بخش ۴۲ - در صفات جام عشق فرماید
بده جامی از آن جام سرانجام
پس آنگه مست شو تا بشکنم جام
بده جامی که هشیارم دگر بار
که گردم مست چون یارم دگر بار
بده جامی که اصلم رخ نموداست
مکن هستم که وصلم رخ نموداست
بده جامی که جانان باز دیدم
از این دیدار او را باز دیدم
بده جامی که جانان آشکار است
مرا با دید او اینجا چکار است
بده جامی که جانانست پیدا
مرا با خویشتن کرد است یکتا
بده جامی دگر ما را تو ساقی
که تا مانم ز اصل دوست باقی
بده جامی که جانم گشت جانان
حقیقت رفت در دلدار پنهان
بده جامی که خود مست الستم
ولی ایجایگه من نیمه مستم
بیک ره مست کن ساقی مرا هان
از این بود وجودم هان تو برهان
بیک ره مست کن تا وارهم من
در اینجاگه کنون دادی و هم من
بیک ره مست کن بود وجودم
که رخ دلدار در مستی نمودم
ز مستی من بگفتم رازها فاش
بدانستم در اینجا راز نقّاش
من اینجا دیدهام جان و جهانم
شده از روی او کشف عیانم
من اینجا دیدهام دلدار خود باز
کنونم رشته من از نیک و بد باز
من اینجا دیدهام آن جان جانها
از او بشنیدهام شرح و بیانها
من او را دیدهام در خویشتن جان
حقیقت او من و من او یقین دان
من او را دیدهام در خویشتن دل
از او مقصود من کل گشته حاصل
من او رادیدهام عین صفائی
چه سود آخر که دارد بیوفائی
چنانش یافتم اینجایگه من
درون جان چون خورشید است روشن
چنانش یافتم اینجایگه دید
که در یکی از اویم عین توحید
چنانش یافتم در آخر کار
که پرده برگرفت از رخ بیکبار
چنانش یافتم درجان حقیقت
که پیدا است و هم پنهان حقیقت
چنانش یافتم اندر یکی من
که جمله اوست دیدم بیشکی من
منم با او و او با من یکی بین
مرا او بین و او من بیشکی بین
یکی بین همچو من تا این بدانی
حقیقت اوست اینجا در نهانی
یکی بین همچو من در عشق اینجا
که تا در یک یکی گردی مصفّا
یکی بین همچو من گر راز دانی
که از یکی نمودش بازدانی
یکی بین همچو من احوال مشو هان
چو پرگاری بسر چندین مدو هان
تو همچون نقطه و پرگار هستی
که درگردش خود اندر خویش بستی
تو گر این سر بدانی آخر کار
حقیقت نقطهٔ و عین پرگار
تو گراین سر بدانی هر دوئی تو
یکی بین و مبین در خوددوئی تو
از او او باز بین پرگار مردان
که چون نقطه نهاده گشت گردان
سر نقطه ز اوّل می نگهدار
که چون دیگر نگشت از عین پرگار
زبالا سوی شیب آمد فرازش
دگر هم سوی بالا رفت بازش
چو گشت آن نیمه یک نیم دگر او
ز شیب افتاده باشد بر زبر او
دگر نیم دگر چون گشت دربند
بآن سر در رسید و گشت پیوند
یکی شد اوّلش با آخر اینجا
یقین پرگار شد بر ظاهر اینجا
پس آنگه اوّل و آخر یکی شد
چو بینی اوّل و آخر یکی بُد
نظر کن دائره بنگر سراسر
طلب کن بعد از آن اینجایگه در
بدان اوّل چو نقطه مینهادی
سر پرگار اینجاگه گشادی
کجا بد اوّل پرگار گردان
ز اصل اوّلش اینجا یقین دان
ز اوّل باز دان آنگاه آخر
که اسرارت شود مر جمله ظاهر
ز اوّل بازدان و آخرین یاب
توئی نقطه یقین عین الیقین یاب
اگر اوّل بدانی تا چه کردی
مسافت کن که آنگه ذات فردی
اگر اوّل بدانی آخرینت
شود روشن عیان عین الیقینت
اگر اوّل بدانی واصلی تو
وگرنه بیشکی بیحاصلی تو
اگر اوّل بدانی آخر راز
ترا این در شود اینجایگه باز
اگر اوّل بدانی بیشکی تو
که پرگار است ونقطه بیشکی تو
رهائی یابی از این چرخ گردان
یکی گردان رخ از این سر مگردان
چو پرگاری و نقطه زاده آمد
ترا پرگار خود بنهاده آمد
تو با خود عشقبازی کردی ای یار
شدی هم نقطه و هم عین پرگار
اگر اوّل ترا شد منکشف راز
بدیدی هم ز خود انجام و آغاز
توئی پرگار و نقطه دل نگهدار
که پرگار است صورت کرده اظهار
بگرد نقطه و دل گشته گردان
از اصل اوّلش اینجا یقین دان
چنان ماندست اینجا نقطه بیچون
ولی پرگار میگردد ز بیرون
چنان ماندست اینجاگاه پرگار
که در خود هست او گردان برفتار
چنان ماندست نقطه باز در خویش
که تا دیدست آن آغاز در خویش
چنان ماندست اینجا نقطهٔ دل
که تا چون برگشاید راز مشکل
چنان ماندست اینجا نقطهٔ جان
که پرگارست اندر هر دو گردان
در این پرگار صورت کن نظر تو
اگر هستی ز بودش با خبر تو
ولیکن نقطه در وی محو ماند
بدانم تا که این مرموز داند
یکی گردید هر دو در خرابی
خرابی یاب تا این سر بیابی
یکی گردید در یکتای بیچون
نخواهد ماند آخر نقش گردون
شود آخر خراب این نقش پرگار
فروماند ابی تو او ز رفتار
ابی تو هیچ دان کاین جمله فانی است
ترا گفتم من این راز نهانی است
ابی تو هیچ دان اینجایقین دان
که چیزی می نماند جز که جانان
بجز جانان نخواهد ماند آخر
ترا اینجا نخواهد ماند ظاهر
بجز جانان نبینی آخر کار
بجز جانان نماند لیس فی الدّار
بجر جانان نخواهد ماند در دید
خوشا آنکس کزین معنی نگردید
بجز جانان نخواهد ماند پیدا
که اوزانم ز بود خویش یکتا
بود باقی به جز او جمله هیچست
که میدانم که نقش هیچ هیچست
اگر مرد رهی میبین و مینوش
تو جام عشق چون حلّاج مینوش
چو گردانست در گرد تو پرگار
حقیقت نقطه را اینجا نگهدار
ز نقطه مگذر و میباش ساکن
که تا چون انبیا باشی تو ایمن
ز نقطه مگذر و پرگار میبین
همه ذرّات را در کار میبین
ز نقطه مگر و پرگار دریاب
وز این هر دو نمود یار دریاب
نموداوست این هر دو حقیقت
کز این هر دو بیابی دید دیدت
نمود اوست این هر دو جهانست
یکی کونست و دیگر مر مکانست
نمود اوست اینجاگه مکان بین
یقین در کون سرّ او عیان بین
از این هر دو نمودار خدائی
مکن گر عاشقی اینجا جدائی
از این هر دو نمود سرّ جانان
دمادم بین هزاران سرّ پنهان
از این هر دو نمود لایزالش
نظر میکن تجلّی جلالش
از این هر دو نمودار یقین باز
یکی انجام دان و دیگر آغاز
توئی هر دو در اینجاگه بدانی
که هم در هر دو پیدا و نهانی
توئی این هر دو کاینجا اصل هستی
ولیکن هم بلند و عین پستی
توئی این هر دو کاندر آخر کار
ترا کلّی عیان آید پدیدار
نمود هر دو از بهر تو پیداست
که این هر دو یقین در جوهر لاست
تو از آن اصل وصل خویش دریاب
یقین از جمله اصل خویش دریاب
وجودت از همه اشیات پیداست
ولیکن جان و دل از جوهر لاست
ز لامگذر که کس از لا نرفتست
بجز الاّ کسی الّا نرفتست
ز لا مگذر اگر اسرار بینی
تو از لا نقطه و پرگار بینی
ز لا هم نقطه و پرگار بشناس
ز بعد آن نمود یار بشناس
ز لا هم نقطه بین و عین پرگار
حقیقت لا نظر کن جوهر یار
که میداند که سرّ لا چگونست
اگرچه هم درون و هم برونست
که میداند که سرّ لاست در ما
شده اینجایگه دانا و بینا
که میداند که لا خود راست تحقیق
دهد آن را که خواهد عین توفیق
نمود لا هر آنکو یافت از لا
چو منصور آمد اندر عشق پیدا
نمود لا اگر رویت نماید
ترا از بود خود کلّی رُباید
مرو زنهار اندر لا تو زنهار
وگرنه کل شوی تو ناپدیدار
مرو در لا و گر خواهی شدن تو
حقیقت لا نه لا خواهی بدن تو
مرا در لا تو چون منصور الحق
وگرنه دم زنی کل در اناالحق
براه شرع رو چون آخرت لا است
که راه شرع بیشک دید پیدا است
براه شرع رو زنهار عطّار
وگرنه کل شوی تو ناپدیدار
براه شرع رو عطّار زنهار
چکارت این زمان با لاست چون یار
براه شرع رو پیداست دیدت
حقیقت با تو در گفت وشنیدست
براه شرع رو تا آخر ای دوست
ترا مغز است بنموده عیان پوست
دم آندم بدم با خویشتن تو
از او اینجا درون جان و تن تو
اگرچه اصل تو از لاست موجود
ولی کار است با دیدار معبود
نماید روی اندر آخر کار
ترا کلّی عیان آید بدیدار
که محو جاودان گردی ز بودت
فنا گردد بیکباره نمودت
تو تا در صورتی مر صاحب دل
نداند مر ترا اینجای واصل
تو تادر صورتی مر صاحب جان
ترا اینجا بداند جمله جانان
تو اندر صورتی در یاب مطلق
تو باشی در نمودجملگی حق
تو تا در صورتی و عین آیات
کجا باشی حقیقت بیشکی ذات
تو تا در صورتی و مانده درخویش
کجا هرگز رود این پرده از پیش
تو تادرصورتی ای مانده غافل
کجا دریابی این مقصود حاصل
تو تا در صورتی درماندهٔ تو
چو حلقه بر دری درماندهٔ تو
تو تا در صورتی کی گردی اللّه
ز صورت بگذر و بنگر هواللّه
همه گفتار تو از بهر صورت
بدینجاگه حقیقت در حضورت
چو کردی در وصالش آخر کار
نمودی مر مرا اعیان دیدار
دل وجان نیز واصل نیز گردی
دوئی نیست و حقیتق عین فردی
کنونت اندر اینجا راز جانان
که آخر جان و دل آغاز جانان
فنا را آخر کارت یقین است
که جان و دل حقیقت پیش بین است
فنا خواه و فنا یاب و فنا جوی
سخن پیوسته در عین فنا گوی
فنا آخر بقای تست اینجا
که راحت در فنای تست اینجا
فنا اصل است اندر آخر کار
که پرده برفتد از کل بیکبار
چو میدانم که در آخر فنایست
مرا دیدار کل عین بقایست
چو میدانم که خواهم شد فنا من
بیابم در فنا دید بقا من
چرا چندین سخن میبایدم گفت
که آخر در فنا میبایدم خفت
نشیب خاک اینجا هم فنایست
ازل را با ابد دید خدایست
در اینجا بازیابم اصل کل باز
در اینجا مینبینم اصل کل باز
من این را اختیار خویش دیدم
که آن اسرار کل از پیش دیدم
وصال کل بود اندر دل خاک
مرا اینجا شوم از جزو و کل پاک
وصال اندر دل خاکست جانان
که اینجا جوهر پاکست جانان
ووصالم در دل خاکست تحقیق
که در اینجا بیابم عین توفیق
وصالم در دل خاکست تنها
در اینجاگه نمایم جمله تنها
وصالم در دل خاکست دیدار
که اینجا میشوم من ناپدیدار
وصالم در دل خاکست آخر
که دیدارم شود اینجای ظاهر
وصالم در دل خاکست و در ذات
حقیقت محو گردد جمله ذرّات
وصالم محو فی اللّه است مانده
که اینجا حسرت وآهست مانده
اگرچه وصل اینجا نیز هم هست
ولکین وصل خود اینجا دهد دست
اگرچه هست اینجا وصل جانان
ولیکن اندر اینجا اصل جانان
نهانم باز در محو حقیقت
چنین گفتست تفسیر شریعت
همه اینجاست حاصل آخر ای دوست
مرا بیرون براز دیدار این پوست
خوشا آنکس کز این عالم گذر کرد
بشد زینجایگه در حضرت فرد
خوشا آنکس کز این عالم فنا شد
از این خانه بدان سوی بقا شد
خوشا آنکس کز این عالم بیکبار
وجودش در حقیقت ناپدیدار
برفت از خویش و در جانان یقین یافت
در اینجاگاه کل عین الیقین یافت
برست از خویش وانگه دید جانان
ز دید خویش شد یکباره پنهان
چه خواهی کرد این دنیای غدّار
که اندر وی بماندستی گرفتار
چه خواهی کرد این گلخن تو ای دوست
طلب کن گلشن جان کین نه نیکوست
چه خواهی گلخنی پر دود و آتش
کجا گه چیستی تو اندر او خوش
چه خواهی گلخنی پر از نجاست
عجب نگرفت خوش اینجا حواست
تو اصل گلخنی نه عین تقوی
که تا یابی در او دیدار مولی
رها کن بگذر از این گلخن اینجا
نظر کن بیشکی آن گلشن آنجا
تو درگلخن ندیدی گلشن جان
از اینرا ماندهٔ افگار و حیران
درونت گلشن و تو گلخنی آی
بمانده در تف ما و منی آی
اگر آن گلشن اینجا باز یابی
از این گلخن سوی گلشن شتابی
رها کن گلخن دنیا چو مردان
رخ خود را از این گلخن بگردان
رها کن گلخن دنیا چو عطّار
که تا آن گلشنت آید پدیدار
اگرچه این بیان گفتیم مطلق
مرا افتاد ز آنجا کار با حق
مرا مقصود حقّ است از میانه
وگرنه این همه دانم فسانه
مرا مقصود حقّست و نه باطل
که مقصود از حقم آید بحاصل
مرا مقصود جانانست یارم
وگرنه با چنین گلخن چکارم
مرا مقصود جانانست و دیدار
که دروی گردم اینجا ناپدیدار
مرا مقصود جانانست بیچون
که تا اینجا نمایم من دگرگون
مرا مقصود جانانست حاصل
شد و ازوی شده من جمله واصل
مرا مقصود جانانست دریاب
اگر مرد رهی چون من خبریاب
مرا مقصود جانانست اینجا
که در خویشم کند بیخویش و یکتا
مرا مقصود جانانست بیشک
که در من او شوم از دید او یک
مرا اینست مقصود از جهانم
که این باشد همیشه زو عیانم
مرا اینست مقصود و دگر هیچ
که اینجا مینداند بی بصر هیچ
چو خورشید است پیدا عین دیدار
ولی ذرّه در او شد ناپدیدار
بقا آن دانم اینجاگه بیابم
چو ذرّه سوی خورشیدم شتابم
بقا آن دانم و اینجاست رازم
سر و جان پیش یار خود ببازم
بقا اینجاست در عین فنا باز
ولیکن در فنا بنگر بقا باز
بقا اینجاست در عین حقیقت
اگر می بازبینی در شریعت
بقا اینجاست گر از سالکانی
سزد کاین نکتهها را باز دانی
بقا اینجاست بنگر در بقایت
که خودخواهد بدن آخر فنایت
بقا اینجاست بنگر حضرت کل
که همچون من رسی در قربت کل
بقا اینجاست گر دانی در اسرار
وجودت از میانه کل تو بردار
ترا اینجاست مردان حقیقت
بقا را یافتنداندر شریعت
بقا اینجا بجوی و جاودان شو
تو چون عطّار بی نام و نشان شو
بقا اینجاست میجوئی بقایت
بقا اینجاست میجوئی لقایت
بقا اینجاست اگر فانی بباشی
بقای کل در اینجاگه تو باشی
بقا اینجاست بنگر در بقا تو
بقا با تست بنگر در لقا تو
بقا با تست میجوئی ز هر دید
نیاید راست این معنی ز تقلید
بقا با تست گرچه در فنائی
درآخر آن زمان کلّی بقائی
بقا آمد فنا نزدیک عشّاق
که تااندر فنا گشتند کل طاق
بقا آمد فنا نزدیک مردان
فنا گشتند ودیدند اصل جانان
بقا آمد فنا نزدیک ذرّات
از آن گشتند محو عین ذرّات
بقا آمد فنا در آخر ای دوست
بقا دان مغز و آنگاهی فنا پوست
تو ای عطّار آخر از چه رازی
که در سرّ بقایت عشقبازی
ترا این عشقبازی از کجایست
که معنیّت چنین بی منتهایست
ترا این عشقبازی از کجا خواست
که از عشق تو اندر دهر غوغاست
کمال عشق تو عین فنایست
فنایست عاقبت دید بقایست
کمال عشق تو نزدیک جانست
که جانت بیشکی اسرار دانست
کمال عشق تو اندر یکی بود
که چندینی عجایب روی بنمود
تو گفتی نی همه او گفت اینجا
دُرِ اسرار کل او سُفت اینجا
تو گفتی نی همه او گفت از خویش
حجاب خویشتن برداشت از پیش
تو گفتی نی همه او گفت در دل
که تا مقصود او گردد بحاصل
تو گفتی نی همه او گفت در جان
ترا بنمود روی خویش اعیان
اگر مرد شهی منگر در این راه
حقیقت اندر اینجا جز رخ شاه
اگر مرد رهی خود شاه با تست
حقیقت این دل آگاه با تست
دلت آگاه و جان آگاه مانده
در آخر کل عیان شاه مانده
دلت آگاه وجان آگاه گشته
حقیقت هر دو دید شاه گشته
دلت آگاه وجان آگاه از این راز
که پرده گشته از رخسار شه باز
دلت آگاه و جان آگه چه جوئی
چو دانستی دگر چندین چه جوئی
دلت آگاه شد از جان جان نیز
در اینجا یافته جانان عیان نیز
دلت آگاه شد از جان جانان
درون دل وطن کردست اعیان
شد این سرّ بر تو سرّ راز منصور
دم کل زن کنون تا نفخهٔ صور
چرا چندین سخن گوئی حقیقت
چو پیدا شد نموددید دیدت
وصال یار داری در عیان تو
بدیدی کام اینجا رایگان تو
وصال یار دیدی هم در اینجا
شدی در جزو و کل امروز پیدا
جدائی نیست اکنون و یکی آی
حقیقت در جدائی بیشکی آی
بر جانان چنان مشهور امروز
شدستی در صفات سرّ پیروز
جدائی شد خدائی گشت پیدا
تو هم دانائی اینجاگاه و بینا
کنون هستی ولیکن درحقیقت
فرومگذار یک لحظه شریعت
فرو مگذار یک دم دید جانان
همیشه باش در توحید جانان
فرو مگذار یک دم سرّ مطلق
چو پیر خویشتن میزن اناالحق
چو پیر خویشتن امروز رازی
که ازخلق جهان تو بی نیازی
چو پیر خویشتن امروز هستی
ولی میکن تو همچون پیر مستی
بعزبت خود بخود میگوی این راز
حجاب خود تو از صورت برانداز
بعزّت خود بخود عین الیقین باش
ز سرّ ذات خود را پیش بین باش
دمی از عشق خالی نیستی هان
که اندر عشق گوئی نصّ و برهان
از آن بر جملهٔ عشّاق میری
که هر دم پیش از مردن بمیری
از آن بر جملهٔ عشّاق شاهی
که صیتت رفته از مه تا بماهی
از آن بر جملهٔ عشّاق سرور
شده کامروز هستی پیرو رهبر
از آن امروز در هردوجهانی
که هم کونی و هم عین مکانی
از آن امروز این سر یافتستی
که سوی جزو و کل بشتافتستی
از آن امروز ذاتی در همه تو
که افکندی در اینجا دمدمه تو
از آن امروز پیر راز بینی
که هستی بیگمان و در یقینی
از آن امروز منصوری تو در ذات
که هستی جان بلی در جمله ذرّات
ندید است این زمان چون تو زمانه
که هستی بیشکی از حق یگانه
یگانه هستی امّا میندانند
بدانند این زمان کاین را بخوانند
اگرچه از خودی امروز پیدا
حقیقت محو شد در جان جانها
تو باشی هیچ دیگر نیست اینجا
چو میدانی که کل یکیست اینجا
حقیقت وصل هست و اصل دیدی
ابا صورت بکام دل رسیدی
ز صورت جمله معنیت بدید است
ولی معنی ز صورت ناپدید است
زهی معنی بی پایان اسرار
که شد فاش از نمود سر دلدار
مرا دلدار هست امروز ساقی
که خواهد بود ما را یار باقی
چنان مستم از اویش بی می خم
که از مستی شدی در جزو و کل گم
چنان مستم من اندر آخر کار
که کردم پرده پاره من بیکبار
چنان مستم من از امروز از دوست
که شد مغزم حقیقت جملگی پوست
چنان مستم که هستم در یقین او
چو او اینجاست ما را گفت و هم گو
چنان مستم که جمله یار دیدم
یکی اندر یکی دلدار دیدم
چنان مستم که هستم در اناالحق
همی گویم دمادم من اناالحق
اناالحق میزنددلدار خود را
یقین یکیست بیشک نیک و بد را
اناالحق میزند اندر مکان یار
که خود میبیند اندر عین دلدار
اناالحق میزند اندر حقیقت
که پیدا کرده از دیدش شریعت
اناالحق میزند جانان که خویشست
نهاده دید خویشش جمله پیشست
اناالحق میزند کو خویش دیدست
ابا خود باز در گفت و شنیدست
اناالحق میزند بیچون در اینا
که در آخر بریزد خون در اینجا
مرا تحقیق اندرآخر آن ماه
که از سرّ ویم امروز آگاه
چو شرع او بگفتم در حقیقت
بخواهد کشتنم بهر شریعت
بحکم شرع یارم کُشت آخر
مرا تا کل شود اسرار ظاهر
بحکم شرع خواهد کُشت دلدار
مرا تا در یکی گردم نمودار
بحکم شرع خواهد کشتنم دوست
که تا بیرون شوم چون مغز از پوست
بحکم شرع خواهد کشتنم شاه
که تا کلّی شوم از شاه آگاه
چو شرع او بگفتم در حقیقت
بخواهد کشتنم بهر شریعت
بکش جانا که رازت گفتهام من
دُرِ اسرار اینجا سُفتهام من
بکش جانا که گفتم بیشکی راز
نمودم سالکت انجام و آغاز
بکش جانا که گفتم راز اینجا
بگفتم راز تو سرباز اینجا
چو رازت کردم اینجا آشکاره
بکن در عشقم اینجا پاره پاره
چو رازت گفتم از جان درگذشتم
بساط عقل اینجا در نوشتم
کنون اینجا چه غم دارم ز کشتن
نخواهم یک دم از دیدت گذشتن
سر و جان زان تست و می ندانم
یقین اکنون که چیزی پایدارم
سر و جان زان تست و من نمودار
چه غم دارم کنون گر تو بردار
کنی من بندهام تو شاه جانی
مرا دایم تو جان جاودانی
هر آنکو کشتهٔ عشق تو آید
اناالحق بی سر اینجاگه نماید
هر آنکو کشتهٔ عشق تو شد شاه
برش موئی بود از چاه تا ماه
هر آنکو کشتهٔ عشقست چو منصور
برش موئی بود نورٌ علی نور
هر آنکو کشته شد از عشق رویت
یکی بیند سراسر گفتگویت
هر آنکو کشتهٔ عشق است از جان
حیات جاودانی یافت اعیان
منم امروز دست از جان فشانده
صفات عشق تو هر لحظه خوانده
بموئی نیستم من اندر این سر
که اسرار تو کردم جمله ظاهر
بموی اندر این سر نیستم من
که اسرار تو کردم جمله روشن
توی جز تو که است آخر بگویم
که تاکم گردد اینجا گفتگویم
همه از بهر تست اینجای گفتار
که میگویم دمادم سرّ اسرار
چو از بهر تو گفتار است اینجا
از آن عطّار بیزار است اینجا
ز خود کاینجا توئی و آنجای هم تو
نمائی رازهایت دمبدم تو
که میداند ترا تا خود چه چیزی
که هستی قلبی و چون جان عزیزی
که داند تا تو خوداینجا که ای دوست
حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست
بهر چیزی که دیدم در زمانه
رخ خوب تو دیدم در میانه
بهر چیزی که من کردم نگاهی
رخ تو دیدم از مه تا بماهی
بجز تو نیست ای ذات همه تو
یقین دانم که ذرّات همه تو
توئی چیز دگر اینجا نبینم
که از تو بیگمان اندر یقینم
توئی جز تو ندارم هیچ دلدار
تو هستی جوهر و هم خود خریدار
تو هستی عاشق و معشوق ای دوست
حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست
تو هستی عاشق و معشوق در ذات
طلبکار تو اینجا جمله ذرّات
دمی وصلی تو بنمائی در این سر
که نی اندازی اینجاگه یقین سرّ
همه عشّاق را در خون ودر خاک
فکندی تا شدند از اصل تو پاک
همه عشّاق حیرانند اینجا
بجزدیدت نمیدانند اینجا
همه عشّاق اینجا کشته کردی
میان خاک و خون آغشته کردی
نداند هیچکس عشق تو جز خویش
که عشق ذات خود دیدی تو از پیش
قلم راندی ز حکم یفعل اللّه
ز سر خویش هستی جان آگاه
قلم راندی کنون بر من در اینجا
که بگشادم ز دیدت در در اینجا
ز عشق ذات کار خویش کرده
همه ذرّات را در پیش کرده
ندارد او به جز عشقت کناره
همه در جوهر بحرت نظاره
بجز روی تو هر جائی ندیدند
همه در پیش رویت ناپدیدند
تو پیدا این چنین پنهان چه داری
از آن کز ذات خود خود را بداری
تو پیدا این چنین پنهان چرائی
از آن کز ذات خود بی منتهائی
بسی از خویش بنموده در اسرار
همه پیدا شدم در عین دیدار
کجا دانم در اینجا شرح آن داد
ولی پیش رخت خواهیم جان داد
گمان عشق تو منصور دیدست
کنون اندر کمالت ناپدیدست
تو شد کلّی ز عشق ناز سرباز
یکی در کوی عشقت گشته سرباز
تو شد وز تو اناالحق گفت اینجا
دُرِ اسرار تو او سُفت اینجا
تو شد وز تو اناالحق گفت در دید
یکی شد در عیان سرّ توحید
تو شد وز تو اناالحق زد حقیقت
بیکباره فنا شد از طبیعت
طبیعت هم توئی اندر زمانه
حقیقت جوهری بهر نشانه
در این عالم نمودستی تو از خویش
وزان جانها تو کردستی بسی ریش
ز بهر دید خود این جوهر پاک
نموداری نمودی در کف خاک
کف خاک این شرف دیدست جانا
که تو امروز در اوئی هویدا
کف خاک این شرف در جاودان یافت
که از تو نقش خود او بی نشان یافت
کف خاک از تو اینجا یافت مقصود
که دارد دید تو اینجای معبود
کف خاک این همه دیدار دارد
که اینجا از توکل اسرار دارد
کف خاک این همه دیدار بنمود
ز تو این جملگی اسرار بنمود
کف خاکست این دم جسم عطّار
توئی اینجا ورا گشته نمودار
کف خاکست این دم در میانه
ز تو دیده وصال جاودانه
کف خاکست اینجا راز دیده
جمال رویت اینجا باز دیده
کف خاکست بادی در میانش
توئی اینجایگه مرجان جانش
کف خاکم بتو دیدم رخ تو
شنفته هم ز تو خود پاسخ تو
کف خاکم بتو دیده جمالت
رسیده هم ز تو اندر وصالت
کف خاکم بتو پیدا شده باز
ز تو دیده حقیقت جملهٔ راز
کف خاکم زبانی در دهانم
حقیقت نور دل هم جسم و جانم
کف خاکم ولی اندر درونم
تو بودی و تو باشی رهنمونم
کف خاکم حقیقت هم تو جانی
که گفتی از نمود خود معانی
کف خاکم تو هستی عقل و ادراک
دگر او گه کجا یابد کف خاک
کف خاکم حقیقت هر چه هستم
که از دیدار و رخسار تو مستم
تو میبینم از آنم عین گفتار
نموده از تو چندین سرّ اسرار
جهان از روی تو حیران بماندست
فلک هم نیز سرگردان بماندست
جهان از روی تو پر شور و شوقست
مر از روی تو هر لحظه ذوقست
نداری اوّل و آخر چگویم
از این باطن عیان ظاهر چه جویم
توئی اینجا و آنجاهم تو باشی
مرا هر جایگه همدم تو باشی
دل عطّار از تو شادمانست
برون از کون و در عین مکانست
دل عطّار از تو در وصالست
توئی امروز با تو در جلالست
بتو میبیند اکنون آفرینش
توئی او را یقین در عین بینش
بتو میبیند اینجا عین هستی
که در ذرّات او واقف شدستی
تو اکنون واقفی بر کلّ اسرار
ولی رسمی است اینجاگاه عطّار
تو اکنون واقفی و راز دانی
که خود انجام و خود آغاز دانی
تو اکنون واقفی در هر چه دیدی
کمال خویش دیدی در رسیدی
ز دید هستی خود بر خودی تو
یکی دیدی ابی نیک و بدی تو
قلم در قدرت بیچون تو راندی
حقیقت نقطه بر کاغذ نشاندی
تو پرگاری و هم نقطه ز آغاز
خوداینجا خود بخود اوئی خبر باز
خبرداری و از اسرار خویشی
که اینجا نقطه و پرگار خویشی
ندیدی غیر این جاگه به جز خویش
ولکین پردهٔ انداخته پیش
ندیدی غیر خود اندر صفاتت
شناسا خود شوی بر کلّ ذاتت
ندیدی غیر خود در جان و در دل
خودی اینجایگه ای دوست واصل
توئی جز تو نمیبینم یکی من
که جز تو نیستی خود بیشکی من
ندارم جز تو میدانی حقیقت
که گفتم با تو هم از دید دیدت
صفاتت این همه بنموده اینجا
وصالت عشق در بگشوده اینجا
صفاتت این همه بنموده در دید
دل و جانم ز یکی برنگردید
ترا میبینم اندر پرده اینجا
که دیدت باز پی گم کرده اینجا
چرا خود گم نمودی در نمودار
کنون مر پردهٔ عزّت تو بردار
چو وصل تو هم از خویشست دانم
ز وصلت گویم و در وصل رانم
جواهرنامهٔ تو هر زمانی
که گفتستم من از هر داستانی
ز وصل تو چو جمله من تو دیدم
ز دید تو بدید خود رسیدم
جواهرنامه را هر کو بدیدست
همه از سوی تو جانان رسیدست
بتو دیدار تو هم یافتم باز
ز تو در سوی تو بشتافتم باز
بسی میجستم از دیدار تو دوست
ترا تا مغز گردی و مرا پوست
ز وصلت آن چنانم کان تو دانی
بکن با من تو جانی و تو دانی
تو دانی گرچه من دانستهام راز
مرا سر زود هان از تن بینداز
بجز این صورتم چیز دگر نیست
ترا افتاده جز بر خاک در نیست
سوی خاک درت افتاده خوارست
حقیقت وصلت اینجا پایدارست
اگرچه سرفرازم کردهٔ تو
ز تو هم عین رازم کردهٔ تو
مراگفتی همهٔ اسرار جانان
نمودستم در این گفتار جانان
منم آب و توئی خورشید اینجا
بتو دارم همه امّید اینجا
منم آب و تو خورشیدی فتاده
حقیقت نور خود بر من گشاده
توئی اینجا یقین نور جلالم
من اینجا ازتو در عین جلالم
جمالت را جمالت یافته باز
خبردار است از انجام و آغاز
خبردارم در اینجا از نمودت
که دارم من درون جمله بودت
نمود تو منم افتاده در خاک
کنون بفشانده دستی ز خود پاک
همه از تو بتو اینجا نمودار
شده الاّ منم کل صاحب اسرار
منم هم من توئی اسرار گفته
تو دیداری کل از دیدار گفته
منم هم من توئی جان و جهانم
تو میگوئی که من چیزی ندانم
ز دانائیّ تو لافی ز دستم
که از دیدار تو واله شدستم
ز دانائی تو اینجا خبردار
شدم بنمودمت با جمله گفتار
دلم بربودی اوّل باز دادی
درم بستی و آخر برگشادی
چنانم جان یقین کردی بخود گم
که همچون قطرهٔ در عین قلزم
من این دم با تو و گمگشته در تو
بساط نیستی بنوشته در تو
به هستی تو اینجا مست گشتم
دگر درخاک راهت پست گشتم
دگر از نیستی هستی نمودی
ز دستانت بسی دستان نمودی
ز هستی تو جانا در خروشم
چو دیگی در برت تا چند جوشم
ز هستی تو اینجا نیست گشتم
چو در جمله توئی یکیست گشتم
عیان تو شدم امّا نهانی
ز دریای غمت در بی نشانی
تو درجمله ظهوری در بطونی
گرفته هم درون و هم برونی
ولی خود را تو میدانی خود و خویش
که صورت این زمان برداشت از پیش
توئی این دم که هم جانی و همدم
حقیقت راز میگوئی دمادم
اگر خواهی بیک ساعت برانی
وگر خواهی به یک لحظه بخوانی
کنون چون خواندهٔ دیگر مرانم
ولیکن از نشان گر بی نشانم
نشانم هم ز تست و گاهگاهی
در این عین نشان در تو نگاهی
کنم تا زانکه کل اصلت بیابم
همی خواهم که کل وصلت بیابم
یقین دانم که میبینم ترااصل
ز دید وصل تو میبایدم وصل
وصال از دیدن روی تو دیدم
حقیقت وصل در کوی تو دیدم
من اندر کوی تو دیده وبالم
ولی آخر ز تو عین وصالم
وصال من ز دید تست جانا
که گردی با خودم در وصل یکتا
وصال من اباتست و دگر نه
توئی با جمله و کس را خبر نه
خبر میکن تو جانانم ز ذرّات
که تا کلّی رسد جانم در این ذات
نداند هیچکس مر عشقبازی
ترا تا چند زینسان عشقبازی
نداند هیچکس نشناخت رویت
همه ذرّات اندر گفتگویت
همه با تو تو با جمله در آواز
همی گوئی حقیقت هر بیان باز
همه با تو تو با جمله سخنگوی
ترا افتاده اندر جستن و جوی
همه با تو تو با کل درمیانی
حقیقت جانی و هم جان جانی
که داند بود تو از اوّل کار
که چون اینجا شدی از خود پدیدار
که داند بود تو اینجا بتحقیق
مگو آنکو خودت بخشی تو توفیق
حقیقت برتر از حدّ و قیاسی
تو بود خویشتن هم خود شناسی
تو بود خود یقین از بود دیدی
کنون در مرکز اصلی رسیدی
تو بود خویش دانستی یقین باز
که اینجاگه شدی در خود سرافراز
تو بود خویش دانستی بتحقیق
هم ازدید تو خواهد بود توفیق
تو بود خویشتن دانی حقیقت
کمالت یافتی عین شریعت
از اوّل تا بآخر راز دیدی
که خود را هم زخود می باز دیدی
تو بود خود یقین از بود دیدی
که خود بودی و خود معبود دیدی
تو بود خویش دانستی و کس نه
یکی اندر یکی در پیش و پس نه
از اوّل تا بآخر در نمودی
ز بهر ذات خویش اندر سجودی
از اوّل تا بآخر در یکی باز
نمودی هر چه بودی بیشکی باز
ز اوّل تا بآخر شاه هستی
که از بود خودت آگاه هستی
دوئی برداشتی در نیستی دوست
یکی میبینم این دم مغز با پوست
دوئی برداشتی و راز گفتی
نمود جوهر خود بازگفتی
بخود اسرار خود جانان در اینجا
که در بود خودم در عشق یکتا
ز خود گفتیّ و از خود بشنویدی
جمال خویش را هم خود بدیدی
نمیدانم دگر تا من چگویم
تو اینجا با منی دیگر چه جویم
تو اینجا با منی من با تو دمساز
ز تو بشنفته گفته هم بتو باز
ز تو بشنفتهام هم با تو گفته
منم این جوهر اسرار سُفته
ز بهر عاشقانت جان فشانم
اگرچه جز یکی دیدت ندانم
منم واقف شده از تو خبردار
تونیز از من من از تو هم خبردار
منم واقف شده از دید دیدت
بسی گفتیم از گفت و شنیدت
منم واقف شده تو واقف من
حقیقت در بطونی واصف من
چگویم وصف تو خود وصف کردی
که بیشک در همه جائی و فردی
چگویم وصف تو وصفت ندانم
وگر دانم ندانم تا چه خوانم
ندانم وصف تو کردن من از دل
که جانی و شده درجان تو حاصل
ندانم وصف تو ای واصف کل
توئی بیشک حقیقت حاصل کل
چنان حیران و مدهوشند و خاموش
از آن جامی که کردند در ازل نوش
چنان افتادهاند حیران شده پاک
که بر سر کردهاند از سوی تو خاک
ز شوقت در یکی خاکند و خونند
حقیقت هم درون و هم برونند
اگرچه وصف انسانست بسیار
توئی مر جمله را درمان و هم یار
تو یاری هیچ دیگر نیست دانم
که بودت در همه یکیست دانم
ز هم از جمله خود را گم نموده
نموده خویشتن هم خود ربوده
کمال ذات تو منصور دانست
وگرنه که در اینجاگه توانست
کمال ذات تو هر دو جهان است
شده پیدا و ذات تو نهانست
نهانی وشده پیدا زدیدار
حقیقت مطلّع بر لیس فی الدّار
نه اوّل دارنه آخر تو از دید
توئی اینجایگه در عین توحید
تو دانی اندر این صورت رخ خود
نموده گفته اینجا پاسخ خود
تو دانی اندر این صورت نهانی
که میگویم مها اسرار جانی
توئی همدم که می همدم نداری
توئی محرم که نامحرم نداری
چنان عاشق شده بر خود چو منصور
که میخواهی که باشی از خودی دور
نمودی رخ چرا پنهان شدی باز
مگر کز جان دگر جانان شدی باز
تو جانانی و هم جانان پدیدست
در این صورت ز تو گفت و شنیدست
تو جانانی و هم جانها نمودار
ز تست اینجایگه در غرق اسرار
تو جانانی و هم جان جهانی
کمال خویشتن از خود بدانی
ندانم تا چهٔ ابا یکی دوست
ترا میبینم اندر مغز و هم پوست
یکی میبینمت اندر همه باز
فکندستی در اینجا دمدمه باز
یکی میبینمت اندر جهان من
گرفته نورت اندر جان نهان من
بجز تو نیست اندر هر دو عالم
که بنمائی ز خود سرّ دمادم
بجز تونیست تا خود را بدانی
بگوئی این همه سرّ معانی
یکی ذاتست اینجا رخ نمود است
مرا این سر ز خود پاسخ نمود است
که اینجاگه منم عطّار جانان
منم درجملگی پیدا و پنهان
منم اینجایگه عطّار جانم
که میدانم ز خویش و خویش خوانم
منم عطّار اینجا هیچکس نیست
بجز من مر مرا فریاد رس نیست
منم عطّار اکنون و تو در باز
که کردم با تو اینجاگاه در باز
منم عطّار اکنون راز دیدی
ز ذات من عیانم باز دیدی
منم عطّار اندر آفرینش
همه اینجایگه هم جان تو بینش
یکی ذاتم نموده رخ در آفاق
شدم امروز اندر جزو و کل طاق
یکی ذاتم تو ای عطّار دریاب
کنون از نزد ما برخیز و بشتاب
ز جسم و جان و عمر و زندگانی
طمع بُر تا وصال من بدانی
طمع بُر از همه با ما قدم زن
همه پیدائیت سوی عدم زن
طمع بگسل دراینجا هر چه بینی
همه من بین اگر صاحب یقینی
طمع بگسل که تا دیدت نمایم
ببُر سر تا که توحیدت نمایم
طمع بگسل که دانستم همه راز
که ذات کل منم اینجا و سرباز
دگر اینجای مانده تا بخوانیم
حقیتق هیچ ماندست تا بدانیم
چو جانان با من است اینجا یقینم
چو چیزی دیگرم جز وی نه بینم
چو جانان با من است اینجا نمودار
از اویم این زمان درخود گرفتار
چو جانان با من است و آشنائیم
در آخر بیشکی عین خدائیم
چو جانان با من است و راز گفته
همه اسرار با ما بازگفته
کنون دیدار جانانست اینجا
عجب عطّار حیرانست اینجا
چنانم ره نموده سوی منزل
رسیدم تا شدم در عشق واصل
چنانم واصل و حیران دلدار
که جز او مینبینم من در اسرار
چنانم واصل وحیران بمانده
که خود جانانم و جانان بمانده
منم جانان شده بر خویش عاشق
بگفتم آنچه بد تحقیق لایق
منم واقف شده اینجا ز رازم
که خود از عشق خود را سرببازم
منم جانان و دیده روی خود من
رسیده این زمان در کوی خود من
منم جانان و دیگر هم منم خویش
حجاب پردهام برداشت ازپیش
رخ خود دیدم و عاشق شدم باز
بسوی مرکز اصلی شدم باز
بجز این هیچ جوئی هیچ باشد
حقیقت این صور خود هیچ باشد
بگفت اینجایگه تا چند هیچی
بجز اینکه ببینی هیچ هیچی
چنین توحید دان اندر خدائی
شود بردار اینجاگه جدائی
دوئی را بار دیگر پیش ما در
بآن سرّ حقیقت هان تو مگذر
خدا با تست و تو اندر گمانی
نشانت میشود کل بی نشانی
چو گردی بی نشان در آخر کار
تو باشی در همه دیدار گفتار
خدا آن دم تو هستی چون شوی گم
همه باشد صدف تو بحر قلزم
ز دید خویشتن اینجا فنا شو
پس آنگه در همه بود خدا شو
خدا شو چون فنا گردی ز خویشت
همه آنگه نهد دلدار پیشت
خدائی آن زمان بین از خدا تو
چو باشی دو یکی نَبْوی جدا تو
چو تو مُردی از این صورت تو اوئی
که در جمله زبانها گفتگوئی
بنقد امروز میبین روی جانان
که هستی زنده اندر کوی جانان
بنقد امروز چون دانستی این اصل
یکی میبین و خوش میباش در وصل
بنقد امروز میبین یار جمله
که چیزی نیست جزدیدار جمله
بنقد امروز میبین روی معشوق
وصال یار در هر کوی معشوق
بنقد امروز در نقدی میندیش
حجاب اکنون بکل بردار از پیش
تو اوئی او تو است تو هیچ منگر
اگر از واصلانی هان تو برخور
بود وصلش در اینجا خور نه اینجا
که در اینجاست مر دلدار پیدا
کنون ازوصل برخور تا توانی
چو دانستی که هم خود جان جانی
کنون ازوصل برخور صاحب راز
نمود دوست میبین و سرافراز
کنون ازوصل برخور سوی دنیا
که جانان یافتی در کوی دنیا
کنون ازوصل برخور آخر کار
که جانان مر ترا آمد پدیدار
کنون ازوصل برخور همچو منصور
که در ذاتی و از ذاتی علی نور
کنون عطّار گفتی جوهرالذّات
حقیقت وصل کل با جمله ذرّات
بخش ۴۱ - سؤال کردن مرید از پیر در حقایق فرماید: یکی کرد است از پیر حقیقتبخش ۴۳ - در صفت حال خود و شرح کتاب فرماید: نمودی واصل کون و مکانی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بده جامی از آن جام سرانجام
پس آنگه مست شو تا بشکنم جام
هوش مصنوعی: بیا جامی از آن شراب به من بده، سپس مست شو تا من بتوانم این جام را بشکنم.
بده جامی که هشیارم دگر بار
که گردم مست چون یارم دگر بار
هوش مصنوعی: برایم جامی پر کن که دیگر هشیار شدهام، تا بار دیگر مست شوم مانند یارم.
بده جامی که اصلم رخ نموداست
مکن هستم که وصلم رخ نموداست
هوش مصنوعی: بده یک جام به من، زیرا که اصل و حقیقت من نمایان شده است. مهم نیست که اکنون در چه وضعیتی قرار دارم، زیرا وصلم و پیوند من نیز نمایان است.
بده جامی که جانان باز دیدم
از این دیدار او را باز دیدم
هوش مصنوعی: به من جامی بده چون دوباره معشوق را دیدم و از این ملاقات دوباره او را درک کردم.
بده جامی که جانان آشکار است
مرا با دید او اینجا چکار است
هوش مصنوعی: به من نوشیدنیای بده که محبوبم نمایان شده است، حالا با دیدن او اینجا چه کار باید بکنم؟
بده جامی که جانانست پیدا
مرا با خویشتن کرد است یکتا
هوش مصنوعی: به من جامی بده که در آن وجود معشوق هویداست، زیرا او تنها کسی است که میتواند مرا با خودم آشتی دهد.
بده جامی دگر ما را تو ساقی
که تا مانم ز اصل دوست باقی
هوش مصنوعی: به من یک جام دیگر بده ای ساقی، تا از دوستی و محبت اصلی که دارم، دور نمانم.
بده جامی که جانم گشت جانان
حقیقت رفت در دلدار پنهان
هوش مصنوعی: به من هم نوشیدنی بده تا دل شاد کنم، زیرا عشق واقعی در دل معشوق پنهان شده است.
بده جامی که خود مست الستم
ولی ایجایگه من نیمه مستم
هوش مصنوعی: به من جامی بده که خودم به حالت مستی نیستم، اما در این جا من کمی مست هستم.
بیک ره مست کن ساقی مرا هان
از این بود وجودم هان تو برهان
هوش مصنوعی: ای ساقی، مرا با جامی از شراب مدهوش کن! وجودم از این حال آزار میبیند، پس تو مرا نجات بده.
بیک ره مست کن تا وارهم من
در اینجاگه کنون دادی و هم من
هوش مصنوعی: مرا با خود مست و شاد کن، تا در این مکان به نوعی از زندگی و حالتی زیبا وارد شوم، که هم تو لطف کردهای و هم من.
بیک ره مست کن بود وجودم
که رخ دلدار در مستی نمودم
هوش مصنوعی: وجود من چون رخ دلبر را در حال مستی نشان داد، به یک راه بیتاب شدم.
ز مستی من بگفتم رازها فاش
بدانستم در اینجا راز نقّاش
هوش مصنوعی: از سر مستی، من حقایق را بازگو کردم و به این نتیجه رسیدم که در این مکان، رمز و رازی از نقاشی وجود دارد.
من اینجا دیدهام جان و جهانم
شده از روی او کشف عیانم
هوش مصنوعی: من در اینجا دیدهام که وجودم و تمام دنیایم به خاطر او آشکار شده است.
من اینجا دیدهام دلدار خود باز
کنونم رشته من از نیک و بد باز
هوش مصنوعی: من اینجا دلبر خود را دیدهام و اکنون میخواهم ارتباطم را با هر چه نیک و بد است قطع کنم.
من اینجا دیدهام آن جان جانها
از او بشنیدهام شرح و بیانها
هوش مصنوعی: من در اینجا شاهد آن جانهای زندگیبخش هستم و از او توضیحات و بیانات زیادی را شنیدهام.
من او را دیدهام در خویشتن جان
حقیقت او من و من او یقین دان
هوش مصنوعی: من او را در درون خودم دیدهام و حقیقت وجود او را در وجود خودم مییابم. یقین داشته باش که من و او یکی هستیم.
من او را دیدهام در خویشتن دل
از او مقصود من کل گشته حاصل
هوش مصنوعی: من او را در وجود خود مشاهده کردهام و حالا تمام آرزوها و اهدافم به او مربوط شده است.
من او رادیدهام عین صفائی
چه سود آخر که دارد بیوفائی
هوش مصنوعی: من او را مانند صفا و پاکی دیدهام، اما چه فایده دارد که از وفا و صداقت برخوردار نیست؟
چنانش یافتم اینجایگه من
درون جان چون خورشید است روشن
هوش مصنوعی: در دل خود، روشن و روشنیبخش، همچون خورشید، او را در اینجا دیدم.
چنانش یافتم اینجایگه دید
که در یکی از اویم عین توحید
هوش مصنوعی: در اینجا به وضوح بیان شده که وقتی به عمق وجود فردی نگاه میکنم، او را در مقام و موقعیت خاص خود مییابم که انعکاسی از وحدت و یکپارچگی است. به عبارتی، وجود او به گونهای است که نشاندهنده ارتباط و اتحاد با کل هستی و وجود است.
چنانش یافتم در آخر کار
که پرده برگرفت از رخ بیکبار
هوش مصنوعی: در پایان کار، او را به گونهای دیدم که به یک باره پرده را از چهرهاش کنار زد.
چنانش یافتم درجان حقیقت
که پیدا است و هم پنهان حقیقت
هوش مصنوعی: او را در عمق وجودم به گونهای یافتم که هم به وضوح آشکار است و هم در خفا و نهان وجود دارد.
چنانش یافتم اندر یکی من
که جمله اوست دیدم بیشکی من
هوش مصنوعی: من او را در خود یافتم، به گونهای که تمامی او را در خود حس کردم و بیشتر از آنچه انتظار داشتم، دیدم.
منم با او و او با من یکی بین
مرا او بین و او من بیشکی بین
هوش مصنوعی: من و او یکی هستیم، من او را میبینم و او نیز من را. هیچ فاصلهای بین ما نیست.
یکی بین همچو من تا این بدانی
حقیقت اوست اینجا در نهانی
هوش مصنوعی: کسی مانند من وجود دارد که حقیقت او را میتوان تنها در این جا و به صورت نهفته و پنهان احساس کرد.
یکی بین همچو من در عشق اینجا
که تا در یک یکی گردی مصفّا
هوش مصنوعی: در اینجا کسی مانند من در عشق وجود دارد که اگر با او یکی شوی، به پاکی و روشنی خواهی رسید.
یکی بین همچو من گر راز دانی
که از یکی نمودش بازدانی
هوش مصنوعی: اگر کسی مانند من را بشناسد و راز او را بداند، میتواند از او به آسانی بگذرد و او را درک کند.
یکی بین همچو من احوال مشو هان
چو پرگاری بسر چندین مدو هان
هوش مصنوعی: خودت را با حالم مقایسه نکن، زیرا مانند یک پرگار که مدام دور خودش میچرخد، گرفتار چنین گردش بیپایانی شدهام.
تو همچون نقطه و پرگار هستی
که درگردش خود اندر خویش بستی
هوش مصنوعی: تو مانند نقطه و پرگاری هستی که در حین حرکت، خود را درون خود میچرخانی.
تو گر این سر بدانی آخر کار
حقیقت نقطهٔ و عین پرگار
هوش مصنوعی: اگر تو به حقیقت این موضوع پی ببری، در نهایت به نقطه و مرکز کار خواهد رسید.
تو گراین سر بدانی هر دوئی تو
یکی بین و مبین در خوددوئی تو
هوش مصنوعی: اگر تو این حقیقت را درک کنی که دوگانگی وجود ندارد، در واقع تو فقط یک چیز را ببین و در خودت جستجو کن که همان یکتایی است.
از او او باز بین پرگار مردان
که چون نقطه نهاده گشت گردان
هوش مصنوعی: نگاه کن به مردان که به مانند نقطهای در مرکز دایرهای میچرخند و در واقع، همه حرکتها و تغییرات به دور آنها میگردد.
سر نقطه ز اوّل می نگهدار
که چون دیگر نگشت از عین پرگار
هوش مصنوعی: توجه داشته باش که در ابتدا برای انجام هر کاری باید دقت لازم را داشته باشی، زیرا بعد از شروع، امکان برگشت به وضعیت قبل وجود ندارد.
زبالا سوی شیب آمد فرازش
دگر هم سوی بالا رفت بازش
هوش مصنوعی: از پایین به سمت بالا آمد و بعد از آن دوباره به سمت بالا رفت.
چو گشت آن نیمه یک نیم دگر او
ز شیب افتاده باشد بر زبر او
هوش مصنوعی: وقتی که آن نیمه به نصف دیگری تبدیل شود، ممکن است بر فراز آن دچار افت چرخش شود.
دگر نیم دگر چون گشت دربند
بآن سر در رسید و گشت پیوند
هوش مصنوعی: وقتی که دیگری در وضعیتی جدید و متفاوت قرار گرفت، به آن سر رسید و پیوند برقرار کرد.
یکی شد اوّلش با آخر اینجا
یقین پرگار شد بر ظاهر اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که در ابتدا و انتهای ماجرا یکسانی وجود دارد و این نشاندهنده این است که همه چیز به صورت ظاهری و معلوم قابل مشاهده است. این بیان مفهوم هماهنگی و پیوستگی را در دنیای اطراف ما به تصویر میکشد.
پس آنگه اوّل و آخر یکی شد
چو بینی اوّل و آخر یکی بُد
هوش مصنوعی: پس از آن، آغاز و پایان یکی شدند. وقتی به آن نگاه کنی، میبینی که ابتدا و انتها در واقع یکی هستند.
نظر کن دائره بنگر سراسر
طلب کن بعد از آن اینجایگه در
هوش مصنوعی: به دور و بر خود توجه کن و همه چیز را با دقت بنگر. پس از آن، به دنبال آنچه که میخواهی بگرد و مکانی برای آرامش و استراحت پیدا کن.
بدان اوّل چو نقطه مینهادی
سر پرگار اینجاگه گشادی
هوش مصنوعی: بدان که وقتی ابتدا نقطهای را با پرگار در اینجا قرار میدهی، فضای وسیعتری را برای خودت ایجاد میکنی.
کجا بد اوّل پرگار گردان
ز اصل اوّلش اینجا یقین دان
هوش مصنوعی: جای نگرانی نیست، چون ابتدا باید اصلی را پیدا کرد که همه چیز از آن نشات میگیرد. بنابراین، اینجا به یقین میتوان به آن اصل پی برد.
ز اوّل باز دان آنگاه آخر
که اسرارت شود مر جمله ظاهر
هوش مصنوعی: در ابتدا به حقیقتی که داری آگاه شو و سپس به نتایج و پیامدهای آن فکر کن، زیرا وقتی رازها و امور پنهان برایت آشکار شود، همه چیز به وضوح نمایان خواهد شد.
ز اوّل بازدان و آخرین یاب
توئی نقطه یقین عین الیقین یاب
هوش مصنوعی: از ابتدا به او رجوع کن و در انتها او را پیدا خواهی کرد؛ تو به شکلی به یقین کامل خواهی رسید.
اگر اوّل بدانی تا چه کردی
مسافت کن که آنگه ذات فردی
هوش مصنوعی: اگر ابتدا دریابی که چه کار کردهای، سپس فاصله بگیر تا به حقیقت فردیت خود برسید.
اگر اوّل بدانی آخرینت
شود روشن عیان عین الیقینت
هوش مصنوعی: اگر در ابتدا بدانی که در پایان چه چیزی در انتظار توست، آنوقت حقیقت برایت به وضوح و به صورت عینی روشن خواهد شد.
اگر اوّل بدانی واصلی تو
وگرنه بیشکی بیحاصلی تو
هوش مصنوعی: اگر در ابتدا حقیقت و اصل موضوع را درک کنی، به هدف میرسی؛ وگرنه بدون این درک، هیچ نتیجهای نخواهی داشت.
اگر اوّل بدانی آخر راز
ترا این در شود اینجایگه باز
هوش مصنوعی: اگر در ابتدا بدانی که رازی در انتظارت است، این در برایت باز خواهد شد.
اگر اوّل بدانی بیشکی تو
که پرگار است ونقطه بیشکی تو
هوش مصنوعی: اگر در ابتدا بدانی که تو خود چگونه هستی، میتوانی به راحتی درک کنی که تو مانند پرگاری هستی و دیگران نقطههایی در اطراف تو هستند.
رهائی یابی از این چرخ گردان
یکی گردان رخ از این سر مگردان
هوش مصنوعی: برای نجات از این چرخ بیپایان، تنها کافیست که چهرهات را از این طرف برگردانی.
چو پرگاری و نقطه زاده آمد
ترا پرگار خود بنهاده آمد
هوش مصنوعی: تو همچون پرگار هستی که از نقطهای به وجود آمدهای و حالا پرگارت را به زمین نهادهای.
تو با خود عشقبازی کردی ای یار
شدی هم نقطه و هم عین پرگار
هوش مصنوعی: ای یار، تو با دل خود به عشق بازی پرداختهای، به گونهای که هم مرکز عشق هستی و هم دورانی که به گرد آن میچرخد.
اگر اوّل ترا شد منکشف راز
بدیدی هم ز خود انجام و آغاز
هوش مصنوعی: اگر در آغاز، رازها بر تو نمایان شود، درمییابی که هر چیزی از خود تو آغاز و پایان مییابد.
توئی پرگار و نقطه دل نگهدار
که پرگار است صورت کرده اظهار
هوش مصنوعی: تو نسبت به دلی که نگهداری، مانند پرگار هستی; چرا که پرگار به خوبی میتواند دقت و توازن را نشان دهد و تو نیز همینطور، احساسات و محبت را به وضوح بیان میکنی.
بگرد نقطه و دل گشته گردان
از اصل اوّلش اینجا یقین دان
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که هر چیزی که در زندگی به دنبالش هستیم، باید به منبع اصلی و اصل خود برگردیم. در واقع، با توجه به سیر و گردش دل و احساسات، باید به حقیقتی که از آنجا آمدهایم و بر مبنای آن زندگی میکنیم، واقف باشیم. بنابراین، این را بهعنوان یک حقیقت عمیق و مسلم در نظر بگیریم.
چنان ماندست اینجا نقطه بیچون
ولی پرگار میگردد ز بیرون
هوش مصنوعی: در اینجا، نقطهای ثابت وجود دارد که تغییر نمیکند، اما پرگار از بیرون آن را دور میزند و مشکلات و تغییرات را به تصویر میکشد. این نشاندهندهی ثبات و آرامش یک نقطه در مقابل تحولات و حرکتهای اطرافش است.
چنان ماندست اینجاگاه پرگار
که در خود هست او گردان برفتار
هوش مصنوعی: این مکان بهخاطر پرگار، ثبات و سکونتی پیدا کرده است، بهطوری که خود پرگار نیز در حال چرخش است و به حرکت ادامه میدهد.
چنان ماندست نقطه باز در خویش
که تا دیدست آن آغاز در خویش
هوش مصنوعی: نقطهای در درون خود آنچنان ثابت و پایدار است که هرگاه به آغاز خود نگاهی بیندازد، آن را میبیند.
چنان ماندست اینجا نقطهٔ دل
که تا چون برگشاید راز مشکل
هوش مصنوعی: دل انسان به قدری در اینجا ثابت و در انتظار مانده که تا وقتی رازهای پیچیدهاش را باز کند، زمان زیادی باید بگذرد.
چنان ماندست اینجا نقطهٔ جان
که پرگارست اندر هر دو گردان
هوش مصنوعی: این جمله به این مفهوم اشاره دارد که روح یا جان انسان در این نقطه و مکان به قدری ثابت و پایدار است که مانند یک پرگار عمل میکند و به راحتی در هر دو طرف حرکت میکند. در واقع، نشاندهندهٔ ثبات و قابلیت انعطاف جان در شرایط مختلف است.
در این پرگار صورت کن نظر تو
اگر هستی ز بودش با خبر تو
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به حقیقت دقت کنی، نگاه کن به آنچه که در اطرافت وجود دارد و به شناختی که از آن داری.
ولیکن نقطه در وی محو ماند
بدانم تا که این مرموز داند
هوش مصنوعی: اما نقطهای در او مخفی مانده که من آن را میدانم تا زمانی که این راز آشنا شود.
یکی گردید هر دو در خرابی
خرابی یاب تا این سر بیابی
هوش مصنوعی: هر دو در وضعیت بدی قرار گرفتند و از این خرابی، به همدیگر نزدیکتر شدند تا بتوانند به حقیقتی دست یابند.
یکی گردید در یکتای بیچون
نخواهد ماند آخر نقش گردون
هوش مصنوعی: یک فرد به یکتایی و بینهایت پیوسته است و در نهایت دیگر هیچکس به جز او باقی نخواهد ماند؛ تمام آثار و نشانههای دنیا از بین خواهند رفت.
شود آخر خراب این نقش پرگار
فروماند ابی تو او ز رفتار
هوش مصنوعی: در نهایت، این نقشه که با دقت رسم شده، به هم خواهد ریخت و تو از وضعیت آن پریشان خواهی ماند.
ابی تو هیچ دان کاین جمله فانی است
ترا گفتم من این راز نهانی است
هوش مصنوعی: تو بدان که همه چیز در این دنیا ناپایدار و زودگذر است. من این راز پنهان را به تو میگویم.
ابی تو هیچ دان اینجایقین دان
که چیزی می نماند جز که جانان
هوش مصنوعی: در این دنیا هیچ چیزی باقی نمیماند و تنها چیزی که ارزش دارد، عشق و محبت به معشوق است.
بجز جانان نخواهد ماند آخر
ترا اینجا نخواهد ماند ظاهر
هوش مصنوعی: جز معشوق واقعی، هیچ چیز در این دنیا باقی نخواهد ماند و آنچه در ظاهر میبینیم، دوام نخواهد داشت.
بجز جانان نبینی آخر کار
بجز جانان نماند لیس فی الدّار
هوش مصنوعی: جز محبوب، هیچکس را در این عالم نمیبینی و جز او هیچکس در این خانه باقی نمانده است.
بجر جانان نخواهد ماند در دید
خوشا آنکس کزین معنی نگردید
هوش مصنوعی: در این دنیا کسی که به محبوب واقعی و جانان خود نرسد، خوشبخت نخواهد بود. خوشا به حال کسانی که از این حقیقت آگاه هستند و خود را از این حسرت دور کردهاند.
بجز جانان نخواهد ماند پیدا
که اوزانم ز بود خویش یکتا
هوش مصنوعی: غیر از معشوق هیچکس پیدا نخواهد ماند، چون او تنها کسی است که برای من ارزش دارد و به او احساس وابستگی میکنم.
بود باقی به جز او جمله هیچست
که میدانم که نقش هیچ هیچست
هوش مصنوعی: تنها او باقی مانده است و بقیه چیزها بیمعنا هستند، چون میدانم که چیزی که حقیقت ندارد، هیچ ارزشی ندارد.
اگر مرد رهی میبین و مینوش
تو جام عشق چون حلّاج مینوش
هوش مصنوعی: اگر مرد راهی را دیدی که در حال نوشیدن است، تو هم در جام عشق مانند حلّاج، بیپروا و با شور و اشتیاق بنوش.
چو گردانست در گرد تو پرگار
حقیقت نقطه را اینجا نگهدار
هوش مصنوعی: وقتی که حقیقت به دور تو همچون یک پرگار میچرخد، این نقطه را در اینجا ثابت نگهدار.
ز نقطه مگذر و میباش ساکن
که تا چون انبیا باشی تو ایمن
هوش مصنوعی: از نقطه عبور نکن و در جا بمان، زیرا تا زمانی که مانند پیامبران باشی، در امان خواهی بود.
ز نقطه مگذر و پرگار میبین
همه ذرّات را در کار میبین
هوش مصنوعی: از نقطه عبور نکن و با پرگار، تمام ذرات را در حال حرکت و فعالیت مشاهده کن.
ز نقطه مگر و پرگار دریاب
وز این هر دو نمود یار دریاب
هوش مصنوعی: از نقطه و پرگار میتوان یاد گرفت و از این دو ابزار باید دوست را شناخت.
نموداوست این هر دو حقیقت
کز این هر دو بیابی دید دیدت
هوش مصنوعی: این جمله بیان میکند که هر دو واقعیت به وضوح در اینجا نمایان است و اگر از این دو جنبه آگاهی پیدا کنی، میتوانی چشمانت را باز کنی و به درستی ببینی.
نمود اوست این هر دو جهانست
یکی کونست و دیگر مر مکانست
هوش مصنوعی: وجود او در این دو جهان تجلی یافته است؛ یکی مربوط به آفرینش و هستی (کون) و دیگری مرتبط با مکان و فضاست.
نمود اوست اینجاگه مکان بین
یقین در کون سرّ او عیان بین
هوش مصنوعی: این مکان نشانهای از وجود اوست. در این جا، با یقین میتوان به حقیقت او که پنهان است، پی برد.
از این هر دو نمودار خدائی
مکن گر عاشقی اینجا جدائی
هوش مصنوعی: این عبارت به این معناست که از دو نمایش و نشانههای خدایی که میبینی، دچار اشتباه نشو و خیال نکن که میتوانی عاشق باشی در حالی که در این دنیا از جدایی رنج میبری. به عبارت دیگر، عشق واقعی نمیتواند در دنیایی پر از جدایی و فاصله وجود داشته باشد.
از این هر دو نمود سرّ جانان
دمادم بین هزاران سرّ پنهان
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که از این دو حالت یا واقعیت، میتوان به طور مداوم راز و ماهیت معشوق را مشاهده کرد، در حالی که هزاران راز دیگر نیز در خفا وجود دارند.
از این هر دو نمود لایزالش
نظر میکن تجلّی جلالش
هوش مصنوعی: این بیت بیان میکند که انسان بهطور مداوم در حال مشاهده و تأمل بر روی جلوههای بیپایان جلال و عظمت الهی است. این مشاهده بهنوعی نشاندهندهی زیبایی و grandeur خداوند در تمام جهان و هستی است.
از این هر دو نمودار یقین باز
یکی انجام دان و دیگر آغاز
هوش مصنوعی: از این دو تصویر که به ما نشان داده شده است، یکی به پایان میرسد و دیگری شروعی تازه دارد.
توئی هر دو در اینجاگه بدانی
که هم در هر دو پیدا و نهانی
هوش مصنوعی: تو در اینجا هستی و اگر بدانی، میتوانی بفهمی که هم در ظاهر و هم در باطن وجود داری.
توئی این هر دو کاینجا اصل هستی
ولیکن هم بلند و عین پستی
هوش مصنوعی: تو خود اصلی و سرچشمه هر دو حالت هستی، اما هم در اوج و هم در پایینترین مرتبه وجود داری.
توئی این هر دو کاندر آخر کار
ترا کلّی عیان آید پدیدار
هوش مصنوعی: تو هر دو حال را در پایان کار میبینی و به وضوح برایت نمایان میشود.
نمود هر دو از بهر تو پیداست
که این هر دو یقین در جوهر لاست
هوش مصنوعی: هر دو جنبه و حقیقت از خاطر تو آشکار است، زیرا این دو واقعیت در ذات خود وجود دارند.
تو از آن اصل وصل خویش دریاب
یقین از جمله اصل خویش دریاب
هوش مصنوعی: به خویشتن و ریشهات توجه کن و از وجود خودت آگاه باش.
وجودت از همه اشیات پیداست
ولیکن جان و دل از جوهر لاست
هوش مصنوعی: وجود تو از تمام ویژگیها و صفاتت مشخص است، اما عمق جان و دل تو از جوهر و باطن واقعیات نمایان میشود.
ز لامگذر که کس از لا نرفتست
بجز الاّ کسی الّا نرفتست
هوش مصنوعی: هیچکس از این مسیر عبور نکرده، جز کسی که خود از آن عبور کرده باشد.
ز لا مگذر اگر اسرار بینی
تو از لا نقطه و پرگار بینی
هوش مصنوعی: اگر به عمق مسائل بنگری و رازهای نهفته را دریابی، میتوانی به درک دقیقتری از دنیا دست یابی و طرحهای زیبا و پیچیدهای را مشاهده کنی.
ز لا هم نقطه و پرگار بشناس
ز بعد آن نمود یار بشناس
هوش مصنوعی: از نقاط و خطوطی که به شکلهای مختلف وجود دارند، با استفاده از ابزارهایی مانند پرگار و نقطهگذاری به درک و شناختی عمیقتر دست پیدا کن و سپس از این شناخت، محبوبی را که به دنبالش هستی، بشناس.
ز لا هم نقطه بین و عین پرگار
حقیقت لا نظر کن جوهر یار
هوش مصنوعی: از عدم و نیستی به نقطهای در میان، و از عینیتی که مانند پرگار حقیقت است، ننگر به جلوهها و ظاهر، بلکه به ذات و جوهر معشوق توجه کن.
که میداند که سرّ لا چگونست
اگرچه هم درون و هم برونست
هوش مصنوعی: این بیت به این اشاره دارد که کسی که رازهای باطنی و عمیق زندگی را میداند، میداند که این رازها چگونه هستند و این دانایی تنها مختص به ظاهر مسائل نیست، بلکه در عمق و باطن آنها نیز وجود دارد. به بیان دیگر، دانش و آگاهی واقعی فراتر از آنچه که بر اساس ظواهر قابل مشاهده است، میباشد.
که میداند که سرّ لاست در ما
شده اینجایگه دانا و بینا
هوش مصنوعی: کسی که میداند، میفهمد که در درون ما چه راز و رازی وجود دارد.
که میداند که لا خود راست تحقیق
دهد آن را که خواهد عین توفیق
هوش مصنوعی: کسی که میداند واقعاً باید با دقت و تحقیق به مسأله بپردازد، آنوقت است که میتواند به موفقیت واقعی دست پیدا کند.
نمود لا هر آنکو یافت از لا
چو منصور آمد اندر عشق پیدا
هوش مصنوعی: هر کسی که از وجود بینهایت آگاه شود و در درک عشق عمیقتر شود، همچون منصور حلاج، به حقیقت عشق و هستی دست مییابد.
نمود لا اگر رویت نماید
ترا از بود خود کلّی رُباید
هوش مصنوعی: اگر زیباییات تو را به خود مشغول کند، تمام وجودت را از دست خواهی داد.
مرو زنهار اندر لا تو زنهار
وگرنه کل شوی تو ناپدیدار
هوش مصنوعی: از رفتن و گم شدن خودت بپرهیز، وگرنه بهکل ناپدید خواهی شد.
مرو در لا و گر خواهی شدن تو
حقیقت لا نه لا خواهی بدن تو
هوش مصنوعی: نرو در راهی که پایان آن نامعلوم است. اگر میخواهی به حقیقت دست پیدا کنی، باید از محدودیتها و محدودیتهای خود عبور کنی.
مرا در لا تو چون منصور الحق
وگرنه دم زنی کل در اناالحق
هوش مصنوعی: به من بگو در حالت تنهایی چون منصور حلاج باش، وگرنه اگر تنها حرفی از حقیقت بزنیم، به مشکلات بزرگی دچار خواهیم شد.
براه شرع رو چون آخرت لا است
که راه شرع بیشک دید پیدا است
هوش مصنوعی: به راه دین و شریعت برو، زیرا در آخرت هیچ چیز پنهانی وجود ندارد و راه شریعت به وضوح مشخص است.
براه شرع رو زنهار عطّار
وگرنه کل شوی تو ناپدیدار
هوش مصنوعی: در مسیر دین و شریعت قدم بگذار و احتیاط کن، در غیر این صورت ممکن است به طور کامل ناپدید شوی و از همه چیز دور شوی.
براه شرع رو عطّار زنهار
چکارت این زمان با لاست چون یار
هوش مصنوعی: در مسیر دین و مذهب، ای عطّار، مواظب باش که در این زمان چگونه رفتار میکنی، چون شبیه به یاری هستی که باید مراقب رفتار او باشی.
براه شرع رو پیداست دیدت
حقیقت با تو در گفت وشنیدست
هوش مصنوعی: با پیروی از اصول دین، حقیقت برای تو روشن است و آنچه میگویی و میشنوی، بر اساس واقعیت است.
براه شرع رو تا آخر ای دوست
ترا مغز است بنموده عیان پوست
هوش مصنوعی: ای دوست، به راه دین برو و آن را تا انتها دنبال کن، زیرا باطن تو به وضوح در ظاهر وجودت نمایان است.
دم آندم بدم با خویشتن تو
از او اینجا درون جان و تن تو
هوش مصنوعی: هر لحظه با خودم به یاد تو هستم و تو در درون جان و وجود من هستی.
اگرچه اصل تو از لاست موجود
ولی کار است با دیدار معبود
هوش مصنوعی: هرچند که وجود تو از مادهی موجود است، اما حقیقت و ارزش تو به واسطهی ارتباط و دیدار با معشوق و معبودت نمایان میشود.
نماید روی اندر آخر کار
ترا کلّی عیان آید بدیدار
هوش مصنوعی: در پایان کار، چهرهات به طور کامل نمایان میشود و در دیدار واقعی، همه چیز مشخص خواهد شد.
که محو جاودان گردی ز بودت
فنا گردد بیکباره نمودت
هوش مصنوعی: اگر به دنبال این هستی که به حالت ابدی و پایدار دست یابی، باید از وجود مادی خود رها شوی و به یکباره از ظاهر خود بیرون بروی.
تو تا در صورتی مر صاحب دل
نداند مر ترا اینجای واصل
هوش مصنوعی: تا زمانی که دلباختهها تو را نشناسند، در این مقام قرار نخواهی گرفت.
تو تادر صورتی مر صاحب جان
ترا اینجا بداند جمله جانان
هوش مصنوعی: تو باید به گونهای زندگی کنی که دیگران تو را بشناسند و ارزش وجودیات را درک کنند.
تو اندر صورتی در یاب مطلق
تو باشی در نمودجملگی حق
هوش مصنوعی: در واقع، تو باید به عمق حقیقت پی ببری و متوجه شوی که در پس ظاهر چیزها، تنها حقیقت مطلق وجود دارد.
تو تا در صورتی و عین آیات
کجا باشی حقیقت بیشکی ذات
هوش مصنوعی: اگر تو در تجلیات و نشانههای الهی حضور داشته باشی، به حقیقت واقعی که در ذات خود نهفته است، نزدیک خواهی شد.
تو تا در صورتی و مانده درخویش
کجا هرگز رود این پرده از پیش
هوش مصنوعی: وقتی تو همچنان در عالم خودت هستی و توجه به آنچه در اطرافت میگذرد نداری، نمیتوانی به چیزی فراتر از این دنیا دسترسی پیدا کنی.
تو تادرصورتی ای مانده غافل
کجا دریابی این مقصود حاصل
هوش مصنوعی: تو در حالتی هستی که اگر غافل باشی، هرگز نمیتوانی به هدف و مقصود خود پی ببری.
تو تا در صورتی درماندهٔ تو
چو حلقه بر دری درماندهٔ تو
هوش مصنوعی: شما وقتی خود را در مشکلات ببینید، مانند حلقهای به در میمانید که به آن بند شدهاید و نمیتوانید فرار کنید.
تو تا در صورتی کی گردی اللّه
ز صورت بگذر و بنگر هواللّه
هوش مصنوعی: وقتی به حقایق و زیباییهای عمیق نگاه میکنی، باید فراتر از ظاهر و ظواهر بگذری و به درون و حقیقت خداوند توجه کنی.
همه گفتار تو از بهر صورت
بدینجاگه حقیقت در حضورت
هوش مصنوعی: هر آنچه که میگویی فقط به خاطر ظاهرت است و در این مکان، حقیقت در وجود تو حضور دارد.
چو کردی در وصالش آخر کار
نمودی مر مرا اعیان دیدار
هوش مصنوعی: وقتی که در نهایت به وصالت رسیدی، به من نشان دادی که دیدار تو چه واقعیتی دارد.
دل وجان نیز واصل نیز گردی
دوئی نیست و حقیتق عین فردی
هوش مصنوعی: دل و جان هم به هم متصل میشوند و هیچ شکاف و جدایی وجود ندارد و حقیقت دقیقا همانند یک فرد است.
کنونت اندر اینجا راز جانان
که آخر جان و دل آغاز جانان
هوش مصنوعی: اکنون در اینجا، راز محبوب را بدان که او آغاز زندگی و دلگرمی توست.
فنا را آخر کارت یقین است
که جان و دل حقیقت پیش بین است
هوش مصنوعی: سرانجام، مرگ و فنا حتمی است و حقیقت در درون جان و دل انسان قابل درک و شناسایی است.
فنا خواه و فنا یاب و فنا جوی
سخن پیوسته در عین فنا گوی
هوش مصنوعی: به دنبال زوال و فنا باش و در جستجوی آن باش. در این حال، پیوسته درباره واقعیت فنا گفتگو کن.
فنا آخر بقای تست اینجا
که راحت در فنای تست اینجا
هوش مصنوعی: جاودانگی تو در نابودی تو نهفته است؛ اینجا جایی است که در آرامش میتوان به فنا و زوال تو پی برد.
فنا اصل است اندر آخر کار
که پرده برفتد از کل بیکبار
هوش مصنوعی: در پایان همه چیز، نابودی یا نیستی اصل و اساس است، زیرا در یک لحظه، همه چیز از میان میرود و پردهای که همه چیز را پوشانده، کنار میرود.
چو میدانم که در آخر فنایست
مرا دیدار کل عین بقایست
هوش مصنوعی: زمانی که میدانم که در نهایت همه چیز از بین میرود، ملاقات تو برای من به معنای جاودانگی است.
چو میدانم که خواهم شد فنا من
بیابم در فنا دید بقا من
هوش مصنوعی: وقتی میدانم که روزی از بین میروم و فنا میشوم، در آن حالت میتوانم در نابودی، بقای خود را ببینم.
چرا چندین سخن میبایدم گفت
که آخر در فنا میبایدم خفت
هوش مصنوعی: چرا باید وقت خود را صرف گفتن هزاران حرف کنم، در حالی که در پایان همه چیز به نابودی ختم میشود؟
نشیب خاک اینجا هم فنایست
ازل را با ابد دید خدایست
هوش مصنوعی: برخی از زمینها و خاکها همواره در حال تغییر و زوال هستند، اما در عین حال، وجود خداوند را میتوان در ارتباط بین ازل و ابد مشاهده کرد.
در اینجا بازیابم اصل کل باز
در اینجا مینبینم اصل کل باز
هوش مصنوعی: در اینجا میتوانم حقیقت اصلی را دوباره بیابم و در این مکان، همگى را به وضوح مشاهدۀ میکنم.
من این را اختیار خویش دیدم
که آن اسرار کل از پیش دیدم
هوش مصنوعی: من تصمیم خود را گرفتم که آن رازهای مهم را از قبل شناسایی کردم.
وصال کل بود اندر دل خاک
مرا اینجا شوم از جزو و کل پاک
هوش مصنوعی: دوستی و اتحاد با همه چیز در وجود من نهفته است، اما من اینجا میخواهم از جزئیات و تعلقات دنیوی جدا شوم.
وصال اندر دل خاکست جانان
که اینجا جوهر پاکست جانان
هوش مصنوعی: در قلب خاکستر محبوب، وصال و نزدیکی او وجود دارد، چرا که اینجا جوهر پاک اوست.
ووصالم در دل خاکست تحقیق
که در اینجا بیابم عین توفیق
هوش مصنوعی: در دل خاک، به دنبال حقیقت وصالم هستم تا در اینجا به توفیق واقعی دست پیدا کنم.
وصالم در دل خاکست تنها
در اینجاگه نمایم جمله تنها
هوش مصنوعی: من در دل خاک تنها هستم و در این مکان همه چیز را به تنهایی نشان میدهم.
وصالم در دل خاکست دیدار
که اینجا میشوم من ناپدیدار
هوش مصنوعی: دیدار من با تو در دل خاکستری است، جایی که من در اینجا ناپدید میشوم.
وصالم در دل خاکست آخر
که دیدارم شود اینجای ظاهر
هوش مصنوعی: در دل خاک، در حال آرامش و وصال هستم، اما امید دارم که روزی دوباره به ظاهر و در دنیا ملاقات کنم.
وصالم در دل خاکست و در ذات
حقیقت محو گردد جمله ذرّات
هوش مصنوعی: محبت من در عمق وجود نهفته است و در حقیقت، تمام ذرات عالم در آن ناپدید میشوند.
وصالم محو فی اللّه است مانده
که اینجا حسرت وآهست مانده
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که ارتباط عمیق و عاشقانهای که با خداوند وجود دارد، آنچنان قوی است که باعث میشود انسان گویی در او غرق شده و تمام آرزوها و حسرتها در این دنیا باقی بماند. به عبارت دیگر، عشق به خدا چنان انسان را فارغ از مشکلات و محدودیتهای دنیوی میکند که تمامی دردها و آرزوهای غیرممکن به نظر میرسند.
اگرچه وصل اینجا نیز هم هست
ولکین وصل خود اینجا دهد دست
هوش مصنوعی: با وجود اینکه در اینجا هم پیوندی وجود دارد، اما این پیوند واقعی و حقیقی در این مکان احساس نمیشود.
اگرچه هست اینجا وصل جانان
ولیکن اندر اینجا اصل جانان
هوش مصنوعی: با وجود اینکه در اینجا به جانان دسترسی داریم، اما در واقعیت، اصل و ماهیت جانان در این مکان وجود ندارد.
نهانم باز در محو حقیقت
چنین گفتست تفسیر شریعت
هوش مصنوعی: در سکوت و عمیق در درون خود، به حقیقتی پی بردهام که به نوعی شریعت یا قانون را تفسیر کرده است.
همه اینجاست حاصل آخر ای دوست
مرا بیرون براز دیدار این پوست
هوش مصنوعی: دوست من، همه چیز که از تلاشهایم به دست آمده، در اینجا حضور دارد. اما من برای دیدن حقیقت و عمق وجودم باید از این ظاهر و شکل بیرون بروم.
خوشا آنکس کز این عالم گذر کرد
بشد زینجایگه در حضرت فرد
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که از این دنیا گذر کرده و به جهان دیگر منتقل شده است.
خوشا آنکس کز این عالم فنا شد
از این خانه بدان سوی بقا شد
هوش مصنوعی: خوش به حال کسی که از این دنیای زودگذر رفته و به دنیای جاودانه و پایدار رسیده است.
خوشا آنکس کز این عالم بیکبار
وجودش در حقیقت ناپدیدار
هوش مصنوعی: خوش به حال کسی که در این دنیا، یک بار به طور کامل وجودش از نظر حقیقت ناپدید شود.
برفت از خویش و در جانان یقین یافت
در اینجاگاه کل عین الیقین یافت
هوش مصنوعی: او از خود دور شد و در حضور محبوبش به حقیقتی عمیق رسید و در این مکان، یقین کامل به دست آورد.
برست از خویش وانگه دید جانان
ز دید خویش شد یکباره پنهان
هوش مصنوعی: از خود فاصله گرفت و زمانی که معشوق را دید، ناگهان از نظر پنهان شد.
چه خواهی کرد این دنیای غدّار
که اندر وی بماندستی گرفتار
هوش مصنوعی: چه کاری میتوانی انجام دهی در این دنیای فریبکار که در آن گرفتار شدهای؟
چه خواهی کرد این گلخن تو ای دوست
طلب کن گلشن جان کین نه نیکوست
هوش مصنوعی: دوست عزیز، چه میخواهی با این درد و رنج بکنی؟ به جای آن، بهتر است به دنبال شادی و سرزندگی باشی، چرا که زندگی در این حالت زیبا نیست.
چه خواهی گلخنی پر دود و آتش
کجا گه چیستی تو اندر او خوش
هوش مصنوعی: چی میخواهی؟ جایی پر از دود و آتش که در آن خودت را گم کردهای و نمیدانی چه هستی.
چه خواهی گلخنی پر از نجاست
عجب نگرفت خوش اینجا حواست
هوش مصنوعی: آیا به دنبال جایی پر از زشتکاری هستی؟ عجب، اینجا که هوش و حواسات خوش است!
تو اصل گلخنی نه عین تقوی
که تا یابی در او دیدار مولی
هوش مصنوعی: تو خود جوهر واقعی و اصل الفت هستی، نه تنها ظاهری از تقوا. تا زمانی که این اصل را درک نکنی، نمیتوانی به دیدار حقیقت نزدیک شوی.
رها کن بگذر از این گلخن اینجا
نظر کن بیشکی آن گلشن آنجا
هوش مصنوعی: از این محیط تیره و تار عبور کن و به زیباییها و شادیهای آن دنیا نگاه کن.
تو درگلخن ندیدی گلشن جان
از اینرا ماندهٔ افگار و حیران
هوش مصنوعی: تو در دنیای تنگ و تاریک خود، زیبایی و خوشبختی واقعی را نمی بینی، و به همین دلیل دل سرد و گیج هستی.
درونت گلشن و تو گلخنی آی
بمانده در تف ما و منی آی
هوش مصنوعی: در درون تو فضای سرسبز و زیبایی وجود دارد، اما تو مانند گلی در میان خاک و زحمت قرار گرفتهای. بیا که از جدایی "من" و "تو" رها شویم و به هم نزدیکتر شویم.
اگر آن گلشن اینجا باز یابی
از این گلخن سوی گلشن شتابی
هوش مصنوعی: اگر آن باغ زیبا را در اینجا ببینی، از این محیط تنگ و تاریک به سوی آن باغ دلنشین شتاب کن.
رها کن گلخن دنیا چو مردان
رخ خود را از این گلخن بگردان
هوش مصنوعی: دنیا را مثل مردان ترک کن و به سمت دیگری برو، مانند این که چهرهات را از آلودگیهای آن دور کنی.
رها کن گلخن دنیا چو عطّار
که تا آن گلشنت آید پدیدار
هوش مصنوعی: ترک کن مشکلات و دغدغههای دنیوی را، مانند عطّار که از سختیها میگریزد، تا بتوانی به زیباییهای واقعی زندگی دست یابی.
اگرچه این بیان گفتیم مطلق
مرا افتاد ز آنجا کار با حق
هوش مصنوعی: با وجود اینکه این حرف را بیان کردم، اما وقتی به حقیقت بپردازم، همه چیز تحت تأثیر اراده الهی قرار میگیرد.
مرا مقصود حقّ است از میانه
وگرنه این همه دانم فسانه
هوش مصنوعی: مقصود من از زندگی فقط حق است و اگر این طور نبود، این همه مطالب و دانستهها برای من بیفایده میبود.
مرا مقصود حقّست و نه باطل
که مقصود از حقم آید بحاصل
هوش مصنوعی: هدف من حقیقت است و نه چیزهای بیارزش، زیرا آنچه از حقیقت به دست میآید، واقعی و سودمند است.
مرا مقصود جانانست یارم
وگرنه با چنین گلخن چکارم
هوش مصنوعی: یارم هدف زندگیام است و اگر او نبود، با این درد و رنج چه کار میتوانم بکنم؟
مرا مقصود جانانست و دیدار
که دروی گردم اینجا ناپدیدار
هوش مصنوعی: من تنها هدفم معشوق است و دیدار او، و به همین خاطر در اینجا به فقیر و ناپیدایی تبدیل شدهام.
مرا مقصود جانانست بیچون
که تا اینجا نمایم من دگرگون
هوش مصنوعی: من به عشق معشوقم هدف دارم و بدون تردید تأثیر این عشق مرا به کلی دگرگون کرده است.
مرا مقصود جانانست حاصل
شد و ازوی شده من جمله واصل
هوش مصنوعی: من به هدف و مقصودی که دوست دارم رسیدم و از او تمام خواستههایم برآورده شده است.
مرا مقصود جانانست دریاب
اگر مرد رهی چون من خبریاب
هوش مصنوعی: من هدفم جانان است، اگر تو در مسیر من هستی، کمکم کن تا خبری از او به دست آورم.
مرا مقصود جانانست اینجا
که در خویشم کند بیخویش و یکتا
هوش مصنوعی: مقصود من از حضور در اینجا، درک محبت و ارتباط با معشوق است، که در این مکان خود را فراموش کردهام و فقط به او فکر میکنم.
مرا مقصود جانانست بیشک
که در من او شوم از دید او یک
هوش مصنوعی: مسلماً هدف من محبوبم است، چرا که او در من تجلی میکند و از نظر او یکی میشوم.
مرا اینست مقصود از جهانم
که این باشد همیشه زو عیانم
هوش مصنوعی: هدف من از زندگی در این جهان این است که همیشه حقیقت را به وضوح ببینم و شفافیت آن را درک کنم.
مرا اینست مقصود و دگر هیچ
که اینجا مینداند بی بصر هیچ
هوش مصنوعی: من هدفم فقط همین است و هیچ چیز دیگر، که در اینجا هیچ کس بدون بینایی چیزی نمیداند.
چو خورشید است پیدا عین دیدار
ولی ذرّه در او شد ناپدیدار
هوش مصنوعی: چنان که خورشید درخشان و روشن است، حضور ولی به وضوح و روشنی در چشم میآید؛ اما اگر کسی در او غرق شود، مانند ذرهای میشود که در برابر نور خورشید ناپدید میگردد.
بقا آن دانم اینجاگه بیابم
چو ذرّه سوی خورشیدم شتابم
هوش مصنوعی: من میدانم که وجودم در اینجا تنها در صورتی معنا دارد که به سوی نور و روشنی بروم؛ مانند ذرهای که به سمت خورشید حرکت میکند.
بقا آن دانم و اینجاست رازم
سر و جان پیش یار خود ببازم
هوش مصنوعی: من میدانم که دوام و ادامه، در همینجا است و راز دل و جانم را برای محبوب خود فدای او میکنم.
بقا اینجاست در عین فنا باز
ولیکن در فنا بنگر بقا باز
هوش مصنوعی: جاودانگی در همین حال که فنا به نظر میرسد، وجود دارد. اما در میان این فنا، باید به بقا و استمرار توجه کرد که همچنان وجود دارد.
بقا اینجاست در عین حقیقت
اگر می بازبینی در شریعت
هوش مصنوعی: حیات و دوام در همین جا، در واقعیتی نمایان است؛ اگر نگاهی عمیق به اصول و قوانین آن بیندازی.
بقا اینجاست گر از سالکانی
سزد کاین نکتهها را باز دانی
هوش مصنوعی: اینجا جایی است که اگر مسافرانی شایسته درک و فهم این نکات باشند، به جاودانگی دست پیدا میکنند.
بقا اینجاست بنگر در بقایت
که خودخواهد بدن آخر فنایت
هوش مصنوعی: برای ادامه زندگیات، به اینجا نگاه کن و ببین که وجودت چگونه به پایان خود میرسد.
بقا اینجاست بنگر حضرت کل
که همچون من رسی در قربت کل
هوش مصنوعی: در اینجا حضور خداوندی را میبینیم که همه چیز در نزد اوست و آنچه در نزد اوست، تمام وجود و حقیقت است. تو نیز مانند من میتوانی به این نزدیکی و کمال دست یابی.
بقا اینجاست گر دانی در اسرار
وجودت از میانه کل تو بردار
هوش مصنوعی: اگر میخواهی درک کنی که زندگی در کجاست، باید به عمق وجود خودت نگاهی بیندازی و از میان تمام جنبههای وجودت، آنچه را که واقعاً مهم است، انتخاب کنی و برپا داری.
ترا اینجاست مردان حقیقت
بقا را یافتنداندر شریعت
هوش مصنوعی: در اینجا مردان واقعی و با حقیقت به جاودانگی دست یافتهاند و این موضوع در چارچوب قوانین و اصول دین و شریعت مشخص شده است.
بقا اینجا بجوی و جاودان شو
تو چون عطّار بی نام و نشان شو
هوش مصنوعی: در اینجا به دنبال جاودانه شدن باش و همانند عطّار، بینام و نشانی بگذر.
بقا اینجاست میجوئی بقایت
بقا اینجاست میجوئی لقایت
هوش مصنوعی: جاودانگی و پایداری در همینجا وجود دارد، اگر به دنبال جاودانگی هستی، باید بدانی که آن در همینجا و در این لحظه قرار دارد.
بقا اینجاست اگر فانی بباشی
بقای کل در اینجاگه تو باشی
هوش مصنوعی: اگر بخواهی جاویدان بمانی و از فنا دور باشی، باید در اینجا حاضر و آگاه باشی. جاودانگی کل هستی در واقع در همین لحظه و مکان بستگی به وجود تو دارد.
بقا اینجاست بنگر در بقا تو
بقا با تست بنگر در لقا تو
هوش مصنوعی: بقا در همین جاست، خوب نگاه کن. تو خودت در بقا هستی و به دیدار خودت توجه کن.
بقا با تست میجوئی ز هر دید
نیاید راست این معنی ز تقلید
هوش مصنوعی: پایداری و دوام را نمیتوان از هر نظری به دست آورد، زیرا این مفهوم ناشی از تقلید و پیروی نیست.
بقا با تست گرچه در فنائی
درآخر آن زمان کلّی بقائی
هوش مصنوعی: اگرچه در حال حاضر در زوال و نابودی به نظر میرسیم، اما در نهایت، بقای واقعی و پایدار در انتها وجود دارد.
بقا آمد فنا نزدیک عشّاق
که تااندر فنا گشتند کل طاق
هوش مصنوعی: دوستداران در عشق به جاودانگی رسیدند و در دنیای فنا، به لطافت و زیبایی تمام به کمال و سادگی میرسند.
بقا آمد فنا نزدیک مردان
فنا گشتند ودیدند اصل جانان
هوش مصنوعی: پایداری به سراغ افرادی آمد که در برابر زوال قرار داشتند و آنها با پذیرش فنا، حقیقت و ماهیت وجودی را شناختند.
بقا آمد فنا نزدیک ذرّات
از آن گشتند محو عین ذرّات
هوش مصنوعی: بقا به وجود آمد و فنا به نزدیکی ذرات نزدیک شد و به همین خاطر، ذرات در وجود خود محو شدند.
بقا آمد فنا در آخر ای دوست
بقا دان مغز و آنگاهی فنا پوست
هوش مصنوعی: دوست عزیز، در نهایت بقا و جاودانگی به ما نزدیک میشود، پس باید به اصل و باطن توجه کنیم و بدانیم که آنچه که زودگذر و فناپذیر است تنها ظاهری است و حقیقت در عمق و باطن وجود دارد.
تو ای عطّار آخر از چه رازی
که در سرّ بقایت عشقبازی
هوش مصنوعی: ای عطار، در نهایت چه رازی در دل داری که هنوز هم به عشق بازی میپردازی؟
ترا این عشقبازی از کجایست
که معنیّت چنین بی منتهایست
هوش مصنوعی: عشقی که تو به آن مشغول هستی، از کجا نشأت گرفته که اینقدر عمیق و بیپایان به نظر میرسد؟
ترا این عشقبازی از کجا خواست
که از عشق تو اندر دهر غوغاست
هوش مصنوعی: این عشق و بازی عاشقانه تو را از کجا آمده است که در دنیا به خاطر عشق تو هیاهویی به پا کرده است؟
کمال عشق تو عین فنایست
فنایست عاقبت دید بقایست
هوش مصنوعی: عشق کامل تو، در واقع از میان رفتن خود را نشان میدهد و در نهایت، آنچه که به نظر میآید از بین رفتن است، در حقیقت بقا و جاودانگی است.
کمال عشق تو نزدیک جانست
که جانت بیشکی اسرار دانست
هوش مصنوعی: عشق تو به قدری عمیق و کامل است که نزدیک به روح و جان میشود و جانت در این عشق، اسرار زیادی را درک میکند.
کمال عشق تو اندر یکی بود
که چندینی عجایب روی بنمود
هوش مصنوعی: عشق تو به کمال در یک نقطه جمع شده است، که این باعث شده تا زیباییهای شگفتانگیزی از تو نمایان شود.
تو گفتی نی همه او گفت اینجا
دُرِ اسرار کل او سُفت اینجا
هوش مصنوعی: تو گفتی که همه چیز از اوست، در حالی که او در اینجا رازهای ارزشمندی را نشان میدهد.
تو گفتی نی همه او گفت از خویش
حجاب خویشتن برداشت از پیش
هوش مصنوعی: تو گفتی که هیچ کس به جز او نیست، و او از خود و موانع درونش پرده برداشت و نمایان شد.
تو گفتی نی همه او گفت در دل
که تا مقصود او گردد بحاصل
هوش مصنوعی: تو گفتی نه، ولی او در دلش میدانست که تا زمانی که به هدفش نرسد، راحت نمینشیند.
تو گفتی نی همه او گفت در جان
ترا بنمود روی خویش اعیان
هوش مصنوعی: تو گفتی که او در جان تو نمایان شده و چهرهاش را به تو نشان داده است.
اگر مرد شهی منگر در این راه
حقیقت اندر اینجا جز رخ شاه
هوش مصنوعی: اگر کسی بزرگ و شجاعی را ببینی، در این مسیر به حقیقت توجه نکن، زیرا در اینجا تنها چهره آن شاه وجود دارد.
اگر مرد رهی خود شاه با تست
حقیقت این دل آگاه با تست
هوش مصنوعی: اگر در مسیر زندگی خود پیش بروی، به راستی باید بدانی که این دل و احساسات تو از حقیقت آگاه است.
دلت آگاه و جان آگاه مانده
در آخر کل عیان شاه مانده
هوش مصنوعی: دل و جان تو از حقایق زندگی آگاه هستند، اما در نهایت همه چیز به حقیقت نهایی و آشکار میرسد.
دلت آگاه وجان آگاه گشته
حقیقت هر دو دید شاه گشته
هوش مصنوعی: دل و جان تو اکنون به حقیقت آگاه شدهاند و هر دو مانند یک شاه، آگاهی و دانش یافتهاند.
دلت آگاه وجان آگاه از این راز
که پرده گشته از رخسار شه باز
هوش مصنوعی: دل تو و جان تو به این راز واقفاند که پرده از چهره آن پادشاه کنار رفته است.
دلت آگاه و جان آگه چه جوئی
چو دانستی دگر چندین چه جوئی
هوش مصنوعی: دل تو از حقیقت باخبر است و جانت به خوبی میداند که به دنبال چه هستی؛ پس وقتی میدانی هدف اصلیات چیست، دیگر چرا به دنبال چیزهای بیفایده میگردی؟
دلت آگاه شد از جان جان نیز
در اینجا یافته جانان عیان نیز
هوش مصنوعی: دل تو از حضور جان و عشق باخبر شده و در این مکان وجود جانان به وضوح نمایان است.
دلت آگاه شد از جان جانان
درون دل وطن کردست اعیان
هوش مصنوعی: دل تو از محبت معشوق آگاه شده و عشق او در دل تو جا گرفته است.
شد این سرّ بر تو سرّ راز منصور
دم کل زن کنون تا نفخهٔ صور
هوش مصنوعی: این راز بر تو فاش شده است، راز منصور. اکنون میگوید که در زمان دمیدن صور (قضا و قدر الهی) همگی به سوی حق میهستند.
چرا چندین سخن گوئی حقیقت
چو پیدا شد نموددید دیدت
هوش مصنوعی: چرا زیاد صحبت میکنی وقتی که حقیقت به وضوح مشخص شده و دیده میشود؟
وصال یار داری در عیان تو
بدیدی کام اینجا رایگان تو
هوش مصنوعی: تو وصال معشوق را در کنار خود دیدهای و از این خوشی و لذت بهراحتی و بیهیچ هزینهای بهرهمند میشوی.
وصال یار دیدی هم در اینجا
شدی در جزو و کل امروز پیدا
هوش مصنوعی: به ملاقات دوست رسیدی، و امروز میتوانی خود را در جمع و در کثرت ببینی.
جدائی نیست اکنون و یکی آی
حقیقت در جدائی بیشکی آی
هوش مصنوعی: جدایی در حال حاضر وجود ندارد و یکی شو. حقیقت را در جدایی پیدا کن و بیش از آن را تجربه کن.
بر جانان چنان مشهور امروز
شدستی در صفات سرّ پیروز
هوش مصنوعی: تو در صفات و ویژگیها تا به امروز به گونهای مشهور شدهای که به مانند یک پیروز در دلها جا داری.
جدائی شد خدائی گشت پیدا
تو هم دانائی اینجاگاه و بینا
هوش مصنوعی: جدایی سبب شد تا حقیقت و خداوندی نمایان شود. تو هم در این مکان، دانایی و بصیرتی را به دست آوردهای.
کنون هستی ولیکن درحقیقت
فرومگذار یک لحظه شریعت
هوش مصنوعی: اکنون وجود داری، اما در واقع همواره پیرو اصول و قوانین خود باش و هرگز آنها را رها نکن.
فرو مگذار یک دم دید جانان
همیشه باش در توحید جانان
هوش مصنوعی: هرگز یک لحظه هم دیدن محبوب را فراموش نکن و همیشه در یاد و عشق او باقی بمان.
فرو مگذار یک دم سرّ مطلق
چو پیر خویشتن میزن اناالحق
هوش مصنوعی: لحظهای از درک حقیقت مطلق غافل نشو، همانطور که در درون خودت نسبت به هویت و وجودت آگاهی داری.
چو پیر خویشتن امروز رازی
که ازخلق جهان تو بی نیازی
هوش مصنوعی: زمانی که انسان به سنین بالاتر میرسد، به درک این موضوع میرسد که نیازی به وابستگی به دیگران یا دنیای بیرونی ندارد و به خودکفایی و استقلال فکری میرسد.
چو پیر خویشتن امروز هستی
ولی میکن تو همچون پیر مستی
هوش مصنوعی: امروز که پیر و باتجربهای، اما رفتار تو مانند یک فرد جوان و سرخوش است.
بعزبت خود بخود میگوی این راز
حجاب خود تو از صورت برانداز
هوش مصنوعی: به آرامی و با اعتماد به نفس، این راز را فاش کن؛ حجاب خود را از چهرهات کنار بزن.
بعزّت خود بخود عین الیقین باش
ز سرّ ذات خود را پیش بین باش
هوش مصنوعی: با عزت خود، به یقین واقعی دست یاب و از راز وجود خود آگاه باش.
دمی از عشق خالی نیستی هان
که اندر عشق گوئی نصّ و برهان
هوش مصنوعی: در هر لحظه، عشق در تو حضور دارد و نباید فراموش کنی که عشق نیاز به دلایل و توجیهات ندارد.
از آن بر جملهٔ عشّاق میری
که هر دم پیش از مردن بمیری
هوش مصنوعی: تو به عشق همهٔ عاشقان جان میدهی و هر لحظه پیش از آنکه بمیری، دوباره جانت را فدای عشق میکنی.
از آن بر جملهٔ عشّاق شاهی
که صیتت رفته از مه تا بماهی
هوش مصنوعی: در میان همه عاشقان، نام تو به آوازهای رسیده است که از ماه تا دریاها شناخته شدهای.
از آن بر جملهٔ عشّاق سرور
شده کامروز هستی پیرو رهبر
هوش مصنوعی: امروز همهی عاشقان شاد و سرمست هستند و این شادی به خاطر پیروی از یک راهنما و رهبر است.
از آن امروز در هردوجهانی
که هم کونی و هم عین مکانی
هوش مصنوعی: از آن زمان به بعد، در هر دو جهان که باشی و در هر مکانی که قرار داشته باشی، این حقیقت وجود دارد.
از آن امروز این سر یافتستی
که سوی جزو و کل بشتافتستی
هوش مصنوعی: از آن روزی که به درک و شناختی دست یافتی، به سوی تفکیک و تقسیم امور و همچنین کلیت و جمعزدن آنها گام نهادی.
از آن امروز ذاتی در همه تو
که افکندی در اینجا دمدمه تو
هوش مصنوعی: از آن روزی که تو ویژگی خاصی را در وجودت به نمایش گذاشتی، همه جا تحت تاثیر و رو به دگرگونی تو قرار گرفته است.
از آن امروز پیر راز بینی
که هستی بیگمان و در یقینی
هوش مصنوعی: به خاطر داشته باش که امروز از خردمندی و آگاهی برآمده است و این حقیقت را به طور قطع و یقین درک کن.
از آن امروز منصوری تو در ذات
که هستی جان بلی در جمله ذرّات
هوش مصنوعی: تو به دلیل وجود خود، روحی هستی که در همه موجودات و ذرات عالم جاری است.
ندید است این زمان چون تو زمانه
که هستی بیشکی از حق یگانه
هوش مصنوعی: زمانهای که تو در آن هستی، بیهمتا و منحصر به فرد است و هیچگاه نظیر آن را مشاهده نکردهایم.
یگانه هستی امّا میندانند
بدانند این زمان کاین را بخوانند
هوش مصنوعی: تنها وجودی هستم که آن را نمیشناسند، اما در این زمان میتوانند به این نام مرا بخوانند.
اگرچه از خودی امروز پیدا
حقیقت محو شد در جان جانها
هوش مصنوعی: اگرچه امروزه حقیقت در وجود انسانها ناپدید شده است، اما همچنان در اعماق وجودشان تاثیر دارد.
تو باشی هیچ دیگر نیست اینجا
چو میدانی که کل یکیست اینجا
هوش مصنوعی: وقتی تو حضور داری، دیگر چیزی در اینجا وجود ندارد، چرا که زمانی که میدانی همه چیز به یک واحد پیوند دارد، همه چیز تغییر میکند.
حقیقت وصل هست و اصل دیدی
ابا صورت بکام دل رسیدی
هوش مصنوعی: حقیقت ارتباط وجود دارد و زمانی که به درک عمیق برسیم، میتوانیم به آنچه که در دل میخواهیم، دست یابیم، حتی اگر ظاهر چیزها متفاوت باشد.
ز صورت جمله معنیت بدید است
ولی معنی ز صورت ناپدید است
هوش مصنوعی: از چهره همه چیز معنا را میتوان دید، اما این معنا از ظاهر پنهان است.
زهی معنی بی پایان اسرار
که شد فاش از نمود سر دلدار
هوش مصنوعی: چه زیبایی در معانی بیپایان اسرار وجود دارد که از راز دل معشوق نمایان شده است.
مرا دلدار هست امروز ساقی
که خواهد بود ما را یار باقی
هوش مصنوعی: امروز فردی به عنوان دلدار و محبوب من وجود دارد که ساقی (میفروش) است و میگوید که یار و همدم ما هرگز از بین نخواهد رفت.
چنان مستم از اویش بی می خم
که از مستی شدی در جزو و کل گم
هوش مصنوعی: من به قدری تحت تأثیر او هستم که مانند یک نوشیدنی مست، در تمام جزئیات و عمق وجودم غرق شدهام و در این حالت از خودم کاملاً بیخبر و گم شدهام.
چنان مستم من اندر آخر کار
که کردم پرده پاره من بیکبار
هوش مصنوعی: من در پایان کار به قدری سرمست و شادمانم که یکباره پرده رازها را کنار زدم و همه چیز را فاش کردم.
چنان مستم من از امروز از دوست
که شد مغزم حقیقت جملگی پوست
هوش مصنوعی: من از امروز به قدری سرمست و شیدای دوستم که تمام وجودم به جز پوست، انگار حقیقتی دیگر دارد.
چنان مستم که هستم در یقین او
چو او اینجاست ما را گفت و هم گو
هوش مصنوعی: به شدت غرق در شادی و سرخوشیام، چون یقین دارم او اینجا حضور دارد و با ما سخن میگوید.
چنان مستم که جمله یار دیدم
یکی اندر یکی دلدار دیدم
هوش مصنوعی: چنان غرق در شادی و مستی هستم که همه یاران را یک جا دیدم و در میان آنها معشوقهام را نیز مشاهده کردم.
چنان مستم که هستم در اناالحق
همی گویم دمادم من اناالحق
هوش مصنوعی: من آنقدر مست و غرق در حالت خود هستم که مدام میگویم من حق هستم.
اناالحق میزنددلدار خود را
یقین یکیست بیشک نیک و بد را
هوش مصنوعی: دلدار خود را به راستی از عشق میزند، که او یقیناً یک است و نیک و بد هم در واقعیت یکی هستند.
اناالحق میزند اندر مکان یار
که خود میبیند اندر عین دلدار
هوش مصنوعی: خداوند در جایی که محبوبش حضور دارد، حقیقت را نشان میدهد، زیرا او خود با چشم دل محبوبش را میبیند.
اناالحق میزند اندر حقیقت
که پیدا کرده از دیدش شریعت
هوش مصنوعی: حقیقتی که آشکار شده است، در عمق بینش او قابل درک است و به همین دلیل او حق را با صدای بلند اعلام میکند.
اناالحق میزند جانان که خویشست
نهاده دید خویشش جمله پیشست
هوش مصنوعی: معناي اين بيت اشاره به اين دارد که معشوق به صورت عمیق و بیواسطه بر حقایق وجودی خود آگاه است و با شناخت خود، همه چیز را در حضور خود حس میکند. این آگاهی و شناخت، به او قدرت میدهد که بر دلها تاثیر بگذارد و تمامی وجودش را در دنیای اطراف منعکس کند.
اناالحق میزند کو خویش دیدست
ابا خود باز در گفت و شنیدست
هوش مصنوعی: حق را میزند آن که خود را شناخته و با خدای خود به گفتوگو نشسته است.
اناالحق میزند بیچون در اینا
که در آخر بریزد خون در اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که حقیقت به طور قطعی و بیچون و چرا خود را نشان میدهد، حتی اگر نتیجهٔ آن، به نادانی یا قضاوتهای نادرست منجر شود. در نهایت ممکن است که این حقیقت به اختلال یا خونریزی برای کسانی که به آن بیتوجهاند، منتهی شود.
مرا تحقیق اندرآخر آن ماه
که از سرّ ویم امروز آگاه
هوش مصنوعی: من به دنبال خبرهایی درباره آن ماه هستم که امروز از راز او باخبر شدم.
چو شرع او بگفتم در حقیقت
بخواهد کشتنم بهر شریعت
هوش مصنوعی: وقتی که اصول و قوانین او را بیان کردم، در واقع میخواهد که به خاطر این اصول مرا از بین ببرد.
بحکم شرع یارم کُشت آخر
مرا تا کل شود اسرار ظاهر
هوش مصنوعی: یارم به دست قوانین و اصول شرع مرا به پایان رساند تا همه رازها و نکات پنهان نمایان شود.
بحکم شرع خواهد کُشت دلدار
مرا تا در یکی گردم نمودار
هوش مصنوعی: با توجه به قوانین مذهبی، معشوق من را خواهد کشت تا من به یک حقیقت روشن و نمایان تبدیل شوم.
بحکم شرع خواهد کشتنم دوست
که تا بیرون شوم چون مغز از پوست
هوش مصنوعی: دوست به دلیل قوانین شرع قصد دارد مرا بکشد تا مانند مغز که از پوست جدا میشود، از این دنیا بیرون بروم.
بحکم شرع خواهد کشتنم شاه
که تا کلّی شوم از شاه آگاه
هوش مصنوعی: به دستور قانون، شاه قصد دارد مرا به قتل برساند تا کاملاً از قدرت و حضور او بیخبر شوم.
چو شرع او بگفتم در حقیقت
بخواهد کشتنم بهر شریعت
هوش مصنوعی: اگر به واقعیت دین او بپردازم، ممکن است به خاطر اجرای اصول شریعت، جانم را بگیرد.
بکش جانا که رازت گفتهام من
دُرِ اسرار اینجا سُفتهام من
هوش مصنوعی: ای معشوق، جانم را بستان، زیرا من به تو رازهای نهفتهام را گفتهام و در اینجا مانند دُری گرانبها، رازهای دل را پنهان کردهام.
بکش جانا که گفتم بیشکی راز
نمودم سالکت انجام و آغاز
هوش مصنوعی: ای محبوب، بیتردید خواستم که با کشتن من راز عشق را فاش کنی، زیرا من فعالیت و آغاز کار خود را برای تو انجام دادهام.
بکش جانا که گفتم راز اینجا
بگفتم راز تو سرباز اینجا
هوش مصنوعی: ای عزیز، بکش که من گفتهام این راز را در اینجا بیان کردهام، و راز تو هم در اینجا پنهان است.
چو رازت کردم اینجا آشکاره
بکن در عشقم اینجا پاره پاره
هوش مصنوعی: وقتی که رازت را برایم فاش کردم، در عشق من، این حالت را به وضوح نشان بده.
چو رازت گفتم از جان درگذشتم
بساط عقل اینجا در نوشتم
هوش مصنوعی: وقتی که راز تو را با دیگران در میان گذاشتم، آنچنان تحت تاثیر قرار گرفتم که از تمام اصول عقلانی خود عبور کردم و آن را نادیده گرفتم.
کنون اینجا چه غم دارم ز کشتن
نخواهم یک دم از دیدت گذشتن
هوش مصنوعی: الان که اینجا هستم، هیچ اندوهی از مرگ ندارم و نمیخواهم حتی برای یک لحظه هم از نگاه تو دور شوم.
سر و جان زان تست و می ندانم
یقین اکنون که چیزی پایدارم
هوش مصنوعی: من از وجود تو سر و جانم را دارم، اما نمیدانم که آیا اکنون چیزی برای من پایدار خواهد ماند یا نه.
سر و جان زان تست و من نمودار
چه غم دارم کنون گر تو بردار
هوش مصنوعی: من تمام وجودم از توست و به خاطر تو زندگی میکنم، پس چرا اکنون باید نگران چیزی باشم اگر تو از من دور شوی؟
کنی من بندهام تو شاه جانی
مرا دایم تو جان جاودانی
هوش مصنوعی: تو مرا بنده و خدمتگزار خود قرار بده، ای شاه! زیرا تو جان من هستی و همیشه من را زنده نگه میداری.
هر آنکو کشتهٔ عشق تو آید
اناالحق بی سر اینجاگه نماید
هوش مصنوعی: هر کسی که در عشق تو جان بدهد، بدون هیچ تردیدی به اینجا خواهد آمد و حقایق را به وضوح بروز خواهد داد.
هر آنکو کشتهٔ عشق تو شد شاه
برش موئی بود از چاه تا ماه
هوش مصنوعی: هر کسی که در عشق تو به چنگال عشق گرفتار شد، مانند پادشاهی است که از چاه به سمت ماه رفته باشد؛ یعنی او به جایی بلند و زیبا رسیده است.
هر آنکو کشتهٔ عشقست چو منصور
برش موئی بود نورٌ علی نور
هوش مصنوعی: هر کس که به عشق جان باخته باشد، مانند منصور، بر سرش موهایی خواهد بود که نور از آن میتابد.
هر آنکو کشته شد از عشق رویت
یکی بیند سراسر گفتگویت
هوش مصنوعی: هر کسی که به خاطر عشق به چهرهات جان خود را از دست دهد، همهی سخنانت را به وضوح خواهد دید.
هر آنکو کشتهٔ عشق است از جان
حیات جاودانی یافت اعیان
هوش مصنوعی: هر کسی که در عشق جان خود را فدای آن کند، از حیات واقعی و جاودانه برخوردار میشود.
منم امروز دست از جان فشانده
صفات عشق تو هر لحظه خوانده
هوش مصنوعی: امروز من تمام وجودم را فدای عشق تو کردهام و هر لحظه نام تو را میخوانم.
بموئی نیستم من اندر این سر
که اسرار تو کردم جمله ظاهر
هوش مصنوعی: من در این دنیا مانند بوتهای نیستم که رازهای تو را آشکار کردهام.
بموی اندر این سر نیستم من
که اسرار تو کردم جمله روشن
هوش مصنوعی: من در این سر (ذهن) مانند بمویی نیستم که رازهای تو را به وضوح بیان کرده باشد.
توی جز تو که است آخر بگویم
که تاکم گردد اینجا گفتگویم
هوش مصنوعی: در میان این همه، جز تو هیچکس نیست که بتوانم با او صحبت کنم و حرفهایم را بزنم.
همه از بهر تست اینجای گفتار
که میگویم دمادم سرّ اسرار
هوش مصنوعی: همهی این سخنان به خاطر توست، زیرا هر لحظه که سخن میگویم، رازهای پنهانی را بیان میکنم.
چو از بهر تو گفتار است اینجا
از آن عطّار بیزار است اینجا
هوش مصنوعی: وقتی که در اینجا درباره تو صحبت میشود، دیگر از بوی عطر و زیباییهای آن خبری نیست.
ز خود کاینجا توئی و آنجای هم تو
نمائی رازهایت دمبدم تو
هوش مصنوعی: تو در اینجا نه تنها حضور داری، بلکه در هر جایی دیگر نیز خود را نشان میدهی و رازهایت را بهطور مداوم فاش میکنی.
که میداند ترا تا خود چه چیزی
که هستی قلبی و چون جان عزیزی
هوش مصنوعی: کسی که میداند تو چه جایگاهی داری، میداند که تو برای او چقدر عزیز و ارزشمند هستی.
که داند تا تو خوداینجا که ای دوست
حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست
هوش مصنوعی: کیست که بداند تو در اینجا چه هستی، ای دوست؟ حقیقتی که جوهر و ظاهر را در خود دارد.
بهر چیزی که دیدم در زمانه
رخ خوب تو دیدم در میانه
هوش مصنوعی: هر چیزی که در این دنیا دیدم، در میان آنها، تنها زیبایی تو را مشاهده کردم.
بهر چیزی که من کردم نگاهی
رخ تو دیدم از مه تا بماهی
هوش مصنوعی: هر بار که به چیزی توجه کردم، چهرهی تو را مشاهده کردم، از مهتاب تا ماهی.
بجز تو نیست ای ذات همه تو
یقین دانم که ذرّات همه تو
هوش مصنوعی: جز تو کسی نیست، ای منبع و جوهر همه چیز. به خوبی میدانم که هر ذره و جزیی از وجود ناشی از توست.
توئی چیز دگر اینجا نبینم
که از تو بیگمان اندر یقینم
هوش مصنوعی: تو را چیز دیگری در اینجا نمیبینم که از وجود تو مطمئن نباشم.
توئی جز تو ندارم هیچ دلدار
تو هستی جوهر و هم خود خریدار
هوش مصنوعی: تو را غیر از تو هیچ معشوقی ندارم، تو هم اصل جنسی و هم خود خریدار آن هستی.
تو هستی عاشق و معشوق ای دوست
حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست
هوش مصنوعی: عزیزم، تو هم عاشق هستی و هم معشوق؛ این حقیقت همانند جواهر است که هم درون و هم بیرون آن را نشان میدهد.
تو هستی عاشق و معشوق در ذات
طلبکار تو اینجا جمله ذرّات
هوش مصنوعی: تو هم عاشق هستی و هم معشوق، و در ذات تو، طلبی از وجودت پنهان است که در همه ذرات اینجا جاریست.
دمی وصلی تو بنمائی در این سر
که نی اندازی اینجاگه یقین سرّ
هوش مصنوعی: لحظهای از وصل تو را نشان خواهی داد، در این سرزمین که هیچ نشانی از آن نینداختهای.
همه عشّاق را در خون ودر خاک
فکندی تا شدند از اصل تو پاک
هوش مصنوعی: تو تمام عاشقان را در سختی و مشکلات قرار دادی، به طوری که از درد و رنجی که کشیدند، از اصل و وجود خود جدا شدند و به نوعی خالص شدند.
همه عشّاق حیرانند اینجا
بجزدیدت نمیدانند اینجا
هوش مصنوعی: تمامی عاشقان در اینجا گیج و سردرگم هستند و نمیدانند چرا در این مکان حضور دارند.
همه عشّاق اینجا کشته کردی
میان خاک و خون آغشته کردی
هوش مصنوعی: در اینجا، همه عشقورزان را به قتل رساندی و زمین را با خون آنها رنگین کردی.
نداند هیچکس عشق تو جز خویش
که عشق ذات خود دیدی تو از پیش
هوش مصنوعی: هیچکس جز خودت عشق تو را نمیداند، چرا که تو از ابتدا عشق وجود خود را شناختهای.
قلم راندی ز حکم یفعل اللّه
ز سر خویش هستی جان آگاه
هوش مصنوعی: با قلم خود به انجام کارهایی میپردازی که به عنوان اراده خداوندی تلقی میشود و این نشاندهنده آگاهی و تسلط تو بر وجود خودت است.
قلم راندی کنون بر من در اینجا
که بگشادم ز دیدت در در اینجا
هوش مصنوعی: هماکنون که قلم را بر روی من میکشی، در اینجا، به یاد آن لحظهای میافتم که به خاطر تو چشمهایم را باز کردم.
ز عشق ذات کار خویش کرده
همه ذرّات را در پیش کرده
هوش مصنوعی: از عشق و محبت، خالق همه موجودات به گونهای آنها را در برابر یکدیگر قرار داده و به کار خود مشغول کرده است.
ندارد او به جز عشقت کناره
همه در جوهر بحرت نظاره
هوش مصنوعی: او هیچ چیزی جز عشق تو ندارد و تمام وجودش به تماشای عمق دریای وجود تو مشغول است.
بجز روی تو هر جائی ندیدند
همه در پیش رویت ناپدیدند
هوش مصنوعی: به جز چهرهی تو، جایی را ندیدم و همه چیز در برابر چهرهات ناپدید شده است.
تو پیدا این چنین پنهان چه داری
از آن کز ذات خود خود را بداری
هوش مصنوعی: تو که به این صورت مخفی و رازآلود هستی، چه چیزی داری که از ذات خودت پنهان نگهداشتهای؟
تو پیدا این چنین پنهان چرائی
از آن کز ذات خود بی منتهائی
هوش مصنوعی: چطور ممکن است که تو اینقدر واضح و در عین حال پنهان باشی، در حالیکه وجودت از اصل و ذات خود نامحدود است؟
بسی از خویش بنموده در اسرار
همه پیدا شدم در عین دیدار
هوش مصنوعی: بسیاری از شخصیتها و جنبههای وجودی خود را در موضوعات مخفی و ناشناخته به نمایش گذاشتهام و در عین حال، در هنگام مشاهده و درک آنها، خودم را شناختهام.
کجا دانم در اینجا شرح آن داد
ولی پیش رخت خواهیم جان داد
هوش مصنوعی: نمیدانم که در این مکان چه گفت، اما به خاطر تو جان خود را فدای عشق میکنیم.
گمان عشق تو منصور دیدست
کنون اندر کمالت ناپدیدست
هوش مصنوعی: به نظر میرسد عشق تو مانند منصور، در اوج خود قرار دارد، اما اکنون در کمال خود ناپیداست.
تو شد کلّی ز عشق ناز سرباز
یکی در کوی عشقت گشته سرباز
هوش مصنوعی: تو به خاطر عشق به طور کامل در اختیار او قرار گرفتهای، و یک سرباز در خیابان عشق او گشتهای.
تو شد وز تو اناالحق گفت اینجا
دُرِ اسرار تو او سُفت اینجا
هوش مصنوعی: تو به مقام والایی رسیدی و از ذات خود به حقیقت راستین پی بردی. در اینجا، رازهای عمیق و گرانبها نهفته است که فقط به تو مربوط میشود.
تو شد وز تو اناالحق گفت در دید
یکی شد در عیان سرّ توحید
هوش مصنوعی: تو در واقع به منبع حق پیوستهای و در این ارتباط، حقیقت توحید در برابر چشمانت آشکار میشود.
تو شد وز تو اناالحق زد حقیقت
بیکباره فنا شد از طبیعت
هوش مصنوعی: تو به وجود آمدی و این سبب شد که حقیقت به یکباره نابود شود و از طبیعت خارج گردد.
طبیعت هم توئی اندر زمانه
حقیقت جوهری بهر نشانه
هوش مصنوعی: تو خود طبیعت هستی در این زمان که حقیقت را جستجو میکند و جوهر هر نشانهای را نشان میدهد.
در این عالم نمودستی تو از خویش
وزان جانها تو کردستی بسی ریش
هوش مصنوعی: در این جهان تو آثاری از خود را به نمایش گذاشتی و از جانها نیز بسیاری را پریشان کردی.
ز بهر دید خود این جوهر پاک
نموداری نمودی در کف خاک
هوش مصنوعی: برای دیدن خود، این گوهر خالص را در دستان خاکیات به نمایش گذاشتی.
کف خاک این شرف دیدست جانا
که تو امروز در اوئی هویدا
هوش مصنوعی: خاکی که تو امروز در آن هستی، به دلیل مقام و شرافت تو، به خود میبالد و به آن افتخار میکند.
کف خاک این شرف در جاودان یافت
که از تو نقش خود او بی نشان یافت
هوش مصنوعی: کف خاک به شرافت خود در جاودانگی رسید، زیرا که تو تصویر وجود خود را بدون هیچ نشانی از خود به او عطا کردی.
کف خاک از تو اینجا یافت مقصود
که دارد دید تو اینجای معبود
هوش مصنوعی: خاک اینجا به خاطر وجود تو ارزشمند است، زیرا دیدن تو در این مکان، هدفی بزرگ و مقدس دارد.
کف خاک این همه دیدار دارد
که اینجا از توکل اسرار دارد
هوش مصنوعی: زمین به قدری از دیدارها و ملاقاتها سرشار است که در خود رازهای زیادی از توکل و اعتماد را نهفته دارد.
کف خاک این همه دیدار بنمود
ز تو این جملگی اسرار بنمود
هوش مصنوعی: خاک زمین از دیدن تو به این همه راز و رمز اشاره کرده است.
کف خاکست این دم جسم عطّار
توئی اینجا ورا گشته نمودار
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که تو در این لحظه، همانند خاکستر شدهای، و بدن تو در این مکان به وضوح نمایان شده است.
کف خاکست این دم در میانه
ز تو دیده وصال جاودانه
هوش مصنوعی: در این لحظه، خاکستری که در دستانم است، نشانهای از وجود توست و دیدن تو را همیشه در خاطر دارم.
کف خاکست اینجا راز دیده
جمال رویت اینجا باز دیده
هوش مصنوعی: پیشانی خاکی اینجا نشان از زیبایی چهرهات دارد و چشمهایم همواره به آنجا خیره است.
کف خاکست بادی در میانش
توئی اینجایگه مرجان جانش
هوش مصنوعی: در میان خاک و غبار، تو همچون مرواریدی در اینجا وجود داری.
کف خاکم بتو دیدم رخ تو
شنفته هم ز تو خود پاسخ تو
هوش مصنوعی: من خاک پای تو هستم و به خاطر تو به زیباییات چشم دوختهام، حتی از خود تو نیز جوابی برای تو دارم.
کف خاکم بتو دیده جمالت
رسیده هم ز تو اندر وصالت
هوش مصنوعی: من خاک پای تو هستم و به خاطر زیباییات به عشقت رسیدهام، و عشق تو باعث شده که به تو نزدیک شوم.
کف خاکم بتو پیدا شده باز
ز تو دیده حقیقت جملهٔ راز
هوش مصنوعی: من به خاطر تو از خاک به پیکر آمدم و اکنون که تو را دیدهام، همهی حقیقت و رازها برایم آشکار شده است.
کف خاکم زبانی در دهانم
حقیقت نور دل هم جسم و جانم
هوش مصنوعی: من به خاک تعلق دارم و وجودم پر از حقیقت نورانی است که هم روح و هم جسمم را فراگرفته است.
کف خاکم ولی اندر درونم
تو بودی و تو باشی رهنمونم
هوش مصنوعی: من از خاک هستم، اما در درون من تو وجود داری و همیشه راهنمای من خواهی بود.
کف خاکم حقیقت هم تو جانی
که گفتی از نمود خود معانی
هوش مصنوعی: خاک من نشاندهنده واقعیت است و تو روح آن هستی؛ تو گفتی که از ظاهر خود مفاهیم را فهمیدم.
کف خاکم تو هستی عقل و ادراک
دگر او گه کجا یابد کف خاک
هوش مصنوعی: من فقط یک موجود خاکی هستم، اما تو حقیقت و درک و فهم هستی. دیگران چگونه میتوانند به درک و فهمی مانند تو دست یابند؟
کف خاکم حقیقت هر چه هستم
که از دیدار و رخسار تو مستم
هوش مصنوعی: من در حقیقت فقط مانند خاک هستم، زیرا از دیدن و زیبایی تو به شدت تحت تاثیر و مست هستم.
تو میبینم از آنم عین گفتار
نموده از تو چندین سرّ اسرار
هوش مصنوعی: من تو را میبینم و میفهمم که از سخنان تو، رازهای فراوانی را در خود نهفته داری.
جهان از روی تو حیران بماندست
فلک هم نیز سرگردان بماندست
هوش مصنوعی: دنیا به خاطر زیبایی تو مجذوب و شگفتزده مانده و حتی آسمان هم به خاطر تو سرگردان و پریشان است.
جهان از روی تو پر شور و شوقست
مر از روی تو هر لحظه ذوقست
هوش مصنوعی: دنیا به خاطر وجود تو پر از نشاط و اشتیاق است و هر لحظه به خاطر دیدار تو شادابی و لذت را تجربه میکند.
نداری اوّل و آخر چگویم
از این باطن عیان ظاهر چه جویم
هوش مصنوعی: من در مورد عمق و حقیقت این موضوع چیزی نمیتوانم بگویم، چون نه آغاز و نه پایانی دارد و نمیدانم چه چیزی را باید جستجو کنم.
توئی اینجا و آنجاهم تو باشی
مرا هر جایگه همدم تو باشی
هوش مصنوعی: هر جا که باشی، من هم در کنار تو هستم و همیشه همدم تو خواهم بود.
دل عطّار از تو شادمانست
برون از کون و در عین مکانست
هوش مصنوعی: دل عطّار به خاطر تو شاد و شگفتزده است، زیرا فراتر از جهان مادی و در عین حال در حضور همه چیز قرار دارد.
دل عطّار از تو در وصالست
توئی امروز با تو در جلالست
هوش مصنوعی: دل عطّار به عشق و وصال تو شاد و سرشار است، امروز تو در اوج زیبایی و جلال قرار داری.
بتو میبیند اکنون آفرینش
توئی او را یقین در عین بینش
هوش مصنوعی: او به تماشای تو نشسته است، آفرینش تو او را در درک و شناختش مطمئن کرده است.
بتو میبیند اینجا عین هستی
که در ذرّات او واقف شدستی
هوش مصنوعی: در اینجا به نوعی اشاره شده است که تو در این مکان وجود را به وضوح میبینی، همانگونه که در جزئیات آن دقیق شدهای و از آن آگاه شدهای.
تو اکنون واقفی بر کلّ اسرار
ولی رسمی است اینجاگاه عطّار
هوش مصنوعی: حالا که تو به تمام رازها آگاهی، اما اینجا قانون و رسمانی وجود دارد.
تو اکنون واقفی و راز دانی
که خود انجام و خود آغاز دانی
هوش مصنوعی: تو اکنون میدانی و به اسرار آگاه هستی که هر چیزی هم آغاز و هم انجام خود را دارد.
تو اکنون واقفی در هر چه دیدی
کمال خویش دیدی در رسیدی
هوش مصنوعی: تو اکنون میدانی که هر چیزی که دیدی، جلوهای از کمال خودت است و به آن دست یافتهای.
ز دید هستی خود بر خودی تو
یکی دیدی ابی نیک و بدی تو
هوش مصنوعی: تو از منظر وجود خود، خود را به عنوان یک چیز واحد میبینی، در حالی که هم نیکی و هم بدی در وجود تو وجود دارد.
قلم در قدرت بیچون تو راندی
حقیقت نقطه بر کاغذ نشاندی
هوش مصنوعی: تو با قدرت بینظیر خود قلم را به حرکت درآوردی و حقیقت را بهگونهای به تصویر کشیدی که نقطهای بر کاغذ قرار گرفته باشد.
تو پرگاری و هم نقطه ز آغاز
خوداینجا خود بخود اوئی خبر باز
هوش مصنوعی: تو به مانند بارگاری هستی که از آغاز خود در اینجا ظهور کردهای و بدون هیچ تلاشی، خودت را به دیگران نشان میدهی.
خبرداری و از اسرار خویشی
که اینجا نقطه و پرگار خویشی
هوش مصنوعی: تو از رازهای خود آگاهی و میدانی که اینجا به نوعی مرکز و محور خودت است.
ندیدی غیر این جاگه به جز خویش
ولکین پردهٔ انداخته پیش
هوش مصنوعی: در اینجا هیچ چیز دیگری جز خودت نمیبینی، اما با این حال، پردهای میان تو و آنچه که هست وجود دارد.
ندیدی غیر خود اندر صفاتت
شناسا خود شوی بر کلّ ذاتت
هوش مصنوعی: اگر به ویژگیهای خودت توجه کنی، در نهایت به شناخت کامل از ذات خود میرسی.
ندیدی غیر خود در جان و در دل
خودی اینجایگه ای دوست واصل
هوش مصنوعی: تو هیچ چیز جز خودت را در جان و دل خود نمیبینی، ای دوست! اینجا جایی است که به حقیقت میرسیم.
توئی جز تو نمیبینم یکی من
که جز تو نیستی خود بیشکی من
هوش مصنوعی: من جز تو کسی را نمیبینم و خودم هم جز تو نیستم، پس در واقع من هم هیچ چیز دیگری نیستم.
ندارم جز تو میدانی حقیقت
که گفتم با تو هم از دید دیدت
هوش مصنوعی: تنها دارایی من تو هستی و میدانی که آنچه گفتم، با تو هم از نظر دید و نگرش مشترک است.
صفاتت این همه بنموده اینجا
وصالت عشق در بگشوده اینجا
هوش مصنوعی: ویژگیها و صفات تو به خوبی در اینجا نمایش داده شده است و عشق تو در این مکان به اوج رسیده است.
صفاتت این همه بنموده در دید
دل و جانم ز یکی برنگردید
هوش مصنوعی: صفات تو آنقدر در دل و جان من جلوهگر شده که از یکی از آنها هم باز نمیگردم.
ترا میبینم اندر پرده اینجا
که دیدت باز پی گم کرده اینجا
هوش مصنوعی: من تو را در پس پردهای میبینم، در حالی که گمشدهات هماکنون همینجا حاضر است.
چرا خود گم نمودی در نمودار
کنون مر پردهٔ عزّت تو بردار
هوش مصنوعی: چرا خودت را در ظاهر پنهان کردی؟ حالا پردهی بزرگی و شرافت خود را کنار بزن.
چو وصل تو هم از خویشست دانم
ز وصلت گویم و در وصل رانم
هوش مصنوعی: من میدانم که وقتی به تو وصل میشوم، این پیوند از خود من نیز ناشی میشود، به همین دلیل دربارهی وصل تو صحبت میکنم و از این ارتباط میگویم.
جواهرنامهٔ تو هر زمانی
که گفتستم من از هر داستانی
هوش مصنوعی: هر وقت که از داستانهای مختلف سخن گفتهام، جواهرهای ارزشمندی را از وجود تو درک کردهام.
ز وصل تو چو جمله من تو دیدم
ز دید تو بدید خود رسیدم
هوش مصنوعی: به خاطر پیوندی که با تو دارم، زمانی که همه چیز را از تو دیدم، خودم را از طریق نگاه تو شناختم و به خود واقعیام رسیدم.
جواهرنامه را هر کو بدیدست
همه از سوی تو جانان رسیدست
هوش مصنوعی: هر کسی که جواهرنامه را به دست آورد، از جانب تو و معشوق به او رسیده است.
بتو دیدار تو هم یافتم باز
ز تو در سوی تو بشتافتم باز
هوش مصنوعی: من دوباره تو را دیدم و از تو باز به سوی تو شتافتم.
بسی میجستم از دیدار تو دوست
ترا تا مغز گردی و مرا پوست
هوش مصنوعی: سخت جستجو کردم تا تو را ببینم، ای دوست، چون تو مغز گردو هستی و من فقط پوست.
ز وصلت آن چنانم کان تو دانی
بکن با من تو جانی و تو دانی
هوش مصنوعی: من از پیوند با تو به حالتی رسیدهام که خودت بهتر از هر کس دیگری میدانی. تو هم میدانی که چه حالی دارم و چقدر به تو وابستهام.
تو دانی گرچه من دانستهام راز
مرا سر زود هان از تن بینداز
هوش مصنوعی: تو میدانی هرچند من از راز خود آگاه هستم، پس زودتر این راز را از خود دور کن.
بجز این صورتم چیز دگر نیست
ترا افتاده جز بر خاک در نیست
هوش مصنوعی: غیر از چهرهام، چیزی دیگر برای تو نمانده است و جز بر خاکی که در آن افتادهای، چیز دیگری وجود ندارد.
سوی خاک درت افتاده خوارست
حقیقت وصلت اینجا پایدارست
هوش مصنوعی: در اینجا، حقیقت عشق و وصل تو همچنان پابرجا و ثابت است، حتی اگر من به خاک درگاه تو بیفتم و از خود خوار شوم.
اگرچه سرفرازم کردهٔ تو
ز تو هم عین رازم کردهٔ تو
هوش مصنوعی: هرچند که من به خاطر تو افتخار میکنم و سرزندهام، اما در واقع، راز من هم با تو گره خورده است.
مراگفتی همهٔ اسرار جانان
نمودستم در این گفتار جانان
هوش مصنوعی: تو به من گفتی که تمام رازهای معشوق را با این سخن بیان کردهام.
منم آب و توئی خورشید اینجا
بتو دارم همه امّید اینجا
هوش مصنوعی: من مانند آب هستم و تو مانند خورشید. تمام امیدم به حضور تو در این جاست.
منم آب و تو خورشیدی فتاده
حقیقت نور خود بر من گشاده
هوش مصنوعی: من هستم مانند آب و تو همچون خورشیدی که حقیقت نور خود را بر من میتابانی.
توئی اینجا یقین نور جلالم
من اینجا ازتو در عین جلالم
هوش مصنوعی: تو در اینجا منبع روشنی و عظمت من هستی و من نیز از تو در این حالت بزرگ و با جلال هستم.
جمالت را جمالت یافته باز
خبردار است از انجام و آغاز
هوش مصنوعی: زیبایی تو به زیبایی خودش پیبرده و از همه چیز، از ابتدا تا انتها، آگاه است.
خبردارم در اینجا از نمودت
که دارم من درون جمله بودت
هوش مصنوعی: من از وجود تو در اینجا آگاه هستم و میدانم که در میان تمامی موجودات، تو برای من بسیار مهمی.
نمود تو منم افتاده در خاک
کنون بفشانده دستی ز خود پاک
هوش مصنوعی: معنای این بیت به این صورت است که وجود تو باعث شده که من در سختی و ذلت قرار بگیرم و اکنون تو با دستانی پاک و بدون آلودگی، به من لطف و کمک میکنی.
همه از تو بتو اینجا نمودار
شده الاّ منم کل صاحب اسرار
هوش مصنوعی: همه چیز در اینجا به تو اشاره میکند، جز من که تنها کسی هستم که همه رازها را در خود دارم.
منم هم من توئی اسرار گفته
تو دیداری کل از دیدار گفته
هوش مصنوعی: من همان هستم که تو هستی، رازهایی که تو بیان کردهای، دیدنی است و همه آنچه که در دیدار گفته شده، در حقیقت یکی است.
منم هم من توئی جان و جهانم
تو میگوئی که من چیزی ندانم
هوش مصنوعی: من نیز همانند تو هستم، وجود من وابسته به وجود توست. تو میگویی که من چیزی نمیدانم.
ز دانائیّ تو لافی ز دستم
که از دیدار تو واله شدستم
هوش مصنوعی: من از دانایی تو به خود میبالم، اما بیتابی و شوق دیدارت مرا از کنترل خارج کرده است.
ز دانائی تو اینجا خبردار
شدم بنمودمت با جمله گفتار
هوش مصنوعی: از علم و دانشی که داری، در اینجا باخبر شدم و تو را با همهی گفتههایت به نمایش گذاشتم.
دلم بربودی اوّل باز دادی
درم بستی و آخر برگشادی
هوش مصنوعی: دل من را برداشت و سپس به من باز گرداند، در ابتدا درها را بست و در پایان، در را به رویم گشود.
چنانم جان یقین کردی بخود گم
که همچون قطرهٔ در عین قلزم
هوش مصنوعی: من به اندازهای در خودم غرق شدهام که همچون قطرهای در دریا گم شدهام.
من این دم با تو و گمگشته در تو
بساط نیستی بنوشته در تو
هوش مصنوعی: در این لحظه، من با تو هستم و در دنیای تو غرق شدهام، بهطوریکه هیچ نشانی از نبودن و جدایی را نمیتوانم ببینم.
به هستی تو اینجا مست گشتم
دگر درخاک راهت پست گشتم
هوش مصنوعی: من به خاطر وجود تو در اینجا سرمست و شاداب شدم و اکنون در مسیر تو، خودم را کوچکتر و حقیر احساس میکنم.
دگر از نیستی هستی نمودی
ز دستانت بسی دستان نمودی
هوش مصنوعی: از عدم، وجودی را ایجاد کردی و از دستانت، آثار و نشانههای زیادی به جا گذاشتی.
ز هستی تو جانا در خروشم
چو دیگی در برت تا چند جوشم
هوش مصنوعی: من از وجود تو، عزیزم، به شدت در عذابم، مانند دیگ که درون تو بخار میکند؛ تا چه زمانی باید این حالت را تحمل کنم؟
ز هستی تو اینجا نیست گشتم
چو در جمله توئی یکیست گشتم
هوش مصنوعی: از وجود تو دیگر در اینجا نمیتوانم پیدایت کنم، چون در واقع همهچیز تو هستی و من نیز یکی از تو هستم.
عیان تو شدم امّا نهانی
ز دریای غمت در بی نشانی
هوش مصنوعی: نشانه و جلوه تو را دیدهام، اما در دل خود میدانم که از غم تو پنهانم و در جایی نامشخص و بیهویت قرار دارم.
تو درجمله ظهوری در بطونی
گرفته هم درون و هم برونی
هوش مصنوعی: تو در کلام و سخن به وضوح نمایان هستی و همچنین در عمق وجود و باطن، هم در ظاهر و هم در درون وجود داری.
ولی خود را تو میدانی خود و خویش
که صورت این زمان برداشت از پیش
هوش مصنوعی: تو خودت را به خوبی میشناسی و میدانی که در این دوران چه ظاهری داری و چگونه باید خود را در این زمان نشان دهی.
توئی این دم که هم جانی و همدم
حقیقت راز میگوئی دمادم
هوش مصنوعی: تو در این لحظه هم نفس و هم همراه حقیقت هستی و مدام رازهایی را بیان میکنی.
اگر خواهی بیک ساعت برانی
وگر خواهی به یک لحظه بخوانی
هوش مصنوعی: اگر بخواهی میتوانی به راحتی یک ساعت را به تعویق بیندازی و اگر بخواهی، میتوانی در یک آن همه چیز را به وجود بیاوری.
کنون چون خواندهٔ دیگر مرانم
ولیکن از نشان گر بی نشانم
هوش مصنوعی: حال که دیگر مرا نمیخوانند، اما من همچنان از نشانههایی که بینشان هستند، مطلع هستم.
نشانم هم ز تست و گاهگاهی
در این عین نشان در تو نگاهی
هوش مصنوعی: گاهی از طریق خودت مرا میشناسانی و گهگاه در این رابطه، نگاهی به تو میاندازم.
کنم تا زانکه کل اصلت بیابم
همی خواهم که کل وصلت بیابم
هوش مصنوعی: من برای یافتن اصل و ریشهات تلاش میکنم، زیرا میخواهم به وصل تو برسم.
یقین دانم که میبینم ترااصل
ز دید وصل تو میبایدم وصل
هوش مصنوعی: من به طور قطع میدانم که تو را میبینم، زیرا برای من وصل شدن به تو ضروری است.
وصال از دیدن روی تو دیدم
حقیقت وصل در کوی تو دیدم
هوش مصنوعی: من در دیدن روی تو، حقیقت وصال را یافتم و در کوی تو آن را تجربه کردم.
من اندر کوی تو دیده وبالم
ولی آخر ز تو عین وصالم
هوش مصنوعی: من در کوی تو گرفتار عشق و شوق توام، اما در نهایت به تو وصل و نزدیکم.
وصال من ز دید تست جانا
که گردی با خودم در وصل یکتا
هوش مصنوعی: دیدار و نزدیکی من با تو، ای محبوب، همانند این است که من تنها با خودم در این نزدیکی حضور داشته باشم.
وصال من اباتست و دگر نه
توئی با جمله و کس را خبر نه
هوش مصنوعی: دوستی و نزدیک شدن من به تو وابسته به مطمئن شدن از افکار و احساسات خودم است و دیگر هیچ کس در این موضوع نقشی ندارد و از وضعیت من خبر ندارد.
خبر میکن تو جانانم ز ذرّات
که تا کلّی رسد جانم در این ذات
هوش مصنوعی: عزیزم به من خبر میدهد از جزئیات ظریف که جانم بهطور کامل در این وجود متصل شود.
نداند هیچکس مر عشقبازی
ترا تا چند زینسان عشقبازی
هوش مصنوعی: هیچ کس نمیداند که تو تا چه حد در عشق بازی و عاشقی چقدر مهارت داری و چقدر در این کار میدرخشی.
نداند هیچکس نشناخت رویت
همه ذرّات اندر گفتگویت
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند و نمیتوانسته تو را بشناسد، چرا که همه ذرات هستی در صحبتهایت وجود دارند.
همه با تو تو با جمله در آواز
همی گوئی حقیقت هر بیان باز
هوش مصنوعی: تو با همه در یک صدا و آواز هستی و حقیقت هر نوع گفتاری را به خوبی بیان میکنی.
همه با تو تو با جمله سخنگوی
ترا افتاده اندر جستن و جوی
هوش مصنوعی: همه در جستجوی تو هستند و تو نیز با همه در حال گفتوگو هستی.
همه با تو تو با کل درمیانی
حقیقت جانی و هم جان جانی
هوش مصنوعی: همه چیز به تو وابسته است و تو نیز در ارتباط با کل وجود هستی. حقیقت وجود تو، همچون جان، برای تمام موجودات حیاتی و ضروری است.
که داند بود تو از اوّل کار
که چون اینجا شدی از خود پدیدار
هوش مصنوعی: کسی نمیداند که تو از ابتدا چه بودی و چگونه وقتی به اینجا رسیدی، خودت را نشان دادی.
که داند بود تو اینجا بتحقیق
مگو آنکو خودت بخشی تو توفیق
هوش مصنوعی: کسی که واقعا بداند تو در اینجا چه کسی هستی، نتواند بگوید جز خود تو که در هر موفقیت سهمی داری.
حقیقت برتر از حدّ و قیاسی
تو بود خویشتن هم خود شناسی
هوش مصنوعی: حقیقت فراتر از تمام محدودیتها و مقایسههاست. بنابراین، برای شناخت خود باید از این محدودیتها فراتر بروی.
تو بود خود یقین از بود دیدی
کنون در مرکز اصلی رسیدی
هوش مصنوعی: به تو یقین داشتم که وجودت را دیده بودم و حالا به حقیقت اصلی خود رسیدهای.
تو بود خویش دانستی یقین باز
که اینجاگه شدی در خود سرافراز
هوش مصنوعی: تو به خوبی خود را شناختهای، حالا در این مکان به خودت افتخار میکنی.
تو بود خویش دانستی بتحقیق
هم ازدید تو خواهد بود توفیق
هوش مصنوعی: تو با شناخت خود به خوبی میدانی که موفقیت از دیدگاه تو به دست خواهد آمد.
تو بود خویشتن دانی حقیقت
کمالت یافتی عین شریعت
هوش مصنوعی: تو خودت میدانی که کمال واقعیات را به دست آوردی و این در تطابق کامل با اصول و قوانین دین است.
از اوّل تا بآخر راز دیدی
که خود را هم زخود می باز دیدی
هوش مصنوعی: از ابتدا تا انتهای این مسیر، رازهایی را مشاهده کردی که حتی خودت هم در آنها غرق شدی و خود را فراموش کردی.
تو بود خود یقین از بود دیدی
که خود بودی و خود معبود دیدی
هوش مصنوعی: تو مطمئن هستی که وجودت را شناختی و دیدی که خودت بودهای و معبود خود را نیز مشاهده کردهای.
تو بود خویش دانستی و کس نه
یکی اندر یکی در پیش و پس نه
هوش مصنوعی: تو خود را خوب میشناسی و هیچ کس دیگری مانند تو نیست، نه در گذشته و نه در آینده.
از اوّل تا بآخر در نمودی
ز بهر ذات خویش اندر سجودی
هوش مصنوعی: از ابتدا تا انتها، وجود خود را برای دیگری نشان دادی و در حالاتی از فروتنی قرار گرفتی.
از اوّل تا بآخر در یکی باز
نمودی هر چه بودی بیشکی باز
هوش مصنوعی: از ابتدا تا انتها، در یک مقام، هر آنچه که بودی را به نمایش گذاشتی و یقیناً دوباره باید نشان دهی.
ز اوّل تا بآخر شاه هستی
که از بود خودت آگاه هستی
هوش مصنوعی: از ابتدا تا انتهای زندگی، تو شاه هستی؛ زیرا از وجود خود و واقعیت وجودیات آگاهی داری.
دوئی برداشتی در نیستی دوست
یکی میبینم این دم مغز با پوست
هوش مصنوعی: در حال حاضر، من در هستی دوگانگی را کنار گذاشتهام و احساس میکنم که در لحظهای خاص، وجودم تنها در وجود تو خلاصه میشود. این حالت، عمق وجودم را نشان میدهد که فراتر از ظاهر و ظواهر دنیوی است.
دوئی برداشتی و راز گفتی
نمود جوهر خود بازگفتی
هوش مصنوعی: با دور کردن دوگانگی و جدایی، راز حقیقی خود را بیان کردی و حقیقت وجودیات را آشکار ساختی.
بخود اسرار خود جانان در اینجا
که در بود خودم در عشق یکتا
هوش مصنوعی: در اینجا به رازهای عشق و محبوبم پرداختهام، در حالی که خودم را در عشق یکتا میشناسم.
ز خود گفتیّ و از خود بشنویدی
جمال خویش را هم خود بدیدی
هوش مصنوعی: از خود سخن گفتی و از خود شنیدی، زیباییات را هم خود مشاهده کردی.
نمیدانم دگر تا من چگویم
تو اینجا با منی دیگر چه جویم
هوش مصنوعی: نمیدانم دیگر چه بگویم حالا که تو اینجا کناری من هستی.
تو اینجا با منی من با تو دمساز
ز تو بشنفته گفته هم بتو باز
هوش مصنوعی: تو در کنار من هستی و من هم با تو همنوا هستم. از تو چیزهایی یاد گرفتهام و دوباره به تو سخن میگویم.
ز تو بشنفتهام هم با تو گفته
منم این جوهر اسرار سُفته
هوش مصنوعی: من از تو آموختهام و همواره با تو در گفتگو هستم، این رازهای عمیق را در وجود خود دارم.
ز بهر عاشقانت جان فشانم
اگرچه جز یکی دیدت ندانم
هوش مصنوعی: به خاطر عاشقانت جانم را فدای تو میکنم، هرچند که جز یک بار دیدن تو چیز دیگری نمیدانم.
منم واقف شده از تو خبردار
تونیز از من من از تو هم خبردار
هوش مصنوعی: من از حال تو باخبرم و تو هم از حال من خبر داری.
منم واقف شده از دید دیدت
بسی گفتیم از گفت و شنیدت
هوش مصنوعی: من به خوبی از نگاه تو آگاه شدهام، و ما درباره گفتوگوهای تو بسیار صحبت کردهایم.
منم واقف شده تو واقف من
حقیقت در بطونی واصف من
هوش مصنوعی: من به این حقیقت آگاهی دارم که تو نیز به من آگاهی داری، حقیقت در عمق وجودم نهفته است و من تو را وصف میکنم.
چگویم وصف تو خود وصف کردی
که بیشک در همه جائی و فردی
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم تو را توصیف کنم، در حالی که خودت با وجودت به خوبی توصیف شدهای؟ بیتردید، در هر جا و نزد هر فردی حضور داری.
چگویم وصف تو وصفت ندانم
وگر دانم ندانم تا چه خوانم
هوش مصنوعی: چطور میتوانم تو را توصیف کنم، در حالی که اوصاف تو را نمیشناسم و اگر هم بشناسم، نمیدانم تا چه اندازه باید دربارهات صحبت کنم؟
ندانم وصف تو کردن من از دل
که جانی و شده درجان تو حاصل
هوش مصنوعی: من نمیدانم چطور میتوانم تو را توصیف کنم، زیرا تو روح من هستی و وجود من به وجود تو وابسته است.
ندانم وصف تو ای واصف کل
توئی بیشک حقیقت حاصل کل
هوش مصنوعی: نمیدانم چه بگویم از تو ای توصیفکننده، تو خود همه چیز هستی و یقیناً حقیقت را به تمام معنا در خود داری.
چنان حیران و مدهوشند و خاموش
از آن جامی که کردند در ازل نوش
هوش مصنوعی: آنها چنان شگفتزده و غرق در سکوت هستند که گویی از می ناب و بینظیری در آغاز هستی نوشیدهاند.
چنان افتادهاند حیران شده پاک
که بر سر کردهاند از سوی تو خاک
هوش مصنوعی: آنقدر افراد در حیرت و شگفتی غرق شدهاند که به خاطر تو، تمام وجود خود را به خاک میریزند و تسلیم میشوند.
ز شوقت در یکی خاکند و خونند
حقیقت هم درون و هم برونند
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو، درون و برون انسانها پر از خاک و خون است؛ یعنی حقیقتی عمیق دارند که هم در باطن و هم در ظاهر خود را نشان میدهد.
اگرچه وصف انسانست بسیار
توئی مر جمله را درمان و هم یار
هوش مصنوعی: اگرچه توصیف انسان بسیار است، اما تو هم درمان همه دردها و هم یاور آنها هستی.
تو یاری هیچ دیگر نیست دانم
که بودت در همه یکیست دانم
هوش مصنوعی: من میدانم که هیچ یاری دیگر وجود ندارد، زیرا میدانم که همهی وجود تو در یک جا جمع است.
ز هم از جمله خود را گم نموده
نموده خویشتن هم خود ربوده
هوش مصنوعی: انسان به قدری در تمام کارها و مشغلهها غرق شده که حتی خود واقعیاش را نیز فراموش کرده و گم کرده است.
کمال ذات تو منصور دانست
وگرنه که در اینجاگه توانست
هوش مصنوعی: کمال وجود تو را تنها منصور میشناخت، وگرنه که در این مکان دیگر کسی نمیتوانست به این کمال دست یابد.
کمال ذات تو هر دو جهان است
شده پیدا و ذات تو نهانست
هوش مصنوعی: کمال و زیبایی وجود تو در تمامی جهان نمایان است، اما ذات واقعی و درونی تو همچنان پنهان و نامرئی باقی مانده است.
نهانی وشده پیدا زدیدار
حقیقت مطلّع بر لیس فی الدّار
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر اشاره دارد به این که چیزی که قبلاً پنهان بود، اکنون به واسطه دیدار حقیقت، آشکار شده است و در اینجا مفهوم عدم وجود شایستگی را نیز به شکل کنایهای بیان میکند.
نه اوّل دارنه آخر تو از دید
توئی اینجایگه در عین توحید
هوش مصنوعی: نه اوّل و نه آخری وجود ندارد، تو در اینجا هستی و این حالت تنها در نظر تو وجود دارد. در واقع، همه چیز در وحدت قرار دارد.
تو دانی اندر این صورت رخ خود
نموده گفته اینجا پاسخ خود
هوش مصنوعی: تو میدانی در این شکل، چهرهات را نشان دادهای و گفتهای که اینجا جواب خود را ارائه دادی.
تو دانی اندر این صورت نهانی
که میگویم مها اسرار جانی
هوش مصنوعی: تو میدانی که در این ظاهر چیزهای پنهانی وجود دارند و وقتی حرف از رازهای جان میزنم، مقصودم چیست.
توئی همدم که می همدم نداری
توئی محرم که نامحرم نداری
هوش مصنوعی: تو تنها همدمی هستی که هیچ همدم دیگری نداری و تنها کسی هستی که رازهایت را با کسی جز خودت در میان نمیگذاری.
چنان عاشق شده بر خود چو منصور
که میخواهی که باشی از خودی دور
هوش مصنوعی: عاشق شده است به حدی که مانند منصور، تمایل دارد از خود و هویت خویش جدا شود.
نمودی رخ چرا پنهان شدی باز
مگر کز جان دگر جانان شدی باز
هوش مصنوعی: چرا چهرهات را نشان دادی و سپس دوباره پنهان شدی؟ آیا باز هم برای دیگری عشق ورزیدهای؟
تو جانانی و هم جانان پدیدست
در این صورت ز تو گفت و شنیدست
هوش مصنوعی: تو محبوب منی و کسی که با توست، از وجود تو آگاه است و دربارهات صحبت میکند و میشنود.
تو جانانی و هم جانها نمودار
ز تست اینجایگه در غرق اسرار
هوش مصنوعی: تو محبوبی و جانها از تو به وجود میآیند، در این مکان، رازهای عمیق در تو نمایان است.
تو جانانی و هم جان جهانی
کمال خویشتن از خود بدانی
هوش مصنوعی: تو محبوبی و همچنین روح جهانی، پس کمال و تمام وجود خود را از خود بدان.
ندانم تا چهٔ ابا یکی دوست
ترا میبینم اندر مغز و هم پوست
هوش مصنوعی: نمیدانم چه حالی دارم؛ یک دوست را میبینم که در ظاهر و باطنش تأثیر عمیقی بر من دارد.
یکی میبینمت اندر همه باز
فکندستی در اینجا دمدمه باز
هوش مصنوعی: تو را میبینم که در هر جا، با باز کردن درها، به اینجا میآیی و خود را نشان میدهی.
یکی میبینمت اندر جهان من
گرفته نورت اندر جان نهان من
هوش مصنوعی: در اینجا به کسی اشاره میشود که او در زندگی شخصی من تأثیر زیادی دارد. وجود او مانند نوری است که در اعماق وجودم پنهان شده و به من زندگی میبخشد.
بجز تو نیست اندر هر دو عالم
که بنمائی ز خود سرّ دمادم
هوش مصنوعی: جز تو هیچکس در این دو جهان وجود ندارد که مدام از خود راز و رمزهایی را نشان دهد.
بجز تونیست تا خود را بدانی
بگوئی این همه سرّ معانی
هوش مصنوعی: جز تو هیچ کس نیست که به عمق خود پی ببرد و بتواند بگوید این همه راز و معانی چیست.
یکی ذاتست اینجا رخ نمود است
مرا این سر ز خود پاسخ نمود است
هوش مصنوعی: در اینجا، یک حقیقت عمیق و اصلی وجود دارد که در برابر من ظاهر شده است و این حقیقت از درون خودم به من پاسخ میدهد.
که اینجاگه منم عطّار جانان
منم درجملگی پیدا و پنهان
هوش مصنوعی: من اینجا هستم و در حقیقت، من عطّار محبوبم. در هر حالتی و در هر مکانی، اعم از آشکار و پنهان، وجودم حس میشود.
منم اینجایگه عطّار جانم
که میدانم ز خویش و خویش خوانم
هوش مصنوعی: من در این مکان از وجود خود آگاه هستم و به خاطر این آگاهی، خود را به دیگران نزدیک و نسبت به آنها بیگانه نمیبینم.
منم عطّار اینجا هیچکس نیست
بجز من مر مرا فریاد رس نیست
هوش مصنوعی: من عطّار اینجا هستم و هیچ کس دیگری در این مکان وجود ندارد؛ هیچ کس نیست که کمکم کند و صدای مرا بشنود.
منم عطّار اکنون و تو در باز
که کردم با تو اینجاگاه در باز
هوش مصنوعی: من اکنون عطّار هستم و تو در را گشودهای. هنگامی که با تو در این مکان حضور یافتم، در را باز کردم.
منم عطّار اکنون راز دیدی
ز ذات من عیانم باز دیدی
هوش مصنوعی: من عطّار هستم و اکنون رازهایی از وجود خود را به وضوح نشان میدهم.
منم عطّار اندر آفرینش
همه اینجایگه هم جان تو بینش
هوش مصنوعی: من عطّار هستم که در خلق و آفرینش همه چیز حضور دارم و در این مکان هم جان تو را میبینم.
یکی ذاتم نموده رخ در آفاق
شدم امروز اندر جزو و کل طاق
هوش مصنوعی: من به درون خود نگریسته و نوری از وجودم در تمام جهان میتابد، امروز به طور همزمان در جزئیات و کلیات وجود دارم.
یکی ذاتم تو ای عطّار دریاب
کنون از نزد ما برخیز و بشتاب
هوش مصنوعی: ای عطّار! تو که وجودم یکی با تو است، از کنار ما کنارهگیری کن و هرچه سریعتر به حرکت درآ.
ز جسم و جان و عمر و زندگانی
طمع بُر تا وصال من بدانی
هوش مصنوعی: از جسم و جان و عمر و زندگی خود طمع نکن و بگذار تا به وصال و نزدیکی من پی ببری.
طمع بُر از همه با ما قدم زن
همه پیدائیت سوی عدم زن
هوش مصنوعی: از هر گونه طمع و انتظار دست بردار و با ما همراه شو، چرا که همه چیز در وجود تو به سوی نیستی میرود.
طمع بگسل دراینجا هر چه بینی
همه من بین اگر صاحب یقینی
هوش مصنوعی: در اینجا هر آنچه که میبینی، از آن خودت است. بنابراین، هرگونه طمع و آرزو را کنار بگذار و به حقیقت مطمئن توجه کن.
طمع بگسل که تا دیدت نمایم
ببُر سر تا که توحیدت نمایم
هوش مصنوعی: از طمع و خواستههای دنیوی دور شو تا بتوانم زیبایی و وجود تو را به نمایش بگذارم و تمام وجود تو را در یکپارچگی و یکتاییات نشان دهم.
طمع بگسل که دانستم همه راز
که ذات کل منم اینجا و سرباز
هوش مصنوعی: حرص و طمع را کنار بگذار، زیرا که فهمیدم همه اسرار را؛ من خودِ حقیقت بزرگ هستم و در اینجا سرباز آن حقیقت میباشم.
دگر اینجای مانده تا بخوانیم
حقیتق هیچ ماندست تا بدانیم
هوش مصنوعی: ما هنوز در اینجا ماندهایم تا حقیقت را بخوانیم، اما هیچ چیز باقی نمانده تا بدانیم.
چو جانان با من است اینجا یقینم
چو چیزی دیگرم جز وی نه بینم
هوش مصنوعی: وقتی محبوب من اینجا با من است، مطمئنم که جز او چیزی دیگری نمیبینم.
چو جانان با من است اینجا نمودار
از اویم این زمان درخود گرفتار
هوش مصنوعی: وقتی محبوبم اینجا کنار من است و حضورش را حس میکنم، در واقع همه وجودم در این لحظه به او مرتبط است و به نوعی در دام عشقش افتادهام.
چو جانان با من است و آشنائیم
در آخر بیشکی عین خدائیم
هوش مصنوعی: وقتی محبوب و یار من در کنارم است و ما با یکدیگر آشنایی داریم، در واقع در نهایت چیزی جز نور و حقیقت و صفای خداوند را در وجود هم تجربه میکنیم.
چو جانان با من است و راز گفته
همه اسرار با ما بازگفته
هوش مصنوعی: وقتی محبوب من در کنارم است و همه رازها را با من در میان گذاشته، دیگر نیازی به پنهانکاری نیست.
کنون دیدار جانانست اینجا
عجب عطّار حیرانست اینجا
هوش مصنوعی: اکنون در اینجا دیدار معشوق است و این جای شگفتی است که عطّار در حیرت و سردرگمی به سر میبرد.
چنانم ره نموده سوی منزل
رسیدم تا شدم در عشق واصل
هوش مصنوعی: به طوری که مسیرم را پیمودم و به مقصد رسیدم، اکنون در عشق به حقیقت دست یافتهام.
چنانم واصل و حیران دلدار
که جز او مینبینم من در اسرار
هوش مصنوعی: من به قدری به دلبرم وصل و حیران هستم که جز او هیچ چیز دیگری را در رازها نمیبینم.
چنانم واصل وحیران بمانده
که خود جانانم و جانان بمانده
هوش مصنوعی: من به شدت دلسرد و سردرگم هستم، در حالی که خودم محبوب موردنظر و عشقام هستم، اما همچنان در حیرت به سر میبرم.
منم جانان شده بر خویش عاشق
بگفتم آنچه بد تحقیق لایق
هوش مصنوعی: من عاشق خودم شدهام و به همین دلیل، هر چیزی که مربوط به این علاقه و عشق باشد را با دقت بررسی کردهام.
منم واقف شده اینجا ز رازم
که خود از عشق خود را سرببازم
هوش مصنوعی: من از رازهای خود در اینجا آگاه شدم و به خاطر عشق، از خودم فاصله گرفتم.
منم جانان و دیده روی خود من
رسیده این زمان در کوی خود من
هوش مصنوعی: من محبوبم و نگاهها به من دوخته شده، اکنون در کوی و محلهام قرار دارم.
منم جانان و دیگر هم منم خویش
حجاب پردهام برداشت ازپیش
هوش مصنوعی: من همانی هستم که محبوب تو هستم و همزمان خودم نیز هستم. پردهها و حجابهایی که بین ما بودند کنار رفته و نمایان شدهام.
رخ خود دیدم و عاشق شدم باز
بسوی مرکز اصلی شدم باز
هوش مصنوعی: چهره خود را دیدم و دوباره عاشق شدم و به سمت کانون اصلی خود بازگشتم.
بجز این هیچ جوئی هیچ باشد
حقیقت این صور خود هیچ باشد
هوش مصنوعی: جز این، حقیقت تمام این اشیاء چیز دیگری نیست و خود این ظاهرها هیچ ارزشی ندارند.
بگفت اینجایگه تا چند هیچی
بجز اینکه ببینی هیچ هیچی
هوش مصنوعی: او گفت: اینجا تا کی میخواهی بیتحرک بمانی و هیچ چیز جز دیدن نداشته باشی؟
چنین توحید دان اندر خدائی
شود بردار اینجاگه جدائی
هوش مصنوعی: ایمان به یگانگی خداوند، انسان را به وحدت و یکپارچگی میرساند و از جدایی و گسستگی دور میسازد.
دوئی را بار دیگر پیش ما در
بآن سرّ حقیقت هان تو مگذر
هوش مصنوعی: دوئی را دوباره به ما نشان نده، که از راز حقیقت میگذری.
خدا با تست و تو اندر گمانی
نشانت میشود کل بی نشانی
هوش مصنوعی: خداوند در کنار توست و تو در حالتی از تردید و شک به سر میبری. او به تو نشانههایی از تمام آنچه که بینام و نشان است، خواهد داد.
چو گردی بی نشان در آخر کار
تو باشی در همه دیدار گفتار
هوش مصنوعی: اگر در پایان کار مانند گردی بینشانه باشی، در تمام دیدارها و گفتارها ناپدید خواهی شد.
خدا آن دم تو هستی چون شوی گم
همه باشد صدف تو بحر قلزم
هوش مصنوعی: خداوند همیشه در کنارت است، اما وقتی او را فراموش کنی، همه چیز از دستت میرود و تو به مانند صدفی میشوی که در عمق دریا گم شده است.
ز دید خویشتن اینجا فنا شو
پس آنگه در همه بود خدا شو
هوش مصنوعی: برای درک عمیقتر، باید خود را از نگاهی که به خود داریم رها کنیم و از این حالت زوال بپذیریم. سپس میتوانیم به وجود خداوند در همه جا پی ببریم.
خدا شو چون فنا گردی ز خویشت
همه آنگه نهد دلدار پیشت
هوش مصنوعی: زمانی که خود را از دنیای مادی و فانی جدا کنی و به خداوند نزدیک شوی، در آن زمان است که او محبوبی را در مقابل تو قرار میدهد.
خدائی آن زمان بین از خدا تو
چو باشی دو یکی نَبْوی جدا تو
هوش مصنوعی: اگر تو با خدا یکی شوی و در نزد او قرار بگیری، در آن زمان خدا را میتوانی مشاهده کنی و از خودت جدا نخواهی بود.
چو تو مُردی از این صورت تو اوئی
که در جمله زبانها گفتگوئی
هوش مصنوعی: زمانی که تو از این دنیا بروی، تو همان کسی خواهی بود که در تمامی زبانها و گفتوگوها ادامه پیدا میکنی.
بنقد امروز میبین روی جانان
که هستی زنده اندر کوی جانان
هوش مصنوعی: امروز در دل کوی معشوق، زیبایی دلربایی را مشاهده میکنم که زنده و سرزنده است.
بنقد امروز چون دانستی این اصل
یکی میبین و خوش میباش در وصل
هوش مصنوعی: امروز وقتی حقیقت را فهمیدی، فقط به همان یک چیز توجه کن و در پیوند و ارتباط خود شاد باش.
بنقد امروز میبین یار جمله
که چیزی نیست جزدیدار جمله
هوش مصنوعی: امروز متوجه میشوی که ارتباط با یار و دیدار او، تنها چیزی است که واقعا اهمیت دارد و ارزش تمامی چیزهای دیگر را تحتالشعاع قرار میدهد.
بنقد امروز میبین روی معشوق
وصال یار در هر کوی معشوق
هوش مصنوعی: امروز به خوبی زیبایی محبوبم را میبینم و در هر گوشه، نشانههایی از وصال و نزدیکیاش را احساس میکنم.
بنقد امروز در نقدی میندیش
حجاب اکنون بکل بردار از پیش
هوش مصنوعی: امروز به قضاوت و تحلیل خود تمرکز کن و حجاب و پوشش را حالا به طور کامل کنار بگذار.
تو اوئی او تو است تو هیچ منگر
اگر از واصلانی هان تو برخور
هوش مصنوعی: تو همان او هستی و او همان توست. به چیزی غیر از این فکر نکن، اگر به حقیقت رسیدهای، توجه کن که از آن لذت ببری.
بود وصلش در اینجا خور نه اینجا
که در اینجاست مر دلدار پیدا
هوش مصنوعی: حضور او در اینجا بوده است، نه اینجا که در آن خالی از عشق و دلبر است.
کنون ازوصل برخور تا توانی
چو دانستی که هم خود جان جانی
هوش مصنوعی: اکنون از وصل لذت ببر تا جایی که میتوانی، چون میدانی که خودت هم جان و زندگی بزرگی هستی.
کنون ازوصل برخور صاحب راز
نمود دوست میبین و سرافراز
هوش مصنوعی: اکنون از ارتباط و پیوند خوشحال هستم، چون دوست را میبینم و از این آشنایی سرافراز و خرسندم.
کنون ازوصل برخور سوی دنیا
که جانان یافتی در کوی دنیا
هوش مصنوعی: اکنون از ارتباط و وصال لذت ببر و به دنیا بپرداز، زیرا که محبوب و معشوق خود را در این دنیای فانی یافتهای.
کنون ازوصل برخور آخر کار
که جانان مر ترا آمد پدیدار
هوش مصنوعی: اکنون وقت آن رسیده است که به وصال محبوب برسی، زیرا او خود را به تو نشان داده است.
کنون ازوصل برخور همچو منصور
که در ذاتی و از ذاتی علی نور
هوش مصنوعی: اکنون از ارتباط و وصال برخوردار شو، همانند منصور، که در ذات خودش و از ذات خداوند نور و روشنایی دارد.
کنون عطّار گفتی جوهرالذّات
حقیقت وصل کل با جمله ذرّات
هوش مصنوعی: اکنون عطّار بیان کرده است که جوهر واقعی و ذات اصلی، ارتباط همه چیز با ذرات کوچک است.