گنجور

بخش ۲۶ - در نموداری یقین میان جان ودل و فرق در میان اینها

بجان و دل قدم زن اندرین راز
بجان و دل نگر انجام و آغاز
بجان و دل درین ره بازبین تو
ز جان و دل تمامت راز بین تو
چو جانت واصل عهد الست است
از آن فارغ درین صورت نشسته است
چوجان تست اصل ذات جانان
نموده رخ درین ذرات جانان
چو جان تست اصل ذات بیچون
چرا گوئی که این چونست و آن چون
همه در چون و چه افتادهٔ تو
از آن در چون و چه آزادهٔ تو
ز چون و چند در آخر چه دیدی
بگو با من که در آخر چه دیدی
همه اندر چه و درچند وچونند
از آن در نفس کافر سرنگونند
ترا چون نفس سگ گور است اینجا
از آن جایش یقین گور است اینجا
ترا چون نفس سگ کردست صیدت
از آن بستست اندر بند قیدت
ترا تا نفس باشد با تو همراه
نخواهی یافت اینجا رؤیت شاه
ترا تا نفس باشد هم جلیست
نیاری دید دیدار نفیست
تو نفس سگ برون گردان در اینجا
که بی نفس آئی اینجا گاه یکتا
بماندی ره نمیدانی چه گویم
حقیقت دیده نتوانی چه گویم
بماندی همچو یوسف در بُن چاه
بکن صبری که در آخر شوی شاه
بماندی همچو یوسف زار و مسکین
که تا برتخت بنشینی به تمکین
بماندی همچو یوسف مبتلا تو
برون خواهی شد از چاه بلا تو
در آخر میندانی اول خویش
که از نفست حجابی آمده پیش
حجاب یار جاویدان نماند
چنین بیچارگی یکسان نماند
خلاصی هست عاشق را از این چاه
چو شاهش افکند از چاه درچاه
خلاصی هست عاشق را بآخر
که شاه جانش گردد دید ظاهر
خلاصی هست عاشق را ز زندان
چو بیرونش کند از حبس جانان
درین ره چون خلاصت گشت پیدا
نمانی آن زمان از دید یکتا
خلاص عاشقان اندر بلایست
فنا دیدن یقین عین بقایست
خلاصی هر چه میبینی همین است
کسی کین دید در عین الیقینست
تو تا با صورتی نبود خلاصت
همی گویم در اینجا گه خلاصت
تو گر خواهی خلاص خویش اینجا
بباید مردنت از پیش اینجا
ز دید خود بمیر و جان جان شو
ازین تاریکی آنگاهی عیان شو
ز دید خود بمیر وزنده دل گرد
که باشد زنده دل در عشق کل فرد
ز دید خود بمیر و گرد باقی
که تا مانی حقیقت فرد و باقی
ز دید خود بمیر و پرده بگسل
که بی این پرده خواهی گشت واصل
ز دید خود بمیر و آشنا شو
توئی از دید صورت کل خدا شو
ز دید خود بمیر ارکاردانی
که چون مردی پس آنگه بازدانی
ز دید خود بیمر ای عاشق مست
که در مردن یقین آبت دهد دست
ز دید خود بمیر و گرد جاوید
که خواهی بود در آخر تو خورشید
ز دید خود بمیر و جان جان شو
چو خورشید جهان در کل عیان شو
ز دید خود بمیر و جمله ذرات
که درلاگردی آن گاهی بکل ذات
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
بنورت بیشکی خورشید گشتی
چو مردی زنده مانی جاودان تو
که باشی باشی آنگه جان جان تو
چو مردی زنده مانی تا ابد دوست
بمانی فارغ از نیک و بد دوست
چو مردی زنده مانی در بر یار
ترا آن یار هر دم هست دلدار
چو مردی باش تا یابی تو خود هان
حقیقت بود بود از دید جانان
چو مردی زنده مانی در خداوند
شوی فارغ ز چون و آنگاه از چند
ز بود خود اگر داری خبر تو
بمیرد باز ره از نیک و بد تو

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بجان و دل قدم زن اندرین راز
بجان و دل نگر انجام و آغاز
هوش مصنوعی: با جان و دل در این راز پیش برو و با تمام وجود به آغاز و انجام آن توجه کن.
بجان و دل درین ره بازبین تو
ز جان و دل تمامت راز بین تو
هوش مصنوعی: به جان و دل در این راه نگاه کن، تو با تمام وجودت می‌توانی رازهای عمیق خود را بیابی.
چو جانت واصل عهد الست است
از آن فارغ درین صورت نشسته است
هوش مصنوعی: وقتی که روح تو به پیمان ازلی وصل شده، از این ظاهر و دنیا بی‌خبر و آزاد است.
چوجان تست اصل ذات جانان
نموده رخ درین ذرات جانان
هوش مصنوعی: چرا که تو خود ذات و حقیقت معشوق هستی، در این ذرات و اجزای وجودت نمایان شده‌ای.
چو جان تست اصل ذات بیچون
چرا گوئی که این چونست و آن چون
هوش مصنوعی: وقتی که جان تو ذات اصلی و بی‌نقصی است، چرا باید بگویی این چگونه است و آن چگونه؟
همه در چون و چه افتادهٔ تو
از آن در چون و چه آزادهٔ تو
هوش مصنوعی: همه در تلاش هستند تا بفهمند تو چه کسی هستی و چه کارهایی انجام می‌دهی، اما تو به خاطر خود واقعی‌ات رهایی یافته‌ای و از این قید و بندها آزاد شده‌ای.
ز چون و چند در آخر چه دیدی
بگو با من که در آخر چه دیدی
هوش مصنوعی: به من بگو در نهایت چه تجربه‌ای داشته‌ای و چه چیزهایی از زندگی آموخته‌ای.
همه اندر چه و درچند وچونند
از آن در نفس کافر سرنگونند
هوش مصنوعی: همه در این دنیا به چه و چگونه زندگی می‌کنند، اما در درون کافر به گمراهی و سقوط گرفتار است.
ترا چون نفس سگ گور است اینجا
از آن جایش یقین گور است اینجا
هوش مصنوعی: تو را مانند نفس سگی که در قبر است در اینجا احساس می‌شود، زیرا اینجا یقینا محل قبر است.
ترا چون نفس سگ کردست صیدت
از آن بستست اندر بند قیدت
هوش مصنوعی: تو را به مانند نفس دمیدن یک سگ شکار کرده‌اند و به همین دلیل تو در قید و بند گرفتار شده‌ای.
ترا تا نفس باشد با تو همراه
نخواهی یافت اینجا رؤیت شاه
هوش مصنوعی: تا زمانی که نفس و حیات در وجودت هست، نمی‌توانی اینجا به دیدار شاه واقعی دست یابی.
ترا تا نفس باشد هم جلیست
نیاری دید دیدار نفیست
هوش مصنوعی: تا زمانی که زنده‌ام، تو همیشه در کنار من خواهی بود و نخواهم توانست که تو را فراموش کنم.
تو نفس سگ برون گردان در اینجا
که بی نفس آئی اینجا گاه یکتا
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که تو باید غرور و خودپسندی خود را کنار بگذاری، زیرا در این مکان، فقط انسان‌های خالص و بی‌ریا وجود دارند. اینجا جایی است که می‌توانی به سادگی و بدون تظاهر زندگی کنی.
بماندی ره نمیدانی چه گویم
حقیقت دیده نتوانی چه گویم
هوش مصنوعی: در مسیر زندگی ماندی و نمی‌دانی چه بگویی، زیرا حقیقتی را که دیده‌ای نمی‌توانی بیان کنی.
بماندی همچو یوسف در بُن چاه
بکن صبری که در آخر شوی شاه
هوش مصنوعی: در شرایط سخت و دشوار مانند یوسف که در چاه افتاد صبر و تحمل کن، چون در نهایت به مقام و عظمت خواهی رسید.
بماندی همچو یوسف زار و مسکین
که تا برتخت بنشینی به تمکین
هوش مصنوعی: تو همچنان مانند یوسف بیچاره و غمگین خواهی ماند، تا اینکه بر تخت قدرت نشینی و در برابر دیگران با وقار و ادب رفتار کنی.
بماندی همچو یوسف مبتلا تو
برون خواهی شد از چاه بلا تو
هوش مصنوعی: مانند یوسف که در چاه گرفتار بودی، تو نیز یک روز از این سختی ها رهایی پیدا خواهی کرد.
در آخر میندانی اول خویش
که از نفست حجابی آمده پیش
هوش مصنوعی: در نهایت، به خودت توجه کن و فراموش نکن که پرده‌ای از نفس خود بر وجودت سایه انداخته است.
حجاب یار جاویدان نماند
چنین بیچارگی یکسان نماند
هوش مصنوعی: حجاب و پرده‌ای که بین تو و محبوبت وجود دارد، همیشگی نیست و این سردرگمی و پریشانی وضعیت تو نیز دائمی نخواهد ماند.
خلاصی هست عاشق را از این چاه
چو شاهش افکند از چاه درچاه
هوش مصنوعی: عاشق زمانی از درد و رنجی که در آن گرفتار است نجات پیدا می‌کند که معشوقش او را به سمت خود بخواند و از این شرایط سخت رهایی بخشد.
خلاصی هست عاشق را بآخر
که شاه جانش گردد دید ظاهر
هوش مصنوعی: عاشق زمانی به آرامش می‌رسد که محبوبش را به طور واقعی و عمیق درک کند و به او نزدیک شود.
خلاصی هست عاشق را ز زندان
چو بیرونش کند از حبس جانان
هوش مصنوعی: عاشق وقتی از زندان محبت معشوق آزاد شود، از بند دل رهایی می‌یابد.
درین ره چون خلاصت گشت پیدا
نمانی آن زمان از دید یکتا
هوش مصنوعی: وقتی در این مسیر به هدف و رهایی رسیدی، دیگر زمانی نخواهی ماند که از دید یکتایی دور بمانی.
خلاص عاشقان اندر بلایست
فنا دیدن یقین عین بقایست
هوش مصنوعی: عاشقان در سختی و مشکلات به عشق خود ادامه می‌دهند و این آگاهی که عشقشان فناپذیر نیست، به نوعی پایدار و جاودان است.
خلاصی هر چه میبینی همین است
کسی کین دید در عین الیقینست
هوش مصنوعی: هر چیزی را که می‌بینی، همانا این است که کسی که این را مشاهده کرده، به یقین واقعیات را درک کرده است.
تو تا با صورتی نبود خلاصت
همی گویم در اینجا گه خلاصت
هوش مصنوعی: تا زمانی که خودت به من نشان نداده‌ای که به چه شکل هستی، من هم در اینجا از آزادی‌ات سخن نمی‌گویم.
تو گر خواهی خلاص خویش اینجا
بباید مردنت از پیش اینجا
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی از این وضعیت نجات پیدا کنی، باید پیش از این، دل از آن بکنیک و خود را آماده مواجهه با مرگ کنی.
ز دید خود بمیر و جان جان شو
ازین تاریکی آنگاهی عیان شو
هوش مصنوعی: از نظر خود فراتر برو و از این تاریکی رهایی یاب، سپس حقیقت را به وضوح ببین.
ز دید خود بمیر وزنده دل گرد
که باشد زنده دل در عشق کل فرد
هوش مصنوعی: از دیدگاه خود جدا شو و به زندگی با احساسات برو، زیرا فقط کسی که در عشق زنده دل است می‌تواند واقعاً زندگی کند.
ز دید خود بمیر و گرد باقی
که تا مانی حقیقت فرد و باقی
هوش مصنوعی: از دیدگاه خود بگذری و به حقیقت باقی بپیوندی، چرا که اگر بمانی، به حقیقت فردیت و ثبات می‌رسی.
ز دید خود بمیر و پرده بگسل
که بی این پرده خواهی گشت واصل
هوش مصنوعی: از دید خود بگذر و خود را رها کن، چون بدون این محدودیت‌ها به حقیقت و حقیقت وجودت دست خواهی یافت.
ز دید خود بمیر و آشنا شو
توئی از دید صورت کل خدا شو
هوش مصنوعی: از نگاه خود بگذره و به شناختی عمیق‌تر دست پیدا کن، چراکه تو باید از دید ظاهری و سطحی به دیدن کل حقیقت خداوند برسی.
ز دید خود بمیر ارکاردانی
که چون مردی پس آنگه بازدانی
هوش مصنوعی: اگر به نظر خودت کم بودی را حس کنی، بهتر است که از خودت رها شوی؛ چرا که بعد از مرگ، درک و آگاهی‌ات نسبت به زندگی کامل‌تر خواهد شد.
ز دید خود بیمر ای عاشق مست
که در مردن یقین آبت دهد دست
هوش مصنوعی: ای عاشق شیدا، از دیدگاه خود بی‌خبر باش، زیرا در لحظه مرگ، یقیناً تو را به شکلی آرامش خواهد داد.
ز دید خود بمیر و گرد جاوید
که خواهی بود در آخر تو خورشید
هوش مصنوعی: از منظر خود رها شو و به جاودانگی فکر کن؛ زیرا در نهایت تو مانند خورشید خواهی درخشید.
ز دید خود بمیر و جان جان شو
چو خورشید جهان در کل عیان شو
هوش مصنوعی: از نظر خود بیفت و حقیقت را درک کن، مانند خورشید که در آسمان به روشنی می‌تابد و همه جا را روشن می‌کند.
ز دید خود بمیر و جمله ذرات
که درلاگردی آن گاهی بکل ذات
هوش مصنوعی: از نگاه خود رهایی یاب و تمامی اجزای عالم را که در گردش هستند، گاهی به طور کامل بشناس.
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
بنورت بیشکی خورشید گشتی
هوش مصنوعی: وقتی که مردی زنده و جاویدان شدی، به روشنی همانند خورشید درخشید.
چو مردی زنده مانی جاودان تو
که باشی باشی آنگه جان جان تو
هوش مصنوعی: هر زمان که مردی را زنده و پایدار ببینی، به او فکر کن که او چه کسی است و چه جایگاهی دارد. در آن لحظه، روح تو نیز زنده و پرنور خواهد شد.
چو مردی زنده مانی تا ابد دوست
بمانی فارغ از نیک و بد دوست
هوش مصنوعی: اگر به‌خوبی زندگی کنی و با پاکی و صداقت باشی، دوست و همراهی همیشگی خواهی داشت که بی‌توجه به خوبی‌ها و بدی‌ها، در کنار تو خواهد ماند.
چو مردی زنده مانی در بر یار
ترا آن یار هر دم هست دلدار
هوش مصنوعی: وقتی مردی زنده بمانی، همیشه در کنار یار خود خواهی بود و آن یار همواره دلدار توست.
چو مردی باش تا یابی تو خود هان
حقیقت بود بود از دید جانان
هوش مصنوعی: اگر مردانه و با شجاعت رفتار کنی، خودت را پیدا خواهی کرد. به یاد داشته باش که حقیقت از نگاه محبوب نمایان می‌شود.
چو مردی زنده مانی در خداوند
شوی فارغ ز چون و آنگاه از چند
هوش مصنوعی: اگر انسان به زندگی خود ادامه دهد و در مسیر خداوند قرار گیرد، از نگرانی‌ها و تردیدهای زمان و موقعیت‌ها آزاد خواهد بود.
ز بود خود اگر داری خبر تو
بمیرد باز ره از نیک و بد تو
هوش مصنوعی: اگر خودت از وجودت آگاهی داری، در این صورت هیچ چیز نمی‌تواند تو را از مسیر نیک و بدی که در پیش داری، منحرف کند.