گنجور

بخش ۶۷ - باز رفتن بسر قصّه

الا ای پیک راه بی نهایت
سلوکت را نه حدّست و نه غایت
چو راه بی نهایت پیش داری
چرا دل بر مقام خویش داری
قدم در راه نه اِستادگی چیست
سفر در پیش گیر افتادگی چیست
برو چندانکه چون محبوب گردی
روش ساقط شود مجذوب گردی
روش هرگه که برخیزد ز پیشت
نماند آگهی مویی ز خویشت
تو باشی جمله از خویشتن خبر نه
خبر جمله ترا باشد دگر نه
بیا برساز از سر، کار دیگر
بهانه کن فسانه، بار دیگر
ز پیر پر سخن پاسخ چنین بود
که ماهی شاه با گل همنشین بود
چو در ترمذ به ماهی جایگه ساخت
پس از ماهی از آنجا کار ره ساخت
ز ترمد خیمه و بنگاه برداشت
سپه را برنشاند و راه بگذاشت
گل تر بر کُمیْتی شد سواره
نثارش کرد خورشید از ستاره
زهی چابک سواری کان صنم بود
که از چستی در آن لشکر علم بود
گلست و نیکویی بر حور رانده
وزان بت چشم بد از دور مانده
چنان شیرین سواری بود آن ماه
که از شورش غلط کرد آسمان راه
فغان برداشت شه کز جان چه خواهی
عنان را باز کش میدان چه خواهی
چو تو زینسان قبا چالاک بندی
دل ما بوک بر فتراک بندی
اگر بس خوش نیاید اسپ خویشت
جنیبت کش شود خورشید پیشت
چو خسرو با سمنبر شد روانه
برآمد گرد از روی زمانه
میان گرد راه آن هر دو دلخواه
قران کردند چون خورشید با ماه
به آخر چون به روم آمد شه روم
فغان برخاست از لشکرگه روم
برون شد شاه با لشکر تمامی
به استقبال فرزند گرامی
همه صحرا و دشت و کوه کشور
به جوش آمد چو دریایی ز لشکر
ز آیین بستن آن کشور چنان بود
که همچون هشت خلد جاودان بود
بهشتی بود هر بازار و هر کوی
که جوی شیر و می میرفت هر سوی
جهانی را بهشتی حور زاده
بهشتی را جهانی نور داده
چه شهری چون بهشت ماهرویان
نشسته مو به مو زنجیر مویان
به آخر چون به سر شد بزم کشور
درآمد وقت آن خورشید لشکر
گل از شه خواست حسنا را هم آنگاه
به پیش شاه آوردندش از چاه
تنی داشت از ضعیفی همچو نالی
ز زردی و نزاری چون خلالی
جهان از روی او زردی گرفته
فلک از آه او سردی گرفته
چو گل را دید هوش از وی جدا شد
ز خجلت بود اگر گویی چرا شد
دلش از شرم گل آتشفشان گشت
شد آبی و عرق از وی روان گشت
به زاری پیش آن سیمین‌بر افتاد
چنان کز گرمیش آتش درافتاد
به گل گفت ای بتر از من ندیده
به بد کرداریم یک تن ندیده
به بد کرداری من گرچه کس نیست
مرا جز تو کسی فریادرس نیست
به نادانی اگر بد کرده‌ام من
تو میدانی که با خود کرده‌ام من
مگردان نا امید این ناسزا را
خداوندی کن از بهر خدا را
مکش زیر عقابین عقابم
که من خود تا تو رفتی در عذابم
به شکر آنکه شه را باز دیدی
جمال او به فرّ و ناز دیدی
بدان شکرانه این سگ را رها کن
مرا کم گیر و در کار خدا کن
چو گل دید آنچنان زار و تباهش
شفاعت کرد القصّه ز شاهش
ازآن پس خسرو از بهر دل افروز
عطا بخشید حسنا را به فیروز
به گلرخ گفت حُسنا بود مکّار
همان فیروز آمد زشت کردار
نکوتر آنکه ایشان هر دو با هم
به هم سازند در شادی و در غم
که باد از هر دو تن خالی زمانه
بگو تا چوب به یا تازیانه
جهان افروز را آنگه به در خواند
به فرخزاد داد و خطبه برخواند
به سپاهان فرستاد آن دو تن را
بدیشان داد ملک و انجمن را
پس آنگه عقد گل در پیش آورد
دمی آخر دلی با خویش آورد
چنان عقدی ببست آن سیم‌بر را
که یکسان کرد خاک راه و زر را
بدانسان ساخت عقدی کز نکویی
همه قصرش بهشتی بود گویی
چه میگویم بهشت ار نقد بودی
شکر چین ره آن عقد بودی
چو با سر شد شکر ریز گل آخر
به پایان رفت آویز گل آخر
عروسی گلِ تر راست کردند
بهشتی حور را درخواست کردند
چو گلرخ از در ایوان درآمد
جهان را ز آرزویش جان برآمد
بیاوردند زرّین تختی آنگاه
که تا بر تخت زرّین رفت آن ماه
مرصّع بر سرش تاجی ز یاقوت
هزاران دل از آن یکدانه فرتوت
چو خورشید خیالی سبز بر سر
نه چون حوری حریری سبز در بر
نه چون ماهی که از ایوان درآید
نه چون سروی که از بستان برآید
هوا گشته بر آن دلبر گهربار
زمین از بس گهر گشته گهردار
ز زیبایی که بود آن سرو دلبر
نه مشّاطه به کار آمد نه زیور
نکویی داشت و شیرینی در آن سور
نبد جز چشم بد چیزی ازو دور
به الحان مطربان بلبل آهنگ
همه در وصف گل گفتند در چنگ
ز حال گل دو بیتی زار گفتند
به رمز از عشق او اسرار گفتند
به آخر چون درآمد خسرو از در
گرفتند آنچه میگفتند از سر
نثار خسروی آهنگ کردند
به گوهر راه خسرو تنگ کردند
نه چندان بود از گرهر نثارش
که بتوان کرد تا سالی شمارش
چو ره برداشت شاه سرو قامت
ازو برخواست از هر دل قیامت
چو خسرو زاده شد نزدیک آن حور
فلک را آب در چشم آمد از دور
چو زد لب بر لب آن لعل خندان
فلک خایید لبها را به دندان
چو شکّر خورد و تنگش در بر آورد
فلک دست از تحیّر بر سر آورد
خروش مطربان بر ماه میشد
ز راه چنگ دل از راه میشد
بخار عود زحمت دور میکرد
ز خوشی مغز را مخمور میکرد
نفیر ارغنون در گوش میرفت
خرد یکبارگی از هوش میرفت
صلای ساقیان آواز میداد
دل مستان جوابش باز میداد
فروغ شمع چندان دور میشد
که فرسنگی زهر سو نور میشد
زهی شادی که آن شب داشت خسرو
چه غم باشد کسی را ماه پس رو
زهی لذّت که آن شب بود گل را
که آب آن خوشی میبرد پل را
به آخر چون ز شب یک نیمه بگذشت
مه روشن ز اوج خیمه بگذشت
سرای خلوت خسرو چنان بود
که گفتی جنّت الفردوس آن بود
نشسته همچو خورشیدی گلِ تر
دو زلفش تازه‌تر از سنبلِ تر
چو خسرو دید گل را همچو ماهی
نشسته خالی و خوش جایگاهی
نشست اندر بر او چست خسرو
که از وی کام دل میجست خسرو
شهنشاه و شراب و شمع و شب بود
گل شاهد شکر نی، شهد لب بود
فروغ رویشان با هم چنان بود
که دو خورشید را دیدی قران بود
نه چون گل دید کس در آسمان ماه
نه بر دیدار خسرو بر زمین شاه
در عشرت زمانی باز کردند
گهی بازی و گاهی ناز کردند
زمانی با کنار و بوس بودند
زمانی راز گفتند و شنودند
چو افزون گشت مهر و صبر شد کم
شدند اندر شبستان هر دو با هم
شهنشه کرد کاری دیگر آغاز
گلش تمکین نمی‌کرد از سر ناز
چو کوشش کرد بسیاری سرانجام
برآمد شاه خسرو را ز گل کام
چو خسرو کرد در انگشت خاتم
چو ملک وصلش از گل شد مسلّم
بسا مهرا که بر مهرش بیفزود
که مهر او به مُهر ایزدی بود
پس از چندان پریشانی و محنت
کشیدن رنج ناکامی و غربت
ز زاد و بوم و خان و مان فتادن
ز دست این به دست آن فتادن
هران گل کان بماند ناشکفته
به غنچه در ز ناجنسان نهفته
نگشته برگ او از خار خسته
برو هر چند باد سخت جسته
چنان گل، خسرو او را درخور آید
به دست هر فرومایه نشاید
درو دل بسته بد، جان هم فرو بست
بسی او نیز با او مهر پیوست
بر آنسان یک مهی شادی نمودند
زمانی بی می و رامش نبودند
به ظاهر گرچه گل شادی نمودی
به باطن از غمی خالی نبودی
به گل یک روز خسرو گفت شادان
که اندوه از دل خود دور گردان
نشاید کرد از غم بعد ازین یاد
همی باید بدین پیوسته دلشاد
چنین گفتند پیران خردمند
که آموزند ازیشان دانش و پند
که گر داری امید بختیاری
همی خواهی ز دولت پایداری
به وقت شادمانی شاد میباش
ز اندوه و ز غم آزاد میباش
بدو گل گفت کای شاه جهاندار
بود اکنون ز ما شادی سزاوار
ولیکن هست بیماریم بر دل
که یک لحظه دلم زان نیست غافل
درین جمله بلا و محنت و غم
نشد یک لحظه آن بار از دلم کم
مرا اندیشهٔ خویشان خویشست
دلم ز اندوهشان پیوسته ریشست
نمیدانم که تا حال پدر چیست
دگر حال برادر، یا خبر چیست
دگر باره به ملک خود رسیدند
به آخر روی ناکامی ندیدند
اگر برخاستی این بارم از دل
نبودی بعد ازین تیمارم از دل
ز شادی بستدی انصاف جانم
غمی دیگر نبودی بعد از آنم
به گل شه گفت آسانست این کار
به زودی از دلت بردارم این بار
هم اندر روز آهنگ سفر کرد
یکایک لشکر خود را خبر کرد
به عزم راه بیرون شد شه روم
بلرزید از سپاه او همه بوم
جهان آراسته شد چون سپاهش
فلک شد ناپدید از گرد راهش
عماری گل اندر قلب لشکر
درفشان همچو خورشید از دو پیکر
به گل گفتا شه، اینجا باش دلشاد
که ما خواهیم رفتن شاد چون باد
چو یک منزل بشد هم بر سر راه
وداعش کرد و شد با روم آنگاه
شهنشه زود میراند آن سپه را
تو گفتی مینوردیدند ره را
همی کرد آن مسافت قطع چون باد
به کوه و دشت، چه ویران چه آباد
پس از یک مه به خوزستان رسیدند
ز کشور یک ده آبادان ندیدند
همه کشور تهی از مرد و زن بود
که هر هفته ز دشمن تاختن بود
شه خوزی ز غصّه جان بداده
شهنشاهی به بهرام اوفتاده
که بد او سرفراز اهل کشور
ولیعهد پدر گل را برادر
ز دشمن بود نیز او هم گریزان
حصاری در دزی مانند زندان
چو خسرو دید خوزستان بدان حال
سراسر گشته کشور جمله پامال
شکر گشته شرنگ و گل شده خار
نه در ده خلق و نه در دار دیّار
ز بوم و مرز و باغ او اثر نه
وزان یاران دیرینه خبر نه
بسی بگریست و کرد از حالها یاد
پس آنگه کس به سوی دز فرستاد
چو از دریا بیامد شاه بهرام
بدید او را و کردش غرق انعام
به لطفش از پدر چون تعزیت داد
به رستن زان بلاها تهنیت داد
چو او شد واقف اسرار یکسر
فرستاد از همه اطراف لشکر
که تا بردند بر خصمان شبیخون
بنشنیدند ازیشان پند و افسون
به کم سعیی و اندک روزگاری
برآوردند از دشمن دماری
مسلّم گشت خوزستان دگر بار
کسی دیگر ندید از خصم آزار
هر آنکس را که دولت یار باشد
کجا کاری بدو دشوار باشد
وزان پس کرد رای بازگشتن
که الحق بود جای بازگشتن
به سالاری مفوّض شد ولایت
که واقف بود در کار ولایت
جهان معمور شد بر دست او زود
که بهتر بود از آن کو پیشتر بود
به روم آرد خود و بهرام با هم
که تا باشند روزی چند خرّم
بپیش لشکر اندر بود بهرام
به دنبالش بد آن شاه نکو نام
به استقبالش آمد شاه قیصر
زمین بوسید بهرام دلاور
گل آمد در لباس سوکواری
چو خورشیدی نشسته در عماری
چو دید از پیشتر روی برادر
تو گفتی ریختش آتش به سر بر
بسی کردند آنجا هر دو زاری
ز مرگ شاه خوزستان به خواری
شه قیصر مر ایشان هر دو بنواخت
ز گل آن جامهٔ سوکی بینداخت
که خسرو در برش گر بیند این رنگ
شود ناچار اندر حال دلتنگ
پس آنگه رفت گل با جامهٔ نو
خوش و خندان بهپیش شاه خسرو
گرفتش در کنار و خوش بخندید
ز سر تا پای او یکسر ببوسید
بپیش قیصر آمد خسرو از راه
زمین بوسید و او پرسیدش از راه
سراسر روم را بستند آذین
تو گفتی روم شد هنگامهٔ چین
ز روم و تا به غایب بودن شاه
نبد بسیار، بودی قرب شش ماه
به قول خسرو آنگه شاه قیصر
به بهرام دلاور داد دختر
یکی دختر که با گل بود همزاد
به رخ چون ماه و قد چون سرو آزاد
به مادر نیز با خسرو برابر
به فرهنگ و خرد همچون برادر
به غایت شادمان شد شاه بهرام
که او را در همه عالم بد آن کام
شه روم و گل و خسرو در آن حال
فرستادند نزدیکش بسی مال
بپاشیدند بس بی حدّ و بی مر
به وقت عقدشان از درّ و گوهر
چو قیصر کرد کار او همه راست
یکی قصر از برای او بیاراست
نه چندان کرد دلداری داماد
که در صد سال شرح آن توان داد
پس از سالی به روز نیکخواهی
فرستادش به خوزستان به شاهی
به وقت آنکه میشد شاه قیصر
ز روی مهر پیش هر دو دختر
قراری داد با بهرام خسرو
که با ملک کهن چون شد شه نو
میان روم و خوزستان بپیوست
چنین دو کشور اندر یکدگر بست
همان به کاین دو خواهر بادو داماد
همه با یکدگر باشند دلشاد
بود دو مهر و مه را این دو کشور
یکی چون دختر و دیگر برادر
همی باشند در هر ملک سالی
به هر سالی شودشان تازه حالی
به قول او ببستند این چنین عهد
نگردیدند تا آخر ازین عهد
ز روم آنگه یکی لشکر به در شد
که تا بهرام با ملک پدر شد
بشد وز روم خورشیدی به در برد
به تحفه سوی خوزستان شکر برد
چو گل را گشت این اندیشه زایل
نماندش هیچ از آن اندیشه بر دل
به خسرو گفت ازین پس شاد باشیم
ز هر تیمار و غم آزاد باشیم
نشستند و برآسودند از غم
همی بودند با هم شاد و خرّم
چنین بود آنکه بودش کار انشاء
به وقت آنکه کرد این قصه املاء
که شاه از شهر گل چون باز گردید
نهال تازه گل را بارور دید
چو از روز عروسی رفت نه ماه
درخت گل بری آورد ناگاه
بزاد آن ماه دو هفته مهی نو
به دیدار و به صورت همچو خسرو
شهنشه کرد نام او جهانگیر
که باشد در رکاب او جهانگیر
ز بهرش دایه‌ای بگزید لایق
که باشد شیر او با او موافق
پسر را باز جشن نو بیاراست
که از گفتار ناید شرح آن راست
چهل روز از می و بخشش نیاسود
همه کشور سراسر خرّمی بود
وزان پس چون دو ساله شد جهانگیر
بگفت او تا ندادندش دگر شیر
بدانسان گل همی پرورد او را
که برگ گل نمی‌آزرد او را
به پنجم سال بنشاندش به کّتاب
که تا آموخت از هر گونه آداب
چو شد ده ساله تیراندازی آموخت
سپرداری و نیزه بازی آموخت
رسوم مهتری و گوی و چوگان
هم از شطرنج و نرد و شعر و الحان
همی آموخت تا چون گشت برنا
به عالم در نبودش هیچ همتا
شد آن شهزاده شاهی را سزاوار
که میبایست او باشد جهاندار
پس از وی هرکه بد در روم قیصر
همه از تخم او بودند یکسر
سکندر بود از نسل جهانگیر
از آن شد همچو جدّ خود جهانگیر
گل و خسرو به هم بودند سی سال
به عیش و ناز در نیکوترین حال
ولی چون چرخ را با کس وفا نیست
به آخر غدر کرد این را دوا نیست
از آن پوشد لباس سوکواری
که اندر سر ندارد پایداری

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

الا ای پیک راه بی نهایت
سلوکت را نه حدّست و نه غایت
هوش مصنوعی: ای فرستاده‌ای که به سوی بی‌نهایت سلوک می‌روی، نه حد و مرزی برای تو وجود دارد و نه پایانی برای سفر تو.
چو راه بی نهایت پیش داری
چرا دل بر مقام خویش داری
هوش مصنوعی: اگر راهی بی‌پایان در پیش‌رو داری، چرا دلخوش به موقعیت کنونی‌ات هستی؟
قدم در راه نه اِستادگی چیست
سفر در پیش گیر افتادگی چیست
هوش مصنوعی: در راه پیشرفت و موفقیت، تردید و بی‌تحرکی جایی ندارد. باید قدم بردارید و برای رسیدن به اهداف‌تان تلاش کنید.
برو چندانکه چون محبوب گردی
روش ساقط شود مجذوب گردی
هوش مصنوعی: برو تا آنجا که وقتی محبوب شدی، حالت به گونه‌ای شود که دیگر نتوانی خود را کنترل کنی و مجذوب زیبایی او شوی.
روش هرگه که برخیزد ز پیشت
نماند آگهی مویی ز خویشت
هوش مصنوعی: هر بار که از پیش تو برمی‌خیزد، آگاهی‌ای از تو باقی نمی‌ماند، حتی به اندازه یک مو.
تو باشی جمله از خویشتن خبر نه
خبر جمله ترا باشد دگر نه
هوش مصنوعی: تو وقتی که هستی، همه چیز را از خود می‌دانی و هیچ چیز خارج از خودت نیست؛ اما وقتی که نیستی، دیگر هیچ خبری از خودت نخواهی داشت.
بیا برساز از سر، کار دیگر
بهانه کن فسانه، بار دیگر
هوش مصنوعی: بیایید دوباره بر ساز بنوازیم و بهانه‌ای تازه برای قصه‌گویی پیدا کنیم.
ز پیر پر سخن پاسخ چنین بود
که ماهی شاه با گل همنشین بود
هوش مصنوعی: پیر دانا با سخنانش پاسخ داد که ماهی شاه در کنار گل زندگی می‌کند.
چو در ترمذ به ماهی جایگه ساخت
پس از ماهی از آنجا کار ره ساخت
هوش مصنوعی: وقتی که در ترمذ یک مکان برای ماهی تعیین شد، بعد از گذشت زمان، از آنجا راهی برای پیشرفت و انجام کارها ایجاد شد.
ز ترمد خیمه و بنگاه برداشت
سپه را برنشاند و راه بگذاشت
هوش مصنوعی: از کنار خیمه و مکانی که سپاه در آن مستقر بود، به آرامی رهسپار شد و مسیر را ادامه داد.
گل تر بر کُمیْتی شد سواره
نثارش کرد خورشید از ستاره
هوش مصنوعی: گل تازه بر روی زمین با ناز و زیبایی خود، به مانند سواره‌ای در میدان، به آفتاب بخشش کرد و خورشید از میان ستاره‌ها به او نگاهی افکند.
زهی چابک سواری کان صنم بود
که از چستی در آن لشکر علم بود
هوش مصنوعی: چه سوار چالاک و برجسته‌ای که آن معشوق است! او به قدری سریع و چابک است که در میان لشکر، علم و نشان و افتخار را نیز به همراه دارد.
گلست و نیکویی بر حور رانده
وزان بت چشم بد از دور مانده
هوش مصنوعی: در باغی پر از گل و زیبایی زندگی می‌کنم و از آنجا که چشمان بد را از دور دور کرده‌ام، در آرامش هستم.
چنان شیرین سواری بود آن ماه
که از شورش غلط کرد آسمان راه
هوش مصنوعی: آن ماه آنقدر زیبا و دلنشین بود که به خاطر شوق و ذوقش، آسمان به اشتباه وادار به تغییر مسیر شد.
فغان برداشت شه کز جان چه خواهی
عنان را باز کش میدان چه خواهی
هوش مصنوعی: ملک فریاد می‌زند که از جان چه می‌خواهی؟ پس افسار کار را رها کن و وارد میدان شو و ببین چه می‌خواهی.
چو تو زینسان قبا چالاک بندی
دل ما بوک بر فتراک بندی
هوش مصنوعی: وقتی تو این‌گونه چابک و آماده هستی، دل ما هم احتمالا در ترفندهای تو گرفتار خواهد شد.
اگر بس خوش نیاید اسپ خویشت
جنیبت کش شود خورشید پیشت
هوش مصنوعی: اگر اسب تو چندان خوش شتاب نباشد، به خاطر آن می‌توانی خورشید را از چشم خود دور کنی.
چو خسرو با سمنبر شد روانه
برآمد گرد از روی زمانه
هوش مصنوعی: وقتی خسرو به سمت سمنبر رفت، گرد و غباری از چهره زمان بلند شد.
میان گرد راه آن هر دو دلخواه
قران کردند چون خورشید با ماه
هوش مصنوعی: در وسط مسیر، هر دو محبوب به هم نزدیک شدند و مانند خورشید و ماه درخشان شدند.
به آخر چون به روم آمد شه روم
فغان برخاست از لشکرگه روم
هوش مصنوعی: وقتی که به سرزمین روم می‌روم، صدای فریاد از لشکریان بلند می‌شود.
برون شد شاه با لشکر تمامی
به استقبال فرزند گرامی
هوش مصنوعی: شاه به همراه تمام سپاهش به استقبال فرزند عزیزش رفت.
همه صحرا و دشت و کوه کشور
به جوش آمد چو دریایی ز لشکر
هوش مصنوعی: تمامی دشت و کوه و صحرا از جمعیت لشکری به شدت هیجان‌زده و پر جنب و جوش شده‌اند، گویی که همه‌جا همانند دریایی از سربازان موج می‌زند.
ز آیین بستن آن کشور چنان بود
که همچون هشت خلد جاودان بود
هوش مصنوعی: کشور به قدری زیبا و دلنشین بود که مانند هشت باغ بهشتی جاویدان به نظر می‌رسید.
بهشتی بود هر بازار و هر کوی
که جوی شیر و می میرفت هر سوی
هوش مصنوعی: هر بازار و کوی که بود، مانند بهشت به نظر می‌رسید، چون در هر طرف آن جوی شیر جاری بود.
جهانی را بهشتی حور زاده
بهشتی را جهانی نور داده
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی و شیرینی زندگی اشاره شده است. زندگی به گونه‌ای توصیف می‌شود که در آن هر فرد از نعمت‌ها و زیبایی‌های آسمانی برخوردار است و این نعمت‌ها به روشنی و روشنایی عالم مربوط می‌شود. به عبارتی، زندگی بهشتی و پر از نور و لطافت تصویر شده است.
چه شهری چون بهشت ماهرویان
نشسته مو به مو زنجیر مویان
هوش مصنوعی: کدام شهری مانند بهشت است که پر از زیبایی و جذابیت جوانان است و زنجیر موی آنان جلوه‌ای خاص به آن می‌دهد؟
به آخر چون به سر شد بزم کشور
درآمد وقت آن خورشید لشکر
هوش مصنوعی: در نهایت، وقتی جشن و شادی کشور به پایان رسید، زمان آن فرا رسید که آن خورشید - که مجازی به لشکر نمادین است - وارد میدان شود.
گل از شه خواست حسنا را هم آنگاه
به پیش شاه آوردندش از چاه
هوش مصنوعی: گل از شاه خواست که دختر زیبایی را به او معرفی کند و در نهایت او را از چاه آوردند و به پیش شاه آوردند.
تنی داشت از ضعیفی همچو نالی
ز زردی و نزاری چون خلالی
هوش مصنوعی: او بدنی داشت که به خاطر ضعف و ناتوانی همچون ناله‌ای بود و زردی و پژمردگی‌اش شبیه به خلالی می‌مانست.
جهان از روی او زردی گرفته
فلک از آه او سردی گرفته
هوش مصنوعی: جهان به خاطر او دچار غم و اندوه شده و آسمان نیز بر اثر ناله‌های او حس سردی و بی‌حالی را تجربه کرده است.
چو گل را دید هوش از وی جدا شد
ز خجلت بود اگر گویی چرا شد
هوش مصنوعی: وقتی گل را دید، تمام حواسش را از دست داد. اگر از او بپرسی که چرا اینطور شد، می‌گوید به خاطر خجالت است.
دلش از شرم گل آتشفشان گشت
شد آبی و عرق از وی روان گشت
هوش مصنوعی: دل او به خاطر شرم، رنگش همانند آتشفشان تغییر کرده و به رنگ آبی درآمده است و عرق از او سرازیر شده است.
به زاری پیش آن سیمین‌بر افتاد
چنان کز گرمیش آتش درافتاد
هوش مصنوعی: در برابر آن زن زیبا و خوش‌اندام، احساس ضعف و ناتوانی می‌کنم، همان‌طور که از گرمای آتش می‌سوزم و در آن فرو می‌روم.
به گل گفت ای بتر از من ندیده
به بد کرداریم یک تن ندیده
هوش مصنوعی: برگ گل گفت: "ای کسی که از من بدتر وجود ندارد، من هیچ‌کس را با چنین رفتار زشت و ناپسندی ندیده‌ام."
به بد کرداری من گرچه کس نیست
مرا جز تو کسی فریادرس نیست
هوش مصنوعی: درست است که من بد کردار هستم و کسی جز تو به فریاد من نمی‌رسد.
به نادانی اگر بد کرده‌ام من
تو میدانی که با خود کرده‌ام من
هوش مصنوعی: اگر من بدی کرده‌ام، تو خوب می‌دانی که این کار را با خودم کرده‌ام.
مگردان نا امید این ناسزا را
خداوندی کن از بهر خدا را
هوش مصنوعی: در برابر این مردم ناامید، ناامید نباش. به خاطر خدا، خود را به خداوند بسپار و امید داشته باش.
مکش زیر عقابین عقابم
که من خود تا تو رفتی در عذابم
هوش مصنوعی: زیر بال عقاب‌ها نرو، چون من خودم در عذابم تا تو رفتی.
به شکر آنکه شه را باز دیدی
جمال او به فرّ و ناز دیدی
هوش مصنوعی: به خاطر سپاسگزاری از اینکه دوباره سلطان را دیدی، زیبایی او را با شوق و محبت مشاهده کردی.
بدان شکرانه این سگ را رها کن
مرا کم گیر و در کار خدا کن
هوش مصنوعی: شکرگزاری خود را با آزاد کردن این سگ نشان بده و مرا کمتر درگیر مسائل زندگی کن، به کارهای خدا بپرداز.
چو گل دید آنچنان زار و تباهش
شفاعت کرد القصّه ز شاهش
هوش مصنوعی: زمانی که گل را آنچنان خراب و پژمرده دید، او به شفاعت پرداخت و در نهایت از شاه چیزی درخواست کرد.
ازآن پس خسرو از بهر دل افروز
عطا بخشید حسنا را به فیروز
هوش مصنوعی: پس از آن، خسرو برای دل‌افزایی و شادی خود، هدیه‌ای به حسنا بخشید و او را به فیروز سپرد.
به گلرخ گفت حُسنا بود مکّار
همان فیروز آمد زشت کردار
هوش مصنوعی: بی‌گمان، زیبایی در چهره است، اما کسی که به ظاهر زیباست ممکن است فریبکار باشد. در واقع، ممکن است که فردی که به نظر خوب و نیکو می‌رسد، دارای اخلاق ناپسند باشد.
نکوتر آنکه ایشان هر دو با هم
به هم سازند در شادی و در غم
هوش مصنوعی: بهتر است که هر دو نفر در شادی و غم با هم هماهنگ باشند و ارتباطی سالم و سازنده داشته باشند.
که باد از هر دو تن خالی زمانه
بگو تا چوب به یا تازیانه
هوش مصنوعی: زمانه را به باد و بی‌حالی از وجود دو نفر نشان بده تا چوب و تنبیه را قابل تصور کنیم.
جهان افروز را آنگه به در خواند
به فرخزاد داد و خطبه برخواند
هوش مصنوعی: زمانی که جهان آفرین را به افتخار به دنیا آوردند، جشن و سرور برپا شد و خطبه‌ای به مناسبت این تولد خوانده شد.
به سپاهان فرستاد آن دو تن را
بدیشان داد ملک و انجمن را
هوش مصنوعی: او آن دو نفر را به سپاهان فرستاد و ملک و جمع را به آنها سپرد.
پس آنگه عقد گل در پیش آورد
دمی آخر دلی با خویش آورد
هوش مصنوعی: سپس زود، دسته گلی را به جلو آورد و در آخر، دل خود را با آن گل نزد خود احساس کرد.
چنان عقدی ببست آن سیم‌بر را
که یکسان کرد خاک راه و زر را
هوش مصنوعی: آن چنان پیوندی را آن دختر زیبا برقرار کرد که خاک و طلا را یکسان و برابر نشان داد.
بدانسان ساخت عقدی کز نکویی
همه قصرش بهشتی بود گویی
هوش مصنوعی: آن کسی که با زیبایی و نیکی خود، رابطه‌ای را برقرار کرده، انگار قصری بهشتی ساخته است.
چه میگویم بهشت ار نقد بودی
شکر چین ره آن عقد بودی
هوش مصنوعی: اگر بهشت را به صورت واقعی در نظر بگیریم، چیزی جز شکر و خوشی نیست و هر آنچه که ما در زندگی می‌طلبیم و به دنبال آن هستیم، در حقیقت نتیجه یک پیوند و توافق است.
چو با سر شد شکر ریز گل آخر
به پایان رفت آویز گل آخر
هوش مصنوعی: وقتی که شیرینی شکر به اوج خودش رسید، در نهایت به پایان کار گل رسید.
عروسی گلِ تر راست کردند
بهشتی حور را درخواست کردند
هوش مصنوعی: دختر زیبای گل را آماده کردند و از بهشتیان خواستند که او را به همسری بپذیرند.
چو گلرخ از در ایوان درآمد
جهان را ز آرزویش جان برآمد
هوش مصنوعی: وقتی که آنچنان زیبایی همچون گل رخسار از در ایوان وارد شد، دنیا به خاطر آرزوی دیدارش بی‌تاب و سرشار از شوق گشت.
بیاوردند زرّین تختی آنگاه
که تا بر تخت زرّین رفت آن ماه
هوش مصنوعی: تختی زیبا و طلایی را آوردند و هنگامی که آن ماه زیبا بر روی این تخت نشست.
مرصّع بر سرش تاجی ز یاقوت
هزاران دل از آن یکدانه فرتوت
هوش مصنوعی: بر سرش تاجی زیبا و گرانبها از یاقوت دارد که هزاران دل را به خود جذب می‌کند، اما خود او یک فرد ناتوان و پیر است.
چو خورشید خیالی سبز بر سر
نه چون حوری حریری سبز در بر
هوش مصنوعی: مانند خورشید خیالی که در آسمان می‌درخشد، نه مانند حوری زیبایی که لباس سبز نازکی بر تن دارد.
نه چون ماهی که از ایوان درآید
نه چون سروی که از بستان برآید
هوش مصنوعی: این دو تصویر به مقایسه‌ای از دو نوع خروج و ظهور می‌پردازند. یکی از آن‌ها به خروجی اشاره دارد که بدون هدف و در نتیجه، نامناسب و بی‌فایده است، مانند ماهی که از کنار آب خارج می‌شود. در مقابل دیگر تصویر، به خروجی اشاره دارد که با زیبایی و هدف همراه است، مشابه سروی که در میان باغ و بهشتی خود ظاهر می‌شود. به طور کلی، این جملات به تفاوت در نحوه ظهور و ارزش آن‌ها اشاره دارند.
هوا گشته بر آن دلبر گهربار
زمین از بس گهر گشته گهردار
هوش مصنوعی: هوای دلبر خوش‌خوی زمین به خاطر زیبایی‌هایش پر از گوهر شده است، آنچنان که درخشش این زیبایی‌ها، دل‌ها را فرا گرفته و زمین را مثل گنجینه‌ای از جواهرات کرده است.
ز زیبایی که بود آن سرو دلبر
نه مشّاطه به کار آمد نه زیور
هوش مصنوعی: زیبایی آن سرو دلبر به قدری طبیعی و خالص بود که نه آرایش‌گر نیازی به کار داشت و نه زینتی به آن اضافه کرد.
نکویی داشت و شیرینی در آن سور
نبد جز چشم بد چیزی ازو دور
هوش مصنوعی: در آن جشن، جز چشم‌زخم و بدی، چیزی تهدیدش نکرد و زیبایی و شیرینی او در آن موقعیت نمایان بود.
به الحان مطربان بلبل آهنگ
همه در وصف گل گفتند در چنگ
هوش مصنوعی: پرندگان خوش‌خوان همه درباره‌ی زیبایی گل‌ها با نواهای دلنوازشان آواز خوانده‌اند.
ز حال گل دو بیتی زار گفتند
به رمز از عشق او اسرار گفتند
هوش مصنوعی: دو گل درد و اندوه خود را به زبان آوردند و از عشق او رازهایی را فاش کردند.
به آخر چون درآمد خسرو از در
گرفتند آنچه میگفتند از سر
هوش مصنوعی: پس از اینکه خسرو وارد شد، همه چیزهایی که قبلاً گفته می‌شد دوباره مورد توجه قرار گرفت و به آن‌ها پرداخته شد.
نثار خسروی آهنگ کردند
به گوهر راه خسرو تنگ کردند
هوش مصنوعی: خسرو را با نذر و قربانی مورد ستایش قرار دادند و برای او به تنگی و سختی پرداخته‌اند تا راهش را هموار کنند.
نه چندان بود از گرهر نثارش
که بتوان کرد تا سالی شمارش
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که ارزش و زیبایی آن چنان زیاد است که نمی‌توان آن را به سادگی و تنها با گذشت زمان اندازه‌گیری یا شمارش کرد.
چو ره برداشت شاه سرو قامت
ازو برخواست از هر دل قیامت
هوش مصنوعی: وقتی که شاهزاده با قامت بلند و زیبا از راه می‌گذرد، هر دلی تحت تأثیر جمال او دچار هیجان و شگفتی می‌شود.
چو خسرو زاده شد نزدیک آن حور
فلک را آب در چشم آمد از دور
هوش مصنوعی: وقتی خسرو به دنیا آمد، از دور چهره آن حوری آسمانی به خاطر خوشحالی و شادی، اشک در چشمانش جمع شد.
چو زد لب بر لب آن لعل خندان
فلک خایید لبها را به دندان
هوش مصنوعی: زمانی که لب‌های آن لعل خندان به هم تماس پیدا کرد، مانند فلک لب‌هایش را با دندان‌هایش فشار داد.
چو شکّر خورد و تنگش در بر آورد
فلک دست از تحیّر بر سر آورد
هوش مصنوعی: زمانی که شکر به کامش می‌رسد و بالا می‌آید، آسمان هم تدبیر خود را به کار می‌اندازد و از حیرت بیرون می‌آید.
خروش مطربان بر ماه میشد
ز راه چنگ دل از راه میشد
هوش مصنوعی: صدای مطربان هنگام طلوع ماه به گوش می‌رسید و دل‌ها از صدای چنگ شاد می‌شدند.
بخار عود زحمت دور میکرد
ز خوشی مغز را مخمور میکرد
هوش مصنوعی: بوی عود خستگی و دوری را از بین می‌برد و خوشی به انسان نشئه و سرخوشی می‌دهد.
نفیر ارغنون در گوش میرفت
خرد یکبارگی از هوش میرفت
هوش مصنوعی: صدای دلنواز ساز در گوش می‌پیچید و ناگهان عقل و هوش آدمی به کلی از میان می‌رفت.
صلای ساقیان آواز میداد
دل مستان جوابش باز میداد
هوش مصنوعی: صدا و نداهایی که از ساقیان می‌آمد، دل عاشقان و مستان را به پاسخ‌گویی وادار می‌کرد.
فروغ شمع چندان دور میشد
که فرسنگی زهر سو نور میشد
هوش مصنوعی: شعله شمع به قدری کم‌نور می‌شد که از هر طرف، نوری در فاصله‌ای دور دیده می‌شد.
زهی شادی که آن شب داشت خسرو
چه غم باشد کسی را ماه پس رو
هوش مصنوعی: شادی و خوشحالی که خسرو در آن شب تجربه کرد، به قدری زیاد بود که هیچ کسی نمی‌تواند در آن لحظه غمگین باشد، حتی اگر ماه هم در پشت ابرها پنهان شده باشد.
زهی لذّت که آن شب بود گل را
که آب آن خوشی میبرد پل را
هوش مصنوعی: چه لذتی داشت آن شبی که گل، آب خوشی را از پل می‌برد.
به آخر چون ز شب یک نیمه بگذشت
مه روشن ز اوج خیمه بگذشت
هوش مصنوعی: پس از گذشت نیمه‌ای از شب، ماه که درخشان و تابناک است از بالای خیمه عبور کرد.
سرای خلوت خسرو چنان بود
که گفتی جنّت الفردوس آن بود
هوش مصنوعی: خانه ی خلوت خسرو به قدری زیبا و دل‌انگیز بود که انگار بهشتی است در دنیا.
نشسته همچو خورشیدی گلِ تر
دو زلفش تازه‌تر از سنبلِ تر
هوش مصنوعی: او مانند خورشید نشسته و گل‌های تر او دو زلفش را زیباتر از سنبل ساخته‌اند.
چو خسرو دید گل را همچو ماهی
نشسته خالی و خوش جایگاهی
هوش مصنوعی: وقتی خسرو گل را دید، مانند ماهی در محلی خالی و خوشایند نشسته بود.
نشست اندر بر او چست خسرو
که از وی کام دل میجست خسرو
هوش مصنوعی: خسرو به آرامی در کنار او نشسته بود، چون از او خواسته‌های دلش را می‌جست.
شهنشاه و شراب و شمع و شب بود
گل شاهد شکر نی، شهد لب بود
هوش مصنوعی: در اینجا به تصاویری زیبا از یک شب سرشار از لذت و زیبایی اشاره شده است. در این شب، پادشاهی به‌همراه شراب و شمع در کنار یک گل زیبا نشسته‌اند که نمایانگر جذابیت و شیرینی است. لبان شیرین مانند عسل حس لذت و خوشی را در این فضا جلوه‌گر می‌کنند. این تصویر لحظاتی از شادی و دلنشینی را به نمایش می‌گذارد.
فروغ رویشان با هم چنان بود
که دو خورشید را دیدی قران بود
هوش مصنوعی: نور چهره‌هایشان به قدری درخشان بود که مانند دیدن دو خورشید به نظر می‌رسید.
نه چون گل دید کس در آسمان ماه
نه بر دیدار خسرو بر زمین شاه
هوش مصنوعی: هیچ‌کس در آسمان زیبایی ماه را مانند گل نمی‌بیند و بر زمین نیز مانند دیدار شاه زیبایی ندارد.
در عشرت زمانی باز کردند
گهی بازی و گاهی ناز کردند
هوش مصنوعی: در یک دوره خوشی و شادی، گاهی سرگرم بازی می‌شدند و گاهی با ناز و زیبایی خود توجه دیگران را جلب می‌کردند.
زمانی با کنار و بوس بودند
زمانی راز گفتند و شنودند
هوش مصنوعی: در گذشته، گاهی اوقات به محبت و نزدیک شدن به هم پرداختند و گاهی دیگر به تبادل افکار و احساسات پرداختند.
چو افزون گشت مهر و صبر شد کم
شدند اندر شبستان هر دو با هم
هوش مصنوعی: وقتی که عشق افزون می‌شود و صبر کمتر می‌شود، در تاریکی شب، هر دو به یکدیگر نزدیک می‌شوند.
شهنشه کرد کاری دیگر آغاز
گلش تمکین نمی‌کرد از سر ناز
هوش مصنوعی: شکننده دل را می‌سازند تا از زیبایی‌هایش بیشتر لذت ببرند، اما دل واقعی از زیبایی‌اش سرسری نمی‌گذرد و با ناز خود به تحسین زیبایی می‌پردازد.
چو کوشش کرد بسیاری سرانجام
برآمد شاه خسرو را ز گل کام
هوش مصنوعی: پس از تلاش و کوشش بسیار، در نهایت، شاه خسرو از دشت گل به پیروزی دست یافت.
چو خسرو کرد در انگشت خاتم
چو ملک وصلش از گل شد مسلّم
هوش مصنوعی: زمانی که خسرو، انگشتش را در حلقه‌ای کرد، همانند فرمانروایی که عشقش را از گل، محکم و ثابت کرد.
بسا مهرا که بر مهرش بیفزود
که مهر او به مُهر ایزدی بود
هوش مصنوعی: بسیاری از افرادی که به محبت و عشق می‌افزایند، در واقع محبت آنها ناشی از عشق الهی و فرابشری است.
پس از چندان پریشانی و محنت
کشیدن رنج ناکامی و غربت
هوش مصنوعی: بعد از اینکه مدتی طولانی در سختی و ناامنی به سر بردم و مشکلات و غم‌ها را تحمل کردم، حالا در آستانه یک تغییر و بهبودی هستم.
ز زاد و بوم و خان و مان فتادن
ز دست این به دست آن فتادن
هوش مصنوعی: از دست دادن مکان و زندگی خود و سپردن آن به دیگران.
هران گل کان بماند ناشکفته
به غنچه در ز ناجنسان نهفته
هوش مصنوعی: هر گلی که در برگ گل‌شدن نروید و تنها در حالت غنچه باقی بماند، در دل زنان نهفته است.
نگشته برگ او از خار خسته
برو هر چند باد سخت جسته
هوش مصنوعی: برگ او از تیرگی و سختی زمانه خسته نشده است، هرچند که مشکلات و چالش‌ها او را تا حدی آزرده کرده‌اند.
چنان گل، خسرو او را درخور آید
به دست هر فرومایه نشاید
هوش مصنوعی: چنان که گل برای خسرو زیبنده است، هر کس بی ارزش و فرومایه نمی‌تواند او را در خور باشد.
درو دل بسته بد، جان هم فرو بست
بسی او نیز با او مهر پیوست
هوش مصنوعی: دل کسی بسته شده و جانش هم به خاطر آن دچار مشکلاتی شده است؛ البته دیگران نیز به خاطر آن شخص، دلبسته و پیوند عاطفی پیدا کرده‌اند.
بر آنسان یک مهی شادی نمودند
زمانی بی می و رامش نبودند
هوش مصنوعی: در دوره‌ای، بر انسانی که مانند ماه بود، شادی را به وجود آوردند، اما بدون می و آواز، این شادی وجود نداشت.
به ظاهر گرچه گل شادی نمودی
به باطن از غمی خالی نبودی
هوش مصنوعی: ظاهراً تو شاد و خوشحال به نظر می‌رسی، اما در درون خود از غم و اندوه خالی نیستی.
به گل یک روز خسرو گفت شادان
که اندوه از دل خود دور گردان
هوش مصنوعی: خسرو به گل گفت روزی که خوشحال باش و غم را از دل خود دور کن.
نشاید کرد از غم بعد ازین یاد
همی باید بدین پیوسته دلشاد
هوش مصنوعی: پس از این نباید از غم یاد کرد و باید همیشه دل را شاد نگه داشت.
چنین گفتند پیران خردمند
که آموزند ازیشان دانش و پند
هوش مصنوعی: پیران دانا گفتند که باید از آن‌ها علم و اندرز یاد بگیریم.
که گر داری امید بختیاری
همی خواهی ز دولت پایداری
هوش مصنوعی: اگر به خوشبختی امیدوار باشی، پس باید از ثبات و استقامت در زندگی نیز خواهان باشی.
به وقت شادمانی شاد میباش
ز اندوه و ز غم آزاد میباش
هوش مصنوعی: در زمان‌هایی که خوشحالی و شادی به تو روی می‌آورد، از غم و اندوه دوری کن و اجازه نده که بر تو تاثیر بگذارد.
بدو گل گفت کای شاه جهاندار
بود اکنون ز ما شادی سزاوار
هوش مصنوعی: به گل گفت: ای پادشاهی که جهان را در دست داری، اکنون از من شایسته‌تر است که شادی را دریافت کنی.
ولیکن هست بیماریم بر دل
که یک لحظه دلم زان نیست غافل
هوش مصنوعی: اما من دلی دارم که بیمار است و در هر لحظه از یاد آن غافل نیستم.
درین جمله بلا و محنت و غم
نشد یک لحظه آن بار از دلم کم
هوش مصنوعی: در این جمله، مشکلات، درد و غم هیچ‌گاه نتوانسته‌اند لحظه‌ای بار سنگین خود را از دل من بردارند.
مرا اندیشهٔ خویشان خویشست
دلم ز اندوهشان پیوسته ریشست
هوش مصنوعی: فکر و خیال من همیشه به خانواده و عزیزانم مشغول است و به خاطر اندوه و ناراحتی‌های آنان، قلبم همیشه در درد و رنج است.
نمیدانم که تا حال پدر چیست
دگر حال برادر، یا خبر چیست
هوش مصنوعی: نمی‌دانم حال پدر چه طور است و برادر هم چه وضعیتی دارد، یا اصلاً چه خبر هست.
دگر باره به ملک خود رسیدند
به آخر روی ناکامی ندیدند
هوش مصنوعی: آنها دوباره به کشور خود بازگشتند و در نهایت توانستند به هدفشان برسند و از دردی که پیش‌تر داشتند، رهایی یافتند.
اگر برخاستی این بارم از دل
نبودی بعد ازین تیمارم از دل
هوش مصنوعی: اگر دوباره برمی‌خیزی، این بار از دل من نیستی و بعد از این، مشکلاتم از دل من نخواهند بود.
ز شادی بستدی انصاف جانم
غمی دیگر نبودی بعد از آنم
هوش مصنوعی: از خوشحالی و شادی تو، انصاف و عدالت را از من گرفتی و بعد از آن دیگر هیچ غمی نداشتم.
به گل شه گفت آسانست این کار
به زودی از دلت بردارم این بار
هوش مصنوعی: گل به شاه گفت: این کار آسان است و به زودی می‌توانم این مشکل را از دل تو برطرف کنم.
هم اندر روز آهنگ سفر کرد
یکایک لشکر خود را خبر کرد
هوش مصنوعی: در روز سفر، فرمانده به طور جداگانه با خبر کردن هر یک از سربازان خود، آنها را آماده حرکت کرد.
به عزم راه بیرون شد شه روم
بلرزید از سپاه او همه بوم
هوش مصنوعی: پادشاه با عزم و اراده از شهر خارج شد، و هنگامی که لشکر او را دید، تمام سرزمین به لرزه درآمد.
جهان آراسته شد چون سپاهش
فلک شد ناپدید از گرد راهش
هوش مصنوعی: جهان به زیبایی آراسته شده است و مانند سپاهی که در میدان نبرد حاضر می‌شود، اکنون آسمان نیز پنهان شده و از مسیرش دور شده است.
عماری گل اندر قلب لشکر
درفشان همچو خورشید از دو پیکر
هوش مصنوعی: عمار، همچون گل در دل لشکر درخشان است، که مانند خورشید از دو بدن نور می‌افشاند.
به گل گفتا شه، اینجا باش دلشاد
که ما خواهیم رفتن شاد چون باد
هوش مصنوعی: گل به شاه گفت: در اینجا بمان و خوشحال باش، چرا که ما با شادی و سرزندگی مانند باد، خواهیم رفت.
چو یک منزل بشد هم بر سر راه
وداعش کرد و شد با روم آنگاه
هوش مصنوعی: وقتی که یک مرحله را پشت سر گذاشت، در سر راهش از او خداحافظی کرد و سپس به سفرش به روم ادامه داد.
شهنشه زود میراند آن سپه را
تو گفتی مینوردیدند ره را
هوش مصنوعی: پادشاه به سرعت آن سپاه را نابود کرد، تو گفتی که آنها راه را زیر پا می‌گذارند.
همی کرد آن مسافت قطع چون باد
به کوه و دشت، چه ویران چه آباد
هوش مصنوعی: آن شخص در سفر خود مانند باد، به سرعت از میان کوه‌ها و دشت‌ها می‌گذشت، چه اینکه آنجا ویران بود و چه آباد.
پس از یک مه به خوزستان رسیدند
ز کشور یک ده آبادان ندیدند
هوش مصنوعی: پس از یک ماه سفر به خوزستان رسیدند، اما در این سرزمین جز یک روستای آباد چیزی ندیدند.
همه کشور تهی از مرد و زن بود
که هر هفته ز دشمن تاختن بود
هوش مصنوعی: تمام کشور از مرد و زن خالی بود، زیرا هر هفته به خاطر حمله‌های دشمن، درگیر جنگ بودند.
شه خوزی ز غصّه جان بداده
شهنشاهی به بهرام اوفتاده
هوش مصنوعی: سلطان خوزستان از شدت غم جانش را به باد داده و بهرام را به سلطنت سپرده است.
که بد او سرفراز اهل کشور
ولیعهد پدر گل را برادر
هوش مصنوعی: او که بدی‌هایش موجب افتخار مردم کشور است، برادر گل است و ولیعهد پدرش به حساب می‌آید.
ز دشمن بود نیز او هم گریزان
حصاری در دزی مانند زندان
هوش مصنوعی: او هم مانند زندانی در دژی، از دشمنان خود فراری است.
چو خسرو دید خوزستان بدان حال
سراسر گشته کشور جمله پامال
هوش مصنوعی: وقتی خسرو خوزستان را در آن وضعیت دید، متوجه شد که تمام سرزمین تحت تأثیر قرار گرفته و نابود شده است.
شکر گشته شرنگ و گل شده خار
نه در ده خلق و نه در دار دیّار
هوش مصنوعی: شکر به تلخی تبدیل شده و گل به خار بدل گشته است، نه در میان مردم آرامش هست و نه در سرزمین خودمان.
ز بوم و مرز و باغ او اثر نه
وزان یاران دیرینه خبر نه
هوش مصنوعی: از سرزمین و محدوده و باغ او نشانی نیست و از دوستان قدیمی هم خبری نیست.
بسی بگریست و کرد از حالها یاد
پس آنگه کس به سوی دز فرستاد
هوش مصنوعی: بسیار گریه کرد و به یاد روزهای گذشته افتاد، سپس کسی را به سمت دز فرستاد.
چو از دریا بیامد شاه بهرام
بدید او را و کردش غرق انعام
هوش مصنوعی: شاه بهرام وقتی از دریا بیرون آمد، او را دید و با معاشرت و بخشش‌های فراوانش مورد استقبال قرار داد.
به لطفش از پدر چون تعزیت داد
به رستن زان بلاها تهنیت داد
هوش مصنوعی: با لطف او، مانند پدر به ما تسلیت گفت و از بلاها نجاتمان داد و به ما تبریک گفت.
چو او شد واقف اسرار یکسر
فرستاد از همه اطراف لشکر
هوش مصنوعی: وقتی که او به رازها و مسائل عمیق آگاه شد، به تمامی نقاط لشکر نیروهایی را فرستاد.
که تا بردند بر خصمان شبیخون
بنشنیدند ازیشان پند و افسون
هوش مصنوعی: آنها بر دشمنان حمله کردند و از آنجا نشسته و نکته‌ها و رازهای خاصی را در مورد آن‌ها بیان کردند.
به کم سعیی و اندک روزگاری
برآوردند از دشمن دماری
هوش مصنوعی: من تلاش کردم تا در زمان کوتاهی از دشمن انتقام بگیرم و او را به زحمت انداختم.
مسلّم گشت خوزستان دگر بار
کسی دیگر ندید از خصم آزار
هوش مصنوعی: خوزستان به طور قطع دوباره تحت تأثیر حملات دشمن قرار نگرفته و کسی دیگر از طرف او آسیب ندیده است.
هر آنکس را که دولت یار باشد
کجا کاری بدو دشوار باشد
هوش مصنوعی: هر کسی که حمایت و یاری خداوند را داشته باشد، هیچ کار دشوار و غیرممکنی برای او وجود ندارد.
وزان پس کرد رای بازگشتن
که الحق بود جای بازگشتن
هوش مصنوعی: پس از آن، فکر برگشتن را کنار گذاشت، زیرا به‌راستی مکان مناسبی برای بازگشت نبود.
به سالاری مفوّض شد ولایت
که واقف بود در کار ولایت
هوش مصنوعی: در سال‌های زیادی، مسئولیت حکومت به شخصی سپرده شد که در امور مدیریت و رهبری آگاهی و شناخت کافی داشت.
جهان معمور شد بر دست او زود
که بهتر بود از آن کو پیشتر بود
هوش مصنوعی: جهان به دست او رونق گرفت و بهتر شد، در حالی که کسی که قبل از او بود، توانایی آن را نداشت.
به روم آرد خود و بهرام با هم
که تا باشند روزی چند خرّم
هوش مصنوعی: به رومیان و بهرام با همدیگر می‌رسند تا چند روزی خوش و خرم باشند.
بپیش لشکر اندر بود بهرام
به دنبالش بد آن شاه نکو نام
هوش مصنوعی: بهرام در میان لشکر حضور داشت و به دنبال او آن شاه با نام نیک روانه بود.
به استقبالش آمد شاه قیصر
زمین بوسید بهرام دلاور
هوش مصنوعی: شاه قیصر به استقبال او آمد و بهرام دلاور، زمین را بوسید.
گل آمد در لباس سوکواری
چو خورشیدی نشسته در عماری
هوش مصنوعی: گل در لباسی شاداب و زیبا مانند خورشیدی است که در یک چتر زیبا نشسته و می‌درخشد.
چو دید از پیشتر روی برادر
تو گفتی ریختش آتش به سر بر
هوش مصنوعی: وقتی او چهره برادرش را دید، گفت که آتش بر سرش ریخت.
بسی کردند آنجا هر دو زاری
ز مرگ شاه خوزستان به خواری
هوش مصنوعی: آن جا هر دو برای مرگ شاه خوزستان ناله و زاری کردند و از این وضعیت بسیار ناراحت بودند.
شه قیصر مر ایشان هر دو بنواخت
ز گل آن جامهٔ سوکی بینداخت
هوش مصنوعی: امپراتور رومی با مهربانی به هر دوی آنها توجه کرد و از گل لباس زیبایی برایشان فراهم آورد.
که خسرو در برش گر بیند این رنگ
شود ناچار اندر حال دلتنگ
هوش مصنوعی: خسرو در آغوش او می‌گیرد و به ناچار در حالتی غمگین و دل‌تنگ قرار می‌گیرد.
پس آنگه رفت گل با جامهٔ نو
خوش و خندان بهپیش شاه خسرو
هوش مصنوعی: سپس گل با لباس تازه و شاداب به پیش خسرو رفت.
گرفتش در کنار و خوش بخندید
ز سر تا پای او یکسر ببوسید
هوش مصنوعی: او را در کنار خود گرفتم و از سر تا پا بوسیدم، در حالی که دلنشین و شادی‌مند می‌خندید.
بپیش قیصر آمد خسرو از راه
زمین بوسید و او پرسیدش از راه
هوش مصنوعی: خسرو به حضور قیصر رسید و به نشانه احترام، زمین را بوسید. قیصر از او درباره مسیر و راهی که آمده است، سؤال کرد.
سراسر روم را بستند آذین
تو گفتی روم شد هنگامهٔ چین
هوش مصنوعی: تمامی روم را با زرق و برق تو تزیین کردند، گویا روم به جشن و شادی چین تبدیل شده است.
ز روم و تا به غایب بودن شاه
نبد بسیار، بودی قرب شش ماه
هوش مصنوعی: شاه به مدت طولانی از روم تا بغایب در سفر بود، اگر نه، شاید نزدیک به شش ماه پیش آماده می‌شد.
به قول خسرو آنگه شاه قیصر
به بهرام دلاور داد دختر
هوش مصنوعی: به گفته خسرو، شاه روم (قیصر) در آن زمان، دخترش را به بهرام دلاور بخشید.
یکی دختر که با گل بود همزاد
به رخ چون ماه و قد چون سرو آزاد
هوش مصنوعی: دختری وجود دارد که به زیبایی گل است و درخشان مثل ماه و بلند مثل سرو.
به مادر نیز با خسرو برابر
به فرهنگ و خرد همچون برادر
هوش مصنوعی: اگر بخواهیم آن را با زبانی ساده بیان کنیم، می‌توان گفت: به مادرم نیز با خسرو از نظر فرهنگ و دانش مانند یک برادر احترام و محبت قائل هستم.
به غایت شادمان شد شاه بهرام
که او را در همه عالم بد آن کام
هوش مصنوعی: شاه بهرام بسیار شاد شد، زیرا او را در تمام دنیا به خوبی شناختند و تحسین کردند.
شه روم و گل و خسرو در آن حال
فرستادند نزدیکش بسی مال
هوش مصنوعی: شاه روم و گل و خسرو در آن حال، مقدار زیادی ثروت و دارایی به سوی او فرستادند.
بپاشیدند بس بی حدّ و بی مر
به وقت عقدشان از درّ و گوهر
هوش مصنوعی: در مراسم ازدواجشان به اندازه‌ای بی‌نهایت و بی‌حد و حصر از مروارید و جواهر پاشیده شد که قابل وصف نیست.
چو قیصر کرد کار او همه راست
یکی قصر از برای او بیاراست
هوش مصنوعی: وقتی قیصر تمام کارهای او را درست انجام داد، یک قصر برای او ساخت.
نه چندان کرد دلداری داماد
که در صد سال شرح آن توان داد
هوش مصنوعی: داماد آن‌قدر دلگرمی و محبت نکرد که بتوان در صد سال در موردش صحبت کرد و توضیح داد.
پس از سالی به روز نیکخواهی
فرستادش به خوزستان به شاهی
هوش مصنوعی: پس از یک سال، به او نشان دادند که خیرخواهی و نیکی را تقدیم کند و او را به عنوان پادشاهی به خوزستان فرستادند.
به وقت آنکه میشد شاه قیصر
ز روی مهر پیش هر دو دختر
هوش مصنوعی: در زمانی که شاه قیصر به خاطر مهر و محبت به هر دو دختر، با رویی خندان و زیبا به آن‌ها نگاه می‌کرد.
قراری داد با بهرام خسرو
که با ملک کهن چون شد شه نو
هوش مصنوعی: قراردادی بین بهرام و شاه کهنه گذاشته شد، زمانی که شاه تازه بر سر کار آمد.
میان روم و خوزستان بپیوست
چنین دو کشور اندر یکدگر بست
هوش مصنوعی: بین روم و خوزستان، دو سرزمین به هم پیوسته و در واقع به نوعی در هم تنیده‌اند.
همان به کاین دو خواهر بادو داماد
همه با یکدگر باشند دلشاد
هوش مصنوعی: این دو خواهر و شوهرانشان باید همیشه با یکدیگر خوش و خرم باشند و از همراهی هم لذت ببرند.
بود دو مهر و مه را این دو کشور
یکی چون دختر و دیگر برادر
هوش مصنوعی: این دو مهر و ماه، مانند دو سرزمین هستند که یکی دختر و دیگری برادر است.
همی باشند در هر ملک سالی
به هر سالی شودشان تازه حالی
هوش مصنوعی: در هر سرزمین، مردم به تناسب سالی که می‌گذرد، همیشه حال و هوای تازه‌ای پیدا می‌کنند و زندگی شان هر سال نو و تازه می‌شود.
به قول او ببستند این چنین عهد
نگردیدند تا آخر ازین عهد
هوش مصنوعی: به گفته او، آن‌ها این‌گونه پیمان بستند و تا پایان این پیمان، به آن وفادار نماندند.
ز روم آنگه یکی لشکر به در شد
که تا بهرام با ملک پدر شد
هوش مصنوعی: وقتی که بهرام به مقام پادشاهی پدرش رسید، یک لشکر از روم به راه افتاد.
بشد وز روم خورشیدی به در برد
به تحفه سوی خوزستان شکر برد
هوش مصنوعی: خورشیدی از سرزمین روم به خوزستان آمد و هدیه‌ای از شکر با خود آورد.
چو گل را گشت این اندیشه زایل
نماندش هیچ از آن اندیشه بر دل
هوش مصنوعی: وقتی که گل به فکر و اندیشه‌ای از بین برود، هیچ اثر و نشانه‌ای از آن اندیشه در دلش باقی نمی‌ماند.
به خسرو گفت ازین پس شاد باشیم
ز هر تیمار و غم آزاد باشیم
هوش مصنوعی: به خسرو گفت که از این به بعد باید خوشحال باشیم و از هر نوع غم و اندوه رهایی یابیم.
نشستند و برآسودند از غم
همی بودند با هم شاد و خرّم
هوش مصنوعی: آن‌ها دور هم جمع شدند و از غم‌هایشان فاصله گرفتند؛ با یکدیگر خوشحال و سرشار از شادی بودند.
چنین بود آنکه بودش کار انشاء
به وقت آنکه کرد این قصه املاء
هوش مصنوعی: این فرد با چنین ویژگی‌هایی که در کارش داشت، اقدام به نوشتن کرد و این داستان را در زمانی که مناسب بود، به رشته تحریر درآورد.
که شاه از شهر گل چون باز گردید
نهال تازه گل را بارور دید
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه از شهر گل بازگشت، درختچه‌ای که تازه غنچه کرده بود را پرثمر و بارور دید.
چو از روز عروسی رفت نه ماه
درخت گل بری آورد ناگاه
هوش مصنوعی: هنگامی که از روز عروسی نه ماه گذشت، درخت گل به طور ناگهانی شکوفه آورد.
بزاد آن ماه دو هفته مهی نو
به دیدار و به صورت همچو خسرو
هوش مصنوعی: در دنیای ما، شخصی به دنیا آمده که همچون ماهی زیبا و تازه نورانی است. او دارای چهره‌ای جذاب و دلربا است که به یادگار چهره خسرو، یکی از شخصیت‌های برجسته تاریخ، می‌ماند.
شهنشه کرد نام او جهانگیر
که باشد در رکاب او جهانگیر
هوش مصنوعی: مظهر پادشاهی و بزرگ‌منشی او به قدری درخشان است که در کنار او تمامی عالم به قدرت و بزرگی دست می‌یابند.
ز بهرش دایه‌ای بگزید لایق
که باشد شیر او با او موافق
هوش مصنوعی: به خاطر او، پرستاری شایسته انتخاب کرده است که شیر او با او هماهنگ باشد.
پسر را باز جشن نو بیاراست
که از گفتار ناید شرح آن راست
هوش مصنوعی: پسر را به جشن نو بیاور و آماده کن، زیرا نمی‌توان شرح داستان را تنها با کلام بیان کرد.
چهل روز از می و بخشش نیاسود
همه کشور سراسر خرّمی بود
هوش مصنوعی: چهل روز از نوشیدن شراب و تقسیم نعمت‌ها خسته نشد. تمام سرزمین پر از شادابی و خوشحالی بود.
وزان پس چون دو ساله شد جهانگیر
بگفت او تا ندادندش دگر شیر
هوش مصنوعی: پس از آن، زمانی که جهانگیر دو ساله شد، او گفت که دیگر به او شیری ندادند.
بدانسان گل همی پرورد او را
که برگ گل نمی‌آزرد او را
هوش مصنوعی: آن شخصی که در دلش عشق و محبت است، به دیگران نیز عشق و محبت می‌ورزد و به آن‌ها آسیب نمی‌زند.
به پنجم سال بنشاندش به کّتاب
که تا آموخت از هر گونه آداب
هوش مصنوعی: در سال پنجم، او را به آموزشگاهی می‌فرستد تا از هر نوع رفتار و آداب یاد بگیرد.
چو شد ده ساله تیراندازی آموخت
سپرداری و نیزه بازی آموخت
هوش مصنوعی: او به سن ده سالگی رسید و هنر تیراندازی و مهارت‌های جنگی مانند سپرگردانی و نیزه‌زنی را فرا گرفت.
رسوم مهتری و گوی و چوگان
هم از شطرنج و نرد و شعر و الحان
هوش مصنوعی: آداب و رسوم بزرگ‌سالان و بازی‌های مانند گوی و چوگان همگی تحت تأثیر شطرنج، نرد، شعر و موسیقی قرار دارند.
همی آموخت تا چون گشت برنا
به عالم در نبودش هیچ همتا
هوش مصنوعی: او همواره در حال یادگیری بود تا وقتی که جوان شد، در جهانی که دیگران همچون او نبودند.
شد آن شهزاده شاهی را سزاوار
که میبایست او باشد جهاندار
هوش مصنوعی: شهزاده‌ای که شایسته بود، حالا به مقام شاهی رسید و سزاوار است که فرمانروای جهان شود.
پس از وی هرکه بد در روم قیصر
همه از تخم او بودند یکسر
هوش مصنوعی: پس از او، هر کسی که در روم به مقام قیصر رسید، همه از نسل و تربیت او بودند.
سکندر بود از نسل جهانگیر
از آن شد همچو جدّ خود جهانگیر
هوش مصنوعی: سکندر از دسته افرادی بود که قدرت و نفوذ زیادی داشت و به همین دلیل مانند جد خود که شخصیتی بزرگ و فرمانروایی قوی بود، معروف و شناخته شده شد.
گل و خسرو به هم بودند سی سال
به عیش و ناز در نیکوترین حال
هوش مصنوعی: گل و خسرو سال‌ها در کنار هم بوده‌اند و لحظات خوش و سرشار از زیبایی را سپری کرده‌اند.
ولی چون چرخ را با کس وفا نیست
به آخر غدر کرد این را دوا نیست
هوش مصنوعی: اما چون چرخ فلک به کسی وفا نمی‌کند، در پایان به همه خیانت می‌کند.
از آن پوشد لباس سوکواری
که اندر سر ندارد پایداری
هوش مصنوعی: کسی که در درون خود ثبات و استقامت ندارد، نمی‌تواند لباس رزم و مبارزه به تن کند.

حاشیه ها

1388/05/06 17:08
رسته

بیت : 136
غلط: برآورند
درست : برآوردند
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.