بخش ۲۸ - رسیدن نامهٔ گل به خسرو و زاری کردن او و رفتن در پی گل به اسپاهان
الا ای منطق طیر معانی
زبان جملهٔ مرغان تو دانی
چو چندین میزنی بانگ و لاغیر
به نطق آور سخن از منطقالطیر
بگو تا بلبل مست طبیعت
کند بار دگر ساز صنیعت
چو زنجیر سخن درهم فتادهست
ز یک یک حلقه در درهم گشادهست
سخن را چون نهایت نیست هرگز
دمادم میرسد جان را مُجاهز
طبیعت لاجرم در هر زمانی
بهنو نو میسراید داستانی
چوبس خوشگوی باشد بلبل مست
ناستد بر سر یک شاخ پیوست
ز عشق روی گل چون بیقراران
بسی گردد به گرد شاخساران
چو باشد سود مرد از مایه برتر
به هر دم میشود یک پایه برتر
معانی همچو بلبل بیقرار است
سخن چون بوستانی پُرنگار است
کنون خواهم که از بهر معانی
چو باران بر جهان گوهر فشانی
چنین گفت آن سخنساز سخنگوی
که بردار از صنیعت در سخن گوی
که چون خسرو بخوانْد این نامه تنها
دلش خون شد ز درد این سخنها
چه گویم آنچه او با خویشتن کرد
که عالم گور و پیراهن کفن کرد
ز دل پر شد ز خون تا سر کنارش
برفت از سر خرد وز دل قرارش
چنان بیصبر و بیآرام گشت او
که گفتی آتشین اندام گشت او
زبان بگشاد کاخر این چه حال است
کسی سرگشتهتر از من محال است!
به عالم در چو روزی گشت رازم
ز حد بگذشت سوز من چه سازم
فلک بر جان من تیر قضا زد
مرا بر سینه بیرنگ بلا زد
ز بیخوابی سرشکم میشمارم
بران بیرنگ صورت مینگارم
ازان سازم ز خون دیده صورت
که دل را همدمی باید ضرورت
کجایی، آخر ای گل سوز من بین
شبم خوش میکند جان روز من بین
اگر صد سال در هجران بمانم
به بوی وصلت ای جانان بمانم
مرا تا جان بود در تن بمانده
مبادا هجر تو بیمن بمانده
مرا در هجر امید وصال است
ولی در وصل امّیدم محال است
چه گویم آنچه او بی همنفس کرد
نه با کس گفت و نه فرمان کس کرد
ز پیش خود سپه واپس فرستاد
به کار گلرخ بیکس در استاد
نماندش صبر چندانی به غم در
که کس چشمی تواند زد بههم در
بدانسان شاه گل را گشت خواهان
که با سی تن روان شد تا سپاهان
چو یک هفته برفتند آن سواران
غلط کردند راه از برف و باران
ندانستند و گم کردند ره را
پریشانی پدید آمد سپه را
چو ره رفتند در بیراهه ماهی
پدید آمد یکی نخجیرگاهی
هویدا شد یکی نخجیر فرّخ
کزو بفروخت خسروزاده را رخ
چو خسرو دید اسب از پی روان کرد
زمین را پر هلال آسمان کرد
اگرچه اسب او میرفت چون تیر
ز تک یک دم نمیاستاد نخجیر
چو بسیاری براند القصّه ناگاه
شبانگاهی، شکاری گم شد از شاه
جهان گشت از سپاه زنگ تیره
شه روم از جهان درمانده خیره
بسی پیش و پس آن راه دریافت
نه از راه و نه از همره خبر یافت
فروماند و فرود آمد به جایی
فرو مانده نه آبی نه گیایی
ز بی آبی زبانش در دهان خشک
شده در زیر گرد ره نهان مشک
ز پشت رخش چون رستم فرو جست
لگام رخش را محکم فرو بست
به خواب آورد سر، بالین ز زین کرد
چو روز واپسین، بستر زمین کرد
شبی تیره زمان کشته ستاره
بمانده صبحدم در سنگ خاره
برو چندان در آنشب خواب ره یافت
که خورشیدش دران روی چو مه تافت
چو شه بیدار شد از خواب نوشین
دلش پر شور شد از خواب دوشین
بسی از هر سویی صحرا نگه کرد
در آن صحرا نمیدید از سپه گرد
دل غم دیدهٔ او ترک جان گفت
کجا آسان بهترک جان توان گفت
به خرسندی گرفت او راه در پیش
وزان اندیشه میپیچد بر خویش
بیابان قطع شد تا کارش افتاد
وز انجا راه بر کهسارش افتاد
نه مرکب را گیاهی و نه آبی
نه خسرو را طعامی نه شرابی
به صد سستی فرو آمد ز شبدیز
خروشان گشته چون مرغان شبخیز
ز کار خویشتن حیران بمانده
ز یک یک مژه صد طوفان برانده
ز درد عشق و بی آبی و سستی
برفت از وی نشان تندرستی
گهی از تشنگی از پای بنشست
گهی شبدیز را میبرد بر دست
چو پیدا شد ز شعر شب مه نو
بیارامید در کنجی شه نو
عروسان فلک در پردهٔ ناز
شدند انگشتزن و انگشتریباز
نخفت آن شب همه شب شاه تا روز
گهی با تاب بود و گاه با سوز
چو این طاوس زرّین جلوهگر شد
ز پرّ و بال او عالم چو زر شد
برافشاند از رخ سیمین زر ساو
جهان چون پشت ماهی کرد از کاو
روانه گشت وقت صبح خسرو
فرَس افتان و خیزانش ز پس رو
بسی خوی زو گشاد و ناتوان شد
دل شه بستهٔ آن بیزبان شد
ز رفتن موزهٔ شه گشت پاره
به موزه کی توان برّید خاره
گهی رفت و گهی استاد بر جای
که بودش آبله بسیار بر پای
ز گرما روی خسرو پر عرق شد
چه میگویم که ماهش پر شفق شد
عرق بر روی چون مهپارهٔ شاه
چو پروین بود بر رخسارهٔ ماه
ز بی آبی چنان خسرو فروماند
که صد دریای آب از رخ فروراند
زبان بگشاد کای بینای بینش
سر مویی ز فیضت آفرینش
فرو ماندم ز بیآبی درین راه
که من صد ساله غم دیدم درین ماه
مرا یکبارگی گرما فرو بست
ز سردی جهان شستم ز جان دست
خدایا گر نگیری دستم امروز
که فردا بیندم گر هستم امروز؟
چه باشد گر درین گرمی و سختی؟
برافروزی چراغ نیکبختی؟
مرا این بندِ مشکل برگشایی؟
درین بیراهیام راهی نمایی؟
فلک دور شبانروزی ز تو یافت
خلایق روز و شب روزی ز تو یافت
مرا روزی رسان کز ناتوانی
چنانم من که میدانم تو دانی
چو آن شه باز عاجز شد ز اندوه
بدید از دور جوقی کبک بر کوه
به صد لغزیدن از کوه کمردار
روان گشته سوی دشت شمردار
چو جوق کبک دید از دور خسرو
اگرچه بود خسته گشت رهرو
بدانست او که زیر پرده کاریست
بهپیش جوق کبکان چشمهساریست
روان شه کوثری میدید پر آب
ز رشک او دل خورشید در تاب
چنان چشمه اگر خورشید بودی
کجا زردی او جاوید بودی
چنان صافی که خورشید منوّر
نمودی با صفای او مکدّر
به گِردَش سبزهٔ خودروی رسته
ز سرسبزی به کوثر روی شسته
کنار آب و آب خوشگوارش
بهشتی بود و کوثر در کنارش
ازان کوثر بهدست خویش رضوان
فگنده آتشی در آب حیوان
چو شاه آن چشمهٔ آب روان دید
چو آب خضر شیرینتر ز جان دید
چو مستسقی منی صد آب خورد او
ازان پس رخش را سیراب کرد او
زمانی بر سر آن آب بنشست
ز جان آتشینش تاب بنشست
خط مشگین و روی همچو ماه او
فرو شست از غبار و گرد راه او
از آن معنی غباری بود شه را
که از خطّش غباری بود مه را
چو شد سیراب آمد کبک یادش
ولی تا کبک گفتی برد بادش
نگاهی کرد از هر سوی بسیار
ندید از کبک در کهسار دیار
ز بیقوتی و از بیقوّتی شاه
بهخواب آورد سر را بر سر راه
نماز شام از خفتن درآمد
ز بیداری بهآشفتن درآمد
در آن تاریک شب در کوهساران
قضا را گشت پیدا باد و باران
فلک چون پردهٔ باران فرو هشت
کنار خسرو رومی بیاغشت
نه جایی بود شه را نه پناهی
نه رویی دید خود را و نه راهی
فلک از میغ گوهربار گشته
هوا زنگی مردمخوار گشته
شبی بود از سیاهی همچو چاهی
که در وی دوده اندازد سیاهی
شبی بگذشت بر شاه از درازی
که روز رستخیزش بود بازی
چو باران جامهٔ ماتم فرو شست
سپیده سرمه از عالم فرو شست
چو روشن گشت روز آن شاه شبخیز
ندید از تیرهبختی گرد شبدیز
چو ضایع گشت اسب شاهزاده
قدم میزد رخی پر خون پیاده
دلش در درد اندوه اوفتاده
میان ششدر کوه افتاده
شه تشنه بهمرگ از ناتوانی
دلی سیر آمده از زندگانی
دگر قوّت نماندش هیچ برجای
درآمد سروِ سیماندامش از پای
کمان بفگند و بالین تیرکش کرد
دل ناخوش به مرگ خویش خوش کرد
یکی زنگی مردمخوار بودی
که دایم ترکتازش کار بودی
قضا را آن سگ بدرگ نهفته
رسید آنجا که خسرو بود خفته
یکی بالا چو بالای چناری
یکی بینی چو برجی بر حصاری
دو چشمش گوییا دو طاس خون بود
به یک دستش ز آهن یک ستون بود
شه از زنگی چو دید آن تیرهرنگی
جهان بر چشم او شد روی زنگی
بهدل گفتا ز بختم یارییی بود
که بارم را چنین سربارییی بود
گر از سستی تنم زینسان نبودی
ز تیغم این گدا را جان نبودی
جهانا در تو بویی از وفا نیست
که یک زخمت ز استادی خطا نیست
ز تو هرگز وفاداری نیاید
عزیزان را به جز خواری نیاید
درآمد زنگی و بگرفت دستش
چو سیمی دید همچون سنگ بستش
چو دستش بست در راهش روان کرد
کجا با ناتوانی این توان کرد!
روان شد از پی زنگی به تعجیل
رهی پر ریگ همچون سرمه یک میل
یکی دز گشت پیدا همچو کوهی
نشسته زنگیان بر در گروهی
نشیب خندقش تا پشت ماهی
فرازش را مه اندر سایهگاهی
ز دوری کان سرِ دز در هوا بود
تو گفتی دلو این هفت آسیا بود
یکی زنگی درآمد پیش خسرو
گرفتش دست خسرو گشت پس رو
سبک بردش بهدز بگشاد دستش
ولی بند گران بر پای بستش
بیاوردند پیش او جوانی
بخوردند آن جوان را در زمانی
چو خسرو دید زآن سان زندگانی
طمع ببرید از جان و جوانی
به زاری روی سوی آسمان کرد
وزان پس بر زمین گوهر فشان کرد
که یارب نیست این پوشیده بر تو
توکّل کرد این شوریده بر تو
پری شد در دلم زین آدمیخوار
به فضل خویش زین دیوم نگهدار
گرم نزدیک آمد جان سپردن
به دست دیو، جان نتوان سپردن
روا دارم که جانم خاک باشد
نه جایم معدهٔ ناپاک باشد
خرد بخشا، مرا زین بند بگشای
چو بخشایندهای، بر من ببخشای
اگر درویشی وگر شهریاری
چو یارت اوست پس زو خواه یاری
که گر یک دم به یاری تو آید
غمت با غمگساری تو آید
مگر زنگی ناخوش دختری داشت
چو دیگ خوردنی ناخوش سری داشت
شکم از فربهی مانند کوهان
به نرمی هفت اندامش چو سوهان
چو دختر آفتابی دید در بند
لب خسرو شرابی دید از قند
رخی میدید مه را رخ نهاده
شکر را آب در پاسخ نهاده
کمان دلبری از رخ نموده
دو خوزستان به یک پاسخ نموده
خطش چون مورچه پیرامن گل
که عنبرریزه میچیند به چَنگل
ز عشقش جان دختر گشت مدهوش
بهجوش آمد از آن خط و بناگوش
چنان زان ماه جانش آتش افروخت
که آتش سوختن از جانش آموخت
به زیر پرده شد تا شب درآمد
جهان در زیر نیلی چادر آمد
چو مجلس خانهٔ چرخ آشکاره
منوّر گشت از نقل ستاره
فلک دریای دُر در جوش انداخت
شب آن دُرها همه در گوش انداخت
هلاک از دختر زنگی برآمد
به لب جانش ز دلتنگی برآمد
برون آمد چو شمع سرگرفته
شبی تیره چراغی در گرفته
چو بنهاد آن چراغ، آورد خوانی
کبابی کرده از نخجیر رانی
بدو گفت ای مرا چون دیده در سر
جهان همتای تو نادیده سرور
همه دل مهر و از مهر تو کینی
همه چین مشک و از مشک تو چینی
همه تن گوش، و از نوش تو رازی
همه جان هوش و از چشم تو نازی
منم جانی همه مهر تو رَسته
خیال صورت چهر تو بسته
ولی سودای تو در سر گرفته
تنی اندوه تو در بر گرفته
کبابی چون دل من پُرنمک زن
مرا در آزمایش بر محک زن
چو شه در آرزوی یک خورش بود
که شد ده روز تا بیپرورش بود
به خوان تازید و نانی چون شکر خورد
به لب همکاسهٔ خود را جگر خورد
چو از خوان برگرفتی یک نواله
برفتی اشک دختر صد پیاله
چو لب در لقمه خوردن برگشادی
چو چشمه چشم دختر سرگشادی
چو دست از چربی بریان ستردی
دل بریان دختر جان سپردی
چو خسرو شست پیشش دست از خوان
بشست آن دختر آنجا دست از جان
چو فارغ گشت شه، مستی دمش داد
ز راه عشوه تن اندر غمش داد
به دختر گفت اگرچه تو سیاهی
به شیرینی مرا کشتی، چه خواهی؟
مرا تا با تو پیوند اوفتادهست
بترزین بند صد بند اوفتادهست
به بندِ پای خود خرسندم از تو
که از سر تا قدم در بندم از تو
بگفت این و بهصد نیرنگ در سر
کشید آن تنگدل را تنگ در بر
چنان بر سر کشیدش بوسهای خوش
که در دختر فتاد از خوشی آتش
اگرچه بس خوش آمد آن سیه را
ولیکن سخت ناخوش بود شه را
چنانش پایبند یک شکر کرد
که چون باید دل از دستش بهدر کرد
چو شه، زین کرده اسبی پیشش آورد
بهیک ساعت بهزیر خویشش آورد
چو کارش سربهسر فیالجمله شد راست
ز حال قلعه و زنگی خبر خواست
که این زنگیِ مردمکُش ترا کیست؟
که بس سختاست با زنگی ترا زیست
کند از آسمان حورت زمینبوس
تو با دیوی نشسته اینت افسوس!
مرا گر بر مرادی راه بودی
نشست مسندت بر ماه بودی
زبان بگشاد دختر گفت ای ماه
مرا هست او پدر من دخت او شاه
سپاهش هست پنجَه دیو کربز
کز ایشانند صد ابلیس عاجز
همه مردمخورند، القصه هموار
ترا هم بهر آن کردند پروار
ولیکن تا مرا جانست در تن
بهجانت حکم و فرمان است بر من
مرا گر نقد صد جان هست، بِدْهم
ولیکن کی ترا از دست بدهم!؟
ندارم غایبت از چشم خود من
ز بیم چشم بد یک چشمزد من
دل خسرو ز دختر شادمان شد
بر آن دختر چو ماهی مهربان شد
به دختر گفت رایی زن در این کار
که تا من چون برآیم از چنین بار؟
چو من دربند باشم یار سرکش
نیارم با تو کردن دست در کش
دلم در بند تست و دیده خونبار
تلطف کن ازین بندم برون آر
که تا من چون برون آیم ز بندت
شبانروزی شکر چینم ز قندت
شکر از پستهٔ گلرنگ خایم
شکر چون خورده شد با تنگ آیم
چو یافت آن چرب پاسخ دختر زشت
رخش بفروخت زان آتش چو انگِشت
به غایت اشتها بودش همانگاه
که با او دست در گردن کند شاه
به خسروشاه گفت ای مایهٔ ناز
دو چشم دلبری بر روی تو باز
رخت با ماه دستی در سپرده
نموده دستبرد و دست برده
لبت بر شهد و شور انگیز کرده
شکر زان شهد دندان تیز کرده
خطت زنجیر گرد ماه گشته
خرد سر بر خطت گمراه گشته
قدت را سرو سر بر ره نهاده
ز سروت مشک سر بر مه نهاده
تنت با سیم سیمین بر نموده
ز رشکت سیم رنگ زر نموده
ترا غم نیست تا یار توام من
که از هر بد نگهدار توام من
چو تو یار منی با یار سازم
بهزودی چارهٔ این کار سازم
چو بر ما شد در این خوشدلی باز
تو مانی و من و صد عیش و صد ناز
چنین دانم که امشب شاه مست است
که با لشکر به می خوردن نشستهست
چو هر یک مست افتادند، برخیز
بر آن مستان شبیخون آر و خون ریز
دمار از جان بدخواهان برآور
جهان بر جان بدراهان سرآور
بگفت این وز پیش شه بهدر رفت
بهپای آمد بهخدمت چون بهسر رفت
به صحن قلعه آمد پیش مستان
تفحص کرد حال میپرستان
پدر را دید با پنجه تن آنجا
فتاده هر یکی بر گردن آنجا
چو دختر زنگیان را سرنگون دید
به صد عالم از این عالم برون دید
بزودی نزد خسرو شد که هین خیز
به خواری خون مستان بر زمین ریز
دگر هرگز چنین فرصت نیابی
وگر یابی، ز کس رخصت نیابی
بگفت این و یکی سوهان پولاد
ز بهر بند ساییدن بدو داد
چو بندش سوده شد برداشت تیغی
بریخت آن قوم را خون بیدریغی
چو او از زنگیان فارغدل آمد
بسی زنگی دلی زو حاصل آمد
بهدز دربندیان بودند بسیار
همه از بهر قربان کرده پروار
به مرگ خویشتن دل کرده خرسند
نشسته دست بر سر، پای در بند
چو در شب روشنی دیدند از دور
دل هریک چو شمعی گشت پر نور
به صد سختی و بند سخت بر پای
بسوی روشنی رفتند از جای
بدان امید تا باشد که خاصی
دهد آن قوم را آخر خلاصی
یکی نیکو مثل زد عاشق مست
که غرقه در همه چیزی زند دست
چو ناگه روی خسرو شاه دیدند
تو گفتی یوسفی در چاه دیدند
بهپیش شاه رخ برره نهادند
بهزاری پیش خسرو شه فتادند
که ای برنای زیباروی هشیار
ز ما این زنگیان خوردند بسیار
جهان بر جان ما خوردهست سوگند
بهجانی بازخر ما را ازین بند
ز جان برخاستن هست اوفتادن
که شیرینست جان، تلخ است دادن
چو شاه از بندیان بشنود پاسخ
ازان پاسخ چو گل افروختش رخ
ز بند آن بندیان را زود بگشاد
همی آن را که بندی بود بگشاد
دو نیکورای نیکوچهره بودند
که همچون شیر با دل زهره بودند
یکی فرّخ دگر فیروز شبرو
دو شبرو همچو گردون بوالعجبرو
دو صعلوک زباندانِ زبونگیر
فسونساز و درونسوز و برونگیر
دل شه فتنهٔ آن هر دو تن شد
مگر با هر دو در یک پیرهن شد
خوش آمد شاه را گفتار ایشان
تفحّص کرد ازیشان کار ایشان
زبان بگشاد فرّخزاد شب رو
زمین را بوسه زد در پیش خسرو
که حال و قصهٔ من بس درازست
سخن کوته کنم چون وقت رازست
به نیشابور شاهی شادکام است
که عدلی دارد و شاپور نام است
قضا را از خبر گویان اطراف
مگر شاپور میپرسید اوصاف
ز هر شهری و هر جایی نشانی
ز هر دلدادهای و دلستانی
خبر دادند از هر شهر شه را
که از هر سوی پیمودیم ره را
بهخوبی در جهان صاحب جمالی
که دارد حسن و ملح او کمالی
بتی زیباست چون ماه فروزان
شکر لب دختر سالار خوزان
سمنبر عارضی گلفام دارد
ز لطف و نازکی گل نام دارد
فصیحانی که در روی جهانند
چو سوسن وصف گل را ده زبانند
که گر خورشید را نوری نبودی
ز شرم رویش از دوری نمودی
اگر خورشید بیند روی آن ماه
بهسر گردد ز مهر موی آن ماه
ز نقش روی او در هر دیاری
بر ایوانها کنند از زرنگاری
چون آن صورت فرا اندیش گیرند
همه صورت پرستی پیش گیرند
جهان را زندگی از پاسخ اوست
تماشاگاه جان نقش رخ اوست
اگر آن نقش بیند مرد هشیار
بماند خیره همچون نقش دیوار
وگر در مردم چشم آید آن رخ
ز لطف روی او آید بهپاسخ
شه شاپور چون بشنید این حال
چو مرغی از هوا میزد پر و بال
شد از سودای آن دلبر چنان مست
که گفتی شست جانش از جهان دست
من و فیروز خدمتگار بودیم
بهصد دل شاه را جاندار بودیم
ز بهر نقش گل ما هر دو را شاه
بسی زر داد و پس سر داد در راه
بهآخر چون به خوزستان رسیدیم
بهدیناری صد آن صورت خریدیم
چو ما با نقش گل دمساز گشتیم
ز خوزستان هماندم بازگشتیم
ز گمراهی سوی این دز فتادیم
بهدست زنگیان عاجز فتادیم
قوی اقبال یاری مینمایی
که چندین خلق یافت از تو رهایی
کنون در بر چو جان داریم سختت
که کرد اقبال ما را نیک بختت
چه سازم پیشکش؟ جز جان ندارم
ز تو جان دارم و پنهان ندارم
مرا با خویشتن چیزی که زیباست
ز مال این جهان یکپاره دیباست
که نقش گل منقّش کردهٔ اوست
بسی سرگشته دل خوش کردهٔ اوست
بدانسان صورت او دلستان است
که گویی صورتش معنی جان است
مکن صورت که صورتگر ضرورت
چنین صورت تواند کرد صورت
سر هر ماه نو صورت نبندد
که ماه نو برین صورت نخندد
گر این صورت بهدیوار آورد روی
فتد زو صورت دیوار در کوی
از این صورت صفت خامش زبان است
صفت نتوان که این صورت چه سان است
بگفت این و پس آن صورت که بودش
نهاد از زیر جامه پیش، زودش
چو خسرو پیش صورت شد ز جان باز
دلش صورتپرستی کرد آغاز
چو جانی، شاه صورت را نکو داشت
که آن صورت که با جان داشت اوداشت
از آن صورت چو چشمش جوی خون شد
ز چشمش صورت مردم برون شد
شه دلداده چون صورت پرستان
صفت پرسید ازان صورت بهدستان
بسی زان پیش نقش او بود دیده
صفت پرسید تا گردد شنیده
بهدیده نقش او میدید و هوشش
بدان، تا بهره یابد نیز گوشش
به خسرو گفت فرخ کای جوانمرد
ز حال تو تعجب میتوان کرد
که با این صورت از بس آشنایی
تو با او هم ز یکجا مینمایی
ازاین پاسخ لب شه گشت خندان
نمود از بسّد لب درّ دندان
ز دل آهی بزد بس سرد آهی
که غایب بود ازو سالی و ماهی
بهفیروز و بهفرخ گفت خسرو
که ای آزاده صعلوکان شبرو
اگر در راز داری چست باشید
بگویم لیک ترسم سست باشید
چو از خسرو شنیدند آن دو تن راز
بسی سوگندها کردند آغاز
که چون این نیمجان ما از تو داریم
بهجانت تا بود جان، حقگزاریم
نهان نبوَد وفاداری مردان
گواه است این سخن را حال گردان
وفای صاف ما کی دُرد باشد؟
که حقّ جان نه حقّی خرد باشد
نکرد القصّه خسرو هیچ تأخیر
ز اوّل تا بهآخر کرد تقریر
چو هر دو واقف آن راز گشتند
بسوی عهد و پیمان باز گشتند
ز سر در عهد خسرو تازه کردند
وفاداری بی اندازه کردند
بدو گفتند از مه تا بهماهی
که بیند چون تویی در پادشاهی
کسی را چون تو شاهی بیش باشد
خلاف از کافری خویش باشد
تو خورشیدی دگر شاهان ستاره
نگیرد از تو جز در شب کناره
چو تو خورشید مایی ناتوانیم
چو سایه از پس و پیشت روانیم
چو ناگه تیغ زد خورشید روشن
جهان در سر فگند از نور جوشن
منوّر گشت ایوان معنبر
فلک نیلی شد و هامون معصفر
چو آن هندوی شب برخاست از راه
فلک آن زنگیان را کرد در چاه
چو پردخته شدند از کار دیوان
شد آن دختر ز بیم خود غریوان
بسی خود را بهزاری بر زمین زد
که نپسندم من از خسرو چندین بد
جوانم من تو هم شاه جوانی
جوان بر جان بسی لرزد تو دانی
بدین شخص جوان من ببخشای
به جان خود که جان من ببخشای
شهش گفتا اگر خواهی ازین دز
نگردانم ترا محروم هرگز
وگر خواهی رهی در پیش میگیر
تو به دانی، قیاس خویش میگیر
به شه گفت ای زده بر جان من راه
تو باری هستی از جان من آگاه
چو خود را بیجمالت مرده دانم
چگونه بیتو یکدم زنده مانم
اگر خواهی سرم از تن جدا کن
و یا نه در بر خویشم رها کن
مرا یکسو میفکن از بر خویش
که از پایت نگردانم سر خویش
مرا از سوز عشقت دل دونیم است
که سوز عاشقان سوزی عظیم است
بهدیدار از تو قانع گشتهام من
تو میدانی که خون آغشتهام من
مرا تا زندهام تو پادشاهی
مگر مرگم دهد از تو جدایی
اگر بد کردهام من، هم تو بد کن
و یا بنشین حساب عهد خود کن
چو شد بسیار سوز و آه سردش
به درد آمد دل خسرو ز دردش
بدو گفتا که دلتنگی مکن نیز
نگویم جز به کام تو سخن نیز
اگر قانع شوی از من به دیدار
بدین درخواستت هستم خریدار
سخن چون قطع کرد آن پادشهزاد
دل دختر بدان پاسخ رضا داد
ازان پس بندیان را شه کسی کرد
بهجای هر کسی احسان بسی کرد
شه و فیروز و فرخ ماند و دختر
دگر از دز برون رفتند یکسر
بهآخرجمله ره را ساز کردند
در گنج کهن را باز کردند
ستوران زیر بار ره کشیدند
ازان دز سوی صحراگه کشیدند
دو شبرو با شه و دختر سواره
براندند از درون قلعه باره
بسی راندند مرکب نیکخواهان
که تا رفتند در شهر صفاهان
وثاقی سخت عالی راستکردند
متاعی لایقش درخواست کردند
درون خانهای شد شاه سرمست
دلی برخاسته در نوحه بنشست
فلک را از تف دل گرمدل کرد
زمین در عشق گُل از دیده گِل کرد
دلی بودش بهخون در خوی کرده
وزان خون هر دو چشمش جوی کرده
نه روز آرام ونه شب خواب بودش
رخی پر نم دلی پرتاب بودش
گهی چون ماه در خونابه بودی
گهی چون ماهی اندر تابه بودی
گهی چون شمع دل پر سوز بودش
گهی فریاد شب تا روز بودش
گهی بیخود شرابی درکشیدی
گهی بانگ ربابی برکشیدی
سرود زار درد آمیز گفتی
غزل گفتی و شورانگیز گفتی
چو با خود نوحهای آغاز کردی
ز خون صد بحرْ دلپرداز کردی
بمانده در غریبستان بهزاری
فشانده خون چو ابر نوبهاری
بهعالم نقش آن بت مونسش بود
که نقش گل ندیم نرگسش بود
بمانده جملهٔ شب چون ستاره
عجب در صورت آن نقش پاره
گهی بر روی صورت اشک راندی
گهی باب کتاب رشک خواندی
چه گر یاران همی دادند پندش
نیامد پند ایشان سودمندش
بهدل میگفت ای دل چندم از تو
که دربند است یکیک بندم از تو
ز تاج و تخت یک سویم فگندی
چو زلف دوست در رویم فگندی
محالی در دماغ خویش کردی
مرا چون خونیان در پیش کردی
شدی از دست و در پای اوفتادی
مراد خویش را بر باد دادی
کنون بگذشت روز نیکبختی
فزوده تن به ناکامی و سختی
بهآخر رفت روزی سوی بازار
دلش از خارخار گل پرآزار
ز دست عشق بس دلخسته میشد
یکی دستار در سر بسته میشد
بهگرد شهر از هر راه میگشت
ز حال شهریان آگاه میگشت
وسیلت جست از ارباب بینش
سخن گفت از نهاد آفرینش
میان زیرکانِ نکتهپرداز
شد از بسیاردانی نکتهانداز
چو یک چندی ببود او ذوفنون بود
بههر علمی ز اهل آن فزون بود
چو صیت علم او ز آوازه بگذشت
نکونامی او ز اندازه بگذشت
خبر شد زو بر شاه سپاهان
که برناییست تاج نیکخواهان
ز شهر خویش اینجا اوفتادست
بهغایت در پزشکی اوستادست
کسی گر صد سؤالش امتحان کرد
جواب او به یکساعت بیان کرد
جهان را مثل او دیگر نبودهست
ازو پاکیزهتر گوهر نبودهست
تو گویی آدمی نیست او فرشتهست
که از فرهنگ و دانایی سرشتهست
زبانش بند مشکل را کلید است
کسی شیرینسخنتر زو ندیدهست
اگر در پای گل خاریست اکنون
جز این برنا که خواهد کرد بیرون؟
شه الحق زین سخن شادی بسی کرد
کسی را نیک پی حال کسی کرد
برون آمد ز ایوان مرد کربز
جنیبت برد و خلعت پیش هرمز
درودش داد از شاه جوانبخت
شه خورشید تاج آسمان تخت
که شاه ما یکی بیمار دارد
کزو بر دل بسی تیمار دارد
اگر باشد دم تو سازگارش
تو باشی تا که باشی رازدارش
کنون برخیز، چون ره نیست بس دور
قدم را رنجه کن نزدیک رنجور
که دی در پیش شه گفتند بسیار
که در دانش نداری هیچکس یار
چو بشنود آن سخن خسرو چنان شد
که از شادی دلش در بر تپان شد
چو بیغم کارش آخر راست افتاد
زهی شادی که در ره خواست افتاد
بهدل میگفت کای دل، مرد درویش
چرا آخر نخواهد گنج در پیش
گهی میگفت کای سرگشته برنا
چه باید کور را جز چشم بینا؟
اگرچه رنج بی اندازه دیدی
بدان گنجی که میجستی رسیدی
کنون چون سوی گنجی رای داری
چنان خواهم که دل بر جای داری
بهدانش عقل را بر جای میدار
بهمردی خویش را بر پای میدار
طبیب از درد خود گر پس نیاید
ازو درمان دیگر کس نیاید
چو بر خود خواند مشتی پند و امثال
جنیبت بر نشست و رفت در حال
روان شد، تا فرود آمد بهدرگاه
سرایی چون بهشتی دید پر ماه
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بهخدمت پیش شه، در راه افتاد
زبان پر آفرین بگشاد بر شاه
که از تو دور بادا چشم بدخواه
فلک درگاه شه را آستان باد
زمین بدخواه او را آسمان باد
ز شاخ عمر چندان بهره بادش
که گر گوید که خضرم زهره بادش
بزرگانی که پیش تخت بودند
بهصد نوع امتحانش آزمودند
چو در هر علم عالیگوهر آمد
ز هر یک همچو گوهر بر سر آمد
چو بس شایسته آمد هر چه او گفت
شهش بسیار بستود و نکو گفت
چو خسرو بود در دانش بهسامان
سوی گلرخ فرستادش بهدرمان
بخش ۲۷ - نامه نوشتن گل به خسرو در فراق و ناخوشی: الا ای خوش تذرو سبز جامهبخش ۲۹ - رفتن خسرو به طبیبی بر بالین گلرخ: الا ای سبز طاووس مقدّس
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
الا ای منطق طیر معانی
زبان جملهٔ مرغان تو دانی
هوش مصنوعی: ای سخنوری که در زبان پرندگان، معانی و مفاهیم را به خوبی میفهمی و بیان میکنی.
چو چندین میزنی بانگ و لاغیر
به نطق آور سخن از منطقالطیر
هوش مصنوعی: چرا اینقدر بیمقدمه و بیهدف صحبت میکنی؟ بهتر است به جای این حرفها، از منطق و حکمت پرندگان سخن بگویی.
بگو تا بلبل مست طبیعت
کند بار دگر ساز صنیعت
هوش مصنوعی: بگو تا بلبل شاداب دوباره به سراغ طبیعت برود و ساز هنرت را دوباره بنوازد.
چو زنجیر سخن درهم فتادهست
ز یک یک حلقه در درهم گشادهست
هوش مصنوعی: وقتی که زنجیر کلمات به هم ریخته و نامنظم شده است، هر حلقهی آن از هم جدا و باز شده است.
سخن را چون نهایت نیست هرگز
دمادم میرسد جان را مُجاهز
هوش مصنوعی: سخن هیچگاه به پایان نمیرسد، بنابراین همواره باید خود را آماده نگهداشت.
طبیعت لاجرم در هر زمانی
بهنو نو میسراید داستانی
هوش مصنوعی: طبیعت به طور حتم در هر زمان داستانی جدید و متفاوت را به تصویر میکشد.
چوبس خوشگوی باشد بلبل مست
ناستد بر سر یک شاخ پیوست
هوش مصنوعی: وقتی که بلبل خوش صدا و شاداب باشد، بر روی یک شاخه به آرامی نشسته و آواز میخواند.
ز عشق روی گل چون بیقراران
بسی گردد به گرد شاخساران
هوش مصنوعی: به خاطر عشق به روی زیبا، بسیاری از گلها بیتاب شده و دور شاخهها میچرخند.
چو باشد سود مرد از مایه برتر
به هر دم میشود یک پایه برتر
هوش مصنوعی: وقتی که نفع یک فرد از ویژگیهای او بیشتر باشد، او در هر لحظه یک قدم بالاتر میرود.
معانی همچو بلبل بیقرار است
سخن چون بوستانی پُرنگار است
هوش مصنوعی: معانی مانند بلبل در حال پرواز و بیقراری هستند و کلام مثل باغی است که پر از رنگ و زیبایی است.
کنون خواهم که از بهر معانی
چو باران بر جهان گوهر فشانی
هوش مصنوعی: اکنون میخواهم بهعنوان بارانی که بر زمین میبارد، معانی و نکتههای ارزشمند خود را منتشر کنم.
چنین گفت آن سخنساز سخنگوی
که بردار از صنیعت در سخن گوی
هوش مصنوعی: آن هنرمند سخن، چنین گفت که باید در سخن گفتن از هنر و صنعت خود بهرهبرداری کنی.
که چون خسرو بخوانْد این نامه تنها
دلش خون شد ز درد این سخنها
هوش مصنوعی: به محض اینکه خسرو این نامه را خواند، دلش به خاطر این کلمات پر از درد و غم شد.
چه گویم آنچه او با خویشتن کرد
که عالم گور و پیراهن کفن کرد
هوش مصنوعی: چه بگویم از آنچه او با خود کرد، که به خاطر آن دنیا را همچون گور و لباس کفن درآورده است.
ز دل پر شد ز خون تا سر کنارش
برفت از سر خرد وز دل قرارش
هوش مصنوعی: دل از احساسات و درد پر شده و به همین دلیل عقل و احساس آرامش از دست رفته است.
چنان بیصبر و بیآرام گشت او
که گفتی آتشین اندام گشت او
هوش مصنوعی: او به قدری بیصبر و آشفته شد که گویی دچار آتشسوزی شده و بدنی شعلهور دارد.
زبان بگشاد کاخر این چه حال است
کسی سرگشتهتر از من محال است!
هوش مصنوعی: کسی مثل من که اینقدر گیج و سردرگم است، واقعاً وجود ندارد. زبانم را از مشغلههایم باز میکنم، چون نمیتوانم بیشتر از این تحمل کنم.
به عالم در چو روزی گشت رازم
ز حد بگذشت سوز من چه سازم
هوش مصنوعی: وقتی راز من در آفاق فاش شد و از اندازه فراتر رفت، چه کنم با سوز درونم؟
فلک بر جان من تیر قضا زد
مرا بر سینه بیرنگ بلا زد
هوش مصنوعی: در آسمان تقدیر، ضربهای به جانم زد و بدون هیچ دلیلی، بلا و مصیبت را بر سینهام نازل کرد.
ز بیخوابی سرشکم میشمارم
بران بیرنگ صورت مینگارم
هوش مصنوعی: از بیخوابی، اشکهایم را یکی یکی میشمارم و بدون رنگ، تصویری از چهرهام میکشم.
ازان سازم ز خون دیده صورت
که دل را همدمی باید ضرورت
هوش مصنوعی: من از اشکهایم چهرهای میسازم، زیرا دل به همدمی نیاز دارد و این نیاز ضروری است.
کجایی، آخر ای گل سوز من بین
شبم خوش میکند جان روز من بین
هوش مصنوعی: کجایی، ای گل احساس من؟ ببین چطور شبم را با یاد تو زیبا میکند و روزم را پر از زندگی و شوق میسازد.
اگر صد سال در هجران بمانم
به بوی وصلت ای جانان بمانم
هوش مصنوعی: اگر صد سال در دوری و انتظار تو باشم، باز هم به خاطر بوی محبتت و امید وصل تو، میمانم.
مرا تا جان بود در تن بمانده
مبادا هجر تو بیمن بمانده
هوش مصنوعی: تا زمانی که جانم در بدنم هست، نمیخواهم دوری تو بدون من باقی بماند.
مرا در هجر امید وصال است
ولی در وصل امّیدم محال است
هوش مصنوعی: من در دوری او به وصال و رسیدن به او امید دارم، اما وقتی که به او نزدیک میشوم، امیدم به رسیدن غیرممکن به نظر میآید.
چه گویم آنچه او بی همنفس کرد
نه با کس گفت و نه فرمان کس کرد
هوش مصنوعی: چه بگویم دربارهٔ او که بدون همدلی و همصدایی با کسی، سخنی نگفت و هیچگاه به کسی هم دستوری نداد.
ز پیش خود سپه واپس فرستاد
به کار گلرخ بیکس در استاد
هوش مصنوعی: او سپاه خود را از پیش خود پس فرستاد تا به کار گلرخ بیکس رسیدگی کند.
نماندش صبر چندانی به غم در
که کس چشمی تواند زد بههم در
هوش مصنوعی: او دیگر نمیتواند مدت زیادی به غم و اندوه تحمل کند، چون هیچکس نمیتواند با چشمانش آن را نادیده بگیرد.
بدانسان شاه گل را گشت خواهان
که با سی تن روان شد تا سپاهان
هوش مصنوعی: مردی به دنبال گلی زیبا و با ارزش میگردد و برای رسیدن به آن، با سی نفر حرکت میکند تا به جمعی بزرگتر بپیوندد.
چو یک هفته برفتند آن سواران
غلط کردند راه از برف و باران
هوش مصنوعی: پس از گذشت یک هفته، سواران به دلیل برف و باران، در انتخاب راه دچار اشتباه شدند.
ندانستند و گم کردند ره را
پریشانی پدید آمد سپه را
هوش مصنوعی: آنها نتوانستند راه درست را پیدا کنند و به همین دلیل، ناآرامی و آشفتگی در سپاه به وجود آمد.
چو ره رفتند در بیراهه ماهی
پدید آمد یکی نخجیرگاهی
هوش مصنوعی: وقتی که در مسیر نادرست قدم گذاشتند، ناگهان ماهیی ظاهر شد که در یک مکان شکار قرار داشت.
هویدا شد یکی نخجیر فرّخ
کزو بفروخت خسروزاده را رخ
هوش مصنوعی: یک شکارچی خوششانس پیدا شد که ظاهری زیبا داشت و چهرهاش توجه خسروزاده را جلب کرد.
چو خسرو دید اسب از پی روان کرد
زمین را پر هلال آسمان کرد
هوش مصنوعی: زمانی که خسرو اسب را دید که به سمتش میآید، زمین را زیر پایش پر از هلالهایی کرد که به آسمان شب شباهت داشت.
اگرچه اسب او میرفت چون تیر
ز تک یک دم نمیاستاد نخجیر
هوش مصنوعی: هرچند اسب او به سرعت و تیزی میرفت، اما پا بر زمین نمیگذاشت و لحظهای توقف نمیکرد.
چو بسیاری براند القصّه ناگاه
شبانگاهی، شکاری گم شد از شاه
هوش مصنوعی: در یک شب، وقتی که خیلیها دور هم بودند، ناگهان یکی از شکارها از دست شاه گم شد.
جهان گشت از سپاه زنگ تیره
شه روم از جهان درمانده خیره
هوش مصنوعی: دنیا از لشکر زنگها پر شده و شاه روم، که در این وضعیت درمانده و ناامید مانده است، حیران و گیج شده است.
بسی پیش و پس آن راه دریافت
نه از راه و نه از همره خبر یافت
هوش مصنوعی: بسیاری در یادگیری و درک مسیری طولانی را طی کردهاند، اما نه از طریق علم و دانش، و نه از طریق همراهی با دیگران اطلاعاتی به دست نیاوردهاند.
فروماند و فرود آمد به جایی
فرو مانده نه آبی نه گیایی
هوش مصنوعی: در اینجا به وضعیتی اشاره میشود که شخص به نقطهای رسیده که نه چیز مفیدی دارد و نه حتی از طبیعت یا آب و گیاه خبری هست. به عبارتی دیگر، در این مکان هیچ امیدی برای رشد یا بهبود وجود ندارد.
ز بی آبی زبانش در دهان خشک
شده در زیر گرد ره نهان مشک
هوش مصنوعی: ز آب نبودن، زبان او در دهانش خشک شده و در زیر گرد و غبار راه، مشک (عطر) پنهان است.
ز پشت رخش چون رستم فرو جست
لگام رخش را محکم فرو بست
هوش مصنوعی: رستم از پشت اسبش پایین آمد و محکم افسار آن را در دست گرفت.
به خواب آورد سر، بالین ز زین کرد
چو روز واپسین، بستر زمین کرد
هوش مصنوعی: سر بر بالین گذاشت و چون روز واپسین، بستر خاکی را آماده کرد.
شبی تیره زمان کشته ستاره
بمانده صبحدم در سنگ خاره
هوش مصنوعی: در شبی تاریک، زمانی که ستارهای به خاک افتاده، صبح نزدیک است و هنوز بر سنگهای سخت باقی مانده است.
برو چندان در آنشب خواب ره یافت
که خورشیدش دران روی چو مه تافت
هوش مصنوعی: برو و آنقدر در شب خواب کن که خورشید نیز در آن فضا مانند ماه بدرخشد.
چو شه بیدار شد از خواب نوشین
دلش پر شور شد از خواب دوشین
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه از خواب شیرینی بیدار شد، دلش از خواب شب گذشته بسیار شاد و پرانرژی شد.
بسی از هر سویی صحرا نگه کرد
در آن صحرا نمیدید از سپه گرد
هوش مصنوعی: بسیاری از جهات صحرا را نظاره کردم، اما در آن صحرا نشانهای از سپاه نمیدیدم.
دل غم دیدهٔ او ترک جان گفت
کجا آسان بهترک جان توان گفت
هوش مصنوعی: دل غمگین او به من میگوید که ترک کردن جان چقدر سخت است و نمیتوان به راحتی از آن سخن گفت.
به خرسندی گرفت او راه در پیش
وزان اندیشه میپیچد بر خویش
هوش مصنوعی: او با شادی و رضایت راهی را انتخاب کرده و از افکار خود دور میشود.
بیابان قطع شد تا کارش افتاد
وز انجا راه بر کهسارش افتاد
هوش مصنوعی: صحرا به پایان رسید و کار او به اینجا رسید و از اینجا راه به کوهش باز شد.
نه مرکب را گیاهی و نه آبی
نه خسرو را طعامی نه شرابی
هوش مصنوعی: نه اسبی که سوارش شوند غذایی دارد و نه آبی برای نوشیدن، نه پادشاهی غذایی دارد و نه نوشیدنی.
به صد سستی فرو آمد ز شبدیز
خروشان گشته چون مرغان شبخیز
هوش مصنوعی: در اثر ضعف و سستی، شبدیز به آرامی حرکت کرده و مانند پرندگان شبزندهدار به حالت خیز آمده است.
ز کار خویشتن حیران بمانده
ز یک یک مژه صد طوفان برانده
هوش مصنوعی: انسان از کارهای خود سردرگم و متعجب مانده است، به طوری که از یک تک مژه، صدها طوفان و مشکلات به وجود آمده است.
ز درد عشق و بی آبی و سستی
برفت از وی نشان تندرستی
هوش مصنوعی: به خاطر درد عشق و کمبود و نیرویی که از او گرفته شده، اثری از تندرستی در او باقی نمانده است.
گهی از تشنگی از پای بنشست
گهی شبدیز را میبرد بر دست
مصرع دوم: (چون شبدیز خسته و ناتوان گشته بود) افسارش را بر دست گرفت (و پیاده میرفت)
چو پیدا شد ز شعر شب مه نو
بیارامید در کنجی شه نو
هوش مصنوعی: وقتی ماه نو از پشت ابرها پدیدار شد، آرامشی در گوشهای از شهر جدید برقرار شد.
عروسان فلک در پردهٔ ناز
شدند انگشتزن و انگشتریباز
هوش مصنوعی: عروسان آسمان با زیبایی و دلربایی خود به نمایش درآمدند، همانطور که انگشتزنی و انگشتری خود را نشان میدهند.
نخفت آن شب همه شب شاه تا روز
گهی با تاب بود و گاه با سوز
هوش مصنوعی: در آن شب، شاه بیدار ماند و تا صبح خوابش نبرد. گاهی در حال خوشی و سرخوشی بود و گاهی بر اثر نگرانی و اندوه به سختی میگذرانید.
چو این طاوس زرّین جلوهگر شد
ز پرّ و بال او عالم چو زر شد
هوش مصنوعی: زمانی که این طاووس طلایی خود را به نمایش میگذارد، زیبایی و شکوه او باعث میشود که همه چیز در اطرافش مانند طلا به نظر برسد.
برافشاند از رخ سیمین زر ساو
جهان چون پشت ماهی کرد از کاو
هوش مصنوعی: از چهرهی زیبا و درخشان او، نور و جمالی انتشار مییابد که مانند پشت ماهی، دنیای اطراف را روشن میکند.
روانه گشت وقت صبح خسرو
فرَس افتان و خیزانش ز پس رو
هوش مصنوعی: صبح شده و خسرو سوار بر اسبش، با شوق و نشاط در حال حرکت است و به جلو میرود. اسب به طور مرتب با سرعتی متغیر در حال دویدن است و او را همراهی میکند.
بسی خوی زو گشاد و ناتوان شد
دل شه بستهٔ آن بیزبان شد
هوش مصنوعی: بسیاری از خصوصیات منفی او را آزاد کرد و دل پادشاه که در قید و بند او بود، به خاطر ناتوانی آن بیزبان، تحت تأثیر قرار گرفت.
ز رفتن موزهٔ شه گشت پاره
به موزه کی توان برّید خاره
موزه اولی یعنی چکمهٔ چرمین که تا ساق را بپوشاند. موزه دومی بهنظر میرسد به معنی زه و ریسمان باشد (که از مو بافته شده) (ضمن آنکه بریدن میتواند به معنای پیمودن نیز باشد که در اینصورت هردو موزه به معنای پایافزار است.)
گهی رفت و گهی استاد بر جای
که بودش آبله بسیار بر پای
هوش مصنوعی: گاهی او به سفر میرفت و گاهی در جای خود میماند، در حالی که در این مدت دچار مشکلات زیادی بود.
ز گرما روی خسرو پر عرق شد
چه میگویم که ماهش پر شفق شد
هوش مصنوعی: به علت گرما، چهره خسرو عرق کرده است و من نمیدانم چه بگویم که زیبایی ماهچهرهاش مانند شفق شده است.
عرق بر روی چون مهپارهٔ شاه
چو پروین بود بر رخسارهٔ ماه
هوش مصنوعی: عرق بر روی چهرهاش مانند ستارههای زیبا و درخشان در آسمان شب است که بر روی صورت ماه میتابند.
ز بی آبی چنان خسرو فروماند
که صد دریای آب از رخ فروراند
هوش مصنوعی: به خاطر کمبود آب، خسرو به وضعیتی افتاده است که حتی اگر صد دریا آب هم از چهرهاش بریزد، باز هم نمیتواند بر غم و اندوه خود غلبه کند.
زبان بگشاد کای بینای بینش
سر مویی ز فیضت آفرینش
هوش مصنوعی: به زبان آورد که ای دانای بینا، حتی سر مویی از نعمتهای آفرینش تو را ستایش میکنم.
فرو ماندم ز بیآبی درین راه
که من صد ساله غم دیدم درین ماه
هوش مصنوعی: در این راه به خاطر بیآبی و کمبود احساسات، بسیار دچار رنج و اندوه شدم و در این مدت طولانی، غمهای زیادی را تجربه کردهام.
مرا یکبارگی گرما فرو بست
ز سردی جهان شستم ز جان دست
هوش مصنوعی: یکباره گرما مرا در بر گرفت و از سرمای جهان، دست از جان شستم.
خدایا گر نگیری دستم امروز
که فردا بیندم گر هستم امروز؟
هوش مصنوعی: خدایا، اگر امروز دستم را نگیری، فردا چه را ببینم وقتی که امروز هستم؟
چه باشد گر درین گرمی و سختی؟
برافروزی چراغ نیکبختی؟
هوش مصنوعی: در گرما و دشواری چه تفاوتی دارد؟ آیا نمیتوانی چراغ خوشبختی را روشن کنی؟
مرا این بندِ مشکل برگشایی؟
درین بیراهیام راهی نمایی؟
هوش مصنوعی: آیا میتوانی مرا از این مشکل رهایی بخشی؟ آیا در این مسیر ناهموار، راهی نشانم میدهی؟
فلک دور شبانروزی ز تو یافت
خلایق روز و شب روزی ز تو یافت
هوش مصنوعی: جهان با گردش خود، روز و شب را از تو به مردم ارزانی میدارد و انسانها به وسیله تو روزی خود را به دست میآورند.
مرا روزی رسان کز ناتوانی
چنانم من که میدانم تو دانی
هوش مصنوعی: به من روزی بده که از ناتوانی به حدی افتادهام که میدانم تو از حال من باخبری.
چو آن شه باز عاجز شد ز اندوه
بدید از دور جوقی کبک بر کوه
هوش مصنوعی: وقتی آن پادشاه از غم و اندوه خود ناتوان شد، از دور گروهی از کبکها را بر روی کوه مشاهده کرد.
به صد لغزیدن از کوه کمردار
روان گشته سوی دشت شمردار
کوه کَمَردار: کوه پُر صخره. (کمر: صخره)
چو جوق کبک دید از دور خسرو
اگرچه بود خسته گشت رهرو
هوش مصنوعی: وقتی خسرو از دور گروهی کبک را دید، هرچند که خسته بود، مسیرش را ادامه داد.
بدانست او که زیر پرده کاریست
بهپیش جوق کبکان چشمهساریست
هوش مصنوعی: او میدانست که پشت این پرده، کاری در حال انجام است که به جودت جوجهکبکها در نزدیکی چشمه مربوط میشود.
روان شه کوثری میدید پر آب
ز رشک او دل خورشید در تاب
هوش مصنوعی: شخصی که دارای روح پاک و بینظیری است، مانند پر آب از حسادت و فخر به او، دل خورشید را نیز به تپش وامیدارد.
چنان چشمه اگر خورشید بودی
کجا زردی او جاوید بودی
هوش مصنوعی: اگر چشمه مثل خورشید بود، دیگر زردی او همیشه باقی نمیماند.
چنان صافی که خورشید منوّر
نمودی با صفای او مکدّر
هوش مصنوعی: تو چنان پاک و روشن هستی که نور خورشید را به وجود آوردهای و با صفای تو، هیچ چیزی نمیتواند کدر باشد.
به گِردَش سبزهٔ خودروی رسته
ز سرسبزی به کوثر روی شسته
هوش مصنوعی: در اطراف او گیاهان طبیعی و سرسبز از زمین روییدهاند و سرسبزیاش را به آب پاک کوثر شسته است.
کنار آب و آب خوشگوارش
بهشتی بود و کوثر در کنارش
هوش مصنوعی: در کنار آب گوارا، جایی زیبا و دلانگیز وجود دارد که بهشت و چشمهای پر برکت در آن قرار دارد.
ازان کوثر بهدست خویش رضوان
فگنده آتشی در آب حیوان
هوش مصنوعی: به خاطر جاری شدن نعمت کوثر، شخصی مانند رضوان در تلاش است که آتش را در آبی از حیات ایجاد کند.
چو شاه آن چشمهٔ آب روان دید
چو آب خضر شیرینتر ز جان دید
هوش مصنوعی: وقتی شاه آن چشمهٔ آب زلال و روان را مشاهده کرد، آن را شیرینتر از جان خود یافتا.
چو مستسقی منی صد آب خورد او
ازان پس رخش را سیراب کرد او
هوش مصنوعی: این جمله میگوید زمانی که شخصی در شرایط بدی قرار دارد و نیازمند کمک است، پس از دریافت کمک و آبیاری، میتواند دوباره به زندگی فعال و پر انرژی خود برگردد. در واقع، اشاره به این دارد که فردی که به شدت نیاز دارد، پس از آنکه نیازش برطرف میشود، میتواند به رشد و پیشرفت ادامه دهد.
زمانی بر سر آن آب بنشست
ز جان آتشینش تاب بنشست
هوش مصنوعی: زمانی در کنار آن آب نشست، اما شور و حرارت درونش فروکش کرد.
خط مشگین و روی همچو ماه او
فرو شست از غبار و گرد راه او
هوش مصنوعی: خط مشکی او و چهرهاش مانند ماه، از گرد و غبار راهش پاک شده است.
از آن معنی غباری بود شه را
که از خطّش غباری بود مه را
هوش مصنوعی: شه را غباری از معنای خود است که از خط او، غباری بر ماه نشسته است.
چو شد سیراب آمد کبک یادش
ولی تا کبک گفتی برد بادش
هوش مصنوعی: زمانی که کسی سیراب شد، کبک به یادش میآید، اما به محض اینکه از کبک صحبت شود، باد او را میبرد.
نگاهی کرد از هر سوی بسیار
ندید از کبک در کهسار دیار
هوش مصنوعی: او به اطراف نگاه کرد، اما در دیار خودش چیزی جز کبکهای کوهی ندید.
ز بیقوتی و از بیقوّتی شاه
بهخواب آورد سر را بر سر راه
هوش مصنوعی: از کمقدرتی و ضعف، شاه به خواب فرو رفته و سرش را بر زمین گذاشته است.
نماز شام از خفتن درآمد
ز بیداری بهآشفتن درآمد
هوش مصنوعی: نماز شام از خواب بیدار شد و به حالتی آشفته درآمد.
در آن تاریک شب در کوهساران
قضا را گشت پیدا باد و باران
هوش مصنوعی: در شب تاریک، در کوهها، سرنوشت به وضوح بروز کرد و باد و باران به وجود آمد.
فلک چون پردهٔ باران فرو هشت
کنار خسرو رومی بیاغشت
هوش مصنوعی: زمانی که آسمان مانند پردهای از باران پایین آمد، هشت گوشهٔ دنیا به زیبایی و شکوه خسرو رومی آراسته شد.
نه جایی بود شه را نه پناهی
نه رویی دید خود را و نه راهی
هوش مصنوعی: نه جایی برای پادشاه وجود داشت، نه پناهگاهی، نه صورتش را دید و نه راهی برای رفتن.
فلک از میغ گوهربار گشته
هوا زنگی مردمخوار گشته
هوش مصنوعی: آسمان پر از ابرهای گرانبها شده و هوای زمین مثل زنگی به مردمی بدخواه تبدیل شده است.
شبی بود از سیاهی همچو چاهی
که در وی دوده اندازد سیاهی
هوش مصنوعی: شبی تاریک و عمیق بود، مانند چاهی که درونش پر از دود و سیاهی است.
شبی بگذشت بر شاه از درازی
که روز رستخیزش بود بازی
هوش مصنوعی: روزی طولانی بر شاه گذشت که آن روز، روز قیامت و رستاخیز بود.
چو باران جامهٔ ماتم فرو شست
سپیده سرمه از عالم فرو شست
هوش مصنوعی: باران، لباس عزا را شست و سپیدهدم سرمه را از جهان پاک کرد.
چو روشن گشت روز آن شاه شبخیز
ندید از تیرهبختی گرد شبدیز
هوش مصنوعی: وقتی روز روشن شد، آن شاهی که شب را به دوش میکشد، از بدبختیاش هیچ چیزی ندید.
چو ضایع گشت اسب شاهزاده
قدم میزد رخی پر خون پیاده
هوش مصنوعی: هنگامی که اسب شاهزاده از دست رفت، او به آرامی قدم میزد و چهرهاش پر از آثار زخم و خون بود.
دلش در درد اندوه اوفتاده
میان ششدر کوه افتاده
هوش مصنوعی: دلش گرفتار درد و اندوه شده و مانند شخصی است که در دل کوه به دام افتاده است.
شه تشنه بهمرگ از ناتوانی
دلی سیر آمده از زندگانی
هوش مصنوعی: پادشاه، از سر ضعف و ناتوانی، آنقدر از زندگی خسته شده که آرزوی مرگ دارد.
دگر قوّت نماندش هیچ برجای
درآمد سروِ سیماندامش از پای
هوش مصنوعی: او دیگر قدرتی ندارد و هیچ جا ثابت نمیماند؛ آرامش و زیباییاش، مانند سروی باریک، از او رفته است.
کمان بفگند و بالین تیرکش کرد
دل ناخوش به مرگ خویش خوش کرد
هوش مصنوعی: کمان را به شدت کشید و بر سر تیر فرود آورد. دل نگران خود را با مرگ خویش خوشحال کرد.
یکی زنگی مردمخوار بودی
که دایم ترکتازش کار بودی
هوش مصنوعی: یک نفر بود که به آدمخواری مشغول بود و همیشه در حال ظلم و تجاوز به دیگران بود.
قضا را آن سگ بدرگ نهفته
رسید آنجا که خسرو بود خفته
هوش مصنوعی: قضا و تقدیر، به شکل عجیبی، به جایی رسید که خسرو در خواب بود و هیچ چیز از آن خبر نداشت.
یکی بالا چو بالای چناری
یکی بینی چو برجی بر حصاری
هوش مصنوعی: در اینجا به یک شخص یا موجودی اشاره میشود که به دلیل قد بلندی شبیه به بالای یک درخت چنار است. همچنین به افرادی که به آن شخص یا موجود نگاه میکنند، شباهتی به برجهایی دارد که بر روی دیوارها قرار دارند. به عبارت دیگر، بلندی و برجستگی این فرد باعث میشود که از دور، به خوبی دیده شود، مانند برجی که از دور قابل مشاهده است.
دو چشمش گوییا دو طاس خون بود
به یک دستش ز آهن یک ستون بود
هوش مصنوعی: چشمان او مانند دو کاسه خون مینمود و در یک دستش گویی ستونی از آهن بود.
شه از زنگی چو دید آن تیرهرنگی
جهان بر چشم او شد روی زنگی
هوش مصنوعی: شاه وقتی آن مرد تیرهچهره را دید، تمام جهان در نظر او به رنگ تیره درآمد.
بهدل گفتا ز بختم یارییی بود
که بارم را چنین سربارییی بود
هوش مصنوعی: به دل خود گفتم که شانس و مقدر من یاری کرده است، وگرنه این بار سنگین بر دوش من نبود.
گر از سستی تنم زینسان نبودی
ز تیغم این گدا را جان نبودی
هوش مصنوعی: اگر بدن من اینگونه سست نمیبود، از تیغ من این گدا جان نمیبرد.
جهانا در تو بویی از وفا نیست
که یک زخمت ز استادی خطا نیست
هوش مصنوعی: در این جهان، نشانهای از وفاداری وجود ندارد و اگر هم زخم یا آسیب ببینی، نماد یک اشتباه از جانب معلم یا استاد نیست.
ز تو هرگز وفاداری نیاید
عزیزان را به جز خواری نیاید
هوش مصنوعی: از تو هیچگونه وفاداری نخواهد آمد و عزیزان را جز به ذلت و خفت نخواهی رساند.
درآمد زنگی و بگرفت دستش
چو سیمی دید همچون سنگ بستش
هوش مصنوعی: زنگی وارد شد و وقتی که دستانش را گرفت، آنها را شبیه به سیمی دید که مانند سنگی محکم و بیحرکت شده بود.
چو دستش بست در راهش روان کرد
کجا با ناتوانی این توان کرد!
هوش مصنوعی: وقتی که دست او را در راهش بستند، چگونه میتوان با ناتوانی، این توانایی را به دست آورد؟
روان شد از پی زنگی به تعجیل
رهی پر ریگ همچون سرمه یک میل
هوش مصنوعی: فردی به سرعت و به شتاب ترک مکانی کرده و در راهی که پر از سنگ و ریگ است، به سمت هدفش حرکت میکند، مانند سرمه که با دقت در چشمان کسی قرار میگیرد.
یکی دز گشت پیدا همچو کوهی
نشسته زنگیان بر در گروهی
هوش مصنوعی: یک دزد در حال گشت و گذار دیده میشود، مانند کوهی که ایستاده و گروهی از نگهبانان در مقابلش جمع شدهاند.
نشیب خندقش تا پشت ماهی
فرازش را مه اندر سایهگاهی
هوش مصنوعی: عمق خندقش تا جایی است که ماهی در بالای آن قرار میگیرد و سایهاش به آن میافتد.
ز دوری کان سرِ دز در هوا بود
تو گفتی دلو این هفت آسیا بود
هوش مصنوعی: از دوری آن سایهای که در آسمان بود، تو گفتم دلِ من مثل این هفت آسیاب است.
یکی زنگی درآمد پیش خسرو
گرفتش دست خسرو گشت پس رو
هوش مصنوعی: یک فرد سیاهپوست به حضور خسرو آمد و دست او را گرفت، سپس به عقب برگشت.
سبک بردش بهدز بگشاد دستش
ولی بند گران بر پای بستش
هوش مصنوعی: او با بیپروایی و سادگی به سمت دزدی رفت، اما در عین حال، وزنی سنگین بر پای او بسته بود که مانع از آزادیاش بود.
بیاوردند پیش او جوانی
بخوردند آن جوان را در زمانی
هوش مصنوعی: افرادی جوانی را به حضور او آوردند و او به سرعت جوان را بلعید.
چو خسرو دید زآن سان زندگانی
طمع ببرید از جان و جوانی
هوش مصنوعی: وقتی خسرو زندگی را به آن شکل دید، از زندگی و جوانی خود ناامید شد و از آن دست کشید.
به زاری روی سوی آسمان کرد
وزان پس بر زمین گوهر فشان کرد
هوش مصنوعی: او با اندوه به آسمان نگاه کرد و سپس بر زمین جواهراتی را پخش کرد.
که یارب نیست این پوشیده بر تو
توکّل کرد این شوریده بر تو
هوش مصنوعی: خدایا، آیا این آشفتگی و دلمشغولی بر تو پنهان است؟ این فرد دیوانه همه چیزش را به تو سپرده است.
پری شد در دلم زین آدمیخوار
به فضل خویش زین دیوم نگهدار
هوش مصنوعی: در دل من وجودی زیبا و دلنشین مانند پری پیداست، به خاطر نعمتها و فضایل خود از این دنیای وحشی و ناباب مرا حفظ کن.
گرم نزدیک آمد جان سپردن
به دست دیو، جان نتوان سپردن
هوش مصنوعی: اگر بخواهد به دست شیطانی جانش را بدهد، هیچگاه نمیتواند جانش را فدای آن کند.
روا دارم که جانم خاک باشد
نه جایم معدهٔ ناپاک باشد
هوش مصنوعی: اجازه میدهم که جانم تبدیل به خاک شود، اما نمیخواهم جایگاه من همانند معدهای ناپاک باشد.
خرد بخشا، مرا زین بند بگشای
چو بخشایندهای، بر من ببخشای
هوش مصنوعی: ای خرد، مرا یاری کن و از این قید و بند رهایم کن، مثل کسی که بخشش میکند، بر من نیز ببخش و لطفی کن.
اگر درویشی وگر شهریاری
چو یارت اوست پس زو خواه یاری
هوش مصنوعی: اگر تو درویش هستی یا شهریار، هر دو در کنار هم میتوانند به یاری یکدیگر برسند. پس از یار خود درخواست یاری کن.
که گر یک دم به یاری تو آید
غمت با غمگساری تو آید
هوش مصنوعی: اگر فقط یک لحظه به کمک تو بیاید، غمت نیز با کسی که میتواند به تو آرامش بدهد، خواهد آمد.
مگر زنگی ناخوش دختری داشت
چو دیگ خوردنی ناخوش سری داشت
هوش مصنوعی: دختر زنگی با شکلی نازیبا و حالتی ناگوار به نظر میرسد، مثل غذایی که ظاهر خوبی ندارد و در عین حال دچار دردسر است.
شکم از فربهی مانند کوهان
به نرمی هفت اندامش چو سوهان
هوش مصنوعی: شکم او به خاطر چاقی و برآمدگی مثل کوهان نرم است و هفت قسمت بدنش به نرمی و صافی میماند.
چو دختر آفتابی دید در بند
لب خسرو شرابی دید از قند
هوش مصنوعی: سپس دختری را مانند آفتاب دید که در چین و رختش به کمر لبخند خسرو را در حال نوشیدن شرابی از قند میبیند.
رخی میدید مه را رخ نهاده
شکر را آب در پاسخ نهاده
هوش مصنوعی: چهرهای را میدیدم که مانند ماه میدرخشید و لبخندی مانند شکر بر چهرهاش نشسته بود.
کمان دلبری از رخ نموده
دو خوزستان به یک پاسخ نموده
هوش مصنوعی: چهرهی زیبای محبوب، همچون کمانی است که دلها را به تیر میزند و نگاهش تمامی سرزمینها را تحت تأثیر خود قرار میدهد.
خطش چون مورچه پیرامن گل
که عنبرریزه میچیند به چَنگل
هوش مصنوعی: نوشتار او مانند مورچهای است که دور گل میچرخد و عطرش را در دامن خود جمع میکند.
ز عشقش جان دختر گشت مدهوش
بهجوش آمد از آن خط و بناگوش
هوش مصنوعی: به خاطر عشقش، روح دختر در حالتی غرق در شیدایی و مستی قرار گرفت و از زیبایی خط و گوشهایش به شدت تحت تأثیر قرار گرفت.
چنان زان ماه جانش آتش افروخت
که آتش سوختن از جانش آموخت
هوش مصنوعی: او به قدری از چهره آن ماه روشن و زیبا مشتاق شده بود که آتش عشقش آنقدر شعلهور شد که خود آتش نیز از این سوزش درس گرفت.
به زیر پرده شد تا شب درآمد
جهان در زیر نیلی چادر آمد
هوش مصنوعی: زمانی که شب فرا رسید، او به زیر پرده رفت و شب در زیر چادر آبی رنگش ظاهر شد.
چو مجلس خانهٔ چرخ آشکاره
منوّر گشت از نقل ستاره
هوش مصنوعی: وقتی مجلس آسمان روشن و نمایان شد به خاطر حرکت ستارهها، جو و حال و هوای آن تغییر کرد.
فلک دریای دُر در جوش انداخت
شب آن دُرها همه در گوش انداخت
هوش مصنوعی: آسمان مانند دریایی از دُر و جواهر در حال تلاطم بود و در شب، همه آن جواهرات را در گوشها پخش کرد.
هلاک از دختر زنگی برآمد
به لب جانش ز دلتنگی برآمد
هوش مصنوعی: عشق و دلسادگی به قدری بر جان او فشار آورده که به خاطر دلتنگی و درد فراق، به هلاکت رسیده است.
برون آمد چو شمع سرگرفته
شبی تیره چراغی در گرفته
هوش مصنوعی: در شب تاریک، چون شمعی که خاموش شده، نوری همچون چراغ به وجود آمد.
چو بنهاد آن چراغ، آورد خوانی
کبابی کرده از نخجیر رانی
هوش مصنوعی: زمانی که آن چراغ روشن شد، سفرهای آماده شد که شامل کبابی از شکار بود.
بدو گفت ای مرا چون دیده در سر
جهان همتای تو نادیده سرور
هوش مصنوعی: او به او گفت: «ای کسی که در جهان مانند تو را ندیدهام، آیا برای من تو همتای دیگری وجود ندارد؟»
همه دل مهر و از مهر تو کینی
همه چین مشک و از مشک تو چینی
هوش مصنوعی: همهی دلها با محبت تو پر شده و از محبت تو احساس نفرت دارند، تمام زیباییها و خوشبوئیها نیز از وجود تو نشأت میگیرند.
همه تن گوش، و از نوش تو رازی
همه جان هوش و از چشم تو نازی
هوش مصنوعی: همه وجودم شنواست و به لذت تو آگاهی دارم، و از نگاه تو جذابیتی خاص احساس میکنم.
منم جانی همه مهر تو رَسته
خیال صورت چهر تو بسته
هوش مصنوعی: من تمام وجودم را به عشق تو بخشیدهام و تصویر چهرهات در ذهنم نقش بسته است.
ولی سودای تو در سر گرفته
تنی اندوه تو در بر گرفته
هوش مصنوعی: دل من پر از عشق توست و وجودم را غمهای تو فراگرفته است.
کبابی چون دل من پُرنمک زن
مرا در آزمایش بر محک زن
هوش مصنوعی: کبابی که مثل دل من پر از طعم و شور است، مرا در آزمایش بیازمایی و امتحان کن.
چو شه در آرزوی یک خورش بود
که شد ده روز تا بیپرورش بود
هوش مصنوعی: زمانی که شاه در آرزوی دستیابی به یک خورشید بود، ده روز به حالت انتظار و بدون هیچگونه پرورش گذشت.
به خوان تازید و نانی چون شکر خورد
به لب همکاسهٔ خود را جگر خورد
هوش مصنوعی: به مهمانی رفت و با لذت نان شیرینی مانند شکر خورد و به دوستانش هم بیشتر از خود توجه کرد و از آنها پذیرایی کرد.
چو از خوان برگرفتی یک نواله
برفتی اشک دختر صد پیاله
هوش مصنوعی: وقتی که لقمهای از سفره برداشتی، اشک دختر مانند صد جام گذشته است.
چو لب در لقمه خوردن برگشادی
چو چشمه چشم دختر سرگشادی
هوش مصنوعی: زمانی که لبخند بر لبان کسی که لقمهای میخورد نقش میبندد، همچون چشمهای میتابد که زیبایی چشمان دختر را میسازد.
چو دست از چربی بریان ستردی
دل بریان دختر جان سپردی
هوش مصنوعی: وقتی که از چربی و چرب بودن دست برداشتی، دل دختر زیبای جان را به تو سپرد.
چو خسرو شست پیشش دست از خوان
بشست آن دختر آنجا دست از جان
هوش مصنوعی: وقتی خسرو برای شستوشو پیش دختر آمد، آن دختر به نشانهای از بیعلاقگی به زندگیاش دست کشید و به آنجا ماند.
چو فارغ گشت شه، مستی دمش داد
ز راه عشوه تن اندر غمش داد
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه از کارهایش فارغ شد، دلخواهی و شادابی بر او مستولی گشت و در این حال، به سراغ عشق و جذابیتهای زندگی رفت و در آغوش غم و اندوهش فرورفت.
به دختر گفت اگرچه تو سیاهی
به شیرینی مرا کشتی، چه خواهی؟
هوش مصنوعی: دختر جان، هرچند تو با زیباییات قلب من را تسخیر کردی، حالا چه میخواهی؟
مرا تا با تو پیوند اوفتادهست
بترزین بند صد بند اوفتادهست
هوش مصنوعی: من به خاطر پیوندی که با تو دارم، از تمام مشکلات و محدودیتها میترسم و نگرانم که این پیوند باعث ایجاد سختیها و دردسرهای زیادی برای من شود.
به بندِ پای خود خرسندم از تو
که از سر تا قدم در بندم از تو
هوش مصنوعی: من از بند پای خود خوشحالم، زیرا از سر تا پا در بند تو هستم.
بگفت این و بهصد نیرنگ در سر
کشید آن تنگدل را تنگ در بر
هوش مصنوعی: گفت این حرف را و با بازیهای زیاد، آن دل تنگ را در آغوش فشرد.
چنان بر سر کشیدش بوسهای خوش
که در دختر فتاد از خوشی آتش
هوش مصنوعی: او آن چنان بوسهای زیبا و شیرین بر لبانش نهاد که دختر از خوشحالی به آتش عشق افتاد.
اگرچه بس خوش آمد آن سیه را
ولیکن سخت ناخوش بود شه را
هوش مصنوعی: هرچند که آن سیاهَ چشم بسیار زیبا و دلنشین است، اما پادشاه از او خیلی ناخوشنود است.
چنانش پایبند یک شکر کرد
که چون باید دل از دستش بهدر کرد
هوش مصنوعی: او چنان به زیبایی و دلربایی است که آدمی ناچار باید دل از او بکند و از او جدا شود.
چو شه، زین کرده اسبی پیشش آورد
بهیک ساعت بهزیر خویشش آورد
هوش مصنوعی: چون پادشاه، اسبی را آماده کرد، به زودی آن را زیر پای خود آورد.
چو کارش سربهسر فیالجمله شد راست
ز حال قلعه و زنگی خبر خواست
هوش مصنوعی: وقتی کار او به طور کامل به پایان رسید، از حال قلعه و اوضاع زنگی سؤال کرد.
که این زنگیِ مردمکُش ترا کیست؟
که بس سختاست با زنگی ترا زیست
هوش مصنوعی: این شخص که به مردم آسیب میزند و به شما آسیبی میرساند، کیست؟ زندگی کردن با چنین فردی بسیار دشوار است.
کند از آسمان حورت زمینبوس
تو با دیوی نشسته اینت افسوس!
هوش مصنوعی: از آسمان باران رحمت بر تو نازل میشود و تو در کنار دیوی نشستهای، افسوس!
مرا گر بر مرادی راه بودی
نشست مسندت بر ماه بودی
هوش مصنوعی: اگر به مراد دل من راهی بودی، جاویدان بر تخت خود نشسته بودی و به بلندی ماه میدرخشیدی.
زبان بگشاد دختر گفت ای ماه
مرا هست او پدر من دخت او شاه
هوش مصنوعی: دختر زبان باز کرد و گفت: ای مَن، تو مانند ماهی، زیرا او پدر من است و دختر او نیز شاهزاده است.
سپاهش هست پنجَه دیو کربز
کز ایشانند صد ابلیس عاجز
پنجه: مخفف پنجاه.
همه مردمخورند، القصه هموار
ترا هم بهر آن کردند پروار
هوش مصنوعی: همهی مردم به نوعی در حال بهرهکشی از یکدیگر هستند و در نهایت، آنها هم برای تو نیز این کار را انجام دادند و تو را به اندازهای قوی و آماده کردهاند.
ولیکن تا مرا جانست در تن
بهجانت حکم و فرمان است بر من
هوش مصنوعی: اما تا زمانی که جانم در بدنم هست، اراده و دستور تو بر من حاکم است.
مرا گر نقد صد جان هست، بِدْهم
ولیکن کی ترا از دست بدهم!؟
هوش مصنوعی: اگر صد جان داشته باشم، همه را میدهم، اما هرگز نمیتوانم تو را از دست بدهم!
ندارم غایبت از چشم خود من
ز بیم چشم بد یک چشمزد من
هوش مصنوعی: من به خاطر ترس از چشم بد دیگران، تو را از چشم خودم دور نگه داشتهام.
دل خسرو ز دختر شادمان شد
بر آن دختر چو ماهی مهربان شد
هوش مصنوعی: دل خسرو از دیدن دختر شاد و خوشحال شد و آن دختر با زیبایی و مهربانیاش مانند ماهی نرم و لطیف به نظر میرسید.
به دختر گفت رایی زن در این کار
که تا من چون برآیم از چنین بار؟
هوش مصنوعی: دختر را راهنمایی کن در این کار که وقتی من از این بار سنگین بلند شوم، چگونه عمل کنم؟
چو من دربند باشم یار سرکش
نیارم با تو کردن دست در کش
سرکش: در اینجا یعنی رها. کش: آغوش.
دلم در بند تست و دیده خونبار
تلطف کن ازین بندم برون آر
هوش مصنوعی: دل من به تو وابسته است و چشمانم پر از اشک. خواهش میکنم با مهرت، من را از این وابستگی رهایی بخش.
که تا من چون برون آیم ز بندت
شبانروزی شکر چینم ز قندت
هوش مصنوعی: وقتی که من از وابستگیات آزاد شوم، در هر لحظه به خاطر شیرینیات شکرگزاری میکنم.
شکر از پستهٔ گلرنگ خایم
شکر چون خورده شد با تنگ آیم
هوش مصنوعی: گفتن اینکه وقتی گل پسته میچینم و شکر را بر میدارم، اگر شکر تمام شود و کم بیاورم، احساس تنگی و ناراحتی میکنم.
چو یافت آن چرب پاسخ دختر زشت
رخش بفروخت زان آتش چو انگِشت
انگشت: در اینجا یعنی زغال افروخته.
به غایت اشتها بودش همانگاه
که با او دست در گردن کند شاه
هوش مصنوعی: او در آن لحظه که شاه دستی به گردنش میزند، به شدت شوق و میل دارد.
به خسروشاه گفت ای مایهٔ ناز
دو چشم دلبری بر روی تو باز
هوش مصنوعی: به خسروشاه گفت: ای منبع زیبایی، دوچشم دلربایت بر چهرهات روشن است.
رخت با ماه دستی در سپرده
نموده دستبرد و دست برده
هوش مصنوعی: لباس تو را با تابش ماه در آغوش گرفته و دست دراز کردهای.
لبت بر شهد و شور انگیز کرده
شکر زان شهد دندان تیز کرده
هوش مصنوعی: لب تو شیرین و جذاب است و مانند شکر طعم دلپذیری دارد، به همین خاطر دندانهایم را تیز کردهام.
خطت زنجیر گرد ماه گشته
خرد سر بر خطت گمراه گشته
هوش مصنوعی: نوشتههای تو مانند زنجیری به دور ماه است که عقل را به خود مشغول کرده و سر من از همین نوشتهها گمراه شده است.
قدت را سرو سر بر ره نهاده
ز سروت مشک سر بر مه نهاده
هوش مصنوعی: قد رعنای تو مانند سرو است که بر سر راه ایستاده و عطر وجودت مثل مشک است که بر ماه تابیده.
تنت با سیم سیمین بر نموده
ز رشکت سیم رنگ زر نموده
هوش مصنوعی: بدنت با سیمی نقرهای زینت شده و به خاطر زیبا بودنت، رنگش طلایی جلوه میکند.
ترا غم نیست تا یار توام من
که از هر بد نگهدار توام من
هوش مصنوعی: من برای تو همیشه در کنارم هستم و از تو مراقبت میکنم، پس نگران نباش.
چو تو یار منی با یار سازم
بهزودی چارهٔ این کار سازم
هوش مصنوعی: وقتی تو دوست من هستی، به زودی تدبیری برای این وضعیت پیدا خواهم کرد.
چو بر ما شد در این خوشدلی باز
تو مانی و من و صد عیش و صد ناز
هوش مصنوعی: وقتی که در این لحظهی شاد زندگی به سر میبریم، تو، من و صد لذت و زیبایی کنار هم خواهیم بود.
چنین دانم که امشب شاه مست است
که با لشکر به می خوردن نشستهست
هوش مصنوعی: امشب مطمئن هستم که پادشاه سرخوش و مست است، چون در کنار سپاهش به نوشیدن مشغول است.
چو هر یک مست افتادند، برخیز
بر آن مستان شبیخون آر و خون ریز
هوش مصنوعی: وقتی هر یک از آنها به حالت مستی افتادند، برخیز و بر آن مستان حمله کن و خونریزی به راه انداز.
دمار از جان بدخواهان برآور
جهان بر جان بدراهان سرآور
هوش مصنوعی: ای خدا، جان بدخواهان را به ستوه آور و بر جان کسانی که در راه نادرست هستند، عذاب بفرست.
بگفت این وز پیش شه بهدر رفت
بهپای آمد بهخدمت چون بهسر رفت
هوش مصنوعی: این شخص به خاطر شرایط ناگوار و فشارهایی که از طرف پادشاه تحمل کرده بود، از آنجا خارج شد. هنگامی که به در خانه پادشاه رسید، با احترام و ادب به او خدمت کرد و در نهایت کار به خوبی پایان یافت.
به صحن قلعه آمد پیش مستان
تفحص کرد حال میپرستان
هوش مصنوعی: به محوطه قلعه رفت و حال مینوشیدگان را بررسی کرد.
پدر را دید با پنجه تن آنجا
فتاده هر یکی بر گردن آنجا
هوش مصنوعی: پدر را دید که با دستهایش بر زمین افتاده و هر کسی در آنجا به او لطف میکند و به گردن او میافتد.
چو دختر زنگیان را سرنگون دید
به صد عالم از این عالم برون دید
هوش مصنوعی: وقتی دختر سیاهان را در حال سقوط و شکست مشاهده کرد، به گونهای دیگر به حقیقت و واقعیتهای این عالم نگریست.
بزودی نزد خسرو شد که هین خیز
به خواری خون مستان بر زمین ریز
هوش مصنوعی: به زودی خسرو را فراخواند و گفت: برخیز و به ذلت و خواری، خون شرابنوشان را بر زمین بریز.
دگر هرگز چنین فرصت نیابی
وگر یابی، ز کس رخصت نیابی
هوش مصنوعی: دیگر هرگز چنین فرصتی به دست نخواهی آورد و اگر هم به دست بیاوری، اجازه و مجوزی از هیچ کس نخواهی داشت.
بگفت این و یکی سوهان پولاد
ز بهر بند ساییدن بدو داد
هوش مصنوعی: گفت این را و یک سوهان آهنی برای صاف کردن و شکل دادن به او داد.
چو بندش سوده شد برداشت تیغی
بریخت آن قوم را خون بیدریغی
هوش مصنوعی: زمانی که او دست و پای دشمنان را باز کرد، شمشیری از نیام بیرون آورد و بر آن قوم خونی بیرحمانه ریخت.
چو او از زنگیان فارغدل آمد
بسی زنگی دلی زو حاصل آمد
هوش مصنوعی: وقتی او از دل زنگیها آزاد و بیغصه شد، بسیاری از دلهای زنگی به خوشی و آرامش رسیدند.
بهدز دربندیان بودند بسیار
همه از بهر قربان کرده پروار
هوش مصنوعی: در دز دربند، افرادی زیادی بودند که همه به خاطر قربانی و برای نوازش و تربیت آن موجودات چاق و فربه آمده بودند.
به مرگ خویشتن دل کرده خرسند
نشسته دست بر سر، پای در بند
هوش مصنوعی: او به مرگ خودش فکر کرده و از این بابت خوشحال است، در حالی که نشسته و دست بر سر گذاشته و پایش در بند است.
چو در شب روشنی دیدند از دور
دل هریک چو شمعی گشت پر نور
هوش مصنوعی: در دل شب، وقتی آنها نور را از دور دیدند، هر یک از آنها مانند شمعی پرنور شدند.
به صد سختی و بند سخت بر پای
بسوی روشنی رفتند از جای
هوش مصنوعی: با وجود مشکلات و دشواریهای زیاد، آنها به سمت روشنایی و امید حرکت کردند و از جای خود برخاستند.
بدان امید تا باشد که خاصی
دهد آن قوم را آخر خلاصی
هوش مصنوعی: برای آنکه بدانیم، بهتر است به این امید باشیم که آن گروه در نهایت به آزادی دست یابند.
یکی نیکو مثل زد عاشق مست
که غرقه در همه چیزی زند دست
هوش مصنوعی: یک عاشق خوشقلب و سرمست به گونهای زندگی میکند که در هر چیزی غرق شده و همه چیز را لمس میکند.
چو ناگه روی خسرو شاه دیدند
تو گفتی یوسفی در چاه دیدند
هوش مصنوعی: وقتی ناگهان چهره شاه را دیدند، انگار یوسف را در چاه پیدا کردهاند.
بهپیش شاه رخ برره نهادند
بهزاری پیش خسرو شه فتادند
هوش مصنوعی: به خاطر درخواست و نیاز خود، به سوی شاه رفتند و با دلشکستگی و زاری در برابر او به خاک افتادند.
که ای برنای زیباروی هشیار
ز ما این زنگیان خوردند بسیار
هوش مصنوعی: ای زیبای هوشیار، تو که خیلی زیبا و دلربایی، این زنگیهای بیخبر از حقیقت، به ما آسیبهای زیادی رساندند.
جهان بر جان ما خوردهست سوگند
بهجانی بازخر ما را ازین بند
هوش مصنوعی: دنیا بر روح ما تأثیر گذاشته و ما را به سختی در بند کرده است. بنابراین، به روحی که دوباره به ما برگردد قسم میخوریم.
ز جان برخاستن هست اوفتادن
که شیرینست جان، تلخ است دادن
هوش مصنوعی: زندگی انسان در این است که با تلاش و کوشش بر خیزد و به جلو برود، زیرا وقتی که از جان و وجود خود مایه میگذارد و به زحمت میافتد، این تلاش و جانفشانی شیرین و ارزشمند است؛ اما در مقابل، گرفتن جان و زندگی از دست، تلخ و دشوار است.
چو شاه از بندیان بشنود پاسخ
ازان پاسخ چو گل افروختش رخ
هوش مصنوعی: زمانی که شاه از زندانیان پاسخی بشنود، آن پاسخ مانند گلی که درخشان و زیباست، چهرهاش را روشن میکند.
ز بند آن بندیان را زود بگشاد
همی آن را که بندی بود بگشاد
هوش مصنوعی: بسیار سریع و به راحتی، آن کسی که به بند اسیران رحم میکند، آنها را آزاد کرد.
دو نیکورای نیکوچهره بودند
که همچون شیر با دل زهره بودند
هوش مصنوعی: دو نفر با چهرههای زیبا و سیرت نیکو وجود داشتند که مانند شیر شجاع و دلیر بودند.
یکی فرّخ دگر فیروز شبرو
دو شبرو همچو گردون بوالعجبرو
هوش مصنوعی: یک نفر خوشبخت و دیگری پیروز است. شبها همچون گردون، حیرتانگیز و شگفتانگیزند.
دو صعلوک زباندانِ زبونگیر
فسونساز و درونسوز و برونگیر
هوش مصنوعی: دو مرد زاهد و ماهر در فنون مختلف، که میتوانند با کلام خود دیگران را مجذوب کنند؛ آنها هنر خاصی در انتقال احساسات و افکار دارند و میتوانند بر روی درون و بیرون انسانها تأثیر بگذارند.
دل شه فتنهٔ آن هر دو تن شد
مگر با هر دو در یک پیرهن شد
هوش مصنوعی: دل شاه به خاطر جذابیت و زیبایی هر دو نفر پر از آشفتگی و احساسات شد، به گونهای که ناگزیر شدند در یک لباس مشترک قرار بگیرند.
خوش آمد شاه را گفتار ایشان
تفحّص کرد ازیشان کار ایشان
هوش مصنوعی: شاه از سخنان آنها خوشنود شد و به بررسی و تفحص در مورد کارهایشان پرداخت.
زبان بگشاد فرّخزاد شب رو
زمین را بوسه زد در پیش خسرو
هوش مصنوعی: فرّخزاد زبان به سخن گشود و در شب، زمین را در برابر خسرو بوسید.
که حال و قصهٔ من بس درازست
سخن کوته کنم چون وقت رازست
هوش مصنوعی: حالم و داستانم خیلی طولانی است، پس چون وقت راز است، سخن را کوتاه میکنم.
به نیشابور شاهی شادکام است
که عدلی دارد و شاپور نام است
هوش مصنوعی: در نیشابور، شهری که خوشبختی بر آن حاکم است، پادشاهی با نام شاپور وجود دارد که عدالت را برقرار کرده است.
قضا را از خبر گویان اطراف
مگر شاپور میپرسید اوصاف
هوش مصنوعی: شاپور از افرادی که در اطرافش خبر میدادند، جز به کسی که در مورد ویژگیها و خصوصیات قضا صحبت میکرد، سؤالی نمیکرد.
ز هر شهری و هر جایی نشانی
ز هر دلدادهای و دلستانی
هوش مصنوعی: در هر شهر و مکان، نشانهای از هر عاشق و معشوقی وجود دارد.
خبر دادند از هر شهر شه را
که از هر سوی پیمودیم ره را
هوش مصنوعی: خبرهایی از هر جا به شاه رسید که ما از هر طرف مسیر را پیمودیم.
بهخوبی در جهان صاحب جمالی
که دارد حسن و ملح او کمالی
هوش مصنوعی: در دنیا، زیباترینی وجود دارد که با زیباییها و ویژگیهایش کامل و بینظیر است.
بتی زیباست چون ماه فروزان
شکر لب دختر سالار خوزان
هوش مصنوعی: دختری خوشگل و دلربا دارد، چهرهای چون ماه که جذابیت و زیباییاش مانند شیرینی لبهایش است. او زیباییاش را از دیگران متمایز کرده و در دلها جای دارد.
سمنبر عارضی گلفام دارد
ز لطف و نازکی گل نام دارد
هوش مصنوعی: سمن (گل یاس) به خاطر زیبایی و نازکیاش، زیبایی خاصی به چهره میدهد و همچون گلی زیبا و لطیف شناخته میشود.
فصیحانی که در روی جهانند
چو سوسن وصف گل را ده زبانند
هوش مصنوعی: فصیحان و سخنوران ماهر در دنیا همچون گلهای زیبا هستند که هر کدام با زبانی خاص، ویژگیهای خود را توصیف میکنند.
که گر خورشید را نوری نبودی
ز شرم رویش از دوری نمودی
هوش مصنوعی: اگر خورشید نوری نداشت، از خجالت چهرهاش به خاطر دوری، پنهان میشد.
اگر خورشید بیند روی آن ماه
بهسر گردد ز مهر موی آن ماه
هوش مصنوعی: اگر خورشید چهره آن ماه را ببیند، از عشق و زیبایی موهای آن ماه سرشار میشود.
ز نقش روی او در هر دیاری
بر ایوانها کنند از زرنگاری
هوش مصنوعی: از زیبایی چهره او در هر مکان، بر دیوارها و تزیینات با طلا نقش میزنند.
چون آن صورت فرا اندیش گیرند
همه صورت پرستی پیش گیرند
هوش مصنوعی: وقتی که مردم به عمق و تعمق یک موضوع توجه میکنند، به جای اینکه فقط به ظواهر آن بسنده کنند، شروع به پرستش و اهمیت دادن به ظاهر آن میکنند.
جهان را زندگی از پاسخ اوست
تماشاگاه جان نقش رخ اوست
هوش مصنوعی: زندگی در جهان به دلیل وجود اوست و جلوههای روح انسان، نشانههای چهره اوست.
اگر آن نقش بیند مرد هشیار
بماند خیره همچون نقش دیوار
هوش مصنوعی: اگر شخصی آگاه و باهوش، آن تصویر را ببیند، مبهوت و گیج میماند، مانند تصویری که بر روی دیوار نقش بسته است.
وگر در مردم چشم آید آن رخ
ز لطف روی او آید بهپاسخ
هوش مصنوعی: اگر در میان مردم چهرهای زیبا و دلنشین دیده شود، آن رخ که از لطف و زیبایی اوست، در پاسخ و واکنش به آنچه در اطرافش است به نمایش در میآید.
شه شاپور چون بشنید این حال
چو مرغی از هوا میزد پر و بال
هوش مصنوعی: شاه شاپور زمانی که این ماجرا را شنید، همچون پرندهای که در آسمان بال و پر میزند، به شدت تحت تأثیر قرار گرفت.
شد از سودای آن دلبر چنان مست
که گفتی شست جانش از جهان دست
هوش مصنوعی: اوچنان از عشق آن معشوق مست و گرفته شده است که گویی جانش از دنیا جدا شده و هیچ چیز برایش اهمیت ندارد.
من و فیروز خدمتگار بودیم
بهصد دل شاه را جاندار بودیم
هوش مصنوعی: ما من و فیروز، با تمام وجود برای خدمت به شاه آماده و فعال بودیم.
ز بهر نقش گل ما هر دو را شاه
بسی زر داد و پس سر داد در راه
هوش مصنوعی: برای زیبایی گل، هر دوی ما را شاه مقدار زیادی زر داد و سپس جان خود را در این راه فدای آن کرد.
بهآخر چون به خوزستان رسیدیم
بهدیناری صد آن صورت خریدیم
هوش مصنوعی: وقتی به خوزستان رسیدیم، با یک دینار هزار صورت زیبا خریدیم.
چو ما با نقش گل دمساز گشتیم
ز خوزستان هماندم بازگشتیم
هوش مصنوعی: وقتی که در کنار گلها و زیباییهایشان قرار گرفتیم، احساس کردیم که به سرزمین خوزستان بازگشتهایم.
ز گمراهی سوی این دز فتادیم
بهدست زنگیان عاجز فتادیم
هوش مصنوعی: ما از گمراهی به این دز افتادیم و در دست زنگیان ناتوان شدیم.
قوی اقبال یاری مینمایی
که چندین خلق یافت از تو رهایی
هوش مصنوعی: شما بر اقبال و سرنوشت خود کمک میکنید و به بسیاری از مردم کمک میکنید تا از مشکلات و سختیها رها شوند.
کنون در بر چو جان داریم سختت
که کرد اقبال ما را نیک بختت
هوش مصنوعی: اکنون در آغوش تو مانند جان برایت اهمیت داریم، چون تو باعث شدی که بخت ما خوش باشد.
چه سازم پیشکش؟ جز جان ندارم
ز تو جان دارم و پنهان ندارم
هوش مصنوعی: چه چیزی را برای تو بفرستم؟ جز جانم چیزی ندارم. جان من متعلق به توست و پنهانش نکردهام.
مرا با خویشتن چیزی که زیباست
ز مال این جهان یکپاره دیباست
هوش مصنوعی: من چیزی را که با وجود خودم زیباست، از ثروت این دنیا نمیخواهم، بلکه همانند یک تکه پارچهٔ بافته شدهای باارزش است.
که نقش گل منقّش کردهٔ اوست
بسی سرگشته دل خوش کردهٔ اوست
هوش مصنوعی: گلهایی که توسط او طراحی شدهاند، دل بسیاری را شاد و سرگشته کردهاند.
بدانسان صورت او دلستان است
که گویی صورتش معنی جان است
هوش مصنوعی: این شخص به قدری زیباست که گویا چهرهاش نمایانگر روح و جان اوست و به دل مردم جذابیت خاصی میبخشد.
مکن صورت که صورتگر ضرورت
چنین صورت تواند کرد صورت
هوش مصنوعی: اگر به ظواهر و شکلها توجه نکنیم، سازنده و خالق همه چیز میتواند اینگونه شکلها را بیافریند.
سر هر ماه نو صورت نبندد
که ماه نو برین صورت نخندد
هوش مصنوعی: هر ماه نو که شروع میشود، چهرهای تازگی پیدا میکند و به آن لبخند نمیزند، چون این ماه نو است که باید به این چهرهها جلوهای جدید ببخشد.
گر این صورت بهدیوار آورد روی
فتد زو صورت دیوار در کوی
هوش مصنوعی: اگر این چهره را بر دیوار بزنند، زیبایی آن بر دیوار افتاده و چهره دیوار در کوچه خواهد بود.
از این صورت صفت خامش زبان است
صفت نتوان که این صورت چه سان است
هوش مصنوعی: زبان نمیتواند به خوبی بیان کند که این تصویر یا حالت چگونه است، زیرا ویژگیهای آن به گونهای است که فراتر از کلمات است.
بگفت این و پس آن صورت که بودش
نهاد از زیر جامه پیش، زودش
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس آن شکل و قیافهای که داشت، از زیر لباسش به سرعت بیرون آورد.
چو خسرو پیش صورت شد ز جان باز
دلش صورتپرستی کرد آغاز
هوش مصنوعی: زمانی که خسرو به زیبایی معشوقش نگریست، از عمق جانش دل به تصویر او سپرد و شروع به پرستش زیبایی کرد.
چو جانی، شاه صورت را نکو داشت
که آن صورت که با جان داشت اوداشت
هوش مصنوعی: انسانی که جانش را خوب نگهداری میکند، باید به زیبایی و ظرافت خود نیز اهمیت بدهد، زیرا رابطهای عمیق بین جان و ظاهر وجود دارد.
از آن صورت چو چشمش جوی خون شد
ز چشمش صورت مردم برون شد
هوش مصنوعی: چشمان او چنان پر از اشک و خون است که از زیباییاش فقط تصویرش باقی مانده و خود او از نظرها پنهان شده است.
شه دلداده چون صورت پرستان
صفت پرسید ازان صورت بهدستان
هوش مصنوعی: سلطانی عاشق از زیبا رویان سؤال کرد درباره آن دستان ظریف و زیبا.
بسی زان پیش نقش او بود دیده
صفت پرسید تا گردد شنیده
هوش مصنوعی: بسیاری از پیش، تصویر او در ذهن بوده و صفاتش را جستوجو کردهاند تا اینکه نامش مشهور شود.
بهدیده نقش او میدید و هوشش
بدان، تا بهره یابد نیز گوشش
هوش مصنوعی: با نگاهش به زیبایی او خیره میشد و هوش او به آن توجه میکرد، تا اینکه گوشش هم بتواند از زیباییاش بهرهمند شود.
به خسرو گفت فرخ کای جوانمرد
ز حال تو تعجب میتوان کرد
هوش مصنوعی: فرخ به خسرو گفت: ای جوانمرد، از وضعیت تو شگفتزده شدهام.
که با این صورت از بس آشنایی
تو با او هم ز یکجا مینمایی
هوش مصنوعی: با توجه به آشنایی زیادت با او، گویی هر دوی شما از یک جا به هم آشنا شدهاید و در واقع به هم شبیهتر شدهاید.
ازاین پاسخ لب شه گشت خندان
نمود از بسّد لب درّ دندان
هوش مصنوعی: پس از شنیدن این پاسخ، لبهای پادشاه خندید و اینقدر خوشحال شد که دندانهایش از بین لبهایش نمایان شد.
ز دل آهی بزد بس سرد آهی
که غایب بود ازو سالی و ماهی
هوش مصنوعی: از دل من آهی بلند شد؛ آهم آنقدر سرد است که مدتهاست از آن غافل بودم، هم ماه و هم سال.
بهفیروز و بهفرخ گفت خسرو
که ای آزاده صعلوکان شبرو
هوش مصنوعی: خسرو به فیروز و فرخ میگوید: ای آزادگان و اهل فضیلت که در شبها فعالیت میکنید.
اگر در راز داری چست باشید
بگویم لیک ترسم سست باشید
هوش مصنوعی: اگر در دل خود رازی دارید، باید با دقت و هوشیاری درباره آن صحبت کنید، اما میترسم که به خاطر سستی و بیتوجهیتان، آنچه را که باید بگویم به درستی منتقل نشود.
چو از خسرو شنیدند آن دو تن راز
بسی سوگندها کردند آغاز
هوش مصنوعی: وقتی آن دو نفر راز را از خسرو شنیدند، بسیاری از سوگندها را آغاز کردند.
که چون این نیمجان ما از تو داریم
بهجانت تا بود جان، حقگزاریم
به جانت: قسم به جان تو.
نهان نبوَد وفاداری مردان
گواه است این سخن را حال گردان
هوش مصنوعی: وفاداری مردان پنهان نیست، این سخن به وضوح گواهی میدهد.
وفای صاف ما کی دُرد باشد؟
که حقّ جان نه حقّی خرد باشد
هوش مصنوعی: وفای خالص و صادقانه ما چگونه میتواند دورنگ باشد؟ وقتی که حق زندگی تنها یک حقّ کوچک و ناچیز نیست.
نکرد القصّه خسرو هیچ تأخیر
ز اوّل تا بهآخر کرد تقریر
هوش مصنوعی: خسرو از ابتدا تا انتهای داستان هیچ تأخیری نکرد و همه چیز را به خوبی شرح داد.
چو هر دو واقف آن راز گشتند
بسوی عهد و پیمان باز گشتند
هوش مصنوعی: وقتی هر دو به آن راز پی بردند، دوباره به سوی پیمان و تعهد خود برگشتند.
ز سر در عهد خسرو تازه کردند
وفاداری بی اندازه کردند
هوش مصنوعی: در آغاز دوره پادشاهی خسرو، وفاداری و پایبندی به عهد و پیمان به گونهای بینظیر و بسیار قوی تجدید شد.
بدو گفتند از مه تا بهماهی
که بیند چون تویی در پادشاهی
هوش مصنوعی: به او گفتند که از مه، تا بهماهی، کسی مانند تو در مقام پادشاهی دیده نشده است.
کسی را چون تو شاهی بیش باشد
خلاف از کافری خویش باشد
هوش مصنوعی: اگر کسی مانند تو به مقام شاهی برسد، این نشانگر آن است که در وجود او نادرستی و کفر نهفته است.
تو خورشیدی دگر شاهان ستاره
نگیرد از تو جز در شب کناره
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید هستی که هیچ ستارهای نمیتواند با تو رقابت کند و تنها در شبهای دور از تو به سراغ او میآیند.
چو تو خورشید مایی ناتوانیم
چو سایه از پس و پیشت روانیم
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی، ما ناتوان و ضعیف هستیم و مانند سایه، از جلو و پشت تو حرکت میکنیم.
چو ناگه تیغ زد خورشید روشن
جهان در سر فگند از نور جوشن
هوش مصنوعی: ناگهان خورشید درخشان، همچون تیری به سمت آسمان تابید و نورش همه جا را پر کرد.
منوّر گشت ایوان معنبر
فلک نیلی شد و هامون معصفر
هوش مصنوعی: اعیان آسمان روشن و تابناک شد و دشت هامون با گلهای زیبای خود آراسته گردید.
چو آن هندوی شب برخاست از راه
فلک آن زنگیان را کرد در چاه
هوش مصنوعی: زمانی که آن زن هندی از آسمان بالا رفت، آن سیاهان را در چاه انداخت.
چو پردخته شدند از کار دیوان
شد آن دختر ز بیم خود غریوان
هوش مصنوعی: وقتی آن دیوان کار خود را تمام کردند، آن دختر از ترس خود به گریه افتاد.
بسی خود را بهزاری بر زمین زد
که نپسندم من از خسرو چندین بد
هوش مصنوعی: او بهقدری به حال خود افسرده و دردمند بود که به زمین افتاد و گفت: من از خسرو، چنین رفتار ناشایستی را نمیپسندم.
جوانم من تو هم شاه جوانی
جوان بر جان بسی لرزد تو دانی
هوش مصنوعی: من جوان هستم و تو هم در دوران جوانی خود به سر میبری. جوانی زیبا و پر از احساسات است، و این مسائل در دل و جان ما تاثیر عمیق میگذارد که تو هم این را میدانی.
بدین شخص جوان من ببخشای
به جان خود که جان من ببخشای
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که من از تو خواهش میکنم که به جوانی که در موردش صحبت میکنم، ببخشایی. این درخواست به گونهای است که من حاضرم برای او به جان خودم نیز قربانی شوم.
شهش گفتا اگر خواهی ازین دز
نگردانم ترا محروم هرگز
هوش مصنوعی: او به من گفت که اگر بخواهی، هرگز تو را از این دزدی محروم نخواهم کرد.
وگر خواهی رهی در پیش میگیر
تو به دانی، قیاس خویش میگیر
هوش مصنوعی: اگر میخواهی راهی پیش بگیری، تو را آگاه کنند، خود را با مقایسهایی بسنج.
به شه گفت ای زده بر جان من راه
تو باری هستی از جان من آگاه
هوش مصنوعی: به شاه گفت: ای کسی که بر روح من تسلط یافتهای، تو برای من مانند روحی هستی که از وجود من باخبر است.
چو خود را بیجمالت مرده دانم
چگونه بیتو یکدم زنده مانم
هوش مصنوعی: اگر خودم را بدون زیباییات بمیرم، چطور میتوانم حتی برای یک لحظه بدون تو زنده بمانم؟
اگر خواهی سرم از تن جدا کن
و یا نه در بر خویشم رها کن
هوش مصنوعی: اگر میخواهی، میتوانی من را از زندگیام بیرون بکنی و جدا شوی، یا اینکه در کنارم بمانی و رهایم کنی.
مرا یکسو میفکن از بر خویش
که از پایت نگردانم سر خویش
هوش مصنوعی: مرا از خود دور نکن، چون نمیتوانم از پای تو چشم بردارم.
مرا از سوز عشقت دل دونیم است
که سوز عاشقان سوزی عظیم است
هوش مصنوعی: دل من از بس که به عشق تو میسوزد، به دو نیم شده است، چرا که عشق و سوز عاشقان عمیق و شدید است.
بهدیدار از تو قانع گشتهام من
تو میدانی که خون آغشتهام من
هوش مصنوعی: من به ملاقات تو راضی شدهام و تو میدانی که به شدت تحت تأثیر احساساتم هستم.
مرا تا زندهام تو پادشاهی
مگر مرگم دهد از تو جدایی
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندهام، تو برای من مانند یک پادشاهی. تنها مرگ است که میتواند ما را از هم جدا کند.
اگر بد کردهام من، هم تو بد کن
و یا بنشین حساب عهد خود کن
هوش مصنوعی: اگر من کاری بد کردهام، تو هم همین کار را انجام بده یا بهتر است که به فکر خودت و وعدههایی که دادهای، باشی.
چو شد بسیار سوز و آه سردش
به درد آمد دل خسرو ز دردش
هوش مصنوعی: وقتی که خسرو به شدت احساس سوز و اندوه کرد، قلبش از این درد ناراحت شد.
بدو گفتا که دلتنگی مکن نیز
نگویم جز به کام تو سخن نیز
هوش مصنوعی: به او گفتم که دلگیر نباش و دیگر چیزی نمیگوید جز آنچه که به رضا و خوشنودی تو مربوط میشود.
اگر قانع شوی از من به دیدار
بدین درخواستت هستم خریدار
هوش مصنوعی: اگر از دیدن من راضی و قانع باشی، به خاطر این درخواستت من آماده خریدن هستم.
سخن چون قطع کرد آن پادشهزاد
دل دختر بدان پاسخ رضا داد
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه صحبت را قطع کرد، دختر با دل راضی به او پاسخ داد.
ازان پس بندیان را شه کسی کرد
بهجای هر کسی احسان بسی کرد
هوش مصنوعی: بعد از آن، پادشاهی برای بندگان در نظر گرفت و به جای هر کس با نیکی و احسان بسیار رفتار کرد.
شه و فیروز و فرخ ماند و دختر
دگر از دز برون رفتند یکسر
هوش مصنوعی: شاه و پیروز و خوشبخت همراه یک دختر دیگر از دز به سلامت خارج شدند.
بهآخرجمله ره را ساز کردند
در گنج کهن را باز کردند
هوش مصنوعی: بعد از اینکه راه را هموار کردند، گنجینهای قدیمی را گشودند.
ستوران زیر بار ره کشیدند
ازان دز سوی صحراگه کشیدند
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده که استوران، با بار و مسئولیتهای خود، به سمت دز و سپس به سوی صحرا حرکت کردند.
دو شبرو با شه و دختر سواره
براندند از درون قلعه باره
هوش مصنوعی: دو شبرو (شجاع) به همراه شاه و دختر سوار بر اسب از درون قلعه با سرعت خارج شدند.
بسی راندند مرکب نیکخواهان
که تا رفتند در شهر صفاهان
هوش مصنوعی: بسیاری از نیکخواهان سوار بر مرکب خود شدند و به سمت شهر اصفهان رفتند.
وثاقی سخت عالی راستکردند
متاعی لایقش درخواست کردند
هوش مصنوعی: آنها بستری محکم و مناسب برای او فراهم کردند و خواستهای درخور و شایستهاش طلب نمودند.
درون خانهای شد شاه سرمست
دلی برخاسته در نوحه بنشست
هوش مصنوعی: شاهی سرمست و شاداب به درون خانهای رفت و دلش به خاطر موضوعی ناراحت بود، پس شروع به سوگواری و نوحهسرایی کرد.
فلک را از تف دل گرمدل کرد
زمین در عشق گُل از دیده گِل کرد
هوش مصنوعی: در آسمان، ستارهها از دل شاداب و دوستداشتن زمین به وجد آمدند و در عشق گل، چنان شوری به پا کردند که از این شوق، چشمها به اشک و گِل تبدیل شد.
دلی بودش بهخون در خوی کرده
وزان خون هر دو چشمش جوی کرده
هوش مصنوعی: دلش به خاطر غم و درد، پر از خون بود و از آن خون، چشمانش در حال اشک ریختن و جاری شدن بودند.
نه روز آرام ونه شب خواب بودش
رخی پر نم دلی پرتاب بودش
هوش مصنوعی: نه روزی آرامش داشت و نه شبی که بتواند بخوابد. او چهرهای داشت پر از ناز و دلش پر از پرشور و اشتیاق.
گهی چون ماه در خونابه بودی
گهی چون ماهی اندر تابه بودی
هوش مصنوعی: گاهی حالتی بسیار رنجآور و دردناک داشتی و گاهی دیگر به زیبایی و شادابی میدرخشیدی.
گهی چون شمع دل پر سوز بودش
گهی فریاد شب تا روز بودش
هوش مصنوعی: گاهی دلش مثل شمعی پر از سوز و اشتیاق بود، و گاهی تا صبح و شب فریاد میزد.
گهی بیخود شرابی درکشیدی
گهی بانگ ربابی برکشیدی
هوش مصنوعی: گاهی به حالتی شگفتانگیز و بیخود با شراب سرگرم میشوی و گاهی هم صدای خوش رباب تو را به وجد میآورد.
سرود زار درد آمیز گفتی
غزل گفتی و شورانگیز گفتی
هوش مصنوعی: شما با بیان خود، سخنان پر از درد و حسرتی را به زیبایی و شور و شوق بیان کردید.
چو با خود نوحهای آغاز کردی
ز خون صد بحرْ دلپرداز کردی
هوش مصنوعی: زمانی که تو عزاداری را شروع کردی، قلبت مانند دریایی پر از احساسات عمیق و غمانگیز شد.
بمانده در غریبستان بهزاری
فشانده خون چو ابر نوبهاری
هوش مصنوعی: در سرزمینی غریب و دور، به شدت از دلتنگی و حزن خون گریه میکنم، همچون ابری که در بهار باران میبارد.
بهعالم نقش آن بت مونسش بود
که نقش گل ندیم نرگسش بود
هوش مصنوعی: این بیت به تصویر زیبایی از یک مینیاتور میپردازد که در آن، معشوقه به همراه گلهای نرگس به تصویر کشیده شده است. این تصویر نشاندهندهی عشق و زیبایی است و به نوعی روحنوازی و دلنشینی را تداعی میکند. نقش و نگار آن فرد به شکلی است که بر آرامش و زیبایی صحنه میافزاید و در واقع، به نوعی باید بگوییم که او به عنوان یک همدم و دوست وفادار در آن عالم تصویر شده است.
بمانده جملهٔ شب چون ستاره
عجب در صورت آن نقش پاره
هوش مصنوعی: در تاریکی شب، ستارهها همچنان باقی ماندهاند و تصویر زیبایی از خود به جا گذاشتهاند که همانند نقشهایی در یک پارچه به نظر میآید.
گهی بر روی صورت اشک راندی
گهی باب کتاب رشک خواندی
هوش مصنوعی: گاهی بر چهرهات اشک میریزی و گاهی با حسادت به کتاب عشق نگاه میکنی.
چه گر یاران همی دادند پندش
نیامد پند ایشان سودمندش
هوش مصنوعی: اگرچه دوستان نصایح و پندهایی به او دادند، اما او توجهی نکرد و سودی از این نصیحتها نبرد.
بهدل میگفت ای دل چندم از تو
که دربند است یکیک بندم از تو
هوش مصنوعی: دل من، به خود میگوید که چه تعداد از تو را در اسارت دارم؛ هر یک از بندهایم از تو نشأت میگیرد و درگیر تو هستم.
ز تاج و تخت یک سویم فگندی
چو زلف دوست در رویم فگندی
هوش مصنوعی: من از تاج و تخت بینیازم و مثل موی دوست، چیزی که بر سرم است را کنار میزنم.
محالی در دماغ خویش کردی
مرا چون خونیان در پیش کردی
هوش مصنوعی: تو از طریق اندیشههای خودت مرا به یک وضعیت غیرممکن رساندی، مانند اینکه من را در معرض خطر و سختی قرار دادی.
شدی از دست و در پای اوفتادی
مراد خویش را بر باد دادی
هوش مصنوعی: تو به خاطر عشق و دلبستگی به او، از خودت بیخبر شدهای و حالا در وضعیت نامناسبی قرار گرفتهای، بهطوریکه خواستهها و آرزوهایت در حال از دست رفتن هستند.
کنون بگذشت روز نیکبختی
فزوده تن به ناکامی و سختی
هوش مصنوعی: اکنون روز خوشبختی به پایان رسیده و به جای آن، بر مشکلات و سختیها افزوده شده است.
بهآخر رفت روزی سوی بازار
دلش از خارخار گل پرآزار
هوش مصنوعی: یک روز، پس از گذر زمان، به بازار رفت. دلش پر از درد و رنجی شبیه به خارهای گل بود.
ز دست عشق بس دلخسته میشد
یکی دستار در سر بسته میشد
هوش مصنوعی: از عشق، بسیار آزرده خاطر میشد و یکی از آنها تصمیم میگرفت که با بستنی بر سر، خود را آرام کند.
بهگرد شهر از هر راه میگشت
ز حال شهریان آگاه میگشت
هوش مصنوعی: از هر گوشه شهر میچرخید و به وضعیت مردم آنجا پی میبرد.
وسیلت جست از ارباب بینش
سخن گفت از نهاد آفرینش
هوش مصنوعی: وسیلۀ تو از علم و آگاهی سرچشمه میگیرد و سخن تو از اصل و بنیاد آفرینش نشأت میگیرد.
میان زیرکانِ نکتهپرداز
شد از بسیاردانی نکتهانداز
هوش مصنوعی: در جمع افراد با درک و باهوش، به دلیل دانش فراوان، شخصی به عنوان نکتهسنج و نکتهپرداز شناخته میشود.
چو یک چندی ببود او ذوفنون بود
بههر علمی ز اهل آن فزون بود
هوش مصنوعی: مدتی که او در میان فنون مختلف بود، در هر علمی بر دیگران برتری داشت.
چو صیت علم او ز آوازه بگذشت
نکونامی او ز اندازه بگذشت
هوش مصنوعی: وقتی که آوازه و شهرت علم او به حدی رسید که از مرزها فراتر رفت، نیکنامی و خوبنامی او نیز از حد و اندازه فراتر رفت.
خبر شد زو بر شاه سپاهان
که برناییست تاج نیکخواهان
هوش مصنوعی: شاه سپاهان از خبرهایی مطلع شد که برنایی، تاج نیکخواهان است.
ز شهر خویش اینجا اوفتادست
بهغایت در پزشکی اوستادست
هوش مصنوعی: از شهر خودش به اینجا آمده و به شدت در رشته پزشکی مهارت دارد.
کسی گر صد سؤالش امتحان کرد
جواب او به یکساعت بیان کرد
هوش مصنوعی: اگر کسی صد سوال از او بپرسد، او میتواند در یک ساعت به همهی آنها پاسخ دهد.
جهان را مثل او دیگر نبودهست
ازو پاکیزهتر گوهر نبودهست
هوش مصنوعی: در جهان، هیچ کس به پاکی و بینظیری او نمیرسد و دیگر کسی همانند او وجود ندارد.
تو گویی آدمی نیست او فرشتهست
که از فرهنگ و دانایی سرشتهست
هوش مصنوعی: به نظر میرسد او انسانی نیست، بلکه فرشتهای است که از آگاهی و فرهنگ ساخته شده.
زبانش بند مشکل را کلید است
کسی شیرینسخنتر زو ندیدهست
هوش مصنوعی: زبان او بهقدری قویی و شیرین است که میتواند هر مشکلی را حل کند. کسی را نمیشناسم که به اندازه او در سخن گفتن شیرین و دلنشین باشد.
اگر در پای گل خاریست اکنون
جز این برنا که خواهد کرد بیرون؟
هوش مصنوعی: اگر در پای گل خشتی وجود داشته باشد، اکنون چه کسی جز این جوان میتواند از آن خارج شود؟
شه الحق زین سخن شادی بسی کرد
کسی را نیک پی حال کسی کرد
هوش مصنوعی: پادشاه حقیقت از این سخن شادی زیادی به وجود آورد و کسی را که نیکوکار بود، به حال خوشی رساند.
برون آمد ز ایوان مرد کربز
جنیبت برد و خلعت پیش هرمز
هوش مصنوعی: مردی از ایوان خارج شد و جنیبت (لقب یا عنوان خاص) را برداشت و لباس با شکوهی را پیش هرمز (شاهی معروف) آورد.
درودش داد از شاه جوانبخت
شه خورشید تاج آسمان تخت
هوش مصنوعی: درودش را از شاه خوشبخت و پرقدرتی که مانند خورشیدی در آسمان میدرخشد، میفرستند.
که شاه ما یکی بیمار دارد
کزو بر دل بسی تیمار دارد
هوش مصنوعی: شاه ما یکی بیمار دارد که بر دلش غم و نگرانیهای زیادی دارد.
اگر باشد دم تو سازگارش
تو باشی تا که باشی رازدارش
هوش مصنوعی: اگر تو با او همنوا و هماهنگ باشی، در این صورت میتوانی رازهایش را حفظ کنی و به آن اعتماد کند.
کنون برخیز، چون ره نیست بس دور
قدم را رنجه کن نزدیک رنجور
هوش مصنوعی: حالا برخیز، چون راهی در پیش نیست، کمی استراحت کن و خود را نزدیک به کسی که رنجور است برسان.
که دی در پیش شه گفتند بسیار
که در دانش نداری هیچکس یار
هوش مصنوعی: دیروز به شاه گفتند که در علم و دانش، هیچ کس یار تو نیست و تو در این زمینه کمبود داری.
چو بشنود آن سخن خسرو چنان شد
که از شادی دلش در بر تپان شد
هوش مصنوعی: زمانی که خسرو آن حرف را شنید، به شدت شادیاش را احساس کرد و قلبش از خوشحالی به تپش افتاد.
چو بیغم کارش آخر راست افتاد
زهی شادی که در ره خواست افتاد
هوش مصنوعی: زمانی که بدون نگرانی و غم به کار خود ادامه دهیم، در پایان نتیجه خوبی به دست خواهیم آورد. خوشا به حال کسی که در مسیر خواستهاش به موفقیت میرسد.
بهدل میگفت کای دل، مرد درویش
چرا آخر نخواهد گنج در پیش
هوش مصنوعی: دل به خود میگفت: ای دل، چرا این درویش حتماً نباید ثروت را در مقابل خود بخواهد؟
گهی میگفت کای سرگشته برنا
چه باید کور را جز چشم بینا؟
هوش مصنوعی: گاهی میگفت: ای جوان گمشده، فردی که نابینا است چه چیزی میتواند به جز چشمی بینا در زندگیاش داشته باشد؟
اگرچه رنج بی اندازه دیدی
بدان گنجی که میجستی رسیدی
هوش مصنوعی: هرچند که در زندگی سختیها و زحمتهای زیادی را تحمل کردهای، اما به آن پاداش ارزشمندی که به دنبالش بودی، دست پیدا کردی.
کنون چون سوی گنجی رای داری
چنان خواهم که دل بر جای داری
هوش مصنوعی: الان که به سمت گنجی میروی، طوری خواهم کرد که دل و احساس تو در همان جا بماند.
بهدانش عقل را بر جای میدار
بهمردی خویش را بر پای میدار
هوش مصنوعی: با دانش، عقل را در مقام خودش قرار بده و بر اساس شهامت و شخصیت خودت بایست.
طبیب از درد خود گر پس نیاید
ازو درمان دیگر کس نیاید
هوش مصنوعی: اگر پزشک خود از دردش نتواند بکاهد، پس هیچ کس دیگری نیز نمیتواند به دیگران کمک کند.
چو بر خود خواند مشتی پند و امثال
جنیبت بر نشست و رفت در حال
هوش مصنوعی: وقتی که او بر خود اندکی نصیحت و حکمت را متوجه شد، بر بلندی نشسته و تصمیم گرفت و به راه خود ادامه داد.
روان شد، تا فرود آمد بهدرگاه
سرایی چون بهشتی دید پر ماه
هوش مصنوعی: روان به سمت درگاهی روانه شد که آن را مانند بهشتی پر از ماه دید.
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بهخدمت پیش شه، در راه افتاد
هوش مصنوعی: به محض اینکه نگاهش به زیبایی پادشاه افتاد، به سوی او رفت و در مسیر خدمتش قدم برداشت.
زبان پر آفرین بگشاد بر شاه
که از تو دور بادا چشم بدخواه
هوش مصنوعی: زبان ستایشگر خود را به روی پادشاه گشود و گفت که چشم هر بدخواهی از تو دور باشد.
فلک درگاه شه را آستان باد
زمین بدخواه او را آسمان باد
هوش مصنوعی: سرنوشت، دروازهبان پادشاهی است و زمین به دشمنی با او برمیخیزد و آسمان نیز در تلاش است تا به او آسیب رساند.
ز شاخ عمر چندان بهره بادش
که گر گوید که خضرم زهره بادش
هوش مصنوعی: از عمرش به قدری خوشبختی و نعمت دارد که اگر بگوید که سبزتر از او موجودی نیست، حرفش درست است.
بزرگانی که پیش تخت بودند
بهصد نوع امتحانش آزمودند
هوش مصنوعی: شخصیتهای مهم و والا، او را به شیوههای مختلفی آزمایش کردند.
چو در هر علم عالیگوهر آمد
ز هر یک همچو گوهر بر سر آمد
هوش مصنوعی: هرگاه در علمی دانش و حقیقتی ارزشمند بهدست آید، مانند گوهری درخشنده برمیخیزد و نمایان میشود.
چو بس شایسته آمد هر چه او گفت
شهش بسیار بستود و نکو گفت
هوش مصنوعی: وقتی هر چه او گفت، بسیار مناسب و شایسته بود، شاه هم او را ستایش کرد و سخنانش را صلاح دید.
چو خسرو بود در دانش بهسامان
سوی گلرخ فرستادش بهدرمان
هوش مصنوعی: چون خسرو در علم و دانش به کمال رسید، برای درمان به سوی گلرخ او را فرستاد.
حاشیه ها
1388/05/25 18:07
رسته
بیت: 14
غلظ: گو رو
درست: گور و
بیت: 22
غلظ: رو ز
درست: روز
بیت: 125
غلظ: خسور
درست: خسرو
بیت: 178
غلظ: ز دمن
درست: زد من
بیت: 259
غلظ: جسانست
درست: چه سانست
بیت: 316
غلظ: خوانابه
درست: خونابه
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.