بخش ۴۶ - حکایت در وقت پیر گوید
شبی در صحبت پیری بدم شاد
نشسته در عیان عشق دلشاد
بدم اندر حضورش مانده خاموش
ز سرّ عشق بُد آن پیر مدهوش
دمادم پیر در مستی اسرار
شدی در حالت اسرار بیدار
وگر آهی زدی در عشق و هوئی
شدی گردان بر من همچو گوئی
بسرگردان شدی مانند پرگار
چنین گفتی بلند اینجاکه دیدار
نموی میربائی این چه باشد
تو جانی و معانی این چه باشد
ترا خواهم که سلطان جهانی
حقیقت مر مرا دیدار جانی
نظر پنهان مکن از من کنون تو
چو هستی در حقیقت رهنمون تو
منم مسکین تو تو شاه مائی
در اینجاگه یقین آگاه مائی
نمیبینم خودم اندر میانه
ترا میخواهم اینجا جاودانه
ترا میخواهم و خود را نخواهم
حقیقت نیک و هم بد را نخواهم
نبینم هیچ جز تو عین ددار
سرای من کنون جانا پدیدار
جمالت چون نمودی پرده بردار
وگرنه کن مرا ای دوست بردار
منم من چون توئی ای پردهٔ جان
تو بودی مر مرا گم کردهٔ جان
کنون من نیستم هستی تو داری
بلندی و یقین پستی تو داری
کنون من نیستم ای مایهٔ ناز
تو باشی در میانه صاحب راز
کنون من نیستم ای جان جُمله
تو باشی این زمان اعیان جمله
کنون من نیستم جانا تو باشی
تو باشی این زمان اعیان تو باشی
کنون من نیستم هستی تو دائم
بذات خویشتن پیوسته قائم
بگفتی این و گشتی پیر خاموش
چو آمد نزدم آن پندار خاموش
سؤالی کردم از آن پختهٔ راز
که با من گوی از آن اسرار خود باز
خبربودت در آن رازی که گفتی
مرا گفتا که تو رازم شنفتی
بدو گفتم شنفتم حال چونست
کز این اندیشه جانم پر ز خونست
مرا گفتا که ای جان و جهانم
چگونه من که من چیزی ندانم
چگویم گفت اکنون من چگویم
در اینجا و ترا من راز گویم
اگر یارت نماید ناگهی رخ
ترا گوید ز عشق اینجای پاسخ
یقین آن دم مبین خود را در اسرار
حقیقت هیچ چیزی جز رخ یار
حقیقت خود مبین تا دوست یابی
چنان کاینجا وصال اوست یابی
بجز او هیچ اینجاگاه منگر
عیان دید الاّ اللّه منگر
بجز او هیچ منگر در عیان تو
حقیقت خود مبین اندر میان تو
حقیقت خود مبین و یاربین باش
تو دید او عیان اسرار بین باش
حقیقت خود مبین و او ببین تو
اگر هستی د راین سر پیش بین تو
حقیقت خود مبین در وی فنا باش
چو رفتی محو او شو کل فنا باش
حقیقت خود مبین جز او حقیقت
چنین باشد یقین سرّ شریعت
در آن دم چون وصال آید بدیدار
حقیتق جان شود کل ناپدیدار
در آن دم هرکه آنجا خود نبیند
حقیقت هیچ نیک و بد نبیند
بد و نیک از خدا دان جمله نیکوست
حقیقت بد مبین چون جمله از اوست
هر آنکو خود ندید او جمله حق یافت
در اینجا بود خود را حق حق یافت
دوئی برخاست تا یکی عیان شد
حقیقت در یکی او جان جان شد
خطابش جمله با جانست اینجا
که ذات کل یقین اعیانست اینجا
مبین عطّار خویش الاّ که هم یار
حجاب خویشتن از پیش بردار
یقین میدان که بود تو خدایست
از آن اینجاست دیدار بقایست
تو هستیّ و ولیکن تو نباشی
چو او در تست آخر تو که باشی
چو ازوی دم زدی او گوی دائم
که از ذات وئی در عشق قائم
چو از وی دم زدی او دیدهٔ تست
حقیقت در یقین بگزیدهٔ تست
خدابین باش نی خود بین در اینجا
که خود بین باشد اینجا خوار و رسوا
خدابین باش ای پاکیزه گوهر
مگو هرگز که هستم نیز بهتر
از او گوی و وز او جوی آشکاره
وز او کن در نمود خودنظاره
دوئی چون رفت او در تست موجود
منی تو کنون از اوست مقصود
دوئی رفت و ترا او شد یگانه
ازاو داری حیات جاودانه
بسی ره کردهٔ تا عین منزل
گذر کرده رسیدی تا سوی دل
دل و جان هر دو با هم آشنا شد
در اینجاگاه دیدار خدا شد
چو دیدارند هر دو در تن تو
گرفته مسکن اندر مسکن تو
توئیّ تو یقین هم اوست بنگر
توئی دیدار عین دوست بنگر
تو اوئی این زمان عطّار او تو
چو او بینی یقین باشی نکو تو
تو اوئی این زمان در عالم خاک
ترا بنموده رخ این صانع پاک
ترا اینجایگه بنموده دیدار
بگفته مر ترا در سرّ اسرار
ترا اسرار کلّی رخ نمودست
خودی خود ترا پاسخ نمودست
ترا زیبد که میگوئی به جز وی
دگر چیزی یقین جوئی به جز وی
چو جستی یافتی اکنون مجو تو
که او خود گوید و می من مگو تو
چو درجانست خود گوید اناالحق
حقیقت خویش گوید راز مطلق
نموده خود بخود انجام و آغاز
چو در جانست خود گفتست خود راز
چو درجانست اسرار جهان است
ز دیدار تو دیدار جهانست
همی گویم منم چون تو نگوئی
چنین عطّار رااینجا نجوئی
خداوندا تو میدانی که عطّار
ترا میبیند اندر عین دیدار
نمیبیند وجود خویش جز تو
نبیند هیچ چیزی بیش جز تو
بجز تو هیچ اینجاگه ندیدست
که اندر تو حقیقت ناپدید است
بجز تو هیچ درعالم ندارد
که دیدار تو جز دردم ندارد
کریما صانعا عطّار درویش
حجابش برگرفتستی تو از پیش
نمودستی ورا اسرار خویشت
که مخفی نیست هر اسرار پیشت
بتو دانا است مر عطّار اینجا
بتو گویا است هر اسرار اینجا
تو درجان وئی پیوسته جاوید
بتو دارد حقیقت جمله امّید
ز تو دارد معانی آخرِ کار
هم اندر تو شدست او ناپدیدار
چنان امّیدوارم من در آن دم
که گردانی مرا محو دو عالم
در آن دم عین دیدارم نمائی
مرا از وصل انوارم نمائی
کنی اظهاربر من ذات پاکت
چو آیم بیخود اندر زیر خاکت
کریما از کرم عطّار با تست
حقیقت درجهان گفتار با تست
همه گفتارها ما را از این راز
ابا تست و کنون کارم تو میساز
تو میدانی که عطّار است خسته
در این وادی دل او شد شکسته
از این اشکستگی دریافت اسرار
ز دیدار تو ای دانای اسرار
تو دانائی و جمله رهنمائی
هر آنکس را که خواهی درگشائی
تو دانائی حقیقت ره نمودی
در عطّار کلّی برگشودی
جواهرنامه گفت ازتو حقیقت
نمود از تو عیان دید دیدت
ترادیدم از آن اسرار گفتم
مر این گوهر من از فضل تو سُفتم
ترا دیدم که بیشک کار سازی
ز فضلت در حقیقت بی نیازی
ترا بینم یقین تا آخر کار
بنگذارم ترا یک دم ز دیدار
ترا بینم یقین تا وقت کشتن
دمی از تو نخواهم دور گشتن
نخواهم گشت از تو یک زمانم
که بیشک مر توئی جان و جهانم
در آن عالم توئی اینجای هم تو
حقیقت هم وجود و هم عَدَم تو
در آن عالم یقین هستی عیان ذات
که نور تست اندر جمله ذرّات
ترامیبینم و خود مینبینم
از آن اینجایگه عین الیقینم
ترا میبینم و اینجا عیانست
که دیدار توام اسرار جانست
ز وصل تست جانم گشته واصل
شده مقصود از دید تو حاصل
ز شوقت در کفن دائم بنازم
ز ذوقت در قیامت سرفرازم
ز شوقت محو گردانم در آن خاک
همه اجسام در تو تا شوی پاک
ز شوقت لاشوم تا راز یابم
ترا در عین کل اعزاز یابم
ز شوقت این زمان دیدار دارم
دلی از شوق برخوردار دارم
منم بیچارهٔ کوی تو مانده
کنونم جان و دل سوی تو مانده
منم در عشق تو مجروح مانده
ابا دیدار تو با روح مانده
همه دیدارمیخواهم در آخر
که گردانی مرا دید تو ظاهر
مرا بود تو میباید که دیدم
کنون اینجا چو در بودت رسیدم
از آن بنمودیم اینجا ز هیلاج
که تا بر سر نهم ازدست تو تاج
از آن بودم یقین بنمای تحقیق
که از بود تو یابم جمله توفیق
تو بنمودی مرا اسرار اینجا
بگفتی مر مرا اسرار اینجا
از آن بودم نما تا جان فشانم
که جان چبود سرم با جان فشانم
از آن بودم نما ای ظاهر جان
که هستی مر مرا تو دید اعیان
عیان ذات تو میخواهم از تو
که گردد بر من اینجا روشن از تو
یقین شد این زمانم زانکه جانی
از آن جان مرا هر دوجهانی
دوعالم را بتو دیدم در اسرار
ولیکن پرده را از پیش بردار
مرا این پردهها بردار از پیش
که تا من گردم اینجاگاه بیخویش
مرا این پرده باید تا درانی
که تا یابم همه راز نهانی
کنونم پرده اینجاگه حجابست
از آنم با تو اینجا صد عنانست
تو میدانی همه اسرار پنهان
توئی بر جزو و بر کل واقفِ جان
تو میدانی همه اسرار اینجا
که بنمودی همه دیدار اینجا
بدیدار تو جمله راز بینم
امیدی هست کآخر باز بینم
امید از روی تست ای جان جانم
که بیشک خود توئی راز نهانم
همه در تو شده اینجای فانی
از آن اسرار جمله می تو دانی
زهی بود تو ناپیدا ز دیدار
همه اندر تو تو خود ناپدیدار
همه باتست و و تو اندر میانه
توئی آخر بقای جاودانه
همه باتست و تو عین الیقینی
درون جملگی تو پیش بینی
همه باتست و تو خورشید ذاتی
که ذات اینجایگه عین صفاتی
همه ازتست پیدا اصل از تست
یقین شد این نفس چون وصل از تست
همه از تست بگشایم در اصل
مرا بنمای اینجاگاه تو وصل
که آن را انتها نبود بدیدار
همه اندر تو تو خود ناپدیدار
همه با تست اندر این میانه
توئی آخر بقای جاودانه
از آن وصلم ببخش اینجایگه تو
ببخشم در یقین آن پایگه تو
اگرچه وصل دیدار تو دارم
در اینجا عین اسرار تو دارم
وصالت آنچه باقی هست اینجا
مرا اینجایگه پیوسته بنمای
مرا آن وصل میباید که داری
که من در آن کنم کل پایداری
مرا زان وصل اگر بخشی زمانی
سوی کشتن نهندم رخ جهانی
که خواهم گفت اینجاآخرت اصل
نمایم بعد از آن اینجایگه وصل
تو میدانی که خواهد گفت عطّار
نمود عشق اینجاگه بیکبار
طمع از جان وز عالم بریدست
که دیدار تو جانا باز دیدست
چو بردیدار تو او جان فشاند
در این اسرار تو کی جان بماند
چنانم رازدان خویش کردی
که در آخر مرا بی خویش کردی
در این بیخویشی و تنهائی من
ذلیلی و غم و رسوائی من
تو دانائی که در این سرّ چگویم
که از کویت فتاده در درونم
درون من توداری و برون تو
حقیقت هستی اینجا رهنمون تو
درونم از تو پرنور است اینجا
نهادم همچو منصور است اینجا
درونم صاف شد با وصل ای جان
مرا شد در زمانه یار اعیان
بجز تو در درون خود نیابم
از آن در اندرون خود شتابم
مرا در اندرون وصلست تحقیق
از آن پیوسته زین اصلست توفیق
تو دانی بیشکی جان و جهانی
ترا گفتم که راز من تو دانی
دمی عطّار از تو نیست خالی
از آن کاینجا تجلّی جلالی
دمی عطّار بی یادت تواند
دم اینجا زد که داند او نماند
تو درعطّاری و عطّار در تو
فتاده غرقهٔ اسرار در تو
تو درعطّاری و عطّار اینجاست
ترا پیوسته در اسرار اینجاست
تو درعطّاری و عطّار ماندست
از آن دست ازدل و جان برفشاندست
تو درعطّاری و عطّار باقیست
از آن هیلاج در اسرار باقیست
از آن عطّار در تو جانفشانست
که دیدار تو اینجا روح از آنست
از آن عطّار اندر جوهر ذات
یقین بنموده اینجا عین آیات
که میداند یقین کاینجاتو بودی
درون جزو و کل بینا توبودی
تو ای عطّار این گفتار تا چند
حقیقت گفتن اسرار تا چند
تو میدانی که یارت در درونست
ترا بر جزو و بر کل رهنمونست
از او بین عین دیدارش حقیقت
از او میدان تو اسرارش حقیقت
دلی میبایدم کین راز بیند
من از هیلاج کلّی باز بیند
هنوزم چند تقریرست مانده
همه از عین تفسیرست مانده
هنوزم چند اسرارست دیگر
که خواهم گفت من از بعد جوهر
طریقی دیگرست ار باز دانی
تو از هیلاج آن سر باز دانی
تو از هیلاج وصل کل بیابی
وز آنجاگاه اصل کل بیابی
چو اصل کل در اینجاگه بیانست
از آن اینجایگه کلّی عیانست
چو کلّت آرزو باشد در آخر
ز هیلاجت شود اسرار ظاهر
جواهر نامهام بنگر بتحقیق
ز هر یک بیت از آن برگوی توفیق
جواهرهای معنی بیشمار است
ولی یک جوهر از کل پایدار است
ز هیلاجت کنم روشن عیان باز
به بینی جوهر انجام و آغاز
جواهرنامهٔ عطّار بنگر
هزاران نافهٔ اسرار بنگر
هزاران نافه در هر بیت پنهانست
که گویا جملگی در ذکر جانانست
هزاران نافه میریزد ز یک حرف
سزد گر پر کنی از نافها ظرف
زهی جوهر کجا جوهر شناسی
که باشد مر ورا حدّ و قیاسی
که بشناسد جوهر را ز مهره
کسی باید که باشد طرفه شهره
در این اسرارهای پر جواهر
حقیقت میشود اسرار ظاهر
اگر دانا است ور نادانست در کار
همه مرگست بیشک آخر کار
چه نادان و چه دانا بهر مرگست
همه تا عاقبت داند که مرگست
حقیقت ترک کن تا زنده باشی
بذات جاودان ارزنده باشی
جهان را ترک گیر و پادشه شو
بنزد واصلان چون خاک ره شو
جهان را ترک کن تا شاه گردی
ز شاهی بعد از آن آگاه گردی
تو ترک جمله کن کآنگاه شاهی
حقیقت برتر از خورشید و ماهی
تو ترک خویش کن عطّار اینجا
چو هستی صاحب اسرار اینجا
تو ترک خویش کن عطّار اکنون
چو دیدی ذات اینجا بیچه و چون
تو ترک خویش کن گر دوست خواهی
برو صورت پرست از دوست خواهی
سخن گفتی هم ازمغز و هم از پوست
شدی واقف چو دیدی جملگی او
ز دنیا بهرهٔ تو بود گفتار
که راندی نکتههای سرّ اسرار
بخش ۴۵ - در سؤال کردن در صفات مرگ و حیات یافتن آنجا فرماید: یکی پرسید از آن دانای اسراربخش ۴۷ - سؤال کردن در علم تفسیر فرماید رحمةاللّه: ز دانائی یکی پرسید کای پیر
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شبی در صحبت پیری بدم شاد
نشسته در عیان عشق دلشاد
هوش مصنوعی: یک شب با پیری آشنا شدم که خوشحال و شاداب در مورد عشق صحبت میکرد.
بدم اندر حضورش مانده خاموش
ز سرّ عشق بُد آن پیر مدهوش
هوش مصنوعی: در حضور او، من در سکوت ماندهام و نمیتوانم رازی که از عشق در دل دارم را ابراز کنم، چون او همان پیر حكیم و شگفتانگیز است.
دمادم پیر در مستی اسرار
شدی در حالت اسرار بیدار
هوش مصنوعی: هر لحظه که میگذرد، تو در حال مستی و سرور هستی و در این حالت، به رازها و اسرار وجودی پی میبری.
وگر آهی زدی در عشق و هوئی
شدی گردان بر من همچو گوئی
هوش مصنوعی: اگر در عشق به آهی دست زدی و دلتنگی به تو چیره شد، مانند این است که در دور من بچرخانی و فقط خودت را ببینی.
بسرگردان شدی مانند پرگار
چنین گفتی بلند اینجاکه دیدار
هوش مصنوعی: تو در این مسیر همچون پرگاری بیهدف و پر از سرگردانی حرکت میکنی. به سوی اینجا آمدی و گفتی: "اینجا جایی است برای دیدار."
نموی میربائی این چه باشد
تو جانی و معانی این چه باشد
هوش مصنوعی: این جمله به بررسی ارتباط بین روح و معانی میپردازد. به طور کلی، سوال میکند که مفهوم زندگی و ذات انسان چه چیزی است و رابطه آن با معانی عمیقتر چگونه است. در واقع، این موضوع به تلاش برای درک هویت و ماهیت وجودی اشاره دارد.
ترا خواهم که سلطان جهانی
حقیقت مر مرا دیدار جانی
هوش مصنوعی: میخواهم تو را که پادشاهی بر عالم حقیقت، چون که دیدن تو برای من جان تازهای است.
نظر پنهان مکن از من کنون تو
چو هستی در حقیقت رهنمون تو
هوش مصنوعی: دیگر نگاهت را از من پنهان نکن، چرا که تو در واقع راهنمای من هستی.
منم مسکین تو تو شاه مائی
در اینجاگه یقین آگاه مائی
هوش مصنوعی: من بیچارهام و تو صاحبمقام و قدرتی. در این مکان، تو به خوبی از حال من آگاهی داری.
نمیبینم خودم اندر میانه
ترا میخواهم اینجا جاودانه
هوش مصنوعی: من خودم را در اینجا نمیبینم، اما تو را میخواهم که همیشه در این مکان باشی.
ترا میخواهم و خود را نخواهم
حقیقت نیک و هم بد را نخواهم
هوش مصنوعی: من تو را میخواهم و از خودم بینیازم. نه به دنبال حقیقت خوب هستم و نه بد.
نبینم هیچ جز تو عین ددار
سرای من کنون جانا پدیدار
هوش مصنوعی: من هیچ چیز جز تو نمیخواهم، ای عزیز. اکنون در خانهام فقط تو را میبینم.
جمالت چون نمودی پرده بردار
وگرنه کن مرا ای دوست بردار
هوش مصنوعی: عزیزم، وقتی زیباییات را نشان میدهی، پرده را کنار بزن. وگرنه بیا و مرا از این حال و روز نجات بده.
منم من چون توئی ای پردهٔ جان
تو بودی مر مرا گم کردهٔ جان
هوش مصنوعی: من هستم همان، هرچند تویی، ای پنهان از دید من. تو به عنوان روح من، مرا گم کردهای.
کنون من نیستم هستی تو داری
بلندی و یقین پستی تو داری
هوش مصنوعی: حالا من وجود ندارم، اما تو همچنان هستی. تو به بلندی و علو رسیدهای، در حالی که من در موقعیت پستی قرار دارم.
کنون من نیستم ای مایهٔ ناز
تو باشی در میانه صاحب راز
هوش مصنوعی: هماکنون من نیستم، ای کسی که زیبایی و دلربایی تو در میان صاحب رازها قرار دارد.
کنون من نیستم ای جان جُمله
تو باشی این زمان اعیان جمله
هوش مصنوعی: حالا که من نیستم، ای جان، تو تمام وجود من هستی و در این لحظه، همه چیز برای توست.
کنون من نیستم جانا تو باشی
تو باشی این زمان اعیان تو باشی
هوش مصنوعی: الان که من اینجا نیستم، تو باش و فقط تو در این لحظه حاضر باشی.
کنون من نیستم هستی تو دائم
بذات خویشتن پیوسته قائم
هوش مصنوعی: اکنون من وجود ندارم و تو همیشه به حقیقت خودت برقرار و پایدار هستی.
بگفتی این و گشتی پیر خاموش
چو آمد نزدم آن پندار خاموش
هوش مصنوعی: تو این گفته را بیان کردی و به ناگاه سکوتی بر تو حاکم شد؛ همچنان که وقتی نزدیک من آمدی، خیال خاموشی بر تو غلبه کرد.
سؤالی کردم از آن پختهٔ راز
که با من گوی از آن اسرار خود باز
هوش مصنوعی: از فرد دانا و با تجربهای که در مورد مسائل مخفی و اسرار اطلاعات دارد، سوالی کردم تا دربارهٔ رازهای خود به من بگوید.
خبربودت در آن رازی که گفتی
مرا گفتا که تو رازم شنفتی
هوش مصنوعی: خبر تو را در رازی که برایم گفتی، به من رسیده که تو آن راز را شنیدهای.
بدو گفتم شنفتم حال چونست
کز این اندیشه جانم پر ز خونست
هوش مصنوعی: به او گفتم حال و روزم چگونه است، که از این فکر و اندیشه، جانم پر از خون و رنج است.
مرا گفتا که ای جان و جهانم
چگونه من که من چیزی ندانم
هوش مصنوعی: او به من میگوید: ای روح و زندگیام، چطور میتوانم در حالی که چیزی نمیدانم، اینگونه زندگی کنم؟
چگویم گفت اکنون من چگویم
در اینجا و ترا من راز گویم
هوش مصنوعی: به چه زبانی بگویم، حالا چه بگویم در اینجا و چطور رازی را به تو بگویم؟
اگر یارت نماید ناگهی رخ
ترا گوید ز عشق اینجای پاسخ
هوش مصنوعی: اگر دوستت ناگهان چهرهات را ببیند، میگوید که از عشق به تو اینجا جواب میدهم.
یقین آن دم مبین خود را در اسرار
حقیقت هیچ چیزی جز رخ یار
هوش مصنوعی: مطمئن باش در آن لحظه، خودت را در رازهای حقیقت هیچ چیزی نخواهی دید جز چهره محبوب.
حقیقت خود مبین تا دوست یابی
چنان کاینجا وصال اوست یابی
هوش مصنوعی: اگر به حقیقت واقعی خودت نگاه نکنی، نمیتوانی دوست حقیقی پیدا کنی؛ زیرا در اینجا، تنها زمانی میتوانی به وصال او دست یابی که خودت را درست بشناسی.
بجز او هیچ اینجاگاه منگر
عیان دید الاّ اللّه منگر
هوش مصنوعی: جز او هیچ کس در اینجا وجود ندارد که به وضوح دیده شود، جز خدا هیچ کس دیگری را نمیتوان مشاهده کرد.
بجز او هیچ منگر در عیان تو
حقیقت خود مبین اندر میان تو
هوش مصنوعی: جز او هیچ کسی را در جلو چشمانت نبین، حقیقت وجود خود را نیز در درونت نگریستن نکن.
حقیقت خود مبین و یاربین باش
تو دید او عیان اسرار بین باش
هوش مصنوعی: به حقیقت خود را نبین و به دیدگاه او بنگر، زیرا او به روشنی اسرار را میبیند.
حقیقت خود مبین و او ببین تو
اگر هستی د راین سر پیش بین تو
هوش مصنوعی: حقیقت خود را نبین و به او نگاه کن، اگر در این مقام هستی، پیشاپیش ببین.
حقیقت خود مبین در وی فنا باش
چو رفتی محو او شو کل فنا باش
هوش مصنوعی: وقتی به حقایق عمیقتری رسیدی، خود را نادیده بگیر و در او غرق شو. وقتی که در جستجوی آن هستی، تمام وجودت را در آن حل کن و به طور کامل تسلیم شو.
حقیقت خود مبین جز او حقیقت
چنین باشد یقین سرّ شریعت
هوش مصنوعی: حقیقت وجودی خود را جز در پرتو او نبین، چرا که تنها اوست که میتواند حقیقت را به یقین نمایان کند و راز شریعت در همین است.
در آن دم چون وصال آید بدیدار
حقیتق جان شود کل ناپدیدار
هوش مصنوعی: وقتی لحظه وصال و تحقق در رابطه با حق فرامیرسد، تمام وجود و هستی انسان ناپدید میشود.
در آن دم هرکه آنجا خود نبیند
حقیقت هیچ نیک و بد نبیند
هوش مصنوعی: در آن لحظه، هر کسی که در آنجا حضور نداشته باشد، قادر به دیدن حقیقتی از خوب و بد نخواهد بود.
بد و نیک از خدا دان جمله نیکوست
حقیقت بد مبین چون جمله از اوست
هوش مصنوعی: تمام خوبیها و بدیها را از خداوند بدانید؛ زیرا حقیقتاً همه چیز خوب است. بدیها را به عنوان بد ننگرید، چون همه چیز از او نشأت میگیرد.
هر آنکو خود ندید او جمله حق یافت
در اینجا بود خود را حق حق یافت
هوش مصنوعی: هر کسی که به درون خود نگاهی عمیق بیندازد، حقیقتی را در وجود خودش کشف خواهد کرد. او در همان حال که به جستوجوی حقیقت میپردازد، به ماهیت واقعی خود نیز پی میبرد.
دوئی برخاست تا یکی عیان شد
حقیقت در یکی او جان جان شد
هوش مصنوعی: دوئی به وجود آمد تا یکی نمایان شود و حقیقت در آن یکی، جان جان شد.
خطابش جمله با جانست اینجا
که ذات کل یقین اعیانست اینجا
هوش مصنوعی: اینجا همه چیز به روح و جان مرتبط است و حقیقت کل وجود به وضوح در این مکان نمایان است.
مبین عطّار خویش الاّ که هم یار
حجاب خویشتن از پیش بردار
هوش مصنوعی: شخص خود را به خوبی بشناس و حجابها و موانع درونت را کنار بزن تا بتوانی به حقیقت و واقعیت درون خود دست یابی.
یقین میدان که بود تو خدایست
از آن اینجاست دیدار بقایست
هوش مصنوعی: مطمئن باش که تو خدا هستی، و از همین روست که دیدار و بقای تو در اینجا وجود دارد.
تو هستیّ و ولیکن تو نباشی
چو او در تست آخر تو که باشی
هوش مصنوعی: تو وجود داری، اما اگر تو نباشی، او در آخر تو کیست؟
چو ازوی دم زدی او گوی دائم
که از ذات وئی در عشق قائم
هوش مصنوعی: زمانی که درباره او سخن میگویی، گویی که همیشه در عشق و محبت باقی مانده است و از وجود او نشئت میگیرد.
چو از وی دم زدی او دیدهٔ تست
حقیقت در یقین بگزیدهٔ تست
هوش مصنوعی: زمانی که درباره او صحبت کردی، او چشمی دارد که حقیقت را در آغوش یقین میگیرد.
خدابین باش نی خود بین در اینجا
که خود بین باشد اینجا خوار و رسوا
هوش مصنوعی: به جای اینکه فقط به خودت توجه کنی و خود را مرکز دنیایت بدانی، به خدا و بزرگیاش نگاه کن. چون کسی که فقط به خود بپردازند، در نهایت خوار و بیاعتبار خواهد شد.
خدابین باش ای پاکیزه گوهر
مگو هرگز که هستم نیز بهتر
هوش مصنوعی: ای انسان پاک و با ارزش، مراقب باش که هرگز نگاهی از بالا به دیگران نداشته باشی، زیرا ممکن است که خودت نیز از آنچه فکر میکنی بهتر نباشی.
از او گوی و وز او جوی آشکاره
وز او کن در نمود خودنظاره
هوش مصنوعی: از او بخواه و از او در طلب باش، او را روشن نکن و در دیدار خودت توجه کن.
دوئی چون رفت او در تست موجود
منی تو کنون از اوست مقصود
هوش مصنوعی: وقتی که دوگانگی و تفاوتها از بین برود و او به حالت وجودی دست یابد، تو اکنون هدف و مقصود از او هستی.
دوئی رفت و ترا او شد یگانه
ازاو داری حیات جاودانه
هوش مصنوعی: دوئی از بین رفت و تو به اتحاد با او رسیدی، از او حیات ابدی و پایدار میگیری.
بسی ره کردهٔ تا عین منزل
گذر کرده رسیدی تا سوی دل
هوش مصنوعی: بسیاری از راهها را طی کردهای و به مقصد نزدیک شدهای، اکنون به قلب و احساسات من رسیدهای.
دل و جان هر دو با هم آشنا شد
در اینجاگاه دیدار خدا شد
هوش مصنوعی: دل و جان هر دو در این مکان با هم آشنا شدند و در این دیدار، حضوری الهی را تجربه کردند.
چو دیدارند هر دو در تن تو
گرفته مسکن اندر مسکن تو
هوش مصنوعی: وقتی که هر دو در جسم تو همدیگر را میبینند، در محل و خانهای که تو هستی، سکنی گزیدهاند.
توئیّ تو یقین هم اوست بنگر
توئی دیدار عین دوست بنگر
هوش مصنوعی: تو همان کسی هستی که باید به حقیقت وجودی خود توجه کنی. نگاهی به درون خود بینداز و ببین که حقیقت وجودی تو همان دوستی است که در جستجویش هستی.
تو اوئی این زمان عطّار او تو
چو او بینی یقین باشی نکو تو
هوش مصنوعی: شما در این زمان همانند عطّار هستید و اگر او را بیابید، مطمئن خواهید بود که انسان نیکو و خوبی هستید.
تو اوئی این زمان در عالم خاک
ترا بنموده رخ این صانع پاک
هوش مصنوعی: تو در این دنیا با چهرهات به زیبایی خداوند نمایان هستی.
ترا اینجایگه بنموده دیدار
بگفته مر ترا در سرّ اسرار
هوش مصنوعی: تو را در این مکان به دیدار نشاندهاند و گفتهاند که تو را در پنهانیترین رازها میشناسند.
ترا اسرار کلّی رخ نمودست
خودی خود ترا پاسخ نمودست
هوش مصنوعی: این بیت میگوید که تمام رازهای بزرگ و اساسی در وجود تو نمایان شدهاند و خودت جوابی برای خودت پیدا کردهای.
ترا زیبد که میگوئی به جز وی
دگر چیزی یقین جوئی به جز وی
هوش مصنوعی: تو شایستهتری که بگویی جز او هیچ چیز دیگری را با اطمینان خواسته باشی.
چو جستی یافتی اکنون مجو تو
که او خود گوید و می من مگو تو
هوش مصنوعی: وقتی که به هدفی رسیدی، دیگر به دنبال توضیحات و سخنان او نباش. خود او به تو خواهد گفت و تو نیازی به بیان و توضیح دربارهاش نداری.
چو درجانست خود گوید اناالحق
حقیقت خویش گوید راز مطلق
هوش مصنوعی: وقتی که حقیقت در وجود انسان جانیافته است، خود را به حق میشناسد و حقیقت درونی خود را بیان میکند. این نیز به معنای درک عمیق از رازهای هستی است.
نموده خود بخود انجام و آغاز
چو در جانست خود گفتست خود راز
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که هر چیز در جهان به طور طبیعی و بدون نیاز به تلاش خاصی، هم آغاز و هم پایان خود را دارد. مانند روح که در وجود انسان است و به طور غریزی میداند که چه کارهایی باید انجام دهد و چه رازهایی را در خود دارد.
چو درجانست اسرار جهان است
ز دیدار تو دیدار جهانست
هوش مصنوعی: اگر در جان تو رازهای جهان وجود دارد، پس دیدار تو همانند دیدار همهی جهانیهاست.
همی گویم منم چون تو نگوئی
چنین عطّار رااینجا نجوئی
هوش مصنوعی: من میگویم که تو هم باید همانطور بیان کنی، زیرا عطّار را در اینجا نمیتوانی پیدا کنی.
خداوندا تو میدانی که عطّار
ترا میبیند اندر عین دیدار
هوش مصنوعی: خداوندا، تو آگاهی که عطّار تو را در نگاه خاصی میبیند.
نمیبیند وجود خویش جز تو
نبیند هیچ چیزی بیش جز تو
هوش مصنوعی: او جز تو هیچ چیز دیگر را نمیبیند و تنها وجود خودش را در تو مییابد.
بجز تو هیچ اینجاگه ندیدست
که اندر تو حقیقت ناپدید است
هوش مصنوعی: در اینجا تنها تو هستی که در وجودت حقیقتی عمیق و پنهان نهفته است و هیچ چیز دیگری در این مکان چنین ویژگیای ندارد.
بجز تو هیچ درعالم ندارد
که دیدار تو جز دردم ندارد
هوش مصنوعی: به جز تو هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که دیدنش برایم خوشایند باشد، زیرا دیدار تو تنها برای من درد و رنج میآورد.
کریما صانعا عطّار درویش
حجابش برگرفتستی تو از پیش
هوش مصنوعی: ای کریم، سازنده و عطار درویش، تو حجاب او را از پیش برداشتنی.
نمودستی ورا اسرار خویشت
که مخفی نیست هر اسرار پیشت
هوش مصنوعی: تو به او اسرار درون خود را نشان دادی، زیرا هیچ رازی پیش تو پنهان نیست.
بتو دانا است مر عطّار اینجا
بتو گویا است هر اسرار اینجا
هوش مصنوعی: عطار در اینجا به تو میگوید که تو از دانش و آگاهی برخورداری و رازهای اینجا به خوبی روشن و قابل فهم هستند.
تو درجان وئی پیوسته جاوید
بتو دارد حقیقت جمله امّید
هوش مصنوعی: تو در حقیقت و وجود خود جاودانهای و همیشه در دلها امید و آرزو برای تو وجود دارد.
ز تو دارد معانی آخرِ کار
هم اندر تو شدست او ناپدیدار
هوش مصنوعی: از توست که معنا و مفهوم زندگی در نهایت شکل میگیرد و همینطور در وجود تو نهفته است، با این حال این معنا در تو ناپیداست.
چنان امّیدوارم من در آن دم
که گردانی مرا محو دو عالم
هوش مصنوعی: من آنقدر امیدوارم که در لحظهای که مرا از این دو جهان محو کنی، احساس خوشایندی را تجربه میکنم.
در آن دم عین دیدارم نمائی
مرا از وصل انوارم نمائی
هوش مصنوعی: در آن لحظه که تو را میبینم، مرا به وضوح از زیبایی و نور وصالت نشان میدهی.
کنی اظهاربر من ذات پاکت
چو آیم بیخود اندر زیر خاکت
هوش مصنوعی: وقتی که به نزد تو می آیم و حالت بی خودی به من دست می دهد، تو به من می آموزی چگونه ذات پاکت را نمایان کنم.
کریما از کرم عطّار با تست
حقیقت درجهان گفتار با تست
هوش مصنوعی: ای کریم، از بخشش و لطف عطّار با تو سخن میگویم که حقیقت در این دنیا تنها از راه کلام تو نمایان میشود.
همه گفتارها ما را از این راز
ابا تست و کنون کارم تو میساز
هوش مصنوعی: همه سخنانی که میگوییم، ما را از این راز دور میکند و حالا فقط تو میتوانی کار من را سامان دهی.
تو میدانی که عطّار است خسته
در این وادی دل او شد شکسته
هوش مصنوعی: تو میدانی که عطّار در این عالم دلی شکسته و خسته است.
از این اشکستگی دریافت اسرار
ز دیدار تو ای دانای اسرار
هوش مصنوعی: از این شکستگی به رازهای زیادی پی بردم که در هنگام دیدارت به دست آوردم، ای کسی که به دانش اسرار آشنا هستی.
تو دانائی و جمله رهنمائی
هر آنکس را که خواهی درگشائی
هوش مصنوعی: تو عالمی و همه را راهنمایی میکنی، هر کسی را که بخواهی، به او راه نشان میدهی.
تو دانائی حقیقت ره نمودی
در عطّار کلّی برگشودی
هوش مصنوعی: تو با دانش و آگاهی، حقیقت را به روشنی نشان دادی و در نهایت به جایی رسیدی که به تمامی حقایق دست یافتید.
جواهرنامه گفت ازتو حقیقت
نمود از تو عیان دید دیدت
هوش مصنوعی: گنجینهای که تو را به حقیقت رساند، از تو مشاهده و عیان شده است.
ترادیدم از آن اسرار گفتم
مر این گوهر من از فضل تو سُفتم
هوش مصنوعی: من از آن رازها صحبت کردم و به این گوهر اشاره کردم که به لطف تو به دست آمده است.
ترا دیدم که بیشک کار سازی
ز فضلت در حقیقت بی نیازی
هوش مصنوعی: من تو را دیدم که به راستی میتوانی کارهای بزرگ و نیکو انجام دهی و از فضیلتهای تو مشهود است که خودت بینیاز هستی.
ترا بینم یقین تا آخر کار
بنگذارم ترا یک دم ز دیدار
هوش مصنوعی: من مطمئنم که تو را میبینم و هیچوقت نمیخواهم حتی برای یک لحظه هم از دیدارت جدا شوم.
ترا بینم یقین تا وقت کشتن
دمی از تو نخواهم دور گشتن
هوش مصنوعی: من تا زمانی که تو را میبینم، به یقین و اطمینان از تو دور نمیشوم حتی برای یک لحظه.
نخواهم گشت از تو یک زمانم
که بیشک مر توئی جان و جهانم
هوش مصنوعی: هرگز دوست ندارم از تو دور شوم، چرا که مسلماً تو جان من و تمام زندگیام هستی.
در آن عالم توئی اینجای هم تو
حقیقت هم وجود و هم عَدَم تو
هوش مصنوعی: در آن عالم تو خودت هستی، در اینجا نیز تو هستی. حقیقت، وجود و عدم همگی تویی.
در آن عالم یقین هستی عیان ذات
که نور تست اندر جمله ذرّات
هوش مصنوعی: در آن عالم، حقیقت وجودی تو به وضوح نمایان است و نور تو در تمامی ذرات عالم وجود دارد.
ترامیبینم و خود مینبینم
از آن اینجایگه عین الیقینم
هوش مصنوعی: من در حال حاضر با دقت و وضوح کامل، واقعیتها را مشاهده میکنم و از لحظهای که در اینجا هستم، به حقیقتی که تجربه میکنم بالاترین اطمینان را دارم.
ترا میبینم و اینجا عیانست
که دیدار توام اسرار جانست
هوش مصنوعی: من تو را میبینم و واضح است که ملاقات با تو، رازهای دل و جانم را فاش میکند.
ز وصل تست جانم گشته واصل
شده مقصود از دید تو حاصل
هوش مصنوعی: از دیدار تو جانم متصل شده و به خواستهام که همان دیدن توست، دست یافتهام.
ز شوقت در کفن دائم بنازم
ز ذوقت در قیامت سرفرازم
هوش مصنوعی: از عشق تو در کفنم همیشه شادمانم و در قیامت به خاطر چشیدن لحظات شیرین عشق تو سر افراز و سربلند خواهم بود.
ز شوقت محو گردانم در آن خاک
همه اجسام در تو تا شوی پاک
هوش مصنوعی: از عشق تو حالت محو شدگان را در آن خاک میبینم؛ همه موجودات را در تو به مقصد پاکی میبرم.
ز شوقت لاشوم تا راز یابم
ترا در عین کل اعزاز یابم
هوش مصنوعی: برای عشق تو به سر میروم تا راز تو را بیابم و در عین حال به همه عزت و احترام تو دست یابم.
ز شوقت این زمان دیدار دارم
دلی از شوق برخوردار دارم
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو، اینک فرصتی برای دیدار دارم و دلم پر از شوق و نشاط است.
منم بیچارهٔ کوی تو مانده
کنونم جان و دل سوی تو مانده
هوش مصنوعی: من در کوی تو بیچاره و درماندهام و اکنون همه جان و دل من به سوی توست.
منم در عشق تو مجروح مانده
ابا دیدار تو با روح مانده
هوش مصنوعی: من در عشق تو آسیب دیدهام و هنوز با یاد تو زندگی میکنم.
همه دیدارمیخواهم در آخر
که گردانی مرا دید تو ظاهر
هوش مصنوعی: من در پایان همه چیز را میخواهم که تو مرا به یاد بیاوری و آن دیدار را برایم زنده کنی.
مرا بود تو میباید که دیدم
کنون اینجا چو در بودت رسیدم
هوش مصنوعی: من نیاز داشتم که تو را ببینم و حالا که به اینجا رسیدم، احساس میکنم در کنارت هستم.
از آن بنمودیم اینجا ز هیلاج
که تا بر سر نهم ازدست تو تاج
هوش مصنوعی: ما از زیباییهای وجود تو سخن میگوییم، تا زمانی که بر سرم از تو نشانهای از عشق و محبت بگذارم.
از آن بودم یقین بنمای تحقیق
که از بود تو یابم جمله توفیق
هوش مصنوعی: به یقین به دنبال تحقیق و بررسی هستم تا از وجود تو بتوانم به همه موفقیتها دست یابم.
تو بنمودی مرا اسرار اینجا
بگفتی مر مرا اسرار اینجا
هوش مصنوعی: تو به من اسرار و رموز این مکان را نشان دادی و درباره آنها با من صحبت کردی.
از آن بودم نما تا جان فشانم
که جان چبود سرم با جان فشانم
هوش مصنوعی: من همیشه آمادهام تا جانم را فدای عشق کنم، زیرا جان من همیشه در پی عشق و فدای آن است.
از آن بودم نما ای ظاهر جان
که هستی مر مرا تو دید اعیان
هوش مصنوعی: من از آن کسانی هستم که ای جانِ آشکار، وجودم را در چهرهٔ تو میبنمش.
عیان ذات تو میخواهم از تو
که گردد بر من اینجا روشن از تو
هوش مصنوعی: میخواهم وجود تو را بهوضوح ببینم تا اینجا برای من روشن شود.
یقین شد این زمانم زانکه جانی
از آن جان مرا هر دوجهانی
هوش مصنوعی: این زمان به حقیقت پی بردم، زیرا روح من به واسطهای از آن روح الهی ارتباطی عمیق پیدا کرده است که همچون دو جهانی من را تحت تأثیر قرار میدهد.
دوعالم را بتو دیدم در اسرار
ولیکن پرده را از پیش بردار
هوش مصنوعی: در دوعالم، من زیبایی و رازهای تو را مشاهده کردم، اما اکنون از تو میخواهم که پرده را کنار بزن و حقیقت را روشن کن.
مرا این پردهها بردار از پیش
که تا من گردم اینجاگاه بیخویش
هوش مصنوعی: از من این پردهها را بردار، تا بتوانم در این مکان بدون هیچ هویتی حضور پیدا کنم.
مرا این پرده باید تا درانی
که تا یابم همه راز نهانی
هوش مصنوعی: من باید این پرده را کنار بزنی تا بتوانم همه رازهای پنهان را درک کنم.
کنونم پرده اینجاگه حجابست
از آنم با تو اینجا صد عنانست
هوش مصنوعی: اکنون در این مکان حجاب و پردهای وجود دارد که مانع دیدار من و توست و به همین دلیل احساسات و ارتباط ما به شدت قوی و بدون هیچ محدودیتی است.
تو میدانی همه اسرار پنهان
توئی بر جزو و بر کل واقفِ جان
هوش مصنوعی: تو از همه رازهای نهان آگاه هستی و به جزئیات و کلیات وجودت واقفی.
تو میدانی همه اسرار اینجا
که بنمودی همه دیدار اینجا
هوش مصنوعی: تو از همه رازها و اطلاعات این مکان باخبری، چون تمام دیدارها و رویدادها را در اینجا نمایان کردهای.
بدیدار تو جمله راز بینم
امیدی هست کآخر باز بینم
هوش مصنوعی: با دیدن تو همه رازها را درک میکنم و امید دارم که بالاخره دوباره تو را ببینم.
امید از روی تست ای جان جانم
که بیشک خود توئی راز نهانم
هوش مصنوعی: ای جان جانم، امید من از توست، زیرا مطمئنم که تو خود راز پنهان من هستی.
همه در تو شده اینجای فانی
از آن اسرار جمله می تو دانی
هوش مصنوعی: همه چیز در این دنیای فانی، به تو وابسته است و از این رازهای زندگی تو آگاهی داری.
زهی بود تو ناپیدا ز دیدار
همه اندر تو تو خود ناپدیدار
هوش مصنوعی: عجبا که تو در دیدارها ناپیدایی، در حالی که همه چیز در تو حضور دارد و تو خود نیز از دیدهها غایبی.
همه باتست و و تو اندر میانه
توئی آخر بقای جاودانه
هوش مصنوعی: همه چیز در اطراف تو است و تو در وسط آن قرار داری؛ در نهایت، استمرار و بقا در دستان توست.
همه باتست و تو عین الیقینی
درون جملگی تو پیش بینی
هوش مصنوعی: تمامی موجودات در حقیقت تو را میشناسند و مطمئنند که تو در دل همه آنها وجود داری.
همه باتست و تو خورشید ذاتی
که ذات اینجایگه عین صفاتی
هوش مصنوعی: همه چیز به تو وابسته است و تو همان خورشید هستی که ماهیت اینجا عین صفات آن است.
همه ازتست پیدا اصل از تست
یقین شد این نفس چون وصل از تست
هوش مصنوعی: همه چیز از تو سرچشمه میگیرد و اصل وجود تو، موجب یقین این نفس شده است، زیرا این نفس به وصل و ارتباط با تو دست یافته است.
همه از تست بگشایم در اصل
مرا بنمای اینجاگاه تو وصل
هوش مصنوعی: همه از تو میخواهند که رازهایت را باز کنی، پس مرا در این مکان به وصال خود برسان.
که آن را انتها نبود بدیدار
همه اندر تو تو خود ناپدیدار
هوش مصنوعی: در این بیت به شخصی اشاره شده که وجود او از دید دیگران پنهان است، و هیچگاه به انتها نمیرسد. در واقع، این فرد هر چقدر هم که به دیگران نزدیک شود یا در جمع حضور داشته باشد، همچنان به نوعی از دیدهها پنهان و غیرقابل دسترسی است.
همه با تست اندر این میانه
توئی آخر بقای جاودانه
هوش مصنوعی: در میان همه موجودات و جذبهای دنیا، فقط تویی که باقی ماندنی و همیشگی هستی.
از آن وصلم ببخش اینجایگه تو
ببخشم در یقین آن پایگه تو
هوش مصنوعی: به خاطر وصال و نزدیکیات، از من بگذر و در این مکان به من اجازه بده تا به یقین به پایگاه و آستان تو نزدیک شوم.
اگرچه وصل دیدار تو دارم
در اینجا عین اسرار تو دارم
هوش مصنوعی: اگرچه در این مکان به ملاقات تو دست یافتهام، اما حقیقت و رازهای تو را نیز در درون خود دارم.
وصالت آنچه باقی هست اینجا
مرا اینجایگه پیوسته بنمای
هوش مصنوعی: وصال تو تنها چیزی است که باقی مانده، پس اینجا بر من ظاهر شو و خودت را به من نشان بده.
مرا آن وصل میباید که داری
که من در آن کنم کل پایداری
هوش مصنوعی: من به پیوندی نیاز دارم که تو در آن حضور داری، زیرا در آن ارتباط میتوانم تمام استقامت و پایداریام را نشان دهم.
مرا زان وصل اگر بخشی زمانی
سوی کشتن نهندم رخ جهانی
هوش مصنوعی: اگر برای مدتی مرا از وصال تو بینصیب کنی، به سادگی خود را به کشتن میدهم و دیگر به دنیای بیرون توجهی نخواهم داشت.
که خواهم گفت اینجاآخرت اصل
نمایم بعد از آن اینجایگه وصل
هوش مصنوعی: من در اینجا به سرانجامی میرسم که نشاندهندهی حقیقت وجودم است و پس از آن، در این مکان به وحدت و پیوندی میرسیم.
تو میدانی که خواهد گفت عطّار
نمود عشق اینجاگه بیکبار
هوش مصنوعی: تو میدانی که عطّار درباره عشق چه چیزی خواهد گفت، و این موضوع فقط یک بار در اینجا بیان شده است.
طمع از جان وز عالم بریدست
که دیدار تو جانا باز دیدست
هوش مصنوعی: دوست عزیز، از نگرانیها و دلبستگیهای دنیایی جدا شدهام، زیرا ملاقات با تو دوباره روح و جانم را زنده کرده است.
چو بردیدار تو او جان فشاند
در این اسرار تو کی جان بماند
هوش مصنوعی: زمانی که به دیدار تو میآید، جانش را در این رازهای تو فدای عشق تو میکند. در این حالت، آیا جان او باقی میماند؟
چنانم رازدان خویش کردی
که در آخر مرا بی خویش کردی
هوش مصنوعی: به گونهای مرا آشنا و دانا به رازهای خود کردی که در نهایت، من را از خودم بیخبر و بیهویت گرداندی.
در این بیخویشی و تنهائی من
ذلیلی و غم و رسوائی من
هوش مصنوعی: در این حالت بیخبری و تنهایی، من به ذلت و اندوه و رسوایی دچار هستم.
تو دانائی که در این سرّ چگویم
که از کویت فتاده در درونم
هوش مصنوعی: تو میدانی که چه رازی را به تو بگویم، چون از طرف تو احساساتی در عمق وجودم نشسته است.
درون من توداری و برون تو
حقیقت هستی اینجا رهنمون تو
هوش مصنوعی: در درون من چیزی پنهان است و در بیرون، تو خود واقعیت وجودی. اینجا نشاندهنده راهنمایی توست.
درونم از تو پرنور است اینجا
نهادم همچو منصور است اینجا
هوش مصنوعی: درون من از عشق تو پر از نور است، و من اینجا مانند منصور (حلاج) ایستادهام.
درونم صاف شد با وصل ای جان
مرا شد در زمانه یار اعیان
هوش مصنوعی: وجودم با وصالت از هر کدری پاک و روشن شد، ای جانم. در این دنیا، یاری چون تو دیگر یافت نمیشود.
بجز تو در درون خود نیابم
از آن در اندرون خود شتابم
هوش مصنوعی: جز تو کسی را در درون خود نمییابم، و از این درون به بیرون خود میروم.
مرا در اندرون وصلست تحقیق
از آن پیوسته زین اصلست توفیق
هوش مصنوعی: من در دل خود به حقیقت وصل رسیدم، و این دستاورد همیشه نشأتگرفته از همان منبع و اصل است.
تو دانی بیشکی جان و جهانی
ترا گفتم که راز من تو دانی
هوش مصنوعی: تو میدانی که جان و دنیای من را به تو گفتم، زیرا تو تنها کسی هستی که راز من را میشناسی.
دمی عطّار از تو نیست خالی
از آن کاینجا تجلّی جلالی
هوش مصنوعی: لحظهای وجود تو فارغ از زیبایی و جلالی نیست که در اینجا تجلی کرده باشد.
دمی عطّار بی یادت تواند
دم اینجا زد که داند او نماند
هوش مصنوعی: در اینجا به این معنی اشاره شده که هیچ کس نمیتواند بدون یادت نفس بکشد و زندگی کند. چون کسی که در یاد توست، میداند که به زودی نخواهد ماند و باید این لحظهها را جدی بگیرد.
تو درعطّاری و عطّار در تو
فتاده غرقهٔ اسرار در تو
هوش مصنوعی: تو برای عطاری هستی و عطاری در وجود تو غرق در رازها و دانشهای نهفته است.
تو درعطّاری و عطّار اینجاست
ترا پیوسته در اسرار اینجاست
هوش مصنوعی: تو در کار عطاری مشغولی و این عطاری در کنار توست و همیشه در راز و رمزهای این کار درگیر هستی.
تو درعطّاری و عطّار ماندست
از آن دست ازدل و جان برفشاندست
هوش مصنوعی: تو در کار عطاری تخصص داری و عطاری به تو تعلق دارد، زیرا از عمق دل و جان خود برچیدهای.
تو درعطّاری و عطّار باقیست
از آن هیلاج در اسرار باقیست
هوش مصنوعی: تو در حرفه عطاری ماهر و کاردان هستی و رازهای بزرگ و عمیق این هنر در پس کار تو نهفته است.
از آن عطّار در تو جانفشانست
که دیدار تو اینجا روح از آنست
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که عشق و محبت به تو به قدری عمیق و تاثیرگذار است که احساسات و روح انسان را زنده میکند. دیدن تو موجب شادی و زندگی مجدد در دلها میشود.
از آن عطّار اندر جوهر ذات
یقین بنموده اینجا عین آیات
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که عطّار، با جوهر واقعی یقین، نشان داده است که همه چیز در اینجا بهصورت واقعی وجود دارد. در حقیقت، او بر این باور است که در عمق وجود، آیات و نشانههای حقایق زندگی حضور دارند.
که میداند یقین کاینجاتو بودی
درون جزو و کل بینا توبودی
هوش مصنوعی: کسی که میداند، یقینا میداند که اینجا تو وجود داشتی و درک میکردی. تو هم بخشی و هم کل هستی که بینا و آگاه هستی.
تو ای عطّار این گفتار تا چند
حقیقت گفتن اسرار تا چند
هوش مصنوعی: ای عطّار، تا کی میخواهی تنها از حقیقتها بگویی و رازها را فاش نکنی؟
تو میدانی که یارت در درونست
ترا بر جزو و بر کل رهنمونست
هوش مصنوعی: تو میدانی که دوستت در درونت وجود دارد و تو را به سمت کمال و تمامیت راهنمایی میکند.
از او بین عین دیدارش حقیقت
از او میدان تو اسرارش حقیقت
هوش مصنوعی: نگاه کن که در دیدار او، حقیقت آشکار است و از او یاد بگیر که رازهایش نیز حقیقت دارند.
دلی میبایدم کین راز بیند
من از هیلاج کلّی باز بیند
هوش مصنوعی: باید دل داشته باشم که این راز را ببیند و من از دل کلی شروع به دیدن کنم.
هنوزم چند تقریرست مانده
همه از عین تفسیرست مانده
هوش مصنوعی: هنوز چندین توضیح باقی مانده که همه آنها از حقیقت و معنا نشأت میگیرند.
هنوزم چند اسرارست دیگر
که خواهم گفت من از بعد جوهر
هوش مصنوعی: من هنوز چندین راز دیگر دارم که میخواهم دربارهشان صحبت کنم، از زمانی که به عمق مسأله پی بردم.
طریقی دیگرست ار باز دانی
تو از هیلاج آن سر باز دانی
هوش مصنوعی: اگر از اسرار عمیق آگاه شوی، راه و چارهای دیگر برای فهم آن موضوع خواهی یافت.
تو از هیلاج وصل کل بیابی
وز آنجاگاه اصل کل بیابی
هوش مصنوعی: تو با تجربه عشق و وصال به حقیقتی بزرگتر دست پیدا خواهی کرد و از آنجا به ماهیت اصلی همه چیز پی خواهی برد.
چو اصل کل در اینجاگه بیانست
از آن اینجایگه کلّی عیانست
هوش مصنوعی: اینجا مرکز اصل همه چیز است و از اینجا تمام حقیقتها به وضوح قابل مشاهدهاند.
چو کلّت آرزو باشد در آخر
ز هیلاجت شود اسرار ظاهر
هوش مصنوعی: زمانی که خواستههایت در نهایت به هدف و آرزوهایت نزدیک شود، اسرار و رازهایی که تا به حال پنهان بودهاند، نمایان خواهند شد.
جواهر نامهام بنگر بتحقیق
ز هر یک بیت از آن برگوی توفیق
هوش مصنوعی: به گنجینه جواهرهایم نگاهی بیانداز و به درستی از هر یک از ابیات آن صحبت کن که نشانهی موفقیت است.
جواهرهای معنی بیشمار است
ولی یک جوهر از کل پایدار است
هوش مصنوعی: معانی و مفهومها بسیار زیاد و متنوع هستند، اما در میان این همه، یک مفهوم اصلی و ثابت وجود دارد که همواره پابرجا باقی میماند.
ز هیلاجت کنم روشن عیان باز
به بینی جوهر انجام و آغاز
هوش مصنوعی: از بلندی و ظرافت وجودت، روشن و آشکار میشوم، تا دوباره جوهر و ماهیت آغاز و پایان را ببینی.
جواهرنامهٔ عطّار بنگر
هزاران نافهٔ اسرار بنگر
هوش مصنوعی: به نگارش عطّار نگاهی بینداز و هزاران راز و حقیقت را مشاهده کن.
هزاران نافه در هر بیت پنهانست
که گویا جملگی در ذکر جانانست
هوش مصنوعی: در هر شعری هزاران راز و مفهوم نهفته است که به نظر میرسد همه آنها به یاد محبوب و معشوق اشاره دارند.
هزاران نافه میریزد ز یک حرف
سزد گر پر کنی از نافها ظرف
هوش مصنوعی: اگر از یک کلمه یا سخن نیک زیاد فایده برده و چیزهای خوب برایت حاصل شود، این نشان میدهد که ارزش آن کلمه بسیار بالاست. به عبارتی، با یک کلمه میتوان به اندازهی فراوانی بهرهمند شد.
زهی جوهر کجا جوهر شناسی
که باشد مر ورا حدّ و قیاسی
هوش مصنوعی: عجب گوهر باارزشی! چه کسی میتواند ارزش و عظمت او را درک کند که هیچ حدود و معیار ثابتی برای سنجش او وجود ندارد؟
که بشناسد جوهر را ز مهره
کسی باید که باشد طرفه شهره
هوش مصنوعی: کسی میتواند ارزش واقعی و جوهره یک چیز را درک کند که خود در میان افراد برجسته و معروف باشد.
در این اسرارهای پر جواهر
حقیقت میشود اسرار ظاهر
هوش مصنوعی: در این رازهای گرانبهایی که وجود دارد، واقعیت خود را در رازهای ظاهری نشان میدهد.
اگر دانا است ور نادانست در کار
همه مرگست بیشک آخر کار
هوش مصنوعی: اگر فردی دانا باشد یا نادان، در پایان همه چیز به مرگ ختم میشود و در نهایت، نتیجه کار همه یکسان است.
چه نادان و چه دانا بهر مرگست
همه تا عاقبت داند که مرگست
هوش مصنوعی: همه انسانها، چه کمدانش و چه با دانش، در نهایت به سرنوشت مرگ دچار خواهند شد و در آخر هر فردی حقیقت مرگ را خواهد شناخت.
حقیقت ترک کن تا زنده باشی
بذات جاودان ارزنده باشی
هوش مصنوعی: برای اینکه بتوانی زنده بمانی و بهه عنوان یک وجود ارزشمند در دنیا حس کنی، باید از حقایق آزاردهنده و منفی فاصله بگیری.
جهان را ترک گیر و پادشه شو
بنزد واصلان چون خاک ره شو
هوش مصنوعی: جهان را رها کن و به جمع افرادی که به حقیقت رسیدهاند بپیوند، و در برابر آنها humild و فروتن باش.
جهان را ترک کن تا شاه گردی
ز شاهی بعد از آن آگاه گردی
هوش مصنوعی: جهان را رها کن تا به مقام شاهی برسی و بعد از آن به حقیقت و واقعیتهای زندگی پی میبری.
تو ترک جمله کن کآنگاه شاهی
حقیقت برتر از خورشید و ماهی
هوش مصنوعی: زمانی که تو بر تمامی موجودات برتری، آن زمان است که حقیقتی وجود خواهد داشت که از خورشید و ماه نیز فراتر است.
تو ترک خویش کن عطّار اینجا
چو هستی صاحب اسرار اینجا
هوش مصنوعی: تو باید رها کنی وابستگیها و تعلقات خودت را، زیرا در اینجا کسی وجود دارد که دانش و آگاهی عمیق دارد.
تو ترک خویش کن عطّار اکنون
چو دیدی ذات اینجا بیچه و چون
هوش مصنوعی: اگر به حقیقت و ذات خود پی بردی، اکنون باید از خودخواهی و خودپسندی دوری کنی، مانند عطار که به عمق وجود در اینجا رسیده است.
تو ترک خویش کن گر دوست خواهی
برو صورت پرست از دوست خواهی
هوش مصنوعی: اگر به دوست خود علاقهمندی، خود را رها کن. اگر به دوست واقعی مینگری، به روی او نگاه کن.
سخن گفتی هم ازمغز و هم از پوست
شدی واقف چو دیدی جملگی او
هوش مصنوعی: شما در مورد عمق و سطح یک موضوع صحبت کردی و وقتی همه چیز را دیدی، به خوبی به آن پی بردی.
ز دنیا بهرهٔ تو بود گفتار
که راندی نکتههای سرّ اسرار
هوش مصنوعی: از دنیای خود بهرهای بردی که نکات پنهان و عمیق را بیان کردی.