گنجور

بخش ۲۹ - رفتن خسرو به طبیبی بر بالین گلرخ

الا ای سبز طاووس مقدّس
ز سر سبزیت عکسی چرخ اطلس
زمین و آسمان گَرد و بخار‌ت
کواکب بر طبق بهر نثار‌ت
دو عالم گرچه عالی می‌نموده‌ست
دو چشمهای هستی تو بوده‌ست
چو عکس توست هر چیزی که هستند
چو فیض توست هر نقشی که بستند
زمانی نقش‌بندی سخن کن
چو نو داری سخن ترک کهن کن
سخن گفتن ز مردم یادگار‌ست
خموشی بی زبانان را به‌کار‌ست
بگو چون فکر دوراندیش داری
خموشی خود بسی در پیش داری
چنین گفت آن سخن‌سنج سخن‌ران
کزو بهتر ندیدم من سخن‌دان
که چون شه با سپاهان شد ز خوزان
ز عشق گل دلی چون شمع سوزان
ز گرد ره چو رفت و چهر گل دید
ز چهر گل دلی پر مهر گل دید
چنان از یک نظر زیر و زبر شد
که گفتی از دو گیتی بی‌خبر شد
چو شه در چهرهٔ گلرخ نگه کرد
گل از کین هر دو ابرو پر گره کرد
ز خشم شه قصب از ماه برداشت
به یک زخم زبان صد آه برداشت
گه از مه دام مشگین بند می‌کند
گه از مرجان کنار قند می‌کند
گه از نرگس زمین چون لاله می‌کرد
گه از مژگان هوا پر ژاله می‌کرد
زمانی درد خان و مان گرفتش
زمانی عشق جانان جان گرفتش
چنان ز‌آن شاه گل بی‌برگ بودی
که گر دیدیش بیم مرگ بودی
زمانی شاه را از در براندی
زمانی دایه را در بر بخواندی
زمانی پرده بر ماه اوفگندی
زمانی سنگ بر شاه اوفگندی
زمانی خاک ره بر فرق کردی
زمانی جامه در خون غرق کردی
نه دیده یک نفس بی آب بودش
نه در بستر زمانی خواب بودش
همه شب تا به روزش دیده تر بود
همه روزش ز شب تاریک‌تر بود
نه روز آسود تا شب از پگاهی
نه شب خفت از خروش‌ش مرغ و ماهی
چو برق از آتش دل تیز گشته
چو ابر از چشم، باران ریز گشته
ز چشمش بستر‌ش جیحون گرفته
وزآن جیحون جهانی خون گرفته
دلش چون دیگ جوشان بر همی شد
ز سر تا بن ز بن تا سر همی شد
ز جزع تر گهر بر زر همی ریخت
دو دستی خاک ره بر سر همی ریخت
چو کردی یاد آن نارفته از یاد
برو می‌اوفتادی بانگ و فریاد
چو راندی بر زبان نام دلارام
برفتی از تنش دل وز دل آرام
نبودش خواب گر یک دم بخفتی
برو ماهی و مه ماتم گرفتی
چو اشک از چشم خون افشان براندی
ز اشکش بستر‌ش طوفان براندی
اگر شب را خبر بودی ز سوز‌ش
نبودی تا قیامت باز روزش
وگر خود صبح دیدی ماتم او
فرو رفتی دم صبح از غم او
وگر پروین بدیدی دُرّ اشکش
چو اشکش سرنگون گشتی ز رشکش
وگر دیدی شفق آن ناتوانی‌ش
چو زر گشتی ز روی زعفرانی‌ش
وگر ماه از غمش آگاه بودی
برآوردی ز خود ناگاه دودی
وگر خورشید دیدی سوز و دردش
ز زاری خرقه گشتی شعر زردش
وگر دیدی فلک خونخواری او
دلش خونین شدی از زاری او
وگر خود کوه آن اندوه دیدی
جهانی بر دل خود کوه دیدی
وگر دریاش دیدی در چنان درد
ازو برخاستی در یک زمان گرد
وگر دیدی دران اندوه میغ‌ش
نباریدی، مگر درد و دریغش
گهی سیلاب بست از چشم بر خویش
گهی چون آتشی افتاد در خویش
گهی چون شمع سر پرتاب می‌تافت
گهی بس زار چون مهتاب می‌تافت
گهی بر بام می‌شد دست بر سر
گهی می‌رفت همچون حلقه بر در
گهی چون بلبلی در دام مانده
گهی بر درگهی بر بام مانده
گهی از بام راه در گرفتی
دگر ره راه بام از سر گرفتی
چو راه در گرفتی دل دو نیمش
سگان کوی بودندی ندیم‌ش
زمانی با سگان انباز گشتی
نشستی ساعتی و باز گشتی
دگر ره سوی بام آوردی آهنگ
چو شب گشتی ز آه او شباهنگ
وگر شب خود شب مهتاب بودی
که داند کاو چه‌سان در تاب بودی
چو دیدی ماه، بی روی دلارام
بگردیدی به پهلو جملهٔ بام
نکردی بام را باران چنان تر
که کردی نرگسش در یک زمان تر
چه‌گویم من که چون بود و چه‌سان بود
ندانم تا چنان هرگز توان بود
ز بس کان ماه گرد بام و در گشت
همه شب مرغ و ماهی زو به‌سر گشت
ز بس کز آه سردش باد برخاست
ز مرغان هوا فریاد برخاست
ز بس کز آتش دل دم برافروخت
همه مرغان شب را بال و پر سوخت
چو گِرد بام ماندی پای در گل
دگر ره سوی در شد دست بر دل
زمانی پیشِ در در روی افتاد
زمانی با سگان در کوی افتاد
زمانی استخوان آورد سگ را
زمانی با سگان بنهاد رگ را
زمانی آب زد از چشم بر در
زمانی خاک ریخت از عشق بر سر
زمانی سر برهنه پای بر خاک
به‌دست خویش بر تن جامه زد چاک
فغان از دایهٔ مسکین برآمد
تو گفتی جان از آن غمگین برآمد
کنیزی را بخواند و کار فرمود
به‌زودی بام و در مسمار فرمود
چنان درها بر آن دلبر فرو بست
که نتوانست بادی خوش برو جست
چو گل درمانده شد ز دایه می‌خواست
که کار گل نگردد جز به می راست
برفتش دایه و حالی مِی آورد
تنی چندش ز خوبان در پی آورد
نشست آن دلبر و شمعی به‌بر بر
به دستی باده و دستی به‌سر بر
چو جامی نوش کردی آن شکربار
ز خون چشم پر کردی دگر بار
نکردی هیچ جام از باده خالی
که نه پر گشتی از بیجاده حالی
چو بودی نوبت خسرو دگر بار
نخوردی و بکردی سر‌نگونسار
چنین بودی چنین می خوردن او
زهی فریاد و زاری کردن او
جوانی بود و دلتنگی و پستی
فراق و اشتیاق و عشق و مستی
چو زد صد گونه دردش دست درهم
فرو شد گلرخ سرمست در غم
برآورد از جگر آهی چه آهی‌‌!
که تا هفتم فلک بگشاد راهی
زبان بگشاد که‌آخر خرمنم سوخت
ز خون دل همه خون در تنم سوخت
چنان از آتش دل شد خروشان
که بر هم سوخت سقف سبزپوشان
ز یک یک مژه چندان اشک بارم
که یاران را از آن در رشک آرم
همه شب در میان خون چشمم
به‌زاری غرقهٔ جیحون چشمم
همه روز از خروش دل نزارم
بسان نای و چون نی ناله دارم
همه روز از غم دل در خروشم
چو بحری آتشین در تفّ و جوشم
شبم را گر امید روز بودی
کجا چندین دلم در سوز بودی‌؟!
چو درد من سری پیدا ندارد
شب یلدای من فردا ندارد
ز آهم آسمان هر شب چنان گشت
که گویی ابر شد و آتش‌فشان گشت
همی هرجا که برخیزد غباری
شود هر ذرّه از آهم شرار‌ی
چه‌گویم من که آن سرگشته چون بود
که هر دم سوز جان او فزون بود
شبی خوابی عجب دید آن دل افروز
که می‌آید برش هرمز دگر روز
کبابش از دل زیر و زبر بود
شرابش از خم خون جگر بود
در‌آن آتش بدانسان سخت می‌سوخت
که از تفش تو گویی تخت می‌سوخت
فغان می‌کرد که‌ای دانای راز‌م
ز حد بگذشت سوز من، چه سازم‌؟
به‌آه سینهٔ شب زنده‌دار‌ان
به خون دیدهٔ پرهیزگار‌ان
بدان آبی که از چشم گنه‌کار
فرو ریزد چو تنگش درکشد کار
بدان خاکی که زیر خون بود تر
که دارد کشتهٔ مظلوم در بر
بدان بادی که مرد دست‌کوتاه
برآرد از جگر وقت سحرگاه
بدان آتش که در وقت ندامت
بود در سینهٔ صاحب سلامت
به باد سرد از جان کریمان
به آب گرم از چشم یتیمان
به پیری پشت چون چوگان خمیده
تک ِ گوی‌اش به‌سر میدان رسیده
به طفلی دیده پُر‌نم‌، سینه پُرتاب
به مرد تشنه چون گلبرگ سیراب
بدان زاری که پیر ناتوانی
فرو ریزد بسر، خاک جوانی
به درد نوعروس روی بر خاک
ز درد زه بداده جان غمناک
به مشتاقان اسرار حقیقت
به نقّادان بازار طریقت
بدان دل کاو ز نو‌آشنا ماند
بدان جان کاو ز آلایش جدا ماند
به حق پادشاهی تو بر تو
چه‌گویم نیز می‌دانی دگر تو
که دستم گیر و فریادم رس آخر
بس آخر گوشمال من بس آخر
مرا از تنگنای دهر بِرهان
دلم زین غصه و زین قهر برهان
اگر روزی ز عالم شاد بودم
هزاران روز با فریاد بودم
نهایت نیست روز ماتمم را
سری پیدا نمی‌آید غمم را
ز زاری کردن آن ماه‌پاره
به زاری گشت گریان هر ستاره
به‌آخر چون ز حالی شد به‌حالی
نجاتش داد از‌آن غم حق تعالی
رسید آخر دعای او به‌جایی
برآمد بر هدف تیر دعا‌یی
هزاران جان نثار صبحگاهی
که آید بر نشانه تیر آهی
چو مرغ صبحگاهی پر برافشاند
عروس آسمان گوهر برافشاند
برآمد صبح همچو نار خندان
بزد یک خنده بر گردون گردان
بسان قبّهٔ زرّین بدو نیم
گرفته در دهن ماسورهٔ سیم
چو یافت این طاق ازرق روشنایی
پدید آمد نشان آشنایی
درآمد هرمز عاشق ز در در
به‌دستان بسته دستاری به‌سر بر
سرای چون بهشتی دید پر‌نور
بهشتی از بهشتی روی پر حور
به پیش صفّه تختی بود از زر
مرصّع کرده او از پای تا سر
به پیش تخت در بستر فگنده
بر آن بستر گل تر سر فگنده
نشسته دایه بر بالین گل‌رخ
زبان بگشاده با گلرخ به پاسخ
که برنایی غریب اینجا فتاده‌ست
که در علم پزشکی اوستاد‌ست
ترا گر قرض هرمز دارد این مرد
همه درمان تواند کردن این درد
چو بشنید این سخن گلرخ نظر کرد
دل خود زان نظر زیر و زبر کرد
جوانی دید دستاری بسر بر
کتانی همچو برگ گل به‌بر در
خطی در گرد خورشید‌ش کشیده
به‌شاهی خط ز جمشید‌ش رسیده
دو لب چون پارهٔ لعل دو پاره
نهفته زیر لعلش سی ستاره
سر زلفش ز عنبر حلّه در بر
وزان هر موی را صد فتنه در سر
رخی کز برگ گل صد دایه بودش
مهی کز مشگ تر صد سایه بودش
نظر چون بر رخ گلفام‌ش افتاد
چو برگی لرزه بر اندام‌ش افتاد
به‌پیش خطّ او شد حلقه در گوش
درآمد خون او یک‌باره در جوش
ز دل آرام و از سر هوش او شد
اسیر چشمهٔ چون نوش او شد
چو چشمش در رخ آن سبز‌خط ماند
چو حیرانی به هرمز در غلط ماند
بدل گفتا نمی‌دانم که او هست
که گلرخ شد به‌هشیاری ازو مست
چو کس نبود نظیر‌ش او بود این
اگر او این بود نیکو بود این
بیا تا خاک او در دیده گیریم
چرا او را چنین دزدیده گیریم
دگر ره گفت ممکن نیست هرگز
که گل را باز بیند نیز هرمز
چو شد اندیشهٔ گل بی‌نهایت
ز بی صبری به‌جوش آمد به‌غایت
نهان با دایه گفت این ماه چهره
که دارد طلعت‌ش از ماه بهره
نماند جز به هرمز بند بندش
نگه کن چهره و سرو بلندش
ندانم اوست یا مانندهٔ اوست
که دل آزاد ازو چون بندهٔ اوست
جوابش داد حالی دایه کای حور
بسی مانَد به مردم مردم از دور
به‌کردار تو بی‌حاصل دلی نیست
چو خواهی کرد در آبم گلی نیست
نکو افتادت الحق عشقبازی
که از سر پردهٔ عشّاق سازی
مگر آن رنگرز لاف هنر زد
که چون رنگش خوش آمد ریش درزد
بگفت این و به‌گرمی کرد سرد‌ش
کزان گفتار گل دل درد کردش
نگه کرد از کنار چشم دایه
بران خورشید روی افگند سایه
چو هرمز را بدید او باز بشناخت
بر گل جای هرمز بازپرداخت
درآمد هرمز و از پای بنشست
گرفتش چون طبیبان نبض در دست
تأمل کرد و نبضش نیک بشناخت
ولیکن خویشتن را اعجمی ساخت
عجب که‌آنجا جهان بر هم نمی‌زد
دلش می‌سوخت اما دم نمی‌زد
بفرمودش علاج و زود برخاست
چو آتش آمد و چون دود برخاست
چو هرمز شد برون گلرخ به‌زاری
ز نرگس ریخت باران بهاری
ز هرمز دل چنان در بندش افتاد
که آتش در همه پیوند‌ش افتاد
همه روز و همه شب در فغان بود
دلش در آرزو‌ی دلستان بود
همان روز و همان شب هرمز از غم
چو صبح آتش همی‌افروخت از دم
دران آتش چنان می‌سوخت جانش
که موج آتشین می‌زد زبانش
دو یار اندر برش بنشسته بودند
ز بیداری خسرو خسته بودند
بدو گفتند که‌آخر دل به‌خویش آر
خردمندی‌! خردمندیت پیش آر‌!
چو در عقل و تمیز از ما فزونی
چرا باید در این سودا زبونی‌؟
دل و عقل از پی این روز باید
صبوری در میان سوز باید
بدین‌سان بود آن شب تا به‌روز او
نمی‌آسود چون شمعی ز سوز او
چو خورشید از خم گردون درآمد
ز زیر چرخ سقلاطون برآمد
تو گفتی جامهٔ زربفت می‌بافت
که بر چرخ فلک زررشته می‌تافت
برِ گل رفت خسرو از پگاهی
که در گل از پگاهی به نگاهی
چو در دهلیز آن ایوان بِاستاد
دلش از اشک سیلابی فرستاد
نه روی آنکه بی دمساز گردد
نه برگ آنکه از گل باز گردد
به‌دل گفت آخر ای دل هوش می‌دار
دمی گر چشم داری گوش می‌دار
به‌آیین باش و سر در پیش افگن
نظر بر پشت پای خویش افگن
بگفت این و بدان دهلیز در رفت
برِ آن سرو قد سیم‌بر رفت
چو هرمز را بدید آن ماه‌پاره
فرو بارید بر ماهش ستاره
گهی اشکی چو خون پوشیده می‌کرد
گهی پنهان نظر دزدیده می‌کرد
بسی با دل دم از راه جدل زد
که هرمز را طبیبی در بدل زد
زمانی گفت هرگز هرمز او نیست
چو هرمز خفتهیی تو هرگز او نیست
اگر او هرمز مدهوش بودی
کجا در پیش گل خاموش بودی
کسی پروانه گردد در خیالم
که آرد طاقت شمع جمالم
اگر او هرمز آشفته بودی
به‌یک یک موی رمزی گفته بودی
بسی ماند به‌هم مردم به‌مردم
چراغ شب بسی ماند به انجم
زمانی گفت بی‌شک جان من اوست
کدامین جان و دل‌؟! جانان من اوست
گر از انجم شود گردون شکفته
کجا مه در میان گردد نهفته
یقین دانم که بی‌شک اوست این ماه
ولکین سوخته‌ست از رنج این راه
چو او پر سوخت دل در برازان سوخت
کدامین دل چه می‌گویم که جان سوخت
مرا باید که درد بیش بینم
که تا روی طبیب خویش بینم
در این دردی که دارم مرد من اوست
به‌هر رویی طبیب درد من اوست
کنون این درد با او باز گویم
طبیبم اوست با او راز گویم
به‌آخر چون ز حد بگذشت سوزش
سیه‌تر شد ز صد شبگیر روزش
به‌زودی همچو تیری عقل او شد
کمان طاقتش از زه فرو شد
به‌دل گفت اینت زیبا دلربایی
طبیب‌ست این پریوش یا بلایی‌‌؟!
چه سازم تا شود با من هم آواز‌؟
چه سازم‌‌؟ چون گشایم پیش او راز‌؟
ز رسوا گشتن ِ خود می بترسم
اگر زین راز چیزی زو بپرسم
ز دست دل بلایی بیشم آمد
ز سر در پیش پایی پیشم آمد
چو جایی بود خالی و کسی نه
خصوصاً در میان دوری بسی نه
درین اندیشه چون آشفته حالی
درافگند از سر رمزی سؤالی
بدو گفت ای سبک‌پی از کجایی‌؟
که داری در دل ما آشنایی
خبر ده از نژاد خویش ما را
که آمد شبهتی در پیش ما را
لب هرمز ازان بت باز خندید
به شادی در رخ دمساز خندید
فسون هرمز ِ خورشید تمثال
ازان یک خنده گل بشناخت در حال
بدو گفت ای جهان را نور از تو
به دوران چشم زخمی دور از تو
اگر تو هرمزی بر گوی حالت
و یا در خواب می‌بینم جمالت‌؟
خطی بر خونم آوردی دگر بار
منم سر بر خطت چشمی گهر بار
لب لعلت رگ جانم گرفته‌ست
خط سبزت گریبانم گرفته‌ست
درشتی کرد خط با روی نرمت
ز رویم آخر آید بو که شرمت
منم بی روی تو سالی، ز تیمار
نشسته روی آورده به دیوار
منم بی روی تو بر روی مانده
دلی پرخون تنی چون موی مانده
ز گِل برکش مرا پای دل آخر
چو من کس را مکن سر در گِل آخر
چو دل بربودی و جان نیز بردی
دلم خستی و بر جانم سپردی
به عنّابم چو کردی مغز خسته
از آن در پوست می‌خندی چو پسته‌؟!
ز دست تو چو در دستت اسیر‌م
مکن گر دستگیری دستگیرم
زبان بگشاد هرمز کای سمن‌بو‌ی
مشو با من درین معنی سخنگو‌ی
تو می‌دانی ز مهرت بر چه سانم
ز مهرت چون مه نو ناتوانم
شدم آواره بی روی تو از روم
وز انجا اوفتادم سوی این بوم
هزاران حیله و تزویر کردم
که تا با تو سخن تقریر کردم
منم امروز همچون سایه‌یی خوار
چو سایه بر زمین افتاده‌یی زار
رهی پیشت بدان امید آید
که سایه از پی خورشید آید
چو وقت و جای نیست ای زندگانی
چگونه خواهم از تو مژدگانی
بدان ای ماه تا دلشاد گردی
ز بی اصلی من آزاد گردی
که من فرزند قیصر شاه رومم
ز رتبت سجده می‌آرد نجومم
چو زلف او ز سر تا بن کم و بیش
یکایک شرح دادش قصهٔ خویش
چو گل بشنود کاو شهزاد روم است
سپهر ملک و دریای علوم است
لب گل شد چو گل خندان از آن کار
گرفت انگشت در دندان از آن کار
به هرمز گفت اکنون کار افتاد
که گل را بار دیگر خار افتاد
در آن گاهی که بودی باغبانی
نبودت پادشاهی بر جهانی
به من آنگه نمی‌کردی نگاهی
نگاهی چون کنی در پادشاهی
چه می‌گویم کزین شادی چنانم
که در تن همچو گل بشکفت جانم
که‌را بود آگهی کاین بی‌سر و پای
نهاده بود لایق پای بر جای
به‌حمداللّه که اکنون پادشایی
نیی مهمرد زاد روستایی
کنون آن رفت زین پس کار من ساز
ز راه مصلحت با خویشتن ساز
چنین مگذار بر بستر مرا زار
که در عالم ندارم جز ترا یار
طبیب من مکن از من تحاشی
خلاصم ده ازین صاحب فراشی
طبیبی باش و جای من بگردان
وزین موضع هوای من بگردان
ز دست افتاده‌ام‌، از جای برخیز
مرا زین شهر بگریزان و بگریز
تو دانی کز توام آواره گشته
چنین عاجز چنین بیچاره گشته
پدر از من ز خان و مان برآمد
ولیکن گل ز تو از جان برآمد
به یک‌ره فتنه‌ها شد روشن از تو
پدر آواره از من شد من از تو
کنون چیزی که حالی دلپذیر‌ست
وصال امشب‌ست و ناگزیر‌ست
چو گردون بر زمین افگند سایه
بیاید در نهان پیش تو دایه
ترا در چادر و در موزه حالی
فرود آرد بدین ایوان عالی
مگر امشب دمی از ما براید
وزین شادی غمی از ما سراید
سخن با خط تو دیرینه دارم
وزان خط نسختی در سینه دارم
چو عهد عاشقی شد تازه از ما
ز صد تا صد رسید آوازه از ما
ز سر در تازه گردانیم عهدی
برآمیزیم با هم شیر و شهد‌ی
بماند آنجایگه تا نیم روز او
سخن می‌گفت پیش دلفروز او
ازان چندان بماند آن جایگه شاه
که معجون می‌سرشت از بهر آن ماه
کسی گر آمدی آنجا به کاری
روان کردی گلش همچون غباری
چو گل را تیر آمد بر نشانه
چو تیری گشت خسرو شه روانه
برون آمد ز ایوان پیش یاران
بگفت احوال خود با نامدار‌ان
چو یارانش سخن از شه شنودند
از آن پاسخ بسی شادی نمودند
چو طاس آتش گردون درافتاد
شفق از حلق شب چون خون درافتاد
کبوتر خانه شکل هفت پایه
به یک ره مرغ شب بنهاد خایه
همه شب، همچو مرغان دانه می‌ریخت
به گرد این کبوترخانه می‌ریخت
چو گیتی ماند از شب پای در قیر
بیامد پیش هرمز دایهٔ پیر
به هرمز گفت برخیز و برون آی
به چادر در شو و در موزه کن پای
روان شو از پسم تا من هم آنگاه
به پیشت می‌برم شمعی درین راه
بلی چون عشق در سر کارت آرد
ز جوشن سوی چادر یارت آرد
به‌آخر رفت و گشت آن شمع در راه
درآمد از در دزدیده ناگاه
چو هرمز در قفای او روان شد
به‌یک ساعت به‌نزد دلستان شد
برون آمد ز چادر عاشق زار
درون خانه شد از صفّهٔ بار
چو چشم هر دو تن افتاد بر هم
بپیچیدند همچون مار در هم
درامد لشکر عشق از کمین‌گاه
فگند آن هر دو عاشق را به‌یک راه
سخن ناگفته یک دم آن دو سرکش
فتادند از دل پرتف در آتش
تو گفتی آن دو ماه اوفتیده
دو ماهی‌اند بر آتش تپیده
چو باهوش آمدند آن هر دو سرمست
گره کردند درهم زلف چون شست
بسی در داغ هجران بوده بودند
به کام دل دمی نغنوده بودند
چو از هم صبرشان پرسید حالی
جوانی بود و عشق و جای خالی
به یک ره هر دو لب بر هم نهادند
چو لب بر هم نشست از هم گشادند
شه از یاقوت گل شکّر همی خورد
گلاب از چشمهٔ کوثر همی خورد
چو شه زان لب برون شکّر گرفتی
گلش معشوق را در بر گرفتی
زهی خوشی که شه را بود آن شب
خوشی نبود کسی را لب بر آن لب
زمانی خنده زد بر لعل خندان
زمانی بر گرفت از لعل دندان
علم از کوه بر روی کمر زد
دو دست اندر کمرگاه شکر زد
چو گل دید آن چنان حالی ز دلکش
برآورد از دم سرد از دل آتش
بدو گفت ای سر از پیمان کشیده
مرا در محنت هجران کشیده
دگر ره چون برم در برگرفتی
ز سر در کار خود از سر گرفتی
به‌دستان دست پیچ آسمانی
ز دستت چون نهادم همچنانی
برو بر خود ببند این در چه پیچی
که نگشاید ز من جز بوسه هیچی
کنار و بوسه دارم زود برخیز
به نقدی در کنار و بوسه آویز
اگر راضی نیی با من چه خفتی
برو دنبال زن بر ریگ و رفتی
سرم بار دگر زیر بغل گیر
ز سر در باز پایم در وحل گیر
چرا چون عود گرد پرده گردی
که شکّر یک تنه صد مرده خوردی
شکربار است لعلم در درستی
مکن دربارهٔ این پاره سستی
چرا ای دوست ناساز آمدی تو
ازین ره تشنه تر باز آمدی تو
ترش کردی مرا چون غوره امشب
که تا دریابی این ماشوره امشب
شدی در بسط و در قبضم گرفتی
طبیبی کاین چنین نبضم گرفتی
تو طرّاری و نقد من درست است
زهی اقبال کاین سر کیسه چست است
چو دل طرّاری از روی تو دیده‌ست
درست رُکنی‌ام زو درکشیده‌ست
شب تیره‌ست و تو بس ناجوانمرد
درستم با قراضه چون توان کرد
مده دُرد و چنین صافی بمنشین
شب تیره به صرّافی بمنشین
دل شه جوش زد از ناصبوری
که بود از دیرگاهش درد دوری
دو پای گل چنان پیچید بر پای
که گفتی چار میخش کرده برجای
چنان پیچید گل بر خود به صد رنگ
که در گهواره طفل و اسب در تنگ
چو کار از حد بشد شهزادهٔ روم
درآمد تا گشاید مهرش از موم
کلید شاه ازان بر درج ره داشت
که یعنی این بران نتوان نگه داشت
گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه
که زیر این کمر کوهی‌ست بر راه
زبان بگشاد خسرو کای جفاکار
ندیدم چون تو یاری ناوفادار
نی‌ام زانها که آرم روی در پشت
که کار پشت و روی تو مرا کشت
چو در من پشت آوردی چنین خوار
زبان را چون برآرم من به دیدار‌؟
چو صدره از سر دیوار جستم
برون آور ازین دیوار پستم
مگر چون پاسبان بیدار گردم
همه شب گرد این دیوار گردم
ترا خود چون دهد دل بار آخر
مرا با روی در دیوار آخر
ندانم تا چه دیوت راهبر بود
مگر دیوار من کوتاه تر بود
چنین من سخت کوش از حیله سازی
تو این را سست می‌گیری به بازی
چه مرغی تو که چون پر برگشادی
مرا از پیش خود بر در نهادی
گهی از ناز بر جانم سپردی
گهی از دلبری جانم ببردی
نبازم غوره با عزمی دگر بار
گرم این غوره درنفشاری ای یار
مرا صفرا بکشت این غورهٔ‌ تو
عفی اللّه آب تلخ شورهٔ تو
نیی افعی چرا ناسازی آخر
چرا این زهر می‌اندازی آخر
چو سنبل زهر دارد در میانه
تواند بود گل را ای یگانه
گلش گفت ای مرا چون جان گرامی
بنازم گر تو بر جانم خرامی
چو گل بس سخت سست افتاد بندیش
چه یازی سخت تر آخر ازین بیش
تو می‌دانی که چون در بندم از تو
به جان آمد دلم تا چندم از تو
دلم بر دوش زد زین سوز جوشن
ندیدم یک شبت چون روز روشن
چو سر گردان شدم چون چرخ گردان
ز سر درباز، در پایم مگردان
نه با من عهد کردی روز اوّل
که مهر من بود مهری معطّل
ولی چون هر دو با هم عقد بندیم
ز چندین نسیه دل در نقد بندیم
کنون چون زار و بیمارم بدیدی
به زیر چوب پندارم کشیدی
خوشم در چوب کش ای چوب تو خوش
مکن دل ناخوش ای آشوب تو خوش
چو تو از گل بدین‌سان خرده گیری
نکوتر آنکه گل را مرده گیری
ز درد گل دل خسرو چنان شد
که با همدم به هم هم‌داستان شد
به گل گفت ای چراغ بوستان‌ها
فروغ ماه رویت شمع جان‌ها
زنخدانت ز گردون گوی برده
شب از زلف سیاهت بوی برده
جهانی جادو از بابل رسیده
ز چشمت یک به‌یک را دل رمیده
دل و جان خرقه و زلف تو چینی
دو گیتی حلقه و لعلت نگینی
مگیر از عاشق شوریده بر دست
که بدمستی عجب نبود ز سرمست
مکن با من که من بیمار زارم
که این جز از تو باور می ندارم
به بیماری چنین چالاک و چستی
چگونه بوده‌یی در تندرستی
مرا جانی و از جان نیز برتر
چه چیز از جان به وزان چیز برتر
اگرچه خاک ره گشتم خجل وار
مگیر از من غباری سنگدل یار
اگرچه خواجه‌تاش خاص و عامم
به جان و دل غلامت را غلامم
بگفت این و به‌هم آن هر دو دلسوز
شدند از خام‌کاری بس دل افروز
سر تنگ شکر را باز کردند
شکر زان تنگ دست انداز کردند
چو نی با شکّر و گل در کمر شد
لب شیرین گل چون نیشکر شد
گهی پشتی به‌روی یار می‌کرد
گهی غنجی به‌رُخ بر کار می‌کرد
گهی از وی بهای ناز می‌خواست
گهی از بوسه عذری باز می‌خواست
چو خورد آب حیات از لعل خندان
سکندر زد بسی دامن به دندان
به وقت فرصتی گل گشت خواهان
که شاه او را بدزدد از سپاهان
چو کار هر دو آمد با قراری
بخفتند آن دو تن یک لحظه باری
چو خوش در خواب رفتند آن دو دمساز
ندانم تا کجا شد آن همه ناز
چو شبدیز سپهر فتنه انگیز
سپیدی یافت از صبح بگه خیز
برامد صبح پرچین کرد ابرو
چو کرم پیله ز اطلس کرد اکسو (؟)
چو روشن گشت آن ایوان عالی
درامد دایهٔ فرتوت حالی
ز خواب خوش برانگیخت آن دو تن را
مه رخشنده و سرو چمن را
چو شه را چشم خواب آلود مخمور
فتاد از خوشدلی بر چشمهٔ نور
دگر ره چشم گل در خواب کردش
جگر پرخون و دل پرتاب کردش
به‌آخر پای را در موزه کرد او
ز لعلش یک شکر دریوزه کرد او
برون شد دایه با شمعی ز پیشش
وز انجا برد تا ایوان خویشش
چو شد روز دگر شاه سپاهان
بر گلرخ بیامد نیک خواهان
رخ گل را طراوت دید بسیار
لب گل را حلاوت دید بسیار
لبی می‌دید چون یاقوت خندان
خرد زان لب بمانده لب به دندان
رخی می‌دید خوبی را سزاوار
ازآن‌رُخ ماه کرده رخ به دیوار
چو ملک خوبرویی لایقش دید
به هر مویی هزاران عاشقش دید
به‌بر سیم و به‌لب قند و به‌رخ ماه
چو شاه او را بدید از دست شد شاه
به گل گفت ای نگارستان خوبی
رخ خوبت گل بستان خوبی
ز رویت ماه سرگردان بمانده
گهی پیدا گهی پنهان بمانده
ز قدّت سرو با فریاد گشته
ز قدّ خویشتن آزاد گشته
ز لعلت تنگ شکّر خسته مانده
ازان معنی به شوری بسته مانده
دو چشمت نیم مست بازگشته
مشعبد وار لعبت بازگشته
ز عشقت چند گردانی به خونم
چه می‌دانی که در عشق تو چونم
دلم تا کی به خون بنشیند آخر
بزن، تا مهره چون بنشیند آخر
چو شه را تو دُر شهوار دُرجی
مباش آخر کبوتروار، برجی
چنان آورده‌یی در بند دامم
که نگشاد از تو جز خون از مشامم
چرا تو جان من از تن ببردی
چو جان بردی و نام من نبردی
اگر بیماری ات آمد بهانه
کنون بیماری‌ات رفت ای یگانه
چو بس بیمار می‌دیدی تو خود را
زهی قربان که کردی چشم بد را
ترا بیماری‌ ای بت سازگار‌ست
که در بیماری‌ات رخ چون نگار‌ست
مرا عشق تو پیوسته چو ابرو
تو سر می‌تابی از من همچو گیسو
به غمزه میزنیم از چشم، زخمی
دلم را می‌بری از چشم زخمی
به چشم خود دلم را مست داری
که تو در مست کردن دست داری
چو دل پروانه شد در عکس رویت
جنون آوردم از زنجیر مویت
دلم تا در خم زنجیر دیدم
هوای زلف تو دلگیر دیدم
مکن ای ماه، تن در ده به کارم
که پر کردی ز خون دل کنارم
گرت از من برای آن ملال است
که تا ترک تو گویم، این محال است
گل از گفتار او فریاد در بست
که فریاد از تو ای بیدادگر مست
مرا از خان و مان آواره کردی
جهانی خلق را بیچاره کردی
به غارت درفگندی خان و مانم
کنون گردی ز سر در قصد جانم‌؟!
بگفت این و برفت از هوش آن ماه
بماند از کار او مدهوش آن شاه
بر خود خواند هرمز را از ایوان
ز بهر کار گل بر ساخت دیوان
به هرمز گفت آخر چاره‌یی ساز
مگر کاین زن شود با من هم آواز
شدم بیمار در تیمار این زن
مرا رایی بزن در کار این زن
ز نادانی خرد را خیره کرده‌ست
ز گریه چشم روشن تیره کرده‌ست
به‌زاری گاه می‌خوانم به‌خویشش
به‌خواری گاه می‌رانم ز پیشش
نه زاری سود می‌دارد نه خواری
من این دارم تو برگو تا چه داری
جوابش داد هرمز خوش جوابی
که گل با دل مگر خورده‌ست تابی
ز خشم شاه ازان صفرا بِرانده‌ست
که در وی اندکی سودا نمانده‌ست
اگر خواهی که بازآید به راهی
نپیوندی درو زین پس به ماهی
مگر لختی دلش آرام گیرد
مزاج گرم او انجام گیرد
من اکنون هرچه باید ساخت سازم
وزین خدمت به گردون سرفرازم
چنان سازم که تا یک ماه دیگر
نداند جز بر شه راه دیگر
ز درد دل سوی درمانش آرم
به پیش شاه در فرمانش آرم
نگردم هیچ باز از خدمت تو
که بسیارست حق نعمت تو
خوش آمد شاه را گفتار هرمز
بدو داد آنچه نتوان داد هرگز
نه‌چندان داد شاه او را زر و سیم
که داده بود کس در هفت اقلیم
چو یافت از شاه بسیاری مراعات
شهش گفتا دگر یابی مکافات
چنان بر چرخ سازم پایگاهت
که ماه آسمان بوسد کلاهت
هنرمند و خموش و پاک رایی
مبارک دستی و نیکو لقایی
اگر زر دارم وگر مال دارم
ترا دارم که رویت فال دارم
بگفت این و به صد انعام و اعزاز
فرستادش سوی ایوان خودباز

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

الا ای سبز طاووس مقدّس
ز سر سبزیت عکسی چرخ اطلس
هوش مصنوعی: ای طاووس مقدس با رنگ سبز، از زیبایی سبزت تصویری بر آسمان آبی نقش بسته است.
زمین و آسمان گَرد و بخار‌ت
کواکب بر طبق بهر نثار‌ت
هوش مصنوعی: زمین و آسمان به خاطر تو به هم آمیخته‌اند و ستاره‌ها نیز برای تو نور افشانی می‌کنند.
دو عالم گرچه عالی می‌نموده‌ست
دو چشمهای هستی تو بوده‌ست
هوش مصنوعی: اگرچه دو جهان بسیار باعظمت به نظر می‌رسند، اما وجود واقعی آن‌ها به چشمان تو وابسته است.
چو عکس توست هر چیزی که هستند
چو فیض توست هر نقشی که بستند
هوش مصنوعی: هر چیزی که وجود دارد، مانند تصویری از توست و هر طرح و نقشی که خلق شده، ناشی از فیض و نعمت توست.
زمانی نقش‌بندی سخن کن
چو نو داری سخن ترک کهن کن
هوش مصنوعی: وقتی که در گفتار خود تازگی و نوآوری داری، به سنت‌ها و روش‌های قدیمی پشت پا بزن و از نو آغاز کن.
سخن گفتن ز مردم یادگار‌ست
خموشی بی زبانان را به‌کار‌ست
هوش مصنوعی: گفتن درباره مردم، نشانه‌ای از یاد و خاطره آن‌هاست، در حالی که سکوت افراد بی‌صدا نمایانگر وجود آن‌هاست.
بگو چون فکر دوراندیش داری
خموشی خود بسی در پیش داری
هوش مصنوعی: بگویید که چون اندیشه‌ی آینده‌نگر داری، پس سکوت و آرامش تو بسیار پیش و لازم است.
چنین گفت آن سخن‌سنج سخن‌ران
کزو بهتر ندیدم من سخن‌دان
هوش مصنوعی: سخن‌سنجی که بسیار پرحرف است و به خوبی سخن می‌گوید، چنین گفت: من هیچ‌کس را بهتر از او در علم و سخن را نمی‌شناسم.
که چون شه با سپاهان شد ز خوزان
ز عشق گل دلی چون شمع سوزان
هوش مصنوعی: زمانی که شاه با سپاه خود از خوزان حرکت کرد، دل عاشق مانند شمعی سوزان شد.
ز گرد ره چو رفت و چهر گل دید
ز چهر گل دلی پر مهر گل دید
هوش مصنوعی: وقتی از کنار راه گذشت و گل‌ها را دید، از چهره‌ی گل احساس عشق و محبت در دلش جوانه زد.
چنان از یک نظر زیر و زبر شد
که گفتی از دو گیتی بی‌خبر شد
هوش مصنوعی: به طوری که به نظر می‌رسید، با یک نگاه همه چیز به شدت تغییر کرد و گویی از دو جهان بی‌خبر شده است.
چو شه در چهرهٔ گلرخ نگه کرد
گل از کین هر دو ابرو پر گره کرد
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه به چهره گل‌رخ نگاه کرد، گل از حسادت به او، هر دو ابرویش را در هم گره زد.
ز خشم شه قصب از ماه برداشت
به یک زخم زبان صد آه برداشت
هوش مصنوعی: به خاطر خشم پادشاه، او از موضع خود برآمد و با یک کلمه انتقادی، تا حد زیادی ناراحتی و اندوه را به وجود آورد.
گه از مه دام مشگین بند می‌کند
گه از مرجان کنار قند می‌کند
هوش مصنوعی: گاهی اوقات او از زیبایی چهره‌اش مثل دام مشگی استفاده می‌کند و گاهی هم با زیبایی‌های خود مثل مرجان و قند، دل‌ها را جذب می‌کند.
گه از نرگس زمین چون لاله می‌کرد
گه از مژگان هوا پر ژاله می‌کرد
هوش مصنوعی: گاه به دنبال نرگس‌های روی زمین، مانند لاله‌ها زیبا جلوه می‌کند و گاه با مژگانش، انگار قطرات شبنم را در هوا پراکنده می‌کند.
زمانی درد خان و مان گرفتش
زمانی عشق جانان جان گرفتش
هوش مصنوعی: روزی درد مشکلات زندگی او را دربرگرفت و روزی دیگر عشق معشوقش جان تازه‌ای به او بخشید.
چنان ز‌آن شاه گل بی‌برگ بودی
که گر دیدیش بیم مرگ بودی
هوش مصنوعی: آنچنان بودی که اگر شاه گل را بدون برگ می‌دیدی، حس می‌کردی که مرگ نزدیک است.
زمانی شاه را از در براندی
زمانی دایه را در بر بخواندی
هوش مصنوعی: در گذشته ممکن بود که تو را از دربار شاه بیرون کنند، اما در همان زمان می‌توانستی آغوش دایه را برای خود ببینی و به آنجا بروی.
زمانی پرده بر ماه اوفگندی
زمانی سنگ بر شاه اوفگندی
هوش مصنوعی: زمانی پرده‌ای بر جمال او کشیدی و زمانی دیگر سنگی بر چهره‌اش پرتاب کردی.
زمانی خاک ره بر فرق کردی
زمانی جامه در خون غرق کردی
هوش مصنوعی: زمانی در مقابل سختی‌ها و مشکلات، خود را با خاک آلود کردی و زمانی دیگر برای رسیدن به آرزوهایت چنان فداکاری کردی که لباس‌هایت به خون آغشته شد.
نه دیده یک نفس بی آب بودش
نه در بستر زمانی خواب بودش
هوش مصنوعی: او نه می‌توانست یک لحظه بدون آب ببیند و نه در زمان خوابش آرامش پیدا می‌کرد.
همه شب تا به روزش دیده تر بود
همه روزش ز شب تاریک‌تر بود
هوش مصنوعی: تمام شب تا صبح، چشمانش اشک‌بار بود و تمام روزش از شب تاریک‌تر به نظر می‌رسید.
نه روز آسود تا شب از پگاهی
نه شب خفت از خروش‌ش مرغ و ماهی
هوش مصنوعی: نه روزی را راحت گذرانده‌ام و نه شب را از سر و صدای مرغ و ماهی خوابیده‌ام.
چو برق از آتش دل تیز گشته
چو ابر از چشم، باران ریز گشته
هوش مصنوعی: دل محزون مانند آتش درونش، به شدت ملتهب و پر از احساسات است و چشمانش مانند ابرهایی هستند که از غم باران اشک می‌ریزند.
ز چشمش بستر‌ش جیحون گرفته
وزآن جیحون جهانی خون گرفته
هوش مصنوعی: از چشمان او بستر جیحون رنگین شده و از آن جیحون جهانی پر از خون به وجود آمده است.
دلش چون دیگ جوشان بر همی شد
ز سر تا بن ز بن تا سر همی شد
هوش مصنوعی: دلش مثل دیگ جوشانی از احساسات و افکار در هم می‌جوشد و از بالا تا پایین، از ابتدا تا انتها، در آشوب و هیجان است.
ز جزع تر گهر بر زر همی ریخت
دو دستی خاک ره بر سر همی ریخت
هوش مصنوعی: از شدت ناراحتی و اندوه، اشک مانند طلا بر سرزمین می‌ریخت و با دستان خود خاک را بر سر می‌ریخت.
چو کردی یاد آن نارفته از یاد
برو می‌اوفتادی بانگ و فریاد
هوش مصنوعی: وقتی که به یاد کسی بیفتی که دیگر در کنار تو نیست، به ناگاه احساس غم و فریاد و ناله به سراغت می‌آید.
چو راندی بر زبان نام دلارام
برفتی از تنش دل وز دل آرام
هوش مصنوعی: وقتی نام دلبر را بر زبان می‌آوری، از وجودش دل می‌کنی و آرامش درون را از دست می‌دهی.
نبودش خواب گر یک دم بخفتی
برو ماهی و مه ماتم گرفتی
هوش مصنوعی: اگر او یک لحظه بخوابد، ماه و ستاره نیز از غم و اندوه به سر می‌برند.
چو اشک از چشم خون افشان براندی
ز اشکش بستر‌ش طوفان براندی
هوش مصنوعی: وقتی اشک از چشمانش مانند خون جاری می‌شود، گویا با آن اشک بستر را به طوفان بدل می‌کند.
اگر شب را خبر بودی ز سوز‌ش
نبودی تا قیامت باز روزش
هوش مصنوعی: اگر شب می‌دانست که چقدر از سوز و دردش رنج می‌برد، هرگز اجازه نمی‌داد تا همیشه ادامه پیدا کند.
وگر خود صبح دیدی ماتم او
فرو رفتی دم صبح از غم او
هوش مصنوعی: اگر صبح را با حال غمگین او دیدی، در دل شب با اندوه او را فراموش کن.
وگر پروین بدیدی دُرّ اشکش
چو اشکش سرنگون گشتی ز رشکش
هوش مصنوعی: اگر پروین را می‌دیدی، اشک‌هایش مانند گوهری می‌درخشید و به خاطر حسادت به او، دلت پر از غصه می‌شد.
وگر دیدی شفق آن ناتوانی‌ش
چو زر گشتی ز روی زعفرانی‌ش
هوش مصنوعی: اگر شفق را ببینی که ناتوانی‌اش مانند طلا شده و زیبایی‌اش از روی زعفران است، تو نیز به شگفتی خواهی افتاد.
وگر ماه از غمش آگاه بودی
برآوردی ز خود ناگاه دودی
هوش مصنوعی: اگر ماه از غم و اندوه تو خبر داشت، ناگهان از وجود خود دودی برمی‌افراشت.
وگر خورشید دیدی سوز و دردش
ز زاری خرقه گشتی شعر زردش
هوش مصنوعی: اگر خورشید را ببینی، آنچنان داغ و سوزان است که با دیدن آن، برای تسکین دردش، به گریه و زاری می‌افتی و آن‌سان به حالت افسردگی و اندوه در می‌آیی.
وگر دیدی فلک خونخواری او
دلش خونین شدی از زاری او
هوش مصنوعی: اگر دیدی که آسمان با ظلم و ستمش به دیگران آزار می‌زند، بدان که دلش از درد و زاری آن‌ها خونین شده است.
وگر خود کوه آن اندوه دیدی
جهانی بر دل خود کوه دیدی
هوش مصنوعی: اگر خود کوه را هم در حال دیدن اندوه ببینی، متوجه می‌شوی که چقدر این اندوه بر دلش سنگینی می‌کند.
وگر دریاش دیدی در چنان درد
ازو برخاستی در یک زمان گرد
هوش مصنوعی: اگر دریا را ببینی، در آن حالتی از درد و نگرانی به تو دست می‌دهد که به یکباره از آن جدا خواهی شد.
وگر دیدی دران اندوه میغ‌ش
نباریدی، مگر درد و دریغش
هوش مصنوعی: اگر دیدی در آن اندوه، باران نمی‌بارد، شاید به خاطر درد و حسرتش باشد.
گهی سیلاب بست از چشم بر خویش
گهی چون آتشی افتاد در خویش
هوش مصنوعی: گاهی اشک‌ها از چشمم سرازیر می‌شود و دیگر زمانی درون خودم شعله‌ور می‌شوم.
گهی چون شمع سر پرتاب می‌تافت
گهی بس زار چون مهتاب می‌تافت
هوش مصنوعی: گاهی همچون شمع، نورش را به اطراف می‌افشاند و در برخی لحظات، مانند ماهتاب، حالتی افسرده و غمگین به خود می‌گیرد.
گهی بر بام می‌شد دست بر سر
گهی می‌رفت همچون حلقه بر در
هوش مصنوعی: گاهی بر بام می‌رفت و دست بر سر می‌کشید، و گاهی مانند حلقه‌ای بر در می‌چرخید.
گهی چون بلبلی در دام مانده
گهی بر درگهی بر بام مانده
هوش مصنوعی: گاهی مانند بلبلی در دام گرفتار می‌شوم و گاهی در حالتی دیگر، بر بلندی‌ها ایستاده‌ام.
گهی از بام راه در گرفتی
دگر ره راه بام از سر گرفتی
هوش مصنوعی: گاهی از بام به راه می‌روی و گاهی دیگر از راه به بام می‌روی.
چو راه در گرفتی دل دو نیمش
سگان کوی بودندی ندیم‌ش
هوش مصنوعی: وقتی که به مسیر جدیدی قدم گذاشتی، دل تو به شدت درگیر شده و مانند دو نیمه شده است؛ زیرا دوستانت در آن کوچه و محله حضور دارند.
زمانی با سگان انباز گشتی
نشستی ساعتی و باز گشتی
هوش مصنوعی: مدتی را با سگ‌ها گذراندی و با آنها نشست و برخاست کردی، اما در نهایت دوباره به زندگی خودت بازگشتی.
دگر ره سوی بام آوردی آهنگ
چو شب گشتی ز آه او شباهنگ
هوش مصنوعی: شما به سمت بالا جاده‌ای جدید را آغاز کرده‌اید، مثل شب که بر اثر آه و ناله‌اش پرنده شب‌هنگام به پرواز در می‌آید.
وگر شب خود شب مهتاب بودی
که داند کاو چه‌سان در تاب بودی
هوش مصنوعی: اگر شب خود شب روشنی و زیبایی ماه بود، چه کسی می‌داند که او چه‌طور درخشان و در حال تابش بوده است؟
چو دیدی ماه، بی روی دلارام
بگردیدی به پهلو جملهٔ بام
هوش مصنوعی: وقتی که ماه را دیدی، به خاطر نداشتن چهرهٔ محبوب دلت دلتنگ شدی و به پهلو نگریستی تا پرچم بام را ببینی.
نکردی بام را باران چنان تر
که کردی نرگسش در یک زمان تر
هوش مصنوعی: باران به اندازه‌ای بر بام نباریده که نرگس را در یک لحظه خیس کرده است.
چه‌گویم من که چون بود و چه‌سان بود
ندانم تا چنان هرگز توان بود
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چگونه بگویم که چه حالتی بوده و چگونه اتفاقی افتاده است، زیرا هرگز چنین چیزی ممکن نیست که دوباره تکرار شود.
ز بس کان ماه گرد بام و در گشت
همه شب مرغ و ماهی زو به‌سر گشت
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه آن ماه در اطراف بام و در خانه می‌چرخید، همه شب مرغ و ماهی به دور او می‌چرخیدند.
ز بس کز آه سردش باد برخاست
ز مرغان هوا فریاد برخاست
هوش مصنوعی: به دلیل درد و گریه‌های عمیق او، صدای فریاد از سوی پرندگان آسمان بلند شد.
ز بس کز آتش دل دم برافروخت
همه مرغان شب را بال و پر سوخت
هوش مصنوعی: به خاطر عشق و دلدادگی شدیدم، آتش دل من چنان شعله‌ور شده که همه پرنده‌های شب را نیز سوزانده است.
چو گِرد بام ماندی پای در گل
دگر ره سوی در شد دست بر دل
هوش مصنوعی: زمانی که در اطراف بام ایستادی و پاهایت در گل گیر کرد، دیگر راهی جز رفتن به سمت در نداری و با دست بر دل احساس نگرانی می‌کنی.
زمانی پیشِ در در روی افتاد
زمانی با سگان در کوی افتاد
هوش مصنوعی: روزی در برابر در، به شدت با مناظر و اتفاقات روبرو شدم؛ روز دیگری هم با سگ‌ها در خیابان‌ها سر و کله زدم.
زمانی استخوان آورد سگ را
زمانی با سگان بنهاد رگ را
هوش مصنوعی: سگ زمانی چیز ارزشمندی را به همراه آورد، و زمانی دیگر هم به سوی گروهی از سگان رفت و پیوند خود را با آن‌ها برقرار کرد.
زمانی آب زد از چشم بر در
زمانی خاک ریخت از عشق بر سر
هوش مصنوعی: زمانی اشک از چشمم بر زمین ریخت و زمانی دیگر برای عشق بر سرم خاک پاشیدم.
زمانی سر برهنه پای بر خاک
به‌دست خویش بر تن جامه زد چاک
هوش مصنوعی: روزی روزگاری، فردی بدون کلاه و با پای بر زمین، با دستان خود بر تنش پارچه‌ای پاره کرد.
فغان از دایهٔ مسکین برآمد
تو گفتی جان از آن غمگین برآمد
هوش مصنوعی: ناله و شکایت از دایهٔ بی‌چاره‌ای بلند شده که گویا این ناله نشان‌دهنده درد و اندوهی عمیق است. از این ناله‌ها حس می‌شود که روح و جان او از آن غم و اندوه پر است و تحت تأثیر قرار گرفته.
کنیزی را بخواند و کار فرمود
به‌زودی بام و در مسمار فرمود
به کنیزی گفت که تمام درها را میخ بزند (که راه تردد بسته شود). مسمار یعنی میخ
چنان درها بر آن دلبر فرو بست
که نتوانست بادی خوش برو جست
هوش مصنوعی: دلبر به گونه‌ای درها را بر روی خود بست که هیچ نسیم خوشی نتوانست به سوی او بیاید.
چو گل درمانده شد ز دایه می‌خواست
که کار گل نگردد جز به می راست
هوش مصنوعی: وقتی گل از دایه خود دلگیر و ناامید می‌شود، درخواست می‌کند که فقط با شراب به حل مشکلاتش بپردازد و کاری نکند که گل به غیر از این روش به آرامش برسد.
برفتش دایه و حالی مِی آورد
تنی چندش ز خوبان در پی آورد
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده که دایه از او دور شده و حالا شخصی چند تن از زیبایان را با خود به همراه دارد.
نشست آن دلبر و شمعی به‌بر بر
به دستی باده و دستی به‌سر بر
هوش مصنوعی: دلبر زیبا در کنارم نشسته است، یک دستش جام باده‌ای دارد و با دست دیگرش موهایش را نوازش می‌کند.
چو جامی نوش کردی آن شکربار
ز خون چشم پر کردی دگر بار
هوش مصنوعی: وقتی که یک بار از آن جام شیرین نوشیدی، دیگر بار با اشک چشمانت آن را پر کردی.
نکردی هیچ جام از باده خالی
که نه پر گشتی از بیجاده حالی
هوش مصنوعی: تو هرگز هیچ‌گاه از شراب خالی نبوده‌ای، چرا که با حال بی‌راه و سرگردانی پر نشده‌ای.
چو بودی نوبت خسرو دگر بار
نخوردی و بکردی سر‌نگونسار
هوش مصنوعی: وقتی نوبت دوباره به پادشاه رسید، دیگر از نعمت‌ها بهره‌مند نشدی و به پایین سقوط کردی.
چنین بودی چنین می خوردن او
زهی فریاد و زاری کردن او
هوش مصنوعی: او اینگونه رفتار می‌کرد و با چنین حالتی زندگی می‌کرد؛ وای بر او که در حال فریاد و زاری است.
جوانی بود و دلتنگی و پستی
فراق و اشتیاق و عشق و مستی
هوش مصنوعی: در جوانی، احساساتی همچون دلتنگی، درد جدایی، شور و شوق، عشق و حالت سرخوشی وجود دارد.
چو زد صد گونه دردش دست درهم
فرو شد گلرخ سرمست در غم
هوش مصنوعی: وقتی انواع مختلف درد به او فشار آورد، چهره زیبا و شادابش در غم و اندوه فرو رفت.
برآورد از جگر آهی چه آهی‌‌!
که تا هفتم فلک بگشاد راهی
هوش مصنوعی: از دل خود آهی برکشیدم که این صدا به آسمان‌های بلند رسید و راهی برای خود گشود.
زبان بگشاد که‌آخر خرمنم سوخت
ز خون دل همه خون در تنم سوخت
هوش مصنوعی: زبانم را باز کردم و به همین خاطر است که در نهایت همه آرزوها و امیدهایم نابود شد. درد و رنج زیادی را تحمل کرده‌ام و همه این دردها در وجودم به شکل خون در حال جریان است.
چنان از آتش دل شد خروشان
که بر هم سوخت سقف سبزپوشان
هوش مصنوعی: دل به قدری ملتهب و خروشان شده که همچون آتشی تند، سقف کسانی که در حفاظت از خود سبزپوشیده‌اند را به آتش می‌کشد و نابود می‌کند.
ز یک یک مژه چندان اشک بارم
که یاران را از آن در رشک آرم
هوش مصنوعی: از هر مژه‌ام آن‌قدر اشک می‌ریزم که دوستانم را به حسادت وامی‌دارم.
همه شب در میان خون چشمم
به‌زاری غرقهٔ جیحون چشمم
هوش مصنوعی: هر شب در میان اشک و خون، چشمم به خاطر درد و غم غرق شده است.
همه روز از خروش دل نزارم
بسان نای و چون نی ناله دارم
هوش مصنوعی: هر روز از دل رنجورم به حالت ناله و فریاد در می‌آیم، مانند نی که صدا می‌دهد و ناله دارد.
همه روز از غم دل در خروشم
چو بحری آتشین در تفّ و جوشم
هوش مصنوعی: هر روز به خاطر غم دلم در حال غصه و ناراحتی هستم، مانند دریای آتشینی که در حال جوش و خروش است.
شبم را گر امید روز بودی
کجا چندین دلم در سوز بودی‌؟!
هوش مصنوعی: اگر در شب من امیدی به روز بود، چرا دل من اینگونه در عذاب و سوز و گداز است؟
چو درد من سری پیدا ندارد
شب یلدای من فردا ندارد
هوش مصنوعی: وقتی که درد من هیچ کس را نمی‌شناسد، شب یلدای من می‌ماند و فردایی ندارد.
ز آهم آسمان هر شب چنان گشت
که گویی ابر شد و آتش‌فشان گشت
هوش مصنوعی: هر شب به خاطر اندوه و ناله‌ام، آسمان به گونه‌ای تغییر کرد که انگار ابرهایی بر آن نشسته و شعله‌ور شده است.
همی هرجا که برخیزد غباری
شود هر ذرّه از آهم شرار‌ی
هوش مصنوعی: هر کجا که من بیدار شوم، غباری به جا می‌ماند و هر ذره‌ای از من مانند شعله‌ای می‌سوزد.
چه‌گویم من که آن سرگشته چون بود
که هر دم سوز جان او فزون بود
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چگونه بگویم که آن شخص سرگشته و دلسوخته، در هر لحظه چقدر بیشتر از درد و حسرت جانش می‌سوزد.
شبی خوابی عجب دید آن دل افروز
که می‌آید برش هرمز دگر روز
هوش مصنوعی: یک شب، آن دلربا خواب جالبی دید که روز دیگری هرمز به نزدش می‌آید.
کبابش از دل زیر و زبر بود
شرابش از خم خون جگر بود
هوش مصنوعی: کباب او از دل ناآرام و آشفته ساخته شده و نوشیدنی‌اش از خون دل سرچشمه می‌گیرد.
در‌آن آتش بدانسان سخت می‌سوخت
که از تفش تو گویی تخت می‌سوخت
هوش مصنوعی: در آن آتش به‌قدری سوزان بود که به نظر می‌رسید از شدت حرارت، حتی تختی نیز در حال سوختن است.
فغان می‌کرد که‌ای دانای راز‌م
ز حد بگذشت سوز من، چه سازم‌؟
هوش مصنوعی: او از درد و رنجش شکایت می‌کند و به دانای رازها می‌گوید: سوز و گداز من از حد فراتر رفته است، پس چه کار می‌توانم بکنم؟
به‌آه سینهٔ شب زنده‌دار‌ان
به خون دیدهٔ پرهیزگار‌ان
هوش مصنوعی: در دل شب کسانی که بیدارند، با صدای آه و ناله‌ای عمیق، احساسات خود را بروز می‌دهند، در حالی که افرادی که ملاحظه‌کار و بااحتیاط هستند، به خاطر دیدن درد و رنج دیگران، چشمانشان پر از اشک می‌شود.
بدان آبی که از چشم گنه‌کار
فرو ریزد چو تنگش درکشد کار
هوش مصنوعی: هر آن اشکی که از چشم فرد گناهکار بریزد، به خاطر درد و رنجی است که او متحمل می‌شود و نشان‌دهنده‌ی عذابی است که بر او وارد می‌شود.
بدان خاکی که زیر خون بود تر
که دارد کشتهٔ مظلوم در بر
هوش مصنوعی: بدان خاکی که زیر آن خون ریخته شده است و مظلومان جان خود را در آن از دست داده‌اند، ارزش و احترام خاصی دارد.
بدان بادی که مرد دست‌کوتاه
برآرد از جگر وقت سحرگاه
هوش مصنوعی: بدان که نسیمی وجود دارد که در هنگام سحر، مردانی که از نظر مالی و توانایی کمبود دارند، سختی‌های خود را برمی‌دارند و دست می‌زنند.
بدان آتش که در وقت ندامت
بود در سینهٔ صاحب سلامت
هوش مصنوعی: به آتش درون کسی توجه کن که در زمان پشیمانی و احساس ندامت قرار دارد و همچنان سلامت و قوی باقی مانده است.
به باد سرد از جان کریمان
به آب گرم از چشم یتیمان
هوش مصنوعی: باد سردی که از جان کریمان می‌وزد، به مفهوم بی‌توجهی و بی‌احساسی آن‌هاست، در حالی که آب گرم از چشم یتیمان، نماد محبت و دلسوزی‌ای است که آن‌ها نیاز دارند. در واقع، این عبارت نشان‌دهنده تضادی بین بی‌تقوایی و محبت در جامعه است.
به پیری پشت چون چوگان خمیده
تک ِ گوی‌اش به‌سر میدان رسیده
هوش مصنوعی: در کهنسالی، پشت انسان مانند چوبی خمیده شده است و مانند توپ بازی که به آخر میدان رسیده، زندگی او به پایان خود نزدیک می‌شود.
به طفلی دیده پُر‌نم‌، سینه پُرتاب
به مرد تشنه چون گلبرگ سیراب
هوش مصنوعی: چشمان کودکی پر از اشک است، سینه‌ای پراشک به مردی تشنه که مانند گلبرگ تازه‌ای سیراب شده است.
بدان زاری که پیر ناتوانی
فرو ریزد بسر، خاک جوانی
هوش مصنوعی: بدان رنج و زاری که یک فرد پیر و ناتوان تحمل می‌کند، سرانجام به خاک جوانی و جوانی او می‌انجامد.
به درد نوعروس روی بر خاک
ز درد زه بداده جان غمناک
درد زه‌: درد زایمان 
به مشتاقان اسرار حقیقت
به نقّادان بازار طریقت
هوش مصنوعی: به کسانی که به دنبال اسرار حقیقت هستند و به ناظرانی که در دنیای طریق و سیر و سلوک فعالیت می‌کنند، توجه شده است.
بدان دل کاو ز نو‌آشنا ماند
بدان جان کاو ز آلایش جدا ماند
هوش مصنوعی: هر کس که دلش به آشنایی‌های تازه عادت کرده باشد، باید بداند که جان او با پاکی و دوری از آلودگی‌ها همراه بوده است.
به حق پادشاهی تو بر تو
چه‌گویم نیز می‌دانی دگر تو
هوش مصنوعی: به حقیقت، درباره بزرگی و مقام تو چه بگویم که خودت بهتر از هر کسی می‌دانی؟
که دستم گیر و فریادم رس آخر
بس آخر گوشمال من بس آخر
هوش مصنوعی: دست مرا بگیر و کمکم کن؛ فریاد من به انتها رسیده و دیگر نمی‌توانم بیشتر تحمل کنم.
مرا از تنگنای دهر بِرهان
دلم زین غصه و زین قهر برهان
هوش مصنوعی: از مشکلات و تنگناهای زندگی مرا رهایی بخش، و دلم را از این اندوه و خشم نجات بده.
اگر روزی ز عالم شاد بودم
هزاران روز با فریاد بودم
هوش مصنوعی: اگر یک روز خوشحال و شاداب باشم، هزاران روز دیگر را با شادی و سر و صدای زیاد سپری کرده‌ام.
نهایت نیست روز ماتمم را
سری پیدا نمی‌آید غمم را
هوش مصنوعی: در نهایت، یک روز غم و اندوه من به پایان نمی‌رسد، و هیچ‌کس نمی‌تواند درد و ناراحتی من را درک کند.
ز زاری کردن آن ماه‌پاره
به زاری گشت گریان هر ستاره
هوش مصنوعی: از گریه و نالۀ آن ماه‌پاره، هر ستاره‌ای به حالتی غمگین و گریان در آمده است.
به‌آخر چون ز حالی شد به‌حالی
نجاتش داد از‌آن غم حق تعالی
هوش مصنوعی: در نهایت، زمانی که او به وضعیتی بسیار دشوار رسید، خداوند او را از آن غم نجات داد.
رسید آخر دعای او به‌جایی
برآمد بر هدف تیر دعا‌یی
هوش مصنوعی: دعای او بالاخره به نتیجه رسید و تیر آرزویش به هدف خود برخورد کرد.
هزاران جان نثار صبحگاهی
که آید بر نشانه تیر آهی
هوش مصنوعی: هزاران جان آماده فدا شدن هستند برای صبحی که با نشانه‌ای از درد و اندوه می‌رسد.
چو مرغ صبحگاهی پر برافشاند
عروس آسمان گوهر برافشاند
هوش مصنوعی: همان‌طور که پرنده‌های صبحگاهی بال‌های خود را می‌گسترانند و زیبایی آسمان را به نمایش می‌گذارند، به نوعی می‌توان گفت که آن‌ها جواهرات آسمان را نثار می‌کنند.
برآمد صبح همچو نار خندان
بزد یک خنده بر گردون گردان
هوش مصنوعی: سحرگاه روشن و شادی‌بخش مانند آتش خندانی طلوع کرد و یک بار به آسمان خنده زد.
بسان قبّهٔ زرّین بدو نیم
گرفته در دهن ماسورهٔ سیم
هوش مصنوعی: مانند گنبد طلا، او را نیمی از آن در دهان یک لوله نقره‌ای جا داده‌اند.
چو یافت این طاق ازرق روشنایی
پدید آمد نشان آشنایی
هوش مصنوعی: زمانی که این قوس آبی رنگ نوری را پیدا کرد، نشان‌هایی از آشنایی آشکار شد.
درآمد هرمز عاشق ز در در
به‌دستان بسته دستاری به‌سر بر
هوش مصنوعی: هرمز عاشق از در وارد شد و خود را با دستاری بر سر، که به دستانش بسته شده بود، معرفی کرد.
سرای چون بهشتی دید پر‌نور
بهشتی از بهشتی روی پر حور
هوش مصنوعی: خانه‌ای را دیدم که نورانی و زیبا بود، مانند بهشت؛ گویی که در آن جا، زیبایی‌ها و معصومیت‌های بهشتی حضور داشتند.
به پیش صفّه تختی بود از زر
مرصّع کرده او از پای تا سر
هوش مصنوعی: در جلوی صفه، تختی وجود داشت که به طرز زیبایی از طلا تزیین شده و از بالا تا پایین به طور کامل پوشیده شده بود.
به پیش تخت در بستر فگنده
بر آن بستر گل تر سر فگنده
هوش مصنوعی: در برابر تخت، بر دختری که در بستر گل نشسته، سرش را به آرامی بر روی آن گل‌ها گذاشته است.
نشسته دایه بر بالین گل‌رخ
زبان بگشاده با گلرخ به پاسخ
هوش مصنوعی: دایه کنار دختر زیبا نشسته و در حال صحبت با اوست.
که برنایی غریب اینجا فتاده‌ست
که در علم پزشکی اوستاد‌ست
هوش مصنوعی: اینجا کسی ناشناخته و بی‌همتا حضور دارد که در زمینه پزشکی بسیار ماهر و استاد است.
ترا گر قرض هرمز دارد این مرد
همه درمان تواند کردن این درد
هوش مصنوعی: اگر این مرد به تو بدهی از هرمز داشته باشد، می‌تواند تمام درمان‌های لازم را برای این درد انجام دهد.
چو بشنید این سخن گلرخ نظر کرد
دل خود زان نظر زیر و زبر کرد
هوش مصنوعی: زمانی که گلرخ این سخن را شنید، نگاهی به دل خود انداخت و از این نظر، احوالش به شدت دگرگون شد.
جوانی دید دستاری بسر بر
کتانی همچو برگ گل به‌بر در
هوش مصنوعی: یک جوانی را دیدم که بر سرش عمامه‌ای گذاشته بود و لباسی به رنگ کتان به تن کرده بود که مانند برگ گل زیبا به نظر می‌رسید.
خطی در گرد خورشید‌ش کشیده
به‌شاهی خط ز جمشید‌ش رسیده
هوش مصنوعی: خطی در دور خورشید کشیده شده که به نوعی نشان از سلطنت و عظمت جمشید دارد.
دو لب چون پارهٔ لعل دو پاره
نهفته زیر لعلش سی ستاره
هوش مصنوعی: دو لب مانند دو قطعه‌ی لعل هستند و زیر این لعل‌ها، سی ستاره پنهان شده است.
سر زلفش ز عنبر حلّه در بر
وزان هر موی را صد فتنه در سر
هوش مصنوعی: موهای او مانند عطر خوشبوی عنبر با شگفتی و زیبایی بر سرش آویزان است و هر یک از این موها جذابیت و فریب خاصی دارد.
رخی کز برگ گل صد دایه بودش
مهی کز مشگ تر صد سایه بودش
هوش مصنوعی: چهره‌ای که مانند گل صد برگ زیباست و مظهر لطافت است، مانند ماهی است که از عطر مشک بیشتر از صد سایه جنبه دارد.
نظر چون بر رخ گلفام‌ش افتاد
چو برگی لرزه بر اندام‌ش افتاد
هوش مصنوعی: وقتی نگاهی به چهره زیبا و گل‌مانند او انداختم، مانند برگی که از باد بلرزد، همه وجودم لرزید.
به‌پیش خطّ او شد حلقه در گوش
درآمد خون او یک‌باره در جوش
هوش مصنوعی: به سوی او حرکت کرد و به زیبایی در حلقه‌ای از زنجیر قرار گرفت؛ خون او ناگهان به جوش آمد و به جوش و خروش افتاد.
ز دل آرام و از سر هوش او شد
اسیر چشمهٔ چون نوش او شد
هوش مصنوعی: از دل آرام و از عقل هوشیارش، او اسیر زیبایی چشمانش شده و مانند نوشیدنی شیرین، مسحور آن جمال گردیده است.
چو چشمش در رخ آن سبز‌خط ماند
چو حیرانی به هرمز در غلط ماند
هوش مصنوعی: چشمانش به چهره‌ی آن جوان خوش‌خط خیره مانده و مثل کسی که در هرمز سردرگم شده است، حیران و گم شده است.
بدل گفتا نمی‌دانم که او هست
که گلرخ شد به‌هشیاری ازو مست
هوش مصنوعی: گفتن که نمی‌داند چه کسی است که با چهره زیبا و با هشیاری‌اش، دیگری را مست کرده است.
چو کس نبود نظیر‌ش او بود این
اگر او این بود نیکو بود این
هوش مصنوعی: اگر کسی مانند او نبود، شاید او نیز اگر در شرایط بهتری بود، خوب بود.
بیا تا خاک او در دیده گیریم
چرا او را چنین دزدیده گیریم
هوش مصنوعی: بیایید تا از خاک او در چشمانمان بگذاریم، چرا که به این شکل او را پنهانی گرفته‌ایم.
دگر ره گفت ممکن نیست هرگز
که گل را باز بیند نیز هرمز
هوش مصنوعی: دیگر نمی‌توان گفت که گل همیشه در دسترس خواهد بود و به راحتی می‌توان آن را دوباره دید.
چو شد اندیشهٔ گل بی‌نهایت
ز بی صبری به‌جوش آمد به‌غایت
هوش مصنوعی: وقتی که فکر و خیال گل به حدی زیاد شد که تحملم به پایان رسید، به شدت شور و شوقی در من به وجود آمد.
نهان با دایه گفت این ماه چهره
که دارد طلعت‌ش از ماه بهره
هوش مصنوعی: این ماه چهره با دایه به صورت پنهانی صحبت می‌کند و می‌گوید که زیبایی‌اش از ماه الهام گرفته شده است.
نماند جز به هرمز بند بندش
نگه کن چهره و سرو بلندش
هوش مصنوعی: هیچ چیزی باقی نمانده جز هرمز، آن را با دقت نگاه کن، چهره زیبا و قامت بلندش را.
ندانم اوست یا مانندهٔ اوست
که دل آزاد ازو چون بندهٔ اوست
هوش مصنوعی: نمی‌دانم آیا او خود است یا شبیه او، اما دل من که از او آزاد است، همچنان مانند بنده‌ای به او وابسته است.
جوابش داد حالی دایه کای حور
بسی مانَد به مردم مردم از دور
هوش مصنوعی: به او پاسخ داد که ای دایه، بسیاری از حورهایی که تو اشاره می‌کنی، شبیه به انسان‌ها هستند و انسان‌ها از دور به آن‌ها نگاه می‌کنند.
به‌کردار تو بی‌حاصل دلی نیست
چو خواهی کرد در آبم گلی نیست
هوش مصنوعی: هیچ دل صادقی نیست که به رفتار تو بی‌توجهی کند، بنابراین اگر بخواهی در زندگی‌ام مشکلاتی به وجود بیاوری، نتیجه‌ای نخواهی گرفت.
نکو افتادت الحق عشقبازی
که از سر پردهٔ عشّاق سازی
هوش مصنوعی: عشق بازی تو به قدری زیباست که حتی از پشت پرده نیز قابل مشاهده و تحسین است.
مگر آن رنگرز لاف هنر زد
که چون رنگش خوش آمد ریش درزد
هوش مصنوعی: شاید آن رنگرزی که ادعای هنرش را کرده، وقتی که رنگش خوش‌نما شده، تصمیم گرفته ریشش را هم رنگ کند.
بگفت این و به‌گرمی کرد سرد‌ش
کزان گفتار گل دل درد کردش
هوش مصنوعی: او این سخن را گفت و به گرمی به او نگاه کرد، اما از آن حرف، دلش به درد آمد.
نگه کرد از کنار چشم دایه
بران خورشید روی افگند سایه
هوش مصنوعی: او از لایه‌ی پلک مادرانه‌اش نگاهی به جانب افق انداخت و سایه‌ای به روی خورشید انداخت.
چو هرمز را بدید او باز بشناخت
بر گل جای هرمز بازپرداخت
هوش مصنوعی: زمانی که هرمز را دید، او را دوباره شناخت و به گل، جایی را که هرمز در آن بود، بازگرداند.
درآمد هرمز و از پای بنشست
گرفتش چون طبیبان نبض در دست
هوش مصنوعی: هرمز وارد شد و به محض ورود، بر زمین نشست. او را به گونه‌ای گرفتند که مانند طبیبان نبض کسی را در دست گرفته‌اند.
تأمل کرد و نبضش نیک بشناخت
ولیکن خویشتن را اعجمی ساخت
هوش مصنوعی: او در اندیشه‌ای عمیق فرو رفت و به خوبی احساساتش را شناخت، اما در نهایت خودش را به نوعی ناشناخته و عجیب تبدیل کرد.
عجب که‌آنجا جهان بر هم نمی‌زد
دلش می‌سوخت اما دم نمی‌زد
هوش مصنوعی: عجیب است که در آن مکان، دلش آرام نمی‌گرفت و با وجود این‌که ناراحت بود، هیچ چیزی نمی‌گفت.
بفرمودش علاج و زود برخاست
چو آتش آمد و چون دود برخاست
هوش مصنوعی: او به او دستور داد که درمان کند و به سرعت از جا بلند شد، مانند زمانی که آتش شعله‌ور می‌شود و دود برمی‌خیزد.
چو هرمز شد برون گلرخ به‌زاری
ز نرگس ریخت باران بهاری
هوش مصنوعی: زمانی که هرمز از گلرخ به‌زاری بیرون آمد، باران بهاری از نرگس‌ها ریخت.
ز هرمز دل چنان در بندش افتاد
که آتش در همه پیوند‌ش افتاد
هوش مصنوعی: دل آدمی به قدری به عشق هرمز وابسته شده که گویی آتش در تمام رشته‌های ارتباطش شعله‌ور شده است.
همه روز و همه شب در فغان بود
دلش در آرزو‌ی دلستان بود
هوش مصنوعی: دلش هر روز و هر شب نگران و ناآرام بود و به دنبال معشوقش آرزو و longing داشت.
همان روز و همان شب هرمز از غم
چو صبح آتش همی‌افروخت از دم
هوش مصنوعی: در همان روز و شب، هرمز به خاطر غم و اندوهش مانند صبح که به آرامی آتش می‌افروزد، آتش اشک و درد را به وجود آورد.
دران آتش چنان می‌سوخت جانش
که موج آتشین می‌زد زبانش
هوش مصنوعی: او به قدری در آتش عشق می‌سوخت که زبانش مانند موجی آتشین به حرکت درآمده بود.
دو یار اندر برش بنشسته بودند
ز بیداری خسرو خسته بودند
هوش مصنوعی: دو دوست در کنار او نشسته بودند و از بیداری و بی‌خوابی خسرو، خسته و مایوس به نظر می‌رسیدند.
بدو گفتند که‌آخر دل به‌خویش آر
خردمندی‌! خردمندیت پیش آر‌!
هوش مصنوعی: به او گفتند که در نهایت باید به خودت فکر کنی و عاقلانه عمل کنی! عاقل بودن خودت را نشان بده!
چو در عقل و تمیز از ما فزونی
چرا باید در این سودا زبونی‌؟
هوش مصنوعی: اگر در فهم و عقل بر ما برتری هست، پس چرا باید در این کار بی‌اراده و ناتوان باشیم؟
دل و عقل از پی این روز باید
صبوری در میان سوز باید
هوش مصنوعی: برای این روزها لازم است صبر و شکیبایی نشان دهیم، حتی در سختی‌ها و مشکلات.
بدین‌سان بود آن شب تا به‌روز او
نمی‌آسود چون شمعی ز سوز او
هوش مصنوعی: آن شب به این صورت گذشت که او تا صبح آرامش نداشت و مانند شمعی در حال سوختن بود.
چو خورشید از خم گردون درآمد
ز زیر چرخ سقلاطون برآمد
هوش مصنوعی: وقتی خورشید از زیر آسمان به بیرون آمد، روشنایی و زیبایی آن به همه جا پراکنده شد.
تو گفتی جامهٔ زربفت می‌بافت
که بر چرخ فلک زررشته می‌تافت
هوش مصنوعی: تو گفتی که پارچه‌های زیبا و زرین را می‌بافی، همان‌طور که در آسمان رشته‌های طلا درخشان می‌شوند.
برِ گل رفت خسرو از پگاهی
که در گل از پگاهی به نگاهی
هوش مصنوعی: خسرو صبح زود به سمت گل رفت، وقتی که در گل با یک نگاه، دلنشینی خاصی پیدا کرد.
چو در دهلیز آن ایوان بِاستاد
دلش از اشک سیلابی فرستاد
هوش مصنوعی: وقتی وارد آن ایوان شدم، دلش از شدت احساسات به شدت غمگین شد و اشک‌ها مانند سیلابی جاری شدند.
نه روی آنکه بی دمساز گردد
نه برگ آنکه از گل باز گردد
هوش مصنوعی: نه می‌توان به زیبایی کسی بسنده کرد که بدون همراهی از آن زیبایی بی‌نصیب بماند، و نه می‌توان از شکوفایی گل‌ها صرف‌نظر کرد که به خاطر برگ‌های خود از گل دور بمانند.
به‌دل گفت آخر ای دل هوش می‌دار
دمی گر چشم داری گوش می‌دار
هوش مصنوعی: به دل گفتم که حواس‌ات را جمع کن و به خودت بیندیش. اگر چشمی داری، باید گوش نیز داشته باشی.
به‌آیین باش و سر در پیش افگن
نظر بر پشت پای خویش افگن
هوش مصنوعی: به راه و رسم خوبی‌ها رفتار کن و با تواضع سر پایین بینداز و به اعمال گذشته‌ات توجه کن.
بگفت این و بدان دهلیز در رفت
برِ آن سرو قد سیم‌بر رفت
هوش مصنوعی: او این را گفت و به آن راهرو رفت، در حالی که به سمت آن دختر با قد بلند و زیبا حرکت کرد.
چو هرمز را بدید آن ماه‌پاره
فرو بارید بر ماهش ستاره
هوش مصنوعی: وقتی هرمز آن دختر زیبا را دید، ستاره‌هایی بر روی او باریدند.
گهی اشکی چو خون پوشیده می‌کرد
گهی پنهان نظر دزدیده می‌کرد
هوش مصنوعی: گاه اشکی را با درد در دل پنهان می‌کرد و گاه با چشمانش به طور مخفیانه نگاه می‌نمود.
بسی با دل دم از راه جدل زد
که هرمز را طبیبی در بدل زد
هوش مصنوعی: بسیار افرادی با دل و جان درباره‌ی موضوعاتی بحث و جدل کردند و گفتند که هرمز کسی را به عنوان پزشک جایگزین خود انتخاب کرده است.
زمانی گفت هرگز هرمز او نیست
چو هرمز خفتهیی تو هرگز او نیست
هوش مصنوعی: مدت‌ها پیش گفته شده که هیچ‌چیز به اندازه‌ی هرمزی که در خواب است، وجود ندارد و آنچه معمولاً به ما می‌گویند هیچ‌گاه به اندازه‌ی آن هرمز خوابیده واقعی نیست.
اگر او هرمز مدهوش بودی
کجا در پیش گل خاموش بودی
هوش مصنوعی: اگر او مانند هرمز مست و سرمست بود، پس چگونه در کنار گل آرام و بی‌صدا می‌نشست؟
کسی پروانه گردد در خیالم
که آرد طاقت شمع جمالم
هوش مصنوعی: کسی در خیال من وارد شود که بتواند مثل پروانه به خاطر زیبایی من نزدیک شود و طاقت تحمل آن را داشته باشد.
اگر او هرمز آشفته بودی
به‌یک یک موی رمزی گفته بودی
هوش مصنوعی: اگر او در حالت آشفتگی و دل‌تنگی بود، می‌توانست به‌راحتی با یک موی خود رمز و رازی را فاش کند.
بسی ماند به‌هم مردم به‌مردم
چراغ شب بسی ماند به انجم
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم در شب مانند ستاره‌ها به هم نزدیک و درخشنده‌اند.
زمانی گفت بی‌شک جان من اوست
کدامین جان و دل‌؟! جانان من اوست
هوش مصنوعی: مدتی پیش گفت که بی‌تردید روح من همان محبوب است، اما کدام روح و دل؟! محبوب من تنها اوست.
گر از انجم شود گردون شکفته
کجا مه در میان گردد نهفته
هوش مصنوعی: اگر آسمان‌ها شکوفا شوند و ستاره‌ها براق گردند، جایگاه ماه کجا خواهد بود که در میان آن‌ها پنهان شود؟
یقین دانم که بی‌شک اوست این ماه
ولکین سوخته‌ست از رنج این راه
هوش مصنوعی: به طور قطع می‌دانم که او همان ماه است، اما از سختی‌های این مسیر رنج کشیده است.
چو او پر سوخت دل در برازان سوخت
کدامین دل چه می‌گویم که جان سوخت
هوش مصنوعی: وقتی او با عشق خود دل مرا آتش زد، دل کدامین انسان را می‌توانم توصیف کنم که جانش نیز سوخته است؟
مرا باید که درد بیش بینم
که تا روی طبیب خویش بینم
هوش مصنوعی: من باید بیشتر از قبل درد و رنج را تجربه کنم تا بتوانم چهره پزشک خود را ببینم.
در این دردی که دارم مرد من اوست
به‌هر رویی طبیب درد من اوست
هوش مصنوعی: این درد و مشکلاتی که احساس می‌کنم، تنها کسی که می‌تواند به من کمک کند و درمانم کند، او است.
کنون این درد با او باز گویم
طبیبم اوست با او راز گویم
هوش مصنوعی: حالا این درد را با او در میان می‌گذارم؛ او پزشکم است و با او با خیال راحت صحبت می‌کنم.
به‌آخر چون ز حد بگذشت سوزش
سیه‌تر شد ز صد شبگیر روزش
هوش مصنوعی: وقتی درد و رنج به اوج خود می‌رسد، شدت آن به قدری زیاد می‌شود که از شب‌های طولانی و طاقت‌فرسا هم بدتر می‌شود.
به‌زودی همچو تیری عقل او شد
کمان طاقتش از زه فرو شد
هوش مصنوعی: به زودی مانند تیر، عقل او تند و پرشتاب خواهد شد و ظرفیت او به شدت کاهش می‌یابد.
به‌دل گفت اینت زیبا دلربایی
طبیب‌ست این پریوش یا بلایی‌‌؟!
هوش مصنوعی: دل به خودش می‌گوید: آیا این زیبایی و جاذبه‌اش مانند طبیبی است که درد و غم را درمان می‌کند، یا برعکس، برای من بلایی خواهد بود که دردسر ساز شود؟
چه سازم تا شود با من هم آواز‌؟
چه سازم‌‌؟ چون گشایم پیش او راز‌؟
هوش مصنوعی: چه کار کنم تا او هم با من هم‌صدایی کند؟ چه کاری باید انجام دهم؟ وقتی که سخن دل را برای او باز کنم، چه باید بگویم؟
ز رسوا گشتن ِ خود می بترسم
اگر زین راز چیزی زو بپرسم
هوش مصنوعی: من از این می‌ترسم که اگر از او درباره این راز بپرسم، رسوا شوم.
ز دست دل بلایی بیشم آمد
ز سر در پیش پایی پیشم آمد
هوش مصنوعی: از دل دچار نگرانی‌ها و مشکلات زیادی شدم، به طوری که برخی از آن‌ها در جلو پایم سر برآورده‌اند.
چو جایی بود خالی و کسی نه
خصوصاً در میان دوری بسی نه
هوش مصنوعی: اگر جایی خالی باشد و هیچ کس نباشد، به ویژه در دورانی که به طور خاص تنهایی و فراق وجود دارد، آن مکان به شدت خالی و بی‌روح خواهد بود.
درین اندیشه چون آشفته حالی
درافگند از سر رمزی سؤالی
هوش مصنوعی: در این افکار و نگرانی‌ها، چون در آشفتگی فرورفته‌ام، از راز و رمز چیزی در ذهنم درخواستی دارم.
بدو گفت ای سبک‌پی از کجایی‌؟
که داری در دل ما آشنایی
هوش مصنوعی: به او گفتند، ای کسی که بی‌خش و سنگینی می‌گویی، از کجا آمده‌ای که در دل ما احساس آشنایی می‌کنی؟
خبر ده از نژاد خویش ما را
که آمد شبهتی در پیش ما را
هوش مصنوعی: به ما بگو از خانواده و نژادت که موضوعی مشابهی در پیش رو داریم.
لب هرمز ازان بت باز خندید
به شادی در رخ دمساز خندید
هوش مصنوعی: لب هرمز از آن معشوق لبخند زد و به خاطر خوشحالی، در چهره‌ی یار هم لبخند زد.
فسون هرمز ِ خورشید تمثال
ازان یک خنده گل بشناخت در حال
با آن خنده که هرمز زد او را بازشناخت و فهمید که خودِ هرمز است.
بدو گفت ای جهان را نور از تو
به دوران چشم زخمی دور از تو
هوش مصنوعی: به او گفت، ای جهان، روشنی از تو به زندگی می‌تابد و دوری تو را از چشم‌زخم حفظ می‌کند.
اگر تو هرمزی بر گوی حالت
و یا در خواب می‌بینم جمالت‌؟
هوش مصنوعی: اگر تو در حال بیداری با من ملاقات می‌کنی و یا در خواب چهره‌ات را می‌بینم؟
خطی بر خونم آوردی دگر بار
منم سر بر خطت چشمی گهر بار
هوش مصنوعی: تو بار دیگر بر دل من خطی زدی و من بار دیگر سرم را بر آن خط می‌گذارم و برایت اشکی گرانبار می‌ریزم.
لب لعلت رگ جانم گرفته‌ست
خط سبزت گریبانم گرفته‌ست
هوش مصنوعی: بوسه‌ای که بر لبت زده‌ام، جانم را تحت تاثیر قرار داده و تب عشق تو چنان مرا درگیر کرده که نمی‌توانم از تو جدا شوم.
درشتی کرد خط با روی نرمت
ز رویم آخر آید بو که شرمت
هوش مصنوعی: وقتی که خطی سخت و خشن بر روی چهره‌ی نرمت می‌نویسند، در پایان بوی شرم و خجالت تو به مشام می‌رسد.
منم بی روی تو سالی، ز تیمار
نشسته روی آورده به دیوار
هوش مصنوعی: من یک سال تمام به خاطر نبودن تو ناراحتم و از روی بی‌حالی به دیوار تکیه داده‌ام.
منم بی روی تو بر روی مانده
دلی پرخون تنی چون موی مانده
هوش مصنوعی: من بدون چهره‌ات دلگیر و غمگین هستم و دلی پر از درد دارم، مانند مویی که بر زمین مانده و بی‌حالت است.
ز گِل برکش مرا پای دل آخر
چو من کس را مکن سر در گِل آخر
هوش مصنوعی: از دل و روح من بیرونم بکش و نگذار که دیگران را در مشکلات غوطه‌ور کنم، چون من هم مانند دیگران درگیر این گِل و خاک هستم.
چو دل بربودی و جان نیز بردی
دلم خستی و بر جانم سپردی
هوش مصنوعی: وقتی که مرا از عشق خود محروم کردی و روح و جانم را نیز از من گرفتی، دل مرا شکستی و همه چیزم را به تو سپردم.
به عنّابم چو کردی مغز خسته
از آن در پوست می‌خندی چو پسته‌؟!
هوش مصنوعی: به من که دانه‌ای شبیه عناب هستم، وقتی مغز خسته‌ام را از آن خارج می‌کنی، آیا مانند پسته به من می‌خندی؟
ز دست تو چو در دستت اسیر‌م
مکن گر دستگیری دستگیرم
هوش مصنوعی: اگر تو مرا در دستان خود به اسارت درآوری، مرا رها نکن وگرنه در حالتی که به تو نیاز دارم، کمکم کن.
زبان بگشاد هرمز کای سمن‌بو‌ی
مشو با من درین معنی سخنگو‌ی
هوش مصنوعی: هرمز زبان به سخن آورد و گفت: ای خوشبو، در این موضوع با من گفتگو کن.
تو می‌دانی ز مهرت بر چه سانم
ز مهرت چون مه نو ناتوانم
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که چقدر به عشق تو وابسته‌ام و چقدر از عشق تو احساس ضعف و ناتوانی می‌کنم، مانند ماه نو که هنوز کامل نشده و قدرتی ندارد.
شدم آواره بی روی تو از روم
وز انجا اوفتادم سوی این بوم
هوش مصنوعی: من بدون چهره تو از سرزمین خود رانده شدم و از آنجا به این سرزمین افتادم.
هزاران حیله و تزویر کردم
که تا با تو سخن تقریر کردم
هوش مصنوعی: من هزاران روش و حقه به کار بردم تا بتوانم با تو صحبت کنم.
منم امروز همچون سایه‌یی خوار
چو سایه بر زمین افتاده‌یی زار
هوش مصنوعی: امروز حال و روز من مانند سایه‌ای خوار و بی‌ارزش است، مثل سایه‌ای که به‌زور بر روی زمین افتاده و حالتی ناخوشایند دارد.
رهی پیشت بدان امید آید
که سایه از پی خورشید آید
هوش مصنوعی: راهی را پیش می‌گیرم با این امید که مثل سایه، از پی خورشید بیایم.
چو وقت و جای نیست ای زندگانی
چگونه خواهم از تو مژدگانی
هوش مصنوعی: وقتی نه زمان مناسب است و نه مکان مناسب، چگونه می‌توانم از تو پاداشی خواسته باشم؟
بدان ای ماه تا دلشاد گردی
ز بی اصلی من آزاد گردی
هوش مصنوعی: ای ماه، بدان که وقتی دلشاد می‌شوی، از من که بی‌نسبت و بی‌ریشه‌ام آزاد خواهی گشت.
که من فرزند قیصر شاه رومم
ز رتبت سجده می‌آرد نجومم
هوش مصنوعی: من فرزند قیصر، پادشاه روم هستم و به خاطر مقام و رتبه‌ام، ستاره‌ها به من احترام می‌گذارند و سجده می‌کنند.
چو زلف او ز سر تا بن کم و بیش
یکایک شرح دادش قصهٔ خویش
هوش مصنوعی: زلف او داستان زندگی‌اش را از اول تا آخر به خوبی بیان کرد و هر جزئیاتش را توضیح داد.
چو گل بشنود کاو شهزاد روم است
سپهر ملک و دریای علوم است
هوش مصنوعی: وقتی که گل صدای کسی را بشنود که شاهزاده روم است، متوجه می‌شود که او مانند آسمان سلطنت و دریاچه‌ای از دانش و علم است.
لب گل شد چو گل خندان از آن کار
گرفت انگشت در دندان از آن کار
هوش مصنوعی: لب گل مانند گل خندان شد، زیرا او به کار مشغول بود و انگشتش را در دندانش گذاشته بود.
به هرمز گفت اکنون کار افتاد
که گل را بار دیگر خار افتاد
هوش مصنوعی: به هرمز گفت که اکنون کار به جایی رسیده است که گل دوباره به خواب می‌رود و خارهایش دوباره سر بر می‌آورد.
در آن گاهی که بودی باغبانی
نبودت پادشاهی بر جهانی
هوش مصنوعی: در زمانی که تو در کنار ما بودی، مدیری برای دنیا نبود و همه چیز به درستی و زیبایی پیش می‌رفت.
به من آنگه نمی‌کردی نگاهی
نگاهی چون کنی در پادشاهی
هوش مصنوعی: اگر آن زمان به من توجه نمی‌کردی، اکنون چگونه می‌توانی به کسی که در رده‌ی قدرت و سلطنت است، نظر افکنید؟
چه می‌گویم کزین شادی چنانم
که در تن همچو گل بشکفت جانم
هوش مصنوعی: چه می‌گویم از این خوشحالی که به‌طور کامل در وجودم نمایان شده و همچون گلی در تنم شکفته‌ام.
که‌را بود آگهی کاین بی‌سر و پای
نهاده بود لایق پای بر جای
هوش مصنوعی: کیست که خبر داشته باشد که این شخص بدون سر و پایش، به گونه‌ای در اینجا قرار گرفته که شایسته‌ است به پای کوبی بپردازد.
به‌حمداللّه که اکنون پادشایی
نیی مهمرد زاد روستایی
هوش مصنوعی: خوشبختانه، اکنون در این سرزمین پادشاهی وجود ندارد که از یک مرد روستایی باشد.
کنون آن رفت زین پس کار من ساز
ز راه مصلحت با خویشتن ساز
هوش مصنوعی: اکنون که او رفت، از این به بعد من باید کارهایم را طوری انجام دهم که با مصلحت خودم سازگار باشد.
چنین مگذار بر بستر مرا زار
که در عالم ندارم جز ترا یار
هوش مصنوعی: نگذار در بستر زندگی‌ام ناراحتی و غم باشد، زیرا در این دنیا هیچ یاری جز تو ندارم.
طبیب من مکن از من تحاشی
خلاصم ده ازین صاحب فراشی
هوش مصنوعی: ای پزشک من، از من دوری نکن، مرا از این شخصی که بر روی تخت استراحت می‌کند، رهایی بخش.
طبیبی باش و جای من بگردان
وزین موضع هوای من بگردان
هوش مصنوعی: به عنوان یک پزشک عمل کن و در جایی که من هستم جابجا شو و دقت کن که وضعیت من را تغییر بدهی.
ز دست افتاده‌ام‌، از جای برخیز
مرا زین شهر بگریزان و بگریز
هوش مصنوعی: من از دست رفته‌ام، از جایی که هستم برخیز و مرا از این شهر دور کن و خودت هم برو.
تو دانی کز توام آواره گشته
چنین عاجز چنین بیچاره گشته
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که به خاطر تو، من تا این حد سرگردان و ناتوان شده‌ام و به این حال بیچارگی افتاده‌ام.
پدر از من ز خان و مان برآمد
ولیکن گل ز تو از جان برآمد
هوش مصنوعی: پدر من از خانواده و خانه‌ام جدایی پیدا کرد، اما گل و زیبایی در وجود تو از دل و جان من برخاسته است.
به یک‌ره فتنه‌ها شد روشن از تو
پدر آواره از من شد من از تو
هوش مصنوعی: از تو به من فتنه‌ها و مشکلاتی رسید که پدرم را آواره کرد و من هم به خاطر تو از تو دور شدم.
کنون چیزی که حالی دلپذیر‌ست
وصال امشب‌ست و ناگزیر‌ست
هوش مصنوعی: اکنون چیزی که احساس خوشایندی دارد، دیدار امشب است و نمی‌توان از آن فرار کرد.
چو گردون بر زمین افگند سایه
بیاید در نهان پیش تو دایه
هوش مصنوعی: وقتی که آسمان سایه‌اش را بر زمین می‌اندازد، در خفا نزد تو دایه‌ای خواهد آمد.
ترا در چادر و در موزه حالی
فرود آرد بدین ایوان عالی
هوش مصنوعی: تو را در چادر و موزه می‌بینم که در این ایوان به طور شگفت‌انگیزی قرار داری.
مگر امشب دمی از ما براید
وزین شادی غمی از ما سراید
هوش مصنوعی: امشب شاید لحظه‌ای از ما شادی‌ای بیاید و از این خوشحالی، غمی از دل ما دور شود.
سخن با خط تو دیرینه دارم
وزان خط نسختی در سینه دارم
هوش مصنوعی: من سال‌هاست که با سخن تو آشنا هستم و از همان نوشته‌های تو، احساسات و افکارم را در دل خود حفظ کرده‌ام.
چو عهد عاشقی شد تازه از ما
ز صد تا صد رسید آوازه از ما
هوش مصنوعی: زمانی که عهد عاشقی ما تازه شد، آوازه ما از صد تا صد به گوش‌ها رسید.
ز سر در تازه گردانیم عهدی
برآمیزیم با هم شیر و شهد‌ی
هوش مصنوعی: بیا از نو رابطه‌ای تازه بسازیم و با هم همکاری کنیم، مانند شیر و شهد که ترکیب زیبایی ایجاد می‌کند.
بماند آنجایگه تا نیم روز او
سخن می‌گفت پیش دلفروز او
هوش مصنوعی: او در آن مکان باقی ماند و تا نیمروز به صحبت کردن ادامه داد، در حالی که دلفروز به او گوش می‌داد.
ازان چندان بماند آن جایگه شاه
که معجون می‌سرشت از بهر آن ماه
هوش مصنوعی: از آن زمان طولانی، آن مکان پادشاه باقی ماند که به خاطر آن ماه، نوشیدنی خاصی تهیه می‌کرد.
کسی گر آمدی آنجا به کاری
روان کردی گلش همچون غباری
هوش مصنوعی: اگر کسی به آنجا بیاید و کار مثبتی انجام دهد، همانند گلی خواهد بود که به خوبی می‌درخشد و در دل‌ها جا می‌گیرد.
چو گل را تیر آمد بر نشانه
چو تیری گشت خسرو شه روانه
هوش مصنوعی: وقتی تیر به هدفی همانند گل رسید، خسرو به سرعت و به دنبال آن حرکت کرد.
برون آمد ز ایوان پیش یاران
بگفت احوال خود با نامدار‌ان
هوش مصنوعی: از ایوان خارج شد و پیش دوستانش رفت و احوال خود را با افراد مشهور در میان گذاشت.
چو یارانش سخن از شه شنودند
از آن پاسخ بسی شادی نمودند
هوش مصنوعی: وقتی دوستانش درباره شاه صحبت کردند، او پاسخ‌هایی داد که باعث شادی و سرور بسیاری از آن‌ها شد.
چو طاس آتش گردون درافتاد
شفق از حلق شب چون خون درافتاد
هوش مصنوعی: وقتی که آسمان مانند یک کاسه آتشین فرو می‌افتد، رنگ شفق از حلقه شب به رنگ خون در می‌آید.
کبوتر خانه شکل هفت پایه
به یک ره مرغ شب بنهاد خایه
هوش مصنوعی: کبوتر به شکل هفت‌پایه در خانه‌ای قرار گرفت و در مسیر شب یک تخم گذاشت.
همه شب، همچو مرغان دانه می‌ریخت
به گرد این کبوترخانه می‌ریخت
هوش مصنوعی: هر شب، مانند پرندگانی که دانه می‌پاشند، دانه‌ها را به دور این کبوترخانه می‌پاشید.
چو گیتی ماند از شب پای در قیر
بیامد پیش هرمز دایهٔ پیر
هوش مصنوعی: وقتی دنیا مانند شب تیره و سیاه می‌شود، برزخ جلوه‌ای از آن پدیدار می‌گردد و به سوی هرمز، که نمایندهٔ زمان‌های دور و گذشته است، جلوه‌گری می‌کند.
به هرمز گفت برخیز و برون آی
به چادر در شو و در موزه کن پای
هوش مصنوعی: به هرمز گفته شده که از جا بلند شود و بیرون برود، به چادر برود و پایش را در موزه بگذارد.
روان شو از پسم تا من هم آنگاه
به پیشت می‌برم شمعی درین راه
هوش مصنوعی: از پس‌زمینه خود دور شو تا من هم بتوانم شمعی برای روشنایی در این مسیر به تو بدهم.
بلی چون عشق در سر کارت آرد
ز جوشن سوی چادر یارت آرد
هوش مصنوعی: آری، وقتی عشق در فکر تو بیدار شود، تو را از زره (ایمنی) به سمت چادر عاشقانه‌ات می‌کشاند.
به‌آخر رفت و گشت آن شمع در راه
درآمد از در دزدیده ناگاه
هوش مصنوعی: شمع به پایان رسید و در مسیرش به طور ناگهانی از در وارد شد.
چو هرمز در قفای او روان شد
به‌یک ساعت به‌نزد دلستان شد
هوش مصنوعی: وقتی هرمز به دنبال او رفت، به سرعت به محبوبش رسید.
برون آمد ز چادر عاشق زار
درون خانه شد از صفّهٔ بار
هوش مصنوعی: عاشق غمگین از چادر خود بیرون آمد و درون خانه، از کنار بار و محموله‌ها، قرار گرفت.
چو چشم هر دو تن افتاد بر هم
بپیچیدند همچون مار در هم
هوش مصنوعی: زمانی که چشمان آن دو به یکدیگر دوخته شد، همچون ماری که به دور خود پیچ می‌خورد، در هم پیچیدند.
درامد لشکر عشق از کمین‌گاه
فگند آن هر دو عاشق را به‌یک راه
هوش مصنوعی: لشکر عشق ناگهان از کمینگاه ظاهر شد و هر دو عاشق را به یک مسیر هدایت کرد.
سخن ناگفته یک دم آن دو سرکش
فتادند از دل پرتف در آتش
هوش مصنوعی: در یک لحظه، دو نفر که سرکش و پرجوش و خروش بودند، بدون اینکه چیزی بگویند، از دل پر از احساساتشان به شدت به یکدیگر حمله‌ور شدند و دچار آتش خشم و هیجان شدند.
تو گفتی آن دو ماه اوفتیده
دو ماهی‌اند بر آتش تپیده
هوش مصنوعی: تو گفتی آن دو ماه، در حالی که در آتش غوطه‌ورند، مانند دو ماهی هستند که در شعله‌ها در حال سوختن‌اند.
چو باهوش آمدند آن هر دو سرمست
گره کردند درهم زلف چون شست
هوش مصنوعی: وقتی که هر دو باهوش و سرمست به هم رسیدند، گیسوانشان را به هم بافته و گره زدند مثل اینکه با دست آب را می‌فشرند.
بسی در داغ هجران بوده بودند
به کام دل دمی نغنوده بودند
هوش مصنوعی: بسیاری در غم جدایی بودند و در دل خود زجر می‌کشیدند، اما بعضی اوقات لحظاتی را هم برای آرامش و خوشی پیدا می‌کردند.
چو از هم صبرشان پرسید حالی
جوانی بود و عشق و جای خالی
هوش مصنوعی: وقتی از آنها درباره صبرشان سؤال کردم، جوانی پر از عشق را دیدم و همچنین جای خالی در دلشان وجود داشت.
به یک ره هر دو لب بر هم نهادند
چو لب بر هم نشست از هم گشادند
هوش مصنوعی: دو نفر در یک مسیر، لب‌های خود را به هم فشردند و وقتی که لب‌ها به هم چسبیدند، به راحتی از هم جدا شدند.
شه از یاقوت گل شکّر همی خورد
گلاب از چشمهٔ کوثر همی خورد
هوش مصنوعی: پادشاه از یاقوت و شکر لذت می‌برد و از چشمه کوثر نیز گلاب می‌نوشد.
چو شه زان لب برون شکّر گرفتی
گلش معشوق را در بر گرفتی
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه از لب خود شکر بیرون آورد، گلی معشوق را در آغوش گرفتی.
زهی خوشی که شه را بود آن شب
خوشی نبود کسی را لب بر آن لب
هوش مصنوعی: در آن شب خوش، تنها کسی که لب به صحبت نبرد، شاه بود و این خوشی برای او بسیار ارزشمند و برجسته بود.
زمانی خنده زد بر لعل خندان
زمانی بر گرفت از لعل دندان
هوش مصنوعی: روزی لبخند بر دندان‌های زیبا نشسته بود و روزی دیگر، لبخند از دندان‌های خوشگل گرفته شد.
علم از کوه بر روی کمر زد
دو دست اندر کمرگاه شکر زد
هوش مصنوعی: علم با تمام قدرت و استحکام خود، خود را به نوعی به دو قسمت تقسیم کرده و در میان آن دو دست، زیبایی و شیرینی را به نمایش می‌گذارد.
چو گل دید آن چنان حالی ز دلکش
برآورد از دم سرد از دل آتش
هوش مصنوعی: وقتی گل را دید، حالتی دل‌نشین بر او عارض شد که از دل سردش، آتش عاشقانه‌ای برآورد.
بدو گفت ای سر از پیمان کشیده
مرا در محنت هجران کشیده
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای کسی که از عهد و پیمان خارج شده‌ای، مرا در درد و رنج جدایی کشانده‌ای.
دگر ره چون برم در برگرفتی
ز سر در کار خود از سر گرفتی
هوش مصنوعی: وقتی که از این مسیر می‌روم، متوجه شدم که تو به خوبی کارهای خود را از ابتدا سامان داده‌ای.
به‌دستان دست پیچ آسمانی
ز دستت چون نهادم همچنانی
هوش مصنوعی: وقتی با دستانی که قدرت و زیبایی آسمانی دارند، به رفع مشکلات بپردازم، در اثر تأثیر تو و کارهایی که می‌کنی، همان‌طور که هستی باقی می‌مانم.
برو بر خود ببند این در چه پیچی
که نگشاید ز من جز بوسه هیچی
هوش مصنوعی: برو و در را برای خود ببند، چون هرچقدر هم که تلاش کنی، چیزی جز بوسه از من گیرت نمی‌آید.
کنار و بوسه دارم زود برخیز
به نقدی در کنار و بوسه آویز
هوش مصنوعی: عزیزم، وقتی که در کنار من هستی و بوسه‌ای دریافت می‌کنی، سریعاً بلند شو و از این لحظه بهره ببر.
اگر راضی نیی با من چه خفتی
برو دنبال زن بر ریگ و رفتی
هوش مصنوعی: اگر از من راضی نیستی، پس چرا در کنار من هستی؟ بهتر است بروی و به دنبال کسی دیگری بگردی.
سرم بار دگر زیر بغل گیر
ز سر در باز پایم در وحل گیر
هوش مصنوعی: سرم را دوباره زیر بغل بگیر و پاهایم را در پریشانی نگه‌دار.
چرا چون عود گرد پرده گردی
که شکّر یک تنه صد مرده خوردی
هوش مصنوعی: چرا مانند بوی خوش عود در اطراف خود را پر کردی در حالی که تو تنها به یک نفر مانند شکر اثر گذاشته‌ای و جان صد نفر را گرفته‌ای؟
شکربار است لعلم در درستی
مکن دربارهٔ این پاره سستی
هوش مصنوعی: علم و دانش به مانند شکر شیرین و دلپذیر است، اما نباید در مورد این بخش آنچنان بی‌دقت و سست عمل کرد.
چرا ای دوست ناساز آمدی تو
ازین ره تشنه تر باز آمدی تو
هوش مصنوعی: چرا ای دوست، با حال ناهنجار و ناهم‌خوانی به سوی من آمدی؟ مگر همچنان از این راه با دلی تشنه و نیازمند به سمت من برنگشته‌ای؟
ترش کردی مرا چون غوره امشب
که تا دریابی این ماشوره امشب
هوش مصنوعی: امشب از رفتار تو ناراحت و دلگیرم، مثل غوره‌ی نارس و ترش، اما امیدوارم که بفهمی حال و روز من چگونه است.
شدی در بسط و در قبضم گرفتی
طبیبی کاین چنین نبضم گرفتی
هوش مصنوعی: تو در حال گسترش و انقباض هستی و به نوعی پزشک شده‌ای که نبض مرا به این شکل در دست گرفته‌ای.
تو طرّاری و نقد من درست است
زهی اقبال کاین سر کیسه چست است
هوش مصنوعی: تو در کار خود مهارت داری و نقد من حقیقت دارد. چه خوب که این اتفاق افتاده که این پرده، نشان‌دهنده‌ی هوش و ذکاوت من است.
چو دل طرّاری از روی تو دیده‌ست
درست رُکنی‌ام زو درکشیده‌ست
هوش مصنوعی: زمانی که دل من زیبایی‌های تو را مشاهده کرده، به خوبی به تو جذب شده و از این رو، تمام توجه‌ام به تو جلب شده است.
شب تیره‌ست و تو بس ناجوانمرد
درستم با قراضه چون توان کرد
هوش مصنوعی: شب تاریکی است و تو به‌واقع در کارهای ناجوانمردانه ماهر شده‌ای. چگونه می‌توان با ابزار ناقص و خراب، کارهای بزرگ انجام داد؟
مده دُرد و چنین صافی بمنشین
شب تیره به صرّافی بمنشین
هوش مصنوعی: به من مشکوک نباشید و در این شب تاریک با پاکی و صفای دل به من نزدیک نشوید.
دل شه جوش زد از ناصبوری
که بود از دیرگاهش درد دوری
هوش مصنوعی: دل شاه که از بی صبری پر از درد و اندوه شده، از مدت‌ها پیش به خاطر دوری غمگین و ناراحت بوده است.
دو پای گل چنان پیچید بر پای
که گفتی چار میخش کرده برجای
هوش مصنوعی: دو پای گل به‌نوعی به دور پای کسی پیچیده است که گویی چهار میخ او را محکم سر جای خود نگه داشته است. این تصویر نشان‌دهنده استحکام و قدرت ریشه‌های گل در دور بر پای است، به‌گونه‌ای که انگار نمی‌تواند حرکت کند.
چنان پیچید گل بر خود به صد رنگ
که در گهواره طفل و اسب در تنگ
هوش مصنوعی: گل به قدری به خود پیچید و رنگ‌های متنوعی به خود گرفت که حتی در گهواره یک کودک و میان زین اسب نیز به زیبایی و لطافت خود ادامه داد.
چو کار از حد بشد شهزادهٔ روم
درآمد تا گشاید مهرش از موم
هوش مصنوعی: زمانی که کارها از حد و مرز خود فراتر رفت، شاهزادهٔ روم به میدان آمد تا مهر و رازش را آشکار کند.
کلید شاه ازان بر درج ره داشت
که یعنی این بران نتوان نگه داشت
هوش مصنوعی: کلید پادشاه به این خاطر در دست او بود که نمی‌توان آن را برای نگه‌داشتن از این طرف به کار برد.
گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه
که زیر این کمر کوهی‌ست بر راه
هوش مصنوعی: گل در جایی از کمر خسرو قرار گرفت که زیر این کمر، کوهی در مسیر وجود دارد.
زبان بگشاد خسرو کای جفاکار
ندیدم چون تو یاری ناوفادار
هوش مصنوعی: خسرو زبان به سخن گشود و گفت: ای خیانتکار، من هیچ‌گاه یاری ناوفادار مانند تو را ندیده‌ام.
نی‌ام زانها که آرم روی در پشت
که کار پشت و روی تو مرا کشت
هوش مصنوعی: من از آن کسانی هستم که چهره‌ام را پشت خود پنهان کرده‌ام، زیرا کاری که در پس و پیش تو انجام می‌شود، باعث هلاکت من شده است.
چو در من پشت آوردی چنین خوار
زبان را چون برآرم من به دیدار‌؟
هوش مصنوعی: وقتی که چنین به من بی‌احترامی کردی و مرا تحقیر کردی، چگونه می‌توانم با تو روبرو شوم؟
چو صدره از سر دیوار جستم
برون آور ازین دیوار پستم
هوش مصنوعی: وقتی از بالای دیوار بالا می‌روم و به بیرون نگاه می‌کنم، به خاطر قد بلند و بارز خودم از این دیوار فاصله می‌گیرم.
مگر چون پاسبان بیدار گردم
همه شب گرد این دیوار گردم
هوش مصنوعی: آیا باید به مانند پاسبانی بیدار شب را تا سپیده‌دم بگذرانم و دور این دیوار بچرخم؟
ترا خود چون دهد دل بار آخر
مرا با روی در دیوار آخر
هوش مصنوعی: وقتی دل من در آخرین لحظه‌هایش به تو می‌افتد، چهره‌ات را در دیوار آخر می‌بیند.
ندانم تا چه دیوت راهبر بود
مگر دیوار من کوتاه تر بود
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه کسی مرا به گمراهی کشیده، مگر اینکه خودم نقشی در این موضوع داشته‌ام.
چنین من سخت کوش از حیله سازی
تو این را سست می‌گیری به بازی
هوش مصنوعی: من به سخت‌کوشی خود ادامه می‌دهم، اما مانع حیل‌گری‌های تو نخواهم شد و به سادگی نمی‌افتم.
چه مرغی تو که چون پر برگشادی
مرا از پیش خود بر در نهادی
هوش مصنوعی: تو چه کسی هستی که وقتی بال هایت را باز می کنی، من را از نزد خود دور می کنی؟
گهی از ناز بر جانم سپردی
گهی از دلبری جانم ببردی
هوش مصنوعی: گاهی به خاطر ناز و رندیت جانم را به خطر انداختی و گاهی نیز با دلبری و زیبایی‌ات جانم را گرفتی.
نبازم غوره با عزمی دگر بار
گرم این غوره درنفشاری ای یار
هوش مصنوعی: من دیگر به این مرحله از عشق برنمی‌گردم، زیرا با عزم و اراده‌ای تازه، می‌خواهم بار دیگر از عشق استفاده کنم. ای معشوق، این عشق را در وجودم نفشار.
مرا صفرا بکشت این غورهٔ‌ تو
عفی اللّه آب تلخ شورهٔ تو
هوش مصنوعی: عشق تو مرا به شدت بیمار کرد و مثل این می‌ماند که آب تلخ و شور به جانم نشسته است.
نیی افعی چرا ناسازی آخر
چرا این زهر می‌اندازی آخر
هوش مصنوعی: چرا ای نی افعی، تو درستی را نمی‌پذیری و چرا این زهر را به زندگی خود می‌آوری؟
چو سنبل زهر دارد در میانه
تواند بود گل را ای یگانه
هوش مصنوعی: اگرچه سنبل زیبایی و عطری دارد، در دل خود زهر دارد؛ این نشان می‌دهد که حتی زیبا‌ترین چیزها ممکن است خطرناک باشند، ای یگانه و منحصر به فرد.
گلش گفت ای مرا چون جان گرامی
بنازم گر تو بر جانم خرامی
هوش مصنوعی: گلش به او می‌گوید: ای عزیزم، چون جانم تو را دوست دارم و اگر تو با ناز و عشوه بر جانم قدم برداری، این عشق من بیشتر می‌شود.
چو گل بس سخت سست افتاد بندیش
چه یازی سخت تر آخر ازین بیش
هوش مصنوعی: وقتی گل به سادگی و بی‌پایداری به زمین می‌افتد، چه تلاشی می‌توان کرد که گره‌های آن را محکم‌تر کرد، در حالی که این وضعیت سخت‌تر از آن است که قابل تحمل باشد.
تو می‌دانی که چون در بندم از تو
به جان آمد دلم تا چندم از تو
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که دل من چقدر از عشق و وابستگی به تو رنج می‌کشد و این وضعیت تا چه زمانی ادامه خواهد داشت.
دلم بر دوش زد زین سوز جوشن
ندیدم یک شبت چون روز روشن
هوش مصنوعی: قلبم به شدت در حال تپش است و از شدت ناراحتی و درد نمی‌توانم آرامش داشته باشم. در این شب تاریک، هیچ چیزی جز روشنایی و وضوح نمی‌بینم.
چو سر گردان شدم چون چرخ گردان
ز سر درباز، در پایم مگردان
هوش مصنوعی: وقتی که بی‌هدف و سرگشته شدم، مانند چرخشی که در دایره می‌چرخد، از بالا به سمت پایین نیفت.
نه با من عهد کردی روز اوّل
که مهر من بود مهری معطّل
هوش مصنوعی: تو در آغاز به من قول داده بودی که عشق و محبت من برایت همیشگی و پایدار باشد، اما اکنون این احساسات به فراموشی سپرده شده و به تأخیر افتاده‌اند.
ولی چون هر دو با هم عقد بندیم
ز چندین نسیه دل در نقد بندیم
هوش مصنوعی: اما وقتی که هر دو با هم پیمان ببندیم، از بسیاری از بدهی‌های عاطفی دل خود را به یک عشق واقعی و صد در صدی متصل می‌کنیم.
کنون چون زار و بیمارم بدیدی
به زیر چوب پندارم کشیدی
هوش مصنوعی: اکنون که حال زار و بیماری دارم، اگر تو مرا ببینی، گویی که زیر چوب در حال تنبیه هستم.
خوشم در چوب کش ای چوب تو خوش
مکن دل ناخوش ای آشوب تو خوش
هوش مصنوعی: من از صدای خوش چوب خوشحال هستم، ولی ای چوب، دل کسی که ناراحت است را شاد نکن، زیرا تو باعث پریشانی او شده‌ای.
چو تو از گل بدین‌سان خرده گیری
نکوتر آنکه گل را مرده گیری
هوش مصنوعی: وقتی تو به این شکل از گل ایراد می‌گیری، بهتر است کسی که به گل توجه نمی‌کند، ایراد بگیرد.
ز درد گل دل خسرو چنان شد
که با همدم به هم هم‌داستان شد
هوش مصنوعی: به خاطر درد و غم دل خسرو، او به قدری رنجیده خاطر شد که با همراهش همفکر و هم‌نوا شد.
به گل گفت ای چراغ بوستان‌ها
فروغ ماه رویت شمع جان‌ها
هوش مصنوعی: به گل گفته می‌شود که تو مانند چراغ در باغ‌ها هستی و زیبایی ماه روی تو، جان‌ها را روشن می‌کند.
زنخدانت ز گردون گوی برده
شب از زلف سیاهت بوی برده
هوش مصنوعی: چشم‌هایت مانند ستاره‌ها در آسمان می‌درخشد و بوی موی سیاه تو شب را معطر کرده است.
جهانی جادو از بابل رسیده
ز چشمت یک به‌یک را دل رمیده
هوش مصنوعی: جادوی دنیایی از بابل به چشمان تو آمده و دل را یکی یکی مجذوب می‌کند.
دل و جان خرقه و زلف تو چینی
دو گیتی حلقه و لعلت نگینی
هوش مصنوعی: دل و جان من مانند لباس و زلف تو به هم پیوسته‌اند و در این دنیای فانی، زیبایی و ارزش تو مانند حلقه‌ای با گوهر سرخ است.
مگیر از عاشق شوریده بر دست
که بدمستی عجب نبود ز سرمست
هوش مصنوعی: از معشوقی که در عشقش دیوانه شده، چیزی نگیر، زیرا حالت مستی و شیدایی چیز عجیبی نیست برای کسی که سرش شلوغ است.
مکن با من که من بیمار زارم
که این جز از تو باور می ندارم
هوش مصنوعی: با من رفتار نکن، زیرا من در حالتی خراب و بیمار هستم و تنها تو را می‌توانم باور کنم.
به بیماری چنین چالاک و چستی
چگونه بوده‌یی در تندرستی
هوش مصنوعی: چگونه ممکن است که در حالت بیماری اینقدر سرحال و پرانرژی باشی، در حالی که در زمان سلامتی اینطور نبودی؟
مرا جانی و از جان نیز برتر
چه چیز از جان به وزان چیز برتر
هوش مصنوعی: مرا چیزی بالاتر از جانم نیست، پس چه چیز می‌تواند از جان مهم‌تر باشد؟
اگرچه خاک ره گشتم خجل وار
مگیر از من غباری سنگدل یار
هوش مصنوعی: هرچند که در مسیر عشق به زمین افتادم و به گونه‌ای خجالت‌زده شدم، ای سنگدل یار، از من غافل نشو و مرا فراموش نکن.
اگرچه خواجه‌تاش خاص و عامم
به جان و دل غلامت را غلامم
هوش مصنوعی: هر چند که همه به من ارادت دارند و برایم ارزش قائلند، اما من همواره بنده و خدمتگزار تو هستم.
بگفت این و به‌هم آن هر دو دلسوز
شدند از خام‌کاری بس دل افروز
هوش مصنوعی: این شعر به بیان حالتی از فهم و همدلی میان دو نفر اشاره دارد. آنها بعد از گفتگویی، متوجه شدند که هر کدام به نوعی نسبت به هم احساس محبت و دلسوزی دارند و از این که نمی‌توانسته‌اند مانند باید عمل کنند، ناراحت و متاثر شده‌اند. این احساسات باعث می‌شود که دل‌هایشان شاد شود و از خامی‌های گذشته‌شان درس بگیرند.
سر تنگ شکر را باز کردند
شکر زان تنگ دست انداز کردند
هوش مصنوعی: شکر را از تنگی که در آن بود، آزاد کردند و به راحتی به راحتی و با چاشنی‌های دیگر در دسترس قرار دادند.
چو نی با شکّر و گل در کمر شد
لب شیرین گل چون نیشکر شد
هوش مصنوعی: وقتی نی با شکر و گل در آغوش هم می‌شود، لب گل به شیرینی نیشکر می‌رسد.
گهی پشتی به‌روی یار می‌کرد
گهی غنجی به‌رُخ بر کار می‌کرد
هوش مصنوعی: گاهی با محبت و سر سپردگی به یار نزدیک می‌شد و گاهی هم با زیبایی و ناز بر کار خود می‌پرداخت.
گهی از وی بهای ناز می‌خواست
گهی از بوسه عذری باز می‌خواست
هوش مصنوعی: گاهی از محبوب خود به خاطر زیبایی‌اش درخواست مِی‌کرد و زمانی دیگر به خاطر بوسه‌ای از او خواهش می‌نمود.
چو خورد آب حیات از لعل خندان
سکندر زد بسی دامن به دندان
هوش مصنوعی: وقتی سکندر از لعل خندان آب حیات نوشید، با شادی و نشاط بسیار، دامن خود را به دندان گرفت و به دقت آن را در آغوش کشید.
به وقت فرصتی گل گشت خواهان
که شاه او را بدزدد از سپاهان
هوش مصنوعی: زمانی که موقعیتی پیش آمد، گل خواست تا از سپاهان به دست شاه دزدیده شود.
چو کار هر دو آمد با قراری
بخفتند آن دو تن یک لحظه باری
هوش مصنوعی: وقتی کار هر دو طرف به یک توافق رسید، آن دو نفر لحظه‌ای استراحت کردند.
چو خوش در خواب رفتند آن دو دمساز
ندانم تا کجا شد آن همه ناز
هوش مصنوعی: وقتی آن دو دوست به خواب خوش رفتند، نمی‌دانم آن همه زیبایی و محبت به کجا رفت.
چو شبدیز سپهر فتنه انگیز
سپیدی یافت از صبح بگه خیز
هوش مصنوعی: چون شبدیز (اسب تندرو) آسمان، سبب برپایی فتنه و آشوب شد، از روشنی صبح، جلوه و زیبایی یافت و برخاست.
برامد صبح پرچین کرد ابرو
چو کرم پیله ز اطلس کرد اکسو (؟)
هوش مصنوعی: صبح فرا رسیده و ابروهایش مانند پرده‌ای از کرم ابریشم که در حال تنیدن است، زیبا و پیچیده شده است.
چو روشن گشت آن ایوان عالی
درامد دایهٔ فرتوت حالی
هوش مصنوعی: وقتی آن ایوان بزرگ روشن شد، پرستار پیر و سالخورده‌ای وارد شد.
ز خواب خوش برانگیخت آن دو تن را
مه رخشنده و سرو چمن را
هوش مصنوعی: دو نفر را خواب خوش بیدار کرد، این بیداری به خاطر زیبایی و روشنایی ماه و همچنین زیبایی سروهای باغ بود.
چو شه را چشم خواب آلود مخمور
فتاد از خوشدلی بر چشمهٔ نور
هوش مصنوعی: وقتی چشمان پادشاه به خواب آلودگی و سرمستی دچار می‌شود، از سر شادمانی به چشمه‌ای روشن و نورانی نگاه می‌کند.
دگر ره چشم گل در خواب کردش
جگر پرخون و دل پرتاب کردش
هوش مصنوعی: چشم گل به خواب رفت و دل و جانش را به درد انداخت، به‌گونه‌ای که جگرش را پر از خون کرد.
به‌آخر پای را در موزه کرد او
ز لعلش یک شکر دریوزه کرد او
هوش مصنوعی: او در پایان کارش، پای خود را در موزه گذاشت و از لعلش (جواهرش) یک شکر (حس خوبی) به‌دست آورد.
برون شد دایه با شمعی ز پیشش
وز انجا برد تا ایوان خویشش
هوش مصنوعی: زن شیرده با شمعی از جا بیرون رفت و آن را به ایوان خانه‌اش برد.
چو شد روز دگر شاه سپاهان
بر گلرخ بیامد نیک خواهان
هوش مصنوعی: وقتی روز دیگری فرارسید، شاه سواران بر زیبایی گلرخ با دلخواهی و نیک‌خواهی آمدند.
رخ گل را طراوت دید بسیار
لب گل را حلاوت دید بسیار
هوش مصنوعی: در چهره گل، لطافت و تازگی زیادی را مشاهده می‌کند و در لب‌های گل، خوشمزگی و شیرینی فراوانی را حس می‌کند.
لبی می‌دید چون یاقوت خندان
خرد زان لب بمانده لب به دندان
هوش مصنوعی: لبی را می‌دیدم که مانند یاقوتی می‌خندید و از آن لب شیرین، دندان‌های خود را نشان داده بود.
رخی می‌دید خوبی را سزاوار
ازآن‌رُخ ماه کرده رخ به دیوار
هوش مصنوعی: صورت زیبایی را می‌دید که لیاقت آن را دارد، و از آن چهره دلربا، مانند ماه، به دیوار نگاه می‌کرد.
چو ملک خوبرویی لایقش دید
به هر مویی هزاران عاشقش دید
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه زیبای را دید، برای هر زخمی از او هزاران عاشق پیدا کرد.
به‌بر سیم و به‌لب قند و به‌رخ ماه
چو شاه او را بدید از دست شد شاه
هوش مصنوعی: شاه که او را با زیبایی‌هایش دید، از شدت شگفتی و زیبایی او دچار حیرت شد و همچون کسی که قدرت خود را از دست دهد، تحت تأثیر قرار گرفت.
به گل گفت ای نگارستان خوبی
رخ خوبت گل بستان خوبی
هوش مصنوعی: به گل گفت: ای زیبای دلنواز، چهره‌ی زیبای تو مانند گلی در باغ است و زیبایی‌ات همچون باغی پر از گل‌های خوشبوست.
ز رویت ماه سرگردان بمانده
گهی پیدا گهی پنهان بمانده
هوش مصنوعی: از چهره‌ات، ماهی سرگردان باقی‌مانده است؛ گاهی نمایان و گاهی ناپیدا می‌شود.
ز قدّت سرو با فریاد گشته
ز قدّ خویشتن آزاد گشته
هوش مصنوعی: از قد بلند تو، چون سرو، فریاد می‌کشد و به خاطر قد خودش احساس آزادی می‌کند.
ز لعلت تنگ شکّر خسته مانده
ازان معنی به شوری بسته مانده
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و جذابیت تو، شکر که نماد شیرینی و لذت است، خسته و کسالت‌بار شده است و از آن حس دلپذیر دور افتاده است.
دو چشمت نیم مست بازگشته
مشعبد وار لعبت بازگشته
هوش مصنوعی: چشمان تو شبیه به افرادی است که مست هستند و حالتی جالب و دلنشین دارند، گویی که به دنیای بازی و سرگرمی برگشته‌اند.
ز عشقت چند گردانی به خونم
چه می‌دانی که در عشق تو چونم
هوش مصنوعی: از عشق تو چه مقدار به خونم می‌ریزی، تو که نمی‌دانی در عشق تو من چگونه‌ام.
دلم تا کی به خون بنشیند آخر
بزن، تا مهره چون بنشیند آخر
هوش مصنوعی: دل من چقدر باید در درد و غم بماند؟ بالاخره عمل کن، تا زمانی که به کار زدن مهره‌ها برسی.
چو شه را تو دُر شهوار دُرجی
مباش آخر کبوتروار، برجی
هوش مصنوعی: اگر تو مانند الماس درخشان هستی، پس نباید همچون کبوتر بی‌پر و پناه باشی. باید در جایگاه خود استوار و با وقار بایستی.
چنان آورده‌یی در بند دامم
که نگشاد از تو جز خون از مشامم
هوش مصنوعی: تو آنقدر در دل و جانم نفوذ کرده‌ای که هیچ چیز جز درد و رنج نمی‌تواند مرا رها کند.
چرا تو جان من از تن ببردی
چو جان بردی و نام من نبردی
هوش مصنوعی: چرا وقتی که جان من را از بدنم گرفتی، نام من را با خودت نبردی؟
اگر بیماری ات آمد بهانه
کنون بیماری‌ات رفت ای یگانه
هوش مصنوعی: اگر دچار مشکل و نگرانی شدی، حالا که آن مشکل برطرف شده است، شکرگزار باش و از آن درس بگیر.
چو بس بیمار می‌دیدی تو خود را
زهی قربان که کردی چشم بد را
هوش مصنوعی: زمانی که تو بسیاری از بیمارانی را که دچار مشکل بودند می‌دیدی، خود را فدای آن کردی تا از چشم بد در امان بمانی.
ترا بیماری‌ ای بت سازگار‌ست
که در بیماری‌ات رخ چون نگار‌ست
هوش مصنوعی: تو به بیماری‌ات عادت کرده‌ای، چون در این حالتی که گرفتار آن هستی، چهره‌ات مانند نقش و نگار زیباست.
مرا عشق تو پیوسته چو ابرو
تو سر می‌تابی از من همچو گیسو
هوش مصنوعی: عشق تو همیشه به من نزدیک است، مانند ابروهایت که به زیبایی تاب می‌خورد و من هم مانند گیسویت نرم و لطیف هستم.
به غمزه میزنیم از چشم، زخمی
دلم را می‌بری از چشم زخمی
هوش مصنوعی: با نگاهی دلربا و فریبنده، زخم دلم را از طریق چشمانم می‌زنی.
به چشم خود دلم را مست داری
که تو در مست کردن دست داری
هوش مصنوعی: چشمان تو دل مرا شاد و سرمست می‌کند، چون تو خود توانایی شاد کردن دیگران را داری.
چو دل پروانه شد در عکس رویت
جنون آوردم از زنجیر مویت
هوش مصنوعی: وقتی دل من مانند پروانه در زیبایی تو سرگشته و شگفت‌زده شد، از زنجیر موهایت دچار جنون شدم.
دلم تا در خم زنجیر دیدم
هوای زلف تو دلگیر دیدم
هوش مصنوعی: وقتی زنجیر را در خم دیدم، احساس کردم دل و هوای زلف تو برایم ناراحت‌کننده است.
مکن ای ماه، تن در ده به کارم
که پر کردی ز خون دل کنارم
هوش مصنوعی: ای ماه، تن خود را به کار من مشغول نکن، چرا که کنارم را با خون دل پر کردی.
گرت از من برای آن ملال است
که تا ترک تو گویم، این محال است
هوش مصنوعی: اگر از من غمگینی، به خاطر این است که نمی‌توانم از تو جدا شوم و این غیرممکن است.
گل از گفتار او فریاد در بست
که فریاد از تو ای بیدادگر مست
هوش مصنوعی: گل از سخن او به آواز درآمد و فریاد زد که من از تو، ای ظالم مست، به شدت ناله می‌کنم.
مرا از خان و مان آواره کردی
جهانی خلق را بیچاره کردی
هوش مصنوعی: تو باعث شده‌ای که من بی‌خانمان و آواره شوم و در نتیجه، زندگی دیگران را هم به دردسر انداخته‌ای.
به غارت درفگندی خان و مانم
کنون گردی ز سر در قصد جانم‌؟!
هوش مصنوعی: چرا به خانه‌ام حمله می‌کنی و آرامش را از من می‌گیری؟ آیا قصد جان من را داری؟
بگفت این و برفت از هوش آن ماه
بماند از کار او مدهوش آن شاه
هوش مصنوعی: او این را گفت و از هوش رفت، اما آن ماه باقی ماند و شاه همچنان تحت تأثیر کار او بود.
بر خود خواند هرمز را از ایوان
ز بهر کار گل بر ساخت دیوان
هوش مصنوعی: هرمز به خاطر کار گل، از ایوان خود را فراخواند و دیوانی را ترتیب داد.
به هرمز گفت آخر چاره‌یی ساز
مگر کاین زن شود با من هم آواز
هوش مصنوعی: به هرمز گفت: بالاخره باید راه حلی پیدا کنی، وگرنه این زن هم آواز و همراه من خواهد شد.
شدم بیمار در تیمار این زن
مرا رایی بزن در کار این زن
هوش مصنوعی: من در عشق این زن به شدت بیمار شدم، حالا برای من تفضلی کن و در مورد کارهای او نظری بده.
ز نادانی خرد را خیره کرده‌ست
ز گریه چشم روشن تیره کرده‌ست
هوش مصنوعی: از نادانی، عقل آدمی را سرگشته کرده است و از گریه، چشم‌های روشن را کدر و تار کرده است.
به‌زاری گاه می‌خوانم به‌خویشش
به‌خواری گاه می‌رانم ز پیشش
هوش مصنوعی: گاهی با ناراحتی او را می‌طلبم و گاهی با خجالت او را دور می‌کنم.
نه زاری سود می‌دارد نه خواری
من این دارم تو برگو تا چه داری
هوش مصنوعی: زاری و ضعف من هیچ فایده‌ای ندارد؛ من در این شرایط چیزی ندارم که از تو بخواهم، تو بگو ببینم چه چیزی داری.
جوابش داد هرمز خوش جوابی
که گل با دل مگر خورده‌ست تابی
هوش مصنوعی: هرمز با هوش و زبانی شیوا پاسخ او را می‌دهد که آیا گل دل‌باخته‌اش را تاب می‌آورد؟
ز خشم شاه ازان صفرا بِرانده‌ست
که در وی اندکی سودا نمانده‌ست
هوش مصنوعی: به دلیل خشم شاه، آن کسی که دچار صفرا بوده است، از او رانده شده چون دیگر در او نشانه‌ای از سودا باقی نمانده است.
اگر خواهی که بازآید به راهی
نپیوندی درو زین پس به ماهی
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی کسی دوباره به یادت بیفتد و به سمت تو برگردد، نباید به او وابسته شوی یا درگیر او بشوی.
مگر لختی دلش آرام گیرد
مزاج گرم او انجام گیرد
هوش مصنوعی: شاید او به کمی آرامش و سکون نیاز دارد تا وضعیت روحیش بهبود یابد.
من اکنون هرچه باید ساخت سازم
وزین خدمت به گردون سرفرازم
هوش مصنوعی: من اکنون هر کاری که باید انجام دهم را انجام می‌دهم و به خاطر این خدمت، احساس افتخار و سربلندی می‌کنم.
چنان سازم که تا یک ماه دیگر
نداند جز بر شه راه دیگر
هوش مصنوعی: شکلی می‌دهیم که طی یک ماه آینده هیچکس غیر از پادشاه نخواهد دانست که راه دیگری وجود دارد.
ز درد دل سوی درمانش آرم
به پیش شاه در فرمانش آرم
هوش مصنوعی: از روی درد و دل به دنبال درمانش می‌گردم و به حضور پادشاه می‌روم تا در آنجا درخواست کمک کنم.
نگردم هیچ باز از خدمت تو
که بسیارست حق نعمت تو
هوش مصنوعی: من هیچ‌گاه از خدمت به تو گام برنمی‌دارم، زیرا نعمت‌ها و حقوق تو بسیار زیاد و بزرگ هستند.
خوش آمد شاه را گفتار هرمز
بدو داد آنچه نتوان داد هرگز
هوش مصنوعی: هرمز به شاه خوشامد گفت و آنچه را که هیچگاه نمی‌توان به کسی داد، به او تقدیم کرد.
نه‌چندان داد شاه او را زر و سیم
که داده بود کس در هفت اقلیم
هوش مصنوعی: شاه آن‌قدر به او طلا و نقره نداد که کسی در همه دنیا به او داده بود.
چو یافت از شاه بسیاری مراعات
شهش گفتا دگر یابی مکافات
هوش مصنوعی: وقتی از شاه توجه و محبت زیادی نصیبم شد، او به من گفت که دیگر نباید انتظار پاداشی داشته باشی.
چنان بر چرخ سازم پایگاهت
که ماه آسمان بوسد کلاهت
هوش مصنوعی: من به قدری جایگاه تو را در آسمان محکم می‌کنم که ماه آسمان برایت کلاهت را ببوسد.
هنرمند و خموش و پاک رایی
مبارک دستی و نیکو لقایی
هوش مصنوعی: این عبارت به توصیف یک هنرمند می‌پردازد که در سکوت و سادگی خود دارای پاکی و فطرتی خوب است و از دست او هنرهای نیکو و زیبایی به ظهور می‌آید.
اگر زر دارم وگر مال دارم
ترا دارم که رویت فال دارم
هوش مصنوعی: اگرچه ثروت و دارایی دارم، اما برای من داشتن تو مهم‌تر است چرا که وجود تو برایم نشانه و فال خوبی است.
بگفت این و به صد انعام و اعزاز
فرستادش سوی ایوان خودباز
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و با دادن هدایا و احترام‌های زیاد، او را به سمت کاخ خود فرستاد.

حاشیه ها

1388/05/03 17:08
رسته

بیت: 114
غلط: از رق
درست: ازرق

بیت: 138
غلط: سر و
درست: سرو

بیت: 184
غلط: سیهتر
درست: سیه تر

بیت: 302
غلط: عژمی
درست: عزمی

بیت: 336
غلط: سپیدید
درست: سپیدی
---
پاسخ: با تشکر، مطابق فرموده تصحیح شد.