بخش ۶۹ - سپری شدن کار خسرو
چنین گفت او که کرد از وی روایت
کسی کو بود راوی حکایت
که چون خسرو ز رنج و غم بیاسود
همیشه شادمان و کامران بود
نیاسود از سرود رود ونخجیر
نه از جام می و نز نغمهٔ زیر
بدینسان تا که شد بسیار سالش
نیامد هیچ نقصان در کمالش
وزان پس بد شبی اندر بر گل
بصد ناز و خوشی در بستر گل
دل بیناش خوابی سهمگین دید
که همچون بید از سهمش بلرزید
برون شد روز دیگر سوی نخجیر
مگر کز وی بگردد بد بتدبیر
شدند اندر رکاب وی خرامان
ز خویشان و ندیمان وغلامان
تنی صد را سواران گزیده
شکاری افگنان کار دیده
سگ و شاهین و چرغ ویوز و شهباز
همی بردند مردان سر افراز
دوانیدند اندر دشت هر سو
یکایک در شکار مرغ و آهو
بیفگندند بسیاری شکاری
از آهو و ز کبک کوهساری
پدید آمد پی گوران بسیار
همی بردند زان پی ره بهنجار
فتادند از عقبشان در بیابان
بران اسپان چون دیوان شتابان
ازان گوران نیامد هیچ درپیش
بیفگندند چیزی از کم و بیش
بدینسان تا بشد یک نیمهٔ روز
بگشت از چرخ مهر گیتی افروز
ز تاب آفتاب و زخم گرما
شدند ازتشنگی حیران و شیدا
همی رفتند از هر سوی پویان
همه کوه و بیابان راه جویان
چو بسیاری زهر جانب برفتند
امید از جان شیرین برگرفتند
قضا را سبزهیی دیدند سیراب
دران جانب دوانیدند بشتاب
یکی چشمه بدانجا آبکی کم
زمین گردش گرفته اندکی نم
بگرد چشمه اندر حلقه کردند
از آن چشمه یکایک آب خوردند
بیاران گفت شاه نام بردار
که من امروز دیدم رنج بسیار
ندارم چشمهٔ خورشید را تاب
بباید خفت پیش چشمهٔ آب
چو شاه این گفت حالی بارگاهش
کشیدند و بگرد او سپاهش
بگرد چشمه فرش خسروی را
بیفگندند شاه منزوی را
درون شد شه نه کس را خواند ونه گفت
بدل ناخوش جلابی خورد و خوش خفت
ز بسخوشی که دل در خواب بودش
سپهر پیر خوابی دید زودش
چنان خوابیش دید وحیله آمیخت
که جانش برد و از خوابش نه انگیخت
قضا را افعیی هر روز در تاب
ز گرما آمدی تا چشمهٔ آب
بران نم ساعتی خفتی و بودی
چو تفّش کم شدی رفتی چو دودی
بوقت خویش باز آمد دران روز
بدانجاخفته بد شاه دل افروز
چو شه در خواب بود و جای خالی
بزد بر شاه و خشکش کرد حالی
چو شه را کشت خاک تر برفت او
هم آنجا حلقهیی زد خوش بخفت او
شهٔ دلداده جان در قهر مانده
لب چون نوش او پر زهر مانده
فلک چون گوی سرگردانش کرده
بجان آورده آنگه جانش برده
بداد از بیخودی جان بی ستوهی
بیک جو زهر مردی همچو کوهی
بیک ساعت چنان شد خسرو یل
که با صد ساله مرده شد مقابل
شکاری را، برون شد شه دریغا
شکار او شد چنین ناگه دریغا
همه عالم نه ماهست و نه میغست
ولی بحری پر از موج دریغست
اگر هر ذرّه را از هم کنی باز
دریغا یابیش انجام و آغاز
چو دارد هر که زاد او مرگ از پس
سخن زو چیست انّاللّه و بس
چو طفل از پرده عزم این جهان کرد
چو زاد او ماتم خود آن زمان کرد
ازان در گریه آمد چون بزاد او
که اندر ماتم خویش اوفتاد او
چه گرمرغی دلارام اوفتادی
بسی بگری که در دام اوفتادی
چو زادن از برای مرگ آمد
کرا این زیستن پر برگ آمد
ز یک دم تا بمیری خوارو عاجز
بدیگر دم نگردی زنده هرگز
چرا باشی ز عمری مانده در دام
که یک یک دم بباید مرد ناکام
ترا این زندگانی آشکاره
نهانی هست مرگ باره باره
برو عمری گزین زین به که داری
که آن بهتر که این مهمل گذاری
سرافشانان چو عیب عمر دیدند
شهادت لاجرم شاهد گزیدند
چه خواهی کرد در جایی که هرگز
کسی قادر نشد ناگشته عاجز
تو از بادی طلسمی کرده بر پای
کجا ماند طلسم از باد برجای
چرات ازعالم و از خویش بس نیست
که بنیاد تو جز بر یک نفس نیست
دمی کز تو برامد آن نفس پاک
فرو شد روزت و دیگر کفی خاک
من و من چند گویی چند پیچی
که یک من خاک و دیگر هیچ هیچی
منی خاکی تو من من گفتنت چیست
تو هیچی این همه آشفتنت چیست
من و من چند گویی کاین من تو
دمست و بس همان من دشمن تو
طلسمی کز دمی گرمست بر جای
چو آن دم سرد گشت افتاد از پای
چو آن دم رفت ناماند مگر هیچ
مزن دم خویش را دان و دگر هیچ
ولیکن تا که ندهند آن دمت باز
خبر ندهد کسی زان عالمت باز
تو این دم مردخو کرده بنازی
بعادت میکنی کاری مجازی
قدم در نه درین دریای بی بن
که از تو نام ماند ناز میکن
جهان در فربهی و در گدازت
فراغت داد از آز و نیازت
جهان را از غم تو هیچ غم نیست
که از شادی تو شادیش کم نیست
اگر تو غم خوری گر شاد باشی
بیک نرخست تا آزاد باشی
اگر صد چون تو هر روزی بمیرد
زمین گردی، فلک سوزی نگیرد
منه بر گردن ای غافل بسی بار
که در گردن کنی خود را بسی کار
هزاران بار اگر برپشت گیری
چنانست آنکه بر انگشت گیری
چرا بر دست چندین پیچ داری
که بشمردی هزاران هیچ داری
که خواهد در حسابی باز ماندن
که آخر دست ازان باید فشاندن
زهر دستی حسابی یاد داری
ولی در دست آخر باد داری
بآخر چون نماز دیگری بود
نه شاه آمد نه خوابش را سری بود
سپه رفتند و شه در خواب دیدند
برِ او افعیی پرتاب دیدند
میان زهرشه را غرقه کرده
ز سر تا پای خود را حلقه کرده
تن شه تیره تر ازمشک گشته
چو کافوری ز سردی خشک گشته
چو دیدندش چنان یاران و خویشان
چگویم من که چون گشتند ایشان
ز اشک آن چشمه را جیحون گرفتند
بسنگ آن مار را در خون گرفتند
چه سود از افعیی در پیش کرده
که بود آن شوم کار خویش کرده
چو زان بد زهر، دل پرداز گشتند
بسوی کشتهٔ خود باز گشتند
خبر بردند سوی پیر فرتوت
که خسرو کشته شد، بفرست تابوت
ز یار خویش گلرخ را خبر کن
جهانگیر جهان را پیش درکن
درین ماتم برانگیزان قیامت
که ننشیند چنین جایی ملامت
درامد قاصد ناخوش خبر زود
خبر بر گفت تا شه را خبر بود
برامد تند بادی بی سلامت
جهان پر شور شد همچون قیامت
جگر خون شد ازان بادی که برخاست
زهی زاری و فریادی که برخاست
خروشی در میان روم افتاد
که خسرو را شکاری شوم افتاد
چو دریا کشوری پرجوش میشد
کسی کان میشنید از هوش میشد
جهانگیر از پس قیصر برون رفت
کنون کار مصیبت بین که چون رفت
چو دیگر روز صبح افتاد بر راه
جهانی خلق گرد آمد بدرگاه
کسی ناگاه گلرخ را خبر کرد
که جانان تو جان بادادگر کرد
چنین بود و چنین بنیوش حالش
دریغا خسرو و حسن و جمالش
بجه از جای و در پیش آر ره را
برون بر رخت کاوردند شه را
چگویم من که گل زین حال چون شد
در آتش اوفتاد و غرق خون شد
برون آمد ز در آن شمع خوبان
زنان دو دست برسر پای کوبان
پلاس افگنده بر سر روی خسته
کنب بر سر بجای موی بسته
بنخ نخ، پیرهن را چاک کرده
ز پای افتاده بر سر خاک کرده
بریده موی عنبر بار از سر
فگنده جامهٔ زر کار از بر
زمین از اشک در طوفان گرفته
همه بازار ازو افغان گرفته
بناخن نقره نیلی فام کرده
بافسون تن چونیل خام کرده
نه دل در سینه و نه عقل بر جای
نه مقنع بر سر ونه کفش در پای
ز سوز دلبرش دل گشته بریان
جهانی خلق بر گل گشته گریان
ز حلقش تا فلک آواز میشد
بپیش کشتهٔ خود باز میشد
فغان برداشته گل تا بعیّوق
که عاشق زین به آید نزد معشوق
نماندم تا ز تو ماندم جدا من
کجا رفتی کجا جویم ترا من
چراکردی چنین قصد شکاری
که خود گشتی شکار روزگاری
چو گلرخ را بدینسان پای بستی
شدی ناگاه و کردی پیشدستی
منم از درد تو چون مار پیچان
تو چون گشتی بدرد ازمار بیجان
نخواهم زنده بر روی زمین من
چگونه بینمت آخر چنین من
بدیدار پسر آن پیر فرتوت
برهنه پای میشد پیش تابوت
دریده پیرهن، خیل وحشم را
فگنده سر نگون چتر و علم را
هزاران اسپ یال و دم بریده
لگام و زین او از هم دریده
هزاران ماهرخ رخسار کنده
بمرجان روی چون گلنار کنده
همه خاک زمین بر سر نشسته
جهان در خاک و خاکستر نشسته
چو از دروازه پیدا گشت تابوت
روان شد بر زمین روم یاقوت
نه چندان خاک پاشیدند هر جای
که کس را هیچ خاکی ماند در پای
نه چندان اشک باریدند هر سوی
که خاکی ماند گل ناکرده در گوی
نه چندان سوز و زاری بود آن روز
که بتوان گفت درصد سال آن سوز
پی تابوت میشد گل چو مستان
گهی رخسار خستی گاه پستان
گهی سر بر سر تابوت میزد
گهی خاک آب چون یاقوت میزد
گهی خوش های هایی می برآورد
گهی آهی ز جایی می بر آورد
زمانی میفتاد از هوش میشد
زمانی با دلی پر جوش میشد
چنان فریاد میکرد از دل تنگ
که از زاریش خون میشد دل سنگ
ازان عهد وفایش یاد میکرد
چو چنگی هر رگش فریاد میکرد
کنیزان گرد او هنگامه کرده
ببر در از پلاسی جامه کرده
جهان گر تیره گردانی بماتم
ز فعل خود نه استد باز عالم
چو سوی قصر بردندش ز بیرون
تن او را فرو شستند از خون
بخوابانید گل بر تخت زرّینش
نشد یک دمزدن فارغ ز بالینش
زمانی پرده از رویش گشادی
زمانی روی بر رویش نهادی
زمانی اشک بر رویش فشاندی
زمانی سیل بر رویش براندی
بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک
نهند از تخت زرّین در دل خاک
شبانروزی بران تختش رها کرد
چه گویم من که آن بیدل چها کرد
چه گر خسرو نهان شد زیر کافور
ولکین بد تن سیمینش پر نور
دو بادامش بپژمرد از لطیفی
چوجوزی در گوافتاد از ضعیفی
دو لعل سبز پوش او بزودی
چو نیل خام شد از بس کبودی
سر زلفش که دام جان و دل بود
همی شد تا بریزد زیر گل زود
دهانش را که بودی چشمهٔ خور
بمحلوجش بیاگندند و کافور
بآخر چون کفن پوشید خسرو
گلش شد تا بگنبد خانه، پس رو
شه روی زمین چون رویش این بود
کفن پوشید و شد زیر زمین زود
گل تر، پیرهن را نیلگون کرد
چو نیلوفر بافسون سر برون کرد
کبود از بهر آن پوشید آن ماه
که شد روزش سیه بی طلعت شاه
چو گلرخ در کبودی شد بزودی
ز خجلت ماه شد زیر کبودی
چو شد بر دخمه شه را گورخانه
مجاور گشت گل بر آستانه
بسی گفتند گل را، کم نشد سوز
برون نامد از آن گنبد شب و روز
فرو میریخت اشک از چشم نمناک
بمشک زلف میرفت از زمین خاک
چو در دل داشت گل زانگونه یاری
نبودش روز و شب جز گریه کاری
چو آن بیدل بزاری خون گرستی
ز صد ابر بهار افزون گرستی
هر اشکی کو در آن ماتم شمردی
ز دل بگداختی وز دم فسردی
شده یکبارگی بروی جهان تنگ
جهان بر خویش کرده چون دهان تنگ
فغان میکرد و میگفت ای دل افروز
کجا جویم ترا در عالم امروز
چرا گل راز خود مهجور داری
ز نزدیکانت دامن دور داری
تهی چون بینم از تو تخت ای دوست
بمردم من ز مرگت سخت ای دوست
نخواهم جان شیرین در جوانی
ز مرگ تلخ تو ای زندگانی
بناخن سنگ کندن هست آسان
شکیبا بودن از روی تو نتوان
چوناخن گر ببرّندم سر از تن
براید زارزومندی سر از من
کجا رفتی بدین زودی نگارا
زهی حسرت دریغا رنج ما را
منم جانی و چندان شور دروی
که نتوان کرد چندین زور دروی
شبانروزی بوصلم غرقه بودی
که با من چون نگین در حلقه بودی
کنون از حلقه بیرونم نهادی
شدی در خاک و درخونم نهادی
بسی شب در غمم تا روز بودی
کنون چون شمع دل پرسوز بودی
دلم زین غم چو با نیرو بسوزد
یقین دانم که آتش زو بسوزد
توانم سوخت گردون را بیک آه
چنانک آتش بننشیند بیک ماه
ولی ترسم که گر آهی برآرم
گریز حلق را راهی برآرم
منم جانی و چندان شور دروی
که نتوان کرد چندان زور بروی
زهی محنت که در دل دارم ازتو
زهی حسرت که حاصل دارم از تو
ازین محنت و زین حسرت چگویم
فرو ماندم بصد حیرت چگویم
بآخر هم بدینسان بود آن ماه
توان بودن بدینسان از چنان شاه
نه نان خوردی و نه شب خواب کردی
بهر روزی یکی جلّاب خوردی
چنان گشت آن سمنبر از نزاری
که بروی خون گرستندی بزاری
جهانگیرش شدی هر دم برِ او
ببوسیدی ز پایش تا سرِ او
بسی خواهش بسی زاری بکردی
دلش دادی و دلداری بکردی
ولیکن گل نبردی هیچ فرمان
که نپذیرفت دردش هیچ درمان
بآخر چون برامد یک مه و نیم
فرو شد ماه آن خورشید اقلیم
بوقت صبحگاهی بود تنها
بدل میگفت با خسرو سخنها
ز حال او به جز حق را خبرنه
بدل دانا، زبانش کار گرنه
درامد آتشی از مغز جانش
روان شد سیل خون از دیدگانش
رخ پر خون نهاد آن ماه بر خاک
خروشی خوش برآورد از دل پاک
بزاری گفت ای خسرو من اینک
ندانم جان کجاست امّا تن اینک
کنون میآیمت گر می بخوانی
وگرنه میروم گر می برانی
هزاران جان پاک از سینهٔ من
فدای همدم دیرینهٔ من
مرا جان جهان چون از جهان رفت
ز شخص گل جهان نادیده جان رفت
بحمداللّه که ماندم از جهان باز
نهادم روی جانان را بجان باز
کنون جان میدهم از ناصبوری
که جان دادن بسی به کز تو دوری
بگفت این و بسر برد این جهان را
بصد زاری بجانان داد جان را
زبان او که شوری در شکر بست
بیکدم آن زبان را قفل بر بست
یکی خادم که خدمتگار بودش
بگردانید سوی قبله زودش
عنایت کرد حق تا از عنا رست
بیک ساعت زصد گونه بلارست
خداوند جهان فرمان بداده
دورخ بر خاک گلرخ جان بداده
درین بستان چو گل از خاک خیزد
ببادی تند هم بر خاک ریزد
گلی برخاک ریخت از جور ایّام
که به زان گل نبیند دور ایّام
چه خواهی دید ازین گردنده پرگار
که خواهی شد بدام او گرفتار
کزین گردنده پرگار سبک رو
نماند هیچکس نه گل نه خسرو
برامد تند بادی از کناری
ببرد آن هر دو تن را چون غباری
چه حاصل گرچه عمری غم کشیدند
که ببریدند چو درهم رسیدند
چو زین ویرانه، دل پرتاب رفتند
بحسرت هر دو خوش درخواب رفتند
چو چرخ پیر خونخواری ندیدم
بجز خون خوردنش کاری ندیدم
چو کژبازست با تو چرخ گردان
بنه رگ راست گردن را چو مردان
تو میباید که چندان پند گیری
ازان یک مرگ کز محنت بمیری
تو خود از غایت غفلت چنانی
که گر صد مرگ بینی هیچ دانی
چو بسیاری بلا در پیش داری
نیی عاقل که دل بر خویش داری
چو چندینی بلات از پیش و پس هست
عجب نبود اگر مرگت کند پست
عجب میآیدم گر می ندانی
که با چندین بلا چون زنده مانی
عجب کاریست کار آدمیزاد
که در کم بودگی و در کمی زاد
بدست خود سرشتندش بآغاز
بدست دیو دادند آخرش باز
زهی بیقدری او کز چنان دست
بدست دیو افتد غافل و مست
کسی کز دست دیوان سر افراز
بدست دوست نرسد عاقبت باز
ندانم تا بود فردا در آن سوز
بدین صورت که مردم هست امروز
دلا تو خفتهیی و هر زمانی
بدین وادی بی پایان چه مانی
فرو رفتند تا چون خواهد آمد
وزین وادی که بیرون خواهد آمد
چه دریاییست این دریای خونخوار
که کس در وی نمیآید پدیدار؟
بسی گردون بسر خواهد گذشتن
گذشتست و دگر خواهد گذشتن
بسی افلاک خواهد بود و تونه
تنت در خاک خواهد بود و تونه
اگر در زندگی در خاک و افلاک
توانی گشت خاک، آنجا رسی پاک
وگر این هر دو بندت بسته دارد
ترا در ماتم پیوسته دارد
سعیدی، گر تو در افلاک مانی
شقی باشی اگر در خاک مانی
وگر زین هر دو بگذشتی چو مردان
برستی از زمین و چرخ گردان
ازین بیغوله قصد آشیان کن
چه میباشی ز همّت نردبان کن
اگرچون جعفر طیار ازین دام
برون پرّی، شوی مرغی دلارام
چو جعفر این سفر گرهست رایت
بود بی دست و پایی دست و پایت
چو پروانه درین ره ترک جان کن
سفر بی پا و سر چون آسمان کن
چرا تو کشتهٔ نفس و هوایی
ذبیح الله شو گر مرد مایی
سه سدّ سخت دشوارست در راه
یکی نان و یکی مال و یکی جاه
چو زین سه بگذرد هرک اهل باشد
گذشتن از دو کونش سهل باشد
اگر خواهی کزین دو بگذری پاک
ازین هر سه مشو آلوده در خاک
تنت مُرد و تودل در خویش داری
نداری برگ و ره در پیش داری
چرا ره را نسازی برگ راهی
که برگ ره نداری برگ کاهی
بمُردی گویی آن ساعت که زادی
شب آمد بر در آن بامدادی
گرفتار آمدی در بند تن تو
ز جان دادن بترس ای جان من تو
فلک از مرگ چندین میگریزد
زمین میتازدش تاخون بریزد
چوهستی لشکری کم گیر بنگاه
که آدم هست سر خیل تو در راه
بلشکر گاه آدم بر ره امروز
که گورستانست آن لشکرگه امروز
پشیمانی ندارد سود در خاک
چو زهرت کُشت چه حاصل ز تریاک
تو در دنیا که جای رنج و بارست
اگر صد کار داری هیچ کارست
ترا چاهی قوی افتاده در راه
که آن دنیاست و گنبد دارد ان چاه
چو گنبد در درون چاه باشد
پس این گنبد چرا بر ماه باشد
ولی چون کار دنیا باژگونهست
چه میپرسی که این گنبد چگونهست
چو دارد چاه گنبد خاصه از دود
دمش باشد، فرو گیرد نفس زود
فلک دود و زمین گردو تو خیره
چگونه دم زنی با این دو تیره
دمت زان باد و آید بر سر راه
که دم دارد چو همدم نیست این چاه
گرت انصاف دادن نیست پیشه
تویی چاهی که دم داری همیشه
زهی چاهی نجس سر برفگنده
دمی آینده و دیگر شونده
درونی داری ای غافل برون گیر
دلی سرگشته و نفس زبون گیر
اگر بیرون نیایی زین درون تو
بگردی چون بخاک آیی بخون تو
زهی نفس عدو پرور کجایی
که بر یک جای صد جا مینمایی
زهر شاخی دگر داری بری نیز
برون کردی زهر روزن سری نیز
تو با این جمله طرّاری یقینست
که روی حق نبینی رویت اینست
اگر کفش کهن یا ژنده داری
وگر نانی بخاک افگنده داری
چراندهی برای حق بدرویش
یقین میدان که بستایند از آن بیش
مپزسودا مشو مطمع مپندار
که جوکاری و آرد گندمت بار
بمویی گر بدنیا بسته باشی
چو مردی در غم پیوسته باشی
وگرمویی نباشد کوه باشد
میندیش آنکه چون اندوه باشد
بآخر چون برآمد صبح خوش رو
نه گل بود از جهان پیدا نه خسرو
چو گل را دم فرو شد صبح دم زد
سپیدی بر سواد شب رقم زد
چو در جنبش فتاد این آتشین صحن
فغان برخاست از مرغان خوش لحن
جهانگیر از پگاهی روز دیگر
بر گل رفت و خورد آن سوز دیگر
میان خاک مادر را چنان دید
گلی را زردتر از زعفران دید
بپیش خاک خسرو جان بداده
بزاری درغم جانان فتاده
چو جان بی طلعت جانان خجل بود
بداد از شرم جان آن تنگدل زود
زنی را در وفا این بود کردار
تو چون اوباش اگرهستی وفادار
اگر یاری کنی باری چنین کن
عزیزان را وفاداری چنین کن
دگر ره ماتمی از سر گرفتند
دگرره بانگ و زاری درگرفتند
پسر میگفت کای مادر کجایی
چو دست من فرو بست این جدایی
چو آتش آمدی چون دود رفتی
بدیدار پدر بس زود رفتی
سبک رفتی چو بادی پیش خسرو
که احسنت ای وفادار سبک رو
بآخر سیمبر گل نیز چون باد
بزیر خاک شد کاین خاک خون باد
چو آمد خاک را آن گنج در خور
ز چندان رنج بودش خاک بر سر
گلی کز ناز از یک گرد بگریخت
کنون با خاک ره باهم برآمیخت
بخش ۶۸ - از سر گرفتن قصّه: الا ای ترجمان نفس گویابخش ۷۰ - در وفات قیصر و پادشاهی جهانگیر: چنین گفت آنکه پیر راستان بود
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چنین گفت او که کرد از وی روایت
کسی کو بود راوی حکایت
هوش مصنوعی: او گفت که کسی که داستان را نقل کرده، راوی آن حکایت است.
که چون خسرو ز رنج و غم بیاسود
همیشه شادمان و کامران بود
هوش مصنوعی: چون خسرو از ناراحتی و غم رهایی یافت، همیشه شاد و خوشبخت بود.
نیاسود از سرود رود ونخجیر
نه از جام می و نز نغمهٔ زیر
هوش مصنوعی: خوابم نمیبرد از آواز رود و صدای شکار، نه به خاطر شراب و نه به خاطر نغمهٔ زیر.
بدینسان تا که شد بسیار سالش
نیامد هیچ نقصان در کمالش
هوش مصنوعی: به این ترتیب، با گذشت سالهای بسیار، هیچ نقصی در کمال او پدید نیامد.
وزان پس بد شبی اندر بر گل
بصد ناز و خوشی در بستر گل
هوش مصنوعی: بعد از آن شبی را گذراندم که در بستر گل با ناز و شادی زیادی سپری شد.
دل بیناش خوابی سهمگین دید
که همچون بید از سهمش بلرزید
هوش مصنوعی: دل بیدار و بینا خوابی ترسناک و وحشتناک را مشاهده کرد که به اندازهای بر او تأثیر گذاشت که از شدت ترس مانند درخت بید لرزید.
برون شد روز دیگر سوی نخجیر
مگر کز وی بگردد بد بتدبیر
هوش مصنوعی: روز دیگری آغاز شد و من به سوی شکارگاه رفتم، اما نگرانم که این وضعیت با تدبیر نادرست تغییر کند.
شدند اندر رکاب وی خرامان
ز خویشان و ندیمان وغلامان
هوش مصنوعی: خویشان، دوستان و خدمتکارانش به دنبال او با وقار و آرامش حرکت کردند.
تنی صد را سواران گزیده
شکاری افگنان کار دیده
هوش مصنوعی: بدن قوی و نیرومند و همچنین تواناییهای خاصی از افرادی که تجربه زیادی در شکار دارند، نشاندهنده مدارک و دانشی است که به دست آوردهاند.
سگ و شاهین و چرغ ویوز و شهباز
همی بردند مردان سر افراز
هوش مصنوعی: در اینجا به تصویر کشیده شده که انسانهای بزرگ و سرآمد، پرندگان و جانورانی را که نشانهی قدرت و شجاعت هستند، همراه دارند. این جانوران به نوعی نماد افتخار و عظمت آن مردان به شمار میآیند.
دوانیدند اندر دشت هر سو
یکایک در شکار مرغ و آهو
هوش مصنوعی: در دشت به هر سو، افراد به سرعت در حال دویدن بودند و هر کدام در تلاش بودند تا پرندگان و آهوها را شکار کنند.
بیفگندند بسیاری شکاری
از آهو و ز کبک کوهساری
هوش مصنوعی: بسیاری از شکارها مانند آهو و کبک کوهستانی را خراب کردند و از بین بردند.
پدید آمد پی گوران بسیار
همی بردند زان پی ره بهنجار
هوش مصنوعی: بسیاری از مردگان به خاک سپرده شدند و از آنجا راهی مشخص و درست پیش گرفتند.
فتادند از عقبشان در بیابان
بران اسپان چون دیوان شتابان
هوش مصنوعی: شان را در بیابان به دنبالشان انداختند و اسبها با شتابی دیوانهوار در پی آنها بودند.
ازان گوران نیامد هیچ درپیش
بیفگندند چیزی از کم و بیش
هوش مصنوعی: از آن همه گور و قبر، هیچ چیز به دست نیامد. هر چیزی که بود، از کم و زیاد، در دل خاک دفن شده است.
بدینسان تا بشد یک نیمهٔ روز
بگشت از چرخ مهر گیتی افروز
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده است که بعد از گذشت یک نیمه از روز، خورشید مسیر خود را در آسمان طی کرده و به حرکت ادامه میدهد.
ز تاب آفتاب و زخم گرما
شدند ازتشنگی حیران و شیدا
هوش مصنوعی: در اثر تابش آفتاب و گرما، از شدت تشنگی سردرگم و بیتاب شدند.
همی رفتند از هر سوی پویان
همه کوه و بیابان راه جویان
هوش مصنوعی: از هر طرف، افرادی در حرکت بودند و در جستجوی راهی در کوهها و بیابانها بودند.
چو بسیاری زهر جانب برفتند
امید از جان شیرین برگرفتند
هوش مصنوعی: وقتی که بسیاری از دشمنان یا مشکلات به سوی ما حمله کردند، امید و نشاط از جان شیرین ما رخت بربست.
قضا را سبزهیی دیدند سیراب
دران جانب دوانیدند بشتاب
هوش مصنوعی: در یک طرف، سبزهای سرسبز و شاداب دیده شد که به سمت آب میرفت و با سرعت در آن سو حرکت میکرد.
یکی چشمه بدانجا آبکی کم
زمین گردش گرفته اندکی نم
هوش مصنوعی: یک چشمه در آنجا وجود دارد که آب آن کم عمق است و زمین در اطرافش به صورت دایرهای شکل گرفته و کمی مرطوب شده است.
بگرد چشمه اندر حلقه کردند
از آن چشمه یکایک آب خوردند
هوش مصنوعی: به دور چشمه جمع شدند و از آن چشمه، هر یک به نوبت آب نوشیدند.
بیاران گفت شاه نام بردار
که من امروز دیدم رنج بسیار
هوش مصنوعی: دوستان شاه به او گفتند که نام بزرگی دارد و او امروز رنج زیادی کشیده است.
ندارم چشمهٔ خورشید را تاب
بباید خفت پیش چشمهٔ آب
هوش مصنوعی: من نمیتوانم تاب و توان خورشید را داشته باشم؛ بنابراین باید در کنار چشمهٔ آب آرام بگیرم.
چو شاه این گفت حالی بارگاهش
کشیدند و بگرد او سپاهش
هوش مصنوعی: پس از اینکه شاه این سخن را گفت، بارگاه او را برپا کردند و سپاهش دور او را گرفتند.
بگرد چشمه فرش خسروی را
بیفگندند شاه منزوی را
هوش مصنوعی: به دنبال چشمهای بگرد که فرشی از نعمتهای بیپایان در آن تزیین شده و شاهی که در تنهایی به سر میبرد، مایه آرامش و خوشی آن را فراهم کرده است.
درون شد شه نه کس را خواند ونه گفت
بدل ناخوش جلابی خورد و خوش خفت
هوش مصنوعی: پادشاه در آرامش درون شد و نه کسی را فراخواند و نه احساس ناخوشایندی را بیان کرد. او با دل خوش خوابید و از زندگی لذت برد.
ز بسخوشی که دل در خواب بودش
سپهر پیر خوابی دید زودش
هوش مصنوعی: به خاطر شادی زیاد، دلش در خواب بود و آسمان پیر، خواب عجیبی را به سرعت دید.
چنان خوابیش دید وحیله آمیخت
که جانش برد و از خوابش نه انگیخت
هوش مصنوعی: او چنان در خواب فرو رفته بود که زمانی که بیدار شد، هیچ چیز حس نکرد و روحش از خوابش جدا شد.
قضا را افعیی هر روز در تاب
ز گرما آمدی تا چشمهٔ آب
هوش مصنوعی: هر روز، بلای تقدیر مانند افعی گرمابه به سوی چشمهٔ آب میآید و انسان را به چالش میکشد.
بران نم ساعتی خفتی و بودی
چو تفّش کم شدی رفتی چو دودی
هوش مصنوعی: برخی اوقات در زندگی به آرامش و سکوت میرسیم و مانند لحظهای که بخواب میرویم، آرامش را تجربه میکنیم. اما وقتی که در دل مشکلات و فشارهای زندگی قرار میگیریم، این آرامش به سرعت از بین میرود و مانند دود ناپدید میشود. زندگی میتواند لحظهای شاداب و آرام باشد و سپس بهطور ناگهانی دگرگون شود.
بوقت خویش باز آمد دران روز
بدانجاخفته بد شاه دل افروز
هوش مصنوعی: در زمان خود، در آن روز، به جایی بازگشت که دل شاه را شاد کرده بود.
چو شه در خواب بود و جای خالی
بزد بر شاه و خشکش کرد حالی
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه در خواب بود و جایش خالی، ناگهان به او حمله کردند و او را در وضعیت اضطراری قرار دادند.
چو شه را کشت خاک تر برفت او
هم آنجا حلقهیی زد خوش بخفت او
هوش مصنوعی: وقتی شاه را کشتند و خاک او را پوشاند، او نیز در همان مکان آرام گرفت و به خواب خوشی رفت.
شهٔ دلداده جان در قهر مانده
لب چون نوش او پر زهر مانده
هوش مصنوعی: عشق و دلباختگی در وجود یک پادشاه به شدت احساس میشود، اما او در حالی که در قهر و خشم است، لبهایش مانند نوشیدنی شیرین، تلخ و زهرآلود به نظر میرسند.
فلک چون گوی سرگردانش کرده
بجان آورده آنگه جانش برده
هوش مصنوعی: زمان چون گوی سرگردانی او را به زحمت انداخته و در نهایت جانش را گرفته است.
بداد از بیخودی جان بی ستوهی
بیک جو زهر مردی همچو کوهی
هوش مصنوعی: با بیخودی و رهایی از زحمتها، جان را به چشمهای از آرامش و قدرت میسپارم، همچون کوهی که در برابر سختیها استوار است.
بیک ساعت چنان شد خسرو یل
که با صد ساله مرده شد مقابل
هوش مصنوعی: در یک لحظه، خسرو به اندازهای تحت تأثیر قرار گرفت که گویی در برابر یک مرده که صد سال از عمرش گذشته، قرار گرفته است.
شکاری را، برون شد شه دریغا
شکار او شد چنین ناگه دریغا
هوش مصنوعی: یکی از شکارچیان به بیرون رفت و افسوس که شکار او به ناگاه به این حال افتاد.
همه عالم نه ماهست و نه میغست
ولی بحری پر از موج دریغست
هوش مصنوعی: تمام این دنیا نه تنها زیبایی است و نه تیرهگی، اما دریایی از احساسات و حسرتهاست.
اگر هر ذرّه را از هم کنی باز
دریغا یابیش انجام و آغاز
هوش مصنوعی: اگر هر ذرهای را از هم جدا کنی، متأسفانه باز هم نمیتوانی به شروع و پایان واقعی آن دست یابی.
چو دارد هر که زاد او مرگ از پس
سخن زو چیست انّاللّه و بس
هوش مصنوعی: هر کسی که به دنیا آمده، سرانجام مرگ را نیز خواهد داشت. پس بعد از چنین واقعی، چه سخنی باقی میماند جز این که بگوییم: همه چیز در دست خداوند است و بس.
چو طفل از پرده عزم این جهان کرد
چو زاد او ماتم خود آن زمان کرد
هوش مصنوعی: وقتی کودک از پرده خفا به دنیای اینجا پا میگذارد، در همان لحظهای که به دنیا میآید، با خود حزن و اندوهی را به همراه میآورد.
ازان در گریه آمد چون بزاد او
که اندر ماتم خویش اوفتاد او
هوش مصنوعی: او که در سوگ خود به گریه افتاده است، چگونه میتواند در لحظهای که متولد میشود، به یاد آن سوگ به اشک بریزد.
چه گرمرغی دلارام اوفتادی
بسی بگری که در دام اوفتادی
هوش مصنوعی: اگرچه تو همچون پرندهای زیبا و دلربا به دام افتادهای، اما باید بیش از اینها غمگین باشی؛ زیرا تو در چنگ این دام اسیر شدهای.
چو زادن از برای مرگ آمد
کرا این زیستن پر برگ آمد
هوش مصنوعی: هر کسی که برای زندگی به دنیا میآید، حتماً هدفی از مرگ دارد؛ به این معنی که این زندگی پر از چالشها و فراز و نشیبهاست.
ز یک دم تا بمیری خوارو عاجز
بدیگر دم نگردی زنده هرگز
هوش مصنوعی: اگر از یک لحظه تا زمانی که زندهای خوار و بیارزش بمانی، هرگز در هیچ لحظهای زنده و با نشاط نخواهی بود.
چرا باشی ز عمری مانده در دام
که یک یک دم بباید مرد ناکام
هوش مصنوعی: چرا در دام زندگی باقی بمانی، در حالی که هر لحظه که میگذرد، فرصتی برای شکست و ناکامی است؟
ترا این زندگانی آشکاره
نهانی هست مرگ باره باره
هوش مصنوعی: این زندگی که تو در آن هستی، به وضوح نمایان است و به نوعی پنهان نیز میباشد. مرگ، به شکل مکرر و پیوسته، در آن حضور دارد.
برو عمری گزین زین به که داری
که آن بهتر که این مهمل گذاری
هوش مصنوعی: بهتر است که به جای صرف وقت و زندگی در چیزهای بیمورد، عمری را صرف کارهای مفید و انتخابهای بهتر کنی.
سرافشانان چو عیب عمر دیدند
شهادت لاجرم شاهد گزیدند
هوش مصنوعی: آدمهای بلندمرتبه وقتی عیبهای زندگی را دیدند، به ناچار انتخاب کردند که برای شهادت و فداکاری بروند.
چه خواهی کرد در جایی که هرگز
کسی قادر نشد ناگشته عاجز
هوش مصنوعی: در جایی که هیچکس نتوانسته بدون تجربه و آشنایی با موضوع به موفقیت برسد، تو چه میتوانی انجام دهی؟
تو از بادی طلسمی کرده بر پای
کجا ماند طلسم از باد برجای
هوش مصنوعی: تو به وسیله باد، طلسمی را بر پا کردهای، اما این طلسم چقدر میتواند پایدار بماند، وقتی که خود از باد ساخته شده است؟
چرات ازعالم و از خویش بس نیست
که بنیاد تو جز بر یک نفس نیست
هوش مصنوعی: چرا از دنیا و خودت ناامید هستی، در حالی که اساس وجود تو تنها به یک نفس وابسته است؟
دمی کز تو برامد آن نفس پاک
فرو شد روزت و دیگر کفی خاک
هوش مصنوعی: نفس پاکی که از تو خارج شد، روزگار تو را به پایان برد و دیگر چیزی از تو جز خاک باقی نماند.
من و من چند گویی چند پیچی
که یک من خاک و دیگر هیچ هیچی
هوش مصنوعی: شما از من میپرسید چند بار خود را توصیف کنم، در حالی که من فقط یک موجود خاکی هستم و دیگر هیچ چیز ندارم.
منی خاکی تو من من گفتنت چیست
تو هیچی این همه آشفتنت چیست
هوش مصنوعی: من یک انسان خاکی هستم و تو میگویی «من»؛ پس چه معنایی دارد گفتن این واژه؟ تو که هیچ چیز نیستی، پس این همه بیقراری و دغدغهات برای چیست؟
من و من چند گویی کاین من تو
دمست و بس همان من دشمن تو
هوش مصنوعی: من و تو چند بار باید صحبت کنیم؟ این منی که در درونم هست، فقط تو را میبیند، و در واقع آن من، دشمن توست.
طلسمی کز دمی گرمست بر جای
چو آن دم سرد گشت افتاد از پای
هوش مصنوعی: طلسمی که به خاطر لحظهای گرم و پرحرارت پا برجا مانده، وقتی آن لحظه سرد شد، دیگر از بین رفت و فرو افتاد.
چو آن دم رفت ناماند مگر هیچ
مزن دم خویش را دان و دگر هیچ
هوش مصنوعی: وقتی آن لحظه سپری شد، هیچ چیز باقی نماند، پس خودت را نزن به دمی که در گذشته بود، و به هیچ چیز دیگری هم توجه نکن.
ولیکن تا که ندهند آن دمت باز
خبر ندهد کسی زان عالمت باز
هوش مصنوعی: اما تا زمانی که کسی دربارهی تو خبری ندهد، تو هم نباید از آن عالم خبر بدهی و به آن دمت باز کن.
تو این دم مردخو کرده بنازی
بعادت میکنی کاری مجازی
هوش مصنوعی: در این لحظه که تو به آرامش رسیدهای، به خود میبالید و عادت کردهای که کارهای ظاهری انجام دهی.
قدم در نه درین دریای بی بن
که از تو نام ماند ناز میکن
هوش مصنوعی: در اینجا به کسی گفته میشود که نباید در این دریای بیپایان و بینهایت قدم بگذارد، زیرا فقط نام او از این راه میماند و باید بیشتر به خود اهمیت دهد و لذت ببرد.
جهان در فربهی و در گدازت
فراغت داد از آز و نیازت
هوش مصنوعی: دنیا در حال پر رونق و گاهی هم در وضعیت نامساعد است و اینگونه برایت آرامشی به ارمغان میآورد که نیازی به آز و نیاز نداشته باشی.
جهان را از غم تو هیچ غم نیست
که از شادی تو شادیش کم نیست
هوش مصنوعی: دنیا هیچ غم و اندوهی ندارد؛ زیرا شادی تو آسایش آن را کم نخواهد کرد.
اگر تو غم خوری گر شاد باشی
بیک نرخست تا آزاد باشی
هوش مصنوعی: اگر تو غمگین باشی و در عین حال شاد زندگی کنی، این حالت به قیمت یکسانی خواهد بود که به آزادی دست یابی.
اگر صد چون تو هر روزی بمیرد
زمین گردی، فلک سوزی نگیرد
هوش مصنوعی: اگر صد نفر مانند تو هر روز بمیرید، زمین همچنان به چرخش ادامه میدهد و آسمان هم متوجه نخواهد شد.
منه بر گردن ای غافل بسی بار
که در گردن کنی خود را بسی کار
هوش مصنوعی: ای نادان، بر دوش خود بار زیادی نگذار، زیرا که این کار برایت سخت و دشوار خواهد بود.
هزاران بار اگر برپشت گیری
چنانست آنکه بر انگشت گیری
هوش مصنوعی: هر چند بار که بر پشت کسی سنگینی کنی، تاثیری نخواهد داشت؛ مثل این است که چیزی را فقط با انگشت بگیری.
چرا بر دست چندین پیچ داری
که بشمردی هزاران هیچ داری
هوش مصنوعی: چرا بر دست خود این همه بند و پیچ را کردهای که بتوانی هزاران چیز بیارزش را بشماری؟
که خواهد در حسابی باز ماندن
که آخر دست ازان باید فشاندن
هوش مصنوعی: کسی که در حساب و کتاب زندگیاش به دقت عمل کند، در نهایت از آن دست خواهد کشید و به تعطیلی آن امور خواهد پرداخت.
زهر دستی حسابی یاد داری
ولی در دست آخر باد داری
هوش مصنوعی: تو به خوبی یاد گرفتهای که چگونه با دقت و حساب به کارهایت بپردازی، اما در نهایت همه چیز ممکن است به بیهویتی و بیمحتوایی تبدیل شود.
بآخر چون نماز دیگری بود
نه شاه آمد نه خوابش را سری بود
هوش مصنوعی: در نهایت، زمانی که وقت نماز دیگری فرارسید، نه پادشاهی در آن جا حاضر بود و نه کسی خوابش را میدید.
سپه رفتند و شه در خواب دیدند
برِ او افعیی پرتاب دیدند
هوش مصنوعی: سپه، یعنی لشکر، رفتند و شاه در خواب دید که افعیای به سوی او پرتاب شده است.
میان زهرشه را غرقه کرده
ز سر تا پای خود را حلقه کرده
هوش مصنوعی: در دل زهر، غرق شده و تمام وجودش را به شدت تحت تأثیر قرار داده است.
تن شه تیره تر ازمشک گشته
چو کافوری ز سردی خشک گشته
هوش مصنوعی: بدن او به اندازهای تیره و کدر شده که مانند مشک نیست و به خاطر سردی، به خودی خود خشک و بیروح شده است.
چو دیدندش چنان یاران و خویشان
چگویم من که چون گشتند ایشان
هوش مصنوعی: وقتی دوستان و نزدیکان او را با این حال دیدند، من چگونه میتوانم بگویم که آنها چه حالی شدند؟
ز اشک آن چشمه را جیحون گرفتند
بسنگ آن مار را در خون گرفتند
هوش مصنوعی: از اشک آن چشمه، جیحون (رودخانه) به وجود آمد و آن مار را با سنگی، در خونش غرق کردند.
چه سود از افعیی در پیش کرده
که بود آن شوم کار خویش کرده
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که وجود خطر یا دشمنی که قبلاً ایجاد شده، هیچ فایدهای ندارد و تنها به خودی خود موجب بروز مشکلات بیشتر میشود. یعنی اگر کسی به وضعیتی خطرناک دچار شود و پیش از این کارهایی کرده باشد که نتیجهاش بدی بوده، آن وضعیت نمیتواند به نفع او تمام شود.
چو زان بد زهر، دل پرداز گشتند
بسوی کشتهٔ خود باز گشتند
هوش مصنوعی: به خاطر زهر تلخی که از آن بدی به دل رنجورشان رسیده بود، به سمت قربانی خود بازگشتند.
خبر بردند سوی پیر فرتوت
که خسرو کشته شد، بفرست تابوت
هوش مصنوعی: خبر را به پیر کهنسال رساندند که خسرو در جنگ کشته شده است، پس تابوت را فرستادند.
ز یار خویش گلرخ را خبر کن
جهانگیر جهان را پیش درکن
هوش مصنوعی: به یار خود بگو که از زیباییاش به دیگران خبر دهد تا جهانیان را تحت تأثیر قرار دهد.
درین ماتم برانگیزان قیامت
که ننشیند چنین جایی ملامت
هوش مصنوعی: در این سوگ و اندوهی که ایجاد شده است، این مکان هیچگاه به ملامت و سرزنش نخواهد نشست.
درامد قاصد ناخوش خبر زود
خبر بر گفت تا شه را خبر بود
هوش مصنوعی: قاصدی که خبر ناخوشی داشت، به سرعت خبر را به شاه رساند تا او از آن مطلع شود.
برامد تند بادی بی سلامت
جهان پر شور شد همچون قیامت
هوش مصنوعی: بادی تند و تند و ناگهانی وزید و جهانی پر از آشوب و هیجان به وجود آورد، گویی قیامتی رخ داده است.
جگر خون شد ازان بادی که برخاست
زهی زاری و فریادی که برخاست
هوش مصنوعی: دل به شدت از آن بادی که وزید، آزرده و نگران شد و فریادی از ناراحتی به وجود آمد.
خروشی در میان روم افتاد
که خسرو را شکاری شوم افتاد
هوش مصنوعی: در روم صدایی به گوش رسید که خبر از وقوع حادثهای ناگوار برای خسرو میداد.
چو دریا کشوری پرجوش میشد
کسی کان میشنید از هوش میشد
هوش مصنوعی: وقتی دریا دچار طغیانی میشود، کسی که صدای آن را میشنود، از شدت هیجان و شگفتی گیج و متحیر میشود.
جهانگیر از پس قیصر برون رفت
کنون کار مصیبت بین که چون رفت
هوش مصنوعی: جهانگیر به خاطر پادشاهی قیصر از مقام خود بیرون رفته و حالا باید شاهد مصیبتها باشد و ببیند که چگونه اوضاع دگرگون شده است.
چو دیگر روز صبح افتاد بر راه
جهانی خلق گرد آمد بدرگاه
هوش مصنوعی: وقتی صبح روز دیگری فرارسید، مردم گرد هم جمع شدند و به درگاه الهی آمدند.
کسی ناگاه گلرخ را خبر کرد
که جانان تو جان بادادگر کرد
هوش مصنوعی: یکی به ناگاه به گلرخ خبر داد که محبوب تو جانش را فدای تو کرده است.
چنین بود و چنین بنیوش حالش
دریغا خسرو و حسن و جمالش
هوش مصنوعی: این گونه بود و چنین بود حال او، افسوس خسرو و زیبایی و جوانیاش.
بجه از جای و در پیش آر ره را
برون بر رخت کاوردند شه را
هوش مصنوعی: برو از اینجا و مسیر را باز کن تا مردم بتوانند جلوی تو بیایند.
چگویم من که گل زین حال چون شد
در آتش اوفتاد و غرق خون شد
هوش مصنوعی: چگونه بگویم که آن گل با این حال در آتش افتاد و کاملاً غرق در خون شد؟
برون آمد ز در آن شمع خوبان
زنان دو دست برسر پای کوبان
هوش مصنوعی: شمع زیبایی از خانه بیرون آمد و زنان با دو دستشان بر سر کوبیدند و پایکوبی کردند.
پلاس افگنده بر سر روی خسته
کنب بر سر بجای موی بسته
هوش مصنوعی: پوشش نازکی بر روی سر کاشته شده است که به جای موهای طبیعی، بر روی سر خسته و دلگیر فرد قرار گرفته است.
بنخ نخ، پیرهن را چاک کرده
ز پای افتاده بر سر خاک کرده
هوش مصنوعی: نخهای پیراهن پاره شده و آن به زمین افتاده، که نشان از وضعیتی نامناسب و غمانگیز دارد.
بریده موی عنبر بار از سر
فگنده جامهٔ زر کار از بر
هوش مصنوعی: مویی از موی خوشبو و با ارزش مانند عنبر بر روی زمین افتاده و چیزی از جامهی زرین را نتوانسته بر دوش بگذارد.
زمین از اشک در طوفان گرفته
همه بازار ازو افغان گرفته
هوش مصنوعی: زمین پر از آب و بلای طوفان است و تمام بازارها از این وضعیت ناله و فریاد دارند.
بناخن نقره نیلی فام کرده
بافسون تن چونیل خام کرده
هوش مصنوعی: دستی که با ناخن نقرهای رنگ به تن میرسد، مانند جادو کرده و آن را جذاب کرده است.
نه دل در سینه و نه عقل بر جای
نه مقنع بر سر ونه کفش در پای
هوش مصنوعی: نه قلبی در سینه وجود دارد و نه عقل و درک در سر، نه چیزی بر سر گذاشته شده و نه کفشی به پا.
ز سوز دلبرش دل گشته بریان
جهانی خلق بر گل گشته گریان
هوش مصنوعی: از محبت و عشق معشوق، دل عاشق بیتاب و سوزان شده و در این حال، تمام مردم دنیا بر دوری و غم آن معشوق، غمگین و دلسوخته هستند.
ز حلقش تا فلک آواز میشد
بپیش کشتهٔ خود باز میشد
هوش مصنوعی: صدایش از حلقش تا آسمان میرسید و وقتی به یاد کشتهاش میافتاد، دوباره جان میگرفت.
فغان برداشته گل تا بعیّوق
که عاشق زین به آید نزد معشوق
هوش مصنوعی: گل با صدای بلند ناله میکند تا به عاشق بگوید که از آن زیبایی بهتر از او نزد محبوبش پیدا خواهد کرد.
نماندم تا ز تو ماندم جدا من
کجا رفتی کجا جویم ترا من
هوش مصنوعی: من صبر نکردم تا از تو جدا شوم، حالا تو کجا رفتهای که من به دنبالت بگردم؟
چراکردی چنین قصد شکاری
که خود گشتی شکار روزگاری
هوش مصنوعی: چرا نقشهای کشیدی تا دیگران را به دام بیندازی، در حالی که خودت نیز به دام افتادی؟
چو گلرخ را بدینسان پای بستی
شدی ناگاه و کردی پیشدستی
هوش مصنوعی: وقتی که چهره زیبا را اینگونه در قید و بند قرار دادی، ناگهان بر خودت مسلط شدی و سریع عمل کردی.
منم از درد تو چون مار پیچان
تو چون گشتی بدرد ازمار بیجان
هوش مصنوعی: من از درد تو چنان پیچیدم که مانند ماری زخم خوردهام، و تو که وقتی از درد مار بیجان میابی به درد آمدهای.
نخواهم زنده بر روی زمین من
چگونه بینمت آخر چنین من
هوش مصنوعی: میگوید که من تحت هیچ شرایطی نمیخواهم در دنیای زندهگان زندگی کنم، چون چگونه میتوانم تو را ببینم در حالی که اینگونه هستم؟
بدیدار پسر آن پیر فرتوت
برهنه پای میشد پیش تابوت
هوش مصنوعی: در دیدار با پسر آن پیر ناتوان، برهنه پا به سوی تابوت میرفت.
دریده پیرهن، خیل وحشم را
فگنده سر نگون چتر و علم را
هوش مصنوعی: پیرهن پاره شده، جمعیت وحشتزده را به سمت پایین فرستاده و چتر و پرچم را به زمین انداخته است.
هزاران اسپ یال و دم بریده
لگام و زین او از هم دریده
هوش مصنوعی: هزاران اسب که یال و دمهایشان بریده شده، لگام و زینشان از هم جدا شده است.
هزاران ماهرخ رخسار کنده
بمرجان روی چون گلنار کنده
هوش مصنوعی: هزاران دختر زیبا با چهرههای درخشان مانند مرجان و گلهای انار دیده میشوند.
همه خاک زمین بر سر نشسته
جهان در خاک و خاکستر نشسته
هوش مصنوعی: تمام خاک زمین بر سر نشسته و جهان در میان خاک و خاکستر قرار دارد.
چو از دروازه پیدا گشت تابوت
روان شد بر زمین روم یاقوت
هوش مصنوعی: زمانی که تابوت از دروازه نمایان شد، روح به سرزمین روم رسید و مانند یاقوت درخشید.
نه چندان خاک پاشیدند هر جای
که کس را هیچ خاکی ماند در پای
هوش مصنوعی: در جاهای مختلف، به اندازهای خاک نپاشیدند که بر پای کسی چیزی باقی بماند.
نه چندان اشک باریدند هر سوی
که خاکی ماند گل ناکرده در گوی
هوش مصنوعی: در جایی که مردم به اندازه کافی گریه نکردند، خاکی باقی نماند که گلی از آن بروید.
نه چندان سوز و زاری بود آن روز
که بتوان گفت درصد سال آن سوز
هوش مصنوعی: در آن روز، نه خیلی اشک و نالهای وجود داشت که بتوان گفت بخشی از سال را به خاطر آن روز سوختیم.
پی تابوت میشد گل چو مستان
گهی رخسار خستی گاه پستان
هوش مصنوعی: برای تابوت، گلها به سبکی شاداب و نشأت گرفته از حال و هوای مستانه به دور آن میچرخیدند؛ گاهی چهرهای خسته و گاه پستانهایی زیبا مینمودند.
گهی سر بر سر تابوت میزد
گهی خاک آب چون یاقوت میزد
هوش مصنوعی: گاهی بر روی تابوت ضربه میزد و گاهی خاک را مانند یاقوت میزد.
گهی خوش های هایی می برآورد
گهی آهی ز جایی می بر آورد
هوش مصنوعی: گاهی انسان از شادی و خوشحالی فریادی سر میدهد و گاهی از دلنگرانی و غم آهی برمیآورد.
زمانی میفتاد از هوش میشد
زمانی با دلی پر جوش میشد
هوش مصنوعی: گاهی اوقات به شدت غمگین و بیتفاوت میشد و گاهی دیگر با شور و شوق فراوان زندگی را میگذرانید.
چنان فریاد میکرد از دل تنگ
که از زاریش خون میشد دل سنگ
هوش مصنوعی: آنقدر با دل شکسته و ناراحتی فریاد میزد که حتی سنگ را هم به گریه میآورد.
ازان عهد وفایش یاد میکرد
چو چنگی هر رگش فریاد میکرد
هوش مصنوعی: او به یاد وفاداری آن عهد، همچون چنگی که در آن نواست، هر رگ و ریشهاش فریاد میزند.
کنیزان گرد او هنگامه کرده
ببر در از پلاسی جامه کرده
هوش مصنوعی: خدمتکاران دور او جمع شدهاند و در حالی که لباسهای زیبا پوشیدهاند، سر و صدایی به راه انداختهاند.
جهان گر تیره گردانی بماتم
ز فعل خود نه استد باز عالم
هوش مصنوعی: اگر دنیا را به خاطر اعمال خود تیره و اندوهبار کنی، در حقیقت بر اثر رفتار خودت است که چنین حالتی به وجود آمده است و نه به خاطر دیگران.
چو سوی قصر بردندش ز بیرون
تن او را فرو شستند از خون
هوش مصنوعی: وقتی او را به سمت کاخ بردند، بدنش را از خون پاک کردند.
بخوابانید گل بر تخت زرّینش
نشد یک دمزدن فارغ ز بالینش
هوش مصنوعی: گلی را بر تخت زری دراز کنید، اما او یک لحظه هم از بسترش آرامش نداشت.
زمانی پرده از رویش گشادی
زمانی روی بر رویش نهادی
هوش مصنوعی: گاهی اوقات چهرهاش را نشان میدهد و گاهی دیگر آن را از دید پنهان میکند.
زمانی اشک بر رویش فشاندی
زمانی سیل بر رویش براندی
هوش مصنوعی: در گذشته، اشکهای تو بر صورت او ریخته میشد و زمانی دیگر، سیلهای بزرگ بر او میبارید.
بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک
نهند از تخت زرّین در دل خاک
هوش مصنوعی: او اجازه نداد که آن عطرآگین را که بدنش را پاک و پاکیزه کرده، از تخت طلا به زیر خاک بگذارند.
شبانروزی بران تختش رها کرد
چه گویم من که آن بیدل چها کرد
هوش مصنوعی: راستش من نمیدانم چه بگویم درباره آن شبی که او بر تختش اشک را رها کرد و دل خود را شکست.
چه گر خسرو نهان شد زیر کافور
ولکین بد تن سیمینش پر نور
هوش مصنوعی: اگرچه خسرو در زیر کافور پنهان شده است و بدن نقرهایش درخشانی دارد، اما هنوز زیبایی او قابل توجه و پرنور است.
دو بادامش بپژمرد از لطیفی
چوجوزی در گوافتاد از ضعیفی
هوش مصنوعی: دو بادام به خاطر لطافت و نازکیاش پژمرده میشوند، همچون گردو که به خاطر ناتوانیاش در گندم زیر فشار قرار میگیرد.
دو لعل سبز پوش او بزودی
چو نیل خام شد از بس کبودی
هوش مصنوعی: دو لعل سبز او به زودی مانند نیل بیرنگ و خام خواهد شد از آنقدر که کبود شده است.
سر زلفش که دام جان و دل بود
همی شد تا بریزد زیر گل زود
هوش مصنوعی: موهای او که جان و دل را به دام میاندازد، زودتر از آنکه زیر گل بیفتد، به سر میشود.
دهانش را که بودی چشمهٔ خور
بمحلوجش بیاگندند و کافور
هوش مصنوعی: به محض اینکه دهان او را باز کردی، خورشید درخشید و بویی خوش از آن بهمشام رسید، اما با گذشت زمان، آن خوشبوئی به چیزی بیکیفیت و ناخوشایند تبدیل شد.
بآخر چون کفن پوشید خسرو
گلش شد تا بگنبد خانه، پس رو
هوش مصنوعی: زمانی که خسرو در آخرین لحظات زندگیاش آماده رفتن به دنیای دیگر شد، گلهای زیبا نیز به خاطر او در گورستان به زمین میافتند.
شه روی زمین چون رویش این بود
کفن پوشید و شد زیر زمین زود
هوش مصنوعی: همانطور که چهره زیبای او روی زمین درخشان بود، به سرعت با مرگش زیر خاک رفت و در واقع کفنپوش شد.
گل تر، پیرهن را نیلگون کرد
چو نیلوفر بافسون سر برون کرد
هوش مصنوعی: گل تازه، رنگ آبی را به پیراهن داد، همانطور که نیلوفر با جاذبهاش سر از آب بیرون میآورد.
کبود از بهر آن پوشید آن ماه
که شد روزش سیه بی طلعت شاه
هوش مصنوعی: آن ماه برای این لباس کبود به تن کرد که روزی چهرهاش همچون شب تار شود و بدون زیبایی بماند.
چو گلرخ در کبودی شد بزودی
ز خجلت ماه شد زیر کبودی
هوش مصنوعی: وقتی چهره دلبر به رنگ کبود درآمد، به سرعت از شرم، ماه نیز به خاطر این موضوع زیر آن رنگ کبود پنهان شد.
چو شد بر دخمه شه را گورخانه
مجاور گشت گل بر آستانه
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه در گورستان قرار گرفت، گلها در آستانه آن مکان بروییدند.
بسی گفتند گل را، کم نشد سوز
برون نامد از آن گنبد شب و روز
هوش مصنوعی: بسیاری درباره گل صحبت کردند، اما از شعله درون ایشان کاسته نشد و سوز دل همچنان در این روزها و شبها ادامه دارد.
فرو میریخت اشک از چشم نمناک
بمشک زلف میرفت از زمین خاک
هوش مصنوعی: اشکها از چشمانم به حالت غمناک میریزد و بویی خوش مانند بوی مشکی که از زلفی سیاه میآید، از خاک برمیخیزد.
چو در دل داشت گل زانگونه یاری
نبودش روز و شب جز گریه کاری
هوش مصنوعی: او در دل خود گل محبت را دارد، اما یاری که چنین عشق و دوستی را در زندگیاش داشته باشد، وجود ندارد. روز و شب بیش از هر چیز، تنها به گریه و اندوه میگذرد.
چو آن بیدل بزاری خون گرستی
ز صد ابر بهار افزون گرستی
هوش مصنوعی: اگر آن دلی که بیقرار است، احساسش را در بکشد، مانند بارانی که از صد ابر بهاری میبارد، خون دلش بیشتر از آن میشود.
هر اشکی کو در آن ماتم شمردی
ز دل بگداختی وز دم فسردی
هوش مصنوعی: هر اشکی که در ماتم دیدی، از دل داغدار برمیخیزد و در هوای سرد میخوابد.
شده یکبارگی بروی جهان تنگ
جهان بر خویش کرده چون دهان تنگ
هوش مصنوعی: به یکباره بر جهان تنگ و محدود شدم، جهان به اندازهای کوچک شده که انگار دهانش تنگ است.
فغان میکرد و میگفت ای دل افروز
کجا جویم ترا در عالم امروز
هوش مصنوعی: او با صدای ناله به من میگفت: ای دلافروز، امروز کجا میتوانم تو را پیدا کنم؟
چرا گل راز خود مهجور داری
ز نزدیکانت دامن دور داری
هوش مصنوعی: چرا رازهای خود را از نزدیکانت پنهان میکنی و از آنها فاصله میگیری؟
تهی چون بینم از تو تخت ای دوست
بمردم من ز مرگت سخت ای دوست
هوش مصنوعی: وقتی میبینم که از تو خبری نیست، افسرده و بیخبر از زندگی میشوم. نبود تو برایم همچون مرگی سخت و دلخراش است، ای دوست.
نخواهم جان شیرین در جوانی
ز مرگ تلخ تو ای زندگانی
هوش مصنوعی: من جان عزیز خود را در جوانی برای مرگ تلخی که تو به من میدهی نخواهم داد.
بناخن سنگ کندن هست آسان
شکیبا بودن از روی تو نتوان
هوش مصنوعی: کندن سنگ با ناخن کار آسانی نیست، اما صبر داشتن برای رسیدن به تو ممکن نیست.
چوناخن گر ببرّندم سر از تن
براید زارزومندی سر از من
هوش مصنوعی: اگر ناخنهای من را ببرند، سر از تنم جدا خواهد شد و من به شدت ناله و فریاد میزنم.
کجا رفتی بدین زودی نگارا
زهی حسرت دریغا رنج ما را
هوش مصنوعی: کجا رفتی ای خوشبخت من؟ چقدر زود رفتی! افسوس که چقدر برای ما درد و غم دارد.
منم جانی و چندان شور دروی
که نتوان کرد چندین زور دروی
هوش مصنوعی: من انسانی هستم که شور و شوقی بسیار دارم و اینقدر انرژیم زیاد است که نمیتوان به راحتی با قدرتی مشابه من، رقابت کرد.
شبانروزی بوصلم غرقه بودی
که با من چون نگین در حلقه بودی
هوش مصنوعی: در شبانهروز بوصلی، تو به قدری درگیر من بودی که مثل نگینی در حلقهای به من وابسته بودی.
کنون از حلقه بیرونم نهادی
شدی در خاک و درخونم نهادی
هوش مصنوعی: حالا مرا از حلقه ی بسته و محصور رها کردی و در عوض، در زمین و در خونم غرق کردی.
بسی شب در غمم تا روز بودی
کنون چون شمع دل پرسوز بودی
هوش مصنوعی: بسیار شبها در غم و اندوه بودم تا روز برآید، اما اکنون مانند شمعی که میسوزد و میسوزد، دلهای من همچنان در حال سوختن است.
دلم زین غم چو با نیرو بسوزد
یقین دانم که آتش زو بسوزد
هوش مصنوعی: اگر دلم از این غم به شدت بسوزد، به طور قطع میدانم که این آتش همچنین همه چیز را خواهد سوزاند.
توانم سوخت گردون را بیک آه
چنانک آتش بننشیند بیک ماه
هوش مصنوعی: من میتوانم به قدری قدرت داشته باشم که با یک نفس چنان آتش بزرگی را شعلهور کنم که آتش در تیرگی شب فروغی را بیابد.
ولی ترسم که گر آهی برآرم
گریز حلق را راهی برآرم
هوش مصنوعی: من نگرانم که اگر آهی از دل بکشم، ممکن است جانی را از چنگ مرگ برهانم.
منم جانی و چندان شور دروی
که نتوان کرد چندان زور بروی
هوش مصنوعی: من روحی هستم سرشار از شور و شوق درویشی که هیچکس نمیتواند به اندازه من بر احساساتش کنترل داشته باشد.
زهی محنت که در دل دارم ازتو
زهی حسرت که حاصل دارم از تو
هوش مصنوعی: ای کاش که درد و رنجی که از تو در دل دارم، نبود و ای کاش که آرزوها و حسرتهایی که از تو در دل دارم، محقق میشدند.
ازین محنت و زین حسرت چگویم
فرو ماندم بصد حیرت چگویم
هوش مصنوعی: از این درد و حسرت چه بگویم، که حیرت و شگفتی من را فرا گرفته و نمیدانم چه بگویم.
بآخر هم بدینسان بود آن ماه
توان بودن بدینسان از چنان شاه
هوش مصنوعی: در نهایت، آن ماه زیبا به همین صورت باقی ماند و چنین قدرتی از آن شاه داشت.
نه نان خوردی و نه شب خواب کردی
بهر روزی یکی جلّاب خوردی
هوش مصنوعی: نه نانی خوردی و نه شب را خواب کردی، فقط برای روزی که در پیش داری، یک لیوان نوشیدی.
چنان گشت آن سمنبر از نزاری
که بروی خون گرستندی بزاری
هوش مصنوعی: سمنبر (درخت سمن) آنقدر از نزا ری (غفلت یا پوچی) پر از درد و غم شد که مثل اینکه بر روی آن خون بریزند و زاری کنند.
جهانگیرش شدی هر دم برِ او
ببوسیدی ز پایش تا سرِ او
هوش مصنوعی: تو هر لحظه به او توجه میکردی و همواره از محبت، پای او را تا سرش بوسه میزدی.
بسی خواهش بسی زاری بکردی
دلش دادی و دلداری بکردی
هوش مصنوعی: تو بارها خواسته و برای دلش زاری کردی و در نهایت دل او را به دست آوردی و او را تسلی دادی.
ولیکن گل نبردی هیچ فرمان
که نپذیرفت دردش هیچ درمان
هوش مصنوعی: اما تو هیچ فرمانی را نپذیرفتی، مانند گل که در برابر دردش هیچ درمانی را قبول نمیکند.
بآخر چون برامد یک مه و نیم
فرو شد ماه آن خورشید اقلیم
هوش مصنوعی: در نهایت، زمانی که یک ماه زیبا طلوع کرد، نوری که از ماه میتابید، به آرامی کاهش پیدا کرد و به نوعی به حضور آن خورشید در آسمان اشاره میکند.
بوقت صبحگاهی بود تنها
بدل میگفت با خسرو سخنها
هوش مصنوعی: در صبح زود، شخصی تنها با دلش سخنانی را با خسرو در میان میگذاشت.
ز حال او به جز حق را خبرنه
بدل دانا، زبانش کار گرنه
هوش مصنوعی: او از حال خود فقط به حق میگوید و نمیتواند به کسی دیگر خبر دهد؛ زبان او برای سخن گفتن تنها در خدمت حقیقت است.
درامد آتشی از مغز جانش
روان شد سیل خون از دیدگانش
هوش مصنوعی: اتشی از دل او شعلهور شد و از چشمانش سیلابی از خون جاری گردید.
رخ پر خون نهاد آن ماه بر خاک
خروشی خوش برآورد از دل پاک
هوش مصنوعی: آن ماه زیبا با چهرهای خونین بر خاک افتاد و از دل پاکش صدایی خوش و شاداب برآورد.
بزاری گفت ای خسرو من اینک
ندانم جان کجاست امّا تن اینک
هوش مصنوعی: بزاری به خسرو میگوید: اکنون نمیدانم جان من کجا رفته است، اما بدن من اینجا حاضر است.
کنون میآیمت گر می بخوانی
وگرنه میروم گر می برانی
هوش مصنوعی: اکنون میآیم به سراغت، اگر مرا بخوانی، وگرنه میروم، اگر مرا از خود برانی.
هزاران جان پاک از سینهٔ من
فدای همدم دیرینهٔ من
هوش مصنوعی: هزاران روح پاک از وجود من برای خاطر همیار قدیمیام قربانی میشود.
مرا جان جهان چون از جهان رفت
ز شخص گل جهان نادیده جان رفت
هوش مصنوعی: وقتی که جانم از این دنیا جدا شد، دنیای زیبای من که همان شخصی بود که دوستش داشتم، به طرز تلخی از من دور شد.
بحمداللّه که ماندم از جهان باز
نهادم روی جانان را بجان باز
هوش مصنوعی: خوشبختانه، من هنوز از این دنیا سیر نشدهام و به سوی معشوقم که در دل دارم، روی آوردهام.
کنون جان میدهم از ناصبوری
که جان دادن بسی به کز تو دوری
هوش مصنوعی: حالا به خاطر بیتحملیام جان میدهم، زیرا دوری از تو بسیار دردناک است و تحمل این درد از دادن جان نیز سختتر است.
بگفت این و بسر برد این جهان را
بصد زاری بجانان داد جان را
هوش مصنوعی: او گفت که این دنیا را با صدای نالان و زاری، به جانان خود جانش را تقدیم کرد.
زبان او که شوری در شکر بست
بیکدم آن زبان را قفل بر بست
هوش مصنوعی: زبان او مثل شوری در شکر است و با یک بار صحبت کردن، آن زبان را به آرامی میبندد.
یکی خادم که خدمتگار بودش
بگردانید سوی قبله زودش
هوش مصنوعی: یک خدمتکار که وظیفهاش خدمت به دیگران بود، به سرعت او را به سمت قبله هدایت کرد.
عنایت کرد حق تا از عنا رست
بیک ساعت زصد گونه بلارست
هوش مصنوعی: خداوند لطف کرد و به من کمک کرد تا از انواع مشکلات و رنجها رها شوم، حتی برای یک ساعت هم که شده.
خداوند جهان فرمان بداده
دورخ بر خاک گلرخ جان بداده
هوش مصنوعی: خداوند جهان دستور داده که دور از خاک، زیبایی جاننواز را فرشتگان به نمایش بگذارند.
درین بستان چو گل از خاک خیزد
ببادی تند هم بر خاک ریزد
هوش مصنوعی: در این باغ، وقتی گل از زمین رشد میکند، با وزش باد تند نیز بر روی خاک میریزد.
گلی برخاک ریخت از جور ایّام
که به زان گل نبیند دور ایّام
هوش مصنوعی: یک گل از ناگواریهای روزگار بر زمین افتاد، و این گل نمیتواند دوری و غم روزگار را مشاهده کند.
چه خواهی دید ازین گردنده پرگار
که خواهی شد بدام او گرفتار
هوش مصنوعی: هرگز نمیتوانی از این وسیلهٔ دایرهساز، که تو را در دام خود خواهد انداخت، چیزی بیشتر از دایرهای بیابی.
کزین گردنده پرگار سبک رو
نماند هیچکس نه گل نه خسرو
هوش مصنوعی: از این پرگار گریزانی که بیوقفه میچرخد، هیچکس نیفتاد، نه گلی و نه شاهی.
برامد تند بادی از کناری
ببرد آن هر دو تن را چون غباری
هوش مصنوعی: باد تندی از سمتی برخاست و آن دو نفر را مانند گرد و غبار به پرواز درآورد.
چه حاصل گرچه عمری غم کشیدند
که ببریدند چو درهم رسیدند
هوش مصنوعی: چه فایدهای دارد اگر عمر خود را در غم و اندوه سپری کنیم، وقتی که در نهایت به هیچ چیز دست نمییابیم و همه چیز از بین میرود؟
چو زین ویرانه، دل پرتاب رفتند
بحسرت هر دو خوش درخواب رفتند
هوش مصنوعی: دلهای ناامید و حسرتزده از این ویرانه به دور پرتاب شدند و هر دو در خوشی خواب گرفتار شدند.
چو چرخ پیر خونخواری ندیدم
بجز خون خوردنش کاری ندیدم
هوش مصنوعی: جز آسیب رساندن و نابود کردن، از این دوران پیر و خونخوار هیچ کار دیگری ندیدم.
چو کژبازست با تو چرخ گردان
بنه رگ راست گردن را چو مردان
هوش مصنوعی: زمانی که زندگی و سرنوشت مانند پرندهای کج و معوج با تو رفتار میکند، باید استقامت و قاطعیت را در خود پرورش دهی و مانند مردان واقعی، با اعتماد به نفس سر خود را بالا بگیری.
تو میباید که چندان پند گیری
ازان یک مرگ کز محنت بمیری
هوش مصنوعی: تو باید آنقدر از مرگ فکر کنی و درس بگیری که بفهمی از سختیها و زحمتهای زندگی، بهتر است بمیری.
تو خود از غایت غفلت چنانی
که گر صد مرگ بینی هیچ دانی
هوش مصنوعی: تو چنان در غفلت هستی که اگر صد بار هم بمیرى، باز هم متوجه نخواهى شد.
چو بسیاری بلا در پیش داری
نیی عاقل که دل بر خویش داری
هوش مصنوعی: اگر مشکلات زیادی در پیش رو داشته باشی، عاقل نیستی اگر تنها به خودت فکر کنی.
چو چندینی بلات از پیش و پس هست
عجب نبود اگر مرگت کند پست
هوش مصنوعی: اگر در زندگیات این همه مشکلات و بلایای پیشرو و عقبرو وجود دارد، تعجبی ندارد اگر مرگت را به دستان خودت بفرستی.
عجب میآیدم گر می ندانی
که با چندین بلا چون زنده مانی
هوش مصنوعی: چه شگفتانگیز است که نمیدانی چگونه با این همه مصیبت و سختی همچنان زندهای و ادامه میدهی.
عجب کاریست کار آدمیزاد
که در کم بودگی و در کمی زاد
هوش مصنوعی: آدمها کار عجیبی انجام میدهند؛ در حالی که چیزهای زیادی ندارند و در فقر به سر میبرند، همچنان دنبال خواستهها و آرزوهای بزرگ هستند.
بدست خود سرشتندش بآغاز
بدست دیو دادند آخرش باز
هوش مصنوعی: او را با دست خودشان درست کردند و از ابتدا به او خصلتهای نادرستی دادند، اما در نهایت به دست دیو و ویرانی سپردند.
زهی بیقدری او کز چنان دست
بدست دیو افتد غافل و مست
هوش مصنوعی: چقدر عجیب و بیاحساس است کسی که در دست دیو قرار میگیرد و بیخبر و سرخوش است.
کسی کز دست دیوان سر افراز
بدست دوست نرسد عاقبت باز
هوش مصنوعی: کسی که از دست دیوان به مقام و بزرگی برسد، در نهایت به دوستش نخواهد رسید.
ندانم تا بود فردا در آن سوز
بدین صورت که مردم هست امروز
هوش مصنوعی: نمیدانم فردا چه پیش خواهد آمد، در این حالت سخت و ناگوار که امروز مردم در آن به سر میبرند.
دلا تو خفتهیی و هر زمانی
بدین وادی بی پایان چه مانی
هوش مصنوعی: ای دل، تو در خواب غفلت به سر میبری و در این مسیر بیپایان چه چیزی را انتظار میکشی؟
فرو رفتند تا چون خواهد آمد
وزین وادی که بیرون خواهد آمد
هوش مصنوعی: آنها عمیقاً در این موضوع غور کردند تا ببینند چه زمانی به نتیجه خواهند رسید و از این وضعیت خارج خواهند شد.
چه دریاییست این دریای خونخوار
که کس در وی نمیآید پدیدار؟
هوش مصنوعی: این دریا چقدر خطرناک و وحشتناک است که هیچکس در آن ظاهر نمیشود و نمیتواند وجود خود را نشان دهد.
بسی گردون بسر خواهد گذشتن
گذشتست و دگر خواهد گذشتن
هوش مصنوعی: زمان، همچنان که از گذشته گذشته و به سرعت میگذرد، باز هم به همین شکل ادامه خواهد داشت و به جلو خواهد رفت.
بسی افلاک خواهد بود و تونه
تنت در خاک خواهد بود و تونه
هوش مصنوعی: بسیاری از ستارهها و آسمانها خواهد بود و تو بدنات در خاک خواهد بود و نخواهی بود.
اگر در زندگی در خاک و افلاک
توانی گشت خاک، آنجا رسی پاک
هوش مصنوعی: اگر در زندگی بتوانی از خاک و زمین به آسمانها بالا بروی و پاک و مطهر شوی، به جایی میرسی که آنجا خالص و بدون آلودگی است.
وگر این هر دو بندت بسته دارد
ترا در ماتم پیوسته دارد
هوش مصنوعی: اگر این دو قید تو را گرفتار کند، همیشه در غم و اندوه خواهی بود.
سعیدی، گر تو در افلاک مانی
شقی باشی اگر در خاک مانی
هوش مصنوعی: اگر سعید، حتی اگر در آسمانها و فضاهای بالا باشی، باز هم بدبختی، اما اگر در زمین زندگی کنی، خوشبختی.
وگر زین هر دو بگذشتی چو مردان
برستی از زمین و چرخ گردان
هوش مصنوعی: اگر از این دو موضوع (زحمت و مشقت) بگذری، مانند مردان واقعی، از زمین و آسمان فاصله میگیری و به بالاییها میرسی.
ازین بیغوله قصد آشیان کن
چه میباشی ز همّت نردبان کن
هوش مصنوعی: از این مکانی که در آن هستی، هدف داشتن به سوی آینده و مکان بهتر را در سر داشته باش. چرا که در حال حاضر، تو فقط به دنبال راههای عادی و سطحی هستی.
اگرچون جعفر طیار ازین دام
برون پرّی، شوی مرغی دلارام
هوش مصنوعی: اگر مانند جعفر طیار از این دام رهایی یابی، مایه آرامش و راحتی خواهی شد.
چو جعفر این سفر گرهست رایت
بود بی دست و پایی دست و پایت
هوش مصنوعی: این بیت به زندگی و سرنوشت انسان اشاره دارد. نوعی تقدیر و تقدیرگرایی را به تصویر میکشد که در آن، انسانها در موقعیتهای مختلف، حتی در شرایط سخت، قادر به پیشروی و دسترسی به آرزوهای خود هستند. به عبارت دیگر، با وجود محدودیتها و چالشها، امید و اراده انسانها میتواند به آنها کمک کند تا به اهداف خود برسند.
چو پروانه درین ره ترک جان کن
سفر بی پا و سر چون آسمان کن
هوش مصنوعی: مانند پروانه در این مسیر، برای عشق جان خود را فدای سفر کن، بیآنکه به پا و سر فکر کنی، مانند آسمان وسیع باش.
چرا تو کشتهٔ نفس و هوایی
ذبیح الله شو گر مرد مایی
هوش مصنوعی: چرا تو اسیر نفس و هوس هستی؟ اگر مردانگی نشان بدهی، مثل یک قربانی برای خداوند آماده شو.
سه سدّ سخت دشوارست در راه
یکی نان و یکی مال و یکی جاه
هوش مصنوعی: در مسیر زندگی، سه مانع بزرگ وجود دارد که عبور از آنها دشوار است: یکی تأمین نان و نیازهای اولیه، دیگری مال و ثروت، و سومی مقام و اعتبار.
چو زین سه بگذرد هرک اهل باشد
گذشتن از دو کونش سهل باشد
هوش مصنوعی: هر کس که اهل و فهمیده باشد، وقتی از مسائلی فراتر رود که در دو جهان مادی و معنوی وجود دارد، عبور از آنها برایش آسان خواهد بود.
اگر خواهی کزین دو بگذری پاک
ازین هر سه مشو آلوده در خاک
هوش مصنوعی: اگر میخواهی از این دو موضوع عبور کنی، باید از این سه چیز فاصله بگیری و هرگز آلوده به مواد بیارزش نشوی.
تنت مُرد و تودل در خویش داری
نداری برگ و ره در پیش داری
هوش مصنوعی: بدن تو از بین رفته، اما هنوز روح و وجودی در خود داری. چیز خاصی نداری، اما راهی برای ادامهی زندگی پیش رو داری.
چرا ره را نسازی برگ راهی
که برگ ره نداری برگ کاهی
هوش مصنوعی: چرا راه را هموار نمیکنی وقتی که راهی برای رفتن نداری و هیچ چیزی در دستت نیست؟
بمُردی گویی آن ساعت که زادی
شب آمد بر در آن بامدادی
هوش مصنوعی: انگار در زمانی که به دنیا آمدی، در همان لحظه مردی، درست مثل وقتی که شب به در خانه میآید و صبح به طور ناگهانی فرا میرسد.
گرفتار آمدی در بند تن تو
ز جان دادن بترس ای جان من تو
هوش مصنوعی: در دام جسم خود گرفتار شدهای، از جان دادن بترس ای جان من.
فلک از مرگ چندین میگریزد
زمین میتازدش تاخون بریزد
هوش مصنوعی: آسمان از مرگ و نابودی فرار میکند و زمین به تپش و جنب و جوش میافتد تا خون و زندگی بریزد.
چوهستی لشکری کم گیر بنگاه
که آدم هست سر خیل تو در راه
هوش مصنوعی: اگر در جستجوی نیروهایی هستی، بهتر است که خیلی هم کم نگیر؛ زیرا آدمی در بین جمعیت تو در راه است.
بلشکر گاه آدم بر ره امروز
که گورستانست آن لشکرگه امروز
هوش مصنوعی: امروز در میدان جنگ، آدمی در حال نبرد است، اما این میدان امروز به گورستانی تبدیل شده است.
پشیمانی ندارد سود در خاک
چو زهرت کُشت چه حاصل ز تریاک
هوش مصنوعی: اگر در خاکی که گیاهی ناپسند (مانند زهر) رشد کرده، سودی نخواهد بود، پس چه فایدهای از تریاک که به آنجا میرسد؟ به عبارت دیگر، اگر کار نادرست یا بدی انجام شود، دیگر هیچ پشیمانی و سودی برای آن وجود ندارد.
تو در دنیا که جای رنج و بارست
اگر صد کار داری هیچ کارست
هوش مصنوعی: در این دنیا که پر از سختی و مشکل است، اگر به ظاهراً هزاران کار هم انجام دهی، هیچ یک از آنها واقعی و مؤثر نیستند.
ترا چاهی قوی افتاده در راه
که آن دنیاست و گنبد دارد ان چاه
هوش مصنوعی: در اینجا به یک چاه عمیق و محکم اشاره شده که در مسیر زندگی وجود دارد. این چاه نمادی از دنیا و مشکلات آن است که میتواند انسان را در خود غرق کند و از واقعیتها و معنویات دور کند. گنبدی که بر روی این چاه قرار دارد، میتواند به محدودیتها و سایههایی از زندگی اشاره داشته باشد که بر سر انسان وجود دارد. به طور کلی، این توصیف بیانگر چالشها و گرفتاریهایی است که هر فرد در زندگی با آنها مواجه میشود.
چو گنبد در درون چاه باشد
پس این گنبد چرا بر ماه باشد
هوش مصنوعی: اگر گنبدی در درون چاه قرار گیرد، پس چرا این گنبد باید به سمت ماه باشد؟
ولی چون کار دنیا باژگونهست
چه میپرسی که این گنبد چگونهست
هوش مصنوعی: اما با وجود این که اوضاع دنیا برعکس و نامناسب است، چه دلیلی دارد که دربارهی این گنبد سؤال کنی؟
چو دارد چاه گنبد خاصه از دود
دمش باشد، فرو گیرد نفس زود
هوش مصنوعی: وقتی چاه، گنبد خاصی داشته باشد و از دود دم او پر شود، نفسش به سرعت در قعر آن میرود.
فلک دود و زمین گردو تو خیره
چگونه دم زنی با این دو تیره
هوش مصنوعی: آسمان پر از دود و زمین پر از گرد و غبار است، تو چگونه میتوانی در بین این دو وضعیت نابسامان صحبت کنی؟
دمت زان باد و آید بر سر راه
که دم دارد چو همدم نیست این چاه
هوش مصنوعی: این بیت اشاره به این دارد که برکت و خوشبختیای که به انسان میرسد، ممکن است به خاطر ارتباطات و دوستیها باشد. اگر در اطراف ما افرادی که به ما کمک و همراهی میکنند، وجود نداشته باشند، به سختی میتوانیم از چالشها عبور کنیم. به عبارتی دیگر، حضور دوستان و همدمان مهم است تا بتوانیم از مشکلات عبور کنیم.
گرت انصاف دادن نیست پیشه
تویی چاهی که دم داری همیشه
هوش مصنوعی: اگر به انصاف رفتار نکرده و همیشه در پی خواستههای خودی، مانند چاه کوههایی خواهی بود که هیچ وقت پر نمیشود.
زهی چاهی نجس سر برفگنده
دمی آینده و دیگر شونده
هوش مصنوعی: چه چاه کثیفی که سرش را به برف نشانده، در آیندهای نزدیک، دگرگون و متفاوت خواهد شد.
درونی داری ای غافل برون گیر
دلی سرگشته و نفس زبون گیر
هوش مصنوعی: ای غافل، درون تو دلی آشفته و نفسی ضعیف وجود دارد؛ از این درون باخبر شو و به آن بپرداز.
اگر بیرون نیایی زین درون تو
بگردی چون بخاک آیی بخون تو
هوش مصنوعی: اگر از درون خود بیرون نیایی و به جستجوی خود نپردازی، در نهایت به خاک و نابودی خواهی رسید.
زهی نفس عدو پرور کجایی
که بر یک جای صد جا مینمایی
هوش مصنوعی: ای نفس که دشمنان را پرورش میدهی، کجایی که در یک مکان میتوانی به صد جا اشاره کنی؟
زهر شاخی دگر داری بری نیز
برون کردی زهر روزن سری نیز
هوش مصنوعی: تو زهر یک شاخه را هم داری و همچنین زهر را از روزنی نیز بیرون میکنی.
تو با این جمله طرّاری یقینست
که روی حق نبینی رویت اینست
هوش مصنوعی: تو با این حرفت مشخص میکنی که نمیتوانی حقیقت را ببینی.
اگر کفش کهن یا ژنده داری
وگر نانی بخاک افگنده داری
هوش مصنوعی: اگر کفش کهنه یا فرسودهای داری، یا اگر نانی را به زمین انداختهای، اهمیت این چیزها را در نظر بگیر.
چراندهی برای حق بدرویش
یقین میدان که بستایند از آن بیش
هوش مصنوعی: اگر به خداوند خدمت کنی و به حق وفادار باشی، مطمئن باش که مردم برای این کار تو را تحسین خواهند کرد و به تو افتخار میکنند.
مپزسودا مشو مطمع مپندار
که جوکاری و آرد گندمت بار
هوش مصنوعی: به خودت مغرور نشو و فکر نکن که به راحتی میتوانی به هدفهای بزرگ برسی و به زودی به موفقیت میرسی، بلکه برای رسیدن به آن نیاز به تلاش و کوشش داری.
بمویی گر بدنیا بسته باشی
چو مردی در غم پیوسته باشی
هوش مصنوعی: اگر به دنیای فانی وابسته باشی، مانند مردی خواهی بود که همیشه در غم و اندوه به سر میبرد.
وگرمویی نباشد کوه باشد
میندیش آنکه چون اندوه باشد
هوش مصنوعی: اگر گرمایی نباشد، کوه هم وجود نخواهد داشت. نگران نباش که اندوه چگونه خواهد بود.
بآخر چون برآمد صبح خوش رو
نه گل بود از جهان پیدا نه خسرو
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی صبح زیبای روشن فرارسید، نه اثری از گل در طبیعت بود و نه از خسرو.
چو گل را دم فرو شد صبح دم زد
سپیدی بر سواد شب رقم زد
هوش مصنوعی: وقتی گل خوابش میبرد، صبح که فرا میرسد، نور سپید صبح بر سیاهی شب نقش میزند.
چو در جنبش فتاد این آتشین صحن
فغان برخاست از مرغان خوش لحن
هوش مصنوعی: وقتی که این مکان پرشور و پرجنب و جوش به حرکت درآمد، صدای فریاد و ناله از پرندگان خوش آواز بلند شد.
جهانگیر از پگاهی روز دیگر
بر گل رفت و خورد آن سوز دیگر
هوش مصنوعی: جهانگیر در آغاز روز دیگری به سراغ گل رفت و از آن زیبایی و لطافت برخوردار شد.
میان خاک مادر را چنان دید
گلی را زردتر از زعفران دید
هوش مصنوعی: در دل خاک، مادر را به شکل گلی مشاهده کرد که زردتر از زعفران بود.
بپیش خاک خسرو جان بداده
بزاری درغم جانان فتاده
هوش مصنوعی: در برابر خاک شاه، جانم را فدای درد و غم عشق کردهام.
چو جان بی طلعت جانان خجل بود
بداد از شرم جان آن تنگدل زود
هوش مصنوعی: وقتی جان بدون زیبایی محبوبش شرمنده و خجالتزده باشد، آن دل تنگ و زود رنج از ترس و شرم، جانش را میدهد.
زنی را در وفا این بود کردار
تو چون اوباش اگرهستی وفادار
هوش مصنوعی: اگر میخواهی در وفا به دیگران نمونه باشی، باید همچون افراد بیوفا عمل نکنی.
اگر یاری کنی باری چنین کن
عزیزان را وفاداری چنین کن
هوش مصنوعی: اگر میخواهی کمکی کنی، به گونهای کمک کن که به عزیزانت وفادار بمانی و به آنها توجه کنی.
دگر ره ماتمی از سر گرفتند
دگرره بانگ و زاری درگرفتند
هوش مصنوعی: مسیر جدیدی از غم و اندوه آغاز شده و صدای ناله و شیون در این مسیر بلند شده است.
پسر میگفت کای مادر کجایی
چو دست من فرو بست این جدایی
هوش مصنوعی: پسر میگوید: ای مادر، کجایی؟ وقتی که این جدایی باعث شد دستانم خالی بمانند.
چو آتش آمدی چون دود رفتی
بدیدار پدر بس زود رفتی
هوش مصنوعی: وقتی که با شور و شوق به زندگی آمدی و مثل آتش درخشان شدی، به سرعت همچون دود ناپدید شدی و خیلی زود به دیدار پدرت رفتی.
سبک رفتی چو بادی پیش خسرو
که احسنت ای وفادار سبک رو
هوش مصنوعی: به آرامی و بیدردسر مانند بادی به سمت کسی رفتی که مورد احترام است. تو را ستایش میکنم ای وفادار که اینگونه میروی.
بآخر سیمبر گل نیز چون باد
بزیر خاک شد کاین خاک خون باد
هوش مصنوعی: در پایان، گل سیمبر نیز همچون باد در زیر خاک مدفون شد، زیرا این خاک سرشار از خون باد است.
چو آمد خاک را آن گنج در خور
ز چندان رنج بودش خاک بر سر
هوش مصنوعی: وقتی که آن گنج باارزش به زمین رسید، به خاطر تمام درد و رنجهایی که کشیده شده بود، خاک بر سرش میریزد.
گلی کز ناز از یک گرد بگریخت
کنون با خاک ره باهم برآمیخت
هوش مصنوعی: گلی که به خاطر زیباییاش از یک گرد و غبار دور شد، حالا به طور ناگزیر با خاک زمین آمیخته است.
حاشیه ها
1388/05/06 17:08
رسته
بیت : 41
غلط: یا بیش
درست : یابیش
بیت : 51
غلط: کزیدند
درست : گزیدند
بیت : 58
غلط: دمیست
درست : دمست
بیت : 239
غلط: با دو
درست : باد و
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
1388/05/06 17:08
رسته
بیت : 248
غلط: بستاین
درست : بستایند
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.