(۱) حکایت بلُقیا و عفّان
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
آن دو برای انگشتر سلیمان به غاری رفتند که در میان هفت دریا بود.
در بین راه پری ای آشکار گشت و گفت: آب برگ این درخت را اگر بر پای بمالی، بر روی آب با سرعت حرکت خواهی کرد.به این ترتیب به غاری رسیدند به شکوه کوه.
در جلوی غار جوانی برنا در حالی که انگشتری در دستش بود، بر روی تخت خوابیده بود.
در پای تخت اژدهای هولناکی بود و چون آن دو را دید از دهان آتش دمید.
عفان بسیار ترسید و به بلقیا گفت:
مده جان در غم مهر سلیمان
چو مردی چه کنی ملک، ای مسلمان
بلقیا نهراسید و آهنگ انگشتر سلیمان کرد در حالی که اژدهای سیاه در برابرش بود، از درگاه ایمان خطاب آمد: اگر ملک سلیمان می خواهی،چون او قناعت کن تا قرص خورشید را بیابی.
-هر آن که افکار و حالاتش هر لحظه او را بر دیواری می کوبد، در اسارت است. پادشاه آن است که بر ذهن و دل خویش چیره گردد.
کانال و وبلاگ:
آرامش و پرواز روح