بخش ۱ - بسم اللّه الرحمن الرحیم
بنام آنکه نور جسم و جانست
خدای آشکارا و نهانست
خداوندی که جان در تن نهان کرد
ز نور خود زمین و آسمان کرد
فلک خرگاه تخت لامکان ساخت
زکاف و نون زمین و آسمان ساخت
ز یک جوهر پدید آورد اشیا
ز بود خویش پنهانست و پیدا
مه و خورشید هردو در سجودش
طلبکار آمده در بود بودش
به هر کسوت که میخواهد برآید
بهر نقشی که میخواهد نماید
زمین و آسمان گردان اویند
کواکب جمله سرگردان اویند
خرد انگشت در دندان بماندست
میان پردهٔ حیران بماندست
ز کنه ذات او کس را خبر نیست که
جز دیدار او چیز دگر نیست
همه دیدار یار است ار بدانی
ولی در عاقبت حیران بمانی
صفاتش عقل کی بتواند آراست
اگرچه عقل از ذاتش هویداست
کمالش عقل و جان هرگز ندیدند
اگرچه راه بسیاری بریدند
فرو شد عقلها در قطرهٔ آب
همه در قطره پنهانست دریاب
همه در بحر این اندیشه غرقند
ز فکرت دایما پویان به فرقند
نمود خود نمودست او چنان باز
که نادانسته کس انجام و آغاز
همه حیران بمانده در جمالش
نمییابد کسی اینجا کمالش
کجا داند خرد کو خود چه بودست
که او پیوسته در گفت و شنودست
همه جانها درون پرده پنهانست
فلک از شوق او پیوسته گردانست
چو نتوانی که او را باز بینی
سزد گر عین خاموشی گزینی
ز خاموشی همه حیران و مستند
طلسم چرخ یکباره شکستند
اگر اسرار کلّی رو نماید
ترا زین حسّ فانی در رباید
برد تا لامکان و سِدرَهٔ راز
ببینی در زمان انجام و آغاز
کسانی کاندر این ره دُرفشاندند
همه در قعر بحرش باز ماندند
نمیدانی در این معنی چه گوئی
که گردان چون فلک مانند گوئی
همه گردان تست ای دوست دریاب
درون خانهای اکنون تو دریاب
زهی صنع نهان و آشکاره
که جان اینجا بمانده در نظاره
اگر خورشید گویم هست گردان
بماند در درون پرده حیران
اگر ماه است دائم در گداز است
گهی بدر و گهی در عین راز است
کواکب نیز گردان وصالند
گهی اندر هبوط و گه وبالند
قلم بشکافته از هیبت یار
بسرگردان شده مانند پرگار
بروی لوح او بنوشته رازش
که تا اسرار بیند جمله بازش
اگر عرش است اندر قطرهٔ آب
بمانده در تحیّر گشته غرقاب
اگر فرش است افتادست مسکین
از او پیداست این بازار تمکین
وگر کرسی است کرسی رفته از پای
شده گردون او از جای بر جای
ز شوقش میزند آتش زبانه
که نامم محو ماند در زمانه
ز عزمش باد بی پا و سر آمد
ندید اسرارُ حیران بر درآمد
ز ذوقش آب هر جائی روانست
که او آسایش جان و روانست
ز رازش خاک، خاکِ راه بر سر
بپاشیدست و مانده زار بر در
ز عجزش کوه گشته پاره پاره
به هرجائی شده بهر نظاره
ندیده سرّ و بوده زار و غمخوار
چه گویم جمله حیرانند و افگار
اگر بحر است دائم در خروشست
ز شوق دوست چون دیگی بجوشست
همو دارد یقین اندر وصالش
وزین دریا دلان دانند حالش
چو جمله این چنین باشند ای دوست
طلب کن مغز را تا کی در این پوست
به پرده همچو ایشانی تو مانده
از آن اسرار کل حرفی نخوانده
رها کن این همه دریاب اوّل
چرا ماندی تو چون ایشان معطّل
تو داری راز جوهر در درونت
ولی کس نیست اینجا رهنمونت
تو داری آنچه گم کردی در آخر
فرو ماندی در این اسرار ظاهر
تو داری جوهر ذات و صفاتش
ولی دوری تو از دیدار ذاتش
تو داری جوهر بس بی نهایت
نمییابی مرا او را حد و غایت
تو داری جوهری از جمله برتر
بسوی جوهر ذاتی تو رهبر
زهی دیدار تو افلاک و انجم
درونی و برون پیدا و هم گم
ندیده دیدهٔ جان روی تو باز
حجاب آخر دمی از جان برانداز
چو بنمودی جمالت را مپوشان
که ذرّاتند جمله حلقه گوشان
زهی اینجا نموده سرّ اسرار
حقیقت نقطه و تو عین پرگار
گرفته ملک جان ودل سراسر
توئی هم مونس و هم یار و غمخور
توئی هم جان و صورت بیشکی تو
صفات جملهٔ اندر یکی تو
توئی محبوب و هم مطلوب جانان
توئی اسرار پیدائی و پنهان
توئی ذرّات خورشید منیری
چرا اندر کف صورت اسیری
توئی راه و توئی آگاه صورت
یکی بنمای جمله بی کدورت
طلبکار تو و تو در درونی
چو بیچونی چه گویم من که چونی
تو بیچون وز تو چون پیدا تمامت
قیامت میکنی جانا قیامت
عجائب جوهری جانا ندانم
که چون شرح صفاتت را بخوانم
عجائب جوهری جانا چه گویم
که در شرح تو سرگردان چو گویم
نمودی روی خود در هفت پرده
ندیده هیچ چرخ سالخورده
چه داند چرخ سرگردان چه بودی
که دیدار خود اندر وی نمودی
توئی بنموده روی اندر دل و جان
بگویم در حقیقت راز پنهان
توئی اندر صفات خود نمودار
حجاب خود خودی از پیش بردار
چو مشتاقان همه حیران و مستند
هنوزت بستهٔ عهد الستند
چراشان این چنین افکار ماندی
حزین و خسته و غمخوار ماندی
زمانی رویشان بنمای از راز
حجاب چرخ و انجم را برانداز
چو یک را در یکی بنمودی از خویش
زمانی مرهمی نه بر دل ریش
بهر وصفت که میگویم نه آنی
که تو برتر ز وصف و داستانی
خرد طفلی است در وصف کمالت
فرو مانده در این بحر جلالت
ولیکن عشق میداند صفاتت
که او مشتق شدست ازبود ذاتت
حقیقت عشق وصف سرنگوید
که جز دیدار تو چیزی نگوید
حقیقت عشق دید آن روی و نشناخت
اگرچه عقل کل در سیر بگداخت
حقیقت عشق توحید تو خواند
که همچون عقل او حیران بماند
حقیقت عشق میگوید ثنایت
که فانی نیستی دیده بقایت
حقیقت عشق میبیند جمالت
که او دیدست اسرار کمالت
حقیقت عشق تو پرده برانداخت
که در یکی ترا دیدست و بشناخت
حقیقت عشق در جان راه دارد
که در هر دو جهان تو شاه دارد
حقیقت چون توئی چیزی دگر نیست
کسی دیگر به جز ذاتت خبر نیست
حقیقت چون توئی ذات عیانی
تو بنمائی بکل راز نهانی
تو بنمائی بکل راز نهانی
حقیقت چون توئی عشق نهانی
توئی در پردهٔ جان رخ نموده
تو گفتستی حقیقت تو شنوده
یکی میبینمت در پرده باری
که جز جمله توانی کار سازی
تو دانی این زمان عین صفاتی
ز صورت در صفات جان و ذاتی
همه جویای تو اندر دل و جان
ز بود خویش پیدائی و پنهان
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بنام آنکه نور جسم و جانست
خدای آشکارا و نهانست
هوش مصنوعی: به نام خدایی که روشنایی بدن و روح است، خدایی که هم در ظاهر و هم در باطن وجود دارد.
خداوندی که جان در تن نهان کرد
ز نور خود زمین و آسمان کرد
هوش مصنوعی: خداوندی که زندگی را در وجود انسان قرار داد و با نور خود زمین و آسمان را آفرید.
فلک خرگاه تخت لامکان ساخت
زکاف و نون زمین و آسمان ساخت
هوش مصنوعی: آسمان به مانند یک سایبان بزرگ بر روی زمین ساخته شده و این ساختار از ترکیب زمین و آسمان به وجود آمده است.
ز یک جوهر پدید آورد اشیا
ز بود خویش پنهانست و پیدا
هوش مصنوعی: از یک ماده، اشیا به وجود آمدهاند. این موجودات از وجود خودشان نهان هستند و در عین حال قابل مشاهدهاند.
مه و خورشید هردو در سجودش
طلبکار آمده در بود بودش
هوش مصنوعی: ماه و خورشید هر دو در پیش وجود او به حالت سجده در آمدهاند و از او طلب دارند.
به هر کسوت که میخواهد برآید
بهر نقشی که میخواهد نماید
هوش مصنوعی: هر کسی میتواند در هر نقشی که دوست دارد ظاهر شود و هرگونه ویژگی که بخواهد به نمایش بگذارد.
زمین و آسمان گردان اویند
کواکب جمله سرگردان اویند
هوش مصنوعی: زمین و آسمان تحت تأثیر اراده او شکل میگیرند و ستارهها نیز به نوعی در گرداب وجود او به سر میبرند.
خرد انگشت در دندان بماندست
میان پردهٔ حیران بماندست
هوش مصنوعی: عقل و فهم انسان گاهی در حالت حیرت و تعجب گیر میکند و نمیتواند به درستی تصمیم بگیرد یا نتیجهگیری کند. در چنین لحظاتی احساس گیجی و سردرگمی بر او حاکم میشود.
ز کنه ذات او کس را خبر نیست که
جز دیدار او چیز دگر نیست
هوش مصنوعی: هیچکس از حقیقت عمیق او آگاه نیست، چون تنها چیزی که اهمیت دارد، خود آن دیدار با اوست و غیر از آن هیچ چیز دیگری ارزش ندارد.
همه دیدار یار است ار بدانی
ولی در عاقبت حیران بمانی
هوش مصنوعی: اگر متوجه شوی که دیدن یار چه معنایی دارد، همه چیز به این دیدار مربوط میشود، اما در پایان ممکن است سردرگم و گیج بمانی.
صفاتش عقل کی بتواند آراست
اگرچه عقل از ذاتش هویداست
هوش مصنوعی: نمیتوان به خوبی ویژگیهای او را با عقل شناخت، هرچند که عقل از ماهیت او خبر دارد.
کمالش عقل و جان هرگز ندیدند
اگرچه راه بسیاری بریدند
هوش مصنوعی: نقصان عقل و روح را هیچکس ندیده است، هرچند افراد زیادی در طول زندگی تلاش کردند و مسیرهای مختلفی را امتحان کردند.
فرو شد عقلها در قطرهٔ آب
همه در قطره پنهانست دریاب
هوش مصنوعی: عقلها در حقیقت در جریان کوچک و ظاهراً بیاهمیت یک قطره آب در حال غوطهور شدن هستند. به این معنا که در آنچه به نظر کوچک و ساده میآید، معانی و مفاهیم عمیقی نهفته است، که باید با دقت و توجه آنها را درک کنیم.
همه در بحر این اندیشه غرقند
ز فکرت دایما پویان به فرقند
هوش مصنوعی: همه در دریای این فکر غرق شدهاند و به خاطر اندیشههای مختلف، هر کدام در مسیر خود درحال حرکت هستند.
نمود خود نمودست او چنان باز
که نادانسته کس انجام و آغاز
هوش مصنوعی: او خود را به گونهای نشان میدهد که کسی از آغاز و پایان آن آگاه نیست.
همه حیران بمانده در جمالش
نمییابد کسی اینجا کمالش
هوش مصنوعی: همه در زیبایی او شگفتزده و گیج ماندهاند و هیچکس نمیتواند در اینجا به کمال و تمامیت او دست یابد.
کجا داند خرد کو خود چه بودست
که او پیوسته در گفت و شنودست
هوش مصنوعی: کجا کسی که درک و فهم دارد میتواند بداند که او واقعاً چه چیزی است، وقتی که همیشه در حال گفتن و شنیدن است؟
همه جانها درون پرده پنهانست
فلک از شوق او پیوسته گردانست
هوش مصنوعی: همه موجودات در پس نقابی مخفی شدهاند، و آسمان به خاطر عشق او بیوقفه در حال چرخش است.
چو نتوانی که او را باز بینی
سزد گر عین خاموشی گزینی
هوش مصنوعی: اگر نمیتوانی او را دوباره ببینی، بهتر است که سکوت کنی و چیزی نگویی.
ز خاموشی همه حیران و مستند
طلسم چرخ یکباره شکستند
هوش مصنوعی: از سکوت و خاموشی همه دچار حیرت و شگفتی بودند، اما ناگهان طلسم دوران شکسته شد.
اگر اسرار کلّی رو نماید
ترا زین حسّ فانی در رباید
هوش مصنوعی: اگر حقایق اساسی و بنیادی بر تو آشکار شود، این احساس گذرا و موقتی تو را از آنها خواهد گرفت.
برد تا لامکان و سِدرَهٔ راز
ببینی در زمان انجام و آغاز
هوش مصنوعی: به جایی برو که هیچ نشانی از مکان ندارد و به درخت سدرهای برسی که رازهای بزرگ را آشکار میکند، در زمانی که پایان و آغاز هر چیزی مشخص است.
کسانی کاندر این ره دُرفشاندند
همه در قعر بحرش باز ماندند
هوش مصنوعی: افرادی که در این مسیر تلاش و سرمایهگذاری کردند، اکنون در عمق مشکلات و دشواریها گرفتار شدهاند.
نمیدانی در این معنی چه گوئی
که گردان چون فلک مانند گوئی
هوش مصنوعی: نمیدانی در این موضوع چه بگویی، که احساسات و تغییرات در تو شبیه حرکت یک گردونه در آسمان است.
همه گردان تست ای دوست دریاب
درون خانهای اکنون تو دریاب
هوش مصنوعی: ای دوست، همه چیز به دور تو میچرخد، پس درون خانهها را خوب درک کن و به آن توجه کن.
زهی صنع نهان و آشکاره
که جان اینجا بمانده در نظاره
هوش مصنوعی: خوشا به حال آن هنر پنهان و آشکاری که جان من با دیدن آن در اینجا مانده است.
اگر خورشید گویم هست گردان
بماند در درون پرده حیران
هوش مصنوعی: اگر بگویم که نور خورشید در داخل پردهای باقی مانده و حیرتزده است، به این معناست که چیزی شگفتانگیز و غیرقابل تصور وجود دارد که باید به آن توجه کرد.
اگر ماه است دائم در گداز است
گهی بدر و گهی در عین راز است
هوش مصنوعی: اگر ماه همیشه در حال تغییر است، گاهی درخشان و کامل و گاهی کمنور و در پس پردهای از رازهاست.
کواکب نیز گردان وصالند
گهی اندر هبوط و گه وبالند
هوش مصنوعی: ستارهها نیز در دایرهی وصال هستند، گاه به اوج میروند و گاه به پستی میافتند.
قلم بشکافته از هیبت یار
بسرگردان شده مانند پرگار
هوش مصنوعی: قلم به خاطر زیبایی و جذابیت معشوق، تحت تاثیر قرار گرفته و مانند پرگار در حال چرخش و گشت و گذار است.
بروی لوح او بنوشته رازش
که تا اسرار بیند جمله بازش
هوش مصنوعی: بر روی لوح (کتاب) او، رازهایی نوشته شده که اگر آنها را بخوانی، همه اسرار برایت آشکار میشود.
اگر عرش است اندر قطرهٔ آب
بمانده در تحیّر گشته غرقاب
هوش مصنوعی: اگر به یک قطرهٔ آب نگاهی بیندازیم، میبینیم که در آن میتوان جهانی بزرگ و عمیق را تصور کرد که غرق در حیرت و راز و رمز است. این نشان میدهد که حتی کوچکترین چیزها نیز میتوانند معانی عمیق و بزرگی را در دل خود داشته باشند.
اگر فرش است افتادست مسکین
از او پیداست این بازار تمکین
هوش مصنوعی: اگر فقیری در این بازار بیفتد، مشخص است که این بازار چه نوع جایی است و چگونه با انسانها رفتار میکند.
وگر کرسی است کرسی رفته از پای
شده گردون او از جای بر جای
هوش مصنوعی: اگر به سلطنت و قدرتی هست، آن سلطنت از پای افتاده و آسمان او بیاساس شده است.
ز شوقش میزند آتش زبانه
که نامم محو ماند در زمانه
هوش مصنوعی: از شوق او، آتش اشتیاق در وجودم شعلهور میشود، بهگونهای که نامم در تاریخ گم شده است.
ز عزمش باد بی پا و سر آمد
ندید اسرارُ حیران بر درآمد
هوش مصنوعی: عزم و اراده او به حدی قوی است که حتی بدون پا و سر، باد نیز از راهش میگذرد و اسراری را که در دلش دارد، آشکار میکند.
ز ذوقش آب هر جائی روانست
که او آسایش جان و روانست
هوش مصنوعی: از خوشحالی او، آب در هر جایی جاری است، چون او منبع آرامش روح و جان است.
ز رازش خاک، خاکِ راه بر سر
بپاشیدست و مانده زار بر در
هوش مصنوعی: او از راز خود خبر داده و حالا غم و اندوهش را بر سر راوی ریخته و در حالت نزار و غمگینی به در ایستاده است.
ز عجزش کوه گشته پاره پاره
به هرجائی شده بهر نظاره
هوش مصنوعی: از ناتوانی او، کوهها تکهتکه شدهاند و در هر جا پراکنده شدهاند تا دیده شوند.
ندیده سرّ و بوده زار و غمخوار
چه گویم جمله حیرانند و افگار
هوش مصنوعی: هرگز راز دل عاشق را ندیدم، و فقط در حال زاری و اندوه او را مشاهده کردهام. اکنون چه بگویم که همه در حیرت و اندوه هستند.
اگر بحر است دائم در خروشست
ز شوق دوست چون دیگی بجوشست
هوش مصنوعی: اگر دریا همواره در حال تلاطم و هیجان است، به خاطر عشق به دوست است، مانند دیگی که به خاطر گرما میجوشد.
همو دارد یقین اندر وصالش
وزین دریا دلان دانند حالش
هوش مصنوعی: او در عشقش به یقین رسیده و دلهای بزرگ و مهربان حال او را میدانند.
چو جمله این چنین باشند ای دوست
طلب کن مغز را تا کی در این پوست
هوش مصنوعی: ای دوست، همه چیز وقتی اینگونه است، باید به دنبال حقیقت و عمق مطلب باشی و نه فقط ظواهر و شکلها. تا کی باید تنها به ظاهر وابسته باشیم؟
به پرده همچو ایشانی تو مانده
از آن اسرار کل حرفی نخوانده
هوش مصنوعی: تو مانند پردهای هستی که رازهای بسیاری در دل دارد، اما از آنها هیچ سخنی بر زبان نمیآوری.
رها کن این همه دریاب اوّل
چرا ماندی تو چون ایشان معطّل
هوش مصنوعی: تو این قدر به فکر دیگران نباش و خودت را درگیر آنها نکن. چرا مثل آنها معطل و سرگردان ماندهای؟
تو داری راز جوهر در درونت
ولی کس نیست اینجا رهنمونت
هوش مصنوعی: تو درونت گنجی از راز و دانایی داری، اما اینجا کسی نیست که تو را راهنمایی کند.
تو داری آنچه گم کردی در آخر
فرو ماندی در این اسرار ظاهر
هوش مصنوعی: شما چیزی را که جستجو میکردید، در اختیار دارید، اما در نهایت در این حقایق و رازها به بنبست رسیدهاید.
تو داری جوهر ذات و صفاتش
ولی دوری تو از دیدار ذاتش
هوش مصنوعی: تو دارای ماهیت و ویژگیهای او هستی، اما فاصلهات از ملاقات و شناخت او وجود دارد.
تو داری جوهر بس بی نهایت
نمییابی مرا او را حد و غایت
هوش مصنوعی: تو دارای چیزی بینهایت هستی که نمیتوانی آن را پیدا کنی؛ او را نمیتوان محدود یا تعریف کرد.
تو داری جوهری از جمله برتر
بسوی جوهر ذاتی تو رهبر
هوش مصنوعی: تو دارای جوهری هستی که برتر از همه چیز است و این جوهر تو را به سمت حقیقت وجودیات رهبری میکند.
زهی دیدار تو افلاک و انجم
درونی و برون پیدا و هم گم
هوش مصنوعی: دیدار تو مانند آسمان و ستارههاست؛ درون و برون تو در دسترس و در عین حال پنهان است.
ندیده دیدهٔ جان روی تو باز
حجاب آخر دمی از جان برانداز
هوش مصنوعی: چشم جانم نتوانسته تو را ببیند، حالا آخرین پرده را کنار بزن و لحظهای از جانم جدا شو.
چو بنمودی جمالت را مپوشان
که ذرّاتند جمله حلقه گوشان
هوش مصنوعی: هرگاه زیباییات را نشان دادی، آن را پنهان نکن، زیرا که زیبایی تو همانند ذراتی هستند که گوشوارهها را میسازند.
زهی اینجا نموده سرّ اسرار
حقیقت نقطه و تو عین پرگار
هوش مصنوعی: عجب! در اینجا رازهای عمیق حقیقت را آشکار کردهای و تو همانند محور و مرکز دایرهای هستی که همه چیز به دور تو میچرخد.
گرفته ملک جان ودل سراسر
توئی هم مونس و هم یار و غمخور
هوش مصنوعی: تو تمام جان و دل من را در اختیار گرفتهای، و همواره همراهم هستی و در شادی و غم کنارم قرار داری.
توئی هم جان و صورت بیشکی تو
صفات جملهٔ اندر یکی تو
هوش مصنوعی: تو هم جان و هم جلوهای، تمامی صفات در تو جمع شدهاند و در یک وجود متبلور هستند.
توئی محبوب و هم مطلوب جانان
توئی اسرار پیدائی و پنهان
هوش مصنوعی: تو محبوب و خواستهی دل هستی، تو هم رازهای آشکار و هم پنهان هستی.
توئی ذرّات خورشید منیری
چرا اندر کف صورت اسیری
هوش مصنوعی: تو نور خورشید منی، پس چرا در دست یک تصویر و قالب محبوسی؟
توئی راه و توئی آگاه صورت
یکی بنمای جمله بی کدورت
هوش مصنوعی: تو خود راهنما هستی و آگاهی، پس بیهیچ کدورتی، همه چیز را در یک تصویر نشان بده.
طلبکار تو و تو در درونی
چو بیچونی چه گویم من که چونی
هوش مصنوعی: تو در دل خود داغی را تحمل میکنی و در عین حال دیگران از تو طلب میکنند. حالا من چه بگویم درباره حال و وضعیت تو؟
تو بیچون وز تو چون پیدا تمامت
قیامت میکنی جانا قیامت
هوش مصنوعی: تو بینقصی و وجود تو در کنار وجود من همه چیز را از نو شکل میدهد و باعث میشود که زندگیام به حالت جدیدی برسد.
عجائب جوهری جانا ندانم
که چون شرح صفاتت را بخوانم
هوش مصنوعی: عجایب و زیباییهای وجودت را نمیدانم چگونه توصیف کنم، وقتی که میخواهم درباره ویژگیهایت صحبت کنم.
عجائب جوهری جانا چه گویم
که در شرح تو سرگردان چو گویم
هوش مصنوعی: عزیزم، نمیدانم از کجا شروع کنم تا زیباییهایت را توصیف کنم؛ زیرا هر بار که میخواهم بگویم، خودم در گفتههایم گم میشوم.
نمودی روی خود در هفت پرده
ندیده هیچ چرخ سالخورده
هوش مصنوعی: تو چهرهات را در هفت پرده به نمایش گذاشتی، به گونهای که این چرخ کهن سال هیچگاه نتوانسته است آن را ببیند.
چه داند چرخ سرگردان چه بودی
که دیدار خود اندر وی نمودی
هوش مصنوعی: چرخ فلک که همیشه در حال گردش است، چگونه میتواند بداند که تو چه وضعیتی داشتی، در حالی که خود را در آن نشان دادی؟
توئی بنموده روی اندر دل و جان
بگویم در حقیقت راز پنهان
هوش مصنوعی: تو در دل و جان من جای داری، و من میخواهم رازی را که در حقیقت نهفته است، برایت بگویم.
توئی اندر صفات خود نمودار
حجاب خود خودی از پیش بردار
هوش مصنوعی: تو در ویژگیهایت نمایان هستی، پس حجابهای خود را کنار بزن و خود واقعیات را نشان بده.
چو مشتاقان همه حیران و مستند
هنوزت بستهٔ عهد الستند
هوش مصنوعی: همه عاشقان هنوز در حیرت و شگفتی به سر میبرند و به یاد عهدی که با تو داشتهاند، دلشان به تو بسته است.
چراشان این چنین افکار ماندی
حزین و خسته و غمخوار ماندی
هوش مصنوعی: چرا اینقدر غمگین و خسته هستی؟ چرا این افکار منفی تو را رها نمیکنند؟
زمانی رویشان بنمای از راز
حجاب چرخ و انجم را برانداز
هوش مصنوعی: زمانی چهرههای آنها را آشکار کن و پرده از اسرار آسمان و ستارهها بردار.
چو یک را در یکی بنمودی از خویش
زمانی مرهمی نه بر دل ریش
هوش مصنوعی: وقتی که خود را در یکی نشان دادی، از خودت به مدت زمانی، درمانی برای دل زخمی خود نیافتی.
بهر وصفت که میگویم نه آنی
که تو برتر ز وصف و داستانی
هوش مصنوعی: به خاطر توصیفی که از تو میکنم، نباید فکر کنی که تو فقط یک داستان یا توصیف هستی؛ تو فراتر از هر توصیف و داستانی هستی.
خرد طفلی است در وصف کمالت
فرو مانده در این بحر جلالت
هوش مصنوعی: عقل و درک انسان در توصیف عظمت و کمال تو مانند یک کودک است که در برابر این دریا و زیبایی بینظیر تو ناتوان و عاجز است.
ولیکن عشق میداند صفاتت
که او مشتق شدست ازبود ذاتت
هوش مصنوعی: ولی عشق به خوبی صفات تو را میشناسد، زیرا او از وجود تو نشأت گرفته است.
حقیقت عشق وصف سرنگوید
که جز دیدار تو چیزی نگوید
هوش مصنوعی: عشق واقعی به گونهای است که نمیتوان آن را با کلمات توصیف کرد، زیرا تنها چیزی که میتواند بیانگر آن باشد، ملاقات و دیدار توست.
حقیقت عشق دید آن روی و نشناخت
اگرچه عقل کل در سیر بگداخت
هوش مصنوعی: عشق واقعی زمانی دیده میشود که آن چهره را مشاهده کنی، هر چند که عقل کامل و دانش بالا هم اگر در پی آن باشد، نمیتواند به درستی آن را بشناسد.
حقیقت عشق توحید تو خواند
که همچون عقل او حیران بماند
هوش مصنوعی: حقیقت عشق همانند توحید است و بس، بهطوریکه عقل انسان در برابر آن گیج و سردرگم میشود.
حقیقت عشق میگوید ثنایت
که فانی نیستی دیده بقایت
هوش مصنوعی: عشق واقعی به تو میگوید که تو از یاد نمیروی و جاودانهای، حتی اگر دیدگان به تو عادت کنند و نتوانند تو را فراموش کنند.
حقیقت عشق میبیند جمالت
که او دیدست اسرار کمالت
هوش مصنوعی: عشق واقعی زیبایی تو را میبیند، چون او از رازهای کمال تو آگاه است.
حقیقت عشق تو پرده برانداخت
که در یکی ترا دیدست و بشناخت
هوش مصنوعی: عشق تو به قدری عمیق و واقعی است که تمام رازها و پردهها را کنار زده و باعث شده که در همه جا فقط تو را ببینم و بشناسم.
حقیقت عشق در جان راه دارد
که در هر دو جهان تو شاه دارد
هوش مصنوعی: عشق واقعی در قلب انسان نفوذ میکند و در هر دو دنیا، عاشق مقام و جایگاه بالایی دارد.
حقیقت چون توئی چیزی دگر نیست
کسی دیگر به جز ذاتت خبر نیست
هوش مصنوعی: حقیقت مثل توست و چیزی جز تو وجود ندارد. هیچکس جز خودت از ذات تو مطلع نیست.
حقیقت چون توئی ذات عیانی
تو بنمائی بکل راز نهانی
هوش مصنوعی: حقیقت مانند تو است که وجودش روشن و آشکار است و همه معانی پنهان را به وضوح نمایش میدهد.
تو بنمائی بکل راز نهانی
حقیقت چون توئی عشق نهانی
هوش مصنوعی: وقتی تو حقیقت را به وضوح نشان میدهی، تمامی رازهای پنهان آشکار میشود، زیرا تو خود عشقی نهفته و پنهان هستی.
توئی در پردهٔ جان رخ نموده
تو گفتستی حقیقت تو شنوده
هوش مصنوعی: تو در عمق وجود من حضوری داری و آنچه را که میگویی، حقیقتی است که من آن را درک کردهام.
یکی میبینمت در پرده باری
که جز جمله توانی کار سازی
هوش مصنوعی: من تو را در پردهای میبینم که جز تو هیچکس نمیتواند کاری را سامان دهد.
تو دانی این زمان عین صفاتی
ز صورت در صفات جان و ذاتی
هوش مصنوعی: این زمان، تو میدانی که صفات و ویژگیهای ظاهری به ماهیت واقعی و باطنی انسان وابسته است.
همه جویای تو اندر دل و جان
ز بود خویش پیدائی و پنهان
هوش مصنوعی: همه در دل و جان خود به دنبالت هستند؛ و تو در وجود خود هم نمایان و هم پنهان هستی.