هوش مصنوعی: حکمت و رازهای قرآنی به طور کامل از درونش پاکسازی شده است.
جمله با یاد آمدش یکبارگی
باز رست از جهل و از بیچارگی
هوش مصنوعی: به یاد آوردن او یکباره موجب شد که از جهل و ناآگاهی رها شود و به دنیای روشنی قدم بگذارد.
چون به حال خود فرو نِگریستی
در سجود افتادی و بگریستی
هوش مصنوعی: وقتی به عمق وجود خود نگریستی، به حالت سجده درآمدی و اشک از چشمانت ریختی.
همچو گل در خون چشم آغشته بود
وز خجالت در عرق گم گشته بود
هوش مصنوعی: چشمش مانند گلی بود که در خون فرو رفته و از شرم در عرق غرق شده بود.
چون بدیدند آنچنان اصحابناش
مانده در اندوه و شادی مبتلاش
هوش مصنوعی: زمانی که دیدند دوستان ما در میان اندوه و شادی گرفتار شده‌اند، به شدت متأثر شدند.
پیش او رفتند سرگردان همه
وز پی شکرانه جان افشان همه
هوش مصنوعی: همه به سمت او رفتند و گیج و سردرگم بودند و به خاطر شکرگذاری جانشان را فدای او کردند.
شیخ را گفتند ای پی‌برده راز
میغ شد از پیش خورشید تو باز
هوش مصنوعی: به شیخ گفتند که تو به راز و حقیقت دست یافته‌ای، اما او پاسخ داد که حقیقت از نور خورشید تو دور شده است.
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد یزدان پرست
هوش مصنوعی: کفر و بی‌ایمانی از راهی دیگر آمد و در اینجا ایمان به حالتی دیگر نشسته است. افرادی که به بت‌ها پرستش می‌کردند حالا به پرستش خدای یکتا روی آورده‌اند.
موج زد ناگاه دریای قبول
شد شفاعت‌خواه کار تو، رسول
هوش مصنوعی: ناگهان، دریا به تلاطم درآمد و شفاعت تو را که پیامبر هستی، پذیرفت.
این زمان شکرانه عالم عالمست
شکر کن حق را چه جای ماتمست
هوش مصنوعی: اکنون زمانی است که باید از بودن در این دنیا و نعمت‌هایش سپاسگزاری کرد. جای غم و اندوه نیست، بلکه باید شکر خدا را به جا آورد.
منت ایزد را که در دریای قار
کرده راهی همچو خورشید آشکار
هوش مصنوعی: سپاسگزارم از خدا که در دل این دریا، راهی روشن مانند خورشید فراهم کرده است.
آن که داند کرد روشن را سیاه
توبه داند داد با چندین گناه
هوش مصنوعی: کسی که می‌تواند کار نیک را به بدی تبدیل کند، از قدرت توبه و بخشش با وجود گناهان بسیار آگاه است.
آتش توبه چو بر اَفروزد او
هرچه باید جمله بر هم سوزد او
هوش مصنوعی: زمانی که آتش توبه شعله‌ور شود، همه چیزهایی که باید از بین بروند را نابود می‌کند.
قصه کوته می‌کنم، آن جایگاه
بودشان القصه حالی عزم راه
هوش مصنوعی: داستان را کوتاه می‌کنم؛ آن مکان، جایگاه آنان بود. حالا تصمیم به رفتن دارم.
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
هوش مصنوعی: شیخ بعد از انجام غسل، لباس روحانی خود را پوشید و به همراه دوستانش به سمت حجاز حرکت کرد.
دید از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادی در کنارش آفتاب
هوش مصنوعی: دختر ترسا به خواب رفت و در کنار او آفتاب روشنایی می‌افشاند.
آفتاب آنگاه بگشادی زبان
کز پی شیخت روان شو این زمان
هوش مصنوعی: خورشید هنگامی شروع به صحبت می‌کند که برای رسیدن به خوبی و خرد، در این لحظه، روان آدمی در حرکت است.
مذهب او گیر و خاک او بباش
ای پلیدش کرده، پاک او بباش
هوش مصنوعی: مذهب او را بپذیر و به اصل و ریشه‌اش توجه کن. تو که او را پلید می‌دانی، تلاش کن تا پاکی‌اش را ببینی و درک کنی.
او چو آمد در ره تو بی‌مجاز
در حقیقت تو ره او گیر باز
هوش مصنوعی: وقتی او در مسیر تو وارد می‌شود، بدون هیچ مانع یا محدودیتی، واقعاً باید به او توجه کنی و راه او را بپذیری.
از رهش بردی، به راه او درآی
چون به راه آمد، تو همراهی نمای
هوش مصنوعی: اگر از مسیر او دور شدی، دوباره به جاده‌اش برگرد و وقتی به مسیرش نزدیک شدی، او را همراهی کن.
رهزنش بودی بسی، همره بباش
چند ازین بی‌آگهی؟ آگه بباش
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد می‌توانند در مسیر زندگی به عنوان مانع و مشکلاتی برای شما عمل کنند. پس بهتر است در هنگام حرکت در این مسیر، آگاه و هوشیار باشید و از ناآگاهی و عدم اطلاع دوری کنید.
چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور می‌داد از دلش چون آفتاب
هوش مصنوعی: زمانی که دختر ترسا از خواب بیدار شد، چهره‌اش چون خورشید نور و روشنایی می‌داد.
در دلش دردی پدید آمد عجب
بی‌قرارش کرد آن درد از طلب
هوش مصنوعی: او در دلش دردی حس کرد که باعث شد بسیار بی‌قرار و بی‌تاب شود، و این درد از آرزوی چیزی به وجود آمد.
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد، دل از دستش فتاد
هوش مصنوعی: آتش عشق در دل فرد سرمست و شاداب شعله‌ور شد و باعث شد که او احساساتش را از دست بدهد.
می‌ندانست او که جان بی‌قرار
در درون او چه تخم آورد بار
هوش مصنوعی: او نمی‌دانست که درونش چه آرزوها و احساسات بی‌قراری نهفته است.
کار افتاد و نبودش همدمی
دید خود را در عجایب عالمی
هوش مصنوعی: کارها به خوبی پیش می‌رفت و او در فراق دوستانش تنها بود، اما در عین حال توانست خود را در شگفتی‌های دنیای اطرافش پیدا کند.
عالمی کآنجا نشان راه نیست
گنگ باید شد، زفان را راه نیست
هوش مصنوعی: در جایی که چیزی از مسیر و راه مشخص نیست، انسان باید خاموش و بی‌صدا بماند، زیرا هیچ راهی برای بیان وجود ندارد.
در زمان آن جملگی ناز و طرب
همچو باران زو فروریخت ای عجب
هوش مصنوعی: در آن زمان همه‌ی شوق و لذت مانند بارانی از او بر زمین ریخت، چه شگفتی!
نعره زد، جامه‌دران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
هوش مصنوعی: فریادی کشید و در حالی که جامه‌اش را درآورده بود، به بیرون دوید و در میان خون، خاک بر سر خود ریخت.
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان
هوش مصنوعی: با دلی پر از درد و رنج، فردی ضعیف و ناتوان به دنبال شیخ و پیروانش به سرعت حرکت کرد.
هم چو ابر غرقه در خوی می‌دوید
پای داد از دست، بر پی می‌دوید
هوش مصنوعی: او مانند ابری که در خودش غرق شده است، به سرعت حرکت می‌کند و پایش از دستش رها شده و بر روی زمین می‌دود.
می‌ندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی می‌باید گذشت
هوش مصنوعی: او نمی‌دانست که باید از کدام طرف در دشت و بیابان عبور کند.
عاجز و سرگشته می‌نالید خوش
روی خود در خاک می‌مالید خوش
هوش مصنوعی: شخصی نگران و گیج، به غم و اندوه اعتراض می‌کرد و به خاطر زیبایی‌اش، خود را بر روی زمین می‌مالید.
زار می‌گفت ای خدای کارساز
عورتی‌ام مانده از هر کار باز
هوش مصنوعی: من برای کمک به شما در زندگی‌ام به تو نیاز دارم، ای خدا. من از هرگونه تلاش و کار دیگر عاجز و ناتوان مانده‌ام.
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم
هوش مصنوعی: اگر کسی مانند تو در مسیر باشد، بر من بی‌جهت خشم نکن که من ناآگاهانه کاری کردم.
بحر قهاریت را بنشان ز جوش
می‌ندانستم، خطا کردم، بپوش
هوش مصنوعی: آب خشم و قدرتت را از جوش و خروش نگه‌دار، نمی‌دانستم که این کار دشواری است، اشتباه کردم، لطفاً این را پنهان کن.
هرچه کردم، بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم، مرا تو دست گیر
هوش مصنوعی: هر چه که در زندگی انجام دادم، مرا به چشم یک بیچاره و درمانده نبین. من ایمان آورده‌ام، پس تو به من کمک کن.
می‌بمیرم از کسم یاریم نیست
حصه از عزت به جز خواریم نیست
هوش مصنوعی: من از کسم می‌میرم، اما کسی نیست که به من کمک کند؛ جز ذلت، هیچ سهمی از عزت ندارم.
شیخ را اعلام دادند از درون
کآمد آن دختر ز ترسایی برون
هوش مصنوعی: خبر آمد که شیخ از درون بیرون آمده و آن دختر ترسا از ترس خود بیرون رفت.
آشنایی یافت با درگاه ما
کارش افتاد این زمان در راه ما
هوش مصنوعی: او به درگاه ما آشنا شد و اکنون در مسیر ما به پیشرفت دست یافته است.
باز گرد و پیش آن بت باز شو
با بت خود همدم و همساز شو
هوش مصنوعی: برگرد و در کنار آن معشوق بمان، با او هم‌دل و هم‌زبان شو.
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد
باز شوری در مریدانش فتاد
هوش مصنوعی: شیخ به سرعت و با انرژی به جمع مریدانش بازگشت و شوری تازه در آن‌ها ایجاد کرد.
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود؟
توبه و چندین تک و تازت چه بود؟
هوش مصنوعی: همه از او پرسیدند که دلیل بازگشتت چه بود؟ و توبه‌ات و تصمیمات مختلفت چه معنایی داشت؟
بار دیگر عشق‌بازی می‌کنی؟
توبه‌ای بس نانمازی می‌کنی؟
هوش مصنوعی: آیا دوباره به عشق ورزی مشغول می‌شوی؟ آیا دوباره به کارهای ناپسند اقدام می‌کنی، در حالی که ادعای پاکدامنی داری؟
حال دختر شیخ با ایشان بگفت
هرکه آن بشنود ترک جان بگفت
هوش مصنوعی: دختر شیخ به همراه ایشان صحبت کرد و گفت: هر کسی که این را بشنود، جانش را ترک می‌کند.
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز
تا شدند آنجا که بود آن دل‌نواز
هوش مصنوعی: شیخ و یارانش به عقب برگشتند تا به جایی رسیدند که دلایل زیبایی در آنجا وجود داشت.
زرد می‌دیدند چون زر روی او
گم شده در گَردِ ره، گیسوی او
هوش مصنوعی: آنها موهای او را مانند طلا زرد می‌دیدند، اما گم شدن در غبار راه، باعث شده بود که زیبایی‌اش ناپدید شود.
برهنه‌پای و دریده‌جامه، پاک
بر مثال مرده‌ای بر روی خاک
هوش مصنوعی: با پای برهنه و لباسی پاره، مانند کسی که مرده است بر روی زمین دراز کشیده‌ای.
چون بدید آن ماه شیخ خویش را
غشی آورد آن بت دل‌ریش را
هوش مصنوعی: وقتی آن ماه، شیخ محبوبش را دید، دلیری و بی‌خود شدن آن معشوق دل‌ربا را به همراه آورد.
چون ببرد آن ماه را در غش خواب
شیخ بر رویش فشاند از دیده آب
هوش مصنوعی: وقتی که آن ماه در خواب عمیق غرق می‌شود، شیخ به آرامی اشک‌هایش را بر چهره‌اش می‌ریزد.
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک می‌بارید چون ابر بهار
هوش مصنوعی: زمانی که آن زیبای دل‌ربا به شیخ نگاه کرد، اشک‌ها مثل باران بهاری بر چهره‌اش ریخت.
دیده بر عهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
هوش مصنوعی: چشمش به وعده وفای او دوخته است و خود را در بند او قرار داده است.
گفت از تشویر تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
هوش مصنوعی: گفت که به خاطر تأثیر تو، جانم بیشتر از این نمی‌تواند بسوزد و در این پرده دیگر نمی‌توانم ادامه دهم.
برفکن این پرده تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
هوش مصنوعی: پرده را کنار بزن تا من آگاه شوم، اسلام را به نمایش بگذار تا به حقیقت آن پی ببرم.
شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی در جملهٔ یاران فتاد
هوش مصنوعی: شیخ اسلام را به او پیشنهاد کرد و این موضوع در میان همه دوستان سر و صدایی به راه انداخت.
چون شد آن بت‌روی از اهل عیان
اشک باران، موج‌زن شد در میان
هوش مصنوعی: وقتی آن معشوق زیبا از میان مردم ظاهر شد، اشک‌ها مانند باران فرو ریخت و دل‌ها به شدت تپید.
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
هوش مصنوعی: در نهایت آن معشوق زمانی که به دل آگاه و با ایمان دسترسی پیدا کرد، به شوق و ذوقی مخصوص رسید.
شد دلش از ذوق ایمان بی‌قرار
غم درآمد گِرد او بی غمگسار
هوش مصنوعی: دل او به خاطر شوق ایمان ناآرام شده و غم او را احاطه کرده است، در حالی که کسی برای تسلیش وجود ندارد.
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فِراق
هوش مصنوعی: شیخ، من دیگر طاقت ندارم و از دوری تو خسته شده‌ام.
می‌روم زین خاکدان پُر صُداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
هوش مصنوعی: من از این دنیای پر سر و صدا می‌روم، خداحافظ ای استاد بزرگ، خداحافظ.
چون مرا کوتاه خواهد شد سخُن
عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن
هوش مصنوعی: وقتی که قدرت بیان من به پایان می‌رسد، لطفاً مرا ببخش و با من مخالفتی نکن.
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت بر جانان فشاند
هوش مصنوعی: این زیبای عزیز به او گفت و از جان خود گذشت. تنها نیم‌جانش را در عشق به معشوق نثار کرد.
گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
هوش مصنوعی: آفتابش به طور پنهانی زیر ابر قرار گرفت و جان شیرینش از او جدا شد، افسوس!
قطره‌ای بود او درین بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
هوش مصنوعی: او همچون یک قطره در دریای مجاز بود که در نهایت به سوی حقیقت و واقعیت عظیم‌تری حرکت کرد.
جمله چون بادی ز عالم می‌رویم
رفت او و ما همه هم می‌رویم
هوش مصنوعی: ما همه مانند نسیمی از این دنیا می‌گذریم و همان‌طور که او رفت، ما هم خواهیم رفت.
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این، کسی داند که هست آگاه عشق
هوش مصنوعی: بسیاری از افرادی که در مسیر عشق قرار می‌گیرند، به خوبی می‌فهمند که عشق چه نوع احساسی است و چه چالش‌هایی دارد.
هرچه می‌گویند در ره، ممکن است
رحمت و نومید و مکر و ایمن است
هوش مصنوعی: هر چیزی که در مسیر زندگی گفته می‌شود، ممکن است شامل رحمت، ناامیدی، فریب و یا امنیت باشد.
نفس، این اسرار نتواند شنود
بی نصیبه گوی نتواند ربود
هوش مصنوعی: نفس انسانی نمی‌تواند این اسرار را بشنود و کسی که بی‌نصیب است، نمی‌تواند این رازها را بگوید.
این یقین از جان و دل باید شنید
نه به نفس آب و گِل باید شنید
هوش مصنوعی: این نکته را باید با تمام وجود و از عمق قلب فهمید، نه فقط با حواس ظاهری و چیزهای مادی.
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحه‌ای در ده که ماتم سخت شد
هوش مصنوعی: جنگیدن دل با خواسته‌های نفس هر لحظه سخت‌تر می‌شود و در دل، نوحه‌ای به گوش می‌رسد که نشان از غم و اندوه عمیق دارد.

خوانش ها

حکایت شیخ صنعان به خوانش چامه‌خوان
حکایت شیخ سمعان به خوانش آزاده

حاشیه ها

1387/02/28 22:04
سید رضا

در بیت اول شعر کلمه سمعان اشتباه است و خواهش دارم که املاء درست آن یعنی «صنعان» را جایگزین نمایید. تا شاید کوششی باشد بس ناچیز در راه نگهداشت صحیح ابیات پارسی.
خسته نباشید.
بدرود.

1389/11/17 00:02
محسن...

سلام...
عشق هم صاحب فتواست اتر بگذارند!

1391/02/10 12:05
طاهره

با سلام.از روی چه نسخه ای نوشته اید شیخ سمعان؟آخر در نسخ معتبر مثل تصحیح شفیعی کدکنی نوشته شده شیخ صنعان!
فکر نمیکنید بهتر است مثل حافظ بنویسیم؟حافظ از نظر زمانی خیلی به عطار نزدیکتر بوده و اگر در تمام نسخ دیوان حافظ کلمه شیخ صنعان باشد،فکر میکنم باید آن را درست بگیریم!
داستان شیخ صنعان یکی از زیباترین داستانهای عرفانی است و حافظ ارادت زیادی به شیخ صنعان داشته:وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
فکر نمیکنم از شخصیتهای داستانی خواجه به کسی به اندازه شیخ صنعان علاقه داشته.برخلاف فرهاد که به دلیل دنیاگرایی و دل به شیرین دادن مورد سرزنش حافظ است(من همانروز ز فرهاد طمع ببریدم که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم که لاله میدهم از خون دیده فرهاد)
حافظ شیخ صنعان را ستایش میکند.چون به بدنامی رسیده

1391/02/10 12:05
طاهره

لفظ شیخ سمعان باعث میشود که در جستجوی گوگل این صفحه ظاهر نشود.چون همه شیخ صنعان را جسنجو میکنند

1392/09/17 22:12
رضا

دوست عزیزی که عنوان کرده "شیخ سمعان‏"در بعضی از نسخ اومده کاملا درسته.دوستانیکه اطلاعاتشون ناقص هست خواهشأ زحمت دست اندر کاران این سایت رو زیرسوال نبرن.معتبرترین تصحیح این کتاب توسط روانشاد سید صادق گوهرین در سال42 چاپ شد. توسط بنگاه ترجمه..این کتاب بعد انقلاب توسط همین موسسه ولی با نام شرکت انتشارات علمی و فرهنگی بچاپ رسیده.من نمیدونم که توی چاپ بعد انقلاب حاشیه های مصحح رو آوردن یا نه.ولی درهرصورت در قسمت توضیحات کتاب منطق الطیر که حکایت فوق هم قسمتی از اونه،دقیقترین تحقیق درباره ریشه تاریخی اسم این حکایت رو از دانشمند گرانقدر مجتبی مینوی آورده.چون توضیحش زیاده و من هم با موبایل توی سایت هستم و نمیتونم همشو وارد کنم فقط آدرس میدم،اگه کسی جدأ دنبالش هست بره تو اینترنت بگرده.چنانچه باز هم کسی ضرب العجلی نیاز داشت پیغام بذاره.میرم کافی نت تایپ میکنم و میذارم رو سایت.‏(مجله دانشکده ادبیات دانشگاه تهران/سال هشتمشماره3/ذیل عنوان "از خزائن ترکیه‏"‏‏)-درآخر دعا و فاتحه به روان پاک حضرت عطار و سید صادق گوهرین رحمه اله علیهم

1393/06/28 21:08

مردی درویش ماب و مـُدعی پارسا منشی به نام شیخ صنعان، از آنجا که تحول درونی و ذاتی نکرده بود، خواب می بیند که در روم مقام دارد و سجده بر دامان صنم زیبا روئی میگذارد. او با دیدن این خواب قرار و آرام از دست میدهد و جهت تعبیر خواب خویش و با مریدان از پی اش؛ راهی روم می شود. القصـّه بعد از گشت و گذار در شهر روم؛ چشم شیخ به دختر زیباروی ترسا می افتد که آتش در جان شیخ میزند. شیخ بدون تفکر به دست و پای دختر میافتد و وصال او را خواستار میشود. مریدان جمله شگفتی زده به شیخ خود می نگرند و زبان به پند ونصیحت میگشایند. باری دختر ترسا که این همه بی قراری را می بیند شرط وصال خویش را بر چهار چیز میبندد
شیخ از همه کس و پیشینه خود رو بر می تابد و درمانده و ناتوان شروط دختر ترسا را اجرا کرده و بعنوان کابین نیز می پذیرد که خوک های او را نگهبانی کند. مریدان دست از رستگاری شیخ خود می شویند و او را ترک کرده و برمی گردند. شیخ دوست پاکبازی داشت که بعد از رسیدن مریدان جویای احوال شیخ میشود. مریدان با ناله وزاری احوال شیخ را باز می گویند. او به مجرد شیندن این احوال آه از نهاد بر می کشد و بر مریدان می آشوبد و همه را به نارفیقی متهم می کند. بنا بر نظر این دوست، آنان چل شبانروز عبادت می کنند که شیخ از این عشق زمینی رهائی یابد. باری پس از این دوره اعتکاف، مریدان با خوش حالی به سوی شیخ برمی گردند. آنها شیخ را متحول شده می بینند؛ چرا که در این مدّت آتش این عشق زمینی فروکش کرده و شیخ صنعان از بند امیال آزاد گشته بود. منتها اینبار دختر گریبان پاره کرده و دست به دامان شیخ می زند که او را با خود همراه ببرد. بدون پرداختن به رمز و راز نهفته در این داستان، نمی توان پی به اندیشه های عطار و نظام سلوکی وی برد. سلوک عطار دلالت بر عشقی معنوی و لازمان/ مکانی دارد که پس از تجربیات و دلبستگی های مادّی و در پی آمد تجربیات عشق زمینی حاصل و پدیدار می گردد. داستان شیخ صنعان بازگو کننده عشقی است که صوفیان آن را وسیله رسیدن به نهایت و کشف اسرار عالم هستی می دانند. عشق زمینی شیخ صنعان پیش درآمدی بود برای پس زدن حجاب از چهره سرسپردگی به جهان روزمرهء مادّی. در حقیقت عشق ها و دلبستگی های زمینی و مادّی مقدمه ای هستند برای تحول درونی و پالایش ضروری آدمی. در داستان عطار، خوک نـُماد و سمبول نفس اماره و دلسپردگی هاست. بدیگر سخن، خوکبانی نـُمایاننده منیت و خویشتن بینی و خود محوری ست که حجابی ست در مسیر حقیقت و معنویت.

1393/12/28 09:02
جمشید پیمان

دکتر صادق گوهرین با استناد به بعضی نسخ متاخر " شیخ سمعان" را پذیرفته است.عده ای گفته اند چون در روم دیرهایی به نام "دیر سمعان" وجود داشته است ،به این اعتبار که شیخ مقیم یکی از این دیرها شده بودنام داستان باید "شیخ سمعان" باشد. دکتر فروزانفربا ذکر توضیحات مکفی، " سیخ صنعان" را مرجح دانسته است. دکتر تقی پورنامداریان در اثر بدیع خودبا نام " تفسیر دیگری از شیخ صنعان" با توضیح دقیق تر و استناد به نسخه های کهن تر این داستان مانند نسخه مجلس شورای ملی( لابد حالا شده است شورای اسلامی) و نسخه معروف به نسخه پاریس، " شیخ صنعان" را درست دانسته است.

1394/08/09 12:11

با درود به سرکار خانم طاهره؛ من خودم در گوگل "شیخ سمعان" سرچ کرده ام و "شیخ صنعان" یافته است.

1394/10/30 13:12
م.ح.گ

لطفاً این موارد اصلاح شود:
1. پیشوایانی که در «پیش» آمدند؛ نه در "عشق".
2. تن درستی را به تن‌درستی (با نیم‌فاصله) یا تندرستی.
شیخ سمعان در نسخه‌های کهن‌تر دیده شده و بسیاری معتقدند همان هم درست تر است. لطفاً به عنوان دست نزنید.

1394/11/13 11:02
روفیا

آیا شیخ سمعان یا صنعان شخصیتی واقعی بود یا افسانه ای؟

1394/11/13 11:02
روفیا

خدای را شکر که دختر ترسای دلفریب قالب تهی کرد وگرنه خدا میداند وصال مرد پیر فقیر با دختر زیبای دلربا چه پایان اسفناکی داشت!

1394/11/13 11:02
روفیا

در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید سوخت یا زنار بست
تو چنان ظن می‌بری ای هیچ کس
کین خطر آن پیر را افتاد بس
در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر
تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای
سخت معذوری که مرد ره نه‌ای
گر قدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
این ابیات خطاب به کسانی است که در یک نقطه ایستاده اند و بدون پای نهادن در کوی پر پیچ و خم عشق ( به خدا، به جهان، به آدمیان) رهروان را ملامت می کنند.
البته که املای نانوشته غلط ندارد! نمره هم ندارد!
مرد آن است که به راه افتد و خود را در معرض بلا قرار دهد.
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

1394/11/13 23:02
سمانه، م

بسیار داستان جالبی ست
گویا این داستان از شهرت بالایی برخوردار بوده که بسیاری از شعرا اشاره ای به آن دارند اگر چه گذرا
حافظ نیز در آن غزل زیبای : بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
میگوید :گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمار داشت
اگر چه این عوالم را زائیده ی خیالات و در دنباله ی آرزوهای به دست نیامده ی بشر میدانم و گمان میکنم هیچ کس به آن درجه عرفان و خلوص که ادعا شده نرسیده مگر در عالم خیال ، ویا دیگران این نسبت ها را به ایشان داده اند، تنها آنانی را که به انسانیت معتقدند و با وجود اشتباه ، در زندگی روزمره ، از آزار دیگران و حیوانات
خودداری میکنند عارف و انسان والا می دانم
همیشه این سؤال برایم بوده : وقتی کسی با کشتن حیوانی شکم خود را سیر می کند ، چگونه در عین حال به لقا خداوند نیز میتواند امیدوار باشد؟
.شاید بسیاری درین راه گام برداشته اند ولی ، آنرا که خبر شد خبری باز نیامد

1394/11/14 11:02
سمانه ، م

بسیار داستان جالبی ست
گویا این داستان از شهرت بالایی برخوردار بوده که بسیاری از شعرا اشاره ای به آن دارند اگر چه گذرا
حافظ نیز در آن غزل زیبای : بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
میگوید :گر مرید راه عشقی فکر بد نامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمار داشت
اگر چه این عوالم را زائیده ی خیالات و در دنباله ی آرزوهای به دست نیامده ی بشر میدانم و گمان میکنم هیچ کس به ان درجه عرفان و خلوص که ادعا شده نرسیده مگر در عالم خیال ، ویا دیگران این نسبت ها را به ایشان داده اند، تنها آنانی را که به انسانیت معتقدند و با وجود اشتباه ، در زندگی روزمره ، از آزار دیگران و حیوانات
خودداری میکنند عارف و انسان والا می دانم
همیشه این سؤال برایم بوده : وقتی کسی با کشتن حیوانی شکم خود را سیر می کند ، چگونه در عین حال به لقا خداوند نیز میتواند امیدوار باشد؟
.شاید بسیاری دری راه گام برداشته اند ولی ، آنرا که خبر شد خبری باز نیامد

1394/11/14 13:02
تضمینی

سمانه جان
اگر این تفکر -ببخشید-کودکانۀ شما را همه داشتند که هستی نابود می شد.
یعنی چه که خون حیوان را نباید ریخت؟
خدا بر سر انسان منت گذاشته و تمام هستی را در خدمت او قرار داده تا بتواند در مسیر قرب الهی گام بردارد.
این گام برداشتن هم نیازمند داشتن روح و جسمی کاراست. جسم و بلکه روح هم به غذاهای متنوع و مفید نیاز دارند.
اگر این دید شما که ابوالعلای معری هم هزار سال پیش مانند این فکر می کرد، درست باشد شما باید درجا انتحار کنید. چون همین لباسی که به تن دارید و هر گونه غذایی که می خورید و ماشینی که سورا می شوید و خیلی چیزهای دیگر-مصتقیم یا غیر مستقیم- از جانداران تهیه شده.
فکر نکنید فقط حیوان، جان دارد. درخت و نبات و گیاه و جمادات و... هم جان دارند و هر کدام که در مسیر خودش استفاده نشود دردش می گیرد.
افتخاز یک گوشفند باشد که یک انسان وی را بخورد و در مسیر تقرب الهی سیر کند.

1394/11/14 13:02
تضمینی

روفیا جان
شما غصه ی آن وصال را نخورید.
چون بوی عشق به دماغتان نخورده تا بدانید در وادی عشق این گونه دیدگاه های صوری و زمینی شما، که در آن نظرتان نظر به جسم و طبیعت و ظاهر داشته اید- خیلی خنده دار است.
-با عرض معذرت از شما-:
میان عاشق و معشوق رمزی است
چه داند آن که اشتر می چراند.

1394/11/14 16:02
ناشناس

همه این بزرگان دست به سینه ایستاده اند که نمره قبولی از سمانه خانم بگیرند.

1394/11/14 17:02
سیدمحمد

با احترام به سرکار خانم سمانه ، م
درود بر شما با این طرز تفکرو این برداشت والا از زندگی ،
از ایرج است:
قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر
گوشت نخورد و ذوات لحم نیازرد
در مرض موت با اجازه دستور
خادم او جوجه با به محضر او برد
خواجه چو آن طیر کشته دید برابر
اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد
گفت چرا شیر شرزه نگشتی
تا نتواند کَسَت به خون کشد و خورد
مرگ برای ضعیف امر طبیعی است
هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد
من نیز که همه ی خانواده ی ما مانند شما تا به حال از اغذیه ی گوشتی
تناول نکرده ایم ، پدرم که بیش از هفتاد سال دارد در نهایت سلامت ، فعال و سرزنده ، حتی تمام دندانهایش سالم است ، ، ما از شکلاتی که چربی حیوانی درش استفاده شده نیز پرهیز می کنیم چه رسد به گوشت حیوان
میدانم که شخصیت شما ، شما را از مباحثه و جدل با مدعیان دین دور نگه میدارد ، که بسیار پسندیده است
با نگاهی کوتاه به زندگی گیاه خواران
اگر قرار به نقص و کمبود بود که نزدیک به یک میلیارد نفر گیاه خوار ، از هندو گرفته تا بقیه ، باید میمردند چون گوشت نمیخورند
مسلّم است که گیاهان و جمادات چون سلسله ی عصبی ندارند ، از درد در امانند
و استفاده از لباس پشمی و اغذیه ی حیوانی مثل لبنیات ، تخم مرغ و نظایر اینها هیچ حیوانی را آزار نمی دهد
هیچ عاقلی درمسیر تقرب الهی به گوسفندان افتخار شهادت نمی دهد
اینان کشتن انسانها {کافر} راهم به دستور دین میدانند
این لقب بی مسمای اشرف مخلوقات هم درد سریست برای حیوانات
مبارکشان باشد
با درود مجدد به سرکار

1394/11/14 17:02
سمانه ، م

یکی از اهداف عطار ، ذم شراب بوده که چون نوشیده شد باعث کارهای ناشایست دیگر گردید
ایرج میرزا نیز در ذم شراب چامه ای زیبا دارد :
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سَر و بَر را
گفتا که منم مرگ ، اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
یا بشکنی از مادر خود سینه و سر را
یا خود ز می ناب بنوشی دو سه ساغر
تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت
کز مرگ فتد لرزه به تن ضَیَغمِ نَر را
گفتا نکنم با پدر و مادرم این کار
لیکن به می از خویش کنم دفع خطر را
جامی دو سه نوشید و چو شد خیره ز مستی
هم مادر خود را زد و هم کشت پدر را
ای کاش شود خشک بنِ تاک و خداوند
زین مایة شر حفظ کند نوع بشر را
آفرین بر ایرج
اما من در تعجبم از دختر ترسا و شیخ که دختر در جذبه عشق الهی جان به جان آفرین تسلیم کرد ، ولی شیخ با آنهمه درجات به درجه ی فنا نرسید

1394/11/14 18:02
محسن

بانوی گرامی سمانه خانم و سید محمد عزیز
مرا مفتون روش زندگانی خود کردید
از صمیم قلب به شما پرهیزگاران تبریک می گویم
واقعاً از ظلمی که تا کنون به حیوانات رواداشته ام شرمنده شدم ، چه کنیم که محیط ما را چنین بار آورده
از تنفر و پرخاش بعضی دلگیر نباشید که راه زندگی شما بهترین است
موفق باشید

1394/11/14 19:02
ناشناس

گر مسلمانی از این است که اینها دارند
آه اگر از پی امروز بود فردایی

1394/11/14 22:02
تضمینی

مثل اینکه کامنت بنده به بعضی ها برخورده است.
آقای سد محمد و مسحن آقا و نیز ناشناس اخر، از نظرشما تشکر می کنم.
ما که دعوا نداریم. در پی یادگیری خوبی ها و تصحیح اشتباهات هستیم.
واقعا شما فکر می کنید گوشتخواری، یک کار نادرست است؟
من فقط خواستم بگویم تفکر سمانه خانم اشتباه است و شاید آن لفظ کودکانه را نمی آوردم بهتر بود. تازه به خاطر ان معذرت خواهی هم کرده بودم.
جدای از اینکه سید محمد که نمی دانم واقعا سید است یا نه؟ ما را سریعا به تهمتی نواختند، واقعیتش این است که من خدا و پیامبران الهی و امامان را از بقیه ی انسان ها داناتر و انسان شناس تر می دانم. این حضرات هم در عمل و هم در فرموده ها، گوشت خواری را تجویز کرده و حتی ترک گوشتخواری را مذمت کرده اند.
حالا به نظر شما من با کشفیات مرحوم!!! صادق هدایت بیایم و گوش خواری را ترک کنم؟
اتفاقا از لحاظ پزشکی هم ترک حیوانی(یعنی چیزی که از حیوان استخراج می شود»»»» گوشت و شیر و عسل و تخم مرغ و...) ضرر بسیار دارد و عرفای الهی نیز دستور داده اند ترک حیوانی در بیش از سه روز صورت نگیرد که انسانیت انسان را تهدید می کند.
اگر هم تا به حال پزشکی بشر، غلط بودن ترک حیوانی را درک نکرده به زودی خواهد فهمید. مطمئن باشید.
سعی کنیم طرفدار حقیقت باشید نه اینکه با پیش فرض هایی خاص سعی در به کرسی نشاندن حرف های خود باشیم.

1394/11/14 23:02
ناشناس

تضمینی جان: کجای کاری عزیزم؟ اگر کمی از حکایات سمانه خانم می خواندی با خدا و پیامبران الهی و امامان برهان نمی آوردی. از ایرج و صادق هدایت و بهرام مشیری اگر چیزی داری بگو.

1394/11/15 00:02
محمد

«کلو باکستر» متخصص کار با دستگاههای پلیگراف و دروغسنج٬ جامعه علمی را با ارائه مشاهداتش درباره حساسیت گیاهان تکان داد. او نخستین شخصی بود که ثابت کرد گیاهان دارای ادراک هستند.

1394/11/15 00:02
ناشناس

جناب سید محمد: گیاهان سلسله ی عصبی دارند و از درد در امان نیستند.استفاده از لباس پشمی و اغذیه ی حیوانی مثل لبنیات ، تخم مرغ و نظایر اینها هم میتواند حیوانات را آزار دهد. اگر سری به مرغ داری ها بزنید متوجه منظورم میشوید. دامداری ها و تولید پشم که جای خود دارند.

1394/11/15 02:02
ناشناس

درباره ی کلیو بکستر
پیوند به وبگاه بیرونی

1394/11/15 02:02
حسین

آزمایشهای کلیو بکستر در مورد اثرات امواج بر روی گیاهان است و ربطی به احساس درد در آنها ندارند
در هیچ کتاب گیاه شناسی نمی توان ردی از سلسله ی اعصاب در گیاهان پیدا کرد
اگر چند روز شیر گاو را ندوشند ، از ناراحتی به صدا در میآید
شما هرچه می خواهید از یک شتر یا گوسفند پشم بگیرید ولی این با کشتن و خونخواری تفاوت دارد
ولی نوش جانتان . ما نمیخوریم اگر چه اولیا خدا گفته باشند
شما به دستورات آنان عمل کنید که بهشت ارزانی تان باشد
شکم تان گورستان حیوانات باد ، بیش باد کم مباد

1394/11/15 04:02
دوستدار

جناب انونیموس،
ممکن است بفرمایید این " بهرام مشیری " که باشد؟؟
آن دو دیگر را می شناسم. سپاس دارم.

1394/11/15 23:02
تضمینی

ناشناس عزیز قبل از محمد.
مطمئن هستید؟ سخن از لقاء خدا و عشق الهی گفت. گفتم شاید با این موضوعات انیس است. در هر صورت، اگر انسانی الهی است نفعش به خودش و دیگران باز می گردد و اگر انسانی -خدای ناکرده- خدا ناباور است ضررش به من و تو که نمی رسد!
اما من دوست دارم حتی برای خدا ناباوران هم سخنان زیبای خداوند و انبیای راستین و ائمه ی اطهار را بیان کنم تا حرف های آن افراد نه چندان مهمی که ذکر نمودید. آدم هایی که در عرصه ی معرفت، توانا نیستند....

1395/01/29 10:03
سمیه

در پاسخ به دوست عزیزکه فرموده بودند:"اما من در تعجبم از دختر ترسا و شیخ که دختر در جذبه عشق الهی جان به جان آفرین تسلیم کرد ، ولی شیخ با آنهمه درجات به درجه ی فنا نرسید"
در درجات عرفان و رسیدن به لقاالله مراتب به این گونه اس الی الحق ،الی الخلق یعنی رفتن به سمت حق و بازگشت به سمت خلق اولی است . در این داستان شیخ از الی الحق به مرتبه الی الخلق میرسد اما ترسا بچه تاب نمی آورد و به سمت حق می شتابد.
در پاسخ به دوست عزیزم سرکارخانم سمانه، در این داستان گرد و غباری بین شیخ و خدا وجود دارد که پیامبر میفرماید این حجاب بین شیخ و پروردگار خویش است که عشق این گرد و غبار که همان کبر است را فرومینشاند و اکسیر عشق ایمان شیخ را به زرناب و خالص تبدیل میکند. این خودستایی شیخ را از راه برون کرده بود. و عجب است که چطور شیوه زندگی خویش را میستایید و آنچنان شیخی را نکوهش میفرمایید . کجای قصه شیخ چیزی تناول کرده و چرا حلال خدا را حرام میپندارید؟

1395/02/23 11:04
میر ذبیح الله تاتار

سلام
واقعا این داستان یا قصیده خیلی جالب وآموزنده بود
پیرصنعان باحالات و کمالاتش به مردم درس های را بجا ماند :
اخلاص پیر مرید ، محبت ، عشق واقعی ، وباالاخره دعوت

1395/04/13 20:07
گیسو نادری

ممنون خانم سمیه. خیلی خوب اسفار اربعه ملاصدرا را به داستان شیخ صنعان پیوند زدید

1395/04/13 20:07

گمان نمیکردم گیاه خواری این همه طرفدار داشته باشد، درود بر گیاهخواران-انشالله خدا توفیق دهد ما نیز به شما بپیوندیم انشالله

1395/05/03 20:08
زری

درود
در بیت 318، آهنگ شعر به نظر می آید که یک بخش کم دارد. با نگاه به نسخه دکتر شفیعی کدکنی، واژه "جان" جاافتاده است.
صد جهان وقف یک سر موی او ---> صد جهان جان وقف یک سر موی او
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.

1395/06/15 21:09
داود مهرائی

قافیه مصرع دوم بیت 18 به جای "دراز" اشتباها "دارز" تایپ شده

1395/08/16 02:11
سروش

سلام بر همه
از دوستان گرداننده سایت خواهشمندم در کنار کلمه سمعان کلمه صنعان را هم اضافه نمایند .باشد که بسیاری از کاربران که برای جستجو ،کلمه شیخ صنعان را وارد میکنند مثل خود بنده به مشکل برنخورند.
با تشکر از زحمات و لطف شما.خدا یار و یاورتان .راهتان نورباران باد.

1395/11/31 22:01
عشر

سلام
آخرین واژه این بیت را تصحیح بفرمایید:
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دارز
با تشکر از زحمات ارزشمند شما

1396/04/17 12:07
سعید

بیت شماره 394 مصرع دوم «غلغلی رد جملهٔ یاران فتاد» کلمه «در» اشتباها «رد» درج شده است.

1396/09/24 19:11
آرش

از دوستان درخواست راهنمایی دارم.
من چندین سال پیش خلاصه‌ای از این داستان (یا داستانی بسیار شبیه به این، که شاید از این الهام گرفته شده باشد) را خواندم. متاسفانه نام داستان یا سراینده‌ی آن در خاطرم نمانده، اما قسمتی که کمابیش به یاد دارم مربوط به بیت یا ابیاتی است که در آن شیخ پس از انجام خواسته‌های معشوق باز هم از طرف وی رانده می‌شود و در این هنگام و در اوج خواری و حقارت یاد جلال و شکوه گذشته‌ی خود و مریدان بسیارش می‌کند و افسوس می‌خورد. واژه‌های که (با شک و تردید) از این بیت به یاد دارم "گوشه"، "محراب" (یا شاید "کعبه") و احتمالا "می" هست. با جست و جو در گوگل این داستان را یافتم اما آن بیت را نه، و از آنجایی که منابع مورد استفاده منابع معتبری هستند بعید می‌دانم که بیت یا ابیات مذکور مربوط به این شعر عطار باشند. در صورتی که بزرگواران ابیاتی با این مفهوم در داستانی دیگر (و یا نسخه‌های دیگر همین داستان) دیده‌اند ممنون می‌شوم که من را نیز در جریان بگذارند.

1396/09/25 10:11
روفیا

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
؟؟

1396/09/25 13:11
لیام

شیخ صنعان که پیرطایفه بود
ناز ِ چشمی خرید و دین دَر داد
نرگس مست و موی همچو کمند
چه بسا خانمان دهد بر باد
....
گر که دل بسته ی آن سروسهی بالایی
رو مهیا کن ازین بحر دل دریایی
مژه اش تیر و دو ابروی کمانش در کار سینه داری چو سپر، مشکل دل بگشایی
ازسر زلف شکن در شکن و خال سیاه
بهره ای گرنبری چون دل ما رسوایی
یوسفی گر کنی و دید ه نگونسار کنی پیرهن پاره کند دستِ چنان شیدایی
گر که فرهاد شوی کوه و کمر خانه کنی یا چو مجنون بسرت خاک کنی، صحرایی
دین و ایمان برود درگروَ ش ، یاد آری؟ شیخ صنعان و دل و دخترک ترسایی؟

1396/09/26 22:11
حسین،۱

لیام عزیز
خوش آمدید
بازگشت شما را به گنجور استقبال می کنم
زنده باشید

1396/10/29 13:12
آبی ماوی

با سلام،
از حاشیه پردازان این اثر خواهش می کنم بنده حقی را نیز روشن نمایند:
1- در خلقتی که بر مدار زنده خوردن یکدیگر بنا شده است و موجودات از یکدیگر تغذیه میکنند، چه گیاه از عناصر، چه حیوانات از گیاه و چه حیوانات از حیوانات و چه انسان از گیاهان و حیوانات... خروج از دایره خوردن موجودات دیگر آیا باعث نزدیکی به پروردگاریست که خود زیر بنای خوردن یکدیگر را برای ادامه حیات خلق نموده است؟
2- در مرتبه عطار نیشابوری بنده توان هیچگونه اظهار نظری ندارم اما یا این داستان واقعی است و یا یک مثل برای روشن نمودن پلکان طریقت است. اما در هر دوحال اگر پیامبر وساطت نمی کردند که شیخ کماکان در دام گیسوی دختر گرفتار بود... آیا نزدیک شدن به یار با وساطتت دیگران حال چه پیامبر و چه دیگر اولیاء شایسته است؟
3- فرض بفرمائید که برای رسیدن به عشق آسمانی گذر از عشق زمینی لازم باشد پس ملامت اشخاصی که درگیر عشق زمینی و هوسرانی شده اند درست نیست چرا که با این اوصاف در حال گذر از پلکان طریقت می باشند.
4- در این داستان دختر ترسا که بخاطر یک پیرمرد رنجور سر به بیابان می زند رفتار عجیب تری دارد یا پیرمرد زاهدی که عاشق یک دختر دلربا می شود؟ آیا ممکن است تمام این داستان تمرکز عطار بر اشراق یک دختر ترسا باشد تا پیرمرد زاهد دختر ندیده ای که با وسطاتت پیامبر به راه درست باز می گردد؟ نمی دانم

1397/04/18 01:07
سینا

ای پسر روح
کدام عاشق که جز در وطن معشوق محل گیرد و کدام طالب که بی مطلوب راحت جوید
عاشق صادق را حیات در وصالست و موت در فراق
صدرشان از صبر خالی و قلوبشان از اصطبار مقدس از صد هزار جان درگذرند و به کوی جانان شتابند
به امید توفیق عزیزان در وادیهای سلوک

1397/05/02 01:08
مصطفی

در مصراع
"خوک رانی کن مرا سالی مدام" به نظرم "خوک وانی کن مرا سالی مدام" کلمه "خوک رانی" باید به "خوک وانی" تغییر کند.
در مصراع
"غلغلی رد جملهٔ یاران فتاد" به نظرم "غلغلی در جملهٔ یاران فتاد" کلمه "رد" باید به "در" تغییر کند.
با تشکر

1397/09/29 10:11
نام

درود بر شما
شیخ سمعان آن است که عطار می سراید
آیا شما خود آن هستید که مینمایید؟؟؟
در راهی که قدم ننهاده اید سخن مگویید که سخن زیبا گفتن بسی راحت است.
ما هنوز در قدم اول ماندگانیم ، وادی هفتم کجا و مای سخن پران کجا
به راه بادیه رفتن پا میخواهد نه زبان

1397/09/29 23:11
۷

شیخکی خمار زانو بزد خم را گرفت
دختری ترسا ز او دین و دل یکجا گرفت

1398/02/20 16:05
علی عسکری_حامی سرخ

ندهد طوف صنمخانه به سد حج قبول
شیخ صنعان که دلش را بت ترسا ببرد- وحشی بافقی

1398/07/10 06:10
سینوحه

عجیب است که بعضیها نظریات بوالعلا را بر دستورات خدا و رسولانش ترجیح میدهند!! اینکه خدا قربانی هابیل را پذیرفت (سوره المائده) و به پیامبر خاتم ص بعد از اهداء زهرای اطهر س به ایشان ، دستور کشتن شتر داد (سوره کوثر) بماند . . . جسارتا گیاهخواران گرامی لطفا تکلیف درندگانی همچون ببر و پلنگ که در هفته چندین قتل حیوان انجام میدهند! را روشن بفرمایید ، راستی بهشت و جهنم صاحب دارد و حسب اطاعت پذیری و نافرمانی افراد به آنان تعلق میگیرد ، تعیین و تکلیف نفرمایید

1398/11/11 16:02
گویان

درود
عزیزانی که حول گیاهخواری و گوشتخواری
صحبت کرده اند
من فکر میکنم قبل از هر چیز باید بدن انسان
را خوب بشناسیم که قبل از تکامل با چه
قابلیتهایی خلق شده
و هنوز این اتفاق نیفتاده است
مثلا کسی که با بدن لخت هیمالیا را فتح کرد فقط
با استفاده از تکنیک کنترل تنفس یا موارد دیگر
ممکن است انسانها در طول دوره تکامل تغییراتی
پیدا کرده باشند که گوشتخوار شده اند یا همینطوز
سایر حیوانات
گربه ها که بجز گوشت چیزی نمیخوردند من دیدم
که گربه ای از گرسنگی نان میخورد
آیا ممکن است گربه های آینده هیچکدام
گوشتخوار نباشند؟؟؟

1399/01/20 02:03
ابراهیم

ای کاش این بیت رو زودتر شنیده بودم
«عشق را بنیاد بر بد نامیست
هرک ازین سر سرکشد از خامیست»
بینظیره این شعر⁦♥️⁩

1399/01/10 20:04
معصومه

با سلام به دوستان . علاوه بر تفسیر عرفانی میتونیم تفسیر فلسفی را هم در نظر بگیریم که شیخ کنجکاو تحقیق و فهم فلسفه یونان ( رُم) شده بود و به دری می زند تا با پاک کردن ذهنیت قبلی خود ، فلسفه غرب را بفهمد و بعد که در قرون وسطی به محدودیت کلیسا بر فلسفه بر میخورد و با تعمیق فکری به شرق باز می گردد و این بار ترسا بود که به دلیل محدودیت علم در غرب ، رو به شرق می آورد .

1399/02/11 13:05
علی

بسیار بسیار متاسفانه ایراد بزرگ گنجور غلط بودن بسیاری از اشعار است. غلط های تایپی یا مفهومی
بیت هفتم کلمه عشق غلط است باید پیش باشد.
پیشوایانی که در پیش آمدند ......... پیش او از خویش بی خویش آمدند

1399/02/11 13:05
علی

غلط بعدی جان درسته که به غلط آن نوشته شده.
همچو عیسی در سخن جان داشت او

1399/02/11 14:05
علی

غلط بعدی
ریخت غلط است و درستش شد است.
کفر شد از زلف بر ایمان او

1399/02/11 14:05
علی

غلط بعدی
ساخت غلط است و کرد درست است.
خویشتن را اعجمی کرد آن نگار

1399/04/23 21:06
پارسا

سلام خدمت همه ادب دوستان
بنده خواهش میکنم از بحث ادبی خارج نشوید، مرام و مسلک شخصی هر کسی شخصی است و به خودش مربوط است و بدتر اینکه در این موارد اینقدر بحث میشود که اصلا فراموش میکنیم اینجا جای مباحثه و مکاشفه ادبیست نه اینکه کی گوشتخواره و کی گیاه خوار ، گیاه درد رو حس میکنه و و و خودتون متوجه اید چی میگم
خواهشمندم رعایت فرمائید

1399/07/25 07:09
نیلوفر

شیخ سمعان صحیح است ولی شیخِ غلط است
زیرا شیخ به معنای پیشوای صوفیان است
برگرفته شده از داستان "شیخ،صنعان" دکتر محجوب

1400/02/04 10:05
ابراهیم

این داستان یک حکمت است و درس های زیادی دارد ازجمله اینکه اگریک پیر پیداشد که انسان سرد وگرم چشیده ای است تسلیم اوباش حداقل زود به او وکارهایش ایراد نگیر تو نمیدانی این داستان به کجا میرسد . پیزی که درزمان ما کم شده وهمه فقط میخوان ایراد بگیرن ازهم

1400/06/20 04:09
محمدجوادچیزفهم دانشمندیان

در بیت ۳۹۴ کلمه ( در) اشتباهی ( رد) نوشته شده.لطفا تصحیح بفرمایید

1400/06/22 01:09
محمدجوادچیزفهم دانشمندیان

بیت ۱۸ بجای دراز.دارز ضبط شده.لطفا تصحیح فرمایید

 

 

1400/09/11 22:12
معصومه شایان

با سلام ، دختر ترسا در واقع نمودی از تفکر و فلسفه یونان ( روم) بوده است ، او کنجکاو بوده اندیشه آنان را دریابد. والّا عشق به شخصی که تا به حال ملاقات نکرده ، سفر با ده ها شاگرد و مرید و شرط کنار گذاشتن اندیشه قبلی نشان میده موضوع تفکر است نه عشق فردی . در انتها در آن شرایط دختر ترسا (غرب)،  به طرف شرق جذب شد و اون موقع بود که جاذبه تفکر در شرق بیشتر شده بود.

1402/02/06 04:05
امیررضا سمیعی

نقطه محرک داستان

1402/08/04 01:11
شکیب shakib.falaki@gmail.com

با درود

خاطرم نیست در کدام نسخه اما این بیت را به این شکل در ذهن دارم.

در این نسخه:

دختر ترسا چو برقع بر گرفت

بند بند شیخ  آتش در گرفت

در خاطر من:

دختر ترسا چو برقع بر گرفت

بند  بند  شیخ  را  آذر گرفت

یا لطیف

1402/12/25 08:02
محمدرضا

این بیت حسن تعلیل دارد. یعنی خورشید چون عاشق دختر مسیحی شده است صورتش زرد است ( در ادبیات فارسی معمولا عاشقان به دلیل مریض احوال بودن زرد روی هستند)

1403/03/18 15:06
رضا از کرمان

سلام بر همراهان گنجور 

  این حاشیه بنده دقیقا شصت وششمین حاشیه ای  است که بر  این مثنوی عرفانی که به قول یکی از حاشیه نویسان به نوعی در آثار شعرا وادیبان وعرفای بعد از جناب عطار آمده  وتمامی این بزرگان  برای تفهیم مسایل عرفانی بدان متوسل گشته  واز آن یاد کرده اند ،مینویسم  ولی به شخصه از خواندن حاشیه های  مندرج در  ذیل این مثنوی  بسیار متاسف شدم چون تعداد انگشت شماری از آنها مربوط به موضوع است  وبرای دقایقی فکر کردم در یک سایت تغذیه در حال جستجو هستم  ، از دوستانی که حواشی را نخوانده اند خواهش میکنم وقت گذاشته ومطالعه بفرمایند گرچه همچون بنده بجز اتلاف وقت و کسالت وسردرد چیزی عایدشان نخواهد شد  ولیکن خالی از لطف نیست  .گیرم یک نفر مطلبی خارج از بحث ادبی یا نقد وتفسیر  متن اصلی  نوشت ، شما که خود را دوستدار  ادب پارسی میدانید چرا به حاشیه میروید  واین بحث بیهوده را ادامه داده وکش میدهید خدا وکیلی در این شعر رد پایی از خام خواری وگوشتخواری می بینید واین موضوع تنها بر این بخش  صادق نیست ودر حاشیه های ذیل خیلی از اشعار ومتون این سایت  مشهود است  حاشیه نویسی برای هیچ کس شان ومنزلت ایجاد نمیکند که بعضی از حضرات بدان متوسل میگردند وهرچه دلشان خواست مینویسند  ،بعضی عادت هر روزه کرده وبیتی ومصرعی  از شعر را در حاشیه می آورند که یعنی چی؟ واقعا نمیدانم  اگر توضیحی بر این بیت دارید بنویسید که دیگران بهره ای ببرند اگر سوالی دارید بفرمایید خوشبختانه دوستان وسرورانی هستند که پاسخگو باشند، وگرنه چه خاصیتی دارد وچه دردی را دوا میکند  بیتی که شما دوست عزیز نوشته اید که در  خود متن شعر در  سایت موجود است بعضی از حضرات بعد از گذشت مثلا هفت قرن از وفات مثلا مولانا که با وجود تذکره ها وزندگینامه های بجا مانده از دوره حیات ایشان  ،هنوز بخش هایی از زندگی واحوالات ایشان بر محققان ومولوی پژوهان در پرده ابهام است ،چنان با قاطعیت تمام  اشعار ایشان را به قبل وبعد آشنایی با شمس دسته بندی میکنند یا دلیل سرودن این غزل وآن غزل   را مطرح مینمایند که آدمی ایشان را  با حسام الدین یا سلطان ولد اشتباه میگیرد  در صورتی که خود مولانا در فیه مافیه ودر رباعی وغزل آورده که من قبل از آشنایی باشمس شعر نمیسرودم  باز بر موضع وتقسیم بندی خود بدون هیچ برهانی اصرار دارند یا چنان مطمین از حافظ وشاه شجاع میگویند انگار رفیق گرمابه و گلستان ایشان بوده اند  من به نوبه خودم عضو این سایت شدم که چیزی بیاموزم  که الحق تا کنون بسیار آموخته ام .

عزیزان خدا میداند که من اکنون خودم از نوشتن این حاشیه معذبم که نکند شاید موجب رنجش عزیزی گردد، ولی چه کنم که بنده متصف به صراحت لهجه ام واز سوی دیگر همواره  حرف حق تلخ بوده و هست  وبعضی اوقات شفا در تلخی است  حاصل کار این حضرات چیزی جز اتلاف وقت ،سرخوردگی خوانندگان اهل پژوهش ،  به اشتباه انداختن سایرین وجوانان اهل تحقیق وافزایش حجم بانک اطلاعاتی سایت چیزی دیگری نیست واگر مدیریت سایت اقدام به حذف وفیلترینگ اینگونه حواشی نمینماید زهی سعادت ، ولی بقول ضرب المثل  حال که در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته  یا بقول مولانای عزیز دوستان سوراخ دعا را گم کرده اند  لطفا رعایت بفرمایید باز هم میگویم هیچکس از حاشیه نوشتن در یک سایت شان وشخصیت نخواهد یافت لطفا برای وقت دیگران ارزش قایل شوید .  

 

بوی گل بهر مشام است ای دلیر

جای آن بو نیست این سوراخ زیر

کی از اینجا بوی خلد آید ترا

بو ز موضع جو اگر باید ترا

 

امید عفو دارم شاد باشید