(۱۱) حکایت مسلمان شدن یهودی وحال او
یکی پیر معمّر بود در شام
که چون تورات میخواندی بهنگام
چو پیش نام پیغامبر رسیدی
از آنجا محو کردی یا بُریدی
چو مصحف باز کردی روز دیگر
نوشته یافتی نام پیمبر
دگر ره محو نامش کردی آغاز
دگر روز آن نوشته یافتی باز
دلش بگرفت یک روز و بدل گفت
که نتوانم بگل خورشید بنهفت
مگر حقّست این رهبر که برخاست
بیامد تا مدینه یک ره راست
رسید آنجا بوقت گرمگاهی
نمیدانست خود را روی و راهی
چو پیش مسجد پیغمبر آمد
دلی بریان اَنَس را همبر آمد
اَنَس را گفت ای پاکیزه گوهر
دلالت کن مرا پیش پیمبر
انس او را به مسجد برد گریان
بدید آن قوم را بنشسته حیران
ردا افکنده در محراب صدّیق
نشسته گردِ او اصحاب تحقیق
چنان پنداشت آن مرد معمّر
که صدّیقست در پیشان پیمبر
بدو گفت ای رسول خاص درگاه
سلامت میکند این پیر گمراه
همه چون نام پیغمبر شنیدند
چو مرغ نیم بسمل میطپیدند
ز دیده اشک خون باران فشاندند
زهی طوفان که آن یاران فشاندند
خروشی از میان جمع برخاست
زهر دل گفتئی صد شمع برخاست
همی شد آن غریب پای بسته
ازان زاری ایشان دل شکسته
بایشان گفت من مردی غریبم
جهودم وز شریعت بینصیبم
مگر ناگفتنی چیزی بگفتم
که میبایست آن اندر نهفتم
وگرنه از چه میگرئید چندین
که من آگه نیم زین شیوهٔ دین
عمر گفتش که این گریه نه زانست
که از تو هیچ خُرده درمیانست
ولیکن هفتهایست ای مردِ مضطر
که تا رفتست از دنیا پیمبر
چو بشنیدیم نامش از زبانت
همه جانها بخست از غم چو جانت
گهی در آتشیم از اشتیاقش
گهی در زمهریریم از فراقش
دریغا نور چشم عالم افروز
که بی اوذرّهٔ گشتیم امروز
دریغا آنچنان دریای اعظم
که بی او ماندهایم از قطرهٔ کم
چو گشت آن پیر را راز آشکاره
بیک ره کرد جامه پاره پاره
نه چندان ریخت او از چشم باران
که ابر از چشم ریزد در بهاران
ز واشوقاه و واویلاه در سوز
ز سر در ماتمی نو گشت آن روز
علی الجمله چو آخر شور کم شد
درآمد عقل، و دلرا زور کم شد
یهودی گفت یک کارم برآرید
مرا یک جامهٔ پیغامبر آرید
که گر دستم نداد آن روی دیدن
توانم بوی او باری شنیدن
عمر گفتش که این جامه توان خواست
ولیکن باید از زهرا نشان خواست
علی گفتا که یارد شد بر او
که شد یکبارگی بسته در او
درین یک هفته سردر پیش دارد
که او از جمله حسرت بیش دارد
نمیگوید سخن از سوگواری
زمانی مینیاساید ز زاری
همه یاران در آن اندوه و محنت
شدند آخر بر خاتون جنّت
کسی آن در بزد بانگی برآمد
که ما را روز رفت و شب درآمد
که میکوبد در چون من یتیمی
بمانده در پس ژنده گلیمی
که میکوبد در چون من اسیری
نشسته بر سر کهنه حصیری
که میکوبد در چون من حزینی
گشاده مرگ بر جانم کمینی
بگفتند آنچه بود القصّه یکسر
چنین گفت او که حق گوید پیمبر
که آن ساعت که جان با دادگر داد
بزیر لب ازین حالم خبر داد
که ما را عاشقی میآید از راه
ولی رویم نه بیند آن نکوخواه
بدو ده این مرقّع، کین تمامش،
به نیکوئی ز ما برسان سلامش
مرقّع چون بدو دادند پوشید
چو بوی او بدو زد خوش بجوشید
چو بوی آن بصدقش آشنا خواست
مسلمان گشت وخاکِ مصطفی خواست
ببردندش از آنجا تا بدان خاک
دلی برخاسته بنشست آن پاک
چو بشنود آن مسلمان بوی خاکش
فرو رفت و بر آمد جانِ پاکش
بزاری جان بداد آن پیر غم خور
نهاده روی برخاک پیمبر
اگر تو عاشقی مذهب چنین گیر
چو شمع از شوقِ معشوق این چنین میر
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
یکی پیر معمّر بود در شام
که چون تورات میخواندی بهنگام
هوش مصنوعی: در شام شخصی سالخورده و با تجربه وجود داشت که وقتی تورات میخواند، حال و هوای خاصی به او دست میداد.
چو پیش نام پیغامبر رسیدی
از آنجا محو کردی یا بُریدی
هوش مصنوعی: زمانی که به نام پیامبر رسیدی، از آنجا نابود کردی یا قطع کردی.
چو مصحف باز کردی روز دیگر
نوشته یافتی نام پیمبر
هوش مصنوعی: وقتی که قرآن را باز کردی، در روز دیگری نوشتهای را پیدا میکنی که نام پیامبر بر آن است.
دگر ره محو نامش کردی آغاز
دگر روز آن نوشته یافتی باز
هوش مصنوعی: سپس مسیر دیگری را از یاد او گرفتید و در آغاز روز جدید دوباره آن نوشته را پیدا کردید.
دلش بگرفت یک روز و بدل گفت
که نتوانم بگل خورشید بنهفت
هوش مصنوعی: یک روز دلش گرفت و گفت که نمیتواند عشق و زیبایی را همچون خورشید پنهان کند.
مگر حقّست این رهبر که برخاست
بیامد تا مدینه یک ره راست
هوش مصنوعی: آیا این رهبر درست است که به سوی مدینه برخاسته و مسیر راست را دنبال کرده است؟
رسید آنجا بوقت گرمگاهی
نمیدانست خود را روی و راهی
هوش مصنوعی: او در زمان مناسب به آن جا رسید، اما نمیدانست در چه وضعیتی قرار دارد و کدام مسیر را باید بگیرد.
چو پیش مسجد پیغمبر آمد
دلی بریان اَنَس را همبر آمد
هوش مصنوعی: زمانی که انس به نزد مسجد پیامبر میرود، دلش دچار حسی سوزان و عشق میشود.
اَنَس را گفت ای پاکیزه گوهر
دلالت کن مرا پیش پیمبر
هوش مصنوعی: به انس گفتند: ای نیکو سرشت، مرا به پیامبر راهنمایی کن.
انس او را به مسجد برد گریان
بدید آن قوم را بنشسته حیران
هوش مصنوعی: دوست او را به مسجد برد و در حال گریه مشاهده کرد که آن مردم نشسته و حیرتزدهاند.
ردا افکنده در محراب صدّیق
نشسته گردِ او اصحاب تحقیق
هوش مصنوعی: پوششی به دوش دارد و در جایگاه مقدس نشسته است، در اطراف او، گروهی از جویندگان حقیقت گرد آمدهاند.
چنان پنداشت آن مرد معمّر
که صدّیقست در پیشان پیمبر
هوش مصنوعی: آن مرد سالخورده گمان میکرد که پیامبر در پیشانیاش نشانهای از راستگویی و صداقت دارد.
بدو گفت ای رسول خاص درگاه
سلامت میکند این پیر گمراه
هوش مصنوعی: به او گفت، ای پیامبر خاص درگاه، این پیر گمراه به تو سلام میفرستد.
همه چون نام پیغمبر شنیدند
چو مرغ نیم بسمل میطپیدند
هوش مصنوعی: همه هنگامی که نام پیامبر را شنیدند، مانند مرغی که زخمی شده و ناتوان است، به شدت به خود لرزیدند و جنب و جوش کردند.
ز دیده اشک خون باران فشاندند
زهی طوفان که آن یاران فشاندند
هوش مصنوعی: از چشمان او اشکهای خونین مانند باران جاری شد، چه طوفانی برپا شد که آن دوستان به راه انداختند.
خروشی از میان جمع برخاست
زهر دل گفتئی صد شمع برخاست
هوش مصنوعی: صدایی از میان گروهی بلند شد که از دل پرخون خود سخن میگفت. مانند این که چراغهای زیادی روشن شده باشد.
همی شد آن غریب پای بسته
ازان زاری ایشان دل شکسته
هوش مصنوعی: آن غریب که پاهایش بسته بود، به خاطر گریه و نالههای آنان، دلش بسیار شکسته و غمگین شد.
بایشان گفت من مردی غریبم
جهودم وز شریعت بینصیبم
هوش مصنوعی: او به آنها گفت من مردی خارجی و بیگانه هستم، یهودی هستم و از قوانین دینی بیبهرهام.
مگر ناگفتنی چیزی بگفتم
که میبایست آن اندر نهفتم
هوش مصنوعی: آیا من چیزی را بیان کردهام که بهتر بود سکوت میکردم و آن را بازگو نمیکردم؟
وگرنه از چه میگرئید چندین
که من آگه نیم زین شیوهٔ دین
هوش مصنوعی: اگر شما از چه چیزی ناراحت و بیتاب هستید، وقتی من به خوبی از این روش دین مطلع هستم؟
عمر گفتش که این گریه نه زانست
که از تو هیچ خُرده درمیانست
هوش مصنوعی: عمر به او گفت که این اشک و گریه به خاطر این نیست که از تو کم و کاستی وجود دارد.
ولیکن هفتهایست ای مردِ مضطر
که تا رفتست از دنیا پیمبر
هوش مصنوعی: اما ای مردی که در سختی به سر میبری، بدان که از زمانی که پیامبر از این دنیا رفته، یک هفته گذشته است.
چو بشنیدیم نامش از زبانت
همه جانها بخست از غم چو جانت
هوش مصنوعی: وقتی نام او را از زبان تو شنیدیم، همه جانها از غم جان خود را باز یافتند.
گهی در آتشیم از اشتیاقش
گهی در زمهریریم از فراقش
هوش مصنوعی: گاهی به خاطر عشق او در آتش شور و شوق میسوزیم و گاهی به خاطر دوریاش در سرمای احساس تنهایی رنج میبریم.
دریغا نور چشم عالم افروز
که بی اوذرّهٔ گشتیم امروز
هوش مصنوعی: چه حسرتی دارد نور چشم عالم، که بی وجود او امروز در تنگنا و تیرگی افتادیم.
دریغا آنچنان دریای اعظم
که بی او ماندهایم از قطرهٔ کم
هوش مصنوعی: افسوس، ما در اینجا از عظمت و وسعت دریا دور ماندهایم و به اندازهٔ یک قطره کوچک احساس کمبود میکنیم.
چو گشت آن پیر را راز آشکاره
بیک ره کرد جامه پاره پاره
هوش مصنوعی: زمانی که آن پیرمرد راز را به وضوح فهمید، به یک راه رفت و لباسش را پارهپاره کرد.
نه چندان ریخت او از چشم باران
که ابر از چشم ریزد در بهاران
هوش مصنوعی: او در زیبایی و لطافت به اندازهای نیست که باران از چشم ابر در فصل بهار میریزد.
ز واشوقاه و واویلاه در سوز
ز سر در ماتمی نو گشت آن روز
هوش مصنوعی: به خاطر درد و اندوهی که به وجود آمده، روزی تازه و بینظیر به ماتم و سوگواری تبدیل شده است.
علی الجمله چو آخر شور کم شد
درآمد عقل، و دلرا زور کم شد
هوش مصنوعی: به طور کلی، وقتی که اوج هیجان و شور و شوق به پایان میرسد، آرامش و عقل آدمی نمایان میشود و احساسات شدید کم میشود.
یهودی گفت یک کارم برآرید
مرا یک جامهٔ پیغامبر آرید
هوش مصنوعی: یهودی از دیگران خواست که یک کار او را انجام دهند و برایش یک لباس مانند لباس پیامبران بیاورند.
که گر دستم نداد آن روی دیدن
توانم بوی او باری شنیدن
هوش مصنوعی: اگر نتوانم چهرهاش را ببینم، لااقل میتوانم بوی او را بشنوم.
عمر گفتش که این جامه توان خواست
ولیکن باید از زهرا نشان خواست
هوش مصنوعی: عمر به او گفت که تو این لباس را میخواهی، اما باید ابتدا نشانهای از زهرا بگیری.
علی گفتا که یارد شد بر او
که شد یکبارگی بسته در او
هوش مصنوعی: علی گفت که دوستی در یک لحظه به او پیوست و او را به شدت در خود گرفت.
درین یک هفته سردر پیش دارد
که او از جمله حسرت بیش دارد
هوش مصنوعی: در این یک هفته، او در حالتی قرار دارد که آرزوهایش بیشتر از همیشه او را آزار میدهد.
نمیگوید سخن از سوگواری
زمانی مینیاساید ز زاری
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که وقتی کسی به سوگواری و غم خود مشغول است، دیگر نمیتواند در مورد آن صحبت کند یا به چیزی غیر از آن فکر کند. احساس افسردگی و ناراحتی آنقدر عمیق است که تمام توجه او را به خود جلب میکند و نمیتواند از آن فاصله بگیرد.
همه یاران در آن اندوه و محنت
شدند آخر بر خاتون جنّت
هوش مصنوعی: همه دوستان در آن غم و رنج گرفتار شدند، ولی در نهایت بر سر آن بانوی بهشتی رسیدند.
کسی آن در بزد بانگی برآمد
که ما را روز رفت و شب درآمد
هوش مصنوعی: کسی به در کوبید و صدا کرد که ما روز را گذراندیم و شب آمد.
که میکوبد در چون من یتیمی
بمانده در پس ژنده گلیمی
هوش مصنوعی: کسی که در حال ضربه زدن به من است، مثل یتیمی است که در زیر یک قالی کهنه و پلیس مانده.
که میکوبد در چون من اسیری
نشسته بر سر کهنه حصیری
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف یک اسیر میپردازد که بر روی یک وسیله قدیمی و پوسیده نشسته است. در این وضعیت، او احساس میکند که به صورت مداوم تحت فشار و ضربه قرار دارد، مشابه به کسی که بر او نظارت میشود و نمیتواند از قید و بند رهایی یابد. وضعیت او نشاندهنده ناامیدی و احساس آسیبپذیری است.
که میکوبد در چون من حزینی
گشاده مرگ بر جانم کمینی
هوش مصنوعی: کسی که در دل من، که پر از اندوه است، مینوازد، مرگ به آرامی در کمین جانم نشسته است.
بگفتند آنچه بود القصّه یکسر
چنین گفت او که حق گوید پیمبر
هوش مصنوعی: آنچه گفته شد، به طور کلی او بیان کرد که پیامبر حق را بیان میکند.
که آن ساعت که جان با دادگر داد
بزیر لب ازین حالم خبر داد
هوش مصنوعی: در زمانی که جانم به دست دادگر سپرده شد، زیر لب از وضعیت کنونیام خبر داد.
که ما را عاشقی میآید از راه
ولی رویم نه بیند آن نکوخواه
هوش مصنوعی: عاشقی به سراغ ما میآید، اما کسی که خوب است و ما را میخواهد، نمیتواند روی ما را ببیند.
بدو ده این مرقّع، کین تمامش،
به نیکوئی ز ما برسان سلامش
هوش مصنوعی: به او بگو این نامه را که کاملاً آماده شده است، با خوبی به او برسان.
مرقّع چون بدو دادند پوشید
چو بوی او بدو زد خوش بجوشید
هوش مصنوعی: وقتی که پیراهن پرچین را به او دادند، به محض اینکه بوی او به مشامش رسید، با شادی و شوق آن را پوشید.
چو بوی آن بصدقش آشنا خواست
مسلمان گشت وخاکِ مصطفی خواست
هوش مصنوعی: وقتی بوی صداقت و خوبی او را احساس کرد، به ایمان مسلمانان پیوست و عشق به خاک پیامبر مصطفی را در دل خود پیدا کرد.
ببردندش از آنجا تا بدان خاک
دلی برخاسته بنشست آن پاک
هوش مصنوعی: او را از آنجا بردند و در جایی دیگر نشاندند؛ دل پاک و خالصی در آن مکان آرام گرفت.
چو بشنود آن مسلمان بوی خاکش
فرو رفت و بر آمد جانِ پاکش
هوش مصنوعی: وقتی آن مسلمان بوی خاک وطنش را میشنود، به شدت تحت تاثیر قرار میگیرد و جان پاکش به یاد آن مکان میرود.
بزاری جان بداد آن پیر غم خور
نهاده روی برخاک پیمبر
هوش مصنوعی: دل او به خاطر غمهایش شکسته و جانش را فدای آن کرده است، در حالی که چهرهاش را بر خاک مقدس پیامبر گذاشته است.
اگر تو عاشقی مذهب چنین گیر
چو شمع از شوقِ معشوق این چنین میر
هوش مصنوعی: اگر تو عاشق هستی، باید مانند شمع به معشوق خود عشق بورزی و به خاطر عشق او بسوزی و ذوب شوی.