گنجور

بخش ۲۹ - در هدایت یافتن در شریعت فرماید

ره مردان طلب کن تا بدانی
حقیقت جاودان یکتا بمانی
ره مردان طلب تا دید یابی
عیان ذات در توحید یابی
ره مردان طلب تا جاودان تو
بمانی تا جهان جان جان تو
ره مردان طلب در نامرادی
اگر تو بی مرادی یامرادی
ره مردان طلب در خلوت دل
عیان یار بین در خلوت دل
ره مردان طلب مانندمنصور
که ماند نام تو نانفخهٔ صور
ره مردان طلب در دید جانان
دمی بنگر تو در توحید جانان
ره مردان طلب تا شاد گردی
ز اندوه و بلا آزاد گردی
ره مردان طلب تا در نمودت
نمایند از حقیقت بود بودت
ره مردان طلب در شادکامی
چرا اندر پی ننگی و نامی
ره مردان طلب تا راز یابی
حقیقت ذات اعیان باز یابی
ره مردان طلب تا راه ایشان
بیابی و شوی آگاه ایشان
ره مردان یقین منصور کل یافت
یقین در راه ایشان رنج و دل یافت
ره مردان یقین منصور دیده است
از آن در راه کل در نوردیده است
ره مردان منم کل باز دیده
یقین در راه ایشان راز دیده
ره مردان منم کرده در این سر
دریده بیشکی پرده در این سر
ره مردان منم کرده در آفاق
شده در راه مردان بیشکی طاق
ره مردان منم کرده حقیقت
زده دم از طریقت در شریعت
ره مردان منم کرده شده کل
از اول آخرم کرده شده کل
بمنزل در رسیده این زمانم
رخ شه دیده در عین العیانم
بمنزل در رسیدم ناگهانی
بدیدم من جمال بینشانی
بمنزل در رسیدم در حقیقت
رخ جانان بدیدم در حقیقت
رسیدم تا بمنزگاه عشاق
بمنزل در رسیدم شاه عشاق
رسیدم تا بمنزل یار دیدم
خود اندر عشق برخوردار دیدم
رسیدم تا بمنزل در یکی من
حقیقت سیر کردم بیشکی من
رسیدم تا بمنزل در نمودار
ندیدم هیچ چیزی جز رخ یار
رسیدم تا بمنزل حق پرستم
حقیقت دید من عهد الستم
رسیدم تا الست خویش دیدم
نمود ذات کل در پیش دیدم
رسیدم آنچه میایستم اینجا
بدیدم در درونم شیخ یکتا
ره سیر وفنا کردم بآخر
جمال یار میبینم بظاهر
ره سیر و فنا کردم بتحقیق
در آخر شیخ بازم داد توفیق
ره سیر و فنا کن اندرین راه
که تا تو هم رسی در حضرت شاه
اگر ره میکنی راهت نمایم
بمنزل آدم شاهت نمایم
اگر ره میکنی اینست راهت
که اینجا مینمایم دید شاهت
ره خودبین در اینجا در حقیقت
ره تو چیست در راه شریعت
ره شرع است شیخا جاودانی
اگر این ره کنی بیشک بدانی
ره شرعست منزل جان جانان
ازین سر وصل ده ذرات جانان
ره شرعست دیگر من ندانم
بجز این ره روی روشن ندانم
ره شرعست اندر شرع شو دوست
بشودرخلوت و هر سومرودوست
ره شرع است اندر شرع شو شیخ
نشین درخلوت و هر سو مرو شیخ
ره شرع است اگر میدانی اسرار
درین ره عمر خود ضایع بمگذار
ره شرعست راهت بانشان است
در آخر یار بیشک بینشان است
ره شرعست این را هست تحقیق
درین ره عاشقان یابند توفیق
ره شرعست ازو اینجا مرادت
بیاب ای شیخ با عین سعادت
ره شرعست طاعت کن درین راه
که در طاعت بیابی مر رخ شاه
رهت شرعست هر طاعت کن اینجا
که از طاعت شوی درجان مصفا
براه شرع هر کو یافت مقصود
حقیقت یافت در دیدار معبود
براه شرع هر کو رفت او دید
ز دید او پس آنگه کل نکو دید
براه شرع هر که رفت جان شد
چو جان در جملهٔ عالم عیان شد
براه شرع هر کو رفت حق یافت
ز ذات جان جان آنکه سبق یافت
براه شرع آنکو دید جانان
شدش او تا ابد در جمله پنهان
براه شرع هر کوشد چو منصور
اناالحق میزند تا نفخهٔ صور
براه شرع هر کو گشت جانباز
در اینجا یافت این راز نهان باز
براه شرع هر کو جانفشان شد
حقیقت در شریعت جان جان شد
براه شرع هر کو دید حق دید
حقیقت گم شد از اسرار توحید
براه شرع هر کو در فنا شد
ز بعد آن فنا ذات خدا شد
براه شرع هر کو دید دیدار
یکی گردد عیان ولیس فی الدار
براه شرع شیخا رفتهام من
سخن در شرع جمله گفتهام من
براه شرع احمد در عیانم
کنون بنگر نشان بینشانم
براه شرع احمد یافتم راز
شدم از شرع احمد من سرافراز
براه شرع احمد راز دیدم
حق الحق در یکی صدر از دیدم
چو راه شرع احمد بسپری تو
ز دید یار آخر برخوری تو
چو راه شرع احمد را سپردی
چو من ای شیخ بیشک گوی بردی
چو راه شرع احمد دیدی ای دوست
کنون برخورچواندر دیدی ای دوست
چو راه شرع احمد ره نباشد
دل زندیق ازو آگه نباشد
دل صدّیق میباید درین راه
که از جانان شود در آخر آگاه
دل صدّیق میباید در این سر
که بیند در درون اوست ظاهر
دل صدّیق میباید حقیقت
که حق بیند درین راه شریعت
دل صدّیق میباید که جانان
به بیند او در اینجا گاه اعیان
دل صدّیق دایم پر ز خونست
که میداند که سرّ کار چونست
دل صدیق دایم در فنایست
دلش اندر فنادیدن لقایست
دل صدیق دایم در یکی یار
همی خواهم درون خود پدیدار
دل صدیق میبیند حقیقت
که راهی نیست جز راه شریعت
دل صدیق جز جانان نه بیند
عیان بیند وی و پنهان نه بیند
دل صدیق با یار است دایم
از آن در عشق در کار است دایم
دل صدیق دایم غرق توحید
بود پیوسته اندر دیده و دید
دل صدیق دایم درنمود است
از آنش عرش دایم در سجود است
دل صدیق ذاتست ار بدانی
شده در عین ذرات نهانی
دلی باید که یابد نور صادق
بود از نور خود در عشق صادق
دلی باید که این معنی بداند
پس آنگه جان خود در کل فشاند
دلی باید که برخوردار آید
چو ما اینجایگه بردار آید
دلی باید که باشد همچو من گم
که بیند گوهر اندر عین قلزم
دلی چون من نکوهرگز که یابد
چو من دلدار هرگز کس نیابد
چو بادل میکنم دلدار دارم
دل از دیدار او بردار دارم
چو با دل میکنم دلدار اویست
که با من در یقین در گفت و گوی است
چو با دل میکنم دلدار دیدم
خود اندر عشق برخوردار دیدم
چو بادل میکنم من اندرین راه
حقیقت می نه بینم جز که دلخواه
چه با دل میکنم چون دل فنا شد
بدلدارم رسید و کل فنا شد
چه با دل میکنم این لحظه جانست
حقیقت جان و هم عین عیانست
چه با دل میکنم این لحظه ذاتست
برون از این مکان عین صفاتست
چه با دل میکنم این لحظه دلدار
مراکرده است ذات خود نمودار
که با من این زمان عین عیان است
فکنده پرده از رخ نی نهانست
که با من در نهان جانست واصف
منم از ذات جان پیوسته واحد
که با من این زمان در گفت و گویست
ز بهر ما چنین درجست و جویست
که با من این زمان یار است پیدا
ولی در لیس فی الدار است پیدا
که با من هر زمانی راز گوید
دگر منصور با تو باز گوید
که با من این زمان عین العیانست
دمادم با تو در شرح و بیانست
که با من این زمان اندر حقیقت
نمودار است در راه شریعت
که با من این چنین کرده است یاری
که کردستم ز عشقش پایداری
که با من اینچنین کرده است جانان
نخواهم کردنم در عشق پنهان
در این ره شیخ بسیار است اسرار
ولی ذاتست اینجا گه پدیدار
در این اعیان منصور است رفته
سخن چین چنین در عشق گفته
که گوید شیخ دیگر این چنین راز
مگر آنکو شود عین الیقین باز
دلش خود آنگهی اعیان به بیند
حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
شود یکرنگ همچون ما درین راه
اگر دارد شود پیدا درین راه
شود یکرنگ همچون نور خورشید
بتابد در همه ذرات جاوید
شود یک رنگ همچون ما درین راه
اگر دارد شود پیدا درین راه
شود یکرنگ همچون نور خورشید
بتابد در همه ذرات جاوید
شود یک رنگ و یکرنگی ببیند
حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
شود یکرنگ اندر بینشانی
بماند تا ابد در عشق فانی
شود یکرنگ در بحر حقیقت
سراسر محو گرداند شریعت
شود یکرنگ در بازار معنی
بگوید دمبدم اسرار معنی
شود یکرنگ بر مانند جوهر
نمود نور عشق او سراسر
شود یکرنگ در رنگ حقیقت
به بیند عشق نیرنگ حقیقت
شود یکرنگ در اسرار اینجا
شود از عشق برخوردار اینجا
شود یکرنگ اینجا همچو جانان
بگوید همچو ما او را زمردان
شود یکرنگ اینجا گه حقیقت
ز یکرنگی رسد اندر طریقت
شود یکرنگ اینجا در یقین او
بود در عشق جانان پیش بین او
شود یکرنگ آنگه در اناالحق
بگوید همچو ما اسرار مطلق
شود یکرنگ همچون ما یگانه
بماند تا ابد او جاودانه
شود یکرنگ همچون ما حقیقت
نماید راز خود پیدا حقیقت
درین ره عاشقی باید که در کار
که یکرنگی گزیند همچو پرگار
کند پرگار و اندرجا بماند
ولیکن نقش ناپیدا نماند
دل اندر نقش بستی ای یگانه
نماند تا ابد او جاودانه
دل اندر نقش بستی همچو او باش
کجا هرگز ببینی روی نقاش
دل اندر نقش بستستی حقیقت
نخواهد ماند این نقش طبیعت
دل اندر نقش بستی جاودان تو
نخواهی دید بیشک جان جان تو
دل اندر نقشی بستی آنگه ای دوست
که ازنقش خود بی آگهی دوست
دل اندر نقش بستی مرد خواهی
تو مراین نقش آخر بردخواهی
دل اندر نقش بستی با زمانی
کجانقاش را آخر بدانی
دل اندر نقش بستی در حقیقت
کجا نقاش کل آید پدیدت
نخواهد ماند نقشت جز که نقاش
از این معنی که گفتم باخبر باش
نخواهد ماند نقشت جاودانی
سزد گر بود نقاشت بدانی
نخواهد ماند نقشت آخر کار
نخواهد گشت گم در عین پرگار
نخواهد ماند نقشت غم مخور تو
یقین اینجا لقا را مینگر تو
تو مر نقاش را بشناسی تحقیق
که نقاشت دهد پیوسته توفیق
تو گر نقاش بشناسی برستی
ابا نقاش جاویدان نشستی
تو گر نقاش بشناسی تو اوئی
که با نقاش اندر گفت و گوئی
تو گر نقاش بشناسی درین راز
کند از روی خود مرپرده را باز
دگر نقاش بشناسی حقیقت
نماید در عیان نقش حقیقت
بدان نقاش و ایمن باش از خود
که باشی رسته تو از نیک و از بد
بدان نقاش اگر صاحب یقینی
که جز نقاش خود چیزی نه بینی
بدان نقاش و با اوباش دایم
که گرداند ترا در ذات قایم
بدان نقاش و اندر وی فنا گرد
که مانی اندرین عین فنا فرد
بدان نقاش را امروز ای شیخ
که تا گردی بکل پیروز ای شیخ
بدان نقاش و با او آشنا باش
ز دیدارش همیشه در بقا باش
بدان نقاش در بود وجودت
که نقش ذات خود اینجا نمودت
بدان نقاش بیچون در حقیقت
که چون کرده است این نقش طبیعت
بدان نقاش خود ای شیخ بیچون
که چون نقش تو بسته بیچه و چون
بدان نقاش خود ای شیخ زنهار
که نقش تو زخود کرده است اظهار
بدان نقاش خود ای شیخ عالم
که روی خویش بنموده است این دم
بدان نقاش تا بینی تو در خویش
که اعیان کرده در تو جوهر خویش
بدان نقاش سرّ لایزالی
که با نقاش در عین وصالی
تو بانقاش و نقاش است با تو
یکی در جملگی فاش است با تو
تو با نقاش خویش اندر جهانی
چو امر صانع خود را ندانی
تو با نقاش خویش و آشنا اوست
تو هستی بیوفا و با وفا اوست
تو نقاشی کنون ای شیخ در دید
یکی بنگر تو در اسرار توحید
تو با نقاش اینجا آشنا شو
چو او در بود جانها با فنا شو
تو با نقاش اینجا نقش بسته
در آخر میکند نقشت شکسته
چو نقشت بنگرد اینجا حقیقت
نماید دید خود او ناپدیدت
روی ز اینجا و در حسرت بمانی
خوری آنگه دریغ جاودانی
دریغ آن لحظه مر سودی ندارد
که هرگز درد بهبودی ندارد
در اینجا کار دارد دیدن یار
که ناگاهت کند او ناپدیدار
در اینجا کار دارد دیدن دوست
حقیقت گفتن و بشنیدن دوست
در اینجا کاردارد گربیابی
وگر تو فتنهٔ تو در نیابی
ترا درخواب نقشت مینماید
زناگه نقش خود اندر رباید
ترا در خواب نقشی کرده اظهار
در اینجا گاه اندرپنج و در چار
ترا در خواب کرده مینماید
درون هفت پرده مینماید
که چون این پرده برگیرد ز رخسار
ترا آنگه کند از خواب بیدار
توجه ز آن کین صورنا بود گردد
زیانت جملگی با سود گردد
تو سود خویش کن دیدار جانان
در اینجا صاحب اسرار جانان
تو مر نقاش خود در نقش بشناس
ز مرگ اینجایگه ای دوست مهراس
چه نقاش است بینائی چه باکست
که نقاش از حقیقت نور پاکست
چو نقاش است بینائی درین راه
چونقاش عجب داری تو همراه
چو نقاش است بینائی بآخر
ترا اظهار بودن کرده ظاهر
ازو برخور تواندر نقش بنگر
ز دید نقش اینجا گاه بگذر
ازو برخور اگر تو راز دانی
دو روزی کاندرین بود جهانی
ازو برخور که ناگه میرود او
بمانی صورتی بی گفت و بی گو
ازو برخور که تا جاوید مانی
بنورش بیصفت خورشید مانی
ازو برخور که آمد آشکاره
بباید کردنت جانان نظاره
اگر امروز از وی برخوری تو
هم امروزش حقیقت بنگری تو
اگر امروز بینی روی جانان
بمانی تاابد در کوی جانان
اگر امروز اینجا یار بینی
تو بیشک جاودان دیدار بینی
اگر امروز این اسرار ما را
حقیقت بشنوی گفتار ما را
ترا فردا بکار آید حقیقت
که باید رفت از دار طبیعت
بشیب خاک ناچیزی بمانده
بمانده عاقبت خاکی فشانده
وصالی بخش جانت را درین راه
که تا بیند در اینجا گه رخ شاه
وصالی بخش جانت را درین دید
که تا می بشنود اسرار توحید
وصالی بخش جان مانده در غم
که تا اینجا به بیند یار همدم
وصالی بخش جان از دید جانان
که بینددر یقین توحید جانان
وصالی بخش جان نازنین را
که تا یابد به کل عین الیقین را
وصالی بخش تا جان راز بیند
همی نقاش در خود باز بیند
وصالی بخش جانت در سوی دل
که تا با دل شوی از یار واصل
وصالی بخش جان را در وفایت
که تا می بنگرد دید لقایت
وصالی بخش جان ای دوست اینجا
که تا بیرون شوی از پوست اینجا
وصالی بخش جان ای شیخ از نور
که تا بیند به کل دیدارمنصور
حقیقت وصل جانان آشکار است
ولی زندیق باوصلش چه کار است
سخن با صادقان و واصلانست
دگر با عاشقان و صادقانست
سخن با واصلان گفتم حقیقت
در اسرار بر سفتم حقیقت
وصال یار دارد جان منصور
نمیبیند کسی جانان منصور
وصال یار دارد در اناالحق
که اینجا میزند در یارالحق
که داند تا چه صورت نداری
بجز دیدار منصورت نداری
که داند تا تو خود اندر کجائی
اگر خواهی نه گر خواهی نمائی
که داند سر ذات پاکت ای جان
که هم جانی و هم عشقی و جانان
که داند سر بیچون تو اینجا
بسرگردانست گردون تو اینجا
که داند جز تواندر ذات هر کس
تو دانائی درون جملگی بس
که داند جز تو غیب و غیب دانی
که راز جمله میدانی نهانی
که داند جز تو تا فردا چه باشد
بجز ذات تو پس جانا چه باشد
تمامت در تو حیرانند اینجا
تو دانا جمله نادانند اینجا
تمامت از تو و پیدا و تو از خویش
حجابی از جمال آورده در پیش
تمامت از تو پیدا و ندانند
که کلی خود توئی چندانکه خوانند
همه الکن شده در وصف ذاتت
فرو مانده بدریای صفاتت
که یارد تازند دم جز تو دردم
که بنموده است اندر نقش آدم
جمال خویش پنهانی حقیقت
که داند آنچه میدانی حقیقت
جمالت عاشقان دیدند اینجا
وصالت جمله بخریدند اینجا
چنان در جستجویت عقل مانده
که دست از جان و از دل برفشانده
رخی بنمای آخر دوستانت
گلیشان بخش هان از بوستانت
رخی بنمای و جان بنما بشادی
که جانرا در دلم دادی بدادی
رخی بنمای تا جان برفشانم
که جز این نیست درعین روانم
رخی بنمای تا خود را بسوزم
که از دیدارت اینجا نیکروزم
رخی بنمای و جان بستان زدرویش
که جز این نیست چیزی دیگرش پیش
رخی بنمای تا پنهان شوم من
نمائی ذات تا اعیان شوم من
منم حیران کوی دوست اینجا
بریده دست خود از پوست اینجا
منم حیران ز دیدار جمالت
بمانده بیخود اینجا کنگ و لالت
منم حیران ز دیدار تو جانا
که چون میگویم اسرار تو اینجا
منم حیران ز دیدت باز مانده
ز دید دوست صاحب راز مانده
منم حیران شده ای دوست درتو
که چون بگشادهٔ ای دوست درتو
منم حیران شده در روی خویت
یقین جان میدهم در آرزویت
چه شور است اینکه در عالم فکندی
خروشی در دل آدم فکندی
چو شور است اینکه در بازار عشق است
نگر منصور بین بردار عشق است
چه شور است اینکه در جان جهان است
مگر منصور بین عین العیان است
چه شور است این بگو با من خبرباز
که ناید کس که میگوید خبرباز
چه شور است این مگر صاحب فرانست
که درگفتار کل عین العیانست
چه شور است این بگو تا من بدانم
زشور و گفت در روی جهانم
چه شور است اینکه در دریای عشق است
مگر منصور ناپروای عشق است
چه شور است اینکه ما را دست داده است
که جان را دیداینجا دست دادست
چه شور است اینکه ما را در نهادست
که شوری در نهاد ما نهاده است
زند بحرم عجب شوری در اینجا
بگفت اسرار کل درروی دریا
بگفت اسرار و اندردار کردش
ز شاخ عشق برخوردار کردش
بکل اسرار گفت و جان جان شد
از آن اینجا نمودار عیان شد
توئی ای ذات بیچون و چگونه
درون بگرفته و اندر برون نه
توئی ای ذات بیچون تمامت
که اینجا میکنی شور و قیامت
توئی ای ذات بیچون در عیانم
که شور آورده در شرح و بیانم
توئی ای ذات بیچون در یقین تو
یقین میبینم ازعین الیقن تو
توئی ای ذات بیچون آشکاره
بروی دار خود برخود نظاره
توی منصور که بود اندرین راه
اناالحق میزنی اینجا تو ای شاه
توئی منصور ورنه او که باشد
بجز تو در جهان جز او که باشد
توئی منصور در دیدار اینجا
نمودار از تو پرده دار اینجا
توئی منصور شوری درفکنده
ورا آزاد کرده جمله بنده
توئی منصور در بازار معنی
حقیقت گفتهٔ اسرار معنی
توئی منصور در عین العیانی
نموده کل ز خود راز نهانی
توئی منصور اندر قربت لا
یکی بنمود او را لا بالّا
توئی منصور در دید خلایق
که میدانی تو اسرار خلایق
توئی منصور اندر گفت و گوئی
توی منصور و خود منصور جوئی
نبودم بی توام من یک دم ای دوست
کنون میبینمت چون مغز و در پوست
ترا از دست اکنون چون گذارم
تو خواهی بود جانان پایدارم
ترا ازدست چون بگذارم ای یار
که خواهی کردن اینجا ناپدیدار
ترا من جان شیرین دانم ای دل
که مقصود منی در هر دو حاصل
برویت زندهام اندر سردار
ببویت زندهام و از جان خبردار
خریدار تو مائیم و دگر نیست
بجز من از وصالت کس خبر نیست
خریدار تو مائیم اندرین راه
وگرنه نیست کس از راز آگاه
خریدار تو مائیم از دل و جان
که در راهت ببازم دیده و جان
خریدار تو مائیم و تو دانی
که ما را با تو این راز نهانی
خریدار تو مائیم از حقیقت
که بیشک آگهیم از دید دیدت
خریدار تو مائیم اندر اینجا
تو میدانی که هستی شاه دانا
دلی پر خون و جانی سوگواریم
بجز این چیز دیگر مینداریم
ازان تست این هم در حقیقت
سخن کی باز گویم از طبیعت
طبیعت شد خجل در راهت ای جان
چه ماند در یقین آگاهت ای جان
طبیعت محو شد چون سوگواری
که همچون تو به بیند باز یاری
طبیعت شد خجل در گفتگویت
از آن میمیرم اندر آرزویت
طبیعت شد خجل با خود چه چیزی
کسی کز دید تودارد عزیزی
حقیقت جان خجل دل بازمانده
عجایب جسم و جان در راز مانده
بباید کاملی مانند منصور
که اینجا گه کند ذات تو منصور
بباید کاملی ماننده من
که اسرارت کند ای دوست روشن
بباید کاملی چون من بگفتار
که بنماید عیانت بر سردار
بباید کاملی پاکیزه گوهر
که گوید راز تو در بحر و در بر
منم راز تو گفته سوی دریا
رسیده ماهیانت تا بر شاه
منم راز تو گفته در سوی کوه
فتاده او ز پا از فکر و اندوه
منم راز تو گفته با زمینت
زمین دیده زمین عین الیقینت
منم راز توگفته باز آتش
از آن آتش همی سوزد عجب خوش
منم راز تو گفته در سوی باد
جهانت کرد یاد آر عشق آباد
منم راز تو گفته در سوی آب
دوان از عشق رویت شد به اشتاب
منم راز تو گفته سوی خورشید
بسی گردان شده در عشق جاوید
منم راز تو گفته در سوی کوه
فکنده زلزله در بار اندوه
منم راز تو گفته در سوی ماه
گذاران گشت هر مه سوی خرگاه
منم راز تو گفته با تمامت
حقیقت نیز با اهل قیامت
وصالت درهمه بیشک بدیدم
ازان بیشک بدید تو رسیدم
وصالت در همه پیداست امروز
چنین شور از وصالت خاست امروز
وصالت جان من اینجا ربوده
ز تو گفته یقین از تو شنوده
وصالت در دلم آتش فکنده
عجب شوری در او بس خوش فکنده
وصالت سوخت سر تا پای منصور
ترا دیدم ترا یکتای منصور
وصالت سوخت جانم تا بدانی
توی پنهانم و دیگر تو دانی
عجب حالیست جانا اندر اینجا
که بگشادم من تنها در اینجا
درم بگشادهٔ در گفت و در گوی
بگو اکنون دگر درجست و درجوی
اگر جانم رود من سر برآرم
نمود عشق را اندر سرآرم
چه باشد شور دنیا شور عقبی
ترا بنمایم این در جمله مولی
چه باشد گر تو خود بنمائی اینجا
که اندر ذات خود یکتائی اینجا
دو عالم بیشکی بر هم زنم من
اگر بنمایم اینجا جان روشن
چو من اینجاترا بینم عیان باز
نمائی این زمانم بر سر دار
عیان بینم اگرچه بینشانی
کنون در من ز خود توحید خوانی
عیان میبینمت اندر خلایق
کجاآیم بنزدیک تولایق
عیان میبینمت اما نهانی
همی گویم ترا رازم تودانی
منم دیوانهٔ عشق تو گشته
منم تخم محبت جمله کشته
منم دیوانهٔ سودایت ای جان
یقین میبینم از هر جانبی جان
منم دیوانهٔ سودای دردت
شده بی دینم اندر عشق فردت
منم دیوانه در سودای رازت
که اینجا دیدهام دیدار بازت
منم دیوانهٔ عین الیقینت
که دیدم ذات پاک اوّلینت
منم دیوانه از دیدارت ای جان
دمادم گفتهام اسرارت ای جان
دلم بربودهٔ در قصد جانی
دل و جان میبری اینجا نهانی
دلم بربودهٔ در عشق هجران
از آن اینجا بماندم بیخبر ز آن
دلم بربودهٔ در عشق بازی
ندانم تا چه دیگر عشق بازی
دلم بربودهٔ ای جان جمله
ز من تنها ربودی ز آن جمله
دلم بر بودهٔ زانم درین راه
ترا دلدار کرده بیشکی شاه
حقیقت هم دل و هم جان توداری
درین پیدائیت پنهان توداری
نظر اینجا مگردان آخر کار
اناالحق گوی ای دلدار با یار
نظر آخر مگردان تا به بینند
کسانی کاندرین صاحب یقینند
نظر آخر مگردان اندر این راز
اناالحق گوی بی نقش صورباز
نظر آخر مگردان از دل من
اناالحق گوی بی نقش گل من
نظر آخرمگردان این جهان بین
حقیقت ازدمت راز نهان بین
نظر داری تو با ما راز آنیم
که اینجا گاه غوغای جهانیم
نظر داری تو با ما از دل و جان
که میگوئیم رازت از دل و جان
نظر داری تو با ما در حقیقت
کاناالحق میزند خون طبیعت
نظر داری تو با ما آخر کار
که بنمائی جمال خویش اظهار
نظر داری تو با ما از عنایت
نظر کرده ببخشیده هدایت
نظر داری تو با ما بیش از آنی
که اینجا دادیم راز نهانی
نظر داری توبا ما ای خداوند
که تا بیرون کنی مسکین از این بند
نظر داری تو با ماراست اینست
مرا از ذات خود در خواب اینست
چنان کاول نمودی آخرم آن
نمائی تا بود ذات تو یکسان
چنان کاول نمودی آخر کار
همان لذت ز ذات خود پدیدار
چنان کاول نمودی راز بیچون
همان بنمای اینجا بیچه و چون
چنان کاول نمودی جان جانم
همان بنمای در آخر عیانم
چنان کاول نمودی بود بودم
همان بنمای آخر در نمودم
همان کاول نمودی بازم اینجا
نما تا جسم وجان در بازم اینجا
حقیقت من کیم اعیان توئی دوست
درون جان ودل پنهان توئی دوست
به پنهانی دلم بردی و جانم
عیان بر تا همه خلق جهانم
کنند اقرار بر منصور اعیان
که سر میبازد از عشق دل و جان
دریغا از نمودت چون کنم من
که خواهد ماند این اسرار روشن
دلم خونست اندر قربت تو
نخواهددید جز از حضرت تو
دلم خونست در راهت فتاده
دمادم خون ازو اینجاگشاده
دلم خونست اندر پاکبازی
حقیقت یافت از تو بینیازی
دلم خونست در خاک و طپانست
بامید تو اینجا او عیانست
دلم خونست از سودای عشقت
بمانده درجهان رسوای عشقت
دلم خونست وجانم غرقه در خون
فتاده راز تو از پرده بیرون
ز سودای تو در خونم چنین راز
نظر کن در دل مسکین افکار
ز سودای تو درخونم بمانده
بیک ره دست از خود برفشانده
جمال خویش بنمودی مرا تو
فکنده مر مرا اندر فنا تو
دل مسکین من خاک ره تست
میان خاک و خون او آگه تست
نبایستت از اول رخنمودن
ز ما جان و دل اینجا گه ربودن
چو بنمودی و بربودی چه گویم
توئی اندر درون اکنون چگویم
توئی جانا کنون منصور گم شد
از اول تا بآخر در فنا بد
کنون گم شد دل منصوراینجا
توی درجسم و جان کل نور اینجا
منزه دانمت درعین توحید
یکی دیدم یکی دیدم یکی دید
یکی دیدم ز تو در بینشانی
از آن کردم در اینجا جان فشانی
یکی دیدم ز تو اعیان ذرات
از آن من وصف تو میخوانم از ذات
یکی دیدم ترا اینجا دوئی نیست
منم محو و در اینجا جز دوئی نیست
یکی دیدم ترا اندر لقایت
از آن خواهم شد اینجا گه فدایت
فنایت را بقائی بخش ما را
در آخر کل بقائی بخش ما را
فنایت خوشتر آمد در نمودم
که در اول فنای محض بودم
فنایت خوشتر آمد در عیانم
ازآن گشتم فنا زیرا که دانم
که در عین فنا بینم ترا من
فنا دانم یقین اسرار روشن
عیانت کردهٔ با ما دمادم
از آنم در فنای عشق خرم
نماندم عقل و جان و دل بیکبار
همی گویم که اینجا پرده بردار
از این پرده که در کون و مکانست
هزاران شور اینجا و فغان است
عجایب پردهٔ جان بستهٔ تو
نمود خود بدان پیوستهٔ تو
حقیقت پردهٔ ذات تو بستست
از آنم پرده اینجا گه گسسته است
چنانت عاشقم در عشقبازی
که اندر پرده کردی برده بازی
چنانت عاشقم اینجا در اسرار
که کلّی پرده کردم باز ای یار
دریدی پردهٔ منصور مسکین
ز شوق مهر خود نی از سرکین
دریدی پردهٔ ما را بیکبار
نه بس بود این که کردستیم بردار
دریدی پردهٔ ما در جهان تو
پس آنگه کردیم شور و فغان تو
دریدی پردهٔ ما در حقیقت
که تا دیدیم یک دیدار دیدت
دریدی پردهٔ ما تا بدانند
ولیکن دوست این یکتا بدانند
جمالت از پس پرده عیان است
از آن شور اناالحق درجهانست
از آن شور اناالحق خاست اینجا
که وصل تو به کل پیداست اینجا
از آن شور اناالحق درنمود است
که رخسار تو دیدارم نمود است
از آن شوراناالحق خاست در دل
که دیدار عیانم هست حاصل
از آن شور اناالحق خاست در جان
که پیداگشت این اسرار پنهان
جهان جان توئی و سر مطلق
که میگوئی ز ذات خود اناالحق
اناالحق خود زدی در ذات منصور
بگفتی تا شدی در عشق مشهور
زبانم لال شد از گفتن دوست
که میبینم یقین مغز تو از پوست
ابا تو این زمان راز است فاشم
ندانم من کیم ذات تو باشم
ابا تو جان و سر اندر میانست
اناالحق گوی ذاتت عین جانست
چه چیزی جملهٔ در جملگی گم
همه قطره توئی اعیان قلزم
از آنت دمبدم من بحر خوانم
که در بحر تو من غواص زانم
مرا از بحر تو دیدار بوده است
که از بحر توام جوهر نموده است
مرا بخشیدهٔ یک جوهر ای یار
که آن میبینم اندر جمله دیدار
مرا از جوهر عشقت حقیقت
نمودار است ازدیدار دیدت
تو فانی باشی و هر دو توئی دوست
حقیقت دانمت هم مغز و هم پوست
توجانی و تنی و بود بودی
درین تن بود بود خود نمودی
چنان منصور با تو درجهانست
که بیشک با تودر شرح و بیانست
چنان منصور باتو در نمود است
که کلی با تو درگفت و شنود است
بکش منصور جانا هم دراینجا
که بگشادی ورا کلی در اینجا
تو میدانی حقیقت راز منصور
توئی انجام و هم آغاز منصور
اگر صد سال باشم بر سر دار
تراگویم حقیقت وصف دلدار
حقیقت حبّهٔ نبود درین راه
توئی از وصف ذات خویش آگاه
توی از وصف خود آگاه و کس نه
بجز تو درجهان فریادرس نه
توئی در وصف خود پیوسته گویا
توئی مر ذات خود پیوسته جویا
توی اینجا شناسای کمالت
نمای آنگاه خود خواهی وصالت
توئی اینجا شناسای وجودت
حقیقت خویش دانی بود بودت
تو بیشک واقفی برجمله اشیا
همه اشیا ز ذات تست پیدا
تو بیشک واقفی بر درد عشاق
توئی در آخرین مرمرد عشاق
تو بیشک واقفی در عین هستی
نمود ذات خود خود میپرستی
تو بیشک واقفی بر کل اسرار
توئی ذات خود اینجاگه طلبکار
تو بیشک در درون جان حقیقت
بخود پیدا زجان پنهان حقیقت
توئی گفته اناالحق در جهانت
اناالحق کرده واقف دوستانت
توئی گفته اناالحق خود بخود تو
یقین فارغ شده از نیک و بد تو
توئی گفته اناالحق بر سر دار
همه عشاق را کرده خبردار
توئی گفته اناالحق بر زبانم
من بیچاره رسوای جهانم
توئی گفته اناالحق در جهان تو
توئی هستی همه کون و مکان تو
توئی گفته اناالحق با همه تو
فکنده بود من در دمدمه تو
تو گفتی و مرا بردار کردی
مرا از خویش برخوردار کردی
تو گفتی در میان منصور بردار
حقیقت او ز گفت تو خبردار
جهانی عاشقان در جستجویت
فتاده در پی این گفتگویت
جهانی عاشقان اینجا طلبکار
ترا و تو چنین اندر سردار
جهانی در جهان گفت و گویند
ترا اینجایگه در جستجویند
برافکن پردهٔ عزت ز دیدار
نمود خود تمامت را پدیدار
برافکن پرده از رخسار جانا
نما بر عاشقان دیدار جانا
برافکن پرده تا رویت به بینند
کسانی کاندرین سر در یقینند
برافکن پرده از دیدار هستی
که تا توبه کنند از بت پرستی
برافکن پرده و خلقی بسوزان
ولی منصور را کلی بسوزان
برافکن پرده ای جان خلایق
بکن امروز مهمان خلایق
برافکن پردهٔ عزلت درین راه
همه گردان ز فعل خویش آگاه
برافکن پرده از منصور بنیوش
لباس سرّ خود در جمله درپوش
برافکن پرده از عین تمامت
که بگرفتست این شور و قیامت
برافکن پرده از شمع حقیقت
منور کن رخ جمع حقیقت
برافکن پرده از شمع سرافراز
وجود جمله همچون شمع بگداز
برافکن پرده ای شمع جهانسوز
وجود جمله هم جان و جهانسوز
برافکن پرده ای شمع جهان تو
که تا بینندت ای جمع جهان تو
برافکن پرده چون منصور حلاج
وجود عاشقان را ساز آماج
برافکن پرده از روی همایون
که راز از پرده افتادست بیرون
برافکن پرده از عین العیانت
که تا بینند مر خلق جهانت
برافکن پرده از دیدار عشاق
که با تست این زمان اسرار عشاق
برافکن پرده ورنه من کنم باز
که خواهم گشت در راه تو جانباز
برافکن پرده ورنه من حقیقت
کنم باز و شوم روشن حقیقت
برافکن پرده و بنمای خورشید
که کشتی عاشقان از بهر امید
برافکن پرده و بنمای رویت
که کل افتند اندر خاک کویت
جمال خویش کن اظهار برخویش
مر این پرده کنون بردار از پیش
جمال خویش کن اظهار ما را
بکن در عشق برخوردار ما را
جمال خویش کن اظهار جانا
همی گویم ترا بردار اینجا
دل عشاق در ذاتت اسیر است
رخش مهر است یا بدر منیر است
دل عشاق افتاده است در خون
که تا از پرده کی آئی تو بیرون
دل عشاق در خونست جانا
که وصفت آخرت چونست جانا
نه چندانست وصلت در دل و جان
که بتوان گفت اینجا گاه آسان
نه چندانست دیدار تو دیدن
حقیقت آخر کار تو دیدن
نه آسانست با تو عشق بازی
که بتوانی که با کس عشقبازی
نه آسانست اینجا دیدن تو
بجان میبایدت بخریدن تو
نه آسانست اینجا عشقت ای یار
ولی خواهم که گردم ناپدیدار
دم وصلت نه کل بینم حقیقت
که میبینم من اینجاگه حقیقت
دمی وصلی ز کل بخشم در اینجا
که بیشک ناشده وصلم در اینجا
دمی وصلی ز کل بخشم عیانم
که کرده همچو این گفتار جانم
دمی وصلی ز کل بخشم تو جان را
که پنهان کردم اندر تو عیان را
وصال کل مرا میباید و بس
که تا کارم یقین بگشاید و بس
وصال کل مرا میباید ای یار
که این پرده براندازم بیکبار
وصال کل مرا میباید ای دوست
که یکباره بسوزانم رگ و پوست
وصال کل مرا میباید ای جان
که گرداند مرا دیدار اعیان
وصال کل دهم تا جان فشانم
حقیقت چون در این دو جان فشانم
دوعالم منتظر از بهر منصور
نظر کرده بلطف و قهر منصور
دو عالم منتظر اندر وصالم
که چون باشد بآخر عین حالم
دو عالم منتظر در عین رازم
که تا جان و جهان چون بر تو بازم
دو عالم منتظر در حضرت تو
مرا بینند اندر قربت تو
دو عالم از توحیران مانده امروز
همه درگریه و من در چنین سوز
ز سوز عشق من عالم بسوزان
وجود عالم و آدم بسوزان
ز سوز عشق تو میسوختم هان
چنین مر آتشی افروختم جان
همی گویم ترا تو راز دانی
یقین شاید که از خود بازدانی
ز وصفت ماندهام حیران در اینجا
فلک در ذات ما گردان در اینجا
ز وصفت ماندهام حیران و سرمست
اناالحق میزند در بود تو دست
ز وصفت ماندهام حیران و افکار
همی گویم عیانت بر سر دار
ز وصفت ماندهام حیران و مجروح
دمادم میدهی تو قوت روح
ز وصفت ماندهام غمگین در اینجا
که میبینم چنین تمکین در اینجا
ز وصفت ماندهام در ناتوانی
که خواهی کردنم در عشق فانی
ز وصفت ماندهام اندر بلا من
که میخواهم که بینم کل لقا من
ز وصفت ماندهام درخویش امروز
تو پرده کردهٔ در خویش امروز
ابا خورشید دارم آشنائی
توی خورشید و من در روشنائی
توئی خورشید کل بنموده رخسار
درین بود وجودم گشت اظهار
توئی خورشید در عین الیقینم
بجز روی تو درعالم نه بینم
توئی خورشید ومن عین صفاتت
دمادم میکنم من وصف ذاتت
توئی خورشید و من مانند ذرات
دمادم میکنم تقریر آیات
توئی خورشید پنهان گشته در دل
حقیقت تخم بودت کشته در دل
تو خورشیدی میان جان عشاق
یقین پیدا و هم پنهان عشاق
توئی خورشید و من خاک ره تو
حقیقت هستم ای جان آگه تو
تو خورشیدی و من ذاتم حقیقت
که میبینم در اینجا دید دیدت
تو خورشیدی و من راز نهانت
ز نورت میکنم شرح و بیانت
توخورشیدی چگویم من درین راز
تو میآئی و دیگر میشوی باز
تو خورشیدی که بودت آشکار است
عیان تو تمامت در نظار است
تو خورشیدی که درآئینه هستی
هر آیینه در آیینه تو هستی
در این آیینه منصور است نوری
در این آیت به بین عین حضوری
در این آیینه پیدائی همیشه
دگر آیینه بنمائی همیشه
در این آیینه دیده عکس رویت
هر آئینه شدم در گفت و گویت
در این آیینه دیدم من جمالت
شدم گویا من از شوق وصالت
در این آیینه دیدستم ترا من
که آیینه زنور تست روشن
در این آیینه چون شمعی فروزان
تو این آیینه اینجا گه بسوزان
در این آیینه گفتستی اناالحق
هر آئینه چو خود دیدی تو مطلق
در این آیینه هر آیینه دانی
که بنمائی همه راز نهانی
در این آیینه بنمودی جمالت
ربودی جان منصور جلالت
در این آیینه پیدائی و پنهان
نمائی هر زمان راز دگر بیان
در این آیینه ذاتی آشکاره
هر آیینه جمال خود نظاره
کنی در آینه خود را نگاهی
ندارد کس در این آیینه راهی
که پیدا جمالت را به بیند
یقین عکس جلالت را به بیند
دل پاکیزه میباید درین سر
که بیند ذاتت از آیینه ظاهر
دل پاکیزه میباید درین راز
که تا بیند رخت در آینه باز
دلی پاکیزه میباید حقیقت
که در آیینه بیند دید دیدت
دل پاکیزه باید بر سر دار
که کل ز آیینه بیند روی دلدار
هر آیینه تو در منصور نوری
حقیقت بیشکی ذوق حضوری
هر آئینه تو در منصور رازی
که با خود میکنی این عشقبازی
هر آئینه تو در منصور هستی
بت منصور در اینجا شکستی
هر آئینه تو در منصور جانی
ابا او گفتهٔ راز نهانی
هر آیینه ترا بینم در اینجا
بجز تو هیچ نگزینم در اینجا
هر آئینه بریدی دستم ای دوست
ز بوی خویش کردی مستم ای دوست
هر آینه اناالحق میزنی خویش
حجابت بر گرفته دوست از پیش
هر آیینه جلالت باز دیدم
در اینجا گه جمالت باز دیدم
هر آیینه عیانی در نمودم
درین روی جهانی در نمودم
هر آیینه جمالت بی نشان است
در آیینه چنین شرح و بیانست
هر آیینه توئی و می ندانند
فتاده در دوئی و میندانند
هر آیینه توئی ای صاحب راز
اناالحق گفته اندر آینه باز
در این آیینه گفتستی اناالحق
تو حقی گفتهٔ اسرار مطلق
از این آیینه گفتستی تو اسرار
چرا کز ذات خود هستی خبردار
از این آیینه دیدستی تو خود باز
همی گوئی یقین از نیک و بد باز
درین آیینه دیدستی سراسر
از آن در عشق پیوستی سراسر
بدو نیک تو یکسانست با تو
مرا این سان نه آسانست با تو
تو هر کس را که میخوانی بخوانی
منم بنده بکن آنچه تودانی
نه برگردد ز تو منصور حلاج
گرش اینجا کنی از تیر آماج
نه برگردد ز تو تا عین آتش
ترا بیند ترا داند همه خوش
نه برگردد ز قهر و کینه تو
که منصور است کل دیرینهٔ تو
نه برگردد ز تو ای شاه اینجا
تو کردستی ورا آگاه اینجا
چو آگاهی منصور از تو باشد
چرا اینجایگه دور از تو باشد
چو آگاهی منصور است از تو
از آن در جمله مشهور است از تو
چو آگاهی آگاهی است ما را
حقیقت از تو مر شاهی است ما را
تو شاهی من گدای درگه تو
ز عجز افتاده بر خاک ره تو
تو شاهی جملگی اینجا گدایند
ترا بینان ز دیدت آشنایند
تو شاهی و تمامت بندهٔ تو
ببوی عشق اینجا زندهٔ تو
تو شاهی جمله اینجا در گدائی
ترا خواهند و با تو آشنائی
تو شاهی در حقیقت من گدایم
که بادید تو اینجا آشنایم
تو شاهی در حقیقت بندهٔ خود
بنور خویش کن تا بندهٔ خود
تو شاهی بنده را بنواز امروز
حقیقت کن ورا امروز پیروز
تو شاهی بنده را بنواز از خود
فنا گردان ورا از نیک و از بد
تو شاهی بنده را بنواز ای شاه
تو برگیرش کنون ازخاک این راه
خبر دارم که در آیینه جانی
نمائی مر مرا راز نهانی
از اول تا بآخر من تو دیدم
تو گردان جان ز دیدم ناپدیدم
از اول تا بآخر نیست جز تو
حقیقت جمله ظاهر نیست جز تو
از اول تا بآخر ذات پاکی
نموده روی در ذرات خاکی
از اول تا بآخر تو یکیئی
از آن بودی از آن یک بیشکیئی
از اول تا بآخر دیدمت باز
ز چه از دیدنت انجام و آغاز
ز آغازت خبر اینجا که دارد؟
کسی اسرار عشقت پای دارد
ز آغازت خبر او یافت اینجا
که شد در بودت اینجاگاه یکتا
ز آغازت خبر او یافت از بود
که شد دید تو کلی گفت معبود
ز آغاز تو هستم باخبر من
یکی بوده است دارم این نظر من
ز آغاز تو و انجامت اینجا
خبردارم بخورده جامت اینجا
منم جام تو خورده تا بدانی
دریده هفت پرده تا بدانی
منم جام تو خورده در حقیقت
ز مستی دم زده اندر شریعت
منم از جام تومست جلالت
نظر دارم درین عین وصالت
منم خورده ز دست تو یقین جام
ز رویت دیدهام آغاز و انجام
منم بیهوش با هوش اوفتاده
بحکم و رأی تو گردن نهاده
اگر مستم یقین جام تو خوردم
غم عشق از سرانجام تو خوردم
اگر مستم تو هشیارم کنی باز
تمامی در درون ناز خود راز
اگر مستم مرا هشیار گردان
ز خواب مستیم بیدار گردان
اگرمستم من از دست تو مستم
حقیقت کشتهٔ عهد الستم
اگر مستم من از دیدار رویت
از آن افتادهام در گفت و گویت
اگر مستم من از دیدارت اینجا
دمادم گویمت اسرارت اینجا
اگر مستم من از دیدارت ای جان
بمستی گفتهام اسرارت ای جان
بمستی راز تو من فاش گفتم
به پیش رند و هر اوباش گفتم
بحق رازت در اینجا گفتهام من
در اسرارت اینجا سفتهام من
بمستی گفتم اسرار تو ای دوست
حقیقت بر سر دار تو ای دوست
بمستی گفتم اسرار تو با خاص
ز تو میخواهم اینجاگاه اخلاص
بمستی گفتم اسرار تو با عام
همی خواهم ز انعام تو با عام
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم هستی در اینجا
بمستی گفتم اسرارت حقیقت
منم هم مست و هشیارت حقیقت
اگر کامم دهی اینجا بآخر
کنی در بود خود پیدا بآخر
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم مستی در اینجا
چنان مستم ز دیدارت که دانی
مرا میبایدم کز من رهانی
ز دست عقل اینجا من اسیرم
فرو ماندم درین غوغا بمیرم
چنان ازدست عقل افتادم از پای
که از عشقم گرفتار اندر اینجای
اگر من مست و هشیارم همیشه
در اینجا گه ترا یارم همیشه
ز مستی عقل میراند دمادم
خلافم عقل میداند دمادم
خلاف عقل خواهم خورد از این می
که گردم محو کلی من زلاشیی
خلاف عقل خواهم خورد از این جام
که میبینم بقای خود سرانجام
بده ساقی دگر جامی بمنصور
که حق گوید ز حق تا نفخهٔ صور
بده جامی دگر تا مست گردم
برانم عقل و دیگر مست گردم
بده جام دگر ساقی بدرویش
مهل چیزی بده باقی بدرویش
بده ساقی دگر جامی کهمستم
بت خود را در این مستی شکستم
بده جامی دگر تا گویمت راز
بگویم رازت اینجا جمله سرباز
بده جامی دگر در دست ازصاف
که الحق ما زدیم از قاف تا قاف
بده جامی که در عین الیقینم
بجز تو هیچ در عالم نه بینم
بده جامی که خواهد سوخت جانم
نمایم راز با کل از نهانم
بده جامی که ذات لامکانی
مرا امروز کلی در عیانی
بده جامی که منصور است خسته
بجز تو دست ازعالم بشسته
بده جامی که منصور است بیچون
ترا وی بیند اینجا بیچه و چون
بده جامی که مستم ای یگانه
ترا بینم که هستی جاودانه
بده جامی دگر ساقی بمنصور
که تا کل دردمد در جملگی صور
بده جامی دگر تا جان دهم باز
بجان خویشتن منت نهم باز
بده جامی دگر کاندر فنائیم
در آن جامت دگر مستی نمائیم
درین مستی بده کامم در اینجا
برافکن صورت و نامم در اینجا
درین مستی نه بینم هیچ نبود
جهان بر چشم من جز هیچ نبود
ترا بینم در اینجا یار دلخواه
اگر خواهی تو از من جان و دل خواه
همه اینجا فدای خاک کویت
سرم گردان درین میدان چو گویت
دلم خون گشت ای ساقی اسرار
بده جامی ز مشتاقی اسرار
که درجانست از تو های و هویم
درون جانی و در آرزویم
که بنمائی جمال خود تمامت
که تا بینند این شور وقیامت
هوالله میندانم بیش از این من
هوالله گفتهام کل پیش از اینمن
حقیقت ای جنید کامران تو
بیاب اسرار ما کلی روان تو
حقیقت ای جنید پاک دیدی
مر این اسرارها کز من شنیدی
چگونه سر توحیدش نخوانم
نظرداری تو در شرح و بیانم
چنین توحید باید گفت او را
که تا باشد حقیقت مر نکو را
چنین توحید باید گفت اینجا
که مغز از پوست کردم باز زیبا
چنین توحید باید گفت مشتاق
که تاگردد حقیقت در عیان طاق
زهی توحید ما با یار بیچون
که بنمودستم از دیدار بی چون
زهی توحید ما با شاه جمله
کزو هستیم یقین آگاه جمله
زهی توحید ما با جان جانها
زهی معنی دو صد شرح و بیانها
اگر ره بردهٔ در پردهٔ راز
نقاب از صورت و معنی برانداز
برافکن این زمانت روح از رخ
که آرد لحظه لحظه عین پاسخ
چه گویم شرح این اسرار دیگر
که ما را عشق بازی بار دیگر
نمود واصل این هر دو جهانست
مرا از گفت بی نام و نشان است
چنان شادم که در دنیای غدار
نمیآیم من از شادی پدیدار
ز دامم آخر است اینجا رهائی
که دیدم کل جهان عین خدائی
کنون وقت وصال و شادمانی
که جانان دیدهام در زندگانی
مرا از زندگانی حاصل این است
که درجان و دلم عین الیقین است
رسیدم در بر حق الیقین باز
بدیدم اولین و آخرین باز
چو اول یافتم اسرار آخر
مرا آن باشد اینجا گاه ظاهر
مرا مقصود از این بد سر اسرار
که هیلاجم نمود اینجا دگر باز
کنون چون از رخ او وصل دیدم
مر او رادر میانه اصل دیدم
وصال ما کنون در گفت اویست
که بیشک اوست کاندر گفتگویست
حقیقت هر که او الله بیند
تمامت نور الاالله بیند
هر آنکو جست اینجا دید رویش
اگر باشد چو من در خاک کویش
حقیقت حق در اینست ای برادر
که آخر در یقین است ای برادر
که حق بنمود اول عشق دیدار
در آخر گشت او هم ناپدیدار
کلاه عشق جانان داد هرکس
همو قدر کله میداند و بس
کلاه فقر هر کس را که دادند
در معنی بروی او گشادند
کلاه فقر پنداری تو بازیست
کله هر کس بیابد سر ببازیست
سر و جان اندرین ره همچو عطار
کلاه آنگه ترا بخشد عیان یار
کنون وقت سر است کامد کلاهم
که میباید شدن در نزد شاهم
کله داریم اکنون از سرباز
کجا باشیم اینجا همسر راز
سر ما بهر پای جان جانست
که در این سرکشی راز نهان است
سر ما بهر خاک رهگذار است
که دنیا نزد ما چون رهگذار است
چه باشد جان و سر تا در کف دوست
کنم کین خود نباشد لایق دوست
نمود عشق جانان چون نمودم
زیان اینجایگه شد جمله سودم
الا تاچند سرگردان شوی تو
چو چرخ از هر صفت گردانشوی تو
طلبکاری دلا اینجا طلبکار
میان عاشقان صاحب اسرار
کنون وقتست تا گوهر فشانی
بجای خاک ره عنبر فشانی
فراقت رفت و وصل آمد پدیدار
چو فرعت رفت اصل آمد پدیدار
چو مقصود تو اصل است از میانه
از اینجا یاب وصل جاودانه
ترا اکنون چو در وصل است امید
چو ذرهٔ بودی و گشتی تو خورشید
چنانت عشق بنموده است دیدار
که خواهی گشت کلی ناپدیدار
فنا خواهی بدن یک دم بقابین
تو از پیش فنا عین بقا ین
ترا اصل از فنا بد تا بدانی
فنا اصل بقا بد تا بدانی
حقیقت نیست بودی هست گشتی
سوی ذرات عالم بر گذشتی
بدیدی آنچه کس نادید اینجا
شنیدی آنچه کس نشنید اینجا
فراغت جوی اکنون با قناعت
که چیزی نیست خوشتر از قناعت
بکنج خلوت ار شادان نشینی
جمال یار بیهمتا به بینی
مرا این زندگی با معنی افتاد
ابا نفسم حقیقت دعوی افتاد
چنانم نفس کافر شد مسلمان
که چیزی می نه بیند جز که جانان
چنان اینجا عیان یار دارد
که گویی او همه دیدار دارد
حقیقت در حقیقت راه برده است
ره خود را بنزد شاه برده است
بجز شه هیچکس او را ندید او
اباشه گفت و هم از شه شنید او
چو جایش داد نزد خویشتن شاه
از آن پیوسته آگاهست از شاه
نباشد هیچ خوشتر از معانی
که معین بهتر است از زندگانی
کمالش آخر آمد به ز اول
ولی آگاه میباشد معطل
بنزد شاه دارد چون کمالش
هم از شاهست دیدار وصالش
حقیقت گشت اینجا گه زبونم
من او دانم در اینجا گه که چونم
چو وقت اینست ای دل در حقیقت
که بسپردی به کل راه شریعت
مرو بیرون ز شرع اینجا زمانی
همی پرداز از وی داستانی
چوداری وصل شاه اینجا چه جوئی
چو او با تست دیگر می چه جوئی
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را از تو بر دل نیست باری
ندیدی غمخور کس در جهان تو
از آنی در همه عالم نهان تو
حقیقت غم خورت اینجای یار است
ترا با دیگران اکنون چه کار است
کنون در عین خلوت باش هشیار
مکن مستی بدل میباش هشیار
بنور شرع جان خود برافروز
ز نور عشق خوش میساز و میسوز
دمادم راز جانان گوی اینجا
که بردستی حقیقت گوی اینجا
فراقت شد وصالت آخر کار
حقیقت برده میخواهد بیکبار
فکندن با جمالش باز بینی
شوی تو از میان و راز بینی
ابی صورت تو باشی در خدائی
ازین گفتارها می با خودآئی
ترا امروز بخت و شادکامی
که از جانان توئی با شادکامی
بر آنکامت چو یارت هست در بر
ازین در گاه تو یک ذره مگذر
بروی دوست هان خرسند میباش
درین صورت ابی پیوند میباش
چنان کاول ز بیرون مرده بودی
رهی کاول بجانان برده بودی
همان ره جوی وز آن ره می مشو دور
که این راهست راه عشق منصور
ترا منصور کرد اینجا هدایت
به بخشیدت به کل عین سعادت
همه منصور داری در جهان تو
گذشته بیشک از کون و مکان تو
چو آخر این چنین خواهد بدن کار
میان اهل دل هان گام بردار
دمادم از وصالش خرمی کن
ابا ذرات عالم همدمی کن
دو روزی کاندرین دار فنائی
مکن هم از جلیسانت جدائی
همه از یار دان و غیر بگذار
پس آنگه کعبه را بادیر بگذار
وصال کعبه چون داری در اینجا
ترادادند ره در کعبه تنها
حقیقت دوستان را خوان تو در پیش
مکن دوری از ایشان و بیندیش
اگر صد قرن یابی زندگانی
یقین مر مردنت چاره ندانی
بباید مرد آخر در وجودت
که در مردن بیابی بود بودت
چو مرده زنده باشی در جهان تو
حقیقت یادگیر این رایگان تو
بمیر و زنده شو در هر دو عالم
که باشد باز گشتت سوی آن دم
چو آن ره کامدستی باز گردی
در آن دم نیز صاحب راز گردی
حقیقت این بوداکنون تو بشنو
بگفتار من ای دلدار بگرو
خوشا آنکس که این دریافت آخر
بسوی جان جان بشتافت آخر
اگر با عشق میری در بر دوست
برون آری از اینجامغز با پوست
تو مغزی لیک اندر پوست ماندی
ابی دیدار عشق دوست ماندی
برون شو یک زمان از پوست با خود
که تا فارغ شوی از نیک و از بد
سلوک اول اینست ار بدانی
که میری زین بلاد و زندگانی
ترا این صورت اینجا هیچ آمد
که صورت بیشکی پرپیچ آمد
ندارد مر بقا اینجا چه صورت
از آن دنیاست دائم پر کدورت
ز دنیا این بست گر باز دانی
که از هر نوع اینجا راز دانی
حقیقت جمله دنیا چون پل آمد
از آن پرشور و گفت و غلغل آمد
ز دنیا بهترین علم است دریاب
ز مغز علم معنی راز دریاب
چو علم آموختی دل کن برخود
در او یابی بآخر راهبر خود
چو برخوانی ز علم و حکمت و راز
که یابی رشتهٔ گم کرده را باز
مخوان جز علم چیزی هان تو زنهار
ترا کردم کنون اینجا خبردار
دم آخر بدانی آنچه گفتم
که از پیر حقیقت این شنفتم
خدا از علم ذاتی یافت اینجا
درون از علم کل میکن مصفا
چه به از علم جوئی تا بخوانی
که در علمست کل راز نهانی
چه به از علم خاصه علم تفسیر
که در یکی کنی اسرار تقریر
حقیقت علم قرآن خوان و رهبر
که قرآنست اینجا گاه رهبر
بجز قرآن نمیبینم دوایت
که قرآنست اینجا رهنمایت
بجز قرآن که بنماید ره اینجا
که قرآنست از جان آگه اینجا
ز سر جان جان معنی قرآن
بدان آنگاه میکن راه در جان
چو شد مکشوف بر تو راز او فاش
بدانی بیشکی در عشق نقاش
ز دیده ور به بینی این بدانی
که قرآنست سر لامکانی
همه مردان ز قرآن راز دیدند
ز قرآن جان جان را باز دیدند
چه به زین جوی ای نادیده اسرار
ز صورت درگذر و از ریش و دستار
طلب کن آنچه گم کردی حقیقت
ز قرآن باز بین آن در شریعت
دلا چون سر قرآن یافتستی
ز قرآن باز جانان یافتستی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ره مردان طلب کن تا بدانی
حقیقت جاودان یکتا بمانی
هوش مصنوعی: راه و مسیر افراد جویای حقیقت را دنبال کن تا به رازی که همیشه پابرجاست پی ببری و در آن ثابت قدم بمانی.
ره مردان طلب تا دید یابی
عیان ذات در توحید یابی
هوش مصنوعی: راهی که مردان جستجوگر طی می‌کنند، به تو نشان می‌دهد که حقیقت وجود در تو، در یک‌دلی و یکتایی است.
ره مردان طلب تا جاودان تو
بمانی تا جهان جان جان تو
هوش مصنوعی: راه مردان طلب را تا ابد ادامه بده، تا همیشه در این دنیا زندگی کنی و جانی تازه بگیری.
ره مردان طلب در نامرادی
اگر تو بی مرادی یامرادی
هوش مصنوعی: راه مردان جستجو در سختی‌ها و ناکامی‌هاست؛ اگر تو در حالتی از یأس و ناامیدی هستی، پس به دنبال رسیدن به هدف خود نرو.
ره مردان طلب در خلوت دل
عیان یار بین در خلوت دل
هوش مصنوعی: در دل آرام و بی‌هیاهو، می‌توان حقیقت و معشوق واقعی را مشاهده کرد. کسانی که در جست‌و‌جوی کمال و معرفت هستند، در سکوت دل و درون خود می‌توانند زیبایی و حقیقت وجود یار را ببینند.
ره مردان طلب مانندمنصور
که ماند نام تو نانفخهٔ صور
هوش مصنوعی: راه مردان جستجوگر همچون منصور (حلاج) است که پس از مرگش، نامش همچنان در یادها باقی مانده و مانند انفاس الهی در روز قیامت طنین انداز می‌شود.
ره مردان طلب در دید جانان
دمی بنگر تو در توحید جانان
هوش مصنوعی: در مسیر کسانی که به دنبال حقیقت هستند، نگاهی به زیبایی‌های معشوق بینداز و در یکپارچگی و یگانگی او تماشایی بیافرین.
ره مردان طلب تا شاد گردی
ز اندوه و بلا آزاد گردی
هوش مصنوعی: راه مردان اهل تلاش و طلب، تو را شاد و رها از غم و مشکلات می‌کند.
ره مردان طلب تا در نمودت
نمایند از حقیقت بود بودت
هوش مصنوعی: راهی که مردان حق‌طلب در آن سیر می‌کنند، تو را به حقیقت وجودت نشان می‌دهد.
ره مردان طلب در شادکامی
چرا اندر پی ننگی و نامی
هوش مصنوعی: چرا در مسیر مردان جستجوی خوشبختی، به دنبال آبرو و شهرت هستی؟
ره مردان طلب تا راز یابی
حقیقت ذات اعیان باز یابی
هوش مصنوعی: برای درک عمیق‌تر حقیقت و واقعیت‌های موجود، باید به جستجوی مسیر جویندگان حقیقت بپردازی.
ره مردان طلب تا راه ایشان
بیابی و شوی آگاه ایشان
هوش مصنوعی: برای اینکه بتوانی به شناخت عمیق‌تری از مردان حقیقت برسید، باید در مسیر آنها گام برداری و با روش‌های آنان آشنا شوی.
ره مردان یقین منصور کل یافت
یقین در راه ایشان رنج و دل یافت
هوش مصنوعی: راه مردان یقین به سوی منصور است، زیرا که در مسیر این افراد، به جز رنج و دل‌تنگی چیزی به دست نمی‌آید.
ره مردان یقین منصور دیده است
از آن در راه کل در نوردیده است
هوش مصنوعی: راه مردان با ایمان و یقین، به موفقیت و پیروزی منتهی می‌شود، چرا که آن‌ها از موانع عبور کرده و به هدف خود دست یافته‌اند.
ره مردان منم کل باز دیده
یقین در راه ایشان راز دیده
هوش مصنوعی: من راه مردان واقعی را می‌شناسم و در این مسیر، به حقیقت‌هایی پرداخته‌ام که فقط با چشم دل می‌توان آن‌ها را دید.
ره مردان منم کرده در این سر
دریده بیشکی پرده در این سر
هوش مصنوعی: من در این سر دریده یا در این سر پاره، راه مردان را پیموده‌ام و پرده‌ای نداشته‌ام.
ره مردان منم کرده در آفاق
شده در راه مردان بیشکی طاق
هوش مصنوعی: من در راهی که مردان بزرگ و رادمردان گام گذاشته‌اند، قدم گذاشته‌ام و سفرم به دور و بر این مردان انجام شده است.
ره مردان منم کرده حقیقت
زده دم از طریقت در شریعت
هوش مصنوعی: من در مسیر مردان واقعی حرکت کرده‌ام، و حقیقت را یافته‌ام و هم‌زمان به اصول شریعت نیز پایبند هستم.
ره مردان منم کرده شده کل
از اول آخرم کرده شده کل
هوش مصنوعی: راه مردان را من پیموده‌ام؛ از ابتدا تا انتها، همه چیز برای من شکل‌گرفته و کامل شده است.
بمنزل در رسیده این زمانم
رخ شه دیده در عین العیانم
هوش مصنوعی: این زمان به منزل رسیده‌ام و چهرهٔ پادشاه را به وضوح می‌بینم.
بمنزل در رسیدم ناگهانی
بدیدم من جمال بینشانی
هوش مصنوعی: در یک لحظه به خانه رسیدم و ناگهان زیبایی کسی را دیدم.
بمنزل در رسیدم در حقیقت
رخ جانان بدیدم در حقیقت
هوش مصنوعی: به خانه رسیدم و در واقع چهره معشوق را در حقیقت مشاهده کردم.
رسیدم تا بمنزگاه عشاق
بمنزل در رسیدم شاه عشاق
هوش مصنوعی: به جایی رسیدم که عاشقان در آن اقامت دارند و در این مکان به ملاقات پادشاه عاشقان رسیدم.
رسیدم تا بمنزل یار دیدم
خود اندر عشق برخوردار دیدم
هوش مصنوعی: به منزل معشوق رسیدم و دیدم که خود او در عشق بسیار خوشحال و شاداب است.
رسیدم تا بمنزل در یکی من
حقیقت سیر کردم بیشکی من
هوش مصنوعی: به منزل رسیدم و در این حال، به عمق حقیقت سفر کردم. بدون شک، من در این مسیر حرکت کرده‌ام.
رسیدم تا بمنزل در نمودار
ندیدم هیچ چیزی جز رخ یار
هوش مصنوعی: وقتی به مقصد رسیدم، هیچ چیزی جز چهره محبوبم نمی‌دیدم.
رسیدم تا بمنزل حق پرستم
حقیقت دید من عهد الستم
هوش مصنوعی: به جایی رسیدم که حقیقت را شناختم و پی بردم که باید به خداوند متعال ایمان آورم. در این لحظه، یادآوری کردم که در گذشته با خدا عهدی بسته بودم.
رسیدم تا الست خویش دیدم
نمود ذات کل در پیش دیدم
هوش مصنوعی: به جایی رسیدم که خودم را شناختم و در آنجا، حقیقت کلی را در مقابل خود دیدم.
رسیدم آنچه میایستم اینجا
بدیدم در درونم شیخ یکتا
هوش مصنوعی: به جایی رسیدم که دیگر نمی‌توانم بایستم و در درون خودم وجود یک شیخ بی‌نظیر را می‌بینم.
ره سیر وفنا کردم بآخر
جمال یار میبینم بظاهر
هوش مصنوعی: در مسیر عشق و از خود گذشتگی، در نهایت زیبایی محبوب را با چشمان خود می‌بینم.
ره سیر و فنا کردم بتحقیق
در آخر شیخ بازم داد توفیق
هوش مصنوعی: من در مسیر سیر و فنا قدم گذاشتم و با تلاش و تحقیق، در نهایت موفق شدم که دوباره از طرف استاد تایید و راهنمایی دریافت کنم.
ره سیر و فنا کن اندرین راه
که تا تو هم رسی در حضرت شاه
هوش مصنوعی: در این مسیر قدم بگذار و به سوی نابودی خود برو تا تو نیز به حضور پادشاه برسید.
اگر ره میکنی راهت نمایم
بمنزل آدم شاهت نمایم
هوش مصنوعی: اگر تو به من راهی یاد بدهی، من می‌توانم تو را به منزل و مقصودت برسانم.
اگر ره میکنی اینست راهت
که اینجا مینمایم دید شاهت
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به مسیری برسی، اینجا نشانه‌های آن را برایت نشان می‌دهم که نشان‌دهنده‌ی عظمت توست.
ره خودبین در اینجا در حقیقت
ره تو چیست در راه شریعت
هوش مصنوعی: در اینجا خودبین بودن به معنای توجه به خود و ارزیابی از دیدگاه شخصی خود است. در عوض، سوال پرسیده می‌شود که در واقع هدف و مسیر تو در پیروی از اصول شریعت چیست. این به ما یادآوری می‌کند که باید به جوانب اخلاقی و دینی توجه کنیم و هدف از زندگی‌امان را بر اساس آموزه‌های اسلامی تنظیم کنیم.
ره شرع است شیخا جاودانی
اگر این ره کنی بیشک بدانی
هوش مصنوعی: اگر در مسیر شریعت قرار بگیری، ای شیخ، جاودانه خواهی شد و اگر این راه را ادامه دهی، به یقین به درک عمیقی خواهی رسید.
ره شرعست منزل جان جانان
ازین سر وصل ده ذرات جانان
هوش مصنوعی: راه خداوند، منزلگاه روح محبوب است. از این‌جا، می‌توان به خصلت‌های روحانی پیوست و به وصال جانان دست یافت.
ره شرعست دیگر من ندانم
بجز این ره روی روشن ندانم
هوش مصنوعی: من نمی‌دانم به غیر از این مسیر که پیرو احکام دین است، راهی را که به روشنایی و حقیقت برسد، نمی‌شناسم.
ره شرعست اندر شرع شو دوست
بشودرخلوت و هر سومرودوست
هوش مصنوعی: در مسیر دین قرار بگیر و در دل خود با خدا دوست شو، در خلوت خود به عشق و دوستی بپرداز.
ره شرع است اندر شرع شو شیخ
نشین درخلوت و هر سو مرو شیخ
هوش مصنوعی: راهی که پیش رو داری، راه دین است. پس در سادگی و خلوت خود نشو و از ارتباط با دیگران دوری کن.
ره شرع است اگر میدانی اسرار
درین ره عمر خود ضایع بمگذار
هوش مصنوعی: اگر می‌دانی که راه دین درست و صحیح است، پس عمرت را در این مسیر بیهوده هدر نکن و اسرار آن را درک کن.
ره شرعست راهت بانشان است
در آخر یار بیشک بینشان است
هوش مصنوعی: راهی که در پیش‌رو داری، راه درست و معتبری است و در پایان، در آنجا کسی که به درستی و زیبایی می‌نگرد، همراه تو خواهد بود.
ره شرعست این را هست تحقیق
درین ره عاشقان یابند توفیق
هوش مصنوعی: راه، سنت و دستور دین است و در این مسیر، عاشقان به موفقیت و دستاوردهایی نایل می‌شوند.
ره شرعست ازو اینجا مرادت
بیاب ای شیخ با عین سعادت
هوش مصنوعی: راه دین و شریعت، از اینجا مشخص است؛ ای شیخ، با چشمان خوشبختی، مقصدت را بیاب.
ره شرعست طاعت کن درین راه
که در طاعت بیابی مر رخ شاه
هوش مصنوعی: راه شرع، مسیر اطاعت است؛ در این مسیر قدم بگذار که در اطاعت می‌توانی چهره‌ی پادشاه را ببینی و به او نزدیک ‌شوی.
رهت شرعست هر طاعت کن اینجا
که از طاعت شوی درجان مصفا
هوش مصنوعی: راه تو همان شریعت است؛ هر عملی که در اینجا انجام دهی، تو را به جایی می‌برد که به پاکی درون نائل می‌شوی.
براه شرع هر کو یافت مقصود
حقیقت یافت در دیدار معبود
هوش مصنوعی: هر کسی که به راه راست و طبق اصول دین قدم بردارد، به حقیقت و هدف واقعی زندگی دست می‌یابد و در ملاقات با معبود خود قرار می‌گیرد.
براه شرع هر کو رفت او دید
ز دید او پس آنگه کل نکو دید
هوش مصنوعی: هر کسی که مطابق با شریعت حرکت کند، درک عمیق‌تری از واقعیت‌ها پیدا می‌کند و بعد از آن، همه چیز برای او زیبا و خوب به نظر می‌رسد.
براه شرع هر که رفت جان شد
چو جان در جملهٔ عالم عیان شد
هوش مصنوعی: هر کسی که طبق قوانین و اصول راستین زندگی کند، جان او مانند روحی است که در سراسر جهان به وضوح دیده می‌شود.
براه شرع هر کو رفت حق یافت
ز ذات جان جان آنکه سبق یافت
هوش مصنوعی: هر کسی که بر طبق دستورات دین و مسیر راستین گام بردارد، به حقیقت و حقیقت اصلی می‌رسد. این فرد همان کسی است که در این راه پیشی گرفته و به مقام والایی دست پیدا کرده است.
براه شرع آنکو دید جانان
شدش او تا ابد در جمله پنهان
هوش مصنوعی: هر کسی که در مسیر حق به محبوب واقعی دست یابد، از آن پس همیشه در دل همه چیز مخفی و ناشناخته باقی می‌ماند.
براه شرع هر کوشد چو منصور
اناالحق میزند تا نفخهٔ صور
هوش مصنوعی: هر کس که در راه دین و شریعت تلاش کند، مانند منصور، که گفت "من هستم حق"، با این نگاه به دریافت حقیقت و واقعیت می‌رسد، همان‌طور که در روز قیامت با دمیدن در صور، همه چیز آشکار خواهد شد.
براه شرع هر کو گشت جانباز
در اینجا یافت این راز نهان باز
هوش مصنوعی: هر کسی که در مسیر قوانین و اصول دینی با شجاعت و فداکاری قدم بردارد، در اینجا به رازی پنهان دست خواهد یافت.
براه شرع هر کو جانفشان شد
حقیقت در شریعت جان جان شد
هوش مصنوعی: هر کس بر طبق احکام دین جانش را فدای راه راست کند، در واقع به حقیقتی دست یافته است که روح او به کمال می‌رسد.
براه شرع هر کو دید حق دید
حقیقت گم شد از اسرار توحید
هوش مصنوعی: هر کس که بر اساس قوانین دین حرکت کند، حقیقت را می‌بیند و در این میان، رازهای توحید ناپدید می‌شود.
براه شرع هر کو در فنا شد
ز بعد آن فنا ذات خدا شد
هوش مصنوعی: هر کس که در راه دین و قوانین الهی گام گذاشت و خود را از دنیا و فانیات جدا کرد، بعد از آن به ذات الهی و حقیقت خداوندی دست خواهد یافت.
براه شرع هر کو دید دیدار
یکی گردد عیان ولیس فی الدار
هوش مصنوعی: هر کسی که بر اساس اصول دین، به ملاقات حقیقتی نایل شود، آن دیدار برای او آشکار می‌شود، هرچند که در این دنیا قابل مشاهده نیست.
براه شرع شیخا رفتهام من
سخن در شرع جمله گفتهام من
هوش مصنوعی: من در مسیر و راه‌هایی که شیخ مشخص کرده پیش رفته‌ام و تمامی آنچه که در این زمینه لازم بوده را بیان کرده‌ام.
براه شرع احمد در عیانم
کنون بنگر نشان بینشانم
هوش مصنوعی: هم‌اکنون در راه دین پیامبر احمد قرار دارم و می‌گویم که نشانه‌های آنها را ببینید.
براه شرع احمد یافتم راز
شدم از شرع احمد من سرافراز
هوش مصنوعی: به پیروی از قوانین و اصول پیامبر احمد، به اسراری دست یافتم و از این پیروی به افتخار و اعتبار رسیدم.
براه شرع احمد راز دیدم
حق الحق در یکی صدر از دیدم
هوش مصنوعی: در راه پیروی از احکام و شریعت پیامبر احمد، رازی از حق را مشاهده کردم که در حقیقت در صدر نشسته بود.
چو راه شرع احمد بسپری تو
ز دید یار آخر برخوری تو
هوش مصنوعی: اگر راه دین پیامبر احمد را به درستی بپیمایی، در پایان به دیدار محبوب خود خواهی رسید.
چو راه شرع احمد را سپردی
چو من ای شیخ بیشک گوی بردی
هوش مصنوعی: وقتی که راه درست و righteous را که احمد ارائه داده است پذیرفتی، ای استاد، بی شک به موفقیت بزرگی دست یافته‌ای.
چو راه شرع احمد دیدی ای دوست
کنون برخورچواندر دیدی ای دوست
هوش مصنوعی: ای دوست، وقتی که مسیر درست و راهنمایی‌های شریعت پیامبر احمد را دیدی، حالا باید با آغوش باز و دل شاد به آن برخورد کنی.
چو راه شرع احمد ره نباشد
دل زندیق ازو آگه نباشد
هوش مصنوعی: هرگاه که راه دین و شریعت پیامبر احمد وجود نداشته باشد، دل کسانی که به اصول دین اعتقاد ندارند، از آن خبر نخواهد داشت.
دل صدّیق میباید درین راه
که از جانان شود در آخر آگاه
هوش مصنوعی: برای پیمودن این راه، دل انسان باید مانند دل صدیق باشد تا در نهایت به حقیقت جانان پی ببرد.
دل صدّیق میباید در این سر
که بیند در درون اوست ظاهر
هوش مصنوعی: دل پاک و صاف یک انسان راستگو باید در این حالت باشد که بتواند آنچه در درون اوست را به خوبی ببیند و درک کند.
دل صدّیق میباید حقیقت
که حق بیند درین راه شریعت
هوش مصنوعی: دل دوستان و صادقان باید حقیقت را ببیند، زیرا تنها در این مسیر دین و شریعت است که می‌توان به حقیقت الهی دست یافت.
دل صدّیق میباید که جانان
به بیند او در اینجا گاه اعیان
هوش مصنوعی: دل کسی که به صداقت و راست‌گویی معروف است، باید چنان باشد که معشوق او را در اینجا ببیند و بشناسد.
دل صدّیق دایم پر ز خونست
که میداند که سرّ کار چونست
هوش مصنوعی: دل شخص راستگو همیشه پر از رنج و درد است، زیرا او از رازهای زندگی و واقعیت‌های سخت آگاه است.
دل صدیق دایم در فنایست
دلش اندر فنادیدن لقایست
هوش مصنوعی: دل کسی که صادق و درستکار است، همیشه در حال فانی شدن است و دل او در انتظار دیدار محبوب خود زندگی می‌کند.
دل صدیق دایم در یکی یار
همی خواهم درون خود پدیدار
هوش مصنوعی: دل آدم صادق همیشه به دنبال یک یار است که در درون خود او را مشاهده کند.
دل صدیق میبیند حقیقت
که راهی نیست جز راه شریعت
هوش مصنوعی: دل انسان راستین، حقیقت را می‌بیند و می‌فهمد که تنها راه درست، پیروی از شریعت است.
دل صدیق جز جانان نه بیند
عیان بیند وی و پنهان نه بیند
هوش مصنوعی: دل انسان‌های صادق تنها محبوب واقعی را می‌بیند و نه چیز دیگر را. او فقط او را در ظاهر می‌بیند و نه در باطن.
دل صدیق با یار است دایم
از آن در عشق در کار است دایم
هوش مصنوعی: دل صادق همیشه با معشوق است و همواره در عشق مشغول فعالیت است.
دل صدیق دایم غرق توحید
بود پیوسته اندر دیده و دید
هوش مصنوعی: دل انسان‌های صمیمی و راستین همیشه در عشق و یکتایی خدا غرق است و این حقیقت همواره در دل و دیده آن‌ها زنده و نمایان است.
دل صدیق دایم درنمود است
از آنش عرش دایم در سجود است
هوش مصنوعی: دل شخص راستین همیشه به سوی خداوند متوجه است، به طوری که عرش الهی همیشه در حال عبادت و سجود است.
دل صدیق ذاتست ار بدانی
شده در عین ذرات نهانی
هوش مصنوعی: دل انسانی پاک و راستین است، اگر به درستی درک کنی، که در اصل وجود خود، در عمق و رازهای پنهان عالم گنجینه‌ای دارد.
دلی باید که یابد نور صادق
بود از نور خود در عشق صادق
هوش مصنوعی: دل باید روشن باشد تا بتواند حقیقت عشق را درک کند. عشق حقیقی از درون خود و از نور وجود خود می‌درخشد.
دلی باید که این معنی بداند
پس آنگه جان خود در کل فشاند
هوش مصنوعی: دل باید از درک این حقیقت برخوردار باشد، سپس می‌تواند جان خود را به طور کامل فدای آن کند.
دلی باید که برخوردار آید
چو ما اینجایگه بردار آید
هوش مصنوعی: فردی باید باشد که بتواند از این جایگاه بهره‌مند شود، همان‌طور که ما از اینجا بهره‌مند می‌شویم.
دلی باید که باشد همچو من گم
که بیند گوهر اندر عین قلزم
هوش مصنوعی: دل باید که مانند دل من، گم و سردرگم باشد تا زیبایی‌ها و ارزش‌ها را در عمق دریا ببیند.
دلی چون من نکوهرگز که یابد
چو من دلدار هرگز کس نیابد
هوش مصنوعی: دل من خوب و نیکوست و هیچ‌کس مثل من هرگز دلدار نخواهد یافت.
چو بادل میکنم دلدار دارم
دل از دیدار او بردار دارم
هوش مصنوعی: وقتی به یاد محبوبم می‌افتم، دلم پر از عشق او می‌شود و با غیبتش احساس دلتنگی می‌کنم.
چو با دل میکنم دلدار اویست
که با من در یقین در گفت و گوی است
هوش مصنوعی: زمانی که با دل به او فکر می‌کنم، می‌بینم که او همان کسی است که به طور یقین در گفتگو با من حضور دارد.
چو با دل میکنم دلدار دیدم
خود اندر عشق برخوردار دیدم
هوش مصنوعی: وقتی با دل و احساساتم به معشوق فکر می‌کنم، متوجه می‌شوم که خودم در عشق به چیزهای ارزشمندی دست یافته‌ام.
چو بادل میکنم من اندرین راه
حقیقت می نه بینم جز که دلخواه
هوش مصنوعی: من در این مسیر حقیقت، هنگامی که با احساساتم درگیر می‌شوم، جز آنچه را که واقعا می‌خواهم نمی‌بینم.
چه با دل میکنم چون دل فنا شد
بدلدارم رسید و کل فنا شد
هوش مصنوعی: من چقدر با دل خودم می‌کنم، در حالی که دل من از بین رفته است، اکنون محبوبم نزد من آمده و همه چیز از بین رفته است.
چه با دل میکنم این لحظه جانست
حقیقت جان و هم عین عیانست
هوش مصنوعی: در این لحظه، آنچه با دل انجام می‌دهم، نشان‌دهنده‌ی حقیقت زندگی است و به طرز واضحی مشهود است.
چه با دل میکنم این لحظه ذاتست
برون از این مکان عین صفاتست
هوش مصنوعی: در این لحظه که با دل خودم می‌کنم، نشان از وجودی است که فراتر از این مکان و شرایط قرار دارد و تمام ویژگی‌هایش همچنان در اینجا مشهود است.
چه با دل میکنم این لحظه دلدار
مراکرده است ذات خود نمودار
هوش مصنوعی: در این لحظه، من با دل خود چه می‌کنم؟ دلدار من، ویژگی‌های خویش را برایم نشان داده است.
که با من این زمان عین عیان است
فکنده پرده از رخ نی نهانست
هوش مصنوعی: این زمان، آنچه که در دل دارم به وضوح نمایان شده و هیچ چیز از من پنهان نیست.
که با من در نهان جانست واصف
منم از ذات جان پیوسته واحد
هوش مصنوعی: کسی که در دل با من است و وجودش را می‌شناسم، من هم از ذات او هستم و همیشه با هم یکی هستیم.
که با من این زمان در گفت و گویست
ز بهر ما چنین درجست و جویست
هوش مصنوعی: در حال حاضر، کسی در حال صحبت با من است و به خاطر ما به دنبال حقیقت و معنا می‌گردد.
که با من این زمان یار است پیدا
ولی در لیس فی الدار است پیدا
هوش مصنوعی: این زمان کسی که همراه من است، واضح و آشکار است، اما در حقیقت کسی در خانه نیست که وجودش را حس کنم.
که با من هر زمانی راز گوید
دگر منصور با تو باز گوید
هوش مصنوعی: کسی که همیشه با من رازها را در میان می‌گذارد، دیگر منصور هم این رازها را با تو درمیان خواهد گذاشت.
که با من این زمان عین العیانست
دمادم با تو در شرح و بیانست
هوش مصنوعی: این زمان، حقیقت و واقعیت در حال نمایان شدن است و مدام درباره‌اش با تو صحبت می‌کنم و توضیح می‌دهم.
که با من این زمان اندر حقیقت
نمودار است در راه شریعت
هوش مصنوعی: در این زمان، حقیقتی که با من در ارتباط است، در مسیر قوانین و اصول دینی نمایان شده است.
که با من این چنین کرده است یاری
که کردستم ز عشقش پایداری
هوش مصنوعی: دوستی که به خاطر عشقش تحمل کردم و در کنار او ایستادگی کردم، اکنون با من این‌گونه رفتار می‌کند.
که با من اینچنین کرده است جانان
نخواهم کردنم در عشق پنهان
هوش مصنوعی: کسی که به من اینگونه رفتار کرده است، نمی‌خواهم در عشق به او پنهان بمانم.
در این ره شیخ بسیار است اسرار
ولی ذاتست اینجا گه پدیدار
هوش مصنوعی: در این مسیر افراد زیادی هستند که دانایی و رازهایی دارند، اما در اینجا، حقیقت و ذات وجود انسان‌هاست که خود را نشان می‌دهد.
در این اعیان منصور است رفته
سخن چین چنین در عشق گفته
هوش مصنوعی: در این زمان، منصور در حال حاضر گفتگوهایی را درباره عشق مطرح کرده است که به شکایت و غیبت پرداخته‌اند.
که گوید شیخ دیگر این چنین راز
مگر آنکو شود عین الیقین باز
هوش مصنوعی: چه کسی می‌گوید که شیخ دیگر چنین رازی را فاش می‌کند، مگر آنکه خود به حقیقت و یقین واقعی برسد؟
دلش خود آنگهی اعیان به بیند
حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
هوش مصنوعی: دل وقتی به زیبایی واقعیات پی ببرد، متوجه می‌شود که همه چیز در یک رنگ و حالت هماهنگ است.
شود یکرنگ همچون ما درین راه
اگر دارد شود پیدا درین راه
هوش مصنوعی: اگر کسی در این راه بیفتد و صادق باشد، به یک رنگ و شکل ما درمی‌آید و در این مسیر، ویژگی‌هایش به تدریج نمایان می‌شود.
شود یکرنگ همچون نور خورشید
بتابد در همه ذرات جاوید
هوش مصنوعی: انسان باید به گونه‌ای ساده و پاک شود که همچون نور خورشید در همه‌ی موجودات و اجزای جهان بدرخشد و اثر بگذارد.
شود یک رنگ همچون ما درین راه
اگر دارد شود پیدا درین راه
هوش مصنوعی: اگر کسی در این مسیر با ما همراه شود، باید یک رنگ و هم‌عقیده با ما شود و در این راه به وضوح خود را نشان دهد.
شود یکرنگ همچون نور خورشید
بتابد در همه ذرات جاوید
هوش مصنوعی: باید به یکپارچگی و صداقت مانند نور خورشید دست پیدا کرد تا در تمام ذرات هستی و زندگی درخشش و تأثیر بگذارد.
شود یک رنگ و یکرنگی ببیند
حقیقت رنگ یکرنگی به بیند
هوش مصنوعی: انسان وقتی به یک رنگ و همسانی می‌رسد، قادر است حقیقت را در آن یکرنگی مشاهده کند. در واقع، وقتی همه چیز یکدست و همگون باشد، می‌توان واقعیت را بهتر درک کرد.
شود یکرنگ اندر بینشانی
بماند تا ابد در عشق فانی
هوش مصنوعی: اگر حقیقتی در دل پیدا شود، آن حقیقت تا همیشه در عشق باقی مانده و پابرجا خواهد ماند.
شود یکرنگ در بحر حقیقت
سراسر محو گرداند شریعت
هوش مصنوعی: وقتی انسان از قید و بندهای ظاهری و شریعت رها شود و به عمق حقیقت برسد، تمام وجودش در این حقیقت غرق می‌شود و به یکدستگی دست پیدا می‌کند.
شود یکرنگ در بازار معنی
بگوید دمبدم اسرار معنی
هوش مصنوعی: در بازار زندگی، هر کس باید خود را در حقیقت نشان دهد و به درستی معنا و مفهوم خود را بیان کند، چرا که در هر لحظه، رازهای عمیق‌تری در پس این معناها نهفته است.
شود یکرنگ بر مانند جوهر
نمود نور عشق او سراسر
هوش مصنوعی: وقتی که عشق او در دل ما بنشیند، تمام وجودمان مانند رنگی شفاف و یکنواخت می‌شود که نور آن عشق را به خوبی نشان می‌دهد.
شود یکرنگ در رنگ حقیقت
به بیند عشق نیرنگ حقیقت
هوش مصنوعی: عشق وقتی به حقیقت و واقعیت نزدیک می‌شود، می‌تواند رنگ و روی ظاهری را کنار بگذارد و به عمق وجود بپردازد. در این حالت، عشق نشان دهنده‌ی صداقت و واقعیت می‌شود و دیگر نیرنگ و فریب در آن جایی ندارد.
شود یکرنگ در اسرار اینجا
شود از عشق برخوردار اینجا
هوش مصنوعی: در این مکان وقتی که شخصی با صداقت و یکرنگی رفتار کند، به عشق و احساسات عمیق دست می‌یابد.
شود یکرنگ اینجا همچو جانان
بگوید همچو ما او را زمردان
هوش مصنوعی: در اینجا، همه چیز یکدست و همگون می‌شود، همان‌طور که جانان با ما سخن می‌گوید، او نیز مانند ما به زیبایی و درخشندگی خواهد بود.
شود یکرنگ اینجا گه حقیقت
ز یکرنگی رسد اندر طریقت
هوش مصنوعی: در اینجا، وقتی که انسان‌ها به یکدیگر صادق و یکرنگ باشند، حقیقتی که در این یکرنگی نهفته است، می‌تواند به راهی صحیح و راست هدایت کند.
شود یکرنگ اینجا در یقین او
بود در عشق جانان پیش بین او
هوش مصنوعی: این‌جا همه چیز روشن و واضح است، عشق به معشوق در دل وجود دارد و او را از قبل می‌شناسد.
شود یکرنگ آنگه در اناالحق
بگوید همچو ما اسرار مطلق
هوش مصنوعی: زمانی که انسان روحش به یکپارچگی و صداقت برسد، آنگاه می‌تواند به حقیقت‌های عمیق و اسرار مطلق دست یابد و آن‌ها را همانند ما بیان کند.
شود یکرنگ همچون ما یگانه
بماند تا ابد او جاودانه
هوش مصنوعی: به یکرنگی و هماهنگی با ما برسد تا همیشه به صورت یکتایی باقی بماند و جاودانه شود.
شود یکرنگ همچون ما حقیقت
نماید راز خود پیدا حقیقت
هوش مصنوعی: اگر کسی بتواند مانند ما یکرنگ و صادق باشد، می‌تواند رازهای درونش را آشکار کند و حقیقت خود را نشان دهد.
درین ره عاشقی باید که در کار
که یکرنگی گزیند همچو پرگار
هوش مصنوعی: در این مسیر عشق، باید مانند پرگار عمل کنی و در کار و رفتارت یکدلی و یکرنگی را انتخاب کنی.
کند پرگار و اندرجا بماند
ولیکن نقش ناپیدا نماند
هوش مصنوعی: پرگار حرکت می‌کند و در یک نقطه ثابت می‌ماند، اما اثری که از آن به جا می‌ماند، هرگز پنهان نمی‌ماند.
دل اندر نقش بستی ای یگانه
نماند تا ابد او جاودانه
هوش مصنوعی: دل تو را در تصویر خود ثبت کرده‌ام، اما این حالت همیشگی نیست و هیچ چیز دائمی نمی‌ماند.
دل اندر نقش بستی همچو او باش
کجا هرگز ببینی روی نقاش
هوش مصنوعی: دل خود را چنان پرورش بده که مانند او باشد، چرا که تنها در این صورت است که می‌توانی جمال هنرمند را ببینی.
دل اندر نقش بستستی حقیقت
نخواهد ماند این نقش طبیعت
هوش مصنوعی: دل تو به تصاویری آغشته شده است که حقیقت پایدار نیست و این تصویرها تحت تأثیر طبیعت تغییر خواهند کرد.
دل اندر نقش بستی جاودان تو
نخواهی دید بیشک جان جان تو
هوش مصنوعی: دل تو حاکی از عشق و محبت به اوست و هیچ گاه نمی‌توانی شخصیتی مانند او را دوباره پیدا کنی. مطمئناً عشق و روح تو به او وابسته است و این حسی است که هرگز فراموش نخواهد شد.
دل اندر نقشی بستی آنگه ای دوست
که ازنقش خود بی آگهی دوست
هوش مصنوعی: ای دوست، تو در دل من تصویری نقش کردی، اما خودت از آن تصویر بی‌خبر هستی.
دل اندر نقش بستی مرد خواهی
تو مراین نقش آخر بردخواهی
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی مرد و انسان واقعی باشی، باید خودت را در دل نقش‌هایی که می‌سازی غرق کنی و در نهایت، همان نقشی که ساخته‌ای را به سرانجام برسانی.
دل اندر نقش بستی با زمانی
کجانقاش را آخر بدانی
هوش مصنوعی: دل تو در یک تصویر غرق شده است، در حالی که به زمان می‌نگری و به یاد او می‌افتی که به کجا می‌رسد.
دل اندر نقش بستی در حقیقت
کجا نقاش کل آید پدیدت
هوش مصنوعی: دل تو در کدام حقیقت نقش بسته است که نقاش بزرگ عالم آن را به تصویر کشیده است؟
نخواهد ماند نقشت جز که نقاش
از این معنی که گفتم باخبر باش
هوش مصنوعی: نقش و تصویری که از تو به جا می‌ماند تنها به خاطر نقاشی است که از آن آگاه است. پس باید از این حقیقت مطلع باشی.
نخواهد ماند نقشت جاودانی
سزد گر بود نقاشت بدانی
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی که اثر تو در یادها بماند، باید به ارزش تصویر و نقشت پی ببری.
نخواهد ماند نقشت آخر کار
نخواهد گشت گم در عین پرگار
هوش مصنوعی: تصویر تو در دل‌ها باقی می‌ماند و هرگز در میان روزگار گم نمی‌شود، حتی اگر همه چیز تغییر کند.
نخواهد ماند نقشت غم مخور تو
یقین اینجا لقا را مینگر تو
هوش مصنوعی: نگران نباش، تصویر تو در اینجا ماندگار نخواهد بود؛ به جای آن، به دیدار و لحظات زیبای مربوط به آنجا توجه کن.
تو مر نقاش را بشناسی تحقیق
که نقاشت دهد پیوسته توفیق
هوش مصنوعی: اگر تو نقاش را بشناسی و به واقعیت او پی ببری، می‌توانی مطمئن باشی که آثارش همیشه موفق و مورد تحسین خواهند بود.
تو گر نقاش بشناسی برستی
ابا نقاش جاویدان نشستی
هوش مصنوعی: اگر تو نقاشی را به خوبی بشناسی، باید به قدرت و هنر او آگاه باشی که در کنار نقاشی جاودانه نشسته است.
تو گر نقاش بشناسی تو اوئی
که با نقاش اندر گفت و گوئی
هوش مصنوعی: اگر تو هنرمند و نقاش را بشناسی، یعنی تو همان کسی هستی که با نقاش در حال گفتگو و تبادل نظر هستی.
تو گر نقاش بشناسی درین راز
کند از روی خود مرپرده را باز
هوش مصنوعی: اگر تو به هنر نقاشی تسلط داشته باشی، به راحتی می‌توانی احساسات و رازهای درون خود را به تصویر بکشی و آنها را از پشت پرده درونت نمایان کنی.
دگر نقاش بشناسی حقیقت
نماید در عیان نقش حقیقت
هوش مصنوعی: اگر نقاش دیگری را بشناسی، او می‌تواند حقیقت را به وضوح و روشنایی به تصویر بکشد.
بدان نقاش و ایمن باش از خود
که باشی رسته تو از نیک و از بد
هوش مصنوعی: بدان که نقاشی وجود دارد و خود را از هر گونه نگرانی ایمن بدان، زیرا تو از نیکی‌ها و بدی‌ها رها شده‌ای.
بدان نقاش اگر صاحب یقینی
که جز نقاش خود چیزی نه بینی
هوش مصنوعی: به نقاش توجه کن، اگر کسی را می‌شناسی که جز خود نقاش چیزی نمی‌بیند.
بدان نقاش و با اوباش دایم
که گرداند ترا در ذات قایم
هوش مصنوعی: بدان که هنرمند و افراد نادرست همیشه تو را در معنای حقیقی و اصلی خودشان قرار می‌دهند و از ماهیت واقعی تو آگاهند.
بدان نقاش و اندر وی فنا گرد
که مانی اندرین عین فنا فرد
هوش مصنوعی: بدان که نقاشی هستی و باید در او محو شوی، چرا که در این تصویر، وجود تو نیز در حال فناست و جاودانه نخواهد ماند.
بدان نقاش را امروز ای شیخ
که تا گردی بکل پیروز ای شیخ
هوش مصنوعی: ای شیخ، بدان که امروز آن هنرمند یا نقاشی که همه چیز را به زیبایی و کمال می‌کشد، به قدر و منزلت تو نیز پیروز و موفق است.
بدان نقاش و با او آشنا باش
ز دیدارش همیشه در بقا باش
هوش مصنوعی: بدان که نقاش را بشناس و با او دوست باش، زیرا با دیدار او همیشه در زندگی ماندگار خواهی بود.
بدان نقاش در بود وجودت
که نقش ذات خود اینجا نمودت
هوش مصنوعی: بدان که هنرمندی در وجود توست که نشان از ذات تو را در این دنیا به تصویر کشیده است.
بدان نقاش بیچون در حقیقت
که چون کرده است این نقش طبیعت
هوش مصنوعی: بدان که آن نقاش بزرگ و بی‌نظیر در واقعیت، چگونه این تصویر زیبا را خلق کرده است.
بدان نقاش خود ای شیخ بیچون
که چون نقش تو بسته بیچه و چون
هوش مصنوعی: ای شیخ بیچون، به این نکته توجه کن که نقاش به قدری ماهر است که تصویر تو را با دقت و زیبایی خاصی ترسیم کرده است.
بدان نقاش خود ای شیخ زنهار
که نقش تو زخود کرده است اظهار
هوش مصنوعی: ای شیخ، آگاه باش که نقاشی که تو را به تصویر کشیده، در واقع خود تو هستی که درونت را به نمایش گذاشته‌ای.
بدان نقاش خود ای شیخ عالم
که روی خویش بنموده است این دم
هوش مصنوعی: ای شیخ عالم، بدان که نقاشِ حقیقت، در این لحظه چهره‌ی خود را به تو نشان داده است.
بدان نقاش تا بینی تو در خویش
که اعیان کرده در تو جوهر خویش
هوش مصنوعی: بدان هنرمند که وقتی خود را می‌بینی، نشانه‌هایی از ذات او را در وجود خودت مشاهده می‌کنی.
بدان نقاش سرّ لایزالی
که با نقاش در عین وصالی
هوش مصنوعی: بدان هنرمند بزرگی که همیشه وجود دارد و با هنرمند دیگر در حال ارتباط و پیوند است.
تو بانقاش و نقاش است با تو
یکی در جملگی فاش است با تو
هوش مصنوعی: تو هنرمند و نقاش هستی و در حقیقت، همه چیز در وجود تو نمایان است.
تو با نقاش خویش اندر جهانی
چو امر صانع خود را ندانی
هوش مصنوعی: تو در این جهان همانند نقاشی هستی که نمی‌داند خالق و سازنده‌اش کیست.
تو با نقاش خویش و آشنا اوست
تو هستی بیوفا و با وفا اوست
هوش مصنوعی: تو تنها با نقاش خودت ارتباط داری و او به خوبی تو را می‌شناسد؛ در حالی که تو خودت در تقابل با وفاداری هستی، او همیشه به تو وفادار است.
تو نقاشی کنون ای شیخ در دید
یکی بنگر تو در اسرار توحید
هوش مصنوعی: ای شیخ، تو اکنون نقاشی کن و به درون خود بنگر تا اسرار توحید را دریابی.
تو با نقاش اینجا آشنا شو
چو او در بود جانها با فنا شو
هوش مصنوعی: با هنرمند نقاش اینجا آشنا شو، زیرا او در دنیای فنا و زوال، جان‌ها را به تصویر می‌کشد.
تو با نقاش اینجا نقش بسته
در آخر میکند نقشت شکسته
هوش مصنوعی: تو با هنرمند اینجا همکاری کرده‌ای، و در نهایت آن هنرمند نقشت را از بین می‌برد.
چو نقشت بنگرد اینجا حقیقت
نماید دید خود او ناپدیدت
هوش مصنوعی: وقتی به نقش تو نگاه می‌کنم، حقیقت برایم نمایان می‌شود و دید خود تو در اینجا ناپدید می‌شود.
روی ز اینجا و در حسرت بمانی
خوری آنگه دریغ جاودانی
هوش مصنوعی: اگر از این مکان دور شوی و در حسرت باقی بمانی، در نهایت تنها پشیمانی ابدی نصیبت خواهد شد.
دریغ آن لحظه مر سودی ندارد
که هرگز درد بهبودی ندارد
هوش مصنوعی: ای کاش آن لحظه از دست نرود، اما فایده‌ای ندارد زیرا هرگز دردی برای بهبود وجود ندارد.
در اینجا کار دارد دیدن یار
که ناگاهت کند او ناپدیدار
هوش مصنوعی: در اینجا نگاه به محبوب ضروری است، زیرا او ممکن است ناگهان غایب شود.
در اینجا کار دارد دیدن دوست
حقیقت گفتن و بشنیدن دوست
هوش مصنوعی: در اینجا ملاقات با دوست اهمیت دارد، همچنین گفتن حقیقت و شنیدن گفته‌های او نیز مهم است.
در اینجا کاردارد گربیابی
وگر تو فتنهٔ تو در نیابی
هوش مصنوعی: اگر در اینجا کار کردی، می‌توانی به نتیجه‌ای که می‌خواهی برسی و اگر درگیر مشکلات و چالش‌های خودت باشی، از آنچه در اطراف می‌گذرد بی‌خبر خواهی ماند.
ترا درخواب نقشت مینماید
زناگه نقش خود اندر رباید
هوش مصنوعی: تصور تو در خواب به من نشان داده می‌شود، اما این تصویر چنان جذاب است که مرا از خودم بی‌خبر می‌کند.
ترا در خواب نقشی کرده اظهار
در اینجا گاه اندرپنج و در چار
هوش مصنوعی: در خواب تو تصویری از خودت را نشان داده‌ام که گاهی در پنج و گاهی در چهار محلی از این دنیا بروز پیدا می‌کند.
ترا در خواب کرده مینماید
درون هفت پرده مینماید
هوش مصنوعی: شما را در خواب می‌بیند که در ورای هفت حجاب و پرده پنهان شده‌اید.
که چون این پرده برگیرد ز رخسار
ترا آنگه کند از خواب بیدار
هوش مصنوعی: زمانی که این پرده از چهره‌ات کنار برود، سپس تو را از خواب بیدار خواهد کرد.
توجه ز آن کین صورنا بود گردد
زیانت جملگی با سود گردد
هوش مصنوعی: اگر از چیزی که باعث آزار و کینه می‌شود، فاصله بگیریم، به طور کلی همه چیز به نفع و سود ما خواهد بود.
تو سود خویش کن دیدار جانان
در اینجا صاحب اسرار جانان
هوش مصنوعی: در اینجا به تعبیر دیگری می‌گوییم: برای خودت از دیدن محبوب و عزیز در این دنیا بهره ببر، زیرا او در اینجا دارای رازها و اسراری است.
تو مر نقاش خود در نقش بشناس
ز مرگ اینجایگه ای دوست مهراس
هوش مصنوعی: تو خود را مانند نقاشی بشناس و بدان که اینجا، در لحظه مرگ، باید از آن نترسی.
چه نقاش است بینائی چه باکست
که نقاش از حقیقت نور پاکست
هوش مصنوعی: بینایی همچون یک نقاش است که نگران نیست، زیرا نقاش از حقیقت و نور خالص الهام می‌گیرد.
چو نقاش است بینائی درین راه
چونقاش عجب داری تو همراه
هوش مصنوعی: وقتی بینا در این راه به مانند یک نقاش است، پس چه تعجبی داری که همراه او باشی؟
چو نقاش است بینائی بآخر
ترا اظهار بودن کرده ظاهر
هوش مصنوعی: چشم بینا مانند نقاشی است که در نهایت تو را به نمایش می‌گذارد و حقیقت وجودت را نمایان می‌کند.
ازو برخور تواندر نقش بنگر
ز دید نقش اینجا گاه بگذر
هوش مصنوعی: از او بهره‌مند شو و به نقش و تصویری که به نمایش گذاشته شده، نگاه کن. از دیدن این تصویر در اینجا، لحظه‌ای بگذر.
ازو برخور اگر تو راز دانی
دو روزی کاندرین بود جهانی
هوش مصنوعی: اگر تو به دانش و رازهای زندگی آگاه هستی، از او بهره ببر؛ زیرا این دنیا فقط دو روزه است.
ازو برخور که ناگه میرود او
بمانی صورتی بی گفت و بی گو
هوش مصنوعی: از او بهره‌مند شو، زیرا ناگاه او می‌رود و تو تنها صورتی باقی می‌مانی که نه سخنی می‌گوید و نه صحبت می‌کند.
ازو برخور که تا جاوید مانی
بنورش بیصفت خورشید مانی
هوش مصنوعی: از او بهره‌مند شو تا همیشه جاویدان باشی و با نور او مانند خورشید روشن و بی‌نقص باشی.
ازو برخور که آمد آشکاره
بباید کردنت جانان نظاره
هوش مصنوعی: به او نزدیک شو، زیرا که او به وضوح آمده است، و باید به معشوق خود نگاه کنی.
اگر امروز از وی برخوری تو
هم امروزش حقیقت بنگری تو
هوش مصنوعی: اگر امروز با او بی‌محابا مواجه شوی، خودت نیز می‌توانی حقیقت امروز او را درک کنی.
اگر امروز بینی روی جانان
بمانی تاابد در کوی جانان
هوش مصنوعی: اگر امروز چهره محبوب خود را ببینی، تا ابد در دل و یاد او باقی خواهی ماند و در مسیر عشق او ادامه خواهی داد.
اگر امروز اینجا یار بینی
تو بیشک جاودان دیدار بینی
هوش مصنوعی: اگر امروز در اینجا محبوبت را ببینی، مطمئناً ملاقات شما همیشه و برای همیشه خواهد بود.
اگر امروز این اسرار ما را
حقیقت بشنوی گفتار ما را
هوش مصنوعی: اگر امروز به رازهای ما پی ببری، صحبت‌هایمان را خواهی فهمید.
ترا فردا بکار آید حقیقت
که باید رفت از دار طبیعت
هوش مصنوعی: فردا حقیقت به درد تو خواهد خورد، چرا که باید از این دنیای مادی جدا شوی.
بشیب خاک ناچیزی بمانده
بمانده عاقبت خاکی فشانده
هوش مصنوعی: در انتهای زندگی، هر کس به سرنوشتی جز خاک و نمادی از زوال نخواهد رسید و در نهایت، همه ما به سرزمینی از خاک بازمی‌گردیم.
وصالی بخش جانت را درین راه
که تا بیند در اینجا گه رخ شاه
هوش مصنوعی: دوستی و وصال تو، زندگی‌ام را در این مسیر تغذیه می‌کند، به طوری که به انتظار دیدن چهره زیبا و پادشاهی‌ات در اینجا هستم.
وصالی بخش جانت را درین دید
که تا می بشنود اسرار توحید
هوش مصنوعی: این دیدار و وصال، جان تو را سرشار می‌کند و همچنان که تو در می‌نوشی، رازهای یگانگی را می‌شنوی.
وصالی بخش جان مانده در غم
که تا اینجا به بیند یار همدم
هوش مصنوعی: در اینجا، شخصی که دلتنگ و غمگین است، آرزوی دیدار یار و عشق خود را دارد. او احساس می‌کند که این دیدار می‌تواند جان تازه‌ای به او ببخشد و به غم‌هایش پایان دهد. در واقع، عشق و همراهی یار می‌تواند به او آرامش و امید دهد.
وصالی بخش جان از دید جانان
که بینددر یقین توحید جانان
هوش مصنوعی: دیدار محبوب، روح را revitalizes و به حقیقت وحدت جانان را درک می‌کند.
وصالی بخش جان نازنین را
که تا یابد به کل عین الیقین را
هوش مصنوعی: وصل عشق، جان نازنین را به زندگی می‌بخشد و او را به حقیقت کامل و یقین رهنمون می‌شود.
وصالی بخش تا جان راز بیند
همی نقاش در خود باز بیند
هوش مصنوعی: یک بار دیگر به هم پیوستن، به انسان این فرصت را می‌دهد که در عمق جان خویش رازهایی را ببیند. همین‌طور هنرمند در آثارش می‌تواند بازتابی از درون خود را مشاهده کند.
وصالی بخش جانت در سوی دل
که تا با دل شوی از یار واصل
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی اشاره شده که پیوندی که با دل برقرار می‌شود، روح را زنده می‌کند و باعث می‌شود که وجود انسان با معشوق گره بخورد. بدین ترتیب، در پیوند عمیق دل و محبوب، انسان به آرامش و انسجام دست می‌یابد.
وصالی بخش جان را در وفایت
که تا می بنگرد دید لقایت
هوش مصنوعی: در عشق و پیوندی که می‌رقصد، حیات و سرزندگی من را تحت تأثیر قرار می‌دهد، زیرا هر بار که به چهره‌ات نگاه می‌کنم، زیبایی‌ات را می‌بینم و دلشاد می‌شوم.
وصالی بخش جان ای دوست اینجا
که تا بیرون شوی از پوست اینجا
هوش مصنوعی: ای دوست، اینجا جایی است که وصال تو جانم را شاداب می‌کند؛ جایی که اگر از قید و بند جسم بیرون بروم، به حقیقت می‌رسم.
وصالی بخش جان ای شیخ از نور
که تا بیند به کل دیدارمنصور
هوش مصنوعی: ای شیخ، با روشنی خود جان را بخشیده‌ای تا ببینی تمام حقیقت و دیدار منصور.
حقیقت وصل جانان آشکار است
ولی زندیق باوصلش چه کار است
هوش مصنوعی: حقیقت نزدیک شدن به معشوق به وضوح مشخص است، اما فردی که به خداوند اعتقادی ندارد، در این وصال چه نقشی دارد؟
سخن با صادقان و واصلانست
دگر با عاشقان و صادقانست
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که گفتگو و صحبت باید با افرادی باشد که صادق و با ایمان هستند، و نه با کسانی که فقط عاشق و ظاهری هستند. در واقع، صحبت با انسان‌های واقعی و عمیق، ارزش بیشتری دارد.
سخن با واصلان گفتم حقیقت
در اسرار بر سفتم حقیقت
هوش مصنوعی: با کسانی که به حقیقت پیوسته‌اند، صحبت کردم و در دل محتوای رازها، به راستی رسیدم.
وصال یار دارد جان منصور
نمیبیند کسی جانان منصور
هوش مصنوعی: ملاقات با معشوق برای منصور زندگی‌اش را پرمی‌کند، اما هیچ‌کس نمی‌تواند زیبایی و شگفتی معشوق منصور را ببیند.
وصال یار دارد در اناالحق
که اینجا میزند در یارالحق
هوش مصنوعی: دیده شدن معشوق تنها در حقیقت و عشق واقعی است که در اینجا در صورت دوست حقیقی خود نمایان می‌شود.
که داند تا چه صورت نداری
بجز دیدار منصورت نداری
هوش مصنوعی: مَن چه می‌دانم که در وجود و وجودم چه حالتی دارم؛ جز اینکه تنها به دیدار محبوبم محتاجم و چیزی دیگر نمی‌خواهم.
که داند تا تو خود اندر کجائی
اگر خواهی نه گر خواهی نمائی
هوش مصنوعی: هیچ کس جز خودت نمی‌داند که در چه وضعیتی هستی. اگر بخواهی می‌توانی خود را نشان دهی و اگر نخواهی، در پس پرده باقی خواهی ماند.
که داند سر ذات پاکت ای جان
که هم جانی و هم عشقی و جانان
هوش مصنوعی: کسی نمی‌داند که ماهیت واقعی تو چیست، ای عشق، چرا که تو هم جانی و هم خود عشق و محبوب هستی.
که داند سر بیچون تو اینجا
بسرگردانست گردون تو اینجا
هوش مصنوعی: کسی نمی‌داند که وجود بی‌نظیر تو در اینجا، در حال سرگردانی است. دنیای تو هم در اینجا حاضر است.
که داند جز تواندر ذات هر کس
تو دانائی درون جملگی بس
هوش مصنوعی: کسی نمی‌داند جز خود آن فرد که در درون او چه توانایی‌هایی نهفته است و تو تنها می‌توانی به شناخت درون همه افراد بپردازی.
که داند جز تو غیب و غیب دانی
که راز جمله میدانی نهانی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که فقط تو هستی که از امور پنهان و رازهای نهفته آگاهی داری و هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند به این عمق از علم و دانش دست پیدا کند.
که داند جز تو تا فردا چه باشد
بجز ذات تو پس جانا چه باشد
هوش مصنوعی: کسی جز تو نمی‌داند که فردا چه بر سر خواهد آمد، پس ای محبوب، جز ذات تو چه چیزی حقیقتاً وجود دارد؟
تمامت در تو حیرانند اینجا
تو دانا جمله نادانند اینجا
هوش مصنوعی: همه کسانی که در اینجا هستند، از تو حیرت‌زده‌اند و تویی که دانایی، در حالی که دیگران نادان به حساب می‌آیند.
تمامت از تو و پیدا و تو از خویش
حجابی از جمال آورده در پیش
هوش مصنوعی: تمامی وجود و هستی تو از آنِ توست و تو خود را با پرده‌ای از زیبایی پوشانده‌ای که مانع دیدن حقیقت وجودت می‌شود.
تمامت از تو پیدا و ندانند
که کلی خود توئی چندانکه خوانند
هوش مصنوعی: تمامیت تو در همه‌جا نمایان است و آنها نمی‌دانند که کل وجود، خود تو هستی، هرچقدر هم که تو را بخوانند.
همه الکن شده در وصف ذاتت
فرو مانده بدریای صفاتت
هوش مصنوعی: همه‌ی افراد در توصیف ذات تو ناتوانند و در دریای صفات تو غرق شده‌اند.
که یارد تازند دم جز تو دردم
که بنموده است اندر نقش آدم
هوش مصنوعی: کسی جز تو وجود ندارد که به درد من توجه کند و به من کمک کند، زیرا تو به‌خوبی در نقش انسانیت خود را نشان داده‌ای.
جمال خویش پنهانی حقیقت
که داند آنچه میدانی حقیقت
هوش مصنوعی: زیبایی خود را به طور پنهانی به نمایش می‌گذاری و هیچ‌کس نمی‌داند که آنچه تو می‌دانی، چه حقیقتی بر آن است.
جمالت عاشقان دیدند اینجا
وصالت جمله بخریدند اینجا
هوش مصنوعی: زیبایی تو را عاشقان در اینجا دیدند و همه از محبت تو به دست آوردند.
چنان در جستجویت عقل مانده
که دست از جان و از دل برفشانده
هوش مصنوعی: خودت را آن‌قدر در پی او مشغول کرده‌ای که فکر و عقل از تو دور شده و پیوند قلب و جانت را رها کرده‌ای.
رخی بنمای آخر دوستانت
گلیشان بخش هان از بوستانت
هوش مصنوعی: دوستانت را به یاد بیاور و به آنها بگو که از زیبایی‌های زندگی و گل‌های بوستانت بهره‌مند شوند.
رخی بنمای و جان بنما بشادی
که جانرا در دلم دادی بدادی
هوش مصنوعی: خودت را نشان بده و با خوشحالی زندگی‌ام را روشن کن، زیرا روحی که در دلم گذاشتی، به من بخشیدی.
رخی بنمای تا جان برفشانم
که جز این نیست درعین روانم
هوش مصنوعی: به من نگاه کن تا جانم را فدای تو کنم، زیرا جز این، هیچ چیز دیگری در وجود من نیست.
رخی بنمای تا خود را بسوزم
که از دیدارت اینجا نیکروزم
هوش مصنوعی: لطفاً چهره‌ات را نشان بده تا من هم بسوزم، زیرا به خاطر دیدن تو اینجا خوشبختم.
رخی بنمای و جان بستان زدرویش
که جز این نیست چیزی دیگرش پیش
هوش مصنوعی: خود را نشان بده و قلب درویش را بربا، چون غیر از این هیچ چیز دیگری برای او ارزش ندارد.
رخی بنمای تا پنهان شوم من
نمائی ذات تا اعیان شوم من
هوش مصنوعی: به من چهره‌ای نشان بده تا من در آن پنهان شوم و وجود واقعی تو را نمایان کن تا من به حقیقت وجود پیدا کنم.
منم حیران کوی دوست اینجا
بریده دست خود از پوست اینجا
هوش مصنوعی: من در کوی دوست حیران و سرگردان هستم و از شدت عشق و شوق به او، دست خود را از پوست قطع کرده‌ام.
منم حیران ز دیدار جمالت
بمانده بیخود اینجا کنگ و لالت
هوش مصنوعی: من از دیدن زیبایی تو حیرت‌زده‌ام و در اینجا بی‌اختیار و آرام مانده‌ام.
منم حیران ز دیدار تو جانا
که چون میگویم اسرار تو اینجا
هوش مصنوعی: من در دیدار تو، ای محبوب، حیران و سردرگم هستم و وقتی که اسرارت را در اینجا بیان می‌کنم، نمی‌دانم چگونه باید بگویم.
منم حیران ز دیدت باز مانده
ز دید دوست صاحب راز مانده
هوش مصنوعی: من از دیدن تو حیران و شگفت‌زده‌ام و از دیدن دوست که رازها را می‌داند، باز مانده‌ام.
منم حیران شده ای دوست درتو
که چون بگشادهٔ ای دوست درتو
هوش مصنوعی: من از شگفتی و حیرت به این فکر افتاده‌ام که در تو چه چیزی وجود دارد که وقتی تو را می‌شناسم، همه چیز برایم روشن می‌شود.
منم حیران شده در روی خویت
یقین جان میدهم در آرزویت
هوش مصنوعی: من در چهره زیبای تو بسیار شگفت‌زده‌ام و به طور قطع برای به دست آوردن تو جانم را فدای آرزوهایت می‌کنم.
چه شور است اینکه در عالم فکندی
خروشی در دل آدم فکندی
هوش مصنوعی: چه حس عجیبی است که در دنیا صدای بلندی به وجود آمده و در دل انسان‌ها هیجانی ایجاد کرده است.
چو شور است اینکه در بازار عشق است
نگر منصور بین بردار عشق است
هوش مصنوعی: در بازار عشق، شور و هیجانی وجود دارد که منصور، به عنوان نماد عاشق واقعی، در آنجا خود را فدای عشق می‌کند.
چه شور است اینکه در جان جهان است
مگر منصور بین عین العیان است
هوش مصنوعی: این چه حال و هوایی است که در عالم وجود دارد، مگر اینکه منصور به روشنی در اینجا حاضر است؟
چه شور است این بگو با من خبرباز
که ناید کس که میگوید خبرباز
هوش مصنوعی: چه غوغایی است که مرا به گفت‌وگو فرا می‌خواند، اما کسی نیست که به من بگوید در این عالم خبرها چه می‌گذرد.
چه شور است این مگر صاحب فرانست
که درگفتار کل عین العیانست
هوش مصنوعی: آیا این شور و هیجان ناشی از وجود شخص بزرگ و صاحب‌نظر نیست که در سخنانش همه چیز واضح و روشن است؟
چه شور است این بگو تا من بدانم
زشور و گفت در روی جهانم
هوش مصنوعی: این چه شوری است که به وجود آمده؟ بگو تا من بفهمم درباره این شور و گفتگو که در جهان من وجود دارد.
چه شور است اینکه در دریای عشق است
مگر منصور ناپروای عشق است
هوش مصنوعی: چه شگفتی است که در دریای عشق چه هیجانی وجود دارد؛ آیا منصور، بدون ترس، به دیوانگی عشق عظیم می‌پردازد؟
چه شور است اینکه ما را دست داده است
که جان را دیداینجا دست دادست
هوش مصنوعی: چه حال عجیبی است که ما در اینجا به عشق جان پرداخته‌ایم.
چه شور است اینکه ما را در نهادست
که شوری در نهاد ما نهاده است
هوش مصنوعی: این احساس عمیق و شور و شوقی که در وجود ماست، نتیجه‌ای از نیروی درونی است که در نهادمان قرار داده شده و به ما این امکان را می‌دهد که به شدت و fervor احساس کنیم.
زند بحرم عجب شوری در اینجا
بگفت اسرار کل درروی دریا
هوش مصنوعی: در اینجا دریا پر از شگفتی است و این مکان از اسرار و رازهای زیادی برخوردار است.
بگفت اسرار و اندردار کردش
ز شاخ عشق برخوردار کردش
هوش مصنوعی: او را از رازها آگاه کرد و به دستان محبت، به او قدرتی بخشید.
بکل اسرار گفت و جان جان شد
از آن اینجا نمودار عیان شد
هوش مصنوعی: تمام رازها را بیان کرد و جان جان شد، از این رو حقیقت به وضوح آشکار شد.
توئی ای ذات بیچون و چگونه
درون بگرفته و اندر برون نه
هوش مصنوعی: تو هستی، ای ذات بی‌نظیر و بی‌چون و چرا، که درون و بیرون را در خود جا داده‌ای.
توئی ای ذات بیچون تمامت
که اینجا میکنی شور و قیامت
هوش مصنوعی: ای موجود بی‌نهایت، تو آن‌چنان هستی که در اینجا وجودت باعث ایجاد هیجان و شور و شورش شده است.
توئی ای ذات بیچون در عیانم
که شور آورده در شرح و بیانم
هوش مصنوعی: ای حقیقت بی‌نظیر، تو در جلوه‌گری وجودم حاضر هستی و شور و شوقی را در سخنان و توضیحاتم به وجود آورده‌ای.
توئی ای ذات بیچون در یقین تو
یقین میبینم ازعین الیقن تو
هوش مصنوعی: تو ای وجودی که کاملاً بی‌نقص و بدون هیچ تردیدی، من در یقین خود، واقعیت را از چشمه یقین تو مشاهده می‌کنم.
توئی ای ذات بیچون آشکاره
بروی دار خود برخود نظاره
هوش مصنوعی: تو ای ذات بی‌نهایت و بی‌معنا، در آینه وجود خود به تماشای خود بپرداز.
توی منصور که بود اندرین راه
اناالحق میزنی اینجا تو ای شاه
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به افرادی است که در مسیر حق و حقیقت حرکت می‌کنند و به مقام عالی دست یافته‌اند. همچنین، اشاره به یک فرد برجسته و شاهزاده دارد که در این راه پرمعنا قدم گذاشته است و به حقیقتی عمیق پی برده است.
توئی منصور ورنه او که باشد
بجز تو در جهان جز او که باشد
هوش مصنوعی: تو تنها کسی هستی که در این جهان وجود داری، و غیر از تو هیچ کس دیگری نیست.
توئی منصور در دیدار اینجا
نمودار از تو پرده دار اینجا
هوش مصنوعی: تو در اینجا مانند منصور ظاهری روشن و نمایان داری و کسی که از تو پرده بردارد، در حقیقت نمایانگر وجود توست.
توئی منصور شوری درفکنده
ورا آزاد کرده جمله بنده
هوش مصنوعی: تو همان منصوری هستی که شور و هیجان را در دل‌ها انداخته‌ای و همه بندگان را آزاد کرده‌ای.
توئی منصور در بازار معنی
حقیقت گفتهٔ اسرار معنی
هوش مصنوعی: تو در حقیقت مانند منصور هستی که در بازار به بیان معنی و اسرار می‌پردازد.
توئی منصور در عین العیانی
نموده کل ز خود راز نهانی
هوش مصنوعی: تو در میان دیدگان مردم، مانند منصور (حلاج) هستی که همه چیز را از خودت به نمایش گذاشته‌ای و رازهای نهانی‌ات را نیز فاش کرده‌ای.
توئی منصور اندر قربت لا
یکی بنمود او را لا بالّا
هوش مصنوعی: تو در نزدیکی خود، منصوری را می‌بینی که به حالتی ناپیدا و غیرقابل دسترس در آمده است.
توئی منصور در دید خلایق
که میدانی تو اسرار خلایق
هوش مصنوعی: تو در چشم مردم همچون منصور هستی، زیرا که می‌دانی رازهای آن‌ها چیست.
توئی منصور اندر گفت و گوئی
توی منصور و خود منصور جوئی
هوش مصنوعی: تو در گفت‌وگو همچون منصوری، و اگر خود را جست‌وجو کنی، به همان منصور خواهی رسید.
نبودم بی توام من یک دم ای دوست
کنون میبینمت چون مغز و در پوست
هوش مصنوعی: من بدون تو هرگز یک لحظه هم نبودم، ای دوست. حالا تو را می‌بینم مثل مغز که درون پوست است.
ترا از دست اکنون چون گذارم
تو خواهی بود جانان پایدارم
هوش مصنوعی: اگر از تو جدا شوم، در آینده تو برای من همواره محبوب و عزیز خواهی ماند.
ترا ازدست چون بگذارم ای یار
که خواهی کردن اینجا ناپدیدار
هوش مصنوعی: نمی‌توانم تو را از دست بگذارم، ای دوست، زیرا تو در اینجا ناپدید می‌شوی و من نمی‌خواهم این را تجربه کنم.
ترا من جان شیرین دانم ای دل
که مقصود منی در هر دو حاصل
هوش مصنوعی: من تو را همچون جان شیرین می‌شناسم، ای دل، چرا که تو هدف منی و در هر دو دنیا به تو می‌رسم.
برویت زندهام اندر سردار
ببویت زندهام و از جان خبردار
هوش مصنوعی: به خاطر تو زنده‌ام و در اندیشه‌ات هستم، من به خاطر تو زنده‌ام و از جان خود آگاه‌ام.
خریدار تو مائیم و دگر نیست
بجز من از وصالت کس خبر نیست
هوش مصنوعی: ما تنها خریدار عشق تو هستیم و هیچ کس دیگری از ارتباط ما با تو خبر ندارد.
خریدار تو مائیم اندرین راه
وگرنه نیست کس از راز آگاه
هوش مصنوعی: ما در این مسیر خریدار تو هستیم و اگر ما نبودیم، هیچ‌کس از این راز خبر ندارد.
خریدار تو مائیم از دل و جان
که در راهت ببازم دیده و جان
هوش مصنوعی: ما به‌طور کامل و با تمام وجود، خریدار تو هستیم و آماده‌ایم در راه تو، چشم و جان خود را فدای تو کنیم.
خریدار تو مائیم و تو دانی
که ما را با تو این راز نهانی
هوش مصنوعی: ما خریدار تو هستیم و تو خود بهتر می‌دانی که بین ما و تو یک راز پنهان وجود دارد.
خریدار تو مائیم از حقیقت
که بیشک آگهیم از دید دیدت
هوش مصنوعی: ما خریداران تو هستیم و به خوبی از واقعیت آگاهیم و می‌دانیم که چگونه تو را می‌بینیم.
خریدار تو مائیم اندر اینجا
تو میدانی که هستی شاه دانا
هوش مصنوعی: ما در اینجا خریدار تو هستیم و تو خود می‌دانی که چه انسانی دانا و بزرگ‌مقام هستی.
دلی پر خون و جانی سوگواریم
بجز این چیز دیگر مینداریم
هوش مصنوعی: ما دلی غمگین و جانی ناراحت داریم و در این حالت جز غم و اندوه چیز دیگری نمی‌توانیم در ذهن داشته باشیم.
ازان تست این هم در حقیقت
سخن کی باز گویم از طبیعت
هوش مصنوعی: این بهانه‌ای است تا من درباره‌ی خودت صحبت کنم، اما در واقع می‌خواهم از ویژگی‌های فطری و بنیادین وجود تو بگویم.
طبیعت شد خجل در راهت ای جان
چه ماند در یقین آگاهت ای جان
هوش مصنوعی: طبیعت به خاطر وجود تو در گام‌هایت شرمنده شده است، ای جان! حالا چه چیزی از آگاهی و یقین تو باقی مانده است، ای جان!
طبیعت محو شد چون سوگواری
که همچون تو به بیند باز یاری
هوش مصنوعی: طبیعت در غم و اندوهی عمیق فرو رفته است، مانند کسی که به خاطر فقدان عزیزی غمگین است و در جستجوی یاری و تسلی از کسی چون تو می‌باشد.
طبیعت شد خجل در گفتگویت
از آن میمیرم اندر آرزویت
هوش مصنوعی: طبیعت به خاطر صحبت‌های تو شرمنده شده و من از آرزوی بودن با تو می‌میرم.
طبیعت شد خجل با خود چه چیزی
کسی کز دید تودارد عزیزی
هوش مصنوعی: طبیعت احساس شرمندگی کرد به خاطر اینکه چه چیزی در خود دارد، کسی که از نظر تو عزیز است.
حقیقت جان خجل دل بازمانده
عجایب جسم و جان در راز مانده
هوش مصنوعی: حقیقت وجود انسان از شرم و خجالت دلش در حالتی مانده است و عجایب جسم و روح او در اسرار پنهان باقی مانده‌اند.
بباید کاملی مانند منصور
که اینجا گه کند ذات تو منصور
هوش مصنوعی: باید شخصی مانند منصور وجود داشته باشد که بتواند به تبیین و فهم عمیق ذات تو بپردازد.
بباید کاملی ماننده من
که اسرارت کند ای دوست روشن
هوش مصنوعی: باید کسی وجود داشته باشد که مانند من باشد و بتواند رازهای تو را بشناسد، ای دوست!
بباید کاملی چون من بگفتار
که بنماید عیانت بر سردار
هوش مصنوعی: باید شخصی کامل و با فضیلت مانند من صحبت کند تا بتواند خواسته‌های خود را به روشنی و به خوبی برای مقام‌های بالا بیان کند.
بباید کاملی پاکیزه گوهر
که گوید راز تو در بحر و در بر
هوش مصنوعی: انسانی باید باشد که دارای کمال و پاکی در وجودش باشد، تا بتواند اسرار تو را چه در دل دریا و چه در آغوش طبیعت بیان کند.
منم راز تو گفته سوی دریا
رسیده ماهیانت تا بر شاه
هوش مصنوعی: من هستم که راز تو را بیان کرده‌ام و اکنون ماهیانی که به دریا رسیده‌اند، به پیشگاه شاه می‌روند.
منم راز تو گفته در سوی کوه
فتاده او ز پا از فکر و اندوه
هوش مصنوعی: من به راز تو اشاره کرده‌ام و در حالی که به سوی کوه افتاده‌ام، او به خاطر فکر و اندوهش از پا در آمده است.
منم راز تو گفته با زمینت
زمین دیده زمین عین الیقینت
هوش مصنوعی: من به زمین راز تو را گفته‌ام و زمین هم آن را با تمام وجودش می‌بیند و می‌شناسد.
منم راز توگفته باز آتش
از آن آتش همی سوزد عجب خوش
هوش مصنوعی: من راز تو را فاش کرده‌ام، و از همین آتش، شعله‌ای از عشق می‌سوزد که حیرت‌انگیز است.
منم راز تو گفته در سوی باد
جهانت کرد یاد آر عشق آباد
هوش مصنوعی: من تنها راز تو را با باد در میان گذاشته‌ام، و به یاد داشته باش که عشق، آبادانی دل‌هاست.
منم راز تو گفته در سوی آب
دوان از عشق رویت شد به اشتاب
هوش مصنوعی: من در کنارت هستم و راز دل خود را به آب می‌سپارم؛ عشق تو باعث شده که با شتاب به سمت تو بیفتم.
منم راز تو گفته سوی خورشید
بسی گردان شده در عشق جاوید
هوش مصنوعی: من به عشق تو به سوی روشنایی و نور حرکت کرده‌ام و رازهای خود را بازگو کرده‌ام.
منم راز تو گفته در سوی کوه
فکنده زلزله در بار اندوه
هوش مصنوعی: من راز تو را با خود دارم و در دل کوه، زلزله‌ای از اندوه ایجاد کرده‌ام.
منم راز تو گفته در سوی ماه
گذاران گشت هر مه سوی خرگاه
هوش مصنوعی: من راز تو را فاش کردم و در دل شب‌های ماه، هر ماه به سوی خرگاه تو سفر کرده‌ام.
منم راز تو گفته با تمامت
حقیقت نیز با اهل قیامت
هوش مصنوعی: من به تو راز خود را گفته‌ام و حقیقت را نیز با افرادی که روز قیامت را خواهند دید، درمیان گذاشته‌ام.
وصالت درهمه بیشک بدیدم
ازان بیشک بدید تو رسیدم
هوش مصنوعی: من به طور قطع در همه جا وصالت را دیدم و به یقین، تو هم به آنجا خواهی رسید.
وصالت در همه پیداست امروز
چنین شور از وصالت خاست امروز
هوش مصنوعی: امروز، همه جا نشانه‌هایی از وصال و نزدیکی دیده می‌شود و این شور و هیجان دلیلش همین وصال است که امروز به وجود آمده.
وصالت جان من اینجا ربوده
ز تو گفته یقین از تو شنوده
هوش مصنوعی: عشق و وصل تو جان و روح من را در اینجا دزدیده است و به طور یقین، این را از خود تو شنیده‌ام.
وصالت در دلم آتش فکنده
عجب شوری در او بس خوش فکنده
هوش مصنوعی: محبت تو در قلبم آتش به پا کرده و این احساس شور و شوقی در من ایجاد کرده که بسیار لذت‌بخش است.
وصالت سوخت سر تا پای منصور
ترا دیدم ترا یکتای منصور
هوش مصنوعی: دیدن تو، عشق و وصال تو، مانند آتش که تمام وجود منصور را سوزانده باشد، در من نیز به شدت احساس می‌شود. تو برای من یگانه و خاص هستی، همچون منصور.
وصالت سوخت جانم تا بدانی
توی پنهانم و دیگر تو دانی
هوش مصنوعی: دوستی و نزدیکی به تو، جانم را به آتش کشید تا اینکه بدانی من در دل خود چه رازی دارم و حالا تو خود بهتر می‌دانی.
عجب حالیست جانا اندر اینجا
که بگشادم من تنها در اینجا
هوش مصنوعی: عزیزم، چه وضع عجیبی است که من تنها در اینجا، در این مکان، احساساتی را که دارم بروز می‌دهم.
درم بگشادهٔ در گفت و در گوی
بگو اکنون دگر درجست و درجوی
هوش مصنوعی: در این بیت، می‌توان گفت که سخن از باز کردن در و گفتن موضوعی مهم است. اشاره به این دارد که اکنون زمان جستجو و کاوش دوباره است و باید تلاش کرد تا چیزهای جدیدی پیدا کرد و نگاهی تازه به مسائل داشت.
اگر جانم رود من سر برآرم
نمود عشق را اندر سرآرم
هوش مصنوعی: اگر جانم هم رود، من عشق را در خودم به نمایش می‌گذارم و سر بلند می‌کنم.
چه باشد شور دنیا شور عقبی
ترا بنمایم این در جمله مولی
هوش مصنوعی: بگذار دنیای پرشور را به تو نشان دهم تا بدانی که در حقیقت، چه چیزی ارزشمندتر است و مقصد نهایی کدام است.
چه باشد گر تو خود بنمائی اینجا
که اندر ذات خود یکتائی اینجا
هوش مصنوعی: چه عیبی دارد اگر خودت را در اینجا نشان دهی، در حالی که در درونت یگانه و منحصر به فرد هستی؟
دو عالم بیشکی بر هم زنم من
اگر بنمایم اینجا جان روشن
هوش مصنوعی: اگر بتوانم اینجا روح روشنی را به نمایش بگذارم، به‌راحتی می‌توانم دو جهان را به هم بزنم.
چو من اینجاترا بینم عیان باز
نمائی این زمانم بر سر دار
هوش مصنوعی: وقتی که من تو را در اینجا به وضوح ببینم، بار دیگر تو را به یاد می‌آورم و بر سر دار خواهم بود.
عیان بینم اگرچه بینشانی
کنون در من ز خود توحید خوانی
هوش مصنوعی: هرچند که خود را از چشم من پنهان کرده‌ای، اما باز هم حقیقت تو را می‌بینم و اکنون در درون من به خاطر وجود تو، تجلی توحید و یگانگی احساس می‌شود.
عیان میبینمت اندر خلایق
کجاآیم بنزدیک تولایق
هوش مصنوعی: من تو را در میان مردم می‌بینم، کجایم که به نزد تو بیایم و از تو طلب یاری کنم.
عیان میبینمت اما نهانی
همی گویم ترا رازم تودانی
هوش مصنوعی: من تو را به وضوح می‌بینم، اما به شکل پنهانی درباره‌ات صحبت می‌کنم. رازی دارم که فقط تو از آن آگاهی.
منم دیوانهٔ عشق تو گشته
منم تخم محبت جمله کشته
هوش مصنوعی: من عاشق تو هستم و در این عشق دیوانه شده‌ام؛ در دل من محبت تو جایی پیدا کرده و تمام احساسات من تحت تاثیر آن قرار گرفته است.
منم دیوانهٔ سودایت ای جان
یقین میبینم از هر جانبی جان
هوش مصنوعی: من دیوانهٔ عشق تو هستم، ای جان، و به یقین می‌بینم که این احساس در هر گوشه و کنار وجودم جاری است.
منم دیوانهٔ سودای دردت
شده بی دینم اندر عشق فردت
هوش مصنوعی: من عاشق دردهایت شده‌ام و به خاطر عشق به تو، ایمانم را از دست داده‌ام.
منم دیوانه در سودای رازت
که اینجا دیدهام دیدار بازت
هوش مصنوعی: من دچار عشق و جنون تو هستم، چون اینجا ملاقات تو را دیده‌ام.
منم دیوانهٔ عین الیقینت
که دیدم ذات پاک اوّلینت
هوش مصنوعی: من فردی هستم که در اثر یقین و بصیرتی عمیق، به شناخت وجود پاک و اولیه تو رسیده‌ام و به همین دلیل به جنون و عشق دچار شده‌ام.
منم دیوانه از دیدارت ای جان
دمادم گفتهام اسرارت ای جان
هوش مصنوعی: من دیوانه‌وار به یاد تو هستم، ای عزیز. هر لحظه رازهایی از تو را به زبان می‌آورم.
دلم بربودهٔ در قصد جانی
دل و جان میبری اینجا نهانی
هوش مصنوعی: دل من به خاطر عشق تو دزدیده شده و تو با دل و جان من بازی می‌کنی، در حالی که در اینجا به طور پنهانی حضور داری.
دلم بربودهٔ در عشق هجران
از آن اینجا بماندم بیخبر ز آن
هوش مصنوعی: به خاطر عشق و دوری، قلبم اسیر شده و به همین دلیل بی‌خبر از عالم، در اینجا مانده‌ام.
دلم بربودهٔ در عشق بازی
ندانم تا چه دیگر عشق بازی
هوش مصنوعی: دل من در عشق به حالتی افتاده که نمی‌دانم دیگر چه باید بکنم و چه چیزهایی را باید تجربه کنم.
دلم بربودهٔ ای جان جمله
ز من تنها ربودی ز آن جمله
هوش مصنوعی: دل من را گرفته‌ای، ای جان؛ تو نه تنها خودم را از من گرفته‌ای، بلکه تمام چیزهایی که در زندگی‌ام برای من مهم بودند را نیز با خود برده‌ای.
دلم بر بودهٔ زانم درین راه
ترا دلدار کرده بیشکی شاه
هوش مصنوعی: دل من به عشق تو در این مسیر، به شدت وابسته و دلبسته شده است.
حقیقت هم دل و هم جان توداری
درین پیدائیت پنهان توداری
هوش مصنوعی: در درون وجود تو، هم دل و هم جان حقیقت نهفته است و در این وجود نمایان تو، آن حقیقت به خوبی پنهان شده است.
نظر اینجا مگردان آخر کار
اناالحق گوی ای دلدار با یار
هوش مصنوعی: این جمله می‌گوید که به هیچ چیز دیگر نگاه نکن و حواست را به هیچ چیز جز حقیقت نگذار؛ زیرا در پایان، تنها حقیقت مهم است و باید با عشق و ارتباط واقعی با محبوب به آن دست یابیم.
نظر آخر مگردان تا به بینند
کسانی کاندرین صاحب یقینند
هوش مصنوعی: آخرین نگاهت را بر نگردان، تا دیگران ببینند کسانی که در این موضوع اطمینان دارند.
نظر آخر مگردان اندر این راز
اناالحق گوی بی نقش صورباز
هوش مصنوعی: به کسی که به حقایق عمیق و واقعی توجه دارد، آنگاه که به رازهای وجود نگاه می‌کند، نباید بی‌ملاحظگی کند و باید از ظاهر فارغ و به باطن نگریست.
نظر آخر مگردان از دل من
اناالحق گوی بی نقش گل من
هوش مصنوعی: نگاه آخر را از دل من منحرف نکن، زیرا من کسی هستم که حقیقت را بیان می‌کنم و وجودم مانند گلی بی‌نقش و بی‌زینت است.
نظر آخرمگردان این جهان بین
حقیقت ازدمت راز نهان بین
هوش مصنوعی: به آخرین نگاه خود توجه نکن و فراموش کن که این دنیا چیست. به حقیقتی که در پس این ظاهر وجود دارد، نگاهی عمیق‌تر بینداز و به رازهای پنهان دقت کن.
نظر داری تو با ما راز آنیم
که اینجا گاه غوغای جهانیم
هوش مصنوعی: تو به ما نگاه می‌کنی و می‌دانی که در اینجا ما چه شور و شوقی داریم و چه حال و هوایی در جهان ایجاد کرده‌ایم.
نظر داری تو با ما از دل و جان
که میگوئیم رازت از دل و جان
هوش مصنوعی: تو با تمام وجودت به ما نگاه می‌کنی و ما هم از صمیم قلب راز تو را فاش می‌کنیم.
نظر داری تو با ما در حقیقت
کاناالحق میزند خون طبیعت
هوش مصنوعی: تو با ما نگاه می‌کنی و در واقعیتی عمیق قرار داری که طبیعی است که احساسات و جوهر وجودی را به شدت تحت تأثیر قرار می‌دهد.
نظر داری تو با ما آخر کار
که بنمائی جمال خویش اظهار
هوش مصنوعی: آیا می‌خواهی در انتها به ما نشان دهی که چقدر زیبا هستی؟
نظر داری تو با ما از عنایت
نظر کرده ببخشیده هدایت
هوش مصنوعی: تو با لطف خود به ما توجه داری و با این توجه، ما را هدایت کرده‌ای.
نظر داری تو با ما بیش از آنی
که اینجا دادیم راز نهانی
هوش مصنوعی: تو به ما توجه بیشتری داری نسبت به چیزی که در اینجا فاش کردیم.
نظر داری توبا ما ای خداوند
که تا بیرون کنی مسکین از این بند
هوش مصنوعی: ای خداوند، آیا نظر و توجهی به ما داری تا این مسکین را از این سختی و بند رها سازی؟
نظر داری تو با ماراست اینست
مرا از ذات خود در خواب اینست
هوش مصنوعی: تو به من نگاه می‌کنی و این نشانه‌ای است از حقیقت وجود من؛ در واقع، من در عمق وجودم به خواب رفته‌ام و این خواب، ریشه‌ای از ذات خودم دارد.
چنان کاول نمودی آخرم آن
نمائی تا بود ذات تو یکسان
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که تو آنطور که در ابتدا نمایان بودی، در نهایت هم همانطور خود را نشان خواهی داد، به گونه‌ای که ماهیت تو همواره یکسان باقی می‌ماند.
چنان کاول نمودی آخر کار
همان لذت ز ذات خود پدیدار
هوش مصنوعی: نهایتاً همانطور که ابتدا نشان دادی، لذت واقعی از ذات خودت نمایان می‌شود.
چنان کاول نمودی راز بیچون
همان بنمای اینجا بیچه و چون
هوش مصنوعی: همانطور که در آغاز به ما نشان دادی راز بدون دلیل، در اینجا نیز نشان بده چه خبر است و چرا.
چنان کاول نمودی جان جانم
همان بنمای در آخر عیانم
هوش مصنوعی: چنان که در ابتدا، جان و روح من را نمایان کردی، آخرین لحظه‌ها را هم به همان صورت، نمایان کن.
چنان کاول نمودی بود بودم
همان بنمای آخر در نمودم
هوش مصنوعی: اگر همچنان که آغاز کردی، من نیز بودم، پس در پایان هم همان گونه که نشان دادی، به من نشان بده.
همان کاول نمودی بازم اینجا
نما تا جسم وجان در بازم اینجا
هوش مصنوعی: هرچند که قبلاً خودت را نشان دادی، دوباره در اینجا خودت را به نمایش بگذار تا روح و جسم من هم در اینجا به حضور تو بپیوندد.
حقیقت من کیم اعیان توئی دوست
درون جان ودل پنهان توئی دوست
هوش مصنوعی: من حقیقت خود را می‌شناسم؛ تویی که وجودت نمایان است، ولی در باطن جان و دل من پنهان هستی، ای دوست.
به پنهانی دلم بردی و جانم
عیان بر تا همه خلق جهانم
هوش مصنوعی: به طور پنهانی و نامحسوس قلبم را ربوده‌ای و جانم را به وضوح به نمایش گذاشته‌ای، به طوری که همه مردم جهان از حال من آگاه شده‌اند.
کنند اقرار بر منصور اعیان
که سر میبازد از عشق دل و جان
هوش مصنوعی: آنها به وضوح اعتراف می‌کنند که منصور را دوست دارند و می‌دانند که عشق او باعث می‌شود که جان و دلشان را فدای او کنند.
دریغا از نمودت چون کنم من
که خواهد ماند این اسرار روشن
هوش مصنوعی: ای کاش از جمال تو چگونه پرده بردارم، زیرا این رازهای واضح همیشگی نخواهند ماند.
دلم خونست اندر قربت تو
نخواهددید جز از حضرت تو
هوش مصنوعی: دل من در دوری تو غمگین است و نخواهد دید جز از نعمت تو.
دلم خونست در راهت فتاده
دمادم خون ازو اینجاگشاده
هوش مصنوعی: دل من از عشق تو شکسته و همیشه در راه تو گریه می‌کند. خون دل من در اینجا بر روی زمین ریخته شده است.
دلم خونست اندر پاکبازی
حقیقت یافت از تو بینیازی
هوش مصنوعی: دل من از درد و غم پر است، زیرا در دلو به بازی‌های پاک و حقیقت‌جویانه‌ای که داشتم، از تو بی‌نیاز شدم.
دلم خونست در خاک و طپانست
بامید تو اینجا او عیانست
هوش مصنوعی: دل من از غم و درد پر شده و به شدت می‌تپد. من با امید به تو در اینجا هستم و احساس می‌کنم که حال و احوالم کاملاً نمایان است.
دلم خونست از سودای عشقت
بمانده درجهان رسوای عشقت
هوش مصنوعی: دل من به خاطر عشق تو به شدت غمگین و ناراحت است و در این دنیا به خاطر عشق تو رسوا و بی آبرو شده‌ام.
دلم خونست وجانم غرقه در خون
فتاده راز تو از پرده بیرون
هوش مصنوعی: دل من پر از اندوه است و جانم در خون غوطه‌ور شده است، راز تو اکنون از پرده بیرون آمده است.
ز سودای تو در خونم چنین راز
نظر کن در دل مسکین افکار
هوش مصنوعی: به خاطر عشق و آرزوی تو، حالا چنین حالتی در من ایجاد شده است. در دل این آدم ساده، افکار و احساسات پیچیده‌ای وجود دارد که می‌توانی به راحتی متوجه‌شان بشوی.
ز سودای تو درخونم بمانده
بیک ره دست از خود برفشانده
هوش مصنوعی: از عشق تو در دل من غم و درد زیادی باقی مانده و به خاطر این حال و روزم، از خود بی‌خبر شده‌ام.
جمال خویش بنمودی مرا تو
فکنده مر مرا اندر فنا تو
هوش مصنوعی: تو زیبایی خودت را به من نشان دادی و من را در خود ذوب کردی.
دل مسکین من خاک ره تست
میان خاک و خون او آگه تست
هوش مصنوعی: دل زبون من، همچون خاکی است که در مسیر تو افتاده، و تو از حال و روز او باخبری که در میان غم و درد به سر می‌برد.
نبایستت از اول رخنمودن
ز ما جان و دل اینجا گه ربودن
هوش مصنوعی: نباید از ابتدا با خودنمایی ما را فریب دهی و جان و دل را از اینجا بربایی.
چو بنمودی و بربودی چه گویم
توئی اندر درون اکنون چگویم
هوش مصنوعی: وقتی که ظاهر شدی و او را از بین بردی، چه بگویم که تو در درون من هستی. حالا چه بگویم؟
توئی جانا کنون منصور گم شد
از اول تا بآخر در فنا بد
هوش مصنوعی: ای جان من، اکنون منصور گم شده است؛ از ابتدا تا انتها در فنا و نابودی فرو رفته است.
کنون گم شد دل منصوراینجا
توی درجسم و جان کل نور اینجا
هوش مصنوعی: اکنون قلب منصور در اینجا گم شده است؛ در این مکان، جسم و جان او تمام نور را در خود دارند.
منزه دانمت درعین توحید
یکی دیدم یکی دیدم یکی دید
هوش مصنوعی: من تو را پاک و خالص می‌دانم و در اوج توحید، تنها یک موجود را می‌بینم که فقط یک عنصر یکتاست.
یکی دیدم ز تو در بینشانی
از آن کردم در اینجا جان فشانی
هوش مصنوعی: من کسی را دیدم که یاد تو در نگاهش بود و به خاطر آن، جان خود را در اینجا فدای او کردم.
یکی دیدم ز تو اعیان ذرات
از آن من وصف تو میخوانم از ذات
هوش مصنوعی: من فردی را دیدم که ذرات وجود تو را نشان می‌داد و من از ذات تو توصیف می‌کنم.
یکی دیدم ترا اینجا دوئی نیست
منم محو و در اینجا جز دوئی نیست
هوش مصنوعی: یک نفر را دیدم که در اینجا هیچ جدایی وجود ندارد، و من در این حالت غرق شده‌ام و در اینجا فقط جدایی است.
یکی دیدم ترا اندر لقایت
از آن خواهم شد اینجا گه فدایت
هوش مصنوعی: یک نفر را در دیدار تو دیدم و از آن خاطره به یاد تو هستم و جانم را فدای تو می‌کنم.
فنایت را بقائی بخش ما را
در آخر کل بقائی بخش ما را
هوش مصنوعی: خواسته‌ایم که خداوند به ما جاودانگی بخشد، و این جاودانگی را به خاطر فنا و زوال خود به ما عطا کند.
فنایت خوشتر آمد در نمودم
که در اول فنای محض بودم
هوش مصنوعی: بهتر است که خود را در حالتی فنا شده ببینم، زیرا در واقع در ابتدا هم از همه چیز رسته و فانی بوده‌ام.
فنایت خوشتر آمد در عیانم
ازآن گشتم فنا زیرا که دانم
هوش مصنوعی: اینکه من به فنا و نیستی خودم آگاه شدم، برایم خوشایندتر است، زیرا این واقعیت را بهتر درک می‌کنم.
که در عین فنا بینم ترا من
فنا دانم یقین اسرار روشن
هوش مصنوعی: من در حالی که خود را ناپایدار و زائل می‌بینم، تو را می‌یابم و مطمئن هستم که اسرار روشنی در این وجود دارد.
عیانت کردهٔ با ما دمادم
از آنم در فنای عشق خرم
هوش مصنوعی: من از آن به خوشی یاد می‌کنم که همیشه در عشق خود را غرق کرده‌ام.
نماندم عقل و جان و دل بیکبار
همی گویم که اینجا پرده بردار
هوش مصنوعی: من نه عقل دارم، نه جان و نه دل، و یک بار دیگر می‌گویم که ای کاش اینجا پرده را کنار بزنند.
از این پرده که در کون و مکانست
هزاران شور اینجا و فغان است
هوش مصنوعی: از این حجاب که در جهان و مکان وجود دارد، در اینجا هزاران شور و ناله وجود دارد.
عجایب پردهٔ جان بستهٔ تو
نمود خود بدان پیوستهٔ تو
هوش مصنوعی: حیرت‌انگیز است که رازهای روحت به واسطهٔ پیوندی که با تو دارد، خود را نشان می‌دهد.
حقیقت پردهٔ ذات تو بستست
از آنم پرده اینجا گه گسسته است
هوش مصنوعی: حقیقت وجود تو به گونه‌ای است که چیزی مانع از دیدن آن می‌شود، اما در اینجا این مانع برداشته شده است.
چنانت عاشقم در عشقبازی
که اندر پرده کردی برده بازی
هوش مصنوعی: علاقه‌ام به تو در بازی عشق به حدی است که تو در پنهان‌کاری و فریب دادن من مهارت زیادی داری.
چنانت عاشقم اینجا در اسرار
که کلّی پرده کردم باز ای یار
هوش مصنوعی: من به قدری عاشق توام که همه چیز را در این دنیا برایت افشا کرده‌ام، ای یار.
دریدی پردهٔ منصور مسکین
ز شوق مهر خود نی از سرکین
هوش مصنوعی: تو با شوق و محبت خود پرده‌ای را که منصور مسکین برتن کرده، پاره کردی و این کار ناشی از عشق تو بود، نه از سر نافرمانی.
دریدی پردهٔ ما را بیکبار
نه بس بود این که کردستیم بردار
هوش مصنوعی: شما با یک بار عمل نکردن به حریم ما، به ما آسیب جدی زده‌اید و این تنها شروع کار نیست.
دریدی پردهٔ ما در جهان تو
پس آنگه کردیم شور و فغان تو
هوش مصنوعی: پرده‌ ما را در عالم پاره کردی و سپس ما نیز فریاد و ناله‌ تو را سر دادیم.
دریدی پردهٔ ما در حقیقت
که تا دیدیم یک دیدار دیدت
هوش مصنوعی: پرده‌ی راز ما را شکستی و وقتی که یک بار تو را دیدیم، حقیقت را شناختیم.
دریدی پردهٔ ما تا بدانند
ولیکن دوست این یکتا بدانند
هوش مصنوعی: پرده‌های محبت ما را چاک زدید تا همه متوجه شوند، اما فقط دوست واقعی این یک نفر را بشناسد.
جمالت از پس پرده عیان است
از آن شور اناالحق درجهانست
هوش مصنوعی: زیبایی تو از پس پرده‌ها آشکار است و این شور و هیجان حقیقت و وجودت در جهان حس می‌شود.
از آن شور اناالحق خاست اینجا
که وصل تو به کل پیداست اینجا
هوش مصنوعی: از آن حالت بسیار عمیق و دگرگون‌کننده، نور حقیقتی در اینجا تابید که نشان‌دهنده‌ی اتصال تو به حقیقت کل در این مکان است.
از آن شور اناالحق درنمود است
که رخسار تو دیدارم نمود است
هوش مصنوعی: شور و شوقی که به خاطر حقیقت مطلق احساس می‌شود، باعث شده است که چهره‌ات را ببینم.
از آن شوراناالحق خاست در دل
که دیدار عیانم هست حاصل
هوش مصنوعی: از آن حس پرشوری که در دل من پدید آمد، فهمیدم که دیدار واقعی و مستقیم، دستاورد من است.
از آن شور اناالحق خاست در جان
که پیداگشت این اسرار پنهان
هوش مصنوعی: از آن حالتی که فریاد اناالحق در وجودم برخواست، اسرار پنهانی آشکار شد.
جهان جان توئی و سر مطلق
که میگوئی ز ذات خود اناالحق
هوش مصنوعی: جهان وجود توست و حقیقت اساسی که در مورد خودت می‌گویی "من حقیقت هستم".
اناالحق خود زدی در ذات منصور
بگفتی تا شدی در عشق مشهور
هوش مصنوعی: تو بر حقیقت خود دلیلی زدی که در وجود منصور به عشق معروف شدی.
زبانم لال شد از گفتن دوست
که میبینم یقین مغز تو از پوست
هوش مصنوعی: زبانم از بیان عشق به تو بُهت زده شده، چون یقین دارم که عمق وجود تو فقط در سطحی از ظواهر قرار دارد.
ابا تو این زمان راز است فاشم
ندانم من کیم ذات تو باشم
هوش مصنوعی: با تو در این زمان، رازی هست که نمی‌دانم من چه کسی هستم و متعلق به تو هستم.
ابا تو جان و سر اندر میانست
اناالحق گوی ذاتت عین جانست
هوش مصنوعی: تو با زندگی من پیوندی عمیق داری، زیرا حقیقت وجود تو همان جان من است.
چه چیزی جملهٔ در جملگی گم
همه قطره توئی اعیان قلزم
هوش مصنوعی: هر چه در این عالم وجود دارد، در میان همهٔ آن‌ها، تو تنها قطره‌ای از دریای بی‌پایان هستی.
از آنت دمبدم من بحر خوانم
که در بحر تو من غواص زانم
هوش مصنوعی: من هر لحظه از تو می‌گویم و در کنار تو به اعماق زیبایی‌های وجودت می‌روم، چون می‌دانم تو برای من همچون دریایی عمیق و پر از رازها هستی.
مرا از بحر تو دیدار بوده است
که از بحر توام جوهر نموده است
هوش مصنوعی: من به خاطر دیدار با تو، در عمق وجودم تغییر کرده‌ام و هویتم بر اساس تو شکل گرفته است.
مرا بخشیدهٔ یک جوهر ای یار
که آن میبینم اندر جمله دیدار
هوش مصنوعی: دوست من، تو به من لطفی کرده‌ای که در هر دیده و حضوری، آن را مشاهده می‌کنم.
مرا از جوهر عشقت حقیقت
نمودار است ازدیدار دیدت
هوش مصنوعی: از عشق تو جوهر وجودم به حقیقت تبدیل شده و تنها به واسطه دیدار تو این واقعیت را درک کرده‌ام.
تو فانی باشی و هر دو توئی دوست
حقیقت دانمت هم مغز و هم پوست
هوش مصنوعی: اگر تو از بین بروی و فقط دوست تو باقی بماند، برای من حقیقت این است که تو هم باطن و هم ظاهر هستی.
توجانی و تنی و بود بودی
درین تن بود بود خود نمودی
هوش مصنوعی: تو وجودی که در قالب جسم و جان زندگی می‌کنی و آنچه که هستی، خود را در این بدن به نمایش می‌گذاری.
چنان منصور با تو درجهانست
که بیشک با تودر شرح و بیانست
هوش مصنوعی: منصور چنان با تو در این دنیا همراه است که بی‌شک در کلام و بیان همدردی و همسویی دارد.
چنان منصور باتو در نمود است
که کلی با تو درگفت و شنود است
هوش مصنوعی: چنان است که منصور با تو در ارتباط است که گویی تمامی گفتگوها و تبادل نظرها با تو انجام می‌شود.
بکش منصور جانا هم دراینجا
که بگشادی ورا کلی در اینجا
هوش مصنوعی: ای جان منصور، اینجا زودتر جانت را بگیر، چرا که در اینجا برای گوشت، چیزهای زیادی آماده است.
تو میدانی حقیقت راز منصور
توئی انجام و هم آغاز منصور
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که حقیقت چیزی است که به منصور مربوط می‌شود، و تو خود، هم آغاز و هم پایان آن حقیقت هستی.
اگر صد سال باشم بر سر دار
تراگویم حقیقت وصف دلدار
هوش مصنوعی: اگر صد سال هم بر بالای دار باشم، به خاطر عشق و محبت تو، حقیقت عشق و زیبایی معشوق را می‌گویم.
حقیقت حبّهٔ نبود درین راه
توئی از وصف ذات خویش آگاه
هوش مصنوعی: در این مسیر، حقیقت و جوهر وجود تو نیستی، بلکه تو از ویژگی‌های خود آگاه هستی.
توی از وصف خود آگاه و کس نه
بجز تو درجهان فریادرس نه
هوش مصنوعی: تو از ویژگی‌های خود آگاهی، و هیچ‌کس جز تو در این جهان نیست که بتواند تو را نجات دهد.
توئی در وصف خود پیوسته گویا
توئی مر ذات خود پیوسته جویا
هوش مصنوعی: تو همیشه در حال بیان ویژگی‌ها و صفات خود هستی و در عین حال همیشه در تلاش برای شناخت بهتر ذات و وجود خود هستی.
توی اینجا شناسای کمالت
نمای آنگاه خود خواهی وصالت
هوش مصنوعی: در این مکان، بشناس کمالات خود را، سپس خود را لایق وصال خواهی یافت.
توئی اینجا شناسای وجودت
حقیقت خویش دانی بود بودت
هوش مصنوعی: تو در این‌جا وجودت را می‌شناسی و به حقیقت خود آگاه هستی.
تو بیشک واقفی برجمله اشیا
همه اشیا ز ذات تست پیدا
هوش مصنوعی: تو به خوبی می‌دانی که همه چیزها از ذات و وجود تو نشأت می‌گیرد.
تو بیشک واقفی بر درد عشاق
توئی در آخرین مرمرد عشاق
هوش مصنوعی: تو به خوبی از دل‌درد عاشقان آگاهی، زیرا تو در نهایت تجربه و شناخت را در عشق داری.
تو بیشک واقفی در عین هستی
نمود ذات خود خود میپرستی
هوش مصنوعی: تو به خوبی از حقیقت وجود آگاهی، اما در عین حال وجود خود را پرستش می‌کنی.
تو بیشک واقفی بر کل اسرار
توئی ذات خود اینجاگه طلبکار
هوش مصنوعی: تو به خوبی از تمام رازها آگاه هستی و خودت در اینجا به درخواست و طلب نیازمندی‌هایت می‌پردازی.
تو بیشک در درون جان حقیقت
بخود پیدا زجان پنهان حقیقت
هوش مصنوعی: در درون وجودت، حقیقتی وجود دارد که از جان پنهانی به تو نمایان شده است.
توئی گفته اناالحق در جهانت
اناالحق کرده واقف دوستانت
هوش مصنوعی: تو در وجود خود حقیقت را بیان کرده‌ای و این حقیقت را به دوستانت نشان داده‌ای.
توئی گفته اناالحق خود بخود تو
یقین فارغ شده از نیک و بد تو
هوش مصنوعی: تو به حقیقت و واقعیتی دست پیدا کرده‌ای که دیگر به خوبی و بدی نیازی نداری و از همه ابهامات و تردیدها آزاد شده‌ای.
توئی گفته اناالحق بر سر دار
همه عشاق را کرده خبردار
هوش مصنوعی: تو به همه عاشقان خبر داده‌ای که من حقیقت را اعلام کرده‌ام، حتی وقتی که بر سر دار قرار دارم.
توئی گفته اناالحق بر زبانم
من بیچاره رسوای جهانم
هوش مصنوعی: من به خاطر گفتن حقیقت، حالا در دنیا رسوا شده‌ام و مانند بیچارگان گرفتار شده‌ام.
توئی گفته اناالحق در جهان تو
توئی هستی همه کون و مکان تو
هوش مصنوعی: تو در این دنیا حقیقتی هستی که همه چیز به واسطه وجود تو معنا پیدا می‌کند و تمام عالم و مکان به تو وابسته است.
توئی گفته اناالحق با همه تو
فکنده بود من در دمدمه تو
هوش مصنوعی: تو با بیان حقیقت و صداقت خود، تأثیر عمیقی بر من گذاشته‌ای و من در حال خفر و جستجوی حقیقت، در دنیای تو غوطه‌ور شده‌ام.
تو گفتی و مرا بردار کردی
مرا از خویش برخوردار کردی
هوش مصنوعی: تو اجازه دادی و من را از خود رها کردی و به من آزادی و امکان توجه به خودم را دادی.
تو گفتی در میان منصور بردار
حقیقت او ز گفت تو خبردار
هوش مصنوعی: تو گفتی که منصور در میان است و حقیقت او را از گفته‌های تو می‌توان فهمید.
جهانی عاشقان در جستجویت
فتاده در پی این گفتگویت
هوش مصنوعی: دور و بر تو پر از عاشقان است که به دنبال تمایلات و سخنان تو هستند.
جهانی عاشقان اینجا طلبکار
ترا و تو چنین اندر سردار
هوش مصنوعی: عاشقان زیادی در این دنیا به دنبال تو هستند و تو در این میان بی‌توجه هستی.
جهانی در جهان گفت و گویند
ترا اینجایگه در جستجویند
هوش مصنوعی: در این دنیا، افراد به گفتگو و تبادل نظر مشغولند و آن‌ها در جستجوی تو هستند.
برافکن پردهٔ عزت ز دیدار
نمود خود تمامت را پدیدار
هوش مصنوعی: پردهٔ عزت را کنار بزن تا تمام زیبایی‌های وجودت را نشان دهم.
برافکن پرده از رخسار جانا
نما بر عاشقان دیدار جانا
هوش مصنوعی: پرده را از چهره معشوق کنار بزن و جلوه‌اش را به عاشقان نشان بده.
برافکن پرده تا رویت به بینند
کسانی کاندرین سر در یقینند
هوش مصنوعی: پرده را کنار بزن تا دیگران چهره‌ات را ببینند، زیرا افرادی که در اینجا هستند، به حقیقت مطمئن‌اند.
برافکن پرده از دیدار هستی
که تا توبه کنند از بت پرستی
هوش مصنوعی: پرده را از روی زیبایی‌های جهان کنار بزن تا مردم به درک حقیقت و دوری از بت‌پرستی برسند.
برافکن پرده و خلقی بسوزان
ولی منصور را کلی بسوزان
هوش مصنوعی: پرده را کنار بزن و مردم را به آتش بکش، اما باید کلیت منصور را بسوزانی.
برافکن پرده ای جان خلایق
بکن امروز مهمان خلایق
هوش مصنوعی: امروز برای مردم، پرده را کنار بزن و به آن‌ها توجه کن، زیرا آن‌ها مهمان وجود تو هستند.
برافکن پردهٔ عزلت درین راه
همه گردان ز فعل خویش آگاه
هوش مصنوعی: پردهٔ انزوا را کنار بزن و در این مسیر، همه را از اعمال خود آگاه کن.
برافکن پرده از منصور بنیوش
لباس سرّ خود در جمله درپوش
هوش مصنوعی: پرده را از روی منصور کنار بزن و راز خود را با او در میان بگذار.
برافکن پرده از عین تمامت
که بگرفتست این شور و قیامت
هوش مصنوعی: پرده را از چشمانت کنار بزن و حقیقت کامل را نشان بده، زیرا این حالت پر شور و هیجان بر من تسلط یافته است.
برافکن پرده از شمع حقیقت
منور کن رخ جمع حقیقت
هوش مصنوعی: پرده را کنار بزن و نور حقیقت را بر چهره جمع حقیقت بتابان.
برافکن پرده از شمع سرافراز
وجود جمله همچون شمع بگداز
هوش مصنوعی: حجاب را کنار بزن و جلوه‌های روشن و باشکوه وجود را نمایان کن، همه مانند شمعی در حال ذوب شدن هستند.
برافکن پرده ای شمع جهانسوز
وجود جمله هم جان و جهانسوز
هوش مصنوعی: پرده‌ای را کنار بزن و روشنایی وجودت را آشکار کن، زیرا تو هم برای جان‌ها و هم بر کل جهان تأثیرگذار و سوزاننده‌ای.
برافکن پرده ای شمع جهان تو
که تا بینندت ای جمع جهان تو
هوش مصنوعی: پرده ای را کنار بزن و نور وجودت را به نمایش بگذار تا همه تماشایت کنند، ای سرچشمه ی نور جهان.
برافکن پرده چون منصور حلاج
وجود عاشقان را ساز آماج
هوش مصنوعی: پرده را کنار بزن، همان‌طور که منصور حلاج این کار را کرد و وجود معشوقان را به هدفی خاص تبدیل کن.
برافکن پرده از روی همایون
که راز از پرده افتادست بیرون
هوش مصنوعی: پرده را از روی چهره‌یِ زیبا کنار بزن، چرا که رازها دیگر پنهان نمانده و آشکار شده‌اند.
برافکن پرده از عین العیانت
که تا بینند مر خلق جهانت
هوش مصنوعی: پرده را کنار بزن تا همه موجودات جهان، حقیقت را به وضوح ببینند.
برافکن پرده از دیدار عشاق
که با تست این زمان اسرار عشاق
هوش مصنوعی: پرده را از روی دیدار عاشقان کنار بزن که در این زمان، رازهای عشق و عاشقی با توست.
برافکن پرده ورنه من کنم باز
که خواهم گشت در راه تو جانباز
هوش مصنوعی: اگر پرده را کنار بزنی، من نیز آن را کنار خواهم زد چرا که می‌خواهم در مسیر تو فداکار باشم.
برافکن پرده ورنه من حقیقت
کنم باز و شوم روشن حقیقت
هوش مصنوعی: اگر پرده را کنار بزنی، من حقیقت را آشکار می‌کنم و به روشنی آن را نشان می‌دهم.
برافکن پرده و بنمای خورشید
که کشتی عاشقان از بهر امید
هوش مصنوعی: پرده را کنار بزن و نور خورشید را نشان بده، زیرا کشتی عاشقان به خاطر امید در این دریا حرکت می‌کند.
برافکن پرده و بنمای رویت
که کل افتند اندر خاک کویت
هوش مصنوعی: پرده را کنار بزن و چهره‌ات را نشان بده، زیرا همه در عشق تو در خاک کوی تو خواهند افتاد.
جمال خویش کن اظهار برخویش
مر این پرده کنون بردار از پیش
هوش مصنوعی: خودت را زیبا نشان بده و هویت واقعی‌ات را آشکار کن؛ حالا زمان آن رسیده که این نقاب را از چهره‌ات برداری.
جمال خویش کن اظهار ما را
بکن در عشق برخوردار ما را
هوش مصنوعی: زیبایی خود را به نمایش بگذار و در عشق ما را بهره‌مند ساز.
جمال خویش کن اظهار جانا
همی گویم ترا بردار اینجا
هوش مصنوعی: ای دوست، زیبایی‌ات را نشان بده؛ من می‌گویم تو را اینجا بغل کن.
دل عشاق در ذاتت اسیر است
رخش مهر است یا بدر منیر است
هوش مصنوعی: دل عاشقان در وجود تو گرفتار است؛ آیا چهره‌ات همچون آفتاب دل‌انگیز است یا مانند ماه تابان و درخشان؟
دل عشاق افتاده است در خون
که تا از پرده کی آئی تو بیرون
هوش مصنوعی: دل عاشقان پر از غم و درد است، و آن‌ها در انتظارند تا ببینند کی از پرده پنهانیت بیرون می‌آیی و خود را به آن‌ها نشان می‌دهی.
دل عشاق در خونست جانا
که وصفت آخرت چونست جانا
هوش مصنوعی: دل عاشقان از شدت محبت به تو در anguish و درد غرق است، ای محبوب. چرا که عشق و وصال تو برای آن‌ها همچون نهایی‌ترین سرنوشت و سرمشق است.
نه چندانست وصلت در دل و جان
که بتوان گفت اینجا گاه آسان
هوش مصنوعی: وصلت به دل و جان آنقدر نیست که بتوان گفت اینجا همه چیز آسان است.
نه چندانست دیدار تو دیدن
حقیقت آخر کار تو دیدن
هوش مصنوعی: دیدار تو نه آنقدر اهمیت دارد، بلکه مهم‌تر از آن، درک حقیقتی است که در نهایت به آن دست خواهیم یافت.
نه آسانست با تو عشق بازی
که بتوانی که با کس عشقبازی
هوش مصنوعی: عشق ورزیدن با تو کار آسانی نیست، چرا که نمی‌توانی این حس را با کسی دیگری تجربه کنی.
نه آسانست اینجا دیدن تو
بجان میبایدت بخریدن تو
هوش مصنوعی: این‌جا دیدن تو کار ساده‌ای نیست، بلکه باید جانم را برای دیدن تو فدای تو کنم.
نه آسانست اینجا عشقت ای یار
ولی خواهم که گردم ناپدیدار
هوش مصنوعی: عشق تو در اینجا کار ساده‌ای نیست، ای دوست، اما من می‌خواهم که به طور نامشخص و بی‌خبر از چشم‌ها محو شوم.
دم وصلت نه کل بینم حقیقت
که میبینم من اینجاگه حقیقت
هوش مصنوعی: در لحظه‌ای که به وصالت می‌رسیم، به این درک می‌رسم که حقیقت واقعی را فقط در همین جا و در این شرایط می‌توانم ببینم.
دمی وصلی ز کل بخشم در اینجا
که بیشک ناشده وصلم در اینجا
هوش مصنوعی: برای لحظه‌ای من ارتباطی از همه چیز می‌زنم و در اینجا می‌افریدم، زیرا یقین دارم که در این مکان به وصال واقعی نخواهم رسید.
دمی وصلی ز کل بخشم عیانم
که کرده همچو این گفتار جانم
هوش مصنوعی: لحظه‌ای از وصال الهی می‌خواهم که به روشنی وجودم را پر کند، چرا که این احساس به جانم زنده است و بی‌خبر از آن نمی‌توانم بمانم.
دمی وصلی ز کل بخشم تو جان را
که پنهان کردم اندر تو عیان را
هوش مصنوعی: لحظه‌ای از وصال خودم را به تو می‌دهد، تا جانم را که در نهان در تو پنهان کرده‌ام، در آشکارا ببینم.
وصال کل مرا میباید و بس
که تا کارم یقین بگشاید و بس
هوش مصنوعی: تمام خواسته من رسیدن به وصال و نزدیکی معشوق است، زیرا تنها این راه می‌تواند مشکلات و سختی‌هایم را برطرف کند و مرا به آرامش برساند.
وصال کل مرا میباید ای یار
که این پرده براندازم بیکبار
هوش مصنوعی: ای دوست، برای رسیدن به تو و اتحاد با تو، لازم است که این حجاب و مانع را یک بار برای همیشه کنار بزنم.
وصال کل مرا میباید ای دوست
که یکباره بسوزانم رگ و پوست
هوش مصنوعی: دوست عزیز، من به یکجا نیاز دارم که با هم باشیم و از عشق لذت ببریم، تا بتوانم تمام وجودم را فدای این عشق کنم و به طور کامل خودم را به تو بسپارم.
وصال کل مرا میباید ای جان
که گرداند مرا دیدار اعیان
هوش مصنوعی: ای جان، من به وصال تو نیاز دارم، که دیدار و ملاقات با زیبایی‌ها و حقایق بزرگ مرا دگرگون کند.
وصال کل دهم تا جان فشانم
حقیقت چون در این دو جان فشانم
هوش مصنوعی: می‌گوید: تمام وجودم را فدای وصال و عشق می‌کنم تا جانم را بر این حقیقت بگذارم، زیرا در این دو، یعنی عشق و جان، همه چیز را از دست می‌دهم.
دوعالم منتظر از بهر منصور
نظر کرده بلطف و قهر منصور
هوش مصنوعی: دو جهان منتظر هستند تا به منصور نظر کنند؛ با محبت و خشمی که از منصور حاصل شده است.
دو عالم منتظر اندر وصالم
که چون باشد بآخر عین حالم
هوش مصنوعی: دو جهان در انتظار هستند تا ببینند که در نهایت حال من چگونه خواهد بود.
دو عالم منتظر در عین رازم
که تا جان و جهان چون بر تو بازم
هوش مصنوعی: دو دنیا در انتظارند تا راز من فاش شود، زمانی که جان و جهان به تو باز گردد.
دو عالم منتظر در حضرت تو
مرا بینند اندر قربت تو
هوش مصنوعی: دو جهان منتظرند تا مرا در نزدیکی و نزدیکی‌ات ببینند.
دو عالم از توحیران مانده امروز
همه درگریه و من در چنین سوز
هوش مصنوعی: امروز همه در حیرت و گریه‌اند، اما من در حالتی خاص و سوزی عمیق هستم.
ز سوز عشق من عالم بسوزان
وجود عالم و آدم بسوزان
هوش مصنوعی: عشق من چنان شعله‌وری دارد که می‌تواند تمامی دنیا و وجود انسان‌ها را بسوزاند.
ز سوز عشق تو میسوختم هان
چنین مر آتشی افروختم جان
هوش مصنوعی: از شدت عشق تو می‌سوزم و این آتش را خود به وجود آورده‌ام. جانم در آتش عشق تو می‌سوزد.
همی گویم ترا تو راز دانی
یقین شاید که از خود بازدانی
هوش مصنوعی: من به تو می‌گویم که تو به رازی آگاهی، و ممکن است که از خودت نیز بی‌خبری.
ز وصفت ماندهام حیران در اینجا
فلک در ذات ما گردان در اینجا
هوش مصنوعی: توصیف تو مرا به حیرت انداخته و در این مکان، آسمان هم در وجود ما می‌چرخد.
ز وصفت ماندهام حیران و سرمست
اناالحق میزند در بود تو دست
هوش مصنوعی: من از توصیف تو حیران و شگفت‌زده‌ام و حقیقتی عمیق در وجود تو وجود دارد که به دلم می‌زند.
ز وصفت ماندهام حیران و افکار
همی گویم عیانت بر سر دار
هوش مصنوعی: از توصیف تو حیران و گیج مانده‌ام و در افکارم فقط به فکر این هستم که در روز محاکمه‌ات بر دار تو را ببینم.
ز وصفت ماندهام حیران و مجروح
دمادم میدهی تو قوت روح
هوش مصنوعی: من از توصیف تو دچار حیرت و اندوه شده‌ام و به طور مداوم از تو نیروی زندگی می‌گیرم.
ز وصفت ماندهام غمگین در اینجا
که میبینم چنین تمکین در اینجا
هوش مصنوعی: از توصیف تو، من در اینجا با دلی غمگین مانده‌ام، چرا که نگرانی و قاطعیت تو را در این مکان می‌بینم.
ز وصفت ماندهام در ناتوانی
که خواهی کردنم در عشق فانی
هوش مصنوعی: از وصف تو به شدت دچار ناتوانی شده‌ام و نمی‌دانم در این عشق فانی چه باید بکنم.
ز وصفت ماندهام اندر بلا من
که میخواهم که بینم کل لقا من
هوش مصنوعی: حالت و وصف تو مرا در درد و سختی نگه داشته است. من که مشتاق دیدار تو هستم، می‌خواهم به تمامی زیبایی‌ها و جلوه‌های تو نایل شوم.
ز وصفت ماندهام درخویش امروز
تو پرده کردهٔ در خویش امروز
هوش مصنوعی: امروز به خاطر تو، از توصیف درون خودم مانده‌ام و پرده‌پوشی تو باعث این وضعیت شده است.
ابا خورشید دارم آشنائی
توی خورشید و من در روشنائی
هوش مصنوعی: من با خورشید آشنایی دارم، تو هم در درخشندگی و روشنی آن.
توئی خورشید کل بنموده رخسار
درین بود وجودم گشت اظهار
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید هستی که چهره‌ات در این دنیا نمایان شده است و وجود من به واسطه تو آشکار گشته است.
توئی خورشید در عین الیقینم
بجز روی تو درعالم نه بینم
هوش مصنوعی: تو برای من همچون خورشیدی هستی که در واقعیت وجود دارد و جز تو در این جهان چیزی نمی‌بینم.
توئی خورشید ومن عین صفاتت
دمادم میکنم من وصف ذاتت
هوش مصنوعی: تو خورشید هستی و من به طور مداوم صفات و ویژگی‌های تو را توصیف می‌کنم.
توئی خورشید و من مانند ذرات
دمادم میکنم تقریر آیات
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید هستی و من همچون ذرات ریز، همیشه در حال بیان و تفسیر نشانه‌های زیبا و اعجاز تو هستم.
توئی خورشید پنهان گشته در دل
حقیقت تخم بودت کشته در دل
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی هستی که در دل حقیقت پنهان شده و وجود تو همانند دانه‌ای است که در دل نهان شده است.
تو خورشیدی میان جان عشاق
یقین پیدا و هم پنهان عشاق
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی هستی که در دل عشاق وجود دارد، هم به وضوح و هم پنهان.
توئی خورشید و من خاک ره تو
حقیقت هستم ای جان آگه تو
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی و من مانند خاکی هستم که در مسیر تو قرار دارد، من حقیقت را می‌دانم و تو هم به آن آگاهی داری.
تو خورشیدی و من ذاتم حقیقت
که میبینم در اینجا دید دیدت
هوش مصنوعی: تو همچون خورشید هستی و من حقیقتی هستم که در اینجا و از طریق دید تو به آن پی می‌برم.
تو خورشیدی و من راز نهانت
ز نورت میکنم شرح و بیانت
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید درخشان هستی و من از نور تو، رازهای پنهانت را افشا می‌کنم و آنها را توضیح می‌دهم.
توخورشیدی چگویم من درین راز
تو میآئی و دیگر میشوی باز
هوش مصنوعی: تو همچون خورشید هستی، چگونه می‌توانم بگویم که در این راز به من نزدیک می‌شوی و سپس دوباره دور می‌شوی؟
تو خورشیدی که بودت آشکار است
عیان تو تمامت در نظار است
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی هستی که وجودت کاملاً مشخص و نمایان است و تمام وجود تو در دید همه قرار دارد.
تو خورشیدی که درآئینه هستی
هر آیینه در آیینه تو هستی
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی هستی که در آینه منعکس شده، و هر آینه‌ای هم تو را در خود دارد.
در این آیینه منصور است نوری
در این آیت به بین عین حضوری
هوش مصنوعی: این آیینه نمادی از روشنایی و آگاهی است که در آن چهره‌ای از حقیقت و وجود منصور می‌درخشد. این نشانه‌ای از حضوری است که می‌توان آن را درک کرد و به تماشا نشست.
در این آیینه پیدائی همیشه
دگر آیینه بنمائی همیشه
هوش مصنوعی: در این آینه، همواره ظهور و نمایشی جدید وجود دارد که پیوسته تجلی می‌یابد.
در این آیینه دیده عکس رویت
هر آئینه شدم در گفت و گویت
هوش مصنوعی: در این آینه، تصویر چهره‌ات را مشاهده می‌کنم و هر بار که با تو صحبت می‌کنم، به نوعی در آن تصویر غرق می‌شوم.
در این آیینه دیدم من جمالت
شدم گویا من از شوق وصالت
هوش مصنوعی: در این آینه زیبایی تو را دیدم و احساس کردم که به خاطر عشق و شوق به وصالت، به نوعی تغییر کرده‌ام.
در این آیینه دیدستم ترا من
که آیینه زنور تست روشن
هوش مصنوعی: در این آینه تو را دیدم، که درخشش و روشنی تو مثل نور است.
در این آیینه چون شمعی فروزان
تو این آیینه اینجا گه بسوزان
هوش مصنوعی: در این آیینه، تو مانند شمعی درخشان هستی؛ پس این آیینه را اینجا بسوزان.
در این آیینه گفتستی اناالحق
هر آئینه چو خود دیدی تو مطلق
هوش مصنوعی: در این آینه، تو گفته‌ای که من حقیقت مطلق هستم. هرگاه خود را نگریستی، حقیقت محض را مشاهده خواهی کرد.
در این آیینه هر آیینه دانی
که بنمائی همه راز نهانی
هوش مصنوعی: در این آینه، اگر به دقت نگاه کنی، می‌بینی که تمام رازهای پنهان برملا می‌شود.
در این آیینه بنمودی جمالت
ربودی جان منصور جلالت
هوش مصنوعی: در این آینه، زیبایی تو نمایان است و جان منصور را با بزرگی و جلالت خود دزدیده‌ای.
در این آیینه پیدائی و پنهان
نمائی هر زمان راز دگر بیان
هوش مصنوعی: در این آیینه، در هر لحظه دیده می‌شوی و در عین حال، رازهای جدیدی را از خود پنهان می‌کنی.
در این آیینه ذاتی آشکاره
هر آیینه جمال خود نظاره
هوش مصنوعی: در این آینه، حقیقت وجودی مشخص است و هر آینه، زیبایی خود را مشاهده می‌کند.
کنی در آینه خود را نگاهی
ندارد کس در این آیینه راهی
هوش مصنوعی: در آینه، هیچ‌کس به خود نگاه نمی‌کند و هیچ‌کس راهی در این آینه نمی‌یابد.
که پیدا جمالت را به بیند
یقین عکس جلالت را به بیند
هوش مصنوعی: کسی که زیبایی تو را ببیند، قطعاً عظمت و جلال تو را نیز درک خواهد کرد.
دل پاکیزه میباید درین سر
که بیند ذاتت از آیینه ظاهر
هوش مصنوعی: برای اینکه بتوانی ذات خداوند را درک کنی، باید دل پاک و صاف داشته باشی که بتواند آن را از طریق آینه وجودش ببیند.
دل پاکیزه میباید درین راز
که تا بیند رخت در آینه باز
هوش مصنوعی: برای درک این راز، دل باید پاک و خالص باشد تا بتواند چهره‌ات را در آینه ببیند.
دلی پاکیزه میباید حقیقت
که در آیینه بیند دید دیدت
هوش مصنوعی: برای درک حقیقت، باید دل پاک و خالصی داشته باشی که بتوانی آن را به درستی ببینی.
دل پاکیزه باید بر سر دار
که کل ز آیینه بیند روی دلدار
هوش مصنوعی: دل باید پاک و خالص باشد تا بتواند زیبایی و صفای دل محبوب را به وضوح ببیند. در واقع، کسی که دلش ناپاک است، نمی‌تواند زیبایی‌ها و عشق را درست درک کند.
هر آیینه تو در منصور نوری
حقیقت بیشکی ذوق حضوری
هوش مصنوعی: به هر حال، تو در وجود خود نوری از حقیقت داری که نشان دهنده حضور واقعی تو است و این را به وضوح می‌توان درک کرد.
هر آئینه تو در منصور رازی
که با خود میکنی این عشقبازی
هوش مصنوعی: هر بار که در خلوت خود به رازهایی فکر می‌کنی، عشق و شور و حال خاصی را تجربه می‌کنی.
هر آئینه تو در منصور هستی
بت منصور در اینجا شکستی
هوش مصنوعی: تو در حقیت وجودی و شخصیت خود به منصوری دست یافته‌ای، اما در اینجا، به شکلی نمادین، به بت منصور ضربه زده‌ای و آن را شکسته‌ای.
هر آئینه تو در منصور جانی
ابا او گفتهٔ راز نهانی
هوش مصنوعی: هر بار که به منصور نگاه کنی، او به تو اسراری را می‌گوید که در دل خود دارد.
هر آیینه ترا بینم در اینجا
بجز تو هیچ نگزینم در اینجا
هوش مصنوعی: هر بار که به اینجا نگاه می‌کنم، فقط تو را می‌بینم و هیچ‌کس دیگری را انتخاب نمی‌کنم.
هر آئینه بریدی دستم ای دوست
ز بوی خویش کردی مستم ای دوست
هوش مصنوعی: هر بار که از من دور شدی، وجودت با عطر خودم مرا به شوق می‌آورد و مست می‌کند.
هر آینه اناالحق میزنی خویش
حجابت بر گرفته دوست از پیش
هوش مصنوعی: هر زمان که به حقیقت نزدیک می‌شوی، خود را از پرده‌ها و حجاب‌های دروغین برمی‌داری و در مقابل دوست واقعی‌ات قرار می‌گیری.
هر آیینه جلالت باز دیدم
در اینجا گه جمالت باز دیدم
هوش مصنوعی: هر بار که به زیبایی تو نگاه کردم، در واقع جلال و عظمت تو را دیدم.
هر آیینه عیانی در نمودم
درین روی جهانی در نمودم
هوش مصنوعی: هر لحظه از حقیقتی روشن و واضح در این جهان به نمایش گذاشته‌ام.
هر آیینه جمالت بی نشان است
در آیینه چنین شرح و بیانست
هوش مصنوعی: هر آینه که به زیبایی تو نگاه می‌کنم، نشانی از آن در آن چهره وجود ندارد، اما این آینه به خوبی ویژگی‌های تو را توصیف می‌کند.
هر آیینه توئی و می ندانند
فتاده در دوئی و میندانند
هوش مصنوعی: تو همواره در آینه وجودت هستی، اما مردم نمی‌دانند که تو در دوگانگی افتاده‌ای و از حقیقت دوری می‌کنی.
هر آیینه توئی ای صاحب راز
اناالحق گفته اندر آینه باز
هوش مصنوعی: ای صاحب راز، تو همان حقیقتی هستی که در آینه خود را نشان می‌دهی و این حقیقت در آینه به وضوح نمایان است.
در این آیینه گفتستی اناالحق
تو حقی گفتهٔ اسرار مطلق
هوش مصنوعی: در این آیینه، تو به حقیقت خود اشاره کردی و در واقع، حقیقتی را از اعماق وجود به زبان آوردی.
از این آیینه گفتستی تو اسرار
چرا کز ذات خود هستی خبردار
هوش مصنوعی: در اینجا به این موضوع اشاره می‌شود که چرا تو از این آینه، که نماد خودآگاهی و شناخت درونی است، درباره اسرار صحبت کردی، در حالی که خودت از ماهیت و احتیاجات درونی‌ات آگاهی داری.
از این آیینه دیدستی تو خود باز
همی گوئی یقین از نیک و بد باز
هوش مصنوعی: از این آینه، خود را دیدی و باز هم می‌گویی که از خوب و بد مطمئنی.
درین آیینه دیدستی سراسر
از آن در عشق پیوستی سراسر
هوش مصنوعی: در این آینه، تمام وجودت را دیدی که در عشق به هم پیوسته است.
بدو نیک تو یکسانست با تو
مرا این سان نه آسانست با تو
هوش مصنوعی: برای او خوب بودن برای من نیز آسان نیست، چون ما در شرایط یکسانی نیستیم.
تو هر کس را که میخوانی بخوانی
منم بنده بکن آنچه تودانی
هوش مصنوعی: هر کس را که می‌خواهی بخوانی، من هم مطیع تو هستم و هر کاری که می‌دانی برایم انجام بده.
نه برگردد ز تو منصور حلاج
گرش اینجا کنی از تیر آماج
هوش مصنوعی: اگر منصور حلاج به تو بازگردد، حتی اگر به اینجا هم بیایی و تحت حمله تیر قرار بگیری، این مسئله تغییری در موضوع نخواهد داشت.
نه برگردد ز تو تا عین آتش
ترا بیند ترا داند همه خوش
هوش مصنوعی: اگر کسی به تو پشت نکند و تو را ترک نکند، چنانکه آتش می‌سوزاند، اما تو را ببیند و تمام خُلق و خُوی تو را بشناسد، همه چیز خوب خواهد بود.
نه برگردد ز قهر و کینه تو
که منصور است کل دیرینهٔ تو
هوش مصنوعی: به خاطر قهر و کینه‌ات، او هرگز به عقب بازنمی‌گردد، زیرا او در واقع هر آنچه را که داشته‌اید، به خوبی می‌شناسد.
نه برگردد ز تو ای شاه اینجا
تو کردستی ورا آگاه اینجا
هوش مصنوعی: ای شاه، اینجا به طوری که تو خواستی، هیچ چیز به عقب برنمی‌گردد و همه چیز با آگاهی و دانایی تو در جریان است.
چو آگاهی منصور از تو باشد
چرا اینجایگه دور از تو باشد
هوش مصنوعی: وقتی منصور از وجود تو باخبر است، چرا باید در این مکان دور از تو باشد؟
چو آگاهی منصور است از تو
از آن در جمله مشهور است از تو
هوش مصنوعی: وقتی که منصور از تو آگاه است، همه از این موضوع باخبر و آشنا هستند.
چو آگاهی آگاهی است ما را
حقیقت از تو مر شاهی است ما را
هوش مصنوعی: وقتی که آگاهی به ما دست می‌دهد، حقیقتی که داریم از تو سرچشمه می‌گیرد و این حقیقت برای ما مانند سلطانی است.
تو شاهی من گدای درگه تو
ز عجز افتاده بر خاک ره تو
هوش مصنوعی: تو پادشاهی و من در خانه‌ات خدمتگزار، من از شدت ناتوانی بر خاک راه تو افتاده‌ام.
تو شاهی جملگی اینجا گدایند
ترا بینان ز دیدت آشنایند
هوش مصنوعی: تو در اینجا پادشاهی و همه دیگران گدا هستند. کسانی که تو را می‌بینند با تو آشنا شده‌اند.
تو شاهی و تمامت بندهٔ تو
ببوی عشق اینجا زندهٔ تو
هوش مصنوعی: تو پادشاهی و همه چیز در اختیار توست، در فضای عشق، من زنده‌ام و به خاطر تو زندگی می‌کنم.
تو شاهی جمله اینجا در گدائی
ترا خواهند و با تو آشنائی
هوش مصنوعی: تو در این دنیا مقام بزرگی داری و همه به دور تو می‌چرخند؛ آنها به تو نیازمندند و می‌خواهند با تو رابطه برقرار کنند.
تو شاهی در حقیقت من گدایم
که بادید تو اینجا آشنایم
هوش مصنوعی: تو در واقع پادشاهی و من مانند یک گدا هستم، اما با دیدن تو در اینجا احساس آشنایی می‌کنم.
تو شاهی در حقیقت بندهٔ خود
بنور خویش کن تا بندهٔ خود
هوش مصنوعی: تو باید بنده‌ات را با نور و عظمت خود روشن کنی تا او نیز بتواند به خوبی از تو پیروی کند.
تو شاهی بنده را بنواز امروز
حقیقت کن ورا امروز پیروز
هوش مصنوعی: ای پادشاه، امروز با من مهربانی کن و حقیقت را روشن ساز تا امروز بتوانم پیروز شوم.
تو شاهی بنده را بنواز از خود
فنا گردان ورا از نیک و از بد
هوش مصنوعی: ای پادشاه، به من محبت کن و باعث شو که من از تمام خوشی‌ها و ناخوشی‌ها رها شوم.
تو شاهی بنده را بنواز ای شاه
تو برگیرش کنون ازخاک این راه
هوش مصنوعی: ای شاه، تو دارای قدرتی، به من لطف کن و مرا از خاک و سختی‌های این مسیر بلند کن.
خبر دارم که در آیینه جانی
نمائی مر مرا راز نهانی
هوش مصنوعی: می‌دانم که در آینه تو تجلی وجود داری و مرا از رازهای پنهان آگاه می‌کنی.
از اول تا بآخر من تو دیدم
تو گردان جان ز دیدم ناپدیدم
هوش مصنوعی: من از آغاز تا پایان، تو را می‌بینم و تو ذهنم را پر کرده‌ای، اما از نگاه من ناپدید شده‌ای.
از اول تا بآخر نیست جز تو
حقیقت جمله ظاهر نیست جز تو
هوش مصنوعی: از آغاز تا پایان، جز تو حقیقتی وجود ندارد و همه چیزهایی که ظاهر می‌شوند، جز تو نیستند.
از اول تا بآخر ذات پاکی
نموده روی در ذرات خاکی
هوش مصنوعی: از آغاز تا انتهای جهان، وجود پاکی در تمام ذرات خاکی نمایان است.
از اول تا بآخر تو یکیئی
از آن بودی از آن یک بیشکیئی
هوش مصنوعی: از آغاز تا پایان، تو یکی از آن چیزهایی هستی که از آن یک وجود بیشتری نیست.
از اول تا بآخر دیدمت باز
ز چه از دیدنت انجام و آغاز
هوش مصنوعی: از ابتدا تا انتها همیشه تو را دیدم و هنوز هم نمی‌دانم که چرا از دیدن تو در آغاز و پایان زندگی‌ام احساس خاصی دارم.
ز آغازت خبر اینجا که دارد؟
کسی اسرار عشقت پای دارد
هوش مصنوعی: از نخستین روزها چه کسی می‌داند که اینجا چه خبر است؟ کسی نیست که رازهای عشق تو را بداند و در دل تحمل کند.
ز آغازت خبر او یافت اینجا
که شد در بودت اینجاگاه یکتا
هوش مصنوعی: از همان ابتدا، او از حضور و وجود تو در اینجا باخبر شد، وقتی که تو در این مکان یگانه قرار گرفتی.
ز آغازت خبر او یافت از بود
که شد دید تو کلی گفت معبود
هوش مصنوعی: از آنجا که آغاز تو را شناخته است، او از وجود تو باخبر شده و به همین دلیل به طور کامل تو را دیده و تو را معبود خود می‌داند.
ز آغاز تو هستم باخبر من
یکی بوده است دارم این نظر من
هوش مصنوعی: از آغاز آفرینش، من با خبر هستم و به خوبی می‌دانم که همه چیز در نظر من یکپارچه و مرتبط است.
ز آغاز تو و انجامت اینجا
خبردارم بخورده جامت اینجا
هوش مصنوعی: از ابتدا و انتهای تو در اینجا آگاه هستم، به همین دلیل از جامت در اینجا بهره‌مند می‌شوم.
منم جام تو خورده تا بدانی
دریده هفت پرده تا بدانی
هوش مصنوعی: من با عشق تو به حدی نزدیک شده‌ام که تمام رازها را می‌دانم و دیگر چیزی برای پنهان کردن نیست.
منم جام تو خورده در حقیقت
ز مستی دم زده اندر شریعت
هوش مصنوعی: من چیزی از پرستش و دین را درک کرده‌ام که در واقع از شوق و سرخی عشق به تو صحبت می‌کنم.
منم از جام تومست جلالت
نظر دارم درین عین وصالت
هوش مصنوعی: من از زیبایی و عظمت تو می‌نوشم و در این دیدار عاشقانه به تو چشم دوخته‌ام.
منم خورده ز دست تو یقین جام
ز رویت دیدهام آغاز و انجام
هوش مصنوعی: من از زیبایی تو مست شدم و با نگاه به چهره‌ات، شروع و پایان زندگی‌ام را مشاهده می‌کنم.
منم بیهوش با هوش اوفتاده
بحکم و رأی تو گردن نهاده
هوش مصنوعی: من به خاطر هوش و دانش تو بیدار و آگاه نیستم و به راحتی تسلیم تصمیمات و نظرات تو شده‌ام.
اگر مستم یقین جام تو خوردم
غم عشق از سرانجام تو خوردم
هوش مصنوعی: اگر به سرمستی تو نوشیده‌ام، غم و اندوه عشق را به خاطر تو تحمل کرده‌ام.
اگر مستم تو هشیارم کنی باز
تمامی در درون ناز خود راز
هوش مصنوعی: اگر من در حال مستی هستم، تو با آگاهی و هوشیاری‌ام را افزایش می‌دهی، اما در عین حال در دل خود راز و، اسراری داری که برایم ناشناخته است.
اگر مستم مرا هشیار گردان
ز خواب مستیم بیدار گردان
هوش مصنوعی: اگر من مست هستم، تو مرا بیدار کن و از خواب غفلت بیرون بیاور.
اگرمستم من از دست تو مستم
حقیقت کشتهٔ عهد الستم
هوش مصنوعی: اگر من تحت تأثیر تو هستم و مست شده‌ام، دلیلش این است که به خاطر عشق و رابطه‌ام با تو، همه چیز را فراموش کرده‌ام و به نوعی قربانی این عشق شده‌ام.
اگر مستم من از دیدار رویت
از آن افتادهام در گفت و گویت
هوش مصنوعی: اگر من به خاطر دیدن چهره‌ات مست و سرشار از شادی هستم، این حالتی است که تحت تاثیر صحبت کردن با تو به آن رسیده‌ام.
اگر مستم من از دیدارت اینجا
دمادم گویمت اسرارت اینجا
هوش مصنوعی: اگر من در اینجا از دیدنت سرمست و شاداب هستم، مدام برایت از رازها و اسرارت صحبت می‌کنم.
اگر مستم من از دیدارت ای جان
بمستی گفتهام اسرارت ای جان
هوش مصنوعی: اگر من از ملاقات تو شاد و سرمست هستم، این شادی و خوشحالی به خاطر رازهایی است که در وجود تو نهفته است.
بمستی راز تو من فاش گفتم
به پیش رند و هر اوباش گفتم
هوش مصنوعی: در حالتی از سرخوشی و شوق، راز عمیق تو را با رند و افرادی که به ظاهرسازی مشغولند، افشا کردم.
بحق رازت در اینجا گفتهام من
در اسرارت اینجا سفتهام من
هوش مصنوعی: من به حق به راز تو در اینجا اشاره کرده‌ام و در این مکان به اسرارت پرداخته‌ام.
بمستی گفتم اسرار تو ای دوست
حقیقت بر سر دار تو ای دوست
هوش مصنوعی: در حالت نشئه و سرخوشی، رازهای تو را به زبان آوردم، ای دوست، حقیقتی که بر دوش تو سنگینی می‌کند، ای دوست.
بمستی گفتم اسرار تو با خاص
ز تو میخواهم اینجاگاه اخلاص
هوش مصنوعی: در حالتی سرمست و شاداب، به تو می‌گویم که رازهای تو را تنها از خودت می‌خواهم و در اینجا می‌خواهم که با تمام وجودم نسبت به تو صادق و راستگو باشم.
بمستی گفتم اسرار تو با عام
همی خواهم ز انعام تو با عام
هوش مصنوعی: در حالتی شاداب و مسرور، گفتم که می‌خواهم رازهای تو را با همه در میان بگذارم و از نعمت‌ها و بخشش‌های تو نیز با دیگران صحبت کنم.
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم هستی در اینجا
هوش مصنوعی: اگر نه، من در اینجا به شوق نوشیدن و مستی می‌پردازم و واقعیت وجودم را به نمایش می‌گذارم.
بمستی گفتم اسرارت حقیقت
منم هم مست و هشیارت حقیقت
هوش مصنوعی: در حالتی سرشار از نشاط و شور و شوق، به دیگری گفتم که رازهای تو حقیقت وجود من هستند، و در عین حال، خودم نیز در این حالت سرمست هستم و در عین هشیاری، حقیقت وجود تو را درک می‌کنم.
اگر کامم دهی اینجا بآخر
کنی در بود خود پیدا بآخر
هوش مصنوعی: اگر به من خوشی بدهی، در پایان کار به خودت پی خواهی برد که چه چیزی در وجودت نهفته است.
وگرنه میکنم مستی در اینجا
حقیقت میکنم مستی در اینجا
هوش مصنوعی: اگر در اینجا چیزی جز مستی نباشد، من هم به همین حالت ادامه می‌دهم و به این وضعیت واقف می‌شوم.
چنان مستم ز دیدارت که دانی
مرا میبایدم کز من رهانی
هوش مصنوعی: من آنقدر از دیدارت شگفت‌زده و شادمان هستم که خودم می‌دانم باید از تو دور شوم.
ز دست عقل اینجا من اسیرم
فرو ماندم درین غوغا بمیرم
هوش مصنوعی: در اینجا تحت تأثیر فکری و عقلانی هستم و در میان این شلوغی زندگی trapped شده‌ام، طوری که احساس می‌کنم به زودی باید بمیرم.
چنان ازدست عقل افتادم از پای
که از عشقم گرفتار اندر اینجای
هوش مصنوعی: من به قدری از عقل و هوش خود بی‌خبر شدم که به خاطر عشق‌ام در این حالت گرفتار شدم.
اگر من مست و هشیارم همیشه
در اینجا گه ترا یارم همیشه
هوش مصنوعی: من همیشه در اینجا هستم و اگرچه ممکن است گاهی مست باشم یا حالم خوب نباشد، اما همیشه تو را در کنار خود حس می‌کنم.
ز مستی عقل میراند دمادم
خلافم عقل میداند دمادم
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی درباره تضاد میان عقل و احساسات صحبت می‌کند. به بیان ساده، شاعر از حالتی می‌گوید که در اثر شوری و شیدایی، عقل و منطقش را در لحظه‌های مختلف از دست می‌دهد، اما در عین حال می‌داند که این حالت نادرست است. در واقع، او نشان می‌دهد که چطور احساساتش او را به سمت رفتارهایی می‌کشاند که ممکن است بر اساس عقل و منطق خوب نباشند.
خلاف عقل خواهم خورد از این می
که گردم محو کلی من زلاشیی
هوش مصنوعی: من به خاطر این شراب، که مرا به کلی مست و حیرت‌زده می‌کند، حاضر هستم برخلاف عقل عمل کنم.
خلاف عقل خواهم خورد از این جام
که میبینم بقای خود سرانجام
هوش مصنوعی: من می‌دانم که نوشیدن این جام بر خلاف عقل است، اما به خاطر این که می‌بینم سرانجام من باقی خواهد ماند، آن را خواهم نوشید.
بده ساقی دگر جامی بمنصور
که حق گوید ز حق تا نفخهٔ صور
هوش مصنوعی: می‌گوید ای ساقی، یک جام دیگر به من بده تا بتوانم حقیقت را بشنوم و درک کنم، همان طور که در روز رستاخیز زنده می‌شود و حق روشن می‌شود.
بده جامی دگر تا مست گردم
برانم عقل و دیگر مست گردم
هوش مصنوعی: به من یک جام دیگر بده تا مست شوم، تا عقل و هوش را کنار بگذارم و دوباره در حالت مستی بگردم.
بده جام دگر ساقی بدرویش
مهل چیزی بده باقی بدرویش
هوش مصنوعی: ای ساقی، یک جام دیگر به من بده و چیزی از خودت برای من بگذار، چون من دردمند و نیازمندم.
بده ساقی دگر جامی کهمستم
بت خود را در این مستی شکستم
هوش مصنوعی: به من یک جام دیگر بده، تا در این حالت مستی بتوانم محبوب خود را بشکنم یا از یاد ببرم.
بده جامی دگر تا گویمت راز
بگویم رازت اینجا جمله سرباز
هوش مصنوعی: به من یک جام دیگر بده تا رازهایی را که در دل دارم برایت بگویم. اینجا همه آماده‌اند تا رازهایم را بشنوند.
بده جامی دگر در دست ازصاف
که الحق ما زدیم از قاف تا قاف
هوش مصنوعی: یک لیوان دیگر به من بده که واقعاً ما از آغاز تا پایان را گذراندیم.
بده جامی که در عین الیقینم
بجز تو هیچ در عالم نه بینم
هوش مصنوعی: به من جامی بده که در حالت یقین کامل هستم و جز تو هیچ چیزی را در این جهان نمی‌بینم.
بده جامی که خواهد سوخت جانم
نمایم راز با کل از نهانم
هوش مصنوعی: به من جامی بده که جانم در آتش است، من رازهای خود را با همه از نهانم در میان می‌گذارم.
بده جامی که ذات لامکانی
مرا امروز کلی در عیانی
هوش مصنوعی: به من جامی بده که امروز تمام وجود من در جلوه‌ای از ذات بی‌زمان و مکان‌اش نمایان شده است.
بده جامی که منصور است خسته
بجز تو دست ازعالم بشسته
هوش مصنوعی: به من جامی بده که در آن یاد منصور است، زیرا غیر از تو، هیچ‌کس دیگر به این دنیا بی‌توجهی نکرده است.
بده جامی که منصور است بیچون
ترا وی بیند اینجا بیچه و چون
هوش مصنوعی: به من جامی بده که در آن حالتی مانند حال منصور وجود دارد، زیرا او بدون شک تو را در اینجا می‌بیند، حتی اگر تو در مقام پستی باشی.
بده جامی که مستم ای یگانه
ترا بینم که هستی جاودانه
هوش مصنوعی: به من یک لیوان بده که مست شوم، ای یگانه، تو را می‌بینم که وجودت ابدی و همیشگی است.
بده جامی دگر ساقی بمنصور
که تا کل دردمد در جملگی صور
هوش مصنوعی: به من جام دیگری بده، ای ساقی منصور، تا تمام دردهایم را در همه جنبه‌ها تسکین دهم.
بده جامی دگر تا جان دهم باز
بجان خویشتن منت نهم باز
هوش مصنوعی: یک جام دیگر بده تا دوباره زندگی را از سر بگذارم و باز به خودم بازگردم و ادامه دهم.
بده جامی دگر کاندر فنائیم
در آن جامت دگر مستی نمائیم
هوش مصنوعی: یک جام دیگر به من بده، چون در آن غرق شده‌ام و در آن، دوباره حالتی سرورآمیز پیدا خواهیم کرد.
درین مستی بده کامم در اینجا
برافکن صورت و نامم در اینجا
هوش مصنوعی: در این حال و هوای شاد و مستی، درخواست می‌کنم که خواسته‌هایم را برآورده کنی و در اینجا هویت و نامم را به نمایش بگذاری.
درین مستی نه بینم هیچ نبود
جهان بر چشم من جز هیچ نبود
هوش مصنوعی: در این حالتی که من هستم، هیچ چیزی را نمی‌بینم. برای من، جهان چیزی جز پوچی و بی‌معنایی نیست.
ترا بینم در اینجا یار دلخواه
اگر خواهی تو از من جان و دل خواه
هوش مصنوعی: من در اینجا تو را می‌بینم، ای عشق دلخواهم. اگر می‌خواهی، جان و دل من برای توست.
همه اینجا فدای خاک کویت
سرم گردان درین میدان چو گویت
هوش مصنوعی: همه اینجا حاضرند تا جانشان را برای خاک تو فدای کنند، من نیز در این میدان مانند تو، سرم را برای تو به میدان می‌آورم.
دلم خون گشت ای ساقی اسرار
بده جامی ز مشتاقی اسرار
هوش مصنوعی: دلم خیلی پر از درد و غم شده است، ای ساقی، من را از رازهای عشق آگاه کن و جامی پر از محبت به من بده.
که درجانست از تو های و هویم
درون جانی و در آرزویم
هوش مصنوعی: وجود من پر از صدای توست و در دل من، تو همیشه حضور داری و آرزوهایم به تو وابسته‌اند.
که بنمائی جمال خود تمامت
که تا بینند این شور وقیامت
هوش مصنوعی: محبوب خود را به طور کامل نشان بده، تا همه این شور و هیجان را ببینند.
هوالله میندانم بیش از این من
هوالله گفتهام کل پیش از اینمن
هوش مصنوعی: من بیشتر از این شما را نمی‌شناسم. من تنها می‌دانم که او خداوند است، و از قبل هم این را بارها گفته‌ام.
حقیقت ای جنید کامران تو
بیاب اسرار ما کلی روان تو
هوش مصنوعی: ای جنید، حقیقت را بشناس و به دنبال اسرار ما باش، که همه چیز در وجود تو جاری است.
حقیقت ای جنید پاک دیدی
مر این اسرارها کز من شنیدی
هوش مصنوعی: ای جنید، تو حقیقت را به گونه‌ای پاک و روشن دیدی که این اسرار را از من شنیدی.
چگونه سر توحیدش نخوانم
نظرداری تو در شرح و بیانم
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم از وحدت صحبت کنم در حالی که تو خود معیاری برای توجیه و توضیح من هستی؟
چنین توحید باید گفت او را
که تا باشد حقیقت مر نکو را
هوش مصنوعی: برای شناختن حقیقت نیکو، باید به یکپارچگی و وحدت او اشاره کرد.
چنین توحید باید گفت اینجا
که مغز از پوست کردم باز زیبا
هوش مصنوعی: در اینجا باید بگوییم که توحید و یکتاپرستی به حدی عمیق و زیباست که حتی وقتی از ظاهر و شکل ظاهری عبور می‌کنیم، در حقیقت به عمق و زیبایی معنوی دست می‌یابیم.
چنین توحید باید گفت مشتاق
که تاگردد حقیقت در عیان طاق
هوش مصنوعی: چنین باید از عشق و شوق به خدا سخن گفت که حقیقت به وضوح نمایان شود.
زهی توحید ما با یار بیچون
که بنمودستم از دیدار بی چون
هوش مصنوعی: عجب از یکتایی ما به همراه یار بدون نقص، که توانستم از ملاقات با او بی‌نقصی را نشان دهم.
زهی توحید ما با شاه جمله
کزو هستیم یقین آگاه جمله
هوش مصنوعی: ما به واسطه‌ی یک‌دلی و یکتایی خویش، به حقیقتی آگاه هستیم که از وجود پادشاهی چون او نشأت می‌گیرد.
زهی توحید ما با جان جانها
زهی معنی دو صد شرح و بیانها
هوش مصنوعی: آفرین بر یگانگی ما که جان‌ها را زنده می‌کند و آفرین بر مفهومی که صدها توصیف و تفسیر دارد.
اگر ره بردهٔ در پردهٔ راز
نقاب از صورت و معنی برانداز
هوش مصنوعی: اگر کسی که در پردهٔ راز قرار دارد، پوشش را از چهره و مفهوم این راز کنار بزند، حقیقت آشکار می‌شود.
برافکن این زمانت روح از رخ
که آرد لحظه لحظه عین پاسخ
هوش مصنوعی: این زمان را از چهره‌ات کنار بزن؛ زیرا هر لحظه به تو پاسخی خواهد داد.
چه گویم شرح این اسرار دیگر
که ما را عشق بازی بار دیگر
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چگونه می‌توانم این رازهای عمیق را توضیح دهم، زیرا عشق دوباره به ما فرصت بازی داده است.
نمود واصل این هر دو جهانست
مرا از گفت بی نام و نشان است
هوش مصنوعی: این دو جهان جلوه‌ای از حقیقت وجود من هستند و سخن گفتن درباره آن بدون ذکر نام و نشانی از من، بی‌معناست.
چنان شادم که در دنیای غدار
نمیآیم من از شادی پدیدار
هوش مصنوعی: آنقدر خوشحالم که به دنیای خیانتکار نمی‌روم و شادی‌ام در وجودم آشکار است.
ز دامم آخر است اینجا رهائی
که دیدم کل جهان عین خدائی
هوش مصنوعی: در اینجا به نوعی از آزادی و رهایی اشاره می‌شود که فرد در برابر مشکلات و محدودیت‌ها قرار دارد. او می‌بیند که در دنیای اطرافش، همه چیز به نوعی شبیه به خداوند است، به عبارتی، زیبایی و کمالی را در جهان مشاهده می‌کند که او را به آرامش و رهایی می‌رساند.
کنون وقت وصال و شادمانی
که جانان دیدهام در زندگانی
هوش مصنوعی: حالا زمان ملاقات و خوشحالی است چون محبوبم را در زندگی دیده‌ام.
مرا از زندگانی حاصل این است
که درجان و دلم عین الیقین است
هوش مصنوعی: از زندگی تنها یک نتیجه نصیبم شده است و آن این است که در درون جان و قلبم به یقین کامل رسیده‌ام.
رسیدم در بر حق الیقین باز
بدیدم اولین و آخرین باز
هوش مصنوعی: به جایی رسیدم که حقیقت مطلق را دیدم و دوباره اولین و آخرین چیزها را در آنجا مشاهده کردم.
چو اول یافتم اسرار آخر
مرا آن باشد اینجا گاه ظاهر
هوش مصنوعی: وقتی در ابتدا به رازهای نهایی پی بردم، اینجا جایی است که آنها برای من نمایان شدند.
مرا مقصود از این بد سر اسرار
که هیلاجم نمود اینجا دگر باز
هوش مصنوعی: هدف من از این بدی و مشکلاتی که برایم پیش آمده، درک عمیق‌تری از اسراری است که در اینجا برایم نمایان شده است.
کنون چون از رخ او وصل دیدم
مر او رادر میانه اصل دیدم
هوش مصنوعی: اکنون که از چهره‌اش وصال را مشاهده کردم، او را در اصل و ماهیتش دیدم.
وصال ما کنون در گفت اویست
که بیشک اوست کاندر گفتگویست
هوش مصنوعی: پیوند ما اکنون در صحبت اوست، زیرا او واقعاً در همین گفتگو حضور دارد.
حقیقت هر که او الله بیند
تمامت نور الاالله بیند
هوش مصنوعی: هر کس که خدا را ببیند، جز نور خدا چیزی دیگری نمی‌بیند.
هر آنکو جست اینجا دید رویش
اگر باشد چو من در خاک کویش
هوش مصنوعی: هر کسی که در اینجا به جستجوی تو بیفتد، اگر تو هم مانند من در خاک و سرزمینت حضور داشته باشی، چهره‌ات را خواهد دید.
حقیقت حق در اینست ای برادر
که آخر در یقین است ای برادر
هوش مصنوعی: برادر، واقعیت این است که حقیقت نهایی در یقین و اطمینان نهفته است.
که حق بنمود اول عشق دیدار
در آخر گشت او هم ناپدیدار
هوش مصنوعی: عشق در ابتدا خود را به صورت دیدار نشان داد، اما در نهایت همان عشق هم ناپدید شد.
کلاه عشق جانان داد هرکس
همو قدر کله میداند و بس
هوش مصنوعی: عشق محبوب، کلاهی به همه داده است؛ هر کس تنها به اندازه خود، ارزش آن کلاه را می‌داند.
کلاه فقر هر کس را که دادند
در معنی بروی او گشادند
هوش مصنوعی: هر کس را که به فقر مبتلا کنند، به نوعی برایش قابل‌تحمل‌ترش می‌سازند.
کلاه فقر پنداری تو بازیست
کله هر کس بیابد سر ببازیست
هوش مصنوعی: فقر را نپندار که تنها در سر دیگران است، بلکه هر کس به نحوی در این بازی گرفتار شده است.
سر و جان اندرین ره همچو عطار
کلاه آنگه ترا بخشد عیان یار
هوش مصنوعی: در این مسیر عشق، هم جان و هم سر خود را فدای عشق کن، به مانند عطار. سپس می‌بینی که محبوب چگونه به وضوح خود را به تو نشان می‌دهد.
کنون وقت سر است کامد کلاهم
که میباید شدن در نزد شاهم
هوش مصنوعی: حالا زمان برای آماده شدن فرارسیده است و کلاهم نشان از ورود به محضر شهریار را دارد.
کله داریم اکنون از سرباز
کجا باشیم اینجا همسر راز
هوش مصنوعی: حالا که در اینجا به سرباز فکر کنیم، ما باید به همسر راز بپردازیم.
سر ما بهر پای جان جانست
که در این سرکشی راز نهان است
هوش مصنوعی: سر ما به خاطر جانمان ارزشمند است، چون در این نافرمانی، رازهایی نهفته است.
سر ما بهر خاک رهگذار است
که دنیا نزد ما چون رهگذار است
هوش مصنوعی: سر ما برای خاک راه است، زیرا دنیا برای ما فقط مانند یک گذرگاه است.
چه باشد جان و سر تا در کف دوست
کنم کین خود نباشد لایق دوست
هوش مصنوعی: چه عجب اگر جان و سرم را در اختیار دوست قرار دهم، زیرا این خود را به هیچ وجه شایسته دوست نمی‌دانم.
نمود عشق جانان چون نمودم
زیان اینجایگه شد جمله سودم
هوش مصنوعی: زمانی که عشق محبوبم را نشان دادم، ضرر کردم و همه ی سودهای من به اینجا ختم شد.
الا تاچند سرگردان شوی تو
چو چرخ از هر صفت گردانشوی تو
هوش مصنوعی: برای چه مدت باید در سردرگمی به سر ببری، مثل چرخ که به خاطر ویژگی‌هایش همیشه در حال چرخش است؟
طلبکاری دلا اینجا طلبکار
میان عاشقان صاحب اسرار
هوش مصنوعی: ای دل، در اینجا تو هم باید در جستجوی عشق باشی، چرا که عاشقان واقعی به رازهایی دست می‌یابند.
کنون وقتست تا گوهر فشانی
بجای خاک ره عنبر فشانی
هوش مصنوعی: الان زمان آن فرا رسیده است که جواهرات خود را به نمایش بگذاریم و به جای ریزه‌کاری‌های معمولی، چیزهای ارزشمند و گرانبها را عرضه کنیم.
فراقت رفت و وصل آمد پدیدار
چو فرعت رفت اصل آمد پدیدار
هوش مصنوعی: با جدایی تو، بهوصال تو رسیدم؛ مانند این که وقتی انقطاع از سرچشمه برود، خود اصل و بنیاد نمایان می‌شود.
چو مقصود تو اصل است از میانه
از اینجا یاب وصل جاودانه
هوش مصنوعی: اگر هدف تو اصل و حقیقت باشد، از همین جا می‌توانی به وصل و ارتباطی پایدار دست پیدا کنی.
ترا اکنون چو در وصل است امید
چو ذرهٔ بودی و گشتی تو خورشید
هوش مصنوعی: در حال حاضر، به خاطر امیدی که به وصال تو دارم، به تو می‌نگرم؛ همان طور که یک ذره در درخشش خورشید تبدیل به نور می‌شود.
چنانت عشق بنموده است دیدار
که خواهی گشت کلی ناپدیدار
هوش مصنوعی: عشق به قدری تو را مجذوب و شیفته کرده است که ممکن است در اثر آن به کلی ناپدید شوی و از خود بی yourself.
فنا خواهی بدن یک دم بقابین
تو از پیش فنا عین بقا ین
هوش مصنوعی: اگر به دنبال فنا و زوال خود باشی، نمی‌توانی لحظه‌ای از خودگذشتگی را تجربه کنی؛ زیرا در آن لحظه، حقیقت بقا را درک خواهی کرد.
ترا اصل از فنا بد تا بدانی
فنا اصل بقا بد تا بدانی
هوش مصنوعی: تو برای درک بقا باید بفهمی که اصل آن از عدم و فنا نشأت می‌گیرد. این آگاهی به تو کمک می‌کند تا اهمیت وجود و بقای واقعی را دریابی.
حقیقت نیست بودی هست گشتی
سوی ذرات عالم بر گذشتی
هوش مصنوعی: حقیقت وجود ندارد، اما تو به سوی ذرات جهان حرکت کردی و از آن‌ها عبور کردی.
بدیدی آنچه کس نادید اینجا
شنیدی آنچه کس نشنید اینجا
هوش مصنوعی: آنچه را که کسی تا به حال ندیده، تو دیدی و آنچه را که کسی نشنیده، تو شنیدی.
فراغت جوی اکنون با قناعت
که چیزی نیست خوشتر از قناعت
هوش مصنوعی: هم‌اکنون وقت آن است که آرامش را با رضایت پیدا کنی، زیرا چیزی خوش‌تر از رضایت وجود ندارد.
بکنج خلوت ار شادان نشینی
جمال یار بیهمتا به بینی
هوش مصنوعی: اگر در گوشه‌ای آرام و خشنود نشسته باشی، چهره بی‌نظیر یارت را خواهی دید.
مرا این زندگی با معنی افتاد
ابا نفسم حقیقت دعوی افتاد
هوش مصنوعی: زندگی برای من پر از معنا و مفهوم شده است و در درونم این احساس به وجود آمده که حقیقت آنچه را که ادعا می‌کنم، باید بیشتر با خودم ارتباط برقرار کند.
چنانم نفس کافر شد مسلمان
که چیزی می نه بیند جز که جانان
هوش مصنوعی: من به قدری به محبوبم دل بسته‌ام که مانند یک کافر که ناگهان مسلمان می‌شود، دیگر هیچ چیز جز او را نمی‌بینم.
چنان اینجا عیان یار دارد
که گویی او همه دیدار دارد
هوش مصنوعی: این‌جا به وضوح مشخص است که محبوب چنان جلوه‌گری می‌کند که انگار او تمام زیبایی‌ها و جذابیت‌ها را در خود دارد.
حقیقت در حقیقت راه برده است
ره خود را بنزد شاه برده است
هوش مصنوعی: حقیقت به دور از هرگونه ادعا و خودنمایی، به سوی مقام و مرتبه‌ای والا حرکت کرده و در کنار حقیقت‌جویان قرار گرفته است.
بجز شه هیچکس او را ندید او
اباشه گفت و هم از شه شنید او
هوش مصنوعی: جز پادشاه، هیچ کس او را ندید. او (ابا) گفت و همین را از پادشاه شنید.
چو جایش داد نزد خویشتن شاه
از آن پیوسته آگاهست از شاه
هوش مصنوعی: وقتی که کسی را در کنار خود قرار می‌دهد، شاه همواره به وضعیت او آگاه است.
نباشد هیچ خوشتر از معانی
که معین بهتر است از زندگانی
هوش مصنوعی: هیچ چیزی شیرین‌تر از معانی نیست، که شناخت و درک بهتر از زندگی را به همراه داشته باشد.
کمالش آخر آمد به ز اول
ولی آگاه میباشد معطل
هوش مصنوعی: کمال او در نهایت به دست آمده و بهتر از زمان شروعش است، اما او هنوز از این موضوع باخبر نیست و معطل مانده است.
بنزد شاه دارد چون کمالش
هم از شاهست دیدار وصالش
هوش مصنوعی: در نزد شاه، کمال و زیبایی او از خود شاه نشأت می‌گیرد و دیدن وصال و پیوندش با اوست.
حقیقت گشت اینجا گه زبونم
من او دانم در اینجا گه که چونم
هوش مصنوعی: در اینجا حقیقتی وجود دارد و من به آن آگاه هستم. من می‌فهمم که در این موقعیت چه احساسی دارم و چه کسی هستم.
چو وقت اینست ای دل در حقیقت
که بسپردی به کل راه شریعت
هوش مصنوعی: ای دل، اکنون که زمان چنین است، در واقع تو باید به تمام مسیر راه راست و درست تسلیم شوی و خود را به آن بسپاری.
مرو بیرون ز شرع اینجا زمانی
همی پرداز از وی داستانی
هوش مصنوعی: از اصول و قوانین دین خارج نشو، چرا که اینجا به دور از آن، داستانی را بافته‌ام.
چوداری وصل شاه اینجا چه جوئی
چو او با تست دیگر می چه جوئی
هوش مصنوعی: وقتی که به وصل و حضور شاه اینجا داری، چه چیزی را دنبال می‌کنی؟ وقتی او با توست، چرا دنبال چیز دیگری می‌گردی؟
ترا افتاد اگر افتاد کاری
که کس را از تو بر دل نیست باری
هوش مصنوعی: اگر کاری از تو سر بزند که کسی نسبت به تو احساس نداشته باشد، نگران نباش.
ندیدی غمخور کس در جهان تو
از آنی در همه عالم نهان تو
هوش مصنوعی: هیچ‌کس مانند تو در جهان غم‌خوار نیست و تو در همه جای عالم به عنوان یک راز پنهان باقی مانده‌ای.
حقیقت غم خورت اینجای یار است
ترا با دیگران اکنون چه کار است
هوش مصنوعی: غم واقعی تو در عشق یارت نهفته است، پس چرا به مسائل دیگران توجه می‌کنی؟
کنون در عین خلوت باش هشیار
مکن مستی بدل میباش هشیار
هوش مصنوعی: اکنون در حالی که در تنهایی هستی، هوشیار باش و از مستی دوری کن. انگار که در حالت مستی، باید هشیار بمانید.
بنور شرع جان خود برافروز
ز نور عشق خوش میساز و میسوز
هوش مصنوعی: با پرتو نور شریعت، جان خود را روشن کن و با نور عشق، زندگی‌ات را شیرین و دل‌پذیر بساز و در عین حال، جانت را عاشقانه بسوزان.
دمادم راز جانان گوی اینجا
که بردستی حقیقت گوی اینجا
هوش مصنوعی: هر لحظه از راز محبوب سخن بگو و اینجا به حقیقت و واقعیت اشاره کن.
فراقت شد وصالت آخر کار
حقیقت برده میخواهد بیکبار
هوش مصنوعی: جدایی‌ات به وصالت منجر شد و در پایان، حقیقتی که در پی‌اش هستم، می‌خواهد یک‌بار از من سراغ گرفته شود.
فکندن با جمالش باز بینی
شوی تو از میان و راز بینی
هوش مصنوعی: اگر به زیبایی او نگاه کنی، متوجه می‌شوی که از همه چیز دور خواهی شد و رازها را خواهی دید.
ابی صورت تو باشی در خدائی
ازین گفتارها می با خودآئی
هوش مصنوعی: اگر به زیبایی تو در صفات خداوند نگاهی بیندازیم، این سخنان با خودت می‌آید و در دل جای می‌گیرد.
ترا امروز بخت و شادکامی
که از جانان توئی با شادکامی
هوش مصنوعی: امروز تو خوشبختی و شادمانی را در کنار کسی تجربه می‌کنی که مورد علاقه‌ات است.
بر آنکامت چو یارت هست در بر
ازین در گاه تو یک ذره مگذر
هوش مصنوعی: اگر محبوب تو در کنار توست، از درگاه او حتی یک لحظه هم دور نشو.
بروی دوست هان خرسند میباش
درین صورت ابی پیوند میباش
هوش مصنوعی: به دوست خود به شوق و خوشحالی نگاه کن و در این حالت، بر آب و پیوند با هم باقی بمانید.
چنان کاول ز بیرون مرده بودی
رهی کاول بجانان برده بودی
هوش مصنوعی: چنان‌که انسانی در بیرون از خود مرده به نظر می‌رسیده، تو نیز شبیه او شده‌ای که جان خود را به دیگران سپرده‌ای.
همان ره جوی وز آن ره می مشو دور
که این راهست راه عشق منصور
هوش مصنوعی: از همان راهی که می‌روی، دور نشو و از مسیر عشق دست نکش، زیرا این مسیر، راه عشق است که منصور را به موفقیت رسانده است.
ترا منصور کرد اینجا هدایت
به بخشیدت به کل عین سعادت
هوش مصنوعی: خداوند تو را در اینجا به هدایت رساند و به تو تمام جوانب خوشبختی را عطا فرمود.
همه منصور داری در جهان تو
گذشته بیشک از کون و مکان تو
هوش مصنوعی: تمامی انسان‌ها و موجودات در این جهان، در واقع دنباله‌روی گذشته‌ خود هستند که از جهان مادی و فیزیکی فراتر می‌رود.
چو آخر این چنین خواهد بدن کار
میان اهل دل هان گام بردار
هوش مصنوعی: وقتی کارها به این شکل پیش می‌رود، افرادی که دلشان به حال این وضعیت می‌سوزد باید به فکر اقدام باشند و قدمی بردارند.
دمادم از وصالش خرمی کن
ابا ذرات عالم همدمی کن
هوش مصنوعی: هر لحظه از دیدار و حضورش لذت ببر و با وجود او، حتی ذرات و موجودات این عالم را هم برای خود دوست و هم‌نشین بساز.
دو روزی کاندرین دار فنائی
مکن هم از جلیسانت جدائی
هوش مصنوعی: دو روزی که در این دنیا هستی، حواست باشد که فانی نشوی و از همراهان و دوستانت دور نشوی.
همه از یار دان و غیر بگذار
پس آنگه کعبه را بادیر بگذار
هوش مصنوعی: همه چیز را با عشق و محبت به beloved خود بسپار و پس از آن، زمان و مکان را در نظر بگیر و به عبادت و طاعت خدا مشغول شو.
وصال کعبه چون داری در اینجا
ترادادند ره در کعبه تنها
هوش مصنوعی: وقتی که وصال و نزدیکی به کعبه را در اینجا داری، پس چرا در اینجا به دنبال راهی به کعبه هستی؟
حقیقت دوستان را خوان تو در پیش
مکن دوری از ایشان و بیندیش
هوش مصنوعی: دوستان واقعی خود را از خود دور نکن و همواره به آن‌ها فکر کن.
اگر صد قرن یابی زندگانی
یقین مر مردنت چاره ندانی
هوش مصنوعی: اگر صد سال زندگی کنی، باز هم نمی‌توانی از مرگ خود جلوگیری کنی.
بباید مرد آخر در وجودت
که در مردن بیابی بود بودت
هوش مصنوعی: باید آخرین جنبه‌ای که در وجودت وجود دارد، در زمان مرگ و از بین رفتن، پیدا شود تا حقیقت وجود تو را بشناسی.
چو مرده زنده باشی در جهان تو
حقیقت یادگیر این رایگان تو
هوش مصنوعی: اگر به گونه‌ای زندگی کنی که گویی دوباره زنده شده‌ای، در این دنیا حقیقت را درک خواهی کرد. این شناخت و آگاهی برای تو بی‌هزینه خواهد بود.
بمیر و زنده شو در هر دو عالم
که باشد باز گشتت سوی آن دم
هوش مصنوعی: بمیر و دوباره زندگی کن در هر دو جهان، زیرا در نهایت بازگشت تو به همان لحظه اولیه است.
چو آن ره کامدستی باز گردی
در آن دم نیز صاحب راز گردی
هوش مصنوعی: وقتی که از آن مسیر به کامیابی برسی و بازگردی، در همان لحظه نیز به شخصی آگاه و رازدار تبدیل می‌شوی.
حقیقت این بوداکنون تو بشنو
بگفتار من ای دلدار بگرو
هوش مصنوعی: در اینجا، شخص گفتگو می‌کند و از معشوقش می‌خواهد که به سخنان او گوش دهد. او به حقیقتی اشاره می‌کند و از دلدارش می‌خواهد که به حرف‌هایش توجه کند و آن را بشنود.
خوشا آنکس که این دریافت آخر
بسوی جان جان بشتافت آخر
هوش مصنوعی: خوش به حال کسی که در نهایت به درک عمیق‌تری از زندگی دست یابد و به سوی حقیقت و معنای عمیق‌تر وجودش حرکت کند.
اگر با عشق میری در بر دوست
برون آری از اینجامغز با پوست
هوش مصنوعی: اگر با عشق و محبت به سوی دوست بروی، می‌توانی از این جهان مادی و مشکلات آن فاصله بگیری.
تو مغزی لیک اندر پوست ماندی
ابی دیدار عشق دوست ماندی
هوش مصنوعی: تو همچون مغز با ارزش و گرانبهایی، اما درظاهر به همان پوست و ظاهری که هستی، باقی مانده‌ای. دیدن عشق دوست برایت همچنان ارزشمند و مهم است.
برون شو یک زمان از پوست با خود
که تا فارغ شوی از نیک و از بد
هوش مصنوعی: مدتی از خودت خارج شو و از درونت فاصله بگیر تا بتوانی از خوبی‌ها و بدی‌ها رها شوی.
سلوک اول اینست ار بدانی
که میری زین بلاد و زندگانی
هوش مصنوعی: نخستین قدم در مسیر انجام این است که بدانی از این سرزمین و این زندگی داری می‌روی.
ترا این صورت اینجا هیچ آمد
که صورت بیشکی پرپیچ آمد
هوش مصنوعی: این جمله به این مفهوم است که تو در اینجا به خاطر ظاهری خاص و جذاب حاضر شده‌ای، اما این ظاهر تنها یک جلوه ظاهری است که به تنهایی فاقد عمق و معناست.
ندارد مر بقا اینجا چه صورت
از آن دنیاست دائم پر کدورت
هوش مصنوعی: در اینجا باقی ماندن، شکل و ظاهری ندارد و همه چیز از آن دنیای دیگر پر از تاریکی و غم است.
ز دنیا این بست گر باز دانی
که از هر نوع اینجا راز دانی
هوش مصنوعی: اگر از دنیای حاضر به درستی آگاه شوی، خواهی فهمید که در هر نوع از آن، رازی نهفته است.
حقیقت جمله دنیا چون پل آمد
از آن پرشور و گفت و غلغل آمد
هوش مصنوعی: دنیا مانند پلی است که انسان‌ها را به سوی اهداف و آرزوهایشان می‌برد. این پل پر از شور و شوق و صداهای مختلف است که زندگی را پر از هیجان و جنب و جوش می‌کند.
ز دنیا بهترین علم است دریاب
ز مغز علم معنی راز دریاب
هوش مصنوعی: علم بهترین چیز در دنیاست، پس سعی کن معنی واقعی آن را از عمق آن دریابی.
چو علم آموختی دل کن برخود
در او یابی بآخر راهبر خود
هوش مصنوعی: وقتی دانشی را فرا گرفتی، تمام توجه‌ات را به آن معطوف کن تا در نهایت راهنمایی برای خود پیدا کنی.
چو برخوانی ز علم و حکمت و راز
که یابی رشتهٔ گم کرده را باز
هوش مصنوعی: وقتی که به مطالعه علم، دانایی و اسرار بپردازی، می‌توانی رشته‌ای را که گم کرده‌ای دوباره پیدا کنی.
مخوان جز علم چیزی هان تو زنهار
ترا کردم کنون اینجا خبردار
هوش مصنوعی: به جز علم و دانش چیز دیگری نخوان، ای عبرت‌گیر! اکنون تو را آگاه و هشدار داده‌ام.
دم آخر بدانی آنچه گفتم
که از پیر حقیقت این شنفتم
هوش مصنوعی: در لحظه پایانی متوجه خواهی شد آنچه را که از شخصی باتجربه و آگاه شنیده‌ام.
خدا از علم ذاتی یافت اینجا
درون از علم کل میکن مصفا
هوش مصنوعی: خداوند از علم بی‌پایان خود آگاهی دارد و این آگاهی به شکل خالص و پاک در درون انسان‌ها وجود دارد.
چه به از علم جوئی تا بخوانی
که در علمست کل راز نهانی
هوش مصنوعی: بهتر از جستجوی علم و دانش نیست، زیرا در علم همه رازهای پنهان نهفته است.
چه به از علم خاصه علم تفسیر
که در یکی کنی اسرار تقریر
هوش مصنوعی: بهتر از دانشی خاص، دانشی است که اسرار را به خوبی بیان کند.
حقیقت علم قرآن خوان و رهبر
که قرآنست اینجا گاه رهبر
هوش مصنوعی: حقیقت علم و دانش را از قرآن بیاموز و گرایش اصلی را به قرآن و آموزه‌های آن داشته باش، زیرا قرآن در اینجا راهنمای حقیقی است.
بجز قرآن نمیبینم دوایت
که قرآنست اینجا رهنمایت
هوش مصنوعی: به جز قرآن، چیزی نمی‌بینم که راهنمای تو باشد. قرآن به عنوان منبعی معتبر، تنها راهنمای واقعی و قابل اعتماد است.
بجز قرآن که بنماید ره اینجا
که قرآنست از جان آگه اینجا
هوش مصنوعی: تنها کتاب قرآن است که راه را در اینجا نشان می‌دهد و کسی که از جان و دل اینجا حاضر است، از محتوای آن آگاه است.
ز سر جان جان معنی قرآن
بدان آنگاه میکن راه در جان
هوش مصنوعی: از آغاز جان، مفهوم قرآن را بشناس و سپس راهی به درون دل و جانت پیدا کن.
چو شد مکشوف بر تو راز او فاش
بدانی بیشکی در عشق نقاش
هوش مصنوعی: زمانی که راز او برایت روشن شود، به خوبی در می‌يابی که عشق هنرمندی است که نقاشی می‌کند.
ز دیده ور به بینی این بدانی
که قرآنست سر لامکانی
هوش مصنوعی: اگر از چشم خود ببینی، متوجه خواهی شد که این یک حقیقت بزرگ و معنوی است که در قرآن نهفته است و به دور از هر نوع مکان و محدودیتی اشاره می‌کند.
همه مردان ز قرآن راز دیدند
ز قرآن جان جان را باز دیدند
هوش مصنوعی: همه مردان، از قرآن حکمت و اسرار را دریافتند و از قرآن، حقیقت و روح زندگی را شناختند.
چه به زین جوی ای نادیده اسرار
ز صورت درگذر و از ریش و دستار
هوش مصنوعی: از این جوی برتر برو، ای نادان! به رازها توجه کن و فقط به ظواهر و لباس‌ها بسنده نکن.
طلب کن آنچه گم کردی حقیقت
ز قرآن باز بین آن در شریعت
هوش مصنوعی: هر آنچه را که گم کرده‌ای، از قرآن بخواه و حقیقت را در شریعت پیدا کن.
دلا چون سر قرآن یافتستی
ز قرآن باز جانان یافتستی
هوش مصنوعی: ای دل، اگر به حقیقت آگاه شوی، می‌فهمی که چون از قرآن سر knowledge یافتی، به حقیقت محبوب واقعی نیز دست یافته‌ای.

حاشیه ها

1397/04/09 19:07
محمدامین

سلام و درود
روحش شاد و بارگاهش نورانی باد!
همه نوع رازو نیاز و نیایشی درین شعر عاشقانه و موحدانه وجود دارد.
این شعر را برای دوست عزیزم که عازم سفر حج تمتع است انتخاب کردم و فرستادم.