بخش ۳۳ - در حقیقت سرّ منصور و دریافتن اعیان گوید
چنین فرمود سلطان حقیقت
سپهر جان و دل قطب شریعت
نمود ذات و سر لامکانی
بگویم کیست تا کلی بدانی
نهاده بر سر معنی خود تاج
نهان و آشکارا نیز حلاج
که من در خواب دیدم حق تعالی
مرا بنمود اینجاگاه دنیا
همه دنیا من اندر خواب دیدم
همه ذرات درغرقاب دیدم
بدیدم هر دو عالم در درونم
نمودم روی در جان رهنمونم
حقیقت جان جان را باز دیدم
بخواب از وی تمامت راز دیدم
همه من بودم و من بیخبر ز آن
حقیقت بود من جز جان جانان
من و او هر دو یکی گشت درخواب
مثال قطره اندر عین غرقاب
چو دیدم راز بنمودم حقیقت
یکی دیدم در این عین طبیعت
یکی بُد چونشدم بیدار و آن بود
نهانم در نهان کلی عیان بود
عیانی چون بدیدم جمله در خویش
حجابم آن زمان برخاست از پیش
بشد ظلمت چو نور آمد پدیدار
بجان و سر شدم سرش خریدار
تو در خوابی کنون درعین صورت
نمیدانی تو این یعنی ضرورت
اگر بنمایدت چون او به بینی
بیابی صورت از صاحب یقینی
حقیقت مینماید یار اینجا
دمادم میفزاید یار اینجا
تو میبینی و در خوابی بمانده
ز بیآبی و در آبی بمانده
چنان مغرور در دنیا بماندی
که در صورت ابی معنا بماندی
زمانی کاندرین خواب جهانی
چنین در حرص و غرقاب جهانی
نگاهی کن به بیداری و بنگر
که تا اینجا که میبینی تو ره بر
حقیقت مرگ هم مانند خوابست
چو برقی عمر تو اندر شتابست
چو مردی خواب مرگت میبرد باز
پس آنگاهیت با خویش آورد باز
چو با خویش آیی و بینی رخ او
دگر میبشنوی زو پاسخ او
ترا چون وقت مرگ آید بدانی
نمود سرّخود گر کاردانی
یقین خواب طبیعت خود بود خواب
ز من خواب حقیقت خود تو دریاب
حقیقت مرگ خواب آمد حقیقت
ولی خوش خفته در خواب طبیعت
چو مرگ آید شوی از خواب بیدار
برون آیی ز بیهوشی پندار
تو این دم شو ز خواب نفس بیدار
که دلدار است با تو بین رخ یار
زهی نادان گرش اینجا نیابی
کجا آنجاش بی آنجاش یابی
در اینجا راز آنجا دان و بنگر
نظر کن دل کتب برخوان و بنگر
تو با اوئی و او با تودر اینجا
ابا تو راز بگشاده در اینجا
درت بسته است و تو در بسته در خود
از آنی دایماً در بسته در خود
تو تا خودبینی او راکی به بینی
همه اویست وگر تو او به بینی
تو او میبین درون خویش زنهار
دمی بی او تو ضایع هیچ مگذار
تو با اویی چنین غافل بمانده
چو ملحد گفته لاواصل بمانده
چه دانی راه نابرده بمنزل
کجا باشی بآخر عین واصل
در این منزل که دنیا نام دارد
که را دیدی که اینجا کام دارد
نه بیند هیچکس کامی ز اسرار
که نی آخر فرو ماند گرفتار
همه دنیا چو شور و فتنه آمد
حقیقت راهروزو کام بستد
گذر کرد و به آنجا رفت او باز
برفت از فتنه دید او عز و اعزاز
خوشا آنکس که پیش از مرگ مرده است
حقیقت گوی او از پیش برده است
بمیر از خویش تا زنده بمانی
که چون مردی حقیقت جان جانی
زوالت نیست اما در زوالی
وصالت نیست اما در وصالی
ترا خورشید جان تا بنده اینجاست
هزاران مهر و مه تابنده اینجاست
تو میدانی که اینجا کیستی تو
در این پرگار بهر چیستی تو
ترا در آفرینش هست بینش
تو هستی برتر از این آفرینش
کمالت برتر از حد کمال است
ترا اینجا بجانانت وصال است
بخواهد آفتابت هم فرو شد
نهان بیشک حقیقت نور او شد
دگر از برج غیبت سر برآرد
زوال آخر حقیقت می ندارد
زوالی نیست مر خورشید بنگر
که چون رفت او دگر باز آید از در
ترا خورشید جان چون رفت اینجا
بشیب مغرب اندر عین الّا
مقام تو بالّا میشود باز
برآید صبح کل الا شود باز
شود اندر وصال حال بیچون
یکی کرده همی از شست بیرون
حقیقت آفتاب این جهانی
تو در اینجا کجا خود را بدانی
توئی خورشید اندر عالم جان
شدستی در حقیقت جان جانان
توئی خورشید اما گردعالم
همی گردی برای کل دمادم
همه ذرات عالم از تو نورند
سراسر جمله در ذوق حضورند
دل عطار با تو آشنایست
ز نور تو پر از نور و ضیایست
ضیا ونور تو کون و مکانست
کسی نور تو کلی میندانست
کجا اعمی بیابد نورت اینجا
که پیدائی گهی در عشق دردا
مزین از توذرات دوعالم
زتو اینجایگه پر نور و خرم
هر آن وصفی که خواهم کرد از جان
حقیقت برتر از آنست میدان
مرا انباز عشقم رهنمونست
دلم اینجای بیصبر و سکونست
ندارم طاقت اسرار گفتن
نه سری نیز از کس میشنفتن
ندارم طاقت درد فراقش
همی سوزم دمادم ز اشتیاقش
ندارم طاقتی در پایداری
دمی در صبر یک دم بیقراری
مرا اینجا همان پیداست اسرار
که آن حلاج را آمد پدیدار
بجز حلاج چیزی می ندانم
که باوی گفتم و ازوی بخوانم
مرا چیزی به جز او ای دل اینجا
کزو گشتی بکل تو واصل اینجا
ز منصورم کنون واصل بمانده
چو او دست از دو عالم برفشانده
همان آتش که در حلاج افتاد
مرا در جان ودل آنست فریاد
زنم هر لحظه دم ازعشق منصور
اگرچه مینماید در دلم شور
چه سریّ بود این در آخر کار
که آمد در دل و در جان عطار
چه سری بود ای جان باز گویم
ز هر نوعی که خواهم راز گویم
چو میدانم که میدانم که اینست
دگر تقلید دین عین الیقین است
یقین اینست و دیگر نیست تقلید
مرا این راز میآید ز توحید
ز اول تا بآخر ختم این راز
که تا آخر بدیدم راز سرباز
مرا تا جان بود در دیر فانی
همه گویم ازو سر معانی
مرا تا جان بود زو راز گویم
ازو هر قصه هر دم بازگویم
مرا تا جان بود جز او نه بینم
کزو پیوسته در عین الیقینم
همه منصور میبیند درونم
همه خواهد بد آخر رهنمونم
همه منصور مییابم در آفاق
که منصور است اندر جزو و کل طاق
بجز او کیست تا من بنگرم کس
همه او دانم و میبنگرم کس
حقیقت اوست این دم سر گفتار
که میگوید درون جان عطار
ز دست عقل هر دم درشکیبم
که اینجا میدهد هر دم شکیبم
ز دست عقل من درماندهام من
مثال حلقه بردر ماندهام من
ولیکن عقل اینجا هم بکار است
که او را سر معنی بیشمار است
ز نور عشق در نور و ضیایم
که میبخشد همه نور و صفایم
مرا تا عشق گوید دمبدم راز
نخواهم ماند اندر عقل ممتاز
که باشد عقل پیری بر فضولی
ولی در عشق کی باشد اصولی
حقیقت عشق به از عقل میدان
ازو چیزی که میبینی تو میخوان
مرا تا عقل اول بود در کار
حکایتها بسی گفتم ز اسرار
ز عقلم بود اول گفت تقلید
ولیکن عشق دارم سر توحید
بنور عشق جانان یافتم باز
ز جان در سوی او بشتافتم باز
چه راز از عشق جویم تا بیابم
که از عشق است چندین فتح بابم
کمال عشق اگر در جان نماید
بیک ره جسم با جان در رباید
کمال عشق هر کس را نشاید
شگرفی چابک و پاکیزه باید
حقیقت عشق مشتق دان تو از ذات
که میگویم دمادم سر آیات
مرا چون عشق درجانست و در دل
نخواهم ماند من یک لحظه غافل
دمادم سرّدیگر مینماید
مرا ازجان و ازدل میرباید
سخنهای مرا میدان و میخوان
که گفتارم به کل عشق است و جانان
گذشتم من ز عقل آنگه ز تقلید
چودیدم عشق رازم گشت توحید
دل و جان واقفند اینجا زتقلید
ولیکن بیشمار آید بتوحید
یقین شد حاصلم کل بیگمانم
که از سرّ یقین شد کل عیانم
یقین در پیش دار ای مرد سالک
که در عین یقین گیری ممالک
یقین گر باشدت اینجانمودار
مرا جان بیگمان آید پدیدار
یقین چون جان پیامی در همه تو
در اندازی بعالم دیدهٔ تو
یقین وصل است و باقی بیگمانت
مراین معنی که اینجا کس ندانست
بجز منصور کاینجابی گمان شد
گمان برداشت تاکل جان جاشد
گمان برداشت تا عین الیقین دید
در اینجا ذات کل آن پیش بین دید
گمان برداشت اینجا کل مطلق
جمال دوست دید وزد اناالحق
جمال دوست در خود جاودان یافت
نمودار حقیقت جسم و جان یافت
وصالش گشت اینجاگاه حاصل
که تا شد در جمال عشق واصل
چو واصل شد فغان از جان پردرد
که او بُد درمیانه صاحب درد
چودرد عشق اینجا دید اول
از آن شد عقل و جان اینجا مبدل
همان صورت که اول داشت اینجا
بکلی جسم را بگماشت اینجا
رها کرد آن زمان هم جسم و هم جان
یقین پیوسته شد تا دید جانان
چنان از خود برون آمد که خود دید
خودی خود زخود الانکودید
ز خود بیرون شد و در اندرون یار
اناالحق زد شد آنگه سوی دیدار
چو در چشمش کمی شد آفرینش
یکی بد در یکی عین الیقینش
از آنسرداشت وز آن سر باز گفت او
ز خود بگذشت و کلی راز گفت او
چو بخشایش کسی را داد بیچون
بگوید راز بیچون بیچه و چون
اگر محرم شوی مانند منصور
سراپایت شود نور علی نور
اگر محرم شوی در جسم و جانت
گشاید سر بسر راز نهانت
اگر محرم شوی در دار دنیا
درون دل بیابی سر مولا
اگرمحرم شوی مانند مردان
یکی بینی درون خود جانان
اگر محرم شوی مانند عطار
نمائی سر کل آنگه بگفتار
اگر محرم شوی این راز یابی
در اینجا راز ما را باز یابی
چو مردان ره درون راز جستند
در آن گم کرده کی خود باز جستند
چواول راه گم شد اندرین راه
در آخر راه بردند سوی درگاه
در معنی گشاده است ار بدانی
بود در آخرت صاحبقرانی
چو راه اینجایگه بردند سویش
بمستی دم زدند در گفت و گویش
بگفتن راست ناید راست این راز
اگر از عاشقانی جان و سرباز
دگرگوئی ابا اهل دلان گوی
نه با کون خوان وابلهان گوی
کسی راگوی کوره برده باشد
بسوی دوست ره بسپرده باشد
ابا او گوی راز ار میتوانی
که او گوید ترا درد نهانی
مگو این درد جز با صاحب درد
که او باشد چو تو در عشق کل فرد
مرا این درد دل گفتن از آنست
که درمان من از صاحبدلانست
مرا با عشق راز است و نیاز است
که عشق از هر دو عالم بی نیاز است
مرا با عشق خواهد بودن این راز
که هم در عشق خواهم گشت جان باز
یقین صاحبدلان دانند در دم
که چون ایشان من اندر عشق فردم
منم امروز اندر درد جانان
بمانده در جهان من فرد جانان
از این دردم دوا آمد پدیدار
چنین در دردماندستم گرفتار
حقیقت دردم اینجا بی دوایست
که نور عشقم اینجا رهنمایست
تمامت اهل دل با من درونند
مرا هر لحظه اینجا رهنمونند
ندیدم هیچ جز ایشان در این دل
کز ایشانست هر مقصود حاصل
تمامت انبیا و اولیایم
همی بینم درون پر صفایم
همه با من منم در ذات ایشان
همی گویم به کل آیات ایشان
منم آدم منم نوح ستوده
منم دریار کل جولان نموده
منم موسی صفت کل رفته در طور
دم ارنی زده پس غرقه در نور
منم ماننداسمعیل جانباز
که تا دید ستم اینجا جان جانباز
منم اسحق اینجا سر ببازم
چو شمعی دیگر اینجا سرفرازم
منم یعقوب دیده یوسف خویش
مرا یوسف کنون بیش است در پیش
منم جرجیس اینجا پاره پاره
حقیقت جزو و کل در من نظاره
منم بر تخت معنی همچو داود
سلیمانم رسیده سوی مقصود
منم اینجا زکریا پاره گشته
بساط جزو و کلم در نوشته
منم یحیی و سوزان در فراقش
همی نالم ز سوز اشتیاقش
منم عیسی که اندر پای دارم
حقیقت عشق جانان پایدارم
منم احمد زده دم از رآنی
کزو دارم همه سر معانی
منم حیدر که دیدارم یقینست
دل و جانم برازش پیش بین است
چو در من جمله دیدارند کرده
ازینم صاحب اسرار کرده
همه در من پدیدارند اینجا
درون من بگفتارند اینجا
چو من در این یقین باشم سرافراز
از آن خواهم شدن در عشق سرباز
محمد جان جان تست بنگر
ز نور جان تو اینجاگاه برخور
علی در دل به بین ولُو کَشَفْ یاب
اگر مرد رهی مگذر ازین باب
علی نفس محمد دان حقیقت
علی بیرونست از دار طبیعت
علی بنمایدت راز نهانی
گشاید بر تو درهای معانی
دو دست خود زد امانش تو مگذار
که تا بنمایدت اینجایگه باز
از آن خوانندش اینجاگاه حیدر
که او بگشاد در اینجای صد در
در معنی علی بگشاد اینجا
مرا این گنج کل او داد اینجا
شبی دیدم جمال جانفزایش
شده افتاده اندر خاکپایش
ازو پرسیدم احوالم سراسر
مرا برگفت اندر خواب حیدر
بگفتم رازها در خواب آن شاه
مرا از کشتن او کردست آگاه
نمودم آنچه پنهان بود بر من
که تا اسرارهایم گشت روشن
مراگفتا که ای عطار مانده
ز سر عشق برخوردار مانده
بسی گفتی ز ما اینجا حقیقت
ببردی نزد ما راه شریعت
بسی اینجا ریاضت یافتستی
که تا عین سعادت یافتستی
بسی کردی تو تحصیل معانی
که تا دادیمت این صاحبقرانی
کنون از عشق برخوردار میباش
که کردی سر ما اینجایگه فاش
بگفتی آنچه ما اینجا بگفتیم
ز تو دیدیم اسرار و شنفتیم
حقیقت آنچه اینجا گه تو گفتی
در اسرار ما اینجا تو سفتی
حقیقت بر تو این در برگشادیم
ترا گنج یقین در دل نهادیم
ترا این لحظه چون دادیم این گنج
ز ما اینجا بکش از جان جان رنج
بکش رنج این زمان چون گنج داری
ز ما در عشق هان کن پایداری
ترا خواهند کشتن آخر کار
که کردی فاش اینجا گاه اسرار
کسی کوراز ماگوید حقیقت
نه بگذاریم اور ا در طبیعت
حقیقت گفت منصور آن خود دید
در اینجا گه جفای نیک و بد دید
تو آن گفتی که آن منصور گفتست
که دیگر چون تو این مشهور گفته است
تو گفتی سرّ ما اکنون ببر سر
که تا آیی و بینی بیشک آن سر
هر آنکو کرد گستاخی درین راز
نه بگذاریم او را در جهان باز
کنونت وقت کشتن آمد ای دوست
که مغزی و برون آریمت از پوست
همه خواهیم کشتن همچو تو باز
که تا اینجا نگوید این سخن باز
کنون این گفته عطار بینوش
بشو یک ذره از اسرار خاموش
بگوی و جان خود را باز اینجا
که بگشادستمت در باز اینجا
کنون وقتست ای دل تا بدانی
که حیدر گفت این راز نهانی
مشو خاموش و خوش بنویس و برخوان
دمادم لقمهٔ میخور ازین خوان
تو برخوان ای محمد با علی راز
چو بشنودی بگفتی عاقبت باز
بخور این لقمهٔ اسرار معنی
دمادم کن ز جان تکرار معنی
حقیقت آنکه با ایشانست در کار
چو من آید حقیقت صاحب اسرار
محمد با علی تو باز بینی
چو بینی سر بریدی راز بینی
محمد اول اندر خواب دیدم
ازو بسیار فتح الباب دیدم
شترنامه ازو گفتم حقیقت
سپردم مرد را راز شریعت
حقیقت صاحب دعوت مرا اوست
که بیرون آوریدم مغز از پوست
بجز او صاحب دعوت که بینم
که او اینجاست کل عین الیقینم
که او بنمود راهم تا بر شاه
از آن هستی ز سر شاه آگاه
کسی کو احمدش کل رهنماید
درش اینجا بکلی برگشاید
بجز احمد هر آنکو جست حیدر
کجا بگشایدش اینجایگه در
در علم محمد حیدر آمد
که جمله اولیا را سرور آمد
سرو سالا جمله اولیا اوست
مشایخ را تمامت پیشوا اوست
هر آن سالک که راه مرتضی یافت
سوی احمد شد و آنگه خدا یافت
هر آن سالک که اینجا رهنماید
در آخر در برویش برگشاید
بجز حیدر مبین بشنو تو این راز
تو حیدر مصطفی دان ای سرافراز
محمد با علی هر دو یکی است
ندانم تا ترا اینجا شکی است
محمد با علی سالار دیناند
که ایشان درحقیقت پیش بیناند
محمد با علی بشناس ای دل
که تا باشی درون کون واصل
محمد با علی ذات خدایند
که دمدم راز در جان مینمایند
محمد با علی فتحو فتوحست
محمد آدم و حیدر چو نوح است
حقیقت احمد و حیدر ز ذاتند
که بیشک رهنمای این صفاتند
چو از احمد بحیدر در رسیدی
حقیقت هر دو یکی ذات دیدی
یکی دانند ایشان از نمودار
ز سر حق حقیقت صاحب اسرار
یکی ذاتند ایشان همچو خورشید
به ایشانست مر ذرات امید
محمد رحمة للعالمین است
علی بیشک صفات اندر یقین است
ایاسالک اگر تو مرد راهی
حقیقت واصلی در عشق خواهی
ره احمد گزین و سرّ حیدر
که بگشاید ز وصلت ناگهی در
مبین چیزی مجو جز ذات ایشان
نظر میکن تو در آیات ایشان
ره ایشان گزین و گرد واصل
کز ایشانست خود مقصود حاصل
از ایشان هر که خود را اصل کل یافت
چو منصور از حقیقت وصل کل یافت
بخش ۳۲ - در صفت دل و اسرار توحید و حقایق فرماید: حقیقت ایدل اکنون چند گوئیبخش ۳۴ - سؤال کردن شبلی از منصور: چو شد منصور بردار آن سرافراز
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چنین فرمود سلطان حقیقت
سپهر جان و دل قطب شریعت
هوش مصنوعی: سلطان حقیقت، که نمایانگر اصل و حقیقت هستی است، به ما میگوید که جان و دل در مرکز دین و شریعت قرار دارند.
نمود ذات و سر لامکانی
بگویم کیست تا کلی بدانی
هوش مصنوعی: میخواهم بگویم که حقیقت و ذات کسی را بیان کنم که با اشاره به او، همه چیز را متوجه شوی.
نهاده بر سر معنی خود تاج
نهان و آشکارا نیز حلاج
هوش مصنوعی: در این بیت، اشاره به این است که یک فرد (حلاج) بر مفهوم و معنی خود، به گونهای خاص و ویژه، احترام میگذارد و آن را زینت میبخشد. این فرد هم در دنیای پنهان و هم در دنیای آشکار، به نوعی در جستجوی حقیقت و معناست. او با تکیه بر دانایی و درک عمیقتری که از زندگی و وجود دارد، سعی دارد تا نشان دهد که حقیقت همواره در حال ظهور و آشکار شدن است.
که من در خواب دیدم حق تعالی
مرا بنمود اینجاگاه دنیا
هوش مصنوعی: من در خواب دیدم که خداوند به من نشان داد این مکان دنیا را.
همه دنیا من اندر خواب دیدم
همه ذرات درغرقاب دیدم
هوش مصنوعی: من در خواب همه دنیا را مشاهده کردم و همه چیز را در حال غرق شدن دیدم.
بدیدم هر دو عالم در درونم
نمودم روی در جان رهنمونم
هوش مصنوعی: در درون خودم هر دو جهان را دیدم و چهرهای از حقیقت را که راهنمای جانم بود، نمایان کردم.
حقیقت جان جان را باز دیدم
بخواب از وی تمامت راز دیدم
هوش مصنوعی: در خواب، حقیقت وجود و جوهر جان را دیدم و از او تمامی اسرار و رمز و رازها را دریافت کردم.
همه من بودم و من بیخبر ز آن
حقیقت بود من جز جان جانان
هوش مصنوعی: در اینجا میگوید که تمام وجود من بر محور خودم میچرخید و من از یک حقیقت بزرگ که محو در آن بودم، بیخبر بودم. من فقط روح جانان را درک میکردم.
من و او هر دو یکی گشت درخواب
مثال قطره اندر عین غرقاب
هوش مصنوعی: من و او در خواب به یکدیگر پیوستهایم، مانند قطرهای که در چشمهای عمیق غرق شده است.
چو دیدم راز بنمودم حقیقت
یکی دیدم در این عین طبیعت
هوش مصنوعی: وقتی به راز و حقیقت پی بردم، متوجه شدم که همه چیز در این دنیای آفرینش یکپارچه و در هم تنیده است.
یکی بُد چونشدم بیدار و آن بود
نهانم در نهان کلی عیان بود
هوش مصنوعی: وقتی بیدار شدم، متوجه شدم که چیزی درون من بود که پنهان بود و در واقع همه چیز به وضوح نمایان بود.
عیانی چون بدیدم جمله در خویش
حجابم آن زمان برخاست از پیش
هوش مصنوعی: وقتی که زیباییها را در خودم دیدم، حجاب از جلو برداشته شد.
بشد ظلمت چو نور آمد پدیدار
بجان و سر شدم سرش خریدار
هوش مصنوعی: زمانی که تاریکی زیاد شد، نور نمایان گردید و من تمام وجودم را فدای آن نور کردم.
تو در خوابی کنون درعین صورت
نمیدانی تو این یعنی ضرورت
هوش مصنوعی: تو در حالتی هستی که حتی نمیدانی چه نیازهایی داری و چه چیزهایی ضروری است.
اگر بنمایدت چون او به بینی
بیابی صورت از صاحب یقینی
هوش مصنوعی: اگر او را مانند او ببینی، در مییابی که صورت را از صاحب یقین به دست خواهی آورد.
حقیقت مینماید یار اینجا
دمادم میفزاید یار اینجا
هوش مصنوعی: دوست در اینجا هر لحظه خود را نشان میدهد و بر جذابیت خود میافزاید.
تو میبینی و در خوابی بمانده
ز بیآبی و در آبی بمانده
هوش مصنوعی: تو مشاهده میکنی اما در خواب به سر میبری، در حالیکه از بیآبی رنج میکشی و در عین حال در آبی غوطهوری.
چنان مغرور در دنیا بماندی
که در صورت ابی معنا بماندی
هوش مصنوعی: تو چنان در دنیا به خود مغروری که حتی در چهرهی ابی نیز هیچ معنایی از خود نشان نمیدهی.
زمانی کاندرین خواب جهانی
چنین در حرص و غرقاب جهانی
هوش مصنوعی: روزی در این خواب عمیق دنیا، همه به شدت در تلاش و سرگشتگی غرق بودند.
نگاهی کن به بیداری و بنگر
که تا اینجا که میبینی تو ره بر
هوش مصنوعی: به بیداری خود توجه کن و ببین که تا اینجا که به نظر میرسد، چه مسیری را پیمودهای.
حقیقت مرگ هم مانند خوابست
چو برقی عمر تو اندر شتابست
هوش مصنوعی: مرگ نیز مانند خواب است و عمر تو به سرعت در حال گذر است.
چو مردی خواب مرگت میبرد باز
پس آنگاهیت با خویش آورد باز
هوش مصنوعی: زمانی که مرگ به سراغ تو میآید و تو را در خواب عمیق خود میبرد، بعد از آن، به یادآوری آنچه بودی و آنچه هستی میپردازی.
چو با خویش آیی و بینی رخ او
دگر میبشنوی زو پاسخ او
هوش مصنوعی: وقتی با خودت تنها میشوی و چهرهاش را میبینی، دیگر به صدای او گوش نمیدهی.
ترا چون وقت مرگ آید بدانی
نمود سرّخود گر کاردانی
هوش مصنوعی: زمانی که مرگ به سراغت بیاید، به حقیقت خود و دانش درونت پی میبری.
یقین خواب طبیعت خود بود خواب
ز من خواب حقیقت خود تو دریاب
هوش مصنوعی: حقیقت این است که خواب طبیعت، خواب من است و تو باید خواب واقعیت خود را درک کنی.
حقیقت مرگ خواب آمد حقیقت
ولی خوش خفته در خواب طبیعت
هوش مصنوعی: مرگ واقعیتی است که به صورت خواب به نظر میرسد، و در واقع، حقیقتی که خوش خوابیده و در خواب طبیعت پنهان است.
چو مرگ آید شوی از خواب بیدار
برون آیی ز بیهوشی پندار
هوش مصنوعی: وقتی مرگ سراغت میآید، از خواب بیدار میشوی و از بیخبری خارج میگردی.
تو این دم شو ز خواب نفس بیدار
که دلدار است با تو بین رخ یار
هوش مصنوعی: در این لحظه از خواب بیدار شو و نفس بکش، زیرا محبوب تو در نزدیکیات است و صورت یار را ببین.
زهی نادان گرش اینجا نیابی
کجا آنجاش بی آنجاش یابی
هوش مصنوعی: اگر تو در اینجا او را نیابی، در کجا میتوانی او را پیدا کنی، در حالی که او بدون آنجا وجود ندارد.
در اینجا راز آنجا دان و بنگر
نظر کن دل کتب برخوان و بنگر
هوش مصنوعی: در اینجا به رازی اشاره شده است که در آن مکان وجود دارد. با دقت نگاه کن و احساسات خود را درک کن و به مطالبی که نوشته شده، توجه کن و آنها را خوب بررسی کن.
تو با اوئی و او با تودر اینجا
ابا تو راز بگشاده در اینجا
هوش مصنوعی: تو در کنار او هستی و او نیز در کنار تو، در این مکان رازهایی را به تو گفته است.
درت بسته است و تو در بسته در خود
از آنی دایماً در بسته در خود
هوش مصنوعی: در اینجا به معنای این است که درها به روی تو بسته است و تو نیز خود را در حصاری بسته نگه داشتهای. همواره درون خودت ماندهای و از دنیای خارج فاصله گرفتهای.
تو تا خودبینی او راکی به بینی
همه اویست وگر تو او به بینی
هوش مصنوعی: اگر به خودت نگاه کنی، او را در همه چیز خواهی دید و اگر او را به خود نسبت دهی، در این صورت او را نخواهی شناخت.
تو او میبین درون خویش زنهار
دمی بی او تو ضایع هیچ مگذار
هوش مصنوعی: در درون خود او را ببین و مراقب باش که هیچ لحظهای بدون او را از دست ندهی.
تو با اویی چنین غافل بمانده
چو ملحد گفته لاواصل بمانده
هوش مصنوعی: تو با او که حق است، اینقدر غافل ماندهای که مانند آدم ملحد (کافر) از پیوستگی و ارتباط با او دور هستی.
چه دانی راه نابرده بمنزل
کجا باشی بآخر عین واصل
هوش مصنوعی: نمیدانی که چه راهی را باید بروی تا به مقصد برسی؛ ممکن است در نهایت به مقصد برسید، اما سختیهای زیادی را تجربه کردهای.
در این منزل که دنیا نام دارد
که را دیدی که اینجا کام دارد
هوش مصنوعی: در این دنیایی که به آن زندگی میگویند، آیا کسی را دیدهای که در اینجا واقعاً خوشبخت باشد و به آرزوهایش برسد؟
نه بیند هیچکس کامی ز اسرار
که نی آخر فرو ماند گرفتار
هوش مصنوعی: هیچ کس از رازهای نهفته، موفقیتی به دست نمیآورد، زیرا در نهایت، کسی که در پی این اسرار مانده، دچار مشکل خواهد شد.
همه دنیا چو شور و فتنه آمد
حقیقت راهروزو کام بستد
هوش مصنوعی: وقتی که دنیا پر از آشوب و مشکلات شد، حقیقت و راه درست از دست رفت و مردم نتوانستند به آن دسترسی پیدا کنند.
گذر کرد و به آنجا رفت او باز
برفت از فتنه دید او عز و اعزاز
هوش مصنوعی: او از آنجا عبور کرد و دوباره به سمت دیگری رفت، از فتنهای که دید، به عظمت و احترام او پی برد.
خوشا آنکس که پیش از مرگ مرده است
حقیقت گوی او از پیش برده است
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که در طول زندگیاش از حقیقت و واقعیتها باخبر شده و خود را برای مرگ آماده کرده است. او به درک عمیقتری از زندگی دست یافته و پیش از آنکه زمان مردناش برسد، با آگاهی زندگی کرده است.
بمیر از خویش تا زنده بمانی
که چون مردی حقیقت جان جانی
هوش مصنوعی: برای اینکه در واقع زنده بمانی، باید از خود و نفس خود بگذری؛ چرا که وقتی روح واقعیات را درک کنی، به حیات واقعی دست خواهی یافت.
زوالت نیست اما در زوالی
وصالت نیست اما در وصالی
هوش مصنوعی: هرچند که تو در حال زوال هستی، اما بیانی از زوال در تو وجود ندارد. و اگرچه به وصال میرسی، اما در حقیقت وصالی در تو نیست.
ترا خورشید جان تا بنده اینجاست
هزاران مهر و مه تابنده اینجاست
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی و درخشش وجود تو اشاره شده است. تا زمانی که تو در کنارم هستی، عشق و محبت و زیباییهای بسیاری در زندگی من جاری است. وجود تو مانند خورشید است که روشنی و گرما به زندگیام میبخشد.
تو میدانی که اینجا کیستی تو
در این پرگار بهر چیستی تو
هوش مصنوعی: تو میدانی که در این مکان چه جایگاهی داری و هدف تو از حضور در اینجا چیست.
ترا در آفرینش هست بینش
تو هستی برتر از این آفرینش
هوش مصنوعی: تو در آفرینش دارای بینش و شناخت خاصی هستی و وجودت فراتر از این جهان مادی و آفرینش است.
کمالت برتر از حد کمال است
ترا اینجا بجانانت وصال است
هوش مصنوعی: ویژگیهای تو فراتر از حد کمال است و در اینجا، پیوند تو با جانت وجود دارد.
بخواهد آفتابت هم فرو شد
نهان بیشک حقیقت نور او شد
هوش مصنوعی: اگر آفتاب هم غروب کند و پنهان شود، بدون شک حقیقت همچنان نور خود را دارد.
دگر از برج غیبت سر برآرد
زوال آخر حقیقت می ندارد
هوش مصنوعی: از جایگاه پنهان خود بیرون میآید و در نهایت، زوال و از بین رفتن را تجربه میکند، زیرا حقیقتی در کار نیست.
زوالی نیست مر خورشید بنگر
که چون رفت او دگر باز آید از در
هوش مصنوعی: خورشید هرگز از بین نمیرود، بلکه بعد از رفتن دوباره برمیگردد.
ترا خورشید جان چون رفت اینجا
بشیب مغرب اندر عین الّا
هوش مصنوعی: زمانی که جان تو همانند خورشید از اینجا غروب کند، به سوی مغرب خواهد رفت.
مقام تو بالّا میشود باز
برآید صبح کل الا شود باز
هوش مصنوعی: مقام تو بالا خواهد رفت و بامداد یک روز، تمام مشکلات برطرف خواهد شد.
شود اندر وصال حال بیچون
یکی کرده همی از شست بیرون
هوش مصنوعی: وقتی که به وصال معشوق میرسد، حالتی بدون هیچ شرط و قید پیدا میکند، مانند اینکه از انگشتانش چیزی بیرون رفته است.
حقیقت آفتاب این جهانی
تو در اینجا کجا خود را بدانی
هوش مصنوعی: آفتاب واقعیت این دنیا در اینجا کجا میتواند خود را بشناسد؟
توئی خورشید اندر عالم جان
شدستی در حقیقت جان جانان
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید در عالم وجودی، و در واقع زندگی تو اصل و حقیقت جانان است.
توئی خورشید اما گردعالم
همی گردی برای کل دمادم
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید هستی که به دور جهان میگردی و در هر لحظه نور و روشنایی خود را به همه جا میدهی.
همه ذرات عالم از تو نورند
سراسر جمله در ذوق حضورند
هوش مصنوعی: تمام اجزای جهان از نور تو پر شدهاند و همه آنها در لذت و شگفتی از حضورت هستند.
دل عطار با تو آشنایست
ز نور تو پر از نور و ضیایست
هوش مصنوعی: دل عطار به خوبی با تو آشناست و وجود تو پر از نور و روشنایی است.
ضیا ونور تو کون و مکانست
کسی نور تو کلی میندانست
هوش مصنوعی: نور و روشنایی تو تمام وجود و جهان است، کسی نمیتواند نور تو را جزئی و محدود ببیند.
کجا اعمی بیابد نورت اینجا
که پیدائی گهی در عشق دردا
هوش مصنوعی: کجا میتواند نابینا نوری چون تو را پیدا کند، در اینجا که گاهی عشق تو را به درد میآورد؟
مزین از توذرات دوعالم
زتو اینجایگه پر نور و خرم
هوش مصنوعی: این مکان به خاطر وجود تو پر زرق و برق و سرشار از نور و شادابی است.
هر آن وصفی که خواهم کرد از جان
حقیقت برتر از آنست میدان
هوش مصنوعی: هر ویژگی و توصیفی که بخواهم از حقیقت موجود در جان بیان کنم، فراتر و بالاتر از آن است که بتوان به راحتی بیان کرد.
مرا انباز عشقم رهنمونست
دلم اینجای بیصبر و سکونست
هوش مصنوعی: عشق من یار و راهنمای من است و قلب من در این مکان پر از بیتابی و آرامش قرار دارد.
ندارم طاقت اسرار گفتن
نه سری نیز از کس میشنفتن
هوش مصنوعی: من طاقت گفتن رازها را ندارم و همچنین کسی را نمیشناسم که این اسرار را بداند.
ندارم طاقت درد فراقش
همی سوزم دمادم ز اشتیاقش
هوش مصنوعی: من طاقت دوری او را ندارم و همیشه به خاطر اشتیاق به او در درونم میسوزم.
ندارم طاقتی در پایداری
دمی در صبر یک دم بیقراری
هوش مصنوعی: من نمیتوانم به مدت طولانی صبر کنم، هیچگاه نمیتوانم لحظهای از بیقراری خودم فاصله بگیرم.
مرا اینجا همان پیداست اسرار
که آن حلاج را آمد پدیدار
هوش مصنوعی: اینجا به وضوح مشخص است که رازها همانند آنچه برای حلاج نمایان شد، برای من نیز آشکار است.
بجز حلاج چیزی می ندانم
که باوی گفتم و ازوی بخوانم
هوش مصنوعی: جز حلاج هیچ چیزی نمیدانم؛ او تنها کسی است که با او سخن میگویم و از او الهام میگیرم.
مرا چیزی به جز او ای دل اینجا
کزو گشتی بکل تو واصل اینجا
هوش مصنوعی: ای دل، به جز او هیچ چیز دیگری در اینجا برای من نیست که تو را به کمال و منزلت برساند.
ز منصورم کنون واصل بمانده
چو او دست از دو عالم برفشانده
هوش مصنوعی: من اکنون به مرحلهای رسیدهام که مانند منصور، از دو جهان دست کشیدهام و در آن باقی ماندهام.
همان آتش که در حلاج افتاد
مرا در جان ودل آنست فریاد
هوش مصنوعی: آتشسوزی که حلاج را در خود گرفت، در جان و دل من نیز وجود دارد و مرا به فریاد میآورد.
زنم هر لحظه دم ازعشق منصور
اگرچه مینماید در دلم شور
هوش مصنوعی: هر لحظه از عشق منصور صحبت میکنم، هرچند در دلم احساس تلاطم و بیقراری دارم.
چه سریّ بود این در آخر کار
که آمد در دل و در جان عطار
هوش مصنوعی: در پایان کار، چه راز عجیبی وجود داشت که به دل و جان عطار نفوذ کرد و او را تحت تأثیر قرار داد.
چه سری بود ای جان باز گویم
ز هر نوعی که خواهم راز گویم
هوش مصنوعی: از تو ای جان، از هر نوعی که بخواهم، رازهایی را برایت بازگو میکنم.
چو میدانم که میدانم که اینست
دگر تقلید دین عین الیقین است
هوش مصنوعی: وقتی میدانم که میدانم، دیگر تقلید از دین، شبیه یقین واقعی هست.
یقین اینست و دیگر نیست تقلید
مرا این راز میآید ز توحید
هوش مصنوعی: مطمئن باش که چیزی جز این نیست؛ تقلید من از توحید به این راز نشأت میگیرد.
ز اول تا بآخر ختم این راز
که تا آخر بدیدم راز سرباز
هوش مصنوعی: از ابتدا تا انتها، سرانجام این راز را درک کردم که تا آخرین لحظه، راز پنهان وجود دارد.
مرا تا جان بود در دیر فانی
همه گویم ازو سر معانی
هوش مصنوعی: تا زمانی که جان دارم در این مکان گذرا، همه ی حرفهایم را درباره او بیان میکنم.
مرا تا جان بود زو راز گویم
ازو هر قصه هر دم بازگویم
هوش مصنوعی: تا وقتی که زنده هستم، از او سخن میگویم و هر داستانی را هر لحظه بازگو میکنم.
مرا تا جان بود جز او نه بینم
کزو پیوسته در عین الیقینم
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندهام، جز او را نمیبینم، چرا که همواره به او با یقین کامل نگاه میکنم.
همه منصور میبیند درونم
همه خواهد بد آخر رهنمونم
هوش مصنوعی: همه کسانی که منصور را میشناسند، به خوبی درون من را میبینند و در نهایت، همه به من خواهند گفت که راهنمای من چیست.
همه منصور مییابم در آفاق
که منصور است اندر جزو و کل طاق
هوش مصنوعی: من در همه جا به دنبال منصور میگردم و او را در بخشها و کل جهان مییابم، به طوری که تمام مکانها پر از نشانههای او هستند.
بجز او کیست تا من بنگرم کس
همه او دانم و میبنگرم کس
هوش مصنوعی: غیر از او کسی نیست که به او نگاه کنم. من فقط او را میشناسم و به غیر از او، هیچ کس دیگری را نمیبینم.
حقیقت اوست این دم سر گفتار
که میگوید درون جان عطار
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که آنچه که در این لحظه بیان میشود، حقیقتی عمیق و واقعی است که در دل و جان عطار نهفته است. به عبارتی دیگر، این کلمات نمایانگر شناخت عمیق و درونی او هستند.
ز دست عقل هر دم درشکیبم
که اینجا میدهد هر دم شکیبم
هوش مصنوعی: هر لحظه از فکر و عقل خود در خشم و ناامیدی هستم، اما در این مکان، روی آرامش را میبینم که همواره مرا به صبر دعوت میکند.
ز دست عقل من درماندهام من
مثال حلقه بردر ماندهام من
هوش مصنوعی: من از عقل و درک خود ناامید شدهام، مانند حلقهای که بر در مانده و نمیتواند وارد شود.
ولیکن عقل اینجا هم بکار است
که او را سر معنی بیشمار است
هوش مصنوعی: اما در اینجا نیز نیاز به تفکر و عقل داریم، زیرا او (عقل) میتواند معانی فراوانی را درک کند.
ز نور عشق در نور و ضیایم
که میبخشد همه نور و صفایم
هوش مصنوعی: از عشق پرنور، درخشانی و روشنی میگیرم که همه زیبایی و صفا را به من عطا میکند.
مرا تا عشق گوید دمبدم راز
نخواهم ماند اندر عقل ممتاز
هوش مصنوعی: من تا زمانی که عشق به من بگوید، هر لحظه در راز و رمز خواهد بود و نمیخواهم در دانش و فهم معمولی باقی بمانم.
که باشد عقل پیری بر فضولی
ولی در عشق کی باشد اصولی
هوش مصنوعی: عقل و تجربهی پیری شاید در کارهای دیگر مفید باشد، اما در عشق همواره قواعد و اصولی وجود ندارد و عشق به گفتن اینکه باید چگونه باشد، نیست.
حقیقت عشق به از عقل میدان
ازو چیزی که میبینی تو میخوان
هوش مصنوعی: عشق واقعی در مقایسه با عقل، چیز بهتری است. چیزی که تو میبینی و درک میکنی، آن را به زبان بیاور.
مرا تا عقل اول بود در کار
حکایتها بسی گفتم ز اسرار
هوش مصنوعی: تا زمانی که عقل و درک من کامل بود، در زمینه داستانها و روایتها بسیار سخن گفتهام و از رازها پرده برداشتهام.
ز عقلم بود اول گفت تقلید
ولیکن عشق دارم سر توحید
هوش مصنوعی: عقل من در ابتدا پیشنهاد میکرد که از دیگران تقلید کنم، ولی اکنون بر اثر عشق، فقط به یکسویهنگری به یگانگی پروردگار پرداختهام.
بنور عشق جانان یافتم باز
ز جان در سوی او بشتافتم باز
هوش مصنوعی: به نور عشق محبوب، دوباره جانم را یافتم و بار دیگر به سوی او شتافتم.
چه راز از عشق جویم تا بیابم
که از عشق است چندین فتح بابم
هوش مصنوعی: در پی کشف رازهایی از عشق هستم تا بفهمم که چقدر درِ happiness و کامیابی را به روی من باز کرده است.
کمال عشق اگر در جان نماید
بیک ره جسم با جان در رباید
هوش مصنوعی: اگر عشق به کمال در وجود انسان نمایان شود، میتواند به طریقی او را به گونهای درهم آمیزد که روح و جسمش را به یکدیگر متصل کند.
کمال عشق هر کس را نشاید
شگرفی چابک و پاکیزه باید
هوش مصنوعی: عشق واقعی به هر کسی نمیآید، برای آن نیاز به سرعت و پاکی خاصی است.
حقیقت عشق مشتق دان تو از ذات
که میگویم دمادم سر آیات
هوش مصنوعی: عشق واقعی ریشه در ذات و وجود تو دارد، چون هر لحظه درباره آن سخن میگویم و از معانی عمیقش حرف میزنم.
مرا چون عشق درجانست و در دل
نخواهم ماند من یک لحظه غافل
هوش مصنوعی: عشق در وجود من عمیقاً جای دارد و نمیخواهم حتی برای یک لحظه از آن غافل شوم.
دمادم سرّدیگر مینماید
مرا ازجان و ازدل میرباید
هوش مصنوعی: همیشه چیزهای جدیدی به من نشان میدهد و از درونم میگیرد.
سخنهای مرا میدان و میخوان
که گفتارم به کل عشق است و جانان
هوش مصنوعی: سخنان من را بشناس و بخوان، زیرا این گفتارها تماماً از عشق و معشوق نشأت میگیرند.
گذشتم من ز عقل آنگه ز تقلید
چودیدم عشق رازم گشت توحید
هوش مصنوعی: من از مرز عقل عبور کردم و به جایی رسیدم که عشق مرا به یگانگی و وحدت رساند.
دل و جان واقفند اینجا زتقلید
ولیکن بیشمار آید بتوحید
هوش مصنوعی: دل و جان ما به خوبی از تقلید آگاهند، اما به راستی تعداد کسانی که به یکتایی خداوند میرسند، بسیار زیاد است.
یقین شد حاصلم کل بیگمانم
که از سرّ یقین شد کل عیانم
هوش مصنوعی: با اطمینان میگویم که نتیجهام درک تمامی حقایق است، چون از عمق یقین، همه چیز برایم روشن شده است.
یقین در پیش دار ای مرد سالک
که در عین یقین گیری ممالک
هوش مصنوعی: ای مردی که در مسیر سیر و سلوک قرار داری، همواره یقین و اطمینان را در نظر داشته باش، چرا که در کنار این یقین، سرزمینهای تازه و ناشناختهای را تجربه خواهی کرد.
یقین گر باشدت اینجانمودار
مرا جان بیگمان آید پدیدار
هوش مصنوعی: اگر یقین و ایمان واقعی داشته باشی، به راحتی میتوانی جان من را که بیگمان است، مشاهده کنی.
یقین چون جان پیامی در همه تو
در اندازی بعالم دیدهٔ تو
هوش مصنوعی: یقین مانند جان، پیامی را در وجودت قرار میدهد و در نگاه تو به جهان ظاهر میشود.
یقین وصل است و باقی بیگمانت
مراین معنی که اینجا کس ندانست
هوش مصنوعی: در این شعر اشاره به این موضوع است که اتصال به حقیقت و عشق واقعی، امری مسلم و یقینی است. اما مفهوم عمیق این وصال به گونهای است که هیچکس در اینجا قادر به درک آن نیست. به عبارتی دیگر، آگاهی از این حقیقت فقط به برخی افراد خاص محدود است و دیگران نمیتوانند به آن دست یابند.
بجز منصور کاینجابی گمان شد
گمان برداشت تاکل جان جاشد
هوش مصنوعی: به جز منصور، کسی نتوانسته است در این دنیا به مقام او برسد و هر فکر و گمانی دربارهاش اشتباه است، زیرا او به معنای واقعی کلمه جان تازهای به جهانیان بخشید.
گمان برداشت تا عین الیقین دید
در اینجا ذات کل آن پیش بین دید
هوش مصنوعی: شخصی به ظن و گمان خود به یقین رسیده و در اینجا به وضوح وجود و حقیقت کلی را مشاهده کرده است.
گمان برداشت اینجا کل مطلق
جمال دوست دید وزد اناالحق
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که در اینجا، شخص به تصوری عالی و بینقص از زیبایی و جلوههای پروردگار یا محبوب خود دست یافته است. در این حالت، او به گمان میرسد که حقیقت واقعی و جلال مطلق آن محبوب را درک کرده و در این احساس به جایی رسیده است که به نوعی ادعای حقیقت میکند، مانند جملهای که نشاندهنده یقینش به وجود این زیبایی است.
جمال دوست در خود جاودان یافت
نمودار حقیقت جسم و جان یافت
هوش مصنوعی: زیبایی دوست در دل جاودانه شد و حقیقت جسم و روح را نمایان کرد.
وصالش گشت اینجاگاه حاصل
که تا شد در جمال عشق واصل
هوش مصنوعی: دیگر به او رسیدم و از عشق او بهرهمند شدم، چرا که در زیباییاش به وصال رسیدهام.
چو واصل شد فغان از جان پردرد
که او بُد درمیانه صاحب درد
هوش مصنوعی: وقتی فریاد از عمق جان رنجکشیدهای بلند میشود، نشان میدهد که او خود در میان کسانی است که درد را تجربه کردهاند.
چودرد عشق اینجا دید اول
از آن شد عقل و جان اینجا مبدل
هوش مصنوعی: وقتی درد عشق را در اینجا دیدم، عقل و جانم به کلی تغییر کردند.
همان صورت که اول داشت اینجا
بکلی جسم را بگماشت اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره میشود که همانطور که در ابتدا وجود داشت، حالا تمام جسم را در این مکان جا داده است.
رها کرد آن زمان هم جسم و هم جان
یقین پیوسته شد تا دید جانان
هوش مصنوعی: در آن لحظه، هم بدن و هم روح را آزاد کرد و به آرامی به حقیقتی پیوست که همیشه در انتظارش بود، تا به دیدار محبوبش برسد.
چنان از خود برون آمد که خود دید
خودی خود زخود الانکودید
هوش مصنوعی: آنچنان از خود خارج شد که خود را دید، خودی که از خود به دور شده بود.
ز خود بیرون شد و در اندرون یار
اناالحق زد شد آنگه سوی دیدار
هوش مصنوعی: از خود خارج شد و در درون خود عشق حقیقی را پیدا کرد، سپس به سوی دیدار محبوب شتافت.
چو در چشمش کمی شد آفرینش
یکی بد در یکی عین الیقینش
هوش مصنوعی: وقتی که در چشمانش کمی تغییر به وجود آمد، آفرینش به یک حقیقتی تبدیل شد که او به آن یقین دارد.
از آنسرداشت وز آن سر باز گفت او
ز خود بگذشت و کلی راز گفت او
هوش مصنوعی: او در لحظهای که از سوی دیگران به خود آگاه شد، خود را کنار گذاشت و تمام رازهایش را افشا کرد.
چو بخشایش کسی را داد بیچون
بگوید راز بیچون بیچه و چون
هوش مصنوعی: وقتی کسی بدون هیچ چشمداشتی محبت و بخشش کند، به راحتی میتواند در مورد رازها و اسرار خود صحبت کند، زیرا احساس امنیت و آرامش میکند.
اگر محرم شوی مانند منصور
سراپایت شود نور علی نور
هوش مصنوعی: اگر به مقام و حالت ویژهای دست یابی، مانند منصور تمام وجودت پر از نور و روشنی خواهد شد.
اگر محرم شوی در جسم و جانت
گشاید سر بسر راز نهانت
هوش مصنوعی: اگر خود را درگیر عشق و رابطهای عمیق کنی، در آن صورت همهی اسرار و رازهای درونت برایت آشکار خواهد شد.
اگر محرم شوی در دار دنیا
درون دل بیابی سر مولا
هوش مصنوعی: اگر در این دنیا به درک و فهم حقیقت برسید، در دل خود محبت و معرفت سرور خود را پیدا خواهید کرد.
اگرمحرم شوی مانند مردان
یکی بینی درون خود جانان
هوش مصنوعی: اگر به مقام راز و عشق برسی، مانند مردان بزرگ، در وجود خود محبوب و الگوی خود را واحد میبینی.
اگر محرم شوی مانند عطار
نمائی سر کل آنگه بگفتار
هوش مصنوعی: اگر به درون مسائل عمیق و رازهای زندگی پی ببری، مانند عطار خواهی شد و در آنجا میتوانی با کلامی دلنشین و پرمفهوم با دیگران سخن بگویی.
اگر محرم شوی این راز یابی
در اینجا راز ما را باز یابی
هوش مصنوعی: اگر به مرحلهای از نزدیکی و صمیمیت برسی، میتوانی به اسراری پی ببری که در دل ما نهفته است.
چو مردان ره درون راز جستند
در آن گم کرده کی خود باز جستند
هوش مصنوعی: مردان حاکم بر راه حقیقت، در اعماق اسرار جستجو کردند، اما در این جستجو فراموش کردند که خودشان را نیز بیابند.
چواول راه گم شد اندرین راه
در آخر راه بردند سوی درگاه
هوش مصنوعی: با شروع سفر، راهمان گم شد و در این مسیر، در نهایت ما را به درگاه رساندند.
در معنی گشاده است ار بدانی
بود در آخرت صاحبقرانی
هوش مصنوعی: اگر بدانی که در آخرت چه پاداشی در انتظار است، در زندگی اینجا نیز بهرهمندی و پاکی بیشتری خواهی داشت.
چو راه اینجایگه بردند سویش
بمستی دم زدند در گفت و گویش
هوش مصنوعی: وقتی که به این مکان رسیدند، در حال سرخوشی و شادابی با او صحبت کردند و در گفتگو در مورد او به خوشحالی و نشاط پرداختند.
بگفتن راست ناید راست این راز
اگر از عاشقانی جان و سرباز
هوش مصنوعی: اگر عاشقانی جان و روح خود را برای بیان این راز به کار نگیرند، نمیتوانند آن را به درستی بیان کنند.
دگرگوئی ابا اهل دلان گوی
نه با کون خوان وابلهان گوی
هوش مصنوعی: با دلسوزان و خردمندان صحبت کن و نه با کسانی که تنها به ظواهر میپردازند و بیخبر از عمق مسائل هستند.
کسی راگوی کوره برده باشد
بسوی دوست ره بسپرده باشد
هوش مصنوعی: کسی را بگو که اگر به کوری و بیخبری رفته باشد، باید راه را به سوی دوستش نشان بدهد.
ابا او گوی راز ار میتوانی
که او گوید ترا درد نهانی
هوش مصنوعی: اگر میتوانی، با او در مورد رازها صحبت کن، زیرا او میتواند به تو بگوید که در دل تو چه دردی پنهان شده است.
مگو این درد جز با صاحب درد
که او باشد چو تو در عشق کل فرد
هوش مصنوعی: نگو که این درد را فقط کسی میفهمد که خودش هم مثل تو در عشق دچار مشکل است و دردی را تحمل کرده.
مرا این درد دل گفتن از آنست
که درمان من از صاحبدلانست
هوش مصنوعی: من به خاطر درد و رنجی که دارم، تصمیم به بیان آن گرفتم؛ زیرا میدانم که تنها کسانی که دلهای درست و نیک دارند میتوانند باعث آرامش و درمانی برای من شوند.
مرا با عشق راز است و نیاز است
که عشق از هر دو عالم بی نیاز است
هوش مصنوعی: من با عشق رابطهای عمیق و ضروری دارم، چرا که عشق فراتر از همه چیزهاست و به هیچ چیزی در این دو دنیا نیاز ندارد.
مرا با عشق خواهد بودن این راز
که هم در عشق خواهم گشت جان باز
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که من به خاطر عشق، وجودم را تغییر میدهم و در این عشق به نوعی دوباره زنده میشوم. راز این وضعیت نیز در عشق نهفته است؛ عشقی که مرا به سمت زندگی جدیدی هدایت میکند.
یقین صاحبدلان دانند در دم
که چون ایشان من اندر عشق فردم
هوش مصنوعی: مردان حقیقت در لحظه میفهمند که من در عشق تنها و بینظیر هستم.
منم امروز اندر درد جانان
بمانده در جهان من فرد جانان
هوش مصنوعی: من امروز در آلام و رنجهای عشق هستم و در این دنیا تنها ماندهام.
از این دردم دوا آمد پدیدار
چنین در دردماندستم گرفتار
هوش مصنوعی: از این درد من دارویی پیدا شد که به وضوح در آن درد من را در بند نگه داشته است.
حقیقت دردم اینجا بی دوایست
که نور عشقم اینجا رهنمایست
هوش مصنوعی: در اینجا درد من درمانی ندارد و تنها نور عشق من است که راهنماییام میکند.
تمامت اهل دل با من درونند
مرا هر لحظه اینجا رهنمونند
هوش مصنوعی: تمامی افراد با دل و احساس در کنار من هستند و هر لحظه به من راهنمایی میکنند.
ندیدم هیچ جز ایشان در این دل
کز ایشانست هر مقصود حاصل
هوش مصنوعی: در دل من هیچ وجودی جز آنها نیست و همه اهداف و خواستههایم از آنها ناشی میشود.
تمامت انبیا و اولیایم
همی بینم درون پر صفایم
هوش مصنوعی: تمام پیامبران و دوستان خدا را در درون خودم و در قلب پاکم مشاهده میکنم.
همه با من منم در ذات ایشان
همی گویم به کل آیات ایشان
هوش مصنوعی: همه افراد با من موجودند و من در عمق وجودشان حضور دارم. من به تمامی نشانهها و ویژگیهای آنها اشاره میکنم.
منم آدم منم نوح ستوده
منم دریار کل جولان نموده
هوش مصنوعی: من انسانی هستم که هم مانند نوح، مورد ستایش قرار گرفتهام و هم مانند کسی که در دریا آزادانه حرکت کرده، توانستهام در عرصههای مختلف زندگی خود را مطرح کنم.
منم موسی صفت کل رفته در طور
دم ارنی زده پس غرقه در نور
هوش مصنوعی: من همانند موسی، نبی که به کوه طور رفت، با درخشش نور الهی غرق شدهام و به مشاهدهٔ حقائق و جمال پروردگار مشغولم.
منم ماننداسمعیل جانباز
که تا دید ستم اینجا جان جانباز
هوش مصنوعی: من هم مانند اسماعیل هستم که با دیدن ستم، جانم را در راه دفاع فدای وطن میکنم.
منم اسحق اینجا سر ببازم
چو شمعی دیگر اینجا سرفرازم
هوش مصنوعی: من در اینجا مانند اسحاق، فروتنی و قربانی میشوم، و همچون شمعی دیگر، با وجود ناپایداری خود، همواره درخشان و سربلند باقی میمانم.
منم یعقوب دیده یوسف خویش
مرا یوسف کنون بیش است در پیش
هوش مصنوعی: من مانند یعقوب هستم که فرزندم یوسف را گم کردهام و حالا بیش از هر زمان دیگری به یاد او هستم.
منم جرجیس اینجا پاره پاره
حقیقت جزو و کل در من نظاره
هوش مصنوعی: من در اینجا مانند جرجیس (شخصیتی که به شجاعت و مبارزهاش معروف است) هستم و حقیقت را به طور تکهتکه و پراکنده میبینم. جزئیات و کلیت زندگی و واقعیت در من قابل مشاهده است.
منم بر تخت معنی همچو داود
سلیمانم رسیده سوی مقصود
هوش مصنوعی: من بر جایگاه فهم و معنا نشستهام و مانند داود و سلیمان به هدف و مقصود خود رسیدهام.
منم اینجا زکریا پاره گشته
بساط جزو و کلم در نوشته
هوش مصنوعی: من در اینجا همان زکریا هستم که دچار تغییر و تحول شدهام، دیگر خبری از جزئیات و مفاهیم قبلی نیست.
منم یحیی و سوزان در فراقش
همی نالم ز سوز اشتیاقش
هوش مصنوعی: من یحیی هستم و در دوری او، از دلتنگی و آتش اشتیاقش ناله میکنم.
منم عیسی که اندر پای دارم
حقیقت عشق جانان پایدارم
هوش مصنوعی: من عیسی هستم که در پای خود عشق حقیقی محبوبم را دارم و این عشق برایم پایدار است.
منم احمد زده دم از رآنی
کزو دارم همه سر معانی
هوش مصنوعی: من احمد هستم و از حقیقتی صحبت میکنم که همه معانی و مفاهیم را از آن دریافت کردهام.
منم حیدر که دیدارم یقینست
دل و جانم برازش پیش بین است
هوش مصنوعی: من حیدر هستم و به ملاقات او اطمینان دارم، دل و جانم برای او از قبل آماده است.
چو در من جمله دیدارند کرده
ازینم صاحب اسرار کرده
هوش مصنوعی: وقتی که همه چیز را در من میبینند، بدانید که من صاحب رازها و دانشهای پنهانی هستم.
همه در من پدیدارند اینجا
درون من بگفتارند اینجا
هوش مصنوعی: همه چیز در من وجود دارد و در درون من احساسات و افکار به سخن آمدهاند.
چو من در این یقین باشم سرافراز
از آن خواهم شدن در عشق سرباز
هوش مصنوعی: اگر من به این یقین و اطمینان دست پیدا کنم، از آن عشق سرباز و جنگجو خواهم شد و احساس سرافرازی خواهم کرد.
محمد جان جان تست بنگر
ز نور جان تو اینجاگاه برخور
هوش مصنوعی: ای محمد، جان تو جان من است. نگاه کن به نور وجودت، اینجا مکان برخورد ماست.
علی در دل به بین ولُو کَشَفْ یاب
اگر مرد رهی مگذر ازین باب
هوش مصنوعی: علی در دل خود نیکو و بینا است. اگر تو مرد راهی هستی، از این در وارد شو و بگذر.
علی نفس محمد دان حقیقت
علی بیرونست از دار طبیعت
هوش مصنوعی: علی نفس محمد است، پس حقیقت علی فراتر از جهان مادی و طبیعت قرار دارد.
علی بنمایدت راز نهانی
گشاید بر تو درهای معانی
هوش مصنوعی: علی به تو نشان میدهد که رازهای پنهان چگونه باز شده و درهای معانی به رویت گشوده میشود.
دو دست خود زد امانش تو مگذار
که تا بنمایدت اینجایگه باز
هوش مصنوعی: دستهایش را به سوی تو دراز کرده، اما تو هرگز نگذار که دوباره به اینجا بازگردد.
از آن خوانندش اینجاگاه حیدر
که او بگشاد در اینجای صد در
هوش مصنوعی: در اینجا به کسی اشاره میشود که به خاطر کارهایی که انجام داده و درهایی که باز کرده، مورد تحسین قرار میگیرد. او به مانند حیدر، نماد شجاعت و قدرت است و در سرزمینش به عنوان کسی شناخته میشود که موانع را از پیش برداشته و راه را هموار کرده است.
در معنی علی بگشاد اینجا
مرا این گنج کل او داد اینجا
هوش مصنوعی: در اینجا، وجود معانی عمیق و ارزشمند به من فهماندند و علی (ع) به من این گنجینه عظیم را عطا کرد.
شبی دیدم جمال جانفزایش
شده افتاده اندر خاکپایش
هوش مصنوعی: شبی ظاهری زیبا و دلربا را دیدم که در حالتی فروتنانه و خاضعانه در ع خاک افتاده بود.
ازو پرسیدم احوالم سراسر
مرا برگفت اندر خواب حیدر
هوش مصنوعی: از او درباره وضعیت خود پرسیدم و او تمام مسائل مرا در خواب حیدر برایم بازگو کرد.
بگفتم رازها در خواب آن شاه
مرا از کشتن او کردست آگاه
هوش مصنوعی: در خواب به آن شاه گفتم رازهایی که او را از تصمیم به کشتن من مطلع کرد.
نمودم آنچه پنهان بود بر من
که تا اسرارهایم گشت روشن
هوش مصنوعی: آنچه در درونم پنهان بود را بروز دادم و همین باعث شد که رازهایم شفاف و روشن شوند.
مراگفتا که ای عطار مانده
ز سر عشق برخوردار مانده
هوش مصنوعی: او به من گفت: ای عطار، تو هنوز از عشق بینصیب نماندهای و همچنان از آن برخوردار هستی.
بسی گفتی ز ما اینجا حقیقت
ببردی نزد ما راه شریعت
هوش مصنوعی: تو بارها از ما سخن گفتی و حقیقت را به نزد ما آوردهای و راه درست و روش زندگی را نشان دادهای.
بسی اینجا ریاضت یافتستی
که تا عین سعادت یافتستی
هوش مصنوعی: زیاد در اینجا تمرین کردهای که به حقیقت خوشبختی دست یافتهای.
بسی کردی تو تحصیل معانی
که تا دادیمت این صاحبقرانی
هوش مصنوعی: تو به اندازهی کافی در یادگیری معانی تلاش کردهای که وقتی به تو این مقام و امتیاز داده شد، شایستهاش بودی.
کنون از عشق برخوردار میباش
که کردی سر ما اینجایگه فاش
هوش مصنوعی: اکنون از عشق بهرهمند هستی، چرا که آنچه بر سر ما آوردی، این جا به روشنی نمایان است.
بگفتی آنچه ما اینجا بگفتیم
ز تو دیدیم اسرار و شنفتیم
هوش مصنوعی: تو آنچه را که ما اینجا گفتیم، شنیدی و اسرار ما را مشاهده کردی.
حقیقت آنچه اینجا گه تو گفتی
در اسرار ما اینجا تو سفتی
هوش مصنوعی: حقیقت آنچه در اینجا گفتی، در رازهای ما به طرز مستحکمی جا گرفته است.
حقیقت بر تو این در برگشادیم
ترا گنج یقین در دل نهادیم
هوش مصنوعی: حقیقت به روی تو گشوده شد و ما در دل تو گنجی از یقین قرار دادیم.
ترا این لحظه چون دادیم این گنج
ز ما اینجا بکش از جان جان رنج
هوش مصنوعی: این لحظه که ما این گنج را به تو دادیم، زحمت جان را از جانت دور کن.
بکش رنج این زمان چون گنج داری
ز ما در عشق هان کن پایداری
هوش مصنوعی: رنج و سختیهای این زمان را تحمل کن، چون در عشق چیزی ارزشمند داری. پس با صبر و استقامت جلو برو.
ترا خواهند کشتن آخر کار
که کردی فاش اینجا گاه اسرار
هوش مصنوعی: در نهایت، به خاطر اینکه رازهایت را فاش کردی، ممکن است جانت در خطر باشد.
کسی کوراز ماگوید حقیقت
نه بگذاریم اور ا در طبیعت
هوش مصنوعی: هرگز کسی را نگذاریم که بدون دیدن حقیقت در مورد ما صحبت کند.
حقیقت گفت منصور آن خود دید
در اینجا گه جفای نیک و بد دید
هوش مصنوعی: منصور حقیقت را شناخت و در این مکان، نوعی جفا و آسیب را در خوب و بد دید.
تو آن گفتی که آن منصور گفتست
که دیگر چون تو این مشهور گفته است
هوش مصنوعی: تو گفتی که آنچه منصور (حلاج) بیان کرده، دیگر کسی مانند تو این سخن را به این روشنی بیان نکرده است.
تو گفتی سرّ ما اکنون ببر سر
که تا آیی و بینی بیشک آن سر
هوش مصنوعی: تو گفتی که رازی را با خودت ببر و وقتی برگردی، آن راز را ببینی.
هر آنکو کرد گستاخی درین راز
نه بگذاریم او را در جهان باز
هوش مصنوعی: هر کسی که در این راز بخواهد بیاحترامی کند، اجازه نمیدهیم که در این دنیا آزاد زندگی کند.
کنونت وقت کشتن آمد ای دوست
که مغزی و برون آریمت از پوست
هوش مصنوعی: اکنون زمان آن است که ای دوست، دانه وجودت را بکاریم و آن را از پوستش جدا کنیم.
همه خواهیم کشتن همچو تو باز
که تا اینجا نگوید این سخن باز
هوش مصنوعی: همه ما میخواهیم کسی مثل تو را بکشیم تا دیگر کسی جرات نکند چنین حرفهایی بزند.
کنون این گفته عطار بینوش
بشو یک ذره از اسرار خاموش
هوش مصنوعی: اکنون سخنان عطار را بخوان و قدری از رازهای پنهان را درک کن.
بگوی و جان خود را باز اینجا
که بگشادستمت در باز اینجا
هوش مصنوعی: بیا و جان خود را آشکار کن، زیرا اینجا فرصتی است که برای تو فراهم شده است.
کنون وقتست ای دل تا بدانی
که حیدر گفت این راز نهانی
هوش مصنوعی: اکنون زمان آن است که ای دل، بفهمی که حیدر این راز پنهانی را بیان کرده است.
مشو خاموش و خوش بنویس و برخوان
دمادم لقمهٔ میخور ازین خوان
هوش مصنوعی: سکوت نکن و با خوشحالی بنویس و هر لحظه از نعمتهای زندگی بهرهمند شو.
تو برخوان ای محمد با علی راز
چو بشنودی بگفتی عاقبت باز
هوش مصنوعی: ای محمد، تو رازهایی را با علی بخوان و هنگامی که آنها را شنیدی، در نهایت آنها را بیان کن.
بخور این لقمهٔ اسرار معنی
دمادم کن ز جان تکرار معنی
هوش مصنوعی: لقمهای از اسرار را بخور و براساس آن، معنای زندگی را پیوسته در جانت تکرار کن.
حقیقت آنکه با ایشانست در کار
چو من آید حقیقت صاحب اسرار
هوش مصنوعی: واقعیت این است که وقتی به کار آنها میپردازم، احساس میکنم که حقیقتی که در اختیار دارم، مانند رازی بزرگ است.
محمد با علی تو باز بینی
چو بینی سر بریدی راز بینی
هوش مصنوعی: هرگاه محمد را با علی بیابی، درک خواهی کرد که سر بریدن به چه رازی اشاره دارد.
محمد اول اندر خواب دیدم
ازو بسیار فتح الباب دیدم
هوش مصنوعی: در خواب محمد را دیدم و از او فتح درها و موفقیتهای زیادی را مشاهده کردم.
شترنامه ازو گفتم حقیقت
سپردم مرد را راز شریعت
هوش مصنوعی: من در مورد شترنامه با او صحبت کردم و حقیقتی را به یک مرد سپردم که راز دین را در بر دارد.
حقیقت صاحب دعوت مرا اوست
که بیرون آوریدم مغز از پوست
هوش مصنوعی: حقیقت آن کسی است که من را از ظواهر و ظاهرها بیرون آورده و برایم عمق و ماهیت را آشکار کرده است.
بجز او صاحب دعوت که بینم
که او اینجاست کل عین الیقینم
هوش مصنوعی: جز او هیچ کسی را که دعوت کرده باشد، نمیبینم؛ بهدرستی که یقین دارم او همینجا است.
که او بنمود راهم تا بر شاه
از آن هستی ز سر شاه آگاه
هوش مصنوعی: او به من نشان داد که چگونه باید به سوی شاه برویم تا از وجود او و قدرتش آگاه شوم.
کسی کو احمدش کل رهنماید
درش اینجا بکلی برگشاید
هوش مصنوعی: هر کسی که راهنمایی کامل و بینقص مانند احمد (پیامبر اسلام) داشته باشد، در اینجا تمام مشکلاتش حل خواهد شد.
بجز احمد هر آنکو جست حیدر
کجا بگشایدش اینجایگه در
هوش مصنوعی: غیر از احمد (پیامبر اسلام) هرکسی که به دنبال علی (علیهالسلام) برود، در اینجا جایی برای او نخواهد بود.
در علم محمد حیدر آمد
که جمله اولیا را سرور آمد
هوش مصنوعی: محمد حیدر به دانش و علم خود آمد که همه اولیا و بزرگواران به او افتخار میکنند.
سرو سالا جمله اولیا اوست
مشایخ را تمامت پیشوا اوست
هوش مصنوعی: تمامی بزرگواران و پیشوایان به مانند سرو بلند و سرسبز هستند و این درخت هنر و فضیلت، در حقیقت اوست که همگی از وجود او بهرهمندند.
هر آن سالک که راه مرتضی یافت
سوی احمد شد و آنگه خدا یافت
هوش مصنوعی: هر مسافری که مسیر امام علی (مرتضی) را پیدا کرد، به سوی پیامبر اسلام (احمد) هدایت شد و در نهایت به خدا رسید.
هر آن سالک که اینجا رهنماید
در آخر در برویش برگشاید
هوش مصنوعی: هر مسافری که در اینجا راهنمایی شود، در نهایت به مقصد خود بازمیگردد.
بجز حیدر مبین بشنو تو این راز
تو حیدر مصطفی دان ای سرافراز
هوش مصنوعی: به غیر از حیدر، کسی دیگر این راز را نخواهد فهمید. تو نیز این حقیقت را بشنو که حیدر، همان مصطفی است. ای بزرگوار!
محمد با علی هر دو یکی است
ندانم تا ترا اینجا شکی است
هوش مصنوعی: محمد و علی هر دو یک حقیقت هستند و نمیدانم چرا در دل تو شکی وجود دارد.
محمد با علی سالار دیناند
که ایشان درحقیقت پیش بیناند
هوش مصنوعی: محمد و علی، پیشوایان دین هستند و در واقع، آنها به نوعی بینش و دانش خاصی دارند که راه را به مردم نشان میدهند.
محمد با علی بشناس ای دل
که تا باشی درون کون واصل
هوش مصنوعی: ای دل، شناخت خود را از محمد و علی عمیق کن، زیرا این درک تو را به حقیقت وجودی و یگانگی در عالم هستی میرساند.
محمد با علی ذات خدایند
که دمدم راز در جان مینمایند
هوش مصنوعی: محمد و علی در حقیقت یک حقیقت الهی هستند و در لحظات حساس، اسرار وجود را در دل انسانها آشکار میکنند.
محمد با علی فتحو فتوحست
محمد آدم و حیدر چو نوح است
هوش مصنوعی: محمد و علی در فتح و پیروزی بسیار قدرتمند هستند، و محمد مانند آدم و علی مانند نوح است.
حقیقت احمد و حیدر ز ذاتند
که بیشک رهنمای این صفاتند
هوش مصنوعی: احمد و حیدر از ذات و وجود خود حقیقت دارند و بدون شک این ویژگیها و صفات را راهنمایی میکنند.
چو از احمد بحیدر در رسیدی
حقیقت هر دو یکی ذات دیدی
هوش مصنوعی: وقتی به مقام و حقیقت احمد و حیدر رسیدی، متوجه میشوی که هر دو یکی هستند و ذات مشترکی دارند.
یکی دانند ایشان از نمودار
ز سر حق حقیقت صاحب اسرار
هوش مصنوعی: برخی افراد از ظاهر اشیاء آگاهند و از حقیقت اصلی و رازهای نهفته در آنها خبر دارند.
یکی ذاتند ایشان همچو خورشید
به ایشانست مر ذرات امید
هوش مصنوعی: آنها مانند خورشیدِ روشن و زندهاند و امیدها در وجودشان جاری است.
محمد رحمة للعالمین است
علی بیشک صفات اندر یقین است
هوش مصنوعی: محمد، رحمت برای جهانیان است و علی بیتردید دارای صفاتی است که به حقیقت میرسند.
ایاسالک اگر تو مرد راهی
حقیقت واصلی در عشق خواهی
هوش مصنوعی: اگر تو در پی حقیقت عشق هستی و میخواهی به عمق آن برسی، با جدیت و اراده به پیش برو.
ره احمد گزین و سرّ حیدر
که بگشاید ز وصلت ناگهی در
هوش مصنوعی: راه احمد را انتخاب کن و راز حیدر را جستجو کن که ناگهان از طریق اتحاد با او، گشایشهایی برایت حاصل میشود.
مبین چیزی مجو جز ذات ایشان
نظر میکن تو در آیات ایشان
هوش مصنوعی: چیزی جز خود آنها را جستجو نکن، به نشانههای آنها که دقت کنی، ذاتشان را خواهی دید.
ره ایشان گزین و گرد واصل
کز ایشانست خود مقصود حاصل
هوش مصنوعی: راه آنان را برگزین و به سوی ایشان برو، زیرا هدف اصلی تو از آنها به دست میآید.
از ایشان هر که خود را اصل کل یافت
چو منصور از حقیقت وصل کل یافت
هوش مصنوعی: هر کسی که به حقیقت اصلی خود پی ببرد و ارتباط عمیق با کل وجود را احساس کند، مانند منصور به فهمی عمیق و اتصال به همه چیز دست خواهد یافت.