گنجور

(۱) سکندر و وفات او

سکندر در کتابی دید یک روز
که هست آب حیات آبی دلفروز
کسی کز وی خورد خورشید گردد
بقای عمرِ او جاوید گردد
دگر طبلیست با او سرمه دانی
که هر دو هست با او خرده دانی
شنیدم من ز استاد مدرّس
که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس
اگر قولنجِ کس سخت اوفتادی
بر آن طبل ار زدی دستی گشادی
کسی کز سرمه میلی درکشیدی
ز ماهی تا بساق عرش دیدی
سکندر را بغایت آرزو خاست
که او را گردد این سه آرزو راست
جهان می‌گشت با خیلی گروهی
که تا روزی رسید آخر بکوهی
نشانی داشت آنجا کوه بشکافت
پس از ده روز و ده شب خانهٔ یافت
درش بگشاد و طاقی درمیان بود
در او آن طبل بود و سرمه دان بود
کشید آن سرمه وچشمش چنان شد
که عرش و فرش در حالش عیان شد
امیری بود پیشش ایستاده
مگر زد دست بر طبل نهاده
رها شد زو مگر بادی بآواز
بدرّید آن ز خجلت از سر ناز
سکندر گرچه خامُش کرد اما
دریده گشت آن طبل معمّا
شد القصّه برای آبِ حیوان
بهندستان و تاریکی چو کیوان
چرا با تو کنم این قصّه تکرار
که این قصّه شنیدستی تو صد بار
چو شد عاجز در آن تاریکی راه
بمانده هم سپه حیران و هم شاه
پدید آمد قوی یکپاره یاقوت
که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت
هزاران مور را می‌دید هر سوی
که می‌رفتند هر یک از دگر سوی
چنان پنداشت کان یاقوت پاره
برای عجز اوشد آشکاره
خطاب آمد که این شمع فروزان
برای خیلِ مورانست سوزان
که تا بر نورِ آن موران گمراه
شوند از جایگاه خویش آگاه
مگر نومید گشت آنجا سکندر
که چون شد بهرِ موری سنگ گوهر
ز تاریکی برون آمد جگر خون
دلش را هر نفس حالی دگرگون
بجای منزلی دو منزل آمد
که تا آخر بخاک بابل آمد
نوشته داشت اسکندر که آنگاه
که وقت مرگ برگیرندش از راه
بود از جوشنش بالین نهاده
ز آهن بستری زیرش فتاده
بود از زمردان دیوارِ خانه
ز زرّ سرخ آن را آسمانه
ببابل آمدش قولنج پیدا
ز درد آن فرود آمد به صحرا
نیامد صبرِ چندانی براهش
که کس بر پای کردی بارگاهش
یکی زیبا زره زیرش گشادند
سرش ز اندوه بر زانو نهادند
در استادند خلقی گردِ او در
سپر بستند بر هم جمله از زر
سکندر خویشتن را چون چنان دید
در آن قولنج مرگ خود عیان دید
بسی بگریست امّا سود کَی داشت
که مرگ بی محابا را ز پی داشت
ز شاگردانِ افلاطون حکیمی
که ذوالقرنین را بودی ندیمی
نشست و گفت مر شاه جهان را
که آن طبلی که هرمس ساخت آن را
چو تو در دستِ نااهلان نهادی
بدست این چنین علّت فتادی
اگر آن را بکس ننمودئی تو
بدین غم مبتلا کی بودئی تو
بدان طالع که کرد آن طبل حاضر
کجا آن وقت گردد نیز ظاهر
چو قدر آن قدر نشناختی تو
ز چشم خویش دور انداختی تو
اگر آن همچو جان بودی عزیزت
رسیدی شربتی زان چشمه نیزت
ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش
که به از آبِ حیوان گر کنی نوش
چنین ملکی و چندینی سیاست
همه موقوف بادیست از نجاست
چنین ملکی که کردی تو درو زیست
ببین تا این زمان بنیاد بر چیست
چنین ملکی چرا بنیاد باشد
که گر باشد وگرنه باد باشد
مخور زین غم مرو از دست بیرون
که بادی میرود از پست بیرون
در آن آبِ حیوان را که جُستی
اگرچه این زمان زو دست شُستی
تفکّر کن مده خود را بسی پیچ
که آن علم رزینست و دگر هیچ
اگر آن علم بنماید بصورت
بوَد آن آبِ حیوان بی کدورت
ترا این علم حق دادست بسیار
چو دانستی بمیر آزاد و هشیار
چو بشنید این سخن از اوستاد او
دلش خون شد بشادی جان بداد او
مخور غم ای پسر تو نیز بسیار
که هست آن آب علم و کشفِ اسرار
اگر بر جان تو تابنده گردد
دلت کَوَنین را بیننده گردد
اگر تو راهِ علم و عین دانی
ترا آنست آب زندگانی
اگر تو راه دان آن نباشی
در آن بینش به جز شیطان نباشی
کرامات تو شیطانی نماید
همه نور تو ظلمانی نماید

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سکندر در کتابی دید یک روز
که هست آب حیات آبی دلفروز
هوش مصنوعی: سکندر در کتابی مشاهده کرد که یک روز آبی وجود دارد که خاصیت زندگی بخش دارد و می‌تواند جان تازه‌ای به انسان‌ها ببخشد.
کسی کز وی خورد خورشید گردد
بقای عمرِ او جاوید گردد
هوش مصنوعی: کسی که از وجود او بهره می‌برد و نور می‌گیرد، عمرش همیشه پابرجا و ماندگار می‌شود.
دگر طبلیست با او سرمه دانی
که هر دو هست با او خرده دانی
هوش مصنوعی: یک نفر دیگر در کنار او است که می‌تواند با دقت و هوش، موضوعات را تحلیل و بررسی کند و هر دو آن‌ها به خوبی از جزئیات باخبر هستند.
شنیدم من ز استاد مدرّس
که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس
هوش مصنوعی: من از معلم خود شنیدم که آن سرمه چیست و آن طبل که به هرمس تعلق دارد، چه می‌باشد.
اگر قولنجِ کس سخت اوفتادی
بر آن طبل ار زدی دستی گشادی
هوش مصنوعی: اگر کسی به شدت دچار درد و مشکل شود، حتی اگر صدای شاداب و خوشی را بشنود، این درد و مشکل او را نمی‌تواند خوشحال کند.
کسی کز سرمه میلی درکشیدی
ز ماهی تا بساق عرش دیدی
هوش مصنوعی: کسی که از سرمه عشق به معشوقی دارد، چنان به عمق زیبایی‌ها می‌نگرد که به عرش آسمان‌ها نیز می‌رسد.
سکندر را بغایت آرزو خاست
که او را گردد این سه آرزو راست
هوش مصنوعی: سکندر به شدت آرزو داشت که این سه خواسته‌اش به حقیقت بپیوندد.
جهان می‌گشت با خیلی گروهی
که تا روزی رسید آخر بکوهی
هوش مصنوعی: دنیا با گروهی بزرگ در حال گردش بود تا اینکه روزی به یک کوه رسیدند.
نشانی داشت آنجا کوه بشکافت
پس از ده روز و ده شب خانهٔ یافت
هوش مصنوعی: در مکانی وجود داشت که کوه شکاف برداشت و بعد از گذشت ده روز و ده شب، محلی برای سکونت پیدا کرد.
درش بگشاد و طاقی درمیان بود
در او آن طبل بود و سرمه دان بود
هوش مصنوعی: در را باز کرد و در وسط آن، طاقی وجود داشت که درونش طبل و سرمه‌دان قرار داشت.
کشید آن سرمه وچشمش چنان شد
که عرش و فرش در حالش عیان شد
هوش مصنوعی: او آن سرمه را به چشمانش کشید و چشمانش چنان درخشید که حالتی به وجود آورد که زمین و آسمان آشکار شد.
امیری بود پیشش ایستاده
مگر زد دست بر طبل نهاده
هوش مصنوعی: امیری در حضور جمعیتی ایستاده بود و ناگهان دستش را بر روی طبل گذاشت.
رها شد زو مگر بادی بآواز
بدرّید آن ز خجلت از سر ناز
هوش مصنوعی: شخصی از شرّ کسی رها می‌شود، اما ناگهان باد وزیدن می‌گیرد و صدایی بلند می‌شود که او را از شرم و خجالت به زانو درمی‌آورد.
سکندر گرچه خامُش کرد اما
دریده گشت آن طبل معمّا
هوش مصنوعی: هرچند سکندر سکوت اختیار کرد، اما آن طبل پر سر و صدا همچنان به صدا درآمد و به هم ریخت.
شد القصّه برای آبِ حیوان
بهندستان و تاریکی چو کیوان
هوش مصنوعی: در این شعر به یک داستان اشاره شده است که مرتبط با آب حیوانات در هندوستان است و به تاریکی و مشکلاتی که در آنجا وجود دارد، اشاره می‌کند. به نظر می‌رسد شرایط سخت و ناپسند در آنجا باعث شده که این داستان به وجود بیاید.
چرا با تو کنم این قصّه تکرار
که این قصّه شنیدستی تو صد بار
هوش مصنوعی: چرا باید این داستان را دوباره برایت بگویم وقتی که تو قبلاً صد بار آن را شنیده‌ای؟
چو شد عاجز در آن تاریکی راه
بمانده هم سپه حیران و هم شاه
هوش مصنوعی: زمانی که در تاریکی به بن‌بست برسد، هم سپاهیان و هم شاه به‌دنبال راهی می‌گردند ولی عاجز و سردرگم می‌شوند.
پدید آمد قوی یکپاره یاقوت
که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت
هوش مصنوعی: یک تکه بزرگ یاقوت ظاهر شد که آن مرد شگفت‌زده به آن خیره شده بود.
هزاران مور را می‌دید هر سوی
که می‌رفتند هر یک از دگر سوی
هوش مصنوعی: هر جا که می‌رفتند، هزاران مور را می‌دید که هر یک به سمت دیگری حرکت می‌کردند.
چنان پنداشت کان یاقوت پاره
برای عجز اوشد آشکاره
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که آن قطعه یاقوت به دلیل ناتوانی او، به وضوح آشکار شده است.
خطاب آمد که این شمع فروزان
برای خیلِ مورانست سوزان
هوش مصنوعی: پیام آمده است که این شمع روشن برای جمعیت مورچه‌ها در حال سوختن است.
که تا بر نورِ آن موران گمراه
شوند از جایگاه خویش آگاه
هوش مصنوعی: تا زمانی که زیر نور آن، مورچه‌ها از جایگاه واقعی خود بی‌خبر و گمراه شوند.
مگر نومید گشت آنجا سکندر
که چون شد بهرِ موری سنگ گوهر
هوش مصنوعی: آیا ممکن است اسکندر در آنجا ناامید شود، جایی که سنگی به ارزش گوهر به خاطر یک مور به ارمغان می‌آورد؟
ز تاریکی برون آمد جگر خون
دلش را هر نفس حالی دگرگون
هوش مصنوعی: او از تاریکی بیرون آمد و هر لحظه حالش تغییر می‌کند، قلبش از درد و رنج پر هست.
بجای منزلی دو منزل آمد
که تا آخر بخاک بابل آمد
هوش مصنوعی: به جای اینکه به یک مکان خاص بروم، به دو مکان رفتم و در نهایت به بابل رسیدم.
نوشته داشت اسکندر که آنگاه
که وقت مرگ برگیرندش از راه
هوش مصنوعی: اسکندر نوشته‌ای داشته که در آن اشاره کرده بود زمانی که او بمیرد، باید او را از راهی که آمده است، ببرند.
بود از جوشنش بالین نهاده
ز آهن بستری زیرش فتاده
هوش مصنوعی: او بر روی زره‌اش خوابیده و زیرش بستر آهنی قرار دارد.
بود از زمردان دیوارِ خانه
ز زرّ سرخ آن را آسمانه
هوش مصنوعی: خانه‌ای که دیوارش از زمرد ساخته شده و سقفش از طلاي سرخ است، به زیبایی توصیف شده است.
ببابل آمدش قولنج پیدا
ز درد آن فرود آمد به صحرا
هوش مصنوعی: بابل به دلیل درد و گرفتگی، ناچار شد به دشت بیاید.
نیامد صبرِ چندانی براهش
که کس بر پای کردی بارگاهش
هوش مصنوعی: صبر و شکیبایی زیادی برای انتظار او نداشتم، زیرا هیچ‌کس نتوانست بر بلندی مقام او پا بگذارد.
یکی زیبا زره زیرش گشادند
سرش ز اندوه بر زانو نهادند
هوش مصنوعی: یک فرد زیبا را در لباس زره پوشاندند، اما او از درد و غم، با سر به زانوهایش خم شده است.
در استادند خلقی گردِ او در
سپر بستند بر هم جمله از زر
هوش مصنوعی: جمعیتی دور او را گرفته‌اند و برای او مانند سپری تشکیل داده‌اند. همه افراد به یکدیگر متصل شده و از طلا ساخته شده‌اند.
سکندر خویشتن را چون چنان دید
در آن قولنج مرگ خود عیان دید
هوش مصنوعی: سکندر وقتی که خود را در آن شرایط سخت و نزدیک به مرگ مشاهده کرد، فهمید که در واقع به پایان زندگی‌اش نزدیک شده است.
بسی بگریست امّا سود کَی داشت
که مرگ بی محابا را ز پی داشت
هوش مصنوعی: بسیار گریه کرد، اما گریه‌اش چه سودی داشت وقتی که مرگ بی‌رحمانه در تعقیب او بود.
ز شاگردانِ افلاطون حکیمی
که ذوالقرنین را بودی ندیمی
هوش مصنوعی: یکی از شاگردان افلاطون، حکیمی بود که دوست و همدم ذوالقرنین به حساب می‌آمد.
نشست و گفت مر شاه جهان را
که آن طبلی که هرمس ساخت آن را
هوش مصنوعی: نشست و به پادشاه جهان گفت که آن سازی که هرمس ساخت، همان است.
چو تو در دستِ نااهلان نهادی
بدست این چنین علّت فتادی
هوش مصنوعی: وقتی که تو خود را در دست افرادی ناآگاه و بی‌لیاقت قرار دادی، نتیجه‌اش این می‌شود که به چنین مشکلاتی دچار خواهی شد.
اگر آن را بکس ننمودئی تو
بدین غم مبتلا کی بودئی تو
هوش مصنوعی: اگر تو کاری را انجام نداده بودی، به این غم دچار نمی‌شدی.
بدان طالع که کرد آن طبل حاضر
کجا آن وقت گردد نیز ظاهر
هوش مصنوعی: بفهم که چه سرنوشتی به وجود آمد؛ زمانی که آن طبل به صدا درآمد، آن وقت نیز حقیقت آشکار خواهد شد.
چو قدر آن قدر نشناختی تو
ز چشم خویش دور انداختی تو
هوش مصنوعی: وقتی که ارزش او را ندانستی، او را از نظر خود دور کردی.
اگر آن همچو جان بودی عزیزت
رسیدی شربتی زان چشمه نیزت
هوش مصنوعی: اگر آن شخص برای تو به اندازه جانت عزیز باشد، به زودی از آن چشمه‌ی محبتش نوشیدنی خواهی داشت.
ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش
که به از آبِ حیوان گر کنی نوش
هوش مصنوعی: اما نگران نباش، فقط دو کلمه را بشنو که اگر از آب حیوان بنوشی، بهتر از آن است که غم و نگران باشی.
چنین ملکی و چندینی سیاست
همه موقوف بادیست از نجاست
هوش مصنوعی: پادشاهی و حاکمیت این‌گونه و با این اندازه، همه وابسته به نفسی است که از ناپاکی ناشی می‌شود.
چنین ملکی که کردی تو درو زیست
ببین تا این زمان بنیاد بر چیست
هوش مصنوعی: این جمله می‌گوید: این پادشاهی که تو بر آن زندگی می‌کنی، به دقت نگاه کن که تا کنون بر چه پایه‌ای ساخته شده است.
چنین ملکی چرا بنیاد باشد
که گر باشد وگرنه باد باشد
هوش مصنوعی: این جمله به این مفهوم اشاره دارد که چرا باید سلطنت یا قدرتی بنا شود که ممکن است وجود داشته باشد یا نه؛ به عبارت دیگر، اگر این قدرت باشد، خوب است، و اگر نباشد، تنها به مانند یک باد خواهد بود که وجودی واقعی ندارد.
مخور زین غم مرو از دست بیرون
که بادی میرود از پست بیرون
هوش مصنوعی: به خاطر غم و اندوه خود قوی نباش و از آن دور نشو، زیرا در این لحظه، هوایی تازه و نگرش جدیدی در حال ورود است.
در آن آبِ حیوان را که جُستی
اگرچه این زمان زو دست شُستی
هوش مصنوعی: اگر در جستجوی آب حیات بودی، هرچند در حال حاضر دست خود را شسته‌ای، این آب هنوز همان‌جاست.
تفکّر کن مده خود را بسی پیچ
که آن علم رزینست و دگر هیچ
هوش مصنوعی: به خودت فکر کن و خود را در پیچیدگی‌ها و مشکلات غرق نکن، زیرا آن علم واقعی و سودمند نیست و چیزی به جز آنچه به درد می‌خورد، نخواهد بود.
اگر آن علم بنماید بصورت
بوَد آن آبِ حیوان بی کدورت
هوش مصنوعی: اگر آن دانش به ظهور برسد، مانند آب زنده و خالص خواهد بود که هیچ کدورتی ندارد.
ترا این علم حق دادست بسیار
چو دانستی بمیر آزاد و هشیار
هوش مصنوعی: تو از علم و دانش خیر برخوردار شدی، پس زمانی که به این دانش رسیدی، با آگاهی و آزادی زندگی خود را پایان بده.
چو بشنید این سخن از اوستاد او
دلش خون شد بشادی جان بداد او
هوش مصنوعی: وقتی این سخن را از استاد شنید، دلش از خوشحالی پر شد و جانش را از دست داد.
مخور غم ای پسر تو نیز بسیار
که هست آن آب علم و کشفِ اسرار
هوش مصنوعی: پسرم، نگران نباش؛ تو هم از منابع زیادی برای یادگیری و درک اسرار بهره‌مند هستی.
اگر بر جان تو تابنده گردد
دلت کَوَنین را بیننده گردد
هوش مصنوعی: اگر دل تو روشن و تابناک شود، می‌تواند عالم وجود را ببیند و درک کند.
اگر تو راهِ علم و عین دانی
ترا آنست آب زندگانی
هوش مصنوعی: اگر تو به علم و دانش دست پیدا کنی، مانند این است که آب حیات را یافته‌ای.
اگر تو راه دان آن نباشی
در آن بینش به جز شیطان نباشی
هوش مصنوعی: اگر تو آگاهی و شناخت درست نداشته باشی، تنها چیزی که در آن فضا خواهی دید، وسوسه‌ها و نادرستی‌هاست.
کرامات تو شیطانی نماید
همه نور تو ظلمانی نماید
هوش مصنوعی: خیر و خوبی‌های تو به شکل بدی جلوه‌گر می‌شود و روشنایی‌ات باعث ایجاد تاریکی می‌گردد.

حاشیه ها

1399/04/27 08:06

پسر چهارم، رهایی خود را در آب حیات می داند و شوق بی وصفی برای رسیدن به آن ابراز می کند.
جواب پدر: آرزو بر تو چیره شده اگر روشنایی بر تو غالب شود باید آرزو مقهور تو باشد.( ذکر حکایت اسکندر و جستجوی آب حیات)
فرزند:.اگر آب حیات از مرگ نجاتم ندهد.هبچ کاری غیر از جویایی آن ندارم.اکنون مشتاقم بدانم آب حیات چیست؟ اگر به آن نمی رسم با گاهی آن دلم را روشن کنم.
پدر: ضمن حکایت درگذشت اسکندر، راهگشای شوقش می شود.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

1399/04/27 08:06

حکایت درگذشت اسکندر
اسکندر در کتابی دید که هر که آّب حیات خورد، چون خورشید جاودان گردد و همچنین طبلی است به جای مانده از هرمس که اگر بیمار قولنج بر آن دست زند خوب و شاد می شود و سرمه دانی که اگر در چشم کشیدی از ماهی دریا تا ساق عرش را خواهی دید.
اسکندر مشتاق شد که به این سه آرزو برسد.
با گروهی جهان را گشت تا به کوهی رسید، کوه شکافته شد و پس از طی مسیر ده روزه به خانه ای رسیدند که در طاقچه آن طبل و سرمه دانی بود.سرمه بر چشم کشید و از فرش تا عرش را دید.امیری که در خدمتش بود بر طبل هرمس زد و بادی از او خارج گشت، از خجالت طبل را پاره کرد. پس از آن در هندوستان جویای آب حیات شدند.در تاریکی یاقوت بزرگی دید که هزاران مور در اطرافش بودند گمان کرد آن گوهر نورانی برای اوست خطاب رسید که برای جماعت موران است تا راه را پیدا کنند.اسکندر بسیار ناامید برگشت، در سرزمین بابل دچار قولنج شدید شد و مرگ خویش را آشکارا دید. حکیمی از شاگردان افلاطون که هم نشین ذوالقرنین( کوروش) بود به بالینش آمد که اگر طبل هرمس را به دست نااهلان نمی دادی و چون جان عزیزش می داشتی گرفتار نمی شدی و اکنون شربتی از آب حیات هم می خوردی اما اندوهگین نباش دو کلمه بگویم بهتر از آب حیات:
-این پادشاهی و این همه تدبیر موقوف بادی است
- آن آب حیات چیزی جز دانش استوار( رزین) نیست و خداوند به تو آن را داده اکنون رها و سبک درگذر.
پادشاه روی به فرزند چهارم: غم نخور اگر جانت به نور دانش تابنده گردد هر دو عالم در پیشت آشکار است.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح