گنجور

بخش ۱۳ - در ثنا گفتن پیر حضرت یوسف را علیه السلام و جان در باختن او در نظر یوسف فرماید

زهی کرده ز یارِخویش عزلت
کشیده هم بلا و رنج و محنت
توئی از یار خود دور اوفتاده
در این نظّاره معذور اوفتاده
توئی گمگشته از یعقوب ناگاه
فتاده در چَه درمانده در راه
توئی نور دو چشم وجان یعقوب
سیاهی را کجا آئی تو محبوب
توئی آن آفتاب سایه پرور
که دوری این زمان از هفت کشور
توئی آن ماه بدر چرخ گردان
که هستی همچو نورِ ماهِ تابان
توئی آن مشتری زهره دیدار
که جانانت بود اینجا خریدار
توئی آن ماه ملک حسن و خوبی
مرا از جان تو ستّارالعیوبی
سیاهی راکجا وصل تو شاید
که درچشم از سگی گم مینماید
سیاهی را کجا بس باشد ای جان
که میبیند جمال یار اعیان
سیاهی کی بیابد وصل شاهی
غباری کی بیابد اصل ماهی
مرا بی روی تو جان بر لب آمد
ز عشق تو شب و روزم تب آمد
مرا بی روی تو در خلوت دل
کجا باشد دو کونم نیز حاصل
ز عشقت سوختم ای جان کجائی
چنین پیدا چنین پنهان چرائی
ز عشقت سوختم ای جان جانم
توئی گفتار بیشک بر زبانمّ
ز عشقت سوختم بنمای دیدار
که در دردم میان خاک و خون خوار
ز عشقت پای از سر میندانم
دلم خون گشت دیگر میندانم
دلم خون گشت ای یوسف تو دانی
سزد گر تو مرا زین غم رهانی
ز عشقت یوسفا مهجور ماندم
عجب بر خاک و خون رنجور ماندم
دلم خون گشت اندر خاک افتاد
عجائب چون قلم در خاک افتاد
دلم خونست و خون ازدیده بارد
که از جان دولت او دوست دارد
دلم خونست و در اندوه مانده
بزیر بار غم چون کوه مانده
دلم خونست در اندوه و ماتم
دم آتش زند اینجا دمادم
چودیدم روی تو ای ماه خرگاه
شدی بر ملک مصر جان من شاه
کنون ملک دلم اینجا تو داری
که در گوش دلم تو گوشواری
کنون در مصر جان بر تخت خواهی
نشستن جان که بیشک پادشاهی
وصالت در درون جان عیان است
حجاب من کنون خلق جهان است
وصالت را طلب کردم بسی من
بسر بردم غمت رادر بسی من
وصالت را طلب کردم بناگاه
چو دیدم میشوم در سوی خرگاه
شبی دیدم جمالت آشکاره
بخواب و این چنین خلقان نظاره
شبی کز زلف توعالم چو شب بود
سر موئی نه طالب نی طلب بود
منت طالب بدم در پردهٔ راز
چنان کامروزت اینجادیدهام باز
در آن شب این چنین خلقان ستاده
همه دل برجمال تو نهاده
من بیچاره چون امروز نالان
بپایت درفتادم زار و حیران
زدم یک نعره و بیهوش گشتم
میان بیهُشی خامش گشتم
همه احوال تو دانسته ام باز
حجاب اکنون ز پیش من برانداز
حجاب از روی برگیر ای دلارام
که اینجاگه نمیگیرد دل آرام
حجاب از پیش برگیر ای سرافراز
مرادر قعر بحر حسنت انداز
حجاب از پیش برگیر ای مه تام
که رفتم این زمان هم ننگ و هم نام
حجاب از پیش برگیر ای دل و جان
که خواهم رفت از این دریای عمان
حجاب از پیش برگیر ای تو در اصل
نموده مر مرا اینجایگه وصل
حجاب از پیش برگیر ای تو دلدار
که خواهم شد نهان ای دوست تا کار
حجاب از پیش تن بردار و جان شو
مرا در دید جان عین العیان شو
حجاب از پیش تن بردار بی من
بخود کن راه چشم جانت روشن
حجاب از پیش تن بردار و بنگر
که دیدار تو میبینم سراسر
حجاب تو منم من را فکن زود
مرا کن یک زمان ای دوست خشنود
ز عشقت واله و شیدا شدستم
کنون از بیخودی رسوا شدستم
ز عشقت والهام چون چرخ گردان
مراتو بیش از این واله مگردان
وداعت میکنم ای پور یعقوب
توئی درجان دلها جمله محبوب
وداعت میکنم ای نور عالم
که خواهم گشت ناپیدا در این دم
وداعت میکنم ای ماه جانم
عجائب درنگر ای مهربانم
وداعت میکنم ای مخزن گنج
کشیدم وارهیدم از غم و رنج
کنون خواهم شدن تا نزد یوسف
ز حالش مانده یوسف در تاسّف
همی گفت و عجب در راز مانده
دو چشمش سوی او بُد باز مانده
بزد یک نعره و جان داد در حال
برست او آن زمان از قیل وز قال
چو زو شد جان جدا در پیش جانان
ز پیدائی بماند آن دوست پنهان
درآید یوسفش گریان و مدهوش
دلش مانندهٔ دیگی پر از جوش
سر و رویش چو بگرفت آن سرافراز
نهاد اندر میان دیده اش باز
برویش بوسهٔ داد آن خداوند
چه سود ای دوست چون جان رفت از بند
غریوی اوفتاد اندر خلایق
که مُرد آن اسودِ درویش عاشق
خلایق جملگی گریان بماندند
در آن راز عجب حیران بماندند
دریغ و آوخ از هر گوشه برخاست
نمیدانی که این راز هویداست
بفرمود آن زمان یوسف به مردم
که تا او را کنند از گوشهٔ گم
بشستند آن زمان درویش غمناک
نهادندش درون خاک نمناک
وصال دلبرش در پرده افتاد
نمود جسم در گم کرده افتاد
چو یوسف یافت آنجا پادشاهی
ز عین دوستی و نیکخواهی
شدی یوسف به خاک دوست هر روز
نشستی یک نفس بالین هر روز
ز درد عشق کردی گریه بسیار
یکی یارست اگرداری تو بس یار
ز درد عشق آگاهی نداری
چگویم چون تو دلخواهی نداری
ز درد عشق اگر جانت برآید
ترا هر روز یوسف بر سر آید
ز درد عشق جانت ماند اینجا
فتاده این زمان در رنج و سودا
ز درد عشق جان در جستجویست
بهر اسرار اندر گفتگویست
بدرد عشق اینجا مبتلائی
بر یوسف تو از بهر دوائی
دوای درد تو هم مرگ باشد
که اندر راه حق کل ترک باشد
دوای درد تو صبر است ای جان
که تا روزی ببینی روی جانان
دوای درد تو حاصل شود زود
عیان جان تو واصل شود زود
دوای درد از دلدار یابی
چو خود را این چنین افگار یابی
دوای درد او دارد دوا اوست
درون جان پاکت رهنما اوست
دوای درد بیشک درد باشد
کسی باید که مرد مرد باشد
دوای درد، درد آمد پدیدار
اگر هم مرد مرد آمد پدیدار
دلا چون خستهٔ درمان طلب کن
دوای درد از جانان طلب کن
چو داری درد درمانیت باشد
چو جانت هست جانانیت باشد
چو داری درد بی حد در دل و جان
دوای درد خود میجو ز جانان
چو درد تو دوادارد طلب کن
دوای درد جانان بوالعجب کن
چو دردت هست جانانت دوا است
که او مر انبیا را رهنما است
ترا اینجا یقین حاصل نباشد
ز دردت جان و دل واصل نباشد
ز وصلت درد باید بر دوایم
که تا گردی بذات حق تو قائم

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

زهی کرده ز یارِخویش عزلت
کشیده هم بلا و رنج و محنت
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که از معشوقش دوری گزیده، زیرا او با این دوری، بلا، رنج و مشکلات را تجربه کرده است.
توئی از یار خود دور اوفتاده
در این نظّاره معذور اوفتاده
هوش مصنوعی: تو از محبوب خود دور هستی و در این تماشا معذور هستی.
توئی گمگشته از یعقوب ناگاه
فتاده در چَه درمانده در راه
هوش مصنوعی: تو کسی هستی که مانند یعقوب، گم شده‌ای و ناگهان در میان مشکلات و سردرگمی‌ها گرفتار شده‌ای.
توئی نور دو چشم وجان یعقوب
سیاهی را کجا آئی تو محبوب
هوش مصنوعی: تو روشنی چشمان و جان یعقوب هستی، پس کجا می‌توانی به سیاهی نزدیک شوی، ای محبوب؟
توئی آن آفتاب سایه پرور
که دوری این زمان از هفت کشور
هوش مصنوعی: تو آن خورشید روشنی هستی که در این زمان از هفت سرزمین دور شده‌ای و در سایه‌اش همه پرورش می‌یابند.
توئی آن ماه بدر چرخ گردان
که هستی همچو نورِ ماهِ تابان
هوش مصنوعی: تو آن ماه کامل و درخشان هستی که همانند نوری تابان در آسمان می‌درخشی.
توئی آن مشتری زهره دیدار
که جانانت بود اینجا خریدار
هوش مصنوعی: تو همان کسی هستی که برای دیدار زهره در اینجا آمده‌ای و جانت به دنبال خرید اوست.
توئی آن ماه ملک حسن و خوبی
مرا از جان تو ستّارالعیوبی
هوش مصنوعی: تو همان ماه زیبایی و خوبی هستی، و من از عمق وجودم از تو پنهان‌کاری و عیب‌پوشی را آموخته‌ام.
سیاهی راکجا وصل تو شاید
که درچشم از سگی گم مینماید
هوش مصنوعی: جایی که سیاهی ممکن است به تو وصل شود، در چشمان کسی به اندازه یک سگ گم و ناخودآگاه به نظر می‌رسد.
سیاهی را کجا بس باشد ای جان
که میبیند جمال یار اعیان
هوش مصنوعی: ای جان، کجا می‌توان سیاهی را تحمل کرد وقتی که زیبایی یار به وضوح دیده می‌شود؟
سیاهی کی بیابد وصل شاهی
غباری کی بیابد اصل ماهی
هوش مصنوعی: هر چیزی در جای خود قرار می‌گیرد و به اصل خود می‌رسد. تاریکی نمی‌تواند به دوستی با روشنی دست یابد و غبار نمی‌تواند به حقیقت ماهیت خویش پی ببرد.
مرا بی روی تو جان بر لب آمد
ز عشق تو شب و روزم تب آمد
هوش مصنوعی: عشق تو به قدر زیادی بر من سختی و رنج آورده که حالا دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. روز و شب در تب و تابی شدید هستم و جانم به لب آمده است.
مرا بی روی تو در خلوت دل
کجا باشد دو کونم نیز حاصل
هوش مصنوعی: بدون داشتن چهره و حضور تو، در دل من جایی برای آرامش نیست و حتی وجودم هم بی‌فایده است.
ز عشقت سوختم ای جان کجائی
چنین پیدا چنین پنهان چرائی
هوش مصنوعی: از عشق تو سوختم، ای جان! کجایی که هم اینقدر مشخص هستی و هم اینقدر پنهان؟ چرا اینطور هستی؟
ز عشقت سوختم ای جان جانم
توئی گفتار بیشک بر زبانمّ
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو سختی‌ها را تحمل کرده‌ام و تو تمام دنیا و روح من هستی. این صحبت‌ها حقیقتاً از دل من می‌جوشد.
ز عشقت سوختم بنمای دیدار
که در دردم میان خاک و خون خوار
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو آتش گرفته‌ام، ای کاش تو را ببینم؛ چون در میان درد و رنج، همچون خاک و خون در حال از بین رفتن هستم.
ز عشقت پای از سر میندانم
دلم خون گشت دیگر میندانم
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو نمی‌دانم که پایم اینجاست یا سرم، دلم پر از درد و غم شده و دیگر چیزی را نمی‌فهمم.
دلم خون گشت ای یوسف تو دانی
سزد گر تو مرا زین غم رهانی
هوش مصنوعی: دل من از غم و اندوه به شدت ناراحت و آزرده شده است. ای یوسف، آیا درست است اگر تو با محبت خود مرا از این درد جدا کنی؟
ز عشقت یوسفا مهجور ماندم
عجب بر خاک و خون رنجور ماندم
هوش مصنوعی: در اثر عشق تو، همچون یوسف که از خانواده‌اش جدا شد، من نیز تنها و دور افتاده ماندم. جالب اینجاست که در این حالت، بر خاک و خون، با دردی عمیق رنج می‌کشم.
دلم خون گشت اندر خاک افتاد
عجائب چون قلم در خاک افتاد
هوش مصنوعی: دل من به شدت غمگین و پریشان شده و مانند قلمی که بر روی خاک بیفتد، دچار شگفتی‌ها و دردهای مختلفی شده است.
دلم خونست و خون ازدیده بارد
که از جان دولت او دوست دارد
هوش مصنوعی: دل من پر از غم است و اشک از چشمانم سرازیر می‌شود، زیرا او را با تمام وجودم دوست دارم.
دلم خونست و در اندوه مانده
بزیر بار غم چون کوه مانده
هوش مصنوعی: دل من پر از اندوه و شکایت است و زیر بار غم به حالتی مثل کوه، سنگین و بی‌حرکت مانده‌ام.
دلم خونست در اندوه و ماتم
دم آتش زند اینجا دمادم
هوش مصنوعی: قلبم پر از غم و ناراحتی است و در اینجا همچنان صدای آتش به گوش می‌رسد.
چودیدم روی تو ای ماه خرگاه
شدی بر ملک مصر جان من شاه
هوش مصنوعی: وقتی که چهره‌ی تو را دیدم، ای ماه، در زمین مصر به زیباترین شکل ظاهر شدی و جان مرا مانند یک پادشاه شاد کردی.
کنون ملک دلم اینجا تو داری
که در گوش دلم تو گوشواری
هوش مصنوعی: حالا در دل من تو سلطنت می‌کنی، چرا که در گوش دلم تو همچون گوشواره‌ای هستی.
کنون در مصر جان بر تخت خواهی
نشستن جان که بیشک پادشاهی
هوش مصنوعی: اکنون در مصر، جان تو بر تخت سلطنت خواهد نشست، چرا که بدون شک تو شایسته پادشاهی هستی.
وصالت در درون جان عیان است
حجاب من کنون خلق جهان است
هوش مصنوعی: محبت و ارتباط عمیق با معشوق در دل من آشکار است، ولی پرده‌ای که مانع از مشاهده آن می‌شود، مردمِ دنیا هستند.
وصالت را طلب کردم بسی من
بسر بردم غمت رادر بسی من
هوش مصنوعی: من بارها خواستم به وصال تو برسم و مدت زیادی را در غم تو سپری کردم.
وصالت را طلب کردم بناگاه
چو دیدم میشوم در سوی خرگاه
هوش مصنوعی: در تلاش برای دستیابی به وصال و پیوستگی، ناگهان متوجه شدم که به سمت جایی می‌روم که گویا نشانی از عشق و دلخواهی در آن وجود دارد.
شبی دیدم جمالت آشکاره
بخواب و این چنین خلقان نظاره
هوش مصنوعی: یک شب چهره زیبایت را در خواب دیدم و اینگونه مردم به تماشا نشسته بودند.
شبی کز زلف توعالم چو شب بود
سر موئی نه طالب نی طلب بود
هوش مصنوعی: شبی که زلف تو دنیا به تاریکی شب می‌ماند، نه کسی چیزی می‌خواست و نه نیازی به طلب وجود داشت.
منت طالب بدم در پردهٔ راز
چنان کامروزت اینجادیدهام باز
هوش مصنوعی: من به دنبال رضایت و خواسته‌ات بودم و امروز به گونه‌ای به حقیقت پی برده‌ام که رازهایم را کاملاً آشکار کرده‌ام.
در آن شب این چنین خلقان ستاده
همه دل برجمال تو نهاده
هوش مصنوعی: در آن شب، همه مردم به خاطر زیبایی تو ایستاده بودند و دل‌هایشان به تو معطوف شده بود.
من بیچاره چون امروز نالان
بپایت درفتادم زار و حیران
هوش مصنوعی: من بیچاره امروز به پاهای تو افتاده‌ام و به شدت نالان و گیج و سرگردان هستم.
زدم یک نعره و بیهوش گشتم
میان بیهُشی خامش گشتم
هوش مصنوعی: یک فریاد بلند زدم و بی‌هوش شدم و در حالت بی‌هوشی، به سکوت فرو رفتم.
همه احوال تو دانسته ام باز
حجاب اکنون ز پیش من برانداز
هوش مصنوعی: من تمام حالات تو را می‌دانم، اما حالا پرده را از جلوی چشمانم کنار بزن.
حجاب از روی برگیر ای دلارام
که اینجاگه نمیگیرد دل آرام
هوش مصنوعی: آرام جان، پرده‌ای که بر چهره‌ات افتاده را کنار بزن، زیرا در این مکان دل ما آرام نمی‌گیرد.
حجاب از پیش برگیر ای سرافراز
مرادر قعر بحر حسنت انداز
هوش مصنوعی: حجاب را از چهره‌ام کنار بزن و زیبایی‌ات را در عمق وجود من بگذار.
حجاب از پیش برگیر ای مه تام
که رفتم این زمان هم ننگ و هم نام
هوش مصنوعی: ای زیبای کامل، پرده را کنار بزن، چرا که در این لحظه هم شرمنده‌ام و هم مشهور.
حجاب از پیش برگیر ای دل و جان
که خواهم رفت از این دریای عمان
هوش مصنوعی: ای دل و جان، پرده‌ها و موانع را کنار بزن و بگذار که به سمت مقصد خود بروم؛ من می‌خواهم از این دریای وسیع و پرمخاطره عبور کنم.
حجاب از پیش برگیر ای تو در اصل
نموده مر مرا اینجایگه وصل
هوش مصنوعی: حجاب و مانع را کنار بزن و به من نشان بده که در واقع من در اینجا به وصالت رسیده‌ام.
حجاب از پیش برگیر ای تو دلدار
که خواهم شد نهان ای دوست تا کار
هوش مصنوعی: ای محبوب من، پرده‌ها را کنار بزن تا من در پنهانی از تو قرار بگیرم و بتوانم به کار خود بپردازم.
حجاب از پیش تن بردار و جان شو
مرا در دید جان عین العیان شو
هوش مصنوعی: پوشش را از روی خود کنار بزن و به من جان تازه‌ای ببخش؛ در دید من مانند چیزی که به وضوح قابل مشاهده است، ظاهر شو.
حجاب از پیش تن بردار بی من
بخود کن راه چشم جانت روشن
هوش مصنوعی: پوشش را از خود دور کن و بدون من به درون خودت نگاهی بینداز تا چشمان جانت روشن شود.
حجاب از پیش تن بردار و بنگر
که دیدار تو میبینم سراسر
هوش مصنوعی: حجاب را از روی بدن کنار بزن و ببین که من تمام وجودم را در دیدار تو می‌بینم.
حجاب تو منم من را فکن زود
مرا کن یک زمان ای دوست خشنود
هوش مصنوعی: ای دوست، حجاب تو من هستم، زود من را از این حالت رها کن و یک لحظه مرا خوشحال کن.
ز عشقت واله و شیدا شدستم
کنون از بیخودی رسوا شدستم
هوش مصنوعی: از عشق تو دیوانه و مجنون شدم، اکنون از شدت بی‌خودی رسوا و شرمنده‌ام.
ز عشقت والهام چون چرخ گردان
مراتو بیش از این واله مگردان
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو، همچون چرخشی که دور خود می‌چرخد، مرا بیشتر از این مجذوب و حیران نکن.
وداعت میکنم ای پور یعقوب
توئی درجان دلها جمله محبوب
هوش مصنوعی: من با شوق وداع می‌کنم، ای فرزند یعقوب؛ تو در دل‌ها و جان‌ها، محبوب همه هستی.
وداعت میکنم ای نور عالم
که خواهم گشت ناپیدا در این دم
هوش مصنوعی: ای نور عالم، با تو وداع می‌گویم، زیرا در این لحظه می‌خواهم ناپدید شوم.
وداعت میکنم ای ماه جانم
عجائب درنگر ای مهربانم
هوش مصنوعی: ای جان من، با تو خداحافظی می‌کنم؛ ای مهربان، به شگفتی‌ها و زیبایی‌ها نگاه کن.
وداعت میکنم ای مخزن گنج
کشیدم وارهیدم از غم و رنج
هوش مصنوعی: من از تو خداحافظی می‌کنم، ای گنجینه‌ی ارزشمند. من بار غم و رنج را بر دوش نمی‌کشم و آن را رها کرده‌ام.
کنون خواهم شدن تا نزد یوسف
ز حالش مانده یوسف در تاسّف
هوش مصنوعی: حالا می‌خواهم به یوسف بروم و از وضعیت او خبر بگیرم، چون یوسف همچنان در اندوه و افسوس به سر می‌برد.
همی گفت و عجب در راز مانده
دو چشمش سوی او بُد باز مانده
هوش مصنوعی: او مدام صحبت می‌کرد و در حیرت بود که دو چشمش به سوی او خیره مانده است.
بزد یک نعره و جان داد در حال
برست او آن زمان از قیل وز قال
هوش مصنوعی: ناگهان فریادی کشید و جان خود را از دست داد، در آن لحظه که از حرف‌ها و سخنان گوناگون رهایی یافت.
چو زو شد جان جدا در پیش جانان
ز پیدائی بماند آن دوست پنهان
هوش مصنوعی: زمانی که جان از او جدا شد، در مقابل معشوق، آن دوست به خاطر ناپیدایی‌اش در میان واقعیت‌ها پنهان ماند.
درآید یوسفش گریان و مدهوش
دلش مانندهٔ دیگی پر از جوش
هوش مصنوعی: یوسف او با حالتی گریان و گیج به خانه می‌آید، دلش مانند دیگی است که پر از آب جوش است.
سر و رویش چو بگرفت آن سرافراز
نهاد اندر میان دیده اش باز
هوش مصنوعی: وقتی چهره‌اش تحت تاثیر قرار گرفت، نگاهش را به من دوخت و در دلش احساساتی زنده شد.
برویش بوسهٔ داد آن خداوند
چه سود ای دوست چون جان رفت از بند
هوش مصنوعی: ای دوست، چه فایده دارد که به او بوسه بدهی، وقتی که جان از قید و بند رها شده است؟
غریوی اوفتاد اندر خلایق
که مُرد آن اسودِ درویش عاشق
هوش مصنوعی: خبر غم‌انگیزی به مردم رسید که آن درویش عاشق، که مانند شیر شجاع بود، فوت کرده است.
خلایق جملگی گریان بماندند
در آن راز عجب حیران بماندند
هوش مصنوعی: مردم همه به خاطر یک راز شگفت‌انگیز و شگفت‌انگیز در حال گریه و اندوه بودند و در انتقال این حالت حیران و متحیر مانده بودند.
دریغ و آوخ از هر گوشه برخاست
نمیدانی که این راز هویداست
هوش مصنوعی: افسوس و حسرت از هر سو به گوش می‌رسد؛ نمی‌دانی که این راز به‌روشنی دیده می‌شود.
بفرمود آن زمان یوسف به مردم
که تا او را کنند از گوشهٔ گم
هوش مصنوعی: یوسف به مردم دستور داد که او را از گوشه‌ای که پنهان شده به بیرون بیاورند.
بشستند آن زمان درویش غمناک
نهادندش درون خاک نمناک
هوش مصنوعی: در آن زمان، درویش غمگینی را شستشو کردند و او را در زمین مرطوب دفن کردند.
وصال دلبرش در پرده افتاد
نمود جسم در گم کرده افتاد
هوش مصنوعی: دیدار معشوقش به غفلت افتاد و وجودش در جستجوی آنچه گم کرده، سردرگم مانده است.
چو یوسف یافت آنجا پادشاهی
ز عین دوستی و نیکخواهی
هوش مصنوعی: وقتی یوسف در آنجا به مقام پادشاهی رسید، این نتیجه محبت و نیک‌خواهی بود که مردم نسبت به او داشتند.
شدی یوسف به خاک دوست هر روز
نشستی یک نفس بالین هر روز
هوش مصنوعی: تو هر روز مانند یوسف در کنار خاک دوست نشسته‌ای و لحظه‌ای در بالین او قرار می‌گیری.
ز درد عشق کردی گریه بسیار
یکی یارست اگرداری تو بس یار
هوش مصنوعی: از عشق و درد آن، بسیار گریه کردی. اگر یاری داری، این کافی است تا به خوشی بگذرانید.
ز درد عشق آگاهی نداری
چگویم چون تو دلخواهی نداری
هوش مصنوعی: از درد عشق خبر نداری، پس چگونه باید بگویم که تو هیچ آرزویی نداری؟
ز درد عشق اگر جانت برآید
ترا هر روز یوسف بر سر آید
هوش مصنوعی: اگر از درد عشق به ستوه آمده باشی، هر روز به یاد یوسف، زیبایی و مهر بر سرت می‌آید.
ز درد عشق جانت ماند اینجا
فتاده این زمان در رنج و سودا
هوش مصنوعی: به خاطر درد و رنج عشق، جانت در اینجا متوقف شده و اکنون در حال تحمل عذاب و نگرانی هستی.
ز درد عشق جان در جستجویست
بهر اسرار اندر گفتگویست
هوش مصنوعی: عشق باعث شده که جان آدمی در جستجوی حقایق و رازها باشد و از این رو در حال گفتگو و تبادل نظر است.
بدرد عشق اینجا مبتلائی
بر یوسف تو از بهر دوائی
هوش مصنوعی: در عشق، اینجا کسی بیمار است و دلیل آن تو هستی که برای درمانی آمده‌ای.
دوای درد تو هم مرگ باشد
که اندر راه حق کل ترک باشد
هوش مصنوعی: در مسیر حقیقت، تنها راه حل دردهای تو می‌تواند مرگ باشد، زیرا در این مسیر هر چیزی که به جز حقیقت است، باید کنار گذاشته شود.
دوای درد تو صبر است ای جان
که تا روزی ببینی روی جانان
هوش مصنوعی: برای رفع درد و رنج خود، ای عزیز، باید صبر کنی تا روزی به دیدار محبوبت برسی.
دوای درد تو حاصل شود زود
عیان جان تو واصل شود زود
هوش مصنوعی: درمان درد تو به زودی مشخص خواهد شد و روح تو به زودی به کمال خواهد رسید.
دوای درد از دلدار یابی
چو خود را این چنین افگار یابی
هوش مصنوعی: اگر در دل خود درد و رنجی احساس کنی، به دنبال درمان آن باید از معشوق و محبت او یاری جویی، زیرا زمانی که خود را در چنین حالی می‌یابی، تنها عشق و محبت می‌تواند به تو تسلی بخشد.
دوای درد او دارد دوا اوست
درون جان پاکت رهنما اوست
هوش مصنوعی: درمان درد تو همان کسی است که درون جان پاکت باعث هدایت و روشنی می‌شود.
دوای درد بیشک درد باشد
کسی باید که مرد مرد باشد
هوش مصنوعی: دردی که برای درمان درد دیگر استفاده می‌شود، خود نیز نوعی درد است. به این معنا که تنها کسی می‌تواند این کار را انجام دهد که دارای شجاعت و قدرت واقعی باشد.
دوای درد، درد آمد پدیدار
اگر هم مرد مرد آمد پدیدار
هوش مصنوعی: درد، درمان را نمایان کرد، حتی اگر انسان هم مرده باشد، حقیقت نمایان می‌شود.
دلا چون خستهٔ درمان طلب کن
دوای درد از جانان طلب کن
هوش مصنوعی: ای دل، وقتی که خسته و درمانده‌ای، از محبوب خود را برای درمان دردهایت بخواه.
چو داری درد درمانیت باشد
چو جانت هست جانانیت باشد
هوش مصنوعی: وقتی که دردی داری، درمان آن در دلت نهفته است و وجود تو، سرشار از عشق و معانی است.
چو داری درد بی حد در دل و جان
دوای درد خود میجو ز جانان
هوش مصنوعی: وقتی که در دل و جانت دردی بی‌نهایت داری، برای مداوای آن درد از محبوب خود کمک بگیر.
چو درد تو دوادارد طلب کن
دوای درد جانان بوالعجب کن
هوش مصنوعی: اگر درد تو بر من فشار می‌آورد، راهی برای تسکین آن بیاب و شگفت‌انگیز این است که درمان درد عاشق را هم باید جستجو کرد.
چو دردت هست جانانت دوا است
که او مر انبیا را رهنما است
هوش مصنوعی: وقتی که دردی داری، درمان جان تو در آن است، زیرا او راهنمای پیامبران است.
ترا اینجا یقین حاصل نباشد
ز دردت جان و دل واصل نباشد
هوش مصنوعی: دوست عزیز، اگر در این مکان به دردت قطعاً پی نبری، نه جانم و نه دلم به حقیقت نخواهد رسید.
ز وصلت درد باید بر دوایم
که تا گردی بذات حق تو قائم
هوش مصنوعی: از پیوندی که به تو دارم، باید به دردهایم رسیدگی کنم؛ زیرا تا زمانی که به ذات حق تو تکیه کنم، استوار خواهم بود.