گنجور

بخش ۲۶ - طلب کردن قیصر باج و خراج از پادشاه خوزستان و رفتن هرمز به رسولی

الا ای فاخته خوش حلقی آخر
ز حلقت جانفزای خلقی آخر
گهر داری درون دل برون ریز
ز حلق خویش در صد حلقه خون ریز
سخن را ساز ده آواز بگشای
چو بستی طوق معنی راز بگشای
به هر بانگی جهانی را برافروز
به هر دم شمع جانی را برافروز
چو ترک دانهٔ دنیی گرفتی
قفس بشکستی و عقبی گرفتی
کنون گر قصه‌ای داری ادا کن
همه بیگانگان را آشنا کن
سخن سنجی که دادی در سخن داد
چنین کرد آن سخن‌سنج این سخن یاد
که قیصر آنکه هرمز را پدر بود
که از گردون به رفعت بیشتر بود
به وقت او نبود افزون از او شاه
جهان افروخت بر گردون ازو ماه
فلک اجری خور دیوان او بود
خراج چند کشور آنِ او بود
ز دارالملک خود فرمانبری شاد
به سوی شاه خوزستان فرستاد
که گر خواهی که یابی تخت و تاجت
ز من باید پذیرفتن خراجت
برون کن دخل خوزستان و بفرست
که نام تو درون آمد به فهرست
سر از فرمان مپیچ و پیروی کن
چو سر بر خط نهادی خسروی کن
اگر یک موی از ما سر بتابی
زمین بر سر کنی و سر نیابی
از آن پاسخ دل شه شد چنان تنگ
که از دلتنگیش آمد جهان تنگ
دمش سردی گرفت و روی زردی
سیه کردش سپهر لاجوردی
بزرگان را به پیش خویشتن خواند
به پیش خرده گیران این سخن راند
که قیصر باج میخواهد ز کشور
وگر ندهم بلا بینم ز قیصر
نه در جنگش برآشفتن توانم
نه باج او پذیرفتن توانم
کسی نیست این زمان در پادشاهی
که نیست از قیصرش صاحب کلاهی
بر او من چون برون آیم زمانی
که بر جانم برون آید جهانی
بزرگی بود حاضر رهنمایی
به غایت خرده دان مشکل گشایی
بسی شادی و غم در کون دیده
فساد عالم از هر لون دیده
ز غم برخاسته دل در بر او
نشسته برف پیری بر سر او
زبان از فکر خاموشی به در کرد
دهان را در سخن دُرج گهر کرد
به شه گفت ای سپهرت آشیانه
جناب آسمانت آستانه
سخای بحر و حلم کوه بادت
شکست لشکر اندوه بادت
چو روی فال گیرد شهریاری
بیابد پشت گرمی روزگاری
نه هرگز پشت گرداند از آن روی
نه روی آنکه پشت آرد از آن سوی
تو این دم فال از هرمز گرفتی
چنین فالی کجا هرگز گرفتی
درِ این جنگ کزو آمد فرازت
شود زو هم درِ این صلح بازت
چو هرمز در سخن گفتن کسی نیست
بسی میداند و عمرش بسی نیست
چنان آزاده و بسیار دانست
کز آزادی چو سوسن ده زبانست
زبان ترکی و رومی و تازی
همه می‌آیدش در چشم بازی
چو این زیبا سخن رومی زبانست
اگر او را فرستی لایق آنست
رسولی را برِ قیصر فرستش
خزانه درگشای و زر فرستش
به زر اقلیمت از قیصر نگهدار
که از زر همچو زر گردد همه کار
چو زر در مغز داری دوست داری
وگرنه هرچه داری پوست داری
بباید سیم و زر چندین شتروار
جواهر پیل بالا دُر به خروار
ز هر در جامه‌های سخت زیبا
لباس زرنگار و تخت دیبا
بخور و صندل و مشک تتاری
عبیر وعنبر و عود قماری
غلامی صد که در صاحب جمالی
فلکشان خاک بوسد در حوالی
به سحر تنگ چشمی جان فزوده
جهان در چشمشان مویی نموده
سمندی صد سبق برده ز افلاک
به تک در چشم کرده باد را خاک
جهانی برق را پیشی دهنده
چو برقی صد جهان زیشان جهنده
کنیزی صد ز ماه افزون بهاتر
ز خورشید فلک نیکو لقاتر
نمودی دستبردی عقل و جان را
به سر پایی درآورده جهان را
قبایی و کلاهی سخت فاخر
مرصع کرده از درّ و جواهر
بدینسان تحفه‌ای از گنج گوهر
روان کن با سواران سوی قیصر
چو قیصر گنج نپذیرد ز هرمز
خراج تو نخواهد نیز هرگز
ترا از مصلحت آگاه کردم
تو به دانی سخن کوتاه کردم
خوش آمد رای او، شه را چنان کرد
همه چون جمع شد هر یک نشان کرد
یکی گنجی چو کوه زر بیاراست
کنیزان را به صد زیور بیاراست
چو کوهی سیم در گنج حصاری
شدند آن ماهرویان در عماری
کُله بر ماه چون سرو خرامان
کمر بستند بر خوی غلامان
چو ماه تیزرو بر پشت باره
شدند آن مشتری رویان سواره
وزان پس داد تشریفی به هرمز
که خورشید آن ندیده بود هرگز
رسالت را چو بس درخور گرفتش
وداعش کرد و پس در بر گرفتش
روان شد هرمز از خوزان چنان زود
که برقی چون رود برقی چنان بود
چه گویم عاقبت چون ره به سر شد
پسر آمد به اقلیم پدر شد
به یک ره صاحب اقبالی به صد ناز
فرستادند به استقبال او باز
چو روز دیگر این چرخ دو تا پشت
نمود از آینه صد گونه انگشت
به صد اعزاز هرمز را چو فرمود
فرود آمد ز رنج ره بیاسود
چو شاه آگه شد از دُرّ شب افروز
به پیش خویشتن خواندش همان روز
درآمد هرمز و پیشش زمین رُفت
زبان بگشاد و بر شاه آفرین گفت
از آن پس تحفهٔ شه پیش او برد
به یک ره عرضه داد و سر فرو برد
چو قیصر دید چندان تحفه در پیش
ندید آزردن آن شاه در خویش
چو هرمز را بدید آن شاه از دور
چو خورشیدی دلش زد موج از نور
برو میتافت صبح آشنایی
پدید آمد دلش را روشنایی
درو حیران بماند از بس که نگریست
ز کس پنهان نماند از بس که بگریست
ولیکن اشک را پوشیده میداشت
به رویش چشم را دزدیده میداشت
مهی میدید چون سروی قباپوش
ز ماه او دلش از مهر زد جوش
به جان در عهد بستن آمد او را
رگ شفقت به جستن آمد او را
نهاد از بس گرستن دست بر روی
که لشکر بود استاده ز هر سوی
عجب‌تر آنکه هرمز نیز در حال
گشاد از پیش یک‌یک مژه قیفال
نکو گفت این مثل پیر یگانه
که مهر و خون نخسبد در زمانه
ز خون چشم آن شهزاده و شاه
روان شد خون ز هر چشمی به یک راه
بسی بگریستند آن نامداران
بخندیدند پس چون گل ز باران
ندانستند تا آن گریه از چیست
نشد معلوم تا آن خنده از کیست
زمانه شاه را فرزند میداد
پدر را با پسر پیوند میداد
قضا را مادر هرمز ز منظر
بدید از دور روی آن سمنبر
چو روی آن شکر لب دید از کاخ
روان شد شیر پستانش به صد شاخ
دلش برخاست چشمش سیل انگیخت
عرق بر وی نشست و شیر میریخت
ز کس نخرید دم وز مهر آن شاه
جهان بفروخت زیر پرده چون ماه
دلش در بر چو مرغی مضطرب شد
چو گردون بیقرار و منقلب شد
بتان در گرد او هنگامه کردند
ز جان صد جام خون بر جامه کردند
گلاب تازه بر ماهش فشاندند
ز نرگس اشک بر راهش فشاندند
چو کوه سیم از آن با هوش آمد
چو دریایی دلش در جوش آمد
زبان بگشاد کاین برنا که امروز
به پیش شه درآمد عالم افروز
مرا فرزند اوست و این یقینست
وگر شه را بپرسی هم چنینست
مرا شمع دل و چشم و چراغ اوست
فروغ سینه و نور دماغ اوست
نهادم جمله بگرفت آتش او
به سر گشتم ز زلف سرکش او
چنان مهریم ازو در دل برافروخت
که ماه، افروختن زو خواهد آموخت
چنان جان در ره پیوند او ماند
که یک یک بند من در بند او ماند
ز سر تا پای، گویی قیصرست او
مگر بحرست قیصر گوهرست او
نظیر هر دو تن در هفت اقلیم
نبیند هیچکس سیبی به دو نیم
مرا باری قرار از دل ببرده‌ست
به دست بیقراری درسپرده‌ست
گرفتم دیو زد بر من چنین تیر
چرا ریزد ز پستانم چنین شیر
گرفتم نفس زد بر جان من راه
چرا ماند به قیصر روی آن ماه
گرفتم من نمییابم نشان زو
چرا شد شاه قیصر خونفشان زو
یقین دانم که کاری بس شگفتست
که گردون با دل من درگرفتست
بگفت این و خروشی سخت دربست
شه از آواز او از تخت برجست
ز صدر پیشگه بر منظر آمد
وزان پس پیش آن سیمین‌بر آمد
بدید او را چنان گفتش چه بوده‌ست
بگفتند آنچه او را رو نموده‌ست
چو شاه او را چنان سرگشته میدید
همه جامه ز شیر آغشته میدید
نخست آن قصه را غوری چه جوید
همان افتاده بود او را چه گوید
به زیر پرده بنشست و ندانست
که در پرده چه بازیها نهانست
کنیزک را بخواند آنگاه قیصر
که با من حال خود بر گوی یکسر
بگو تا از کجا داری تو پیوند
که هرمز را نهادی نام فرزند
بگو تا خود ترا فرزند کی بود
بجز با من کست پیوند کی بود
اگر رازی نهان در پرده داری
بگو با من چرا دل مرده داری
چرا دردی که درمانش توان کرد
به نادانی ز من باید نهان کرد
گرت رازیست با من در میان نه
که فرمودت که مُهری بر زبان نه
کنیزک گفت کای دارای ثانی
چو خضرت باد دایم زندگانی
سخن بشنو بدان و باش آگاه
که آن وقتی که سوی حرب شد شاه
مرا در پرده از شه گوهری بود
درخت قیصری را نوبری بود
چو آتش کرد خاتون قصد جانش
که برگیرد چو شمعی از میانش
فلان سرّیت برد او را سحرگاه
نمیدانم برین قصّه دگر راه
کنون ز‌آن وقت قرب بیست سالست
عجب حالیست یارب این چه حالست
شه از گفت کنیزک ماند خیره
دو چشم نور بخشش گشت تیره
چو شمعش آتشی بر فرق آمد
تنش در آب اشکش غرق آمد
فشاند از چشم جیحون را به زاری
براند از خشم خاتون را به خواری
در آن اندیشه چون لختی فرو رفت
درآمد مهر و گفتی هوش ازو رفت
یکی را گفت تا هرمز درآمد
زمین بوسید و نزد قیصر آمد
دعا کرد آفرین خواند و ثنا گفت
که دولت باد و پیروزی ترا جفت
ز دوران مدتی جاوید بادت
چو گردون سایهٔ خورشید بادت
شه از دیدار و گفتارش فرو ماند
دعای چشم بد بر وی فرو خواند
بدو گفت ای هنرمند هنر جوی
مرا از زاد و بوم خویش برگوی
بگو تا از کدامین زاد و بودی
مرا زین حال آگه کن به زودی
نشان پادشاهی بر تو پیداست
کژی هرگز نکو نبود بگو راست
چو هرمز شد ز گفت شاه آگاه
تعجب کرد زان پرسیدن شاه
زبان بگشاد و گفت ای شاه هشیار
ز من این راز پرسیدند بسیار
ترا این شک که افتاده‌ست در پیش
مرا پیش از تو افتاده‌ست در خویش
بسی کردند هر جای این سؤالم
چه گویم چون نشد معلوم حالم
مرا در شهر خوزان مهربانیست
که باغ خاص شه را باغبانیست
مرا پرورد و علم آموخت بسیار
چو جانم گوش داشت از چشم اغیار
ز من هیچ از نکویی باز نگرفت
ولی با وی دل من ساز نگرفت
نه مانندست چهر او به چهرم
نه بر وی میبجنبد هیچ مهرم
عجب درمانده‌ام در کار خود من
که بی پیوندم از روی خرد من
منم امروز بی کس در زمانه
چو من بس بی کسم، زانم یگانه
نیارم برد پای از یکدگر جای
که میدزدیده گیرندم به هر جای
چو بشنید این سخن قیصر ز فرزند
طمع دربست و در پیوست پیوند
دلش در بر گواهی داد صد بار
که نور چشم تست او را نگهدار
چو در کاری، دلت فتوی ده آید
ز صد مرد گواهی ده به آید
به هرمز گفت دست از جامه بگشای
برهنه کن تن و بازوی بنمای
نشانی بود قیصر را به شاهی
که بر اجداد او دادی گواهی
چو شاه از بازویش داد آن نشان باز
ازان شادی، گرستن کرد آغاز
ز بی صبری برفت دل از قرارش
گرفت از مهر دل سر در کنارش
ببارید اشک از چشم گهربار
ببوسیدش لب لعل شکر بار
وزان پس خواند مادر را به پیشش
بشارت داد از فرزند خویشش
درآمد مادر و در بر گرفتش
ز دیده روی در گوهر گرفتش
خروشی تا به گردون می برآورد
ز سنگ سخت دل، خون می برآورد
چنان آن هر سه ماتم درگرفتند
کزان آتش، دو عالم درگرفتند
به یک جا سور با ماتم به هم بود
عجب معجونی از شادی و غم بود
فتاده هر سه تن حالی پریشان
ستاده ماهرویان گرد ایشان
علی‌الجمله چو شه گنج گهر یافت
دلش صد گنج شادی بیشتر یافت
بران کار از میان جان دراستاد
کسی را سوی خوزستان فرستاد
که تا مهمرد را آرد برِ شاه
برفت القصه آوردش به شش ماه
چو مهمرد از درِ ایوان درآمد
به خدمت پیش قیصر بر سر آمد
بر شه دید هرمز ایستاده
مرّصع افسری بر سر نهاده
چو هرمز دید حالی پیشش آورد
به حرمت در جوار خویشش آورد
فزون از حدّ او کردش مراعات
نکویی را نکویی دان مکافات
پس آنگه قیصر از وی حال درخواست
که حال این پسر با ما بگو راست
چو پاسخ یافت مهمرد از شه روم
دل آهن مزاجش گشت چون موم
زبان بگشاد و در پاسخ گهر سفت
ز اوّل تا به آخر جمله برگفت
پس آن انگشتری کان دلستانش
بداده بود از بهر نشانش
نوشته نام قیصر بر نگینش
نهاد آنجا به حرمت بر زمینش
زبان بگشاد همچون سوسنی شاه
که استاد منجّم گفت آنگاه
که فرزندیش باشد بس یگانه
مثل گردد به عالم جاودانه
ولی در پیشش اوّل کار سختست
مگر این بود و اکنون دور بختست
چو قیصر دید در پیش آن نشانی
دلش خوش شد چو آب زندگانی
نه چندان داد سیم و زر به درویش
که هرگز در حساب آید ازان بیش
ازان شادی به عشرت رای کردند
جهانی خلق شهرآرای کردند
به هر بازار خنیاگر نشسته
چو حوران بهشتی دسته دسته
به زاری ارغنون آواز داده
صدای او ز گردون باز داده
فتاده می میان رگ به تگ در
ز می خون کرده سر پی گم به رگ در
می سر زن چنان غوّاص گشته
که در سر مغز سر رقّاص گشته
نهاده می به صید عقل دامی
شده سرمست هر موی از مسامی
حریف چرب مغز خشک، در سر
در آب خشک کرده آتش تر
ز ترّی خیک استسقا گرفته
شکم چون مشک در بالا گرفته
شراب و آبگینه راز کرده
به سوی شیشه سنگ انداز کرده
چکان مرغ صراحی را ز منقار
چو خال سیب شیرین، دانهٔ نار
گل خوش رنگ زیر خوی نشسته
قدح تا گردن اندر می نشسته
ز اشک و گریهٔ‌ تلخ صراحی
شکرخنده زده مشتی مباحی
ز شادی و نشاط باده نوشان
درافگندند خرقه خرقه پوشان
رباب از هرزگی نیشی همی زد
همه بر جان درویشی همی زد
کمانچه از درشتی تیر میخورد
شکر زآوای نرمش شیر میخورد
چنان شد دف ز زخم نابُریده
که جان ِدف به چنبر شد رسیده
رسن در پای چنگ افتاده ناگاه
رسن با چنبر دف گشته همراه
شکر پاشی رگ عودی گشوده
ز موسیقار داودی نموده
ز خار زخمه زخم از خار رفته
ز کار آب آب از کار رفته
به فال نیک بهر نیم جرعه
به پهلو گشته مستان همچو قرعه
نه شب خفتند نه روز آرمیدند
نه یکدم زان دل افروز آرمیدند
بدین شادی به هم شهزاده و شاه
طرب کردند و می خوردند ی کماه
ز عیش و خوشدلی و شادکامی
یکی صد شد جمال آن گرامی
شهش نگذاشت بی برقع به بازار
که تا ترساندش چشم بد آزار
چو خسروشاه را در روم شش ماه
مقام افتاد بگرفتش دل از شاه
هوای گلرخش از حد برون شد
دل او زان هوا دریای خون شد
به رنجوری و بیماری بیفتاد
در آن غربت به صد زاری بیفتاد
نه جانش را شکیبایی زمانی
نه دل را برگ تنهایی زمانی
دل خویشش نبود و آن کس هم
نمیزد یک نفس بی همنفس دم
چو گل بربوده بود او را دل از پیش
چگونه بی گلش بودی دل خویش
پدر گفتش چرا از آب رفتی
چو زلف سرکشت در تاب رفتی
اگر هست از پدر چیزیت درخواست
ز تو گفتن، زمن کردن همه راست
جوابش داد خسروشاه کامروز
زبد عهدی خویشم مانده در سوز
شه خوزان که شهرم داد و اقطاع
بسی حق دارد او بر من به انواع
مرا چون در رسالت میفرستاد
بیامد بر سر راه و باستاد
مرا سوگند داد اوّل که در روم
مقامی نبودت جز وقت معلوم
دگر آنجایگه بسیار مردند
که با من نیکویی بسیار کردند
چنان خواهم چو دارم رفعتی من
که بخشم هر یکی را خلعتی من
چو من آنجا روم سرکش از این صدر
ببینندم بدین جاه و بدین قدر
ببخشش دست چون باران کنم من
مکافات نکو کاران کنم من
چو زین اندیشه دل پرداز گردم
به زودی پیش خدمت بازگردم
یقین دانست شه کان مرغ دمساز
نگردد از هوای خویشتن باز
وگر دارد ز رفتن شاه بازش
ز بیماری فتد در تن گدازش
پدر را با پسر کاریست نازک
به تندی کار نپذیرد تدارک
ندید آن کار را جز صبر انجام
ولیکن داد دستوری به ناکام
ز سر مهمرد را چندان عطا داد
که در صد سال دریا آن کجا داد
به هر درویش درمانی دگر کرد
به هر رنجیش گنجی پرگهر کرد
نکو گفت آن حکیم نکته پرداز
که نیکویی کن و در آب انداز
وزان پس لشکری با ده خزانه
به خسرو داد و خسرو شد روانه
پدر چون دید روی چون نگارش
روان شد اشک خونین صد هزارش
لبش بوسید و تنگ آورد در بر
بدو گفت ای مرا چون چشم در سر
به زودی بوک همچون شیر آیی
که مرده بینیم گر دیر آیی
چو خسرو همچو کیخسرو روان شد
خدنگی بود گویی کز کمان شد
فرس میراند و مهمردش ز پی در
روان میرفت چون آتش به نی در
چنان آن چست رو چالاک میرفت
که باد از گرد او در خاک میرفت
سپه چون نزد خوزستان رسیدند
ز خوزستان بهجز نامی ندیدند
گرفته عرض آن کشور خرابی
چو روی عالم از طوفان آبی
سرا و کاخها با خاک هموار
زمینی رُت نه در مانده نه دیوار
بدانسان شهر را ویرانه کرده
که در وی جغد خلوتخانه کرده
درختان بیخ کنده شاخ رفته
سپه چون مار در سوراخ رفته
نه در ششتر یکی دیبا بمانده
نه در اهواز یک زیبا بمانده
کسی را جست خسرو شاه از راه
خبر پرسید از خوزان و از شاه
جوابش داد مرد کار دیده
که خلقند این زمان تیمار دیده
گریزان گشته شه در قلعه‌ای دور
همه کار ولایت رفته از نور
چو تو رفتی سپهدار سپاهان
سپاهی خواست از اقلیم شاهان
سپاهی کرد گرد از هر دیاری
برون از حد، فزون از هر شماری
به خوزان آمدند و تیغ در چنگ
به یک هفته نیاسودند از جنگ
به آخر شهر خوزستان گرفتند
خرابی پیش چون مستان گرفتند
نخستین راه قصر شاه جستند
به سوی دختر وی راه جستند
گل محروم را ناگاه بردند
به دست خادمانش درسپردند
که تا از شهر خوزان با سپاهان
روان گشتند با گل تا سپاهان
دمار از ما برآوردند صد بار
که ظالم باد دایم سر نگونسار
چو بشنود این سخن خسرو چنان شد
که همچون دلبرش گویی که جان شد
از آنجا سوی باغ شاه شد باز
ه بزاری نوحه کرد و گریه آغاز
ز گریه خون سراپایش بیالود
چو شریان از تپیدن می‌نیاسود
به هر جایی که با گل بود کاریش
برُست آنجایگه از هجر خاریش
نگرید ابر گرینده به نوروز
چنان کو میگریست از گل به صد سوز
چو چشم نرگسین خونبار کردی
زمین باغ را گلزار کردی
به زیر هر چمن میگشت سرمست
ز سوز عشق میزد دست بر دست
به آخر ناتوان شد شاه از آن کار
توان شد ناتوان دل در چنان کار
چو کار افتادگان پیوسته غمناک
دریده جامه و بنشسته بر خاک
فگنده بستری از بوریا باز
نهاده سر به بالینِ بلا باز
زمین از چشم او دریا گرفته
سویدای دلش سودا گرفته
گذشته تندرستی، تب رسیده
تمامش نیم جان بر لب رسیده
ز باد سرد بر دل آه بسته
ز خون چشم بر تن راه بسته
زبان بگشاد کای چرخ ستمگار
مرا چون خویشتن کردی نگونسار
ز بدبختی سیه شد روز بر من
فتاد از آتش دل سوز بر من
ز جورت رنج دل بسیار بردم
چه میخواهی ز من انگار مردم
برای من چو عزم مرگ کردی
مرا از گل چنین بی برگ کردی
کجایی ای گل بستان جانم
بیا تا چون گلت در دل نشانم
کجایی ای گل مهجور گشته
به دل نزدیک و از تن دور گشته
کجایی ای گل خوشبوی آخر
برون آی از کنار جوی آخر
چنان بی روی تو دل بیقرارست
که گر عمرم بود، عمریم کارست
سیه کردی مرا زین بد بتر نیست
پس از رنگ سیه رنگی دگر نیست
بدینسان بود خسرو قرب یک ماه
که تا پیکی درآمد ناگه از راه
ز گلرخ نامه‌ای آورد شه را
که هین دریاب و در پیش آر ره را
که تا یک ره ببینی روی من باز
کجا بینی جز از زیر کفن باز

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

الا ای فاخته خوش حلقی آخر
ز حلقت جانفزای خلقی آخر
هوش مصنوعی: ای فاخته‌ی خوش‌صدا، چه زیبا و دلکش هستی! تو در میان حلقه‌ات جان دیگری به مردم می‌بخشی.
گهر داری درون دل برون ریز
ز حلق خویش در صد حلقه خون ریز
هوش مصنوعی: در دل خود جواهر گرانبهایی داری، آن را از حلقه‌های زندگی به بیرون بریز و زنده‌نگه‌اش‌دار.
سخن را ساز ده آواز بگشای
چو بستی طوق معنی راز بگشای
هوش مصنوعی: سخن را به درستی بیان کن و اجازه بده تا صدا بلند شود، چون زمانی که مفهوم را پنهان کرده‌ای، معنای راز را نیز باید آشکار کنی.
به هر بانگی جهانی را برافروز
به هر دم شمع جانی را برافروز
هوش مصنوعی: برای هر صدا و نغمه‌ای، جهانی را روشن کن و به هر لحظه جان و روح خود را مانند شمعی درخشان برافروز.
چو ترک دانهٔ دنیی گرفتی
قفس بشکستی و عقبی گرفتی
هوش مصنوعی: وقتی از لذت‌های دنیوی دل کندی و به حقیقت و معانی عمیق‌تر زندگی روی آوردی، آن وقت اسارت و محدودیت‌های worldly را پشت سر گذاشته‌ای و به سعادت و آرامش واقعی دست یافته‌ای.
کنون گر قصه‌ای داری ادا کن
همه بیگانگان را آشنا کن
هوش مصنوعی: اگر داستانی داری، آن را بیان کن و همه کسانی را که بیگانه هستند، با خبر کن.
سخن سنجی که دادی در سخن داد
چنین کرد آن سخن‌سنج این سخن یاد
هوش مصنوعی: شخصی که به تو گفته است باید دقت کند که در سخن گفتن چگونه عمل می‌کند، زیرا این فرد در کلام و صحبت‌هایش تأثیرگذار است و باید به یاد داشته باشد که سخنانش مهم هستند و باید به آن‌ها توجه کند.
که قیصر آنکه هرمز را پدر بود
که از گردون به رفعت بیشتر بود
هوش مصنوعی: قیصر، همان کسی است که هرمز، پدر او بود و از آسمان مقامش بالاتر بود.
به وقت او نبود افزون از او شاه
جهان افروخت بر گردون ازو ماه
هوش مصنوعی: در زمان او، هیچ چیز نمی‌توانست برتر از او باشد. او به مانند پادشاهی است که نورش بر آسمان می‌درخشد و ماه را هم تحت تأثیر خود قرار می‌دهد.
فلک اجری خور دیوان او بود
خراج چند کشور آنِ او بود
هوش مصنوعی: آسمان و ستاره‌ها همه متعلق به او هستند و او به عنوان حاکم زمین خراج و مالیات از کشورهای مختلف می‌گیرد.
ز دارالملک خود فرمانبری شاد
به سوی شاه خوزستان فرستاد
هوش مصنوعی: از مرکز حکومت خود، با شادی به سوی شاه خوزستان پیامی فرستاد.
که گر خواهی که یابی تخت و تاجت
ز من باید پذیرفتن خراجت
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی که به مقام و جایگاه والایی برسید، باید هزینه‌ها و مسئولیت‌های آن را بپذیری.
برون کن دخل خوزستان و بفرست
که نام تو درون آمد به فهرست
هوش مصنوعی: خوزستان را به نام خود در فهرست قرار بده و آن را با افتخار معرفی کن.
سر از فرمان مپیچ و پیروی کن
چو سر بر خط نهادی خسروی کن
هوش مصنوعی: از دستورات خارج نشو و از آن پیروی کن، زیرا وقتی که در خط قرار گرفتی، مانند یک پادشاه عمل کن.
اگر یک موی از ما سر بتابی
زمین بر سر کنی و سر نیابی
هوش مصنوعی: اگر حتی یک موی از ما منحرف شود، تو بر زمین خواهی افتاد و دیگر نخواهی توانست سر بلند کنی.
از آن پاسخ دل شه شد چنان تنگ
که از دلتنگیش آمد جهان تنگ
هوش مصنوعی: دل عاشق به شدت پریشان و تنگ شده است، به طوری که این احساس تنگی و ناراحتی او به دنیا نیز سرایت کرده و جهان را نیز تنگ و محدود احساس می‌کند.
دمش سردی گرفت و روی زردی
سیه کردش سپهر لاجوردی
هوش مصنوعی: او دچار ناتوانی و افسردگی شد و چهره‌اش به رنگ تیره و غمگینی تبدیل گردید.
بزرگان را به پیش خویشتن خواند
به پیش خرده گیران این سخن راند
هوش مصنوعی: بزرگان را پیش خود به مهمانی دعوت کرد و در برابر کسانی که کوچک‌تر هستند، این سخن را گفت.
که قیصر باج میخواهد ز کشور
وگر ندهم بلا بینم ز قیصر
هوش مصنوعی: قیصر از سرزمین من خراج و مالیات می‌خواهد و اگر نپردازم، عذاب و سختی از سوی او برایم در پی خواهد آمد.
نه در جنگش برآشفتن توانم
نه باج او پذیرفتن توانم
نه می‌توانم به جنگ او بروم و نه باج دادن به او را بپذیرم.
کسی نیست این زمان در پادشاهی
که نیست از قیصرش صاحب کلاهی
هوش مصنوعی: در این زمان، هیچ‌کس در سلطنت وجود ندارد که مانند قیصر، صاحب قدرت و اقتدار باشد.
بر او من چون برون آیم زمانی
که بر جانم برون آید جهانی
هوش مصنوعی: زمانی که از وجودم خارج می‌شوم، گویی تمام دنیا از من می‌رود.
بزرگی بود حاضر رهنمایی
به غایت خرده دان مشکل گشایی
هوش مصنوعی: شخصیتی بزرگ و با تجربه وجود دارد که به خوبی می‌تواند در حل مسائل و مشکلات به دیگران کمک کند، حتی اگر در ابتدا شرایط به نظر دشوار بیاید.
بسی شادی و غم در کون دیده
فساد عالم از هر لون دیده
هوش مصنوعی: در عالم وجود، شادی و اندوه فراوانی وجود دارد و فساد و آشفتگی در هر رنگ و نوعی در این جهان دیده می‌شود.
ز غم برخاسته دل در بر او
نشسته برف پیری بر سر او
هوش مصنوعی: دل از غم بلند شده و به آغوش او نشسته است، همچون برف پیری که بر سر او نشسته است.
زبان از فکر خاموشی به در کرد
دهان را در سخن دُرج گهر کرد
هوش مصنوعی: فکر خاموشی زبان را به صحبت وادار کرد و دهان را با کلمات ارزشمند پر کرده است.
به شه گفت ای سپهرت آشیانه
جناب آسمانت آستانه
هوش مصنوعی: می‌توان گفت ای سپهر، آشیانه‌ات در آسمان است و درگاهت به منزلگاه آسمان نزدیک است.
سخای بحر و حلم کوه بادت
شکست لشکر اندوه بادت
هوش مصنوعی: بخشش و عظمت تو به اندازه دریاست و بردباری‌ات چون کوه. با این صفات، تو می‌توانی لشکر غم و اندوه را شکست دهی.
چو روی فال گیرد شهریاری
بیابد پشت گرمی روزگاری
هوش مصنوعی: وقتی که کسی به مقام حکمرانی دست پیدا کند، از حمایت و پشتوانه‌ای در زندگی‌اش برخوردار خواهد شد.
نه هرگز پشت گرداند از آن روی
نه روی آنکه پشت آرد از آن سوی
هوش مصنوعی: هرگز نباید به کسی که به تو پشت می‌کند، پشت کنی، چرا که کسی که به تو بی‌توجهی می‌کند، ممکن است در واقع به تو نگاه کند و برگردد.
تو این دم فال از هرمز گرفتی
چنین فالی کجا هرگز گرفتی
هوش مصنوعی: در این لحظه تو از هرمز فال می‌زنی، اما این نوع فال را هرگز قبلاً نگرفته‌ای.
درِ این جنگ کزو آمد فرازت
شود زو هم درِ این صلح بازت
هوش مصنوعی: در این نبرد، اگر به اوج برسی، دوباره در این صلح به تو برمی‌گردد.
چو هرمز در سخن گفتن کسی نیست
بسی میداند و عمرش بسی نیست
هوش مصنوعی: هرمز در سخن گفتن نمونه‌ای است که کسی به اندازه او حرف نمی‌زند و دانشی که دارد بسیار است، اما عمرش کوتاه است.
چنان آزاده و بسیار دانست
کز آزادی چو سوسن ده زبانست
هوش مصنوعی: او به حدی آزاد و با دانش است که آزادی مانند زبان‌های مختلف گل سوسن است.
زبان ترکی و رومی و تازی
همه می‌آیدش در چشم بازی
هوش مصنوعی: زبان‌های ترکی، فارسی و عربی همه در نظرش زیبا و دلکش هستند.
چو این زیبا سخن رومی زبانست
اگر او را فرستی لایق آنست
هوش مصنوعی: اگر این سخن زیبا به زبان رومی باشد، پس سزاوار است که او را به خاطر آن بفرستی.
رسولی را برِ قیصر فرستش
خزانه درگشای و زر فرستش
هوش مصنوعی: پیامبری را به سوی قیصر بفرست و خزانه را برای او باز کن و وزیر را نزد او بفرست.
به زر اقلیمت از قیصر نگهدار
که از زر همچو زر گردد همه کار
هوش مصنوعی: بزرگترین مقام شما باید از شاه حمایت کند، زیرا اگر از طلا به خوبی استفاده شود، همه امور به خوبی پیش خواهد رفت.
چو زر در مغز داری دوست داری
وگرنه هرچه داری پوست داری
هوش مصنوعی: اگر در دل خود ارزش و گنجی مانند طلا داشته باشی، دوستی و محبت را هم جذب می‌کنی، اما اگر فقط ظاهر را داری و به عمق وجود توجه نمی‌کنی، در واقع فقط پوسته‌ای از زندگی را در بر داری.
بباید سیم و زر چندین شتروار
جواهر پیل بالا دُر به خروار
هوش مصنوعی: باید مقدار زیادی طلا و نقره را به‌صورت جواهرات غنی و ارزشمند جمع‌آوری کرد.
ز هر در جامه‌های سخت زیبا
لباس زرنگار و تخت دیبا
هوش مصنوعی: زهر در زیبایی‌های سخت و جذاب پنهان است، همچون لباسی زربافت و تختی نرم و دلبر.
بخور و صندل و مشک تتاری
عبیر وعنبر و عود قماری
هوش مصنوعی: بخور، صندل و مشک، عطرهای خوشبو و دلنوازند که بوی آن‌ها فضا را معطر می‌کند. عطر عبیر و عنبر نیز به این رایحه‌ها اضافه می‌شود و عود، نوعی چوب خوشبو و ارزشمند، حس آرامش و طراوت را به فضا می‌بخشد.
غلامی صد که در صاحب جمالی
فلکشان خاک بوسد در حوالی
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که افرادی که در خدمت یا اطراف یک شخص خوشگل و زیبا هستند، به او احترام و عشق می‌ورزند. به عبارتی دیگر، حتی اگر تعداد افراد در اطراف این زیبایی زیاد باشد، همه به خاطر زیبایی و جذابیت او، ارزش و احترام قائل می‌شوند.
به سحر تنگ چشمی جان فزوده
جهان در چشمشان مویی نموده
هوش مصنوعی: در ساعت سحر، به خاطر تنگ‌نظری آنها، جان من به شدت افزایش یافته است و در چشم‌هایشان، فقط به یک مو کوچک اشاره کرده‌اند.
سمندی صد سبق برده ز افلاک
به تک در چشم کرده باد را خاک
هوش مصنوعی: سمند، که بازتاب قدرت و شکوه است، با صد بار پرواز از آسمان‌ها، به زمین نگاه کرده و در چشمانش نور و زیبایی خاصی دارد.
جهانی برق را پیشی دهنده
چو برقی صد جهان زیشان جهنده
هوش مصنوعی: جهانی به برق و روشنایی آن می‌ماند و مانند این است که صدها دنیا از نور و زیبایی آن به سمت ما حرکت می‌کنند.
کنیزی صد ز ماه افزون بهاتر
ز خورشید فلک نیکو لقاتر
هوش مصنوعی: یک دختر زیبا و با ارزش به اندازه صد ماه، حتی از خورشید هم زیباتر و درخشنده‌تر است.
نمودی دستبردی عقل و جان را
به سر پایی درآورده جهان را
هوش مصنوعی: تو با هنر و خلاقیت خود چنان تأثیری بر عقل و روح من گذاشتی که تمام دنیا را دگرگون کردی.
قبایی و کلاهی سخت فاخر
مرصع کرده از درّ و جواهر
هوش مصنوعی: لباسی باارزش و زیبا به همراه کلاهی تزئین شده با مروارید و جواهرات ساخته شده است.
بدینسان تحفه‌ای از گنج گوهر
روان کن با سواران سوی قیصر
هوش مصنوعی: بنابراین هدیه‌ای از گنج گرانبها آماده کن و آن را به سواران بفرست تا به سوی قیصر بروند.
چو قیصر گنج نپذیرد ز هرمز
خراج تو نخواهد نیز هرگز
هوش مصنوعی: اگر قیصر از هرمز مالیات نگیرد، تو هرگز نخواهی توانست چیزی از او بگیری.
ترا از مصلحت آگاه کردم
تو به دانی سخن کوتاه کردم
هوش مصنوعی: من به تو به خاطر مصلحت‌هایت هشدار دادم و اکنون تو خودت می‌دانی که منظور من چیست و به همین دلیل سخن را کوتاه می‌کنم.
خوش آمد رای او، شه را چنان کرد
همه چون جمع شد هر یک نشان کرد
هوش مصنوعی: رای او برای شاه خوشایند بود و او را به گونه‌ای تحت تأثیر قرار داد که هرکس پس از جمع شدن، علامتی از خود نشان داد.
یکی گنجی چو کوه زر بیاراست
کنیزان را به صد زیور بیاراست
هوش مصنوعی: یک گنج بزرگ مانند کوه طلا وجود دارد که کنیزان را با صدها زیور و زیورآلات زینت داده است.
چو کوهی سیم در گنج حصاری
شدند آن ماهرویان در عماری
هوش مصنوعی: مانند کوهی که از نقره ساخته شده، آن زیبایان در دیواری بزرگ قرار گرفتند.
کُله بر ماه چون سرو خرامان
کمر بستند بر خوی غلامان
هوش مصنوعی: سرها بالا و افراشته شده‌اند و مانند سروهایی که به آرامی حرکت می‌کنند، به زیبایی در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند. این تصویر نشان‌دهنده‌ی احترام و ارادت به غلامان است.
چو ماه تیزرو بر پشت باره
شدند آن مشتری رویان سواره
هوش مصنوعی: مانند ماهی که با سرعت در آسمان حرکت می‌کند، آن خدایان زیبا بر اسب‌هایی سوار شده‌اند.
وزان پس داد تشریفی به هرمز
که خورشید آن ندیده بود هرگز
هوش مصنوعی: پس از آن، تشریفی به رمزی داده شد که خورشید هرگز آن را ندیده بود.
رسالت را چو بس درخور گرفتش
وداعش کرد و پس در بر گرفتش
هوش مصنوعی: وقتی که مسئولیت او به حد کافی سنگین شد، با آن خداحافظی کرد و سپس دوباره آن را پذیرفت.
روان شد هرمز از خوزان چنان زود
که برقی چون رود برقی چنان بود
هوش مصنوعی: هرمز به سرعت از خوزستان خارج شد، به گونه‌ای که همانند یک رعد و برق سریع و ناگهانی به نظر می‌رسید.
چه گویم عاقبت چون ره به سر شد
پسر آمد به اقلیم پدر شد
هوش مصنوعی: چگونه بگویم که در نهایت چه بر سر آن ره پیش رفت؟ پسر آمد و به جای پدر قرار گرفت.
به یک ره صاحب اقبالی به صد ناز
فرستادند به استقبال او باز
هوش مصنوعی: به یک راه، فردی با سعادت را با احترام و ناز بسیار به استقبال او فرستادند.
چو روز دیگر این چرخ دو تا پشت
نمود از آینه صد گونه انگشت
هوش مصنوعی: وقتی روز دیگری فرا برسد، این چرخ زمان دو روی خود را نشان خواهد داد و از آینه، صد نوع اثر و نشانه نمایان خواهد شد.
به صد اعزاز هرمز را چو فرمود
فرود آمد ز رنج ره بیاسود
هوش مصنوعی: با احترام و بزرگی، هرمز را فرستاد و او پس از مسیر طولانی و دشوار، فرود آمد و استراحت کرد.
چو شاه آگه شد از دُرّ شب افروز
به پیش خویشتن خواندش همان روز
هوش مصنوعی: وقتی شاه از درخشش ستاره‌ها آگاه شد، همان روز او را به حضور خود فراخواند.
درآمد هرمز و پیشش زمین رُفت
زبان بگشاد و بر شاه آفرین گفت
هوش مصنوعی: هرمز وارد شد و زمین به احترام او فرود آمد، زبانش باز شد و ستایش از شاه بلند گردید.
از آن پس تحفهٔ شه پیش او برد
به یک ره عرضه داد و سر فرو برد
هوش مصنوعی: پس از آن، هدیه‌ای را برای پادشاه به او عرضه کرد و سرش را به نشانه احترام خم کرد.
چو قیصر دید چندان تحفه در پیش
ندید آزردن آن شاه در خویش
هوش مصنوعی: وقتی قیصر دید که تحفه‌های زیادی در برابرش قرار دارد، از اینکه نتوانست چیزی بهتر از آن بیابد، ناراحت شد.
چو هرمز را بدید آن شاه از دور
چو خورشیدی دلش زد موج از نور
هوش مصنوعی: زمانی که آن شاه هرمز را از دور دید، مثل اینکه خورشیدی را مشاهده کرده باشد، قلبش از نور او به وجد آمد.
برو میتافت صبح آشنایی
پدید آمد دلش را روشنایی
هوش مصنوعی: برو، چون سپیده‌دم آشنایی فرارسید و دلش روشن شد.
درو حیران بماند از بس که نگریست
ز کس پنهان نماند از بس که بگریست
هوش مصنوعی: درخت از شدت تماشا و حیرت در حالتی قرار گرفت که دیگر هیچ‌کس از آن پنهان نماند و او توانست احساسات خود را به وضوح نشان دهد.
ولیکن اشک را پوشیده میداشت
به رویش چشم را دزدیده میداشت
هوش مصنوعی: او اشک‌هایش را از دیگران مخفی می‌کرد و چشمانش را به طوری می‌گرداند که کسی متوجه آن نشود.
مهی میدید چون سروی قباپوش
ز ماه او دلش از مهر زد جوش
هوش مصنوعی: او که مانند یک سرو بلند و خوش قامت است، زیبایی‌اش مانند ماه می‌درخشد و دلش از عشق او به تپش افتاده است.
به جان در عهد بستن آمد او را
رگ شفقت به جستن آمد او را
هوش مصنوعی: او برای جان دادن در میثاقی که بسته شده، آمده است و حس مهربانی و محبت در دلش شعله‌ور شده است.
نهاد از بس گرستن دست بر روی
که لشکر بود استاده ز هر سوی
هوش مصنوعی: به خاطر گرسنگی شدید، دست به سوی کسی دراز کرده است که در میدان نبرد، مانند لشکری مستقر شده است.
عجب‌تر آنکه هرمز نیز در حال
گشاد از پیش یک‌یک مژه قیفال
هوش مصنوعی: عجب اینکه هرمز هم، در حالی که در حال شادابی است، کم‌کم چشم‌هایش را باز می‌کند.
نکو گفت این مثل پیر یگانه
که مهر و خون نخسبد در زمانه
هوش مصنوعی: نیکو می‌گوید، مانند آن پیر دانا که محبت و خون در دنیا به هم نخواهد آمیخت.
ز خون چشم آن شهزاده و شاه
روان شد خون ز هر چشمی به یک راه
هوش مصنوعی: از اشک‌های آن شاهزاده و سلطنت، خون به راه افتاد؛ خون زهرآلودی که به نهان‌خانه‌ای بی‌راه می‌رفت.
بسی بگریستند آن نامداران
بخندیدند پس چون گل ز باران
هوش مصنوعی: بسیاری از جنگجویان دلیر گریسته‌اند، اما پس از آن مانند گل که پس از باران شکفته می‌شود، به خنده و شادمانی روی آورده‌اند.
ندانستند تا آن گریه از چیست
نشد معلوم تا آن خنده از کیست
هوش مصنوعی: آن‌ها نفهمیدند که چرا آن گریه به‌وجود آمد و روشن نشد که آن خنده از سوی چه کسی است.
زمانه شاه را فرزند میداد
پدر را با پسر پیوند میداد
هوش مصنوعی: زمانه، پدران را به فرزندانشان پیوند می‌دهد و به شاهان نیز فرزند می‌دهد.
قضا را مادر هرمز ز منظر
بدید از دور روی آن سمنبر
هوش مصنوعی: مادر هرمز از دور به قضا نگاه کرد و آن سمنبر را دید.
چو روی آن شکر لب دید از کاخ
روان شد شیر پستانش به صد شاخ
هوش مصنوعی: وقتی روی لب‌های شیرین او را دید، از دلش عشق و محبت بیداد کرد و تأثیر آن عشق به اندازه‌ای بود که او را شاداب و پرشور ساخت.
دلش برخاست چشمش سیل انگیخت
عرق بر وی نشست و شیر میریخت
هوش مصنوعی: دل او به تپش افتاد و چشمانش پر از اشک شدند. عرق بر پوستش نشسته و احساساتش مانند شیر جاری بود.
ز کس نخرید دم وز مهر آن شاه
جهان بفروخت زیر پرده چون ماه
هوش مصنوعی: هیچ کس را به قیمت دم خود نمی‌فروشد، اما او به خاطر محبت آن پادشاه عالم، مانند ماه در زیر پرده، وجودش را به فروش گذاشت.
دلش در بر چو مرغی مضطرب شد
چو گردون بیقرار و منقلب شد
هوش مصنوعی: دلش مانند پرنده‌ای مضطرب و بی‌قرار شده است، همچنان که آسمان در حال تغییر و تلاطم است.
بتان در گرد او هنگامه کردند
ز جان صد جام خون بر جامه کردند
هوش مصنوعی: مجسمه‌ها و بت‌ها دور او غوغایی به‌پا کردند و از جان، صد جام خون را بر لباسش ریختند.
گلاب تازه بر ماهش فشاندند
ز نرگس اشک بر راهش فشاندند
هوش مصنوعی: گلاب تازه بر چهره‌اش ریختند و اشک‌های نرگس را بر زمین نهادند.
چو کوه سیم از آن با هوش آمد
چو دریایی دلش در جوش آمد
هوش مصنوعی: وقتی که آگاه و هوشیار مانند کوهی از نقره شد، دلش مانند دریا جوش و خروش پیدا کرد.
زبان بگشاد کاین برنا که امروز
به پیش شه درآمد عالم افروز
هوش مصنوعی: زبانش را باز کرد و گفت که این جوان که امروز در مقابل پادشاه آمده، روشنایی‌بخش دنیاست.
مرا فرزند اوست و این یقینست
وگر شه را بپرسی هم چنینست
هوش مصنوعی: من فرزند او هستم و این حقیقتی غیرقابل انکار است و اگر از دیگران هم بپرسی، آن‌ها هم همین را خواهند گفت.
مرا شمع دل و چشم و چراغ اوست
فروغ سینه و نور دماغ اوست
هوش مصنوعی: عشق و محبت من مانند شمعی است که دل و چشمم را روشن می‌کند و او مانند چراغی است که سینه‌ام را روشن نگه می‌دارد و نور فکر و عقل من را می‌افزاید.
نهادم جمله بگرفت آتش او
به سر گشتم ز زلف سرکش او
هوش مصنوعی: من خود را تحت تأثیر آتش عشق او قرار دادم و به خاطر زلف‌های بی‌تابش، سرم را به دردسر انداختم.
چنان مهریم ازو در دل برافروخت
که ماه، افروختن زو خواهد آموخت
هوش مصنوعی: عشق و محبت من به او در دلم چنین شعله‌ور است که حتی ماه نیز می‌آموزد چگونه روشنایی ببخشد.
چنان جان در ره پیوند او ماند
که یک یک بند من در بند او ماند
هوش مصنوعی: جان من به قدری به او وابسته است که هر یک از بندهایی که مرا به او متصل می‌کند، به شدت در چنگ او باقی مانده است.
ز سر تا پای، گویی قیصرست او
مگر بحرست قیصر گوهرست او
هوش مصنوعی: او از سر تا پا همچون قیصر (امپراتور) است، مگر اینکه او مانند دریا است، که جواهراتش، او را خاص و ارزشمند کرده‌اند.
نظیر هر دو تن در هفت اقلیم
نبیند هیچکس سیبی به دو نیم
هوش مصنوعی: هیچ کس در هفت سرزمین نمی‌تواند دو نفر مثل این دو را ببیند.
مرا باری قرار از دل ببرده‌ست
به دست بیقراری درسپرده‌ست
هوش مصنوعی: دل من به خاطر غم و اندوهی که دارم، آرامش را از دست داده است و همه این بی‌قراری‌ها را به دستان ناامیدی سپرده‌ام.
گرفتم دیو زد بر من چنین تیر
چرا ریزد ز پستانم چنین شیر
هوش مصنوعی: از چه رو می‌کشی تیرهایت را به سمتم، وقتی که از پستانم اینقدر شیر می‌ریزد؟
گرفتم نفس زد بر جان من راه
چرا ماند به قیصر روی آن ماه
هوش مصنوعی: نفس من به شدت بر من تأثیر گذاشت و جانم را تحت تأثیر قرار داد. حالا چرا باید در برابر زیبایی آن ماه ایستادگی کنم؟
گرفتم من نمییابم نشان زو
چرا شد شاه قیصر خونفشان زو
هوش مصنوعی: من دلیلی برای ناآشنایی‌ام با او ندارم، اما چرا شاه قیصر از او عصبانی و خونین شده است؟
یقین دانم که کاری بس شگفتست
که گردون با دل من درگرفتست
هوش مصنوعی: من به خوبی می‌دانم که اتفاقی عجیب و شگفت‌انگیز رخ داده و این که دنیا با دل من در ارتباط است.
بگفت این و خروشی سخت دربست
شه از آواز او از تخت برجست
هوش مصنوعی: او این را گفت و به دنبال آن، صدای بلندی شنیده شد که شاه به خاطر آن از تخت خود بلند شد.
ز صدر پیشگه بر منظر آمد
وزان پس پیش آن سیمین‌بر آمد
هوش مصنوعی: از جایگاه بلندی نمایی به بیرون آمد و سپس جلوه‌گری آن دختر سیمین‌تن آغاز شد.
بدید او را چنان گفتش چه بوده‌ست
بگفتند آنچه او را رو نموده‌ست
هوش مصنوعی: او را دید و پرسید چه بر سرش آمده است، و دیگری گفتند آنچه او را نشان داده است.
چو شاه او را چنان سرگشته میدید
همه جامه ز شیر آغشته میدید
هوش مصنوعی: وقتی شاه او را در این حالت گیجی و سردرگمی دید، همه لباس‌هایش را پر از شیر مشاهده کرد.
نخست آن قصه را غوری چه جوید
همان افتاده بود او را چه گوید
هوش مصنوعی: ابتدا باید بگویم که همان کسی که در داستان گرفتار شده، به دنبال آن است که بداند چه بر او گذشته است.
به زیر پرده بنشست و ندانست
که در پرده چه بازیها نهانست
هوش مصنوعی: در زیر پرده نشسته است و نمی‌داند که چه بازی‌ها و ماجراهایی در پشت پرده وجود دارد.
کنیزک را بخواند آنگاه قیصر
که با من حال خود بر گوی یکسر
هوش مصنوعی: قیصر دختر را فرا می‌خواند و از او می‌خواهد که تمام احساسات و حالات خود را بی‌پرده با او در میان بگذارد.
بگو تا از کجا داری تو پیوند
که هرمز را نهادی نام فرزند
هوش مصنوعی: بگو تا از کجا هستی و به کدام سرزمین تعلق داری، چرا که نام فرزند تو را به هرمز نسبت داده‌اند.
بگو تا خود ترا فرزند کی بود
بجز با من کست پیوند کی بود
هوش مصنوعی: بگو تا چه کسی جز من تو را فرزند خود می‌داند و به تو پیوند دارد؟
اگر رازی نهان در پرده داری
بگو با من چرا دل مرده داری
هوش مصنوعی: اگر رازی در دل داری، چرا آن را با من در میان نمی‌گذاری و دل خود را در غم و اندوه نگاه می‌داری؟
چرا دردی که درمانش توان کرد
به نادانی ز من باید نهان کرد
هوش مصنوعی: چرا باید دردی که می‌توان آن را درمان کرد، به خاطر ندانم کاری من پنهان بماند؟
گرت رازیست با من در میان نه
که فرمودت که مُهری بر زبان نه
هوش مصنوعی: اگر راز و رمزی داری، آن را با من درمیان بگذار؛ چرا که آنچه گفتم این است که عشق و محبت باید بر زبان جاری شود و نه در دل پنهان بماند.
کنیزک گفت کای دارای ثانی
چو خضرت باد دایم زندگانی
هوش مصنوعی: کنیزک گفت: ای صاحب حقیقت و ثروت، مانند نسیم بهاری همیشه زنده و پایدار باقی بمان.
سخن بشنو بدان و باش آگاه
که آن وقتی که سوی حرب شد شاه
هوش مصنوعی: به گفته‌ این بیت، به دقت به سخنان توجه کن و آگاه باش که در زمانی که شاه به سمت جنگ می‌رود، باید هوشیار و مطلع باشی.
مرا در پرده از شه گوهری بود
درخت قیصری را نوبری بود
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که من، به مانند گوهری از شاه، در پس پرده قرار دارم و به نوعی به بیان ارزش و اهمیت خود پرداخته شده است. همچنین درخت قیصری، که نمادی از قدرت و شکوه است، خود را به عنوان جوانه‌ای تازه و باارزش معرفی می‌کند. این بیان می‌تواند نشان‌دهنده شگفتی از زیبایی و اصالت باشد.
چو آتش کرد خاتون قصد جانش
که برگیرد چو شمعی از میانش
هوش مصنوعی: وقتی زن آتشینی تصمیم می‌گیرد جان او را بگیرد، مانند شمعی که به آسانی از وسطش بلند می‌شود، او نیز به راحتی از میان این پرچم آتشین کنار خواهد رفت.
فلان سرّیت برد او را سحرگاه
نمیدانم برین قصّه دگر راه
هوش مصنوعی: کسیتی اسراری دارد که در صبح زود او را می‌برد، اما نمی‌دانم آیا این داستان راه دیگری دارد یا نه.
کنون ز‌آن وقت قرب بیست سالست
عجب حالیست یارب این چه حالست
هوش مصنوعی: حالا بیست سال از آن زمان گذشته و بعد از این همه مدت، اوضاع به چه حالتی درآمده است. خداوندا، این چه حالتی است!
شه از گفت کنیزک ماند خیره
دو چشم نور بخشش گشت تیره
هوش مصنوعی: شاه به دلیل زیبایی و نور چشمان کنیزکی، به حالت حیرت درآمد و چشمانش که قبلاً روشن و نورانی بودند، اکنون تاریک و غمگین شده است.
چو شمعش آتشی بر فرق آمد
تنش در آب اشکش غرق آمد
هوش مصنوعی: وقتی شعله‌اش بر سرش شعله‌ور شد، بدنش در آب اشک‌هایش غرق گشت.
فشاند از چشم جیحون را به زاری
براند از خشم خاتون را به خواری
هوش مصنوعی: آب جیحون به نرمی و آرامی جاری می‌شود و در مقابل خشم و سختی‌های زندگی، با تواضع و فروتنی برخورد می‌کند.
در آن اندیشه چون لختی فرو رفت
درآمد مهر و گفتی هوش ازو رفت
هوش مصنوعی: زمانی که او در افکار خود غرق شد، مهر و محبتی در درونش به وجود آمد و گفت: "هوش و حواسم از دست رفت."
یکی را گفت تا هرمز درآمد
زمین بوسید و نزد قیصر آمد
هوش مصنوعی: یک نفر به هرمز گفت: وقتی وارد زمین شدی، آن را بوسید و سپس به نزد قیصر رفت.
دعا کرد آفرین خواند و ثنا گفت
که دولت باد و پیروزی ترا جفت
هوش مصنوعی: دعایی کرد و از خوبی‌ها و ویژگی‌های تو ستایش کرد که آرزوی موفقیت و پیروزی برایت داشته باشد.
ز دوران مدتی جاوید بادت
چو گردون سایهٔ خورشید بادت
هوش مصنوعی: از زمانی که به یاد داری، آرزوی جاودانگی برایت باشد، همان‌طور که سایه‌ی خورشید همیشه بر گردون است.
شه از دیدار و گفتارش فرو ماند
دعای چشم بد بر وی فرو خواند
هوش مصنوعی: شاه از ملاقات و سخنانش تحت تأثیر قرار گرفت و دعا کرد تا چشم‌ زخم از او دور باشد.
بدو گفت ای هنرمند هنر جوی
مرا از زاد و بوم خویش برگوی
هوش مصنوعی: به او گفت: ای هنرمند که به دنبال هنر هستی، از سرزمین و زادگاه خود برای من بگو.
بگو تا از کدامین زاد و بودی
مرا زین حال آگه کن به زودی
هوش مصنوعی: بگو که از کدام نژاد و نسل هستی تا مرا از این وضعیت آگاه کنی به زودی.
نشان پادشاهی بر تو پیداست
کژی هرگز نکو نبود بگو راست
هوش مصنوعی: تو نشانه‌های سلطنت را در خود داری، اما نیکو بودن دروغ و کژی هرگز ارزش ندارد. پس راست را بگو.
چو هرمز شد ز گفت شاه آگاه
تعجب کرد زان پرسیدن شاه
هوش مصنوعی: وقتی هرمز از گفتار شاه مطلع شد، شگفت‌زده شد و به علت پرسش‌های شاه تعجب کرد.
زبان بگشاد و گفت ای شاه هشیار
ز من این راز پرسیدند بسیار
هوش مصنوعی: زبانش را باز کرد و گفت: ای پادشاه هوشیار، خیلی‌ها از من این راز را پرسیدند.
ترا این شک که افتاده‌ست در پیش
مرا پیش از تو افتاده‌ست در خویش
هوش مصنوعی: این جمله می‌گوید که پیش از این که تو شک خود را به من نشان دهی، این شک ابتدا در درون خودت ایجاد شده بود.
بسی کردند هر جای این سؤالم
چه گویم چون نشد معلوم حالم
هوش مصنوعی: بسیاری از مردم در زمینه سؤال من بحث کردند. حالا نمی‌دانم باید چه بگویم چون وضعیت من هنوز مشخص نشده است.
مرا در شهر خوزان مهربانیست
که باغ خاص شه را باغبانیست
هوش مصنوعی: در شهر خوزان مهربانی وجود دارد که باغ خاص آن را مدیریت می‌کند.
مرا پرورد و علم آموخت بسیار
چو جانم گوش داشت از چشم اغیار
هوش مصنوعی: مرا به خوبی تربیت کرد و دانش فراوانی به من آموخت، به گونه‌ای که جانم از نگاه دیگران آگاه بود.
ز من هیچ از نکویی باز نگرفت
ولی با وی دل من ساز نگرفت
هوش مصنوعی: هیچ خوبی‌ای از من دریافت نکرد، اما دل من هیچ‌گاه با او هماهنگ نشد.
نه مانندست چهر او به چهرم
نه بر وی میبجنبد هیچ مهرم
هوش مصنوعی: چهره او مانند چهره من نیست و هیچ احساسی از محبت در دل من نسبت به او وجود ندارد.
عجب درمانده‌ام در کار خود من
که بی پیوندم از روی خرد من
هوش مصنوعی: عجب به چه حالتی دچار شده‌ام در کارهای خودم که از روی عقل و منطق، بی‌پیوند و بی‌توجه به آنچه که باید انجام دهم، هستم.
منم امروز بی کس در زمانه
چو من بس بی کسم، زانم یگانه
هوش مصنوعی: من امروز تنها و بی‌پناهم، در دنیایی که مانند من زیادند، احساس می‌کنم که من یکتا و بی‌همتا هستم.
نیارم برد پای از یکدگر جای
که میدزدیده گیرندم به هر جای
هوش مصنوعی: نمی‌توانم از یک جا به جای دیگر بروم، زیرا در هر مکانی ممکن است مرا بگیرند و به دام اندازند.
چو بشنید این سخن قیصر ز فرزند
طمع دربست و در پیوست پیوند
هوش مصنوعی: وقتی قیصر این حرف را شنید، از فرزند خود ناامید شد و تصمیم گرفت پیوندی تازه برقرار کند.
دلش در بر گواهی داد صد بار
که نور چشم تست او را نگهدار
هوش مصنوعی: دل او بارها گواهی داده که تو نور چشم او هستی، پس او را مراقبت کن.
چو در کاری، دلت فتوی ده آید
ز صد مرد گواهی ده به آید
هوش مصنوعی: هرگاه در کاری دلت تو را راهنمایی کند، هرچند که از صد مرد هم شاهدی در آن باره بیابی، باز هم باید به دل خود اعتماد کنی.
به هرمز گفت دست از جامه بگشای
برهنه کن تن و بازوی بنمای
هوش مصنوعی: به هرمز گفت که لباسش را کنار بگذارد و بدون لباس بایستد تا بدن و بازوش را نشان دهد.
نشانی بود قیصر را به شاهی
که بر اجداد او دادی گواهی
هوش مصنوعی: نشانی از قیصر وجود داشت که برادرش بر اجداد او شهادت داد.
چو شاه از بازویش داد آن نشان باز
ازان شادی، گرستن کرد آغاز
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به شادی و سرور ناشی از یک پیروزی یا موفقیت اشاره دارد. وقتی شاه به شکلی ویژه از قدرت و توانایی خود یاد می‌کند، نشان می‌دهد که چقدر خوشحال است و این شادی او باعث می‌شود که از آن لحظه تلاش و کوشش جدیدی را آغاز کند. در واقع، این نوشته بیانگر ارتباط عمیق بین خوشحالی و انگیزه برای ادامه دادن به راه موفقیت است.
ز بی صبری برفت دل از قرارش
گرفت از مهر دل سر در کنارش
هوش مصنوعی: به خاطر بی‌صبری، دل از آرامش خود خارج شد و به عشق او، دلش را در کنار او قرار داد.
ببارید اشک از چشم گهربار
ببوسیدش لب لعل شکر بار
هوش مصنوعی: از چشمان پر ارزشم، اشک‌ها بریزد و لب‌های شیرین او را ببوسد.
وزان پس خواند مادر را به پیشش
بشارت داد از فرزند خویشش
هوش مصنوعی: پس از آن، مادر به نزد او رفت و از وجود فرزندش به او خبر خوش داد.
درآمد مادر و در بر گرفتش
ز دیده روی در گوهر گرفتش
هوش مصنوعی: مادر وارد شد و او را در آغوش گرفت و از چشمانش، چهره‌اش را مانند جواهر نگاه کرد.
خروشی تا به گردون می برآورد
ز سنگ سخت دل، خون می برآورد
هوش مصنوعی: صدایی که از دل سنگی و سخت برمی‌خیزد، تا آسمان را پر می‌کند و از آن دل پُر درد، اشکی به زمین می‌ریزد.
چنان آن هر سه ماتم درگرفتند
کزان آتش، دو عالم درگرفتند
هوش مصنوعی: به قدری آن سه سوگ و اندوه شدید شد که از آن آتش، دو جهان را فرا گرفت.
به یک جا سور با ماتم به هم بود
عجب معجونی از شادی و غم بود
هوش مصنوعی: در یک مکان، جشن و عزاداری در کنار هم وجود داشتند. این وضعیت ترکیبی عجیبی از شادی و غم ایجاد کرده بود.
فتاده هر سه تن حالی پریشان
ستاده ماهرویان گرد ایشان
هوش مصنوعی: سه نفر به حالتی آشفته در افتاده‌اند و ماهروها دور آن‌ها ایستاده‌اند.
علی‌الجمله چو شه گنج گهر یافت
دلش صد گنج شادی بیشتر یافت
هوش مصنوعی: به طور کلی، زمانی که شاه گنجی با ارزش پیدا کرد، دلش پر از شادی و خوشحالی شد و بیشتر از قبل به خوشبختی دست یافت.
بران کار از میان جان دراستاد
کسی را سوی خوزستان فرستاد
هوش مصنوعی: کسی را به سمت خوزستان فرستاد تا کاری را به خوبی انجام دهد و جانفشانی کند.
که تا مهمرد را آرد برِ شاه
برفت القصه آوردش به شش ماه
هوش مصنوعی: مردی به شاه رفت و داستانی را برای او نقل کرد که در نهایت بعد از شش ماه به نتیجه رسید.
چو مهمرد از درِ ایوان درآمد
به خدمت پیش قیصر بر سر آمد
هوش مصنوعی: هنگامی که مرد مهمانی از در ایوان وارد شد، به خدمت قیصر آمد و در کنار او قرار گرفت.
بر شه دید هرمز ایستاده
مرّصع افسری بر سر نهاده
هوش مصنوعی: هرمز، کسی است که در برابر پادشاه ایستاده و تاجی زیبا و جواهرنشان بر سر دارد.
چو هرمز دید حالی پیشش آورد
به حرمت در جوار خویشش آورد
هوش مصنوعی: هرمز مشاهده کرد که حالتی خاص به او دست داده و به خاطر ارادتش او را به نزد خود آورد.
فزون از حدّ او کردش مراعات
نکویی را نکویی دان مکافات
هوش مصنوعی: او به من لطف و محبت زیادی کرد و این رفتار نیکو را نیکو بشمار، زیرا جزای نیکوکاری همین است.
پس آنگه قیصر از وی حال درخواست
که حال این پسر با ما بگو راست
هوش مصنوعی: سپس قیصر از او خواست که حال و وضعیت این پسر را با ما در میان بگذارد، زیرا فکر می‌کند که او با حقیقتی که نباید فراموش شود، سر و کار دارد.
چو پاسخ یافت مهمرد از شه روم
دل آهن مزاجش گشت چون موم
هوش مصنوعی: وقتی مرد شجاع پاسخی از پادشاه دریافت کرد، دلش به شدت نرم و انعطاف‌پذیر شد، مانند موم.
زبان بگشاد و در پاسخ گهر سفت
ز اوّل تا به آخر جمله برگفت
هوش مصنوعی: او زبانش را باز کرد و در جواب، گوهری از سخن گفت که از ابتدا تا انتها همه چیز را بیان کرد.
پس آن انگشتری کان دلستانش
بداده بود از بهر نشانش
هوش مصنوعی: پس آن انگشتری که محبوبش به او داده بود تا نشان محبت باشد.
نوشته نام قیصر بر نگینش
نهاد آنجا به حرمت بر زمینش
هوش مصنوعی: نوشته‌ای بر روی انگشتر قیصر گذاشته بود که نشان‌دهنده بزرگی و احترام او در جهان بود.
زبان بگشاد همچون سوسنی شاه
که استاد منجّم گفت آنگاه
هوش مصنوعی: زبانش را باز کرد مانند سوسنی که در حال پرواز است و استاد ستاره‌شناسی در آن لحظه صحبت می‌کند.
که فرزندیش باشد بس یگانه
مثل گردد به عالم جاودانه
هوش مصنوعی: این فرزند برای او منحصر به فرد خواهد بود و مانند آن در عالم جاودان می‌شود.
ولی در پیشش اوّل کار سختست
مگر این بود و اکنون دور بختست
هوش مصنوعی: اما ابتدا کار دشوار است، مگر اینکه این چنین بوده و حالا بختش به دوری افتاده است.
چو قیصر دید در پیش آن نشانی
دلش خوش شد چو آب زندگانی
هوش مصنوعی: چون قیصر نشانه‌ای را دید، دلش شاد شد مثل آب زندگی.
نه چندان داد سیم و زر به درویش
که هرگز در حساب آید ازان بیش
هوش مصنوعی: نه چقدر زیاد به درویش طلا و نقره بده که هرگز نتواند آن را در حساب خود بگذارد.
ازان شادی به عشرت رای کردند
جهانی خلق شهرآرای کردند
هوش مصنوعی: به خاطر آن شادی، مردم به جشن و سرور پرداختند و دنیا را زیباتر کردند.
به هر بازار خنیاگر نشسته
چو حوران بهشتی دسته دسته
هوش مصنوعی: در بازار، آوازخوانان همچون حوران بهشتی گروه گروه نشسته‌اند.
به زاری ارغنون آواز داده
صدای او ز گردون باز داده
هوش مصنوعی: بزرگی از دور صدایی را به گوش می‌رساند که نشان‌دهنده آواز اوست و به شکلی فراگیر همه جا را پر کرده است.
فتاده می میان رگ به تگ در
ز می خون کرده سر پی گم به رگ در
هوش مصنوعی: میان رگ‌های خونین، قطره‌هایی از شراب افتاده است و سرپیچیده بر زمین، همچون برگی از درخت.
می سر زن چنان غوّاص گشته
که در سر مغز سر رقّاص گشته
هوش مصنوعی: بنوشید که آنقدر مست شده‌اید که همچون غواصی در عمق دریا غوطه‌ور هستید و در ذهنتان حس رقص و شادی به وجود آمده است.
نهاده می به صید عقل دامی
شده سرمست هر موی از مسامی
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به توصیف حالتی می‌پردازد که عقل با دوری از خود، در دام می‌افتد و در نتیجه، هر رشته مویی در خورشید خوشبختی می‌رقصد. به عبارتی دیگر، او به شادابی و سرمستی ناشی از حسی عمیق اشاره می‌کند که عقل را از خویش دور کرده و به دریایی از شادی و خوشی می‌کشاند.
حریف چرب مغز خشک، در سر
در آب خشک کرده آتش تر
هوش مصنوعی: شخصی که به ظاهر از نظر فکری و ذهنی قوی و هوشمند به نظر می‌رسد، در درون خود، احساسی از ناامیدی و سردرگمی دارد و در نتیجه، نمی‌تواند به خوبی از توانایی‌هایش استفاده کند. او در حالی که به ظاهر در تلاش است، در واقع در آتش مشکلات و چالش‌های زندگی خود سوخته است.
ز ترّی خیک استسقا گرفته
شکم چون مشک در بالا گرفته
هوش مصنوعی: خوک به خاطر رطوبت از زیر بدنش آب می‌خورد و شکمش مانند مشک به طرف بالا پر شده است.
شراب و آبگینه راز کرده
به سوی شیشه سنگ انداز کرده
هوش مصنوعی: شراب و شیشه به هم راز و نیاز دارند و سنگی به سوی شیشه پرتاب شده است.
چکان مرغ صراحی را ز منقار
چو خال سیب شیرین، دانهٔ نار
هوش مصنوعی: چکیدن نوشیدنی از دهان مرغ صراحی مانند خال سیب شیرین است که دانهٔ تلخ نار را در خود دارد.
گل خوش رنگ زیر خوی نشسته
قدح تا گردن اندر می نشسته
هوش مصنوعی: گلی زیبا و خوش رنگ در کنار خود نشسته و جامی پر از شراب تا گردن در آن فرو رفته است.
ز اشک و گریهٔ‌ تلخ صراحی
شکرخنده زده مشتی مباحی
هوش مصنوعی: از اشک و گریه‌ی تلخ، جامی خوش‌خنده و شاداب به وجود آمده است.
ز شادی و نشاط باده نوشان
درافگندند خرقه خرقه پوشان
هوش مصنوعی: از خوشحالی و شادابی، نوشندگان شراب لباس‌های خود را از هم می‌درند و به هم می‌افکنند.
رباب از هرزگی نیشی همی زد
همه بر جان درویشی همی زد
هوش مصنوعی: رباب به خاطر بی‌حالی و بی‌سر و سامانی در زندگی‌اش، به طور مکرر بر روح و جان درویشی آسیب می‌زند.
کمانچه از درشتی تیر میخورد
شکر زآوای نرمش شیر میخورد
هوش مصنوعی: کمانچه به خاطر سختی تیر آسیب می‌بیند، اما از نرمی و لطافت خود همچون شیر بهره می‌برد.
چنان شد دف ز زخم نابُریده
که جان ِدف به چنبر شد رسیده
هوش مصنوعی: دف به خاطر زخم‌هایش به حالتی رسیده که جانش به خطر افتاده و به شدت تحت تأثیر قرار گرفته است.
رسن در پای چنگ افتاده ناگاه
رسن با چنبر دف گشته همراه
هوش مصنوعی: یک بند ریسیدنی به پای چنگ افتاده و ناگهان همان بند به دور دایره‌ای از دف پیچیده شده است.
شکر پاشی رگ عودی گشوده
ز موسیقار داودی نموده
هوش مصنوعی: موسیقی دلنواز و خوشایند، مانند عطر شیرین عود، در فضا پخش شده و روح را سرشار از لذت و شادی می‌کند.
ز خار زخمه زخم از خار رفته
ز کار آب آب از کار رفته
هوش مصنوعی: از زخم خار می‌توان فهمید که این خار دیگر به کار نمی‌آید و آب نیز وقتی از کار می‌رود، دیگر فایده‌ای ندارد.
به فال نیک بهر نیم جرعه
به پهلو گشته مستان همچو قرعه
هوش مصنوعی: با شانس خوب، به خاطر یک نیم جرعه الکل، به حالت مستی کناری نشسته‌ایم، مانند قماربازی که برنده شده است.
نه شب خفتند نه روز آرمیدند
نه یکدم زان دل افروز آرمیدند
هوش مصنوعی: نه در شب به خواب رفتند و نه در روز آرامش یافتند، و حتی یک لحظه هم از آن دل شاداب آرام نگرفتند.
بدین شادی به هم شهزاده و شاه
طرب کردند و می خوردند ی کماه
هوش مصنوعی: در اینجا به خوشحالی و جشن گرفتن شاهزاده و شاه اشاره شده که برای یک ماه به شادی و می‌نوشی مشغول بودند.
ز عیش و خوشدلی و شادکامی
یکی صد شد جمال آن گرامی
هوش مصنوعی: با خوشحالی و شادمانی، زیبایی آن عزیز به هزاران می‌ارزد.
شهش نگذاشت بی برقع به بازار
که تا ترساندش چشم بد آزار
هوش مصنوعی: او اجازه نداد که بی حجاب و بدون پوشش به بازار برود تا چشم حسودان نتوانند به او آسیب بزنند و او را بترسانند.
چو خسروشاه را در روم شش ماه
مقام افتاد بگرفتش دل از شاه
هوش مصنوعی: زمانی که خسروشاه برای شش ماه در روم سکونت گزید، دلش به عشق شاهی دیگر گرفتار شد.
هوای گلرخش از حد برون شد
دل او زان هوا دریای خون شد
هوش مصنوعی: هوا و زیبایی گل روی تو آن‌قدر تأثیرگذار بود که دل او از شدت احساسات به شدت تحت‌تأثیر قرار گرفت و به دریایی از اشک و خون بدل شد.
به رنجوری و بیماری بیفتاد
در آن غربت به صد زاری بیفتاد
هوش مصنوعی: در این غربت، بیماری و آشفتگی به سراغت آمده و با صدای گریه و زاری به مشکلات و رنج‌ها دچار شده‌ای.
نه جانش را شکیبایی زمانی
نه دل را برگ تنهایی زمانی
هوش مصنوعی: نه او توانایی صبر در یک زمان مشخص را دارد و نه دلش تحمل تنهایی را در آن زمان می‌کند.
دل خویشش نبود و آن کس هم
نمیزد یک نفس بی همنفس دم
هوش مصنوعی: دل او نمی‌خواست و آن شخص هم به‌تنهایی نفس نمی‌کشد.
چو گل بربوده بود او را دل از پیش
چگونه بی گلش بودی دل خویش
هوش مصنوعی: وقتی او را مانند گل از خود گرفته بودم، چگونه می‌توانستم بدون او دل خود را دوست داشته باشم؟
پدر گفتش چرا از آب رفتی
چو زلف سرکشت در تاب رفتی
هوش مصنوعی: پدر از او پرسید که چرا از آب دور شده‌ای، مانند زلفی که در گرما و تابی زیبا به حرکت درآمده است.
اگر هست از پدر چیزیت درخواست
ز تو گفتن، زمن کردن همه راست
هوش مصنوعی: اگر چیزی از پدرت درخواست کنی، او همه چیز را به درستی برای تو بیان خواهد کرد.
جوابش داد خسروشاه کامروز
زبد عهدی خویشم مانده در سوز
هوش مصنوعی: خسروشاه امروز به من پاسخ داد که هنوز از آن عهد و پیمان که با هم داشتیم در دل من عذابی باقی مانده است.
شه خوزان که شهرم داد و اقطاع
بسی حق دارد او بر من به انواع
هوش مصنوعی: شه خوزان، که شهرم را به من بخشید و زمین‌های زیادی را به من داد، حقیقتاً بر من حقوق زیادی دارد.
مرا چون در رسالت میفرستاد
بیامد بر سر راه و باستاد
هوش مصنوعی: چون مرا برای انجام رسالت فرستاد، او بر سر راه من آمد و توقف کرد.
مرا سوگند داد اوّل که در روم
مقامی نبودت جز وقت معلوم
هوش مصنوعی: او در ابتدا به من سوگند داد که در روم هیچ جایگاهی نداری مگر در زمان مشخصی.
دگر آنجایگه بسیار مردند
که با من نیکویی بسیار کردند
هوش مصنوعی: در جای دیگری بسیارانی مردند که با من خوب رفتار کردند.
چنان خواهم چو دارم رفعتی من
که بخشم هر یکی را خلعتی من
هوش مصنوعی: من به قدری اوج می‌گیرم که بتوانم به هر کسی هدیه‌ای بدهم.
چو من آنجا روم سرکش از این صدر
ببینندم بدین جاه و بدین قدر
هوش مصنوعی: وقتی من به آنجا بروم، سرکش و بی‌تاب از این موقعیت، مرا با این عظمت و جایگاه می‌بینند.
ببخشش دست چون باران کنم من
مکافات نکو کاران کنم من
هوش مصنوعی: اگر دستی را ببخشم و مثل باران بر آن ببارم، پاداش نیکوکاران را نیز انجام می‌دهم.
چو زین اندیشه دل پرداز گردم
به زودی پیش خدمت بازگردم
هوش مصنوعی: زمانی که از این فکر و خیال دل بکنم، به زودی دوباره به خدمت و وظیفه‌ام برمی‌گردم.
یقین دانست شه کان مرغ دمساز
نگردد از هوای خویشتن باز
هوش مصنوعی: به طور قطع می‌توان فهمید که پادشاه به مانند پرنده‌ای است که به هیچ وجه از خواسته‌ها و آرزوهای خود منحرف نمی‌شود.
وگر دارد ز رفتن شاه بازش
ز بیماری فتد در تن گدازش
هوش مصنوعی: اگر شاهینی از رفتن ناراحت باشد، بیماری‌اش در وجودش به شدت اثر خواهد گذاشت.
پدر را با پسر کاریست نازک
به تندی کار نپذیرد تدارک
هوش مصنوعی: پدر و پسر رابطه حساسی دارند و اگر در این رابطه مشکل یا تنش پیش بیاید، به راحتی نمی‌توانند آن را حل کنند.
ندید آن کار را جز صبر انجام
ولیکن داد دستوری به ناکام
هوش مصنوعی: او جز با صبر و شکیبایی نتوانست به کارهایش رسیدگی کند، اما در نهایت دست سرنوشت بر او خشم گرفت و به ناکامی دچار شد.
ز سر مهمرد را چندان عطا داد
که در صد سال دریا آن کجا داد
هوش مصنوعی: از سر محبت و بزرگی، آنقدر نعمت و بخشش به او عطا کرد که در طول صد سال، دریا هم نتواند به اندازه آن بخشش را بدهد.
به هر درویش درمانی دگر کرد
به هر رنجیش گنجی پرگهر کرد
هوش مصنوعی: به خاطر درد و رنج درویش، درمانی نو پیدا کرد و برای مشکلاتش گنجی با ارزش و پر از نعمت به دست آورد.
نکو گفت آن حکیم نکته پرداز
که نیکویی کن و در آب انداز
هوش مصنوعی: حکیم با دانش و انديشه، درست گفته است که کار خوب را انجام بده و نتیجه‌ی آن را فراموش کن.
وزان پس لشکری با ده خزانه
به خسرو داد و خسرو شد روانه
هوش مصنوعی: سپس سپاهیان باده‌ای از خزانه به خسرو دادند و خسرو به راه افتاد.
پدر چون دید روی چون نگارش
روان شد اشک خونین صد هزارش
هوش مصنوعی: پدر وقتی چهره‌ای زیبا و همچون نوشته‌ای دلنشین را دید، به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و اشک‌های خونینش به جریان افتاد.
لبش بوسید و تنگ آورد در بر
بدو گفت ای مرا چون چشم در سر
هوش مصنوعی: او لب او را بوسید و او را در آغوش کشید و گفت: «ای تو، مانند چشمی در سرم، برای من بسیار عزیز هستی.»
به زودی بوک همچون شیر آیی
که مرده بینیم گر دیر آیی
هوش مصنوعی: به زودی خواهی دید که اگر دیر بیایی، مانند شیری که مرده است، خواهی بود.
چو خسرو همچو کیخسرو روان شد
خدنگی بود گویی کز کمان شد
هوش مصنوعی: چون خسرو، مانند کیخسرو، به جلو روان شد، انگار که تیر کمانی به پرواز درآمده بود.
فرس میراند و مهمردش ز پی در
روان میرفت چون آتش به نی در
هوش مصنوعی: اسب به تندی می‌تازد و سوارش نیز به دنبالش با سرعت حرکت می‌کند، همان‌طور که آتش به درون نی می‌رود.
چنان آن چست رو چالاک میرفت
که باد از گرد او در خاک میرفت
هوش مصنوعی: چنان با شتاب و سرعت می‌رفت که انگار باد در اطراف او به حرکت در می‌آید و در خاک فرو می‌رود.
سپه چون نزد خوزستان رسیدند
ز خوزستان بهجز نامی ندیدند
هوش مصنوعی: زمانی که سپاه به خوزستان رسید، تنها نام خوزستان را دیدند و چیز دیگری مشاهده نکردند.
گرفته عرض آن کشور خرابی
چو روی عالم از طوفان آبی
هوش مصنوعی: خرابی و ویرانی آن سرزمین به گونه‌ای است که چهره دنیا پس از طوفان آب را به یاد می‌آورد.
سرا و کاخها با خاک هموار
زمینی رُت نه در مانده نه دیوار
خانه‌ها و کاخ‌ها با خاک یکسان شده و زمینی لُخت مانده بدون در و دیوار!
بدانسان شهر را ویرانه کرده
که در وی جغد خلوتخانه کرده
هوش مصنوعی: به کسی که با حضورش شهر را خراب کرده و آنجا را به مکانی سوت و کور تبدیل کرده است، اشاره می‌کند.
درختان بیخ کنده شاخ رفته
سپه چون مار در سوراخ رفته
هوش مصنوعی: درختان که ریشه‌هایشان کنده شده، مانند مارهایی هستند که در سوراخ‌های خود پنهان شده‌اند.
نه در ششتر یکی دیبا بمانده
نه در اهواز یک زیبا بمانده
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به این موضوع اشاره می‌کند که نه در ششتر (منطقه‌ای در ایران) کسی باستانی و بافرهنگ باقی مانده و نه در اهواز (شهری دیگر) کسی زیبا و جذاب وجود دارد. به نوعی، او به وضعیت فرهنگ و زیبایی در این مکان‌ها انتقاد می‌کند و حس ناامیدی را نسبت به از دست رفتن این ویژگی‌ها ابراز می‌کند.
کسی را جست خسرو شاه از راه
خبر پرسید از خوزان و از شاه
هوش مصنوعی: شاه خسرو کسی را به دنبال خبر فرستاد تا از حال خوزان و وضعیت شاه آنها جویا شود.
جوابش داد مرد کار دیده
که خلقند این زمان تیمار دیده
هوش مصنوعی: مردی باتجربه به او گفت: مردم اکنون دچار مشکلات و رنج‌ها هستند.
گریزان گشته شه در قلعه‌ای دور
همه کار ولایت رفته از نور
هوش مصنوعی: شاه به دور از قلعه فرار کرده و تمامی امور حکومت از نور و روشنایی به دور شده است.
چو تو رفتی سپهدار سپاهان
سپاهی خواست از اقلیم شاهان
هوش مصنوعی: وقتی تو رفتی، فرمانده سپاه از سرزمین پادشاهان خواست یار و همراهی را.
سپاهی کرد گرد از هر دیاری
برون از حد، فزون از هر شماری
هوش مصنوعی: ارتشی از هر گوشه و کنار جمع شده و از مرزها فراتر رفته‌اند، تعدادشان از هر شمارش بیشتر است.
به خوزان آمدند و تیغ در چنگ
به یک هفته نیاسودند از جنگ
هوش مصنوعی: بخوزان به میدان آمدند و با شمشیر در دست مصمم و با شور و اشتیاق در نبردی سخت به مدت یک هفته استراحت نکردند.
به آخر شهر خوزستان گرفتند
خرابی پیش چون مستان گرفتند
هوش مصنوعی: در نهایت، در شهر خوزستان به دلیل مشکلات و نابسامانی‌ها، اوضاع به شدت خراب شده و مردم در حالتی شبیه به مستی و بی‌خیالی به سر می‌برند.
نخستین راه قصر شاه جستند
به سوی دختر وی راه جستند
هوش مصنوعی: ابتدا به دنبال یافتن راهی به قصر شاه بودند و سپس به سمت دختر او راهی شدند.
گل محروم را ناگاه بردند
به دست خادمانش درسپردند
هوش مصنوعی: ناگهان گل زیبایی را که از آن محروم بود، به دست خدمتکارانش سپردند.
که تا از شهر خوزان با سپاهان
روان گشتند با گل تا سپاهان
هوش مصنوعی: از شهر خوزان با جمعی و نیرویی حرکت کردند تا به سپاهان برسند.
دمار از ما برآوردند صد بار
که ظالم باد دایم سر نگونسار
هوش مصنوعی: بسیاری از بارها ما را به درد و رنج انداختند و از ما بی‌رحمانه گذشتند، مثل بادی که همواره حوادث ناگوار را به دنبال دارد.
چو بشنود این سخن خسرو چنان شد
که همچون دلبرش گویی که جان شد
هوش مصنوعی: وقتی خسرو این حرف را شنید، حالش به قدری تغییر کرد که انگار جانش را از دست داده است، به همان اندازه که دلبرش تحت تأثیر قرار می‌گیرد.
از آنجا سوی باغ شاه شد باز
ه بزاری نوحه کرد و گریه آغاز
هوش مصنوعی: سپس به سمت باغ شاه رفت و دوباره شروع به ناله و گریه کرد.
ز گریه خون سراپایش بیالود
چو شریان از تپیدن می‌نیاسود
هوش مصنوعی: از شدت گریه، تمام وجودش به اشک آغشته شده بود، مانند اینکه شریانش دیگر از تپش آرام شده باشد.
به هر جایی که با گل بود کاریش
برُست آنجایگه از هجر خاریش
هوش مصنوعی: هر جا که گل و عشق وجود دارد، کارها به آسانی پیش می‌رود، اما در جایی که جدایی و دوری باشد، فقط زخم و درد باقی می‌ماند.
نگرید ابر گرینده به نوروز
چنان کو میگریست از گل به صد سوز
هوش مصنوعی: ابر گریه‌کنان در نوروز، همان‌طور که از گل با شدت بسیار اشک می‌ریزد، این بار نیز می‌گرید.
چو چشم نرگسین خونبار کردی
زمین باغ را گلزار کردی
هوش مصنوعی: وقتی که چشمان نرگس زیبا و پرعاطفه به زمین نگریست، باغ را به گلستانی دل‌انگیز تبدیل کردی.
به زیر هر چمن میگشت سرمست
ز سوز عشق میزد دست بر دست
هوش مصنوعی: زیر هر چمن، فردی سرمست از عشق، با شادی و هیجان دستانش را روی هم می‌زد.
به آخر ناتوان شد شاه از آن کار
توان شد ناتوان دل در چنان کار
هوش مصنوعی: شاه از آن کار ناتوان شد و در نهایت، دلش در چنین موضوعی ضعیف و ناتوان گردید.
چو کار افتادگان پیوسته غمناک
دریده جامه و بنشسته بر خاک
هوش مصنوعی: وقتی که کسانی که به مشکل برخورده‌اند، همیشه غمگین و پژمرده هستند، لباس‌های خود را پاره کرده و در زمین نشسته‌اند.
فگنده بستری از بوریا باز
نهاده سر به بالینِ بلا باز
هوش مصنوعی: پتو و فرشی از بوریا پهن کرده و سرم را روی بالشی از درد نهاده‌ام.
زمین از چشم او دریا گرفته
سویدای دلش سودا گرفته
هوش مصنوعی: زمین به خاطر نگاه او مانند دریا شده و دلش از عشق و آرزوها پر شده است.
گذشته تندرستی، تب رسیده
تمامش نیم جان بر لب رسیده
هوش مصنوعی: گذشته ای که در آن سلامتی بوده، حالا به بیماری و تب رسیده و وضعیتش تا مرز جان دادن پیش رفته است.
ز باد سرد بر دل آه بسته
ز خون چشم بر تن راه بسته
هوش مصنوعی: از سرمای باد بر دل، آهی گرفته شده و اشک‌های دلم بر تنم راهی نداشته‌اند.
زبان بگشاد کای چرخ ستمگار
مرا چون خویشتن کردی نگونسار
هوش مصنوعی: به آسمان نادان و ظالم می‌گوید که چرا مرا مانند خودت به ذلت و ناامیدی کشاندی.
ز بدبختی سیه شد روز بر من
فتاد از آتش دل سوز بر من
هوش مصنوعی: روزگار من به خاطر بدبختی تیره و تار شده و ناراحتی قلبی‌ام مثل آتش بر جانم می‌سوزد.
ز جورت رنج دل بسیار بردم
چه میخواهی ز من انگار مردم
هوش مصنوعی: از دست تو دلم بسیار دچار رنج و درد شده، حالا چه انتظاری از من داری؟ انگار که من مرده‌ام.
برای من چو عزم مرگ کردی
مرا از گل چنین بی برگ کردی
هوش مصنوعی: وقتی تصمیم به مرگ من گرفتی، مرا مثل گلی بی برگ کردی و از زندگی‌ام محروم ساختی.
کجایی ای گل بستان جانم
بیا تا چون گلت در دل نشانم
هوش مصنوعی: کجایی ای گل زیبای زندگی من؟ بیا تا تو را به دل خود نشانده و به زیبایی‌ات دل ببندم.
کجایی ای گل مهجور گشته
به دل نزدیک و از تن دور گشته
هوش مصنوعی: کجایی ای گل که به دل بسیار نزدیک و از بدن دور افتاده‌ای؟
کجایی ای گل خوشبوی آخر
برون آی از کنار جوی آخر
هوش مصنوعی: ای گل خوشبو، کجایی؟ بیا و از کنار جوی بیرون بیا.
چنان بی روی تو دل بیقرارست
که گر عمرم بود، عمریم کارست
هوش مصنوعی: دل من به خاطر تو بی‌قرار است، به قدری که اگر عمرم هم ادامه پیدا کند، تمام آن عمر صرف تو خواهد شد.
سیه کردی مرا زین بد بتر نیست
پس از رنگ سیه رنگی دگر نیست
هوش مصنوعی: تو باعث شدی که زندگی‌ام تیره و تار شود و بدتر از این دیگر چیزی وجود ندارد. پس از آنکه رنگ سیاه بر من چیره شد، رنگ دیگری برایم معنا ندارد.
بدینسان بود خسرو قرب یک ماه
که تا پیکی درآمد ناگه از راه
هوش مصنوعی: خسرو به یک ماه محبوبش نزدیک بود، که ناگهان پیکی از راه آمد و خبر جدیدی آورد.
ز گلرخ نامه‌ای آورد شه را
که هین دریاب و در پیش آر ره را
از [سوی] گلرخ نامه‌ای برای شاه آوردند که «هین! دریاب و راه در پیش بگیر:
که تا یک ره ببینی روی من باز
کجا بینی جز از زیر کفن باز
تا یک بار دیگر روی مرا ببینی، وگرنه جز در کفن نخواهی دید»

حاشیه ها

1388/05/25 18:07
رسته

بیت: 98
غلظ: ببر دست
درست: ببردست
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.