گنجور

بسم الله الرحمن الرحیم

بنام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک
خداوندی که ذاتش بی‌زوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست
زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا
مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست
ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست
دو عالم قدرت بیچون اویست
درون جانها در گفت و گویست
ز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست
طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا
جهان از نور ذات او مزیّن
صفات از ذات او پیوسته روشن
ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او
ز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده
ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار
نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بس
ز یکتائی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت
حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق
بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار
شده آتش طلب گار جلالش
دمادم محو گشسته ازوصالش
ز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریّا
ز لطفش آب هرجائی روانست
ز فضلش قوّت روح و روانست
ز دیدش خاک مسکین اوفتاده
ازان در عزّ و تمکین اوفتاده
ز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دل
ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
ازان پیوسته او گوهر فشانست
نموده صنع خود در پارهٔ خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک
نهاده گنج معنی در درونش
بسوی ذات کرده رهنمونش
همه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله دانا
که بود آدم کمال قدرت او
بعالم یافته بد رفعت او
دوعالم را درو پیدا نموده
ازو این شور با غوغا نموده
تعالی الله یکی بی‌مثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند
توئی اول توئی آخر تعالی
توئی باطن توئی ظاهر تعالی
هزاران قرن عقل پیر در تاخت
کمالت ذرّه ای زین راه نشناخت
بسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدت
تو نوری در تمام آفرینش
بتو بینا حقیقت عین بینش
عجب پیدائی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بمانده
همه جانها زتو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوست
تو مغزی در درون جان جمله
ازان پیدائی و پنهان جمله
ازان مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونی
ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اوّل و آخر در اینجا
جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه
نهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودی
ز دیدت یافته صورت نشانه
نماند او تو مانی جاودانه
یکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها توئی جانی نداری
دوئی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو الله
مکان و کون را موئی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجی
توئی در جان و دل گنج نهانی
تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی
دو عالم از تو پیدا و تو درجان
همی گوئی دمادم سرِّ پنهان
حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پُر از درد
زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردون
زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم
زهی بینا ز تونور دو دیده
ترا در اندرون پرده دیده
زهی از نور تو عالم منوّر
ز عکس ذات تو آدم مصوّر
زهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب گار
تو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می ندانم کز چه کانی
تو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جانها به سوی تو نظاره
برافگن برقع و دیدار بنمای
بجزو و کل یکی رخسار بنمای
دل عشّاق پر خونست از تو
ازان از پرده بیرونست از تو
همه جویای تو تو نیز جویا
درون جملهٔ از عشق گویا
جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت
از اوّل آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود ازتو صاحب درد
چو بنمودی جمال خود به آدم
ورا گفتی بخود سرّ دمادم
کرامت دادیش در آشنائی
ز نورت یافت اینجا روشنائی
که داند سرّ تو چون هم تودانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانی
گهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خود
گهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت
گهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاوید
گهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه
ز پیدائی خود پنهان بمانی
ز پنهائی خود یکسان بمانی
بهر کسوة که می‌خواهی برآئی
زهر نقشی که می‌خواهی نمائی
تو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پرده‌ات پنهان حقیقت
چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش
چو دم دم می‌دهی مان پاسخ خویش
تو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک
تو آن نوری که در خورشیدی ای جان
ازان در جزو و کل جاویدی ای جان
تو آن نوری که در ماهی وانجم
ز نورت ماه و انجم می‌شود گم
تو آن نوری که لم تمسسه نارُ
درون جان و دل دردی و دارو
تو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزی
تو آن نوری که اعیان وجودی
ازان پیدا و پنهان وجودی
تو آن نوری که چون آئی پدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگار
تو آن نوری که جان انبیائی
نمود اولیا و اصفیائی
تو آن نوری که شمع ره روانی
حقیقت روشنی هر روانی
ز نورت عقل حیران مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجا
چو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسار
فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقشها سازی سوی خاک
بهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نماید
گل از شوق تو خندان در بهارست
از آنش رنگهای بی‌شمارست
نهی بر فرق نرگس تاجی از زر
فشانی بر سر او زابر گوهر
بنفشه خرقه‌پوش خانقاهت
فگنده سر ببر از شوق راهت
چو سوسن شکر گفت از هر زبانت
ازان افراخت سر سوی جهانت
ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد
ازاین ماندست دل پُر خون و رخ زرد
همه از شوق تو حیران برآیند
به سوی خاک تو ریزان درآیند
هر آن وصفی که گویم بیش ازانی
یقین دانم که بی‌شک جانِ جانی
توئی چیزی دگر اینجا ندانم
بجز ذات ترا یکتا ندانم
همه جانا توئی چه نیست چه هست
ندیدم جز تو در کَونَین پیوست
ز تو بیدارم و از خویش غافل
مرا یا رب توانی کرد واصل
منم از درد عشقت زار و مجروح
توئی جانا حقیقت قوّة روح
منم حیران و سرگردان ذاتت
فرومانده به دریای صفاتت
منم در وصالت را طلب گار
درین دریا بماندستم گرفتار
درین دریا بماندم ناگهی من
ندارم جز بسوی تو رهی من
رهم بنمای تا درّ وصالت
بدست آرم ز دریای جلالت
توئی گوهر درون بحر بی‌شک
توئی در عشق لطف و قهر بی‌شک
همه از بود تست ای جوهر ذات
که رخ بنمودهٔ در جمله ذرّات
همه از عشقِ تو حیران و زارند
بجز تو در همه عالم ندارند
نهان و آشکارائی تودر دل
همه جائی و بی جائی تو در دل
دل اینجا خانهٔ ذات تو آمد
نمود جمله ذرّات تو آمد
دل اینجا خانهٔ راز تو باشد
ازان در سوز و در ساز تو باشد
تو گنجی در دل عشاق جانا
همه بر گنج تو مشتاق جانا
نصیبی ده ز گنج خود گدا را
نوائی ده بلطفت بی نوارا
گدای گنج عشق تست عطّار
تو بخشیدی مر او را گنج اسرار
تو می‌خواهد ز تو ای جان حقیقت
که در خویشش کنی پنهان حقیقت
تو می‌خواهد ز تو هر دم بزاری
سزد گر کار او اینجا برآری
تو می‌خواهد زتو در شادمانی
که سیر آمد دلش زین زندگانی
تو می‌خواهد ز تو در هر دو عالم
ز تو گوید بتو راز او دمادم
تو می‌خواهد ز تو تارخ نمائی
ورا از جان و دل پاسخ نمائی
تو می‌خواهد ز تو اینجا حقیقت
که بنمائی بدو پیدا حقیقت
تو می‌خواهد ز تو تا راز بیند
ترا در گنج جان او باز بیند
تو می‌خواهد ز تو در کوی دنیا
که بیند روی تو در سوی دنیا
تو می‌خواهد ز تو در کلّ اسرار
که بنمائی در انجامش تو دیدار
تو می‌خواهد ز تو ای ذات بیچون
که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون
چنان درمانده‌ام در حضرت تو
ندارم تابِ دید قربت تو
شب و روزم ز عشقت زار مانده
بگرد خویش چون پرگار مانده
طلب گار توام در جان و در دل
نباشم یک دم از یاد تو غافل
تو درجانی همیشه حاضر ای دوست
توئی مغز و منم اینجایگه پوست
دل عطّار پر خون شد درین راه
که تا شد از وصال دوست آگاه
کنون چون در یقینم راه دادی
مرا اینجا دلی آگاه دادی
بجز وصفت نخواهم کرد ای جان
که تا مانم به عشقت فرد ای جان
اگر کامم نخواهی داد اینجا
ز دست تو کنم فریاد اینجا
مرا هم دادهٔ امید فضلت
که بنمائی مرا در عشق وصلت
همان وصل تو می‌خواهم من از تو
که گردانم دل و جان روشن از تو
تو خورشیدی و من چون سایه باشم
در اینجا با تو من همسایه باشم
نه، آخر سایهٔ خود محو آری
چو نور جاودانی را تو داری
دلم خون گشت در دریای امّید
بماندم زار و ناپروای امید
بوصل خود دمی بخشایشم ده
ز دردم یک نفس آسایشم ده
تو امّید منی درگاه و بیگاه
کنون از کردَها استغفرالله
تو امّید منی در عین طاعت
مرا بخشا ز نور خود سعادت
تو امّید منی اندر قیامت
ندارم گرچه جز درد وندامت
تو امّید منی اندر صراطم
به فضل خویشتن بخشی نجاتم
تو امّید منی در پای میزان
بلطف خویش بخشی جرم و عصیان
چنان در دست نفسم بازمانده
چو گنجشکی بدست باز مانده
مرا این نفس سرکش خوار کردست
شب و روزم بغم افگار کردست
مرا زین سگ امانی ده درین راه
ز دید خویشتن گردانش آگاه
غم عشق تو خوردم هم تودانی
شب و روز اندرین دردم تودانی
ز درد عشق تو زار و زبونم
بمانده اندرین غرقابِ خونم
دوائی چاره کن زین درد ما را
ز لطف خود مگردان فرد ما را
در آن دم کین دمم از جان برآید
مرا آن لحظه دیدار تو باید
مرا دیدار خود آن لحظه بنمای
گره یکبارگیم از کار بگشای
بمُردم پیش ازان کاینجا بمیرم
درین سِر باش یا رب دستگیرم
چراغی پیش دارم آن زمان تو
که خواهی بُردم از روی جهان تو
تو می‌دانی که جز تو کس ندارم
بجز ذات تو ای جان بس ندارم
توئی بس زین جهان و آن جهانم
توئی مقصودِ کلّی زین و آنم
الهی بر همه دانای رازی
بفضل خود ز جمله بی‌نیازی
الهی جز درت جائی نداریم
کجا تازیم چون پائی نداریم
الهی من کیم اینجا، گدائی
میان دوستانت آشنائی
الهی این گدا بس ناتوانست
بدرگاه تو مشتی استخوانست
الهی جان عطّارست حیران
عجب در آتش مهر تو سوزان
دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی
مرا فانی کن و باقی تو دانی
فنای ما بقای تست آخر
توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر
تو باشی من نباشم جاودانی
نمانم من در آخر هم تو مانی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بنام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک
هوش مصنوعی: با نام پروردگار آسمان‌ها که انسان را از تکه‌ای خاک آفرید.
خداوندی که ذاتش بی‌زوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست
هوش مصنوعی: خداوندی وجود دارد که خودش هیچ‌گاهی نابود نمی‌شود، و انسان نمی‌تواند به درستی از ویژگی‌های او سخن بگوید یا او را توصیف کند.
زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا
هوش مصنوعی: زمین و آسمان از اوست و وجود جسم و جان نیز به خاطر او آشکار شده است.
مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست
هوش مصنوعی: ماه و خورشید نماد نور و روشنی وجود او هستند و آسمان در بالاست در حالی که زمین در پایین قرار دارد.
ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
هوش مصنوعی: توصیف او به قدری شگفت‌انگیز و جذاب است که جان‌ها از شگفتی در مانده‌اند و خردمندان از تحیر، انگشت به دندان گرفته‌اند.
صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نتوانسته است که تمام ویژگی‌های بی‌پایان او را بشناسد و هر توصیفی که درباره‌اش بگویی، فراتر از آن است که می‌توان بیان کرد.
دو عالم قدرت بیچون اویست
درون جانها در گفت و گویست
هوش مصنوعی: دو عالم به قدرت او نیازمند است و او در دل‌ها و ذهن‌ها در حال گفتگو و تأثیرگذاری است.
ز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از عمق وجود او آگاه نیست و فقط در ملاقات اوست که چیزی دیگر وجود ندارد.
طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا
هوش مصنوعی: همه چیز از وجود پنهان او سرچشمه می‌گیرد و در واقع، همه اشیا به نوعی به او وابسته‌اند و حقیقت آن‌ها از ناپیدایی او نمایان می‌شود.
جهان از نور ذات او مزیّن
صفات از ذات او پیوسته روشن
هوش مصنوعی: جهان به خاطر نور و وجود او زیبا و جذاب شده است و ویژگی‌های او همیشه همچنان درخشان و تابان است.
ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او
هوش مصنوعی: از خاکی که دارد، توانسته است این همه زیبایی و جلوه را نشان دهد و از دودی که دارد، برای خود زینتی ساخته است.
ز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده
هوش مصنوعی: آدم از خاک و به دست خلقت خدا ساخته شده و هر لحظه از او نشانه‌های فراوانی دریافت می‌کند.
ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار
هوش مصنوعی: از دانش او، در آن مکان، صاحب رازهای خود شده و انسانی را به دیدار خود فراخوانده است.
نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بس
هوش مصنوعی: هیچ کسی از او نیامده و او نیز از هیچ‌کس نیامده است؛ به‌عبارت دیگر، ذاتش در هر دو جهان یکی است و بی‌همتاست.
ز یکتائی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت
هوش مصنوعی: از یکتایی خود، بدون هیچ عدمی، حقیقت درون را در بر گرفته و حقیقت بیرون را نیز در بر دارد.
حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق
هوش مصنوعی: حقیقت علم در اختیار تمام وجود است و فقط کسی می‌تواند آن را درک کند که بخواهد و تلاش کند، زیرا خداوند به او کمک خواهد کرد.
بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار
هوش مصنوعی: هرگاه درد و نیازی در دل یک مور وجود داشته باشد، در همان لحظه نیازش را نشان می‌دهد و آن را به وضوح بیان می‌کند.
شده آتش طلب گار جلالش
دمادم محو گشسته ازوصالش
هوش مصنوعی: آتش رغبت و اشتیاق او لحظه به لحظه در حال افزایش است و از نزدیکی و ارتباطش با او غرق در حیرت و متعجبم.
ز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریّا
هوش مصنوعی: با فرمان او، باد سرگردان به هر سو می‌وزد؛ گاهی در پایین‌ترین جاها و گاهی در بلندترین ارتفاعات.
ز لطفش آب هرجائی روانست
ز فضلش قوّت روح و روانست
هوش مصنوعی: از محبت او، آب هر جایی به جریان افتاده است و به خاطر نعمتش، روح و جان، قوت و انرژی پیدا می‌کند.
ز دیدش خاک مسکین اوفتاده
ازان در عزّ و تمکین اوفتاده
هوش مصنوعی: از نگاه او، آن خاک فقیر به خاطر مقام و عظمتش از درگاه او به زمین افتاده است.
ز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دل
هوش مصنوعی: از شوق او، کوه به حرکت درآمد و پایش در گل ماند. او در حالتی از شگفتی و بی‌دلی به سر می‌برد.
ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
ازان پیوسته او گوهر فشانست
هوش مصنوعی: از شوق او، دریا در حال خروش و فریاد است و دائما او در حال پاشیدن جواهرات خود است.
نموده صنع خود در پارهٔ خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک
هوش مصنوعی: خداوند در این خاک کوچک، آثار بزرگ و شگفتی‌هایی مانند عرش، زمین و هفت آسمان را به نمایش گذاشته است.
نهاده گنج معنی در درونش
بسوی ذات کرده رهنمونش
هوش مصنوعی: در درون او گنجینه‌ای از معانی نهفته است که او را به سوی حقیقت و وجود اصلی‌اش راهنمایی می‌کند.
همه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله دانا
هوش مصنوعی: تمام پیامبران از حقیقت او آگاه شدند و علم او را بر تمامی دانایان آشکار کردند.
که بود آدم کمال قدرت او
بعالم یافته بد رفعت او
هوش مصنوعی: انسان که به کمال قدرتش دست پیدا کرده، به اوج بلندی و عظمت خود رسیده است.
دوعالم را درو پیدا نموده
ازو این شور با غوغا نموده
هوش مصنوعی: در این جهان و آن جهان، او را یافته و این شور و هیجان را به وجود آورده است.
تعالی الله یکی بی‌مثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند
هوش مصنوعی: خداوندی وجود دارد که هیچ نمونه و همتا ندارد و او را خدا می‌نامند.
توئی اول توئی آخر تعالی
توئی باطن توئی ظاهر تعالی
هوش مصنوعی: تو آغاز و پایان هر چیزی هستی، تو ذات والا و پنهان و پیدای هر موجودی هستی.
هزاران قرن عقل پیر در تاخت
کمالت ذرّه ای زین راه نشناخت
هوش مصنوعی: عقل و خرد انسان در طول زمان‌های بسیار، تلاش کرده‌اند تا کمال و تمامیت تو را بشناسند، اما در این راه نتوانسته‌اند حتی ذره‌ای از حقیقت تو را درک کنند.
بسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدت
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد به دنبال تو بودند، اما تو را نیافتند و در پی گفتگو و شنیدن از تو افتادند.
تو نوری در تمام آفرینش
بتو بینا حقیقت عین بینش
هوش مصنوعی: تو نوری در کل جهان هستی و با وجود تو، حقیقت به وضوح دیده می‌شود.
عجب پیدائی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بمانده
هوش مصنوعی: شگفت‌انگیز است که تو در درون وجودی، هم در حال حیات و هم بی‌حیات باقی مانده‌ای.
همه جانها زتو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوست
هوش مصنوعی: ای دوست، همه جان‌ها به تو وابسته‌اند. تو هستی جوهر و حقیقت وجود، و بقیه تنها ظواهر و پوسته‌ها هستند.
تو مغزی در درون جان جمله
ازان پیدائی و پنهان جمله
هوش مصنوعی: تو همچون مغزی در درون جان هستی، و تمامی وجود و آثار خوب و بد، از تو نشأت می‌گیرد و در تو نهفته است.
ازان مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونی
هوش مصنوعی: به خاطر آن عقل و فکر تو که همیشه در درونت صفات و ویژگی‌های خود را تنظیم و هدایت می‌کند.
ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اوّل و آخر در اینجا
هوش مصنوعی: هیچ‌کس در اینجا نتوانسته است تو را مثل خودت ببینید، از ابتدا تا انتهای وجودت در این مکان.
جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه
هوش مصنوعی: این جهان پر از نام تو و آثار توست، ولی عقل تنها به تو به عنوان بیننده می‌نگرد و تو برای او پنهان هستی.
نهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودی
هوش مصنوعی: وجود تو از ذات خود، نوری تجلی کرده که نه تنها عقل نمی‌تواند آن را درک کند، بلکه به وضوح در زندگی و وجودت نمایان است.
ز دیدت یافته صورت نشانه
نماند او تو مانی جاودانه
هوش مصنوعی: از دیدن تو، هیچ نشانه‌ای از رنگ و شکل باقی نمانده است؛ تنها تو هستی که همیشه و به‌طور جاودانه باقی خواهی ماند.
یکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها توئی جانی نداری
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که موجودی است که بی‌چهره و بی‌ظاهر است، اما در حقیقت، همه روح‌ها و زندگی‌ها در آن فرد نهفته است، حتی اگر آن فرد هیچ‌گونه نشانه‌ای از حیات نداشته باشد.
دوئی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو الله
هوش مصنوعی: در نزد تو، که ذات پاک و یکتای توست، هیچ راهی برای دوگانگی وجود ندارد؛ فقط به یگانگی و حقیقت اشاره کن که او الله است.
مکان و کون را موئی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجی
هوش مصنوعی: به جای اینکه به اندازه‌گیری و تقسیم‌بندی مکان و جهان بپردازی، بدانی که همه چیز در این عالم یک راز بزرگ است و تو در حقیقت یک گنجینه‌ای.
توئی در جان و دل گنج نهانی
تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی
هوش مصنوعی: تو در جان و دل من گنجی پنهان هستی که خودت می‌دانی که من چه گنجی را در خود دارم.
دو عالم از تو پیدا و تو درجان
همی گوئی دمادم سرِّ پنهان
هوش مصنوعی: دو عالم به خاطر تو آشکار شده‌اند و تو در جان انسان‌ها همواره از رازی پنهان سخن می‌گویی.
حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پُر از درد
هوش مصنوعی: عقل تلاش زیادی کرد تا حقیقت تو را توصیف کند، اما در نهایت نتوانست و فقط دلی پر از درد و اندوه را به جا گذاشت.
زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردون
هوش مصنوعی: به به! چهره‌ای زیبا و نورانی به نمایش گذاشته است که همچون حرف "کاف" و "نون" نوری را بر آسمان‌ها می‌تاباند.
زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم
هوش مصنوعی: چه زیباست که کام و زبان من تویی، هم در آشکار و هم در نهان.
زهی بینا ز تونور دو دیده
ترا در اندرون پرده دیده
هوش مصنوعی: ای بینا، نگاهی کن به دو چشمت که در دل پرده وجودت قرار دارد.
زهی از نور تو عالم منوّر
ز عکس ذات تو آدم مصوّر
هوش مصنوعی: ای کاش! روشنایی جهان به خاطر نور توست و تصویر آدمی به واسطه ذات تو شکل گرفته است.
زهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب گار
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که در جان و دلش تصویر زیبایی محبوبش را می‌بیند و خود نیز خواهان این زیبایی است.
تو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می ندانم کز چه کانی
هوش مصنوعی: تو روشنی و منبع وجود در جهان هستی، اما نمی‌دانم که تو از چه چیزی ساخته شده‌ای.
تو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جانها به سوی تو نظاره
هوش مصنوعی: تو خود ذات پاکی هستی که در صفاتت نمایان است و همه جان‌ها به سوی تو خیره‌اند و به تماشای تو نشسته‌اند.
برافگن برقع و دیدار بنمای
بجزو و کل یکی رخسار بنمای
هوش مصنوعی: پرده را کنار بزن و خود را نشان بده، بجز از آن، فقط چهره‌ات را نمایان کن.
دل عشّاق پر خونست از تو
ازان از پرده بیرونست از تو
هوش مصنوعی: دل عاشقان به خاطر عشق و آرزوهایشان پر از درد و رنج است، زیرا آنها همه چیز را به خاطر تو می‌خواهند و نمی‌توانند آن را پنهان کنند.
همه جویای تو تو نیز جویا
درون جملهٔ از عشق گویا
هوش مصنوعی: همه در پی تو هستند و تو هم در پی آن چیزی که در دل همه است، بخاطر عشق صحبت کن.
جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت
هوش مصنوعی: زیبایی تو نوری در جهان پخش کرده و بر دل انسان‌ها تأثیری عمیق و پرهیجان گذاشته است.
از اوّل آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود ازتو صاحب درد
هوش مصنوعی: از همان ابتدا، آدمی به اینجا آمد تا به دنبال تو باشد، چون آدمی که درد و رنج را از تو دریافت کرده است.
چو بنمودی جمال خود به آدم
ورا گفتی بخود سرّ دمادم
هوش مصنوعی: وقتی که زیبایی‌ات را به آدم نشان دادی، به او گفتی که هر لحظه راز جدیدی در وجود تو وجود دارد.
کرامت دادیش در آشنائی
ز نورت یافت اینجا روشنائی
هوش مصنوعی: تو با محبت و بزرگواری‌ات در دوستی و آشنایی، نور خود را به من بخشیدی و به این ترتیب من در اینجا به روشنایی رسیدم.
که داند سرّ تو چون هم تودانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانی
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که تنها خودت می‌دانی که چه احساسی در درونت وجود دارد؛ گاهی ابراز می‌کنی و گاهی خود را پنهان می‌کنی.
گهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خود
هوش مصنوعی: گاهی در اوج خود نمایان می‌شوی و گاهی در نزدیکی خود پنهان می‌مانی.
گهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت
هوش مصنوعی: گاهی در ویژگی‌ها و صفات تو ظاهر می‌شوی و گاهی در عمق وجودت ناپدید می‌شوی.
گهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاوید
هوش مصنوعی: گاهی مانند نور خورشید ظاهر می‌شوی و گاهی در عشق پایدار، ناپدید می‌گردی.
گهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه
هوش مصنوعی: گاهی از عشق چون ماه روشن و آشکار ظاهر می‌شوی و گاهی در پس هفت پرده پنهان می‌مانى.
ز پیدائی خود پنهان بمانی
ز پنهائی خود یکسان بمانی
هوش مصنوعی: اگر از وجود خود آگاه نباشی، در پنهان بودن خود هم تغییری نخواهی کرد.
بهر کسوة که می‌خواهی برآئی
زهر نقشی که می‌خواهی نمائی
هوش مصنوعی: هر زمانی که بخواهی به چیزهایی که به آن‌ها نیاز داری دست پیدا کنی، به همان اندازه بر اساس نقشی که می‌خواهی بازی کنی، باید تلاش کنی و خود را به آن شکل درآوری.
تو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پرده‌ات پنهان حقیقت
هوش مصنوعی: تو زندگی‌ای هستی که در عمق وجود حقیقت نهفته است و همان حقیقت در پس پرده پنهان شده است.
چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش
چو دم دم می‌دهی مان پاسخ خویش
هوش مصنوعی: اگر تو آنچه را که هستی به نمایش نمی‌گذاری و چهره‌ات را نشان نمی‌دهی، پس چرا هر لحظه به خودت جواب می‌دهی؟
تو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک
هوش مصنوعی: تو نوری هستی که در آسمان‌های بلند و دور می‌چرخید و اکنون بر روی زمین هم حضور داری.
تو آن نوری که در خورشیدی ای جان
ازان در جزو و کل جاویدی ای جان
هوش مصنوعی: تو نوری هستی که در درون خورشید می‌درخشی، ای جان! از آن نور، هم در جزئیات و هم در کلیات زندگی، جاودانه‌ای، ای جان!
تو آن نوری که در ماهی وانجم
ز نورت ماه و انجم می‌شود گم
هوش مصنوعی: تو نوری هستی که در ماه و ستاره‌ها وجود داری و به واسطه وجود تو، ماه و ستاره‌ها درخشش و زیبایی بیشتری پیدا می‌کنند.
تو آن نوری که لم تمسسه نارُ
درون جان و دل دردی و دارو
هوش مصنوعی: تو نوری هستی که آتش به تو نمی‌رسد؛ در درون جان و دل تو هم دردی وجود دارد و هم درمانی.
تو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزی
هوش مصنوعی: تو نوری هستی که با غیرت خود، وجود عاشقان را روشن می‌کنی و باعث سوختن آن‌ها می‌شوی.
تو آن نوری که اعیان وجودی
ازان پیدا و پنهان وجودی
هوش مصنوعی: تو نوری هستی که وجودات به واسطه آن دیده می‌شوند و همچنین از آن پوشیده‌مانده‌اند.
تو آن نوری که چون آئی پدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگار
هوش مصنوعی: تو مانند نوری هستی که وقتی می‌آیی، همه چیز را روشن می‌کنی و به سبب غیرت و شجاعتت، همه چیز را تحت تاثیر قرار می‌دهی.
تو آن نوری که جان انبیائی
نمود اولیا و اصفیائی
هوش مصنوعی: تو نوری هستی که جان پیامبران و اهل صفا را روشن کرده است.
تو آن نوری که شمع ره روانی
حقیقت روشنی هر روانی
هوش مصنوعی: تو روشنایی هستی که مانند شمعی در راه هدایت می‌درخشد و حقیقت را برای همه انسان‌ها روشن می‌کند.
ز نورت عقل حیران مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجا
هوش مصنوعی: از نور تو عقل در حیرت و تعجب مانده است و به خاطر شرم خود، نادانی‌ام اینجا باقی مانده است.
چو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسار
هوش مصنوعی: وقتی بهاری فرا برسد، حقیقت نمایان می‌شود و پرده از چهره‌ها کنار می‌رود.
فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقشها سازی سوی خاک
هوش مصنوعی: نور چهره‌ات بر زمین می‌تابد و زیبایی‌های شگفت‌انگیزی را بر خاک می‌سازد.
بهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نماید
هوش مصنوعی: بهار و گل‌های نسترن به خاطر زیبایی‌ات شکوفا می‌شوند و با دیدن تو، شور و شوقی در گل‌ها ایجاد می‌شود.
گل از شوق تو خندان در بهارست
از آنش رنگهای بی‌شمارست
هوش مصنوعی: گل به خاطر شوق تو در فصل بهار شکوفا و خندان است و به همین خاطر دارای رنگ‌های بسیار زیبا و متنوعی است.
نهی بر فرق نرگس تاجی از زر
فشانی بر سر او زابر گوهر
هوش مصنوعی: بر روی سر نرگس، تاجی از طلا قرار گرفته است که زیبایی او را دوچندان می‌کند.
بنفشه خرقه‌پوش خانقاهت
فگنده سر ببر از شوق راهت
هوش مصنوعی: بنفشه‌ای که در خانقاه تو لباس عارفانه‌ای بر تن کرده، به خاطر شوق و اشتیاقی که به راه تو دارد، سرش را از شادی بلند کرده است.
چو سوسن شکر گفت از هر زبانت
ازان افراخت سر سوی جهانت
هوش مصنوعی: اگر شکر از گل سوسن بگوید، زبان تو هم از هر سو به سمت جهانت بلند می‌شود.
ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد
ازاین ماندست دل پُر خون و رخ زرد
هوش مصنوعی: هر لحظه به خاطر عشق تو، قلبم از احساس درد به خون می‌نشیند و به همین دلیل، دلم پر از غم است و چهره‌ام رنگ باخته است.
همه از شوق تو حیران برآیند
به سوی خاک تو ریزان درآیند
هوش مصنوعی: همه به خاطر عشق تو شگفت‌زده و حیران شده و به سمت خاک تو می‌آیند و از دل و جان خود بر تو می‌ریزند.
هر آن وصفی که گویم بیش ازانی
یقین دانم که بی‌شک جانِ جانی
هوش مصنوعی: هر وصف و ویژگی که من بگویم، بیشتر از آنچه هست، می‌دانم که بی‌تردید، جان و روح من است.
توئی چیزی دگر اینجا ندانم
بجز ذات ترا یکتا ندانم
هوش مصنوعی: جز ذات تو چیزی دیگر را در اینجا نمی‌شناسم و نمی‌دانم.
همه جانا توئی چه نیست چه هست
ندیدم جز تو در کَونَین پیوست
هوش مصنوعی: تو تنها وجودی هستی که می‌شناسم و در این دنیا و آن دنیا جز تو چیزی نمی‌بینم.
ز تو بیدارم و از خویش غافل
مرا یا رب توانی کرد واصل
هوش مصنوعی: من از تو آگاه و از خود بی‌خبرم، خدایا آیا می‌توانی مرا به حقیقت نزدیک کنی؟
منم از درد عشقت زار و مجروح
توئی جانا حقیقت قوّة روح
هوش مصنوعی: من از درد عشق تو به شدت رنج می‌برم و مجروح شده‌ام، ای جانا! تو حقیقت زندگی و قدرت روح من هستی.
منم حیران و سرگردان ذاتت
فرومانده به دریای صفاتت
هوش مصنوعی: من در جستجوی شناخت تو سرگردانم و نتوانسته‌ام به عمق ویژگی‌هایت دست یابم.
منم در وصالت را طلب گار
درین دریا بماندستم گرفتار
هوش مصنوعی: من در جستجوی وصالت هستم و در این دریا گرفتار شده‌ام.
درین دریا بماندم ناگهی من
ندارم جز بسوی تو رهی من
هوش مصنوعی: در این دریا مانده‌ام و ناگهان متوجه می‌شوم که جز مسیر رسیدن به تو، راه دیگری ندارم.
رهم بنمای تا درّ وصالت
بدست آرم ز دریای جلالت
هوش مصنوعی: به من نشان بده که چگونه به راه تو بروم تا بتوانم زیبایی و ارزش عشق تو را از دریای عظمت تو به دست آورم.
توئی گوهر درون بحر بی‌شک
توئی در عشق لطف و قهر بی‌شک
هوش مصنوعی: تو مانند گوهری در دریا هستی و بی‌تردید در عشق، هم نعمت و هم عذاب را داری.
همه از بود تست ای جوهر ذات
که رخ بنمودهٔ در جمله ذرّات
هوش مصنوعی: همه چیز از وجود توست ای ذات پرارزش، که جلوه‌ای از تو در تمام ذرات عالم نمایان است.
همه از عشقِ تو حیران و زارند
بجز تو در همه عالم ندارند
هوش مصنوعی: همه به خاطر عشق تو گیج و ناتوان هستند، اما تو در تمام این دنیا هیچ کس را ندارید.
نهان و آشکارائی تودر دل
همه جائی و بی جائی تو در دل
هوش مصنوعی: در دل همه جا و هر جایی، تو هم به صورت پنهان و هم به صورت آشکار حضور داری.
دل اینجا خانهٔ ذات تو آمد
نمود جمله ذرّات تو آمد
هوش مصنوعی: دل من به عنوان خانهٔ وجود تو، همهٔ اجزای تو را نشان داد و به تصویر کشید.
دل اینجا خانهٔ راز تو باشد
ازان در سوز و در ساز تو باشد
هوش مصنوعی: دل انسان باید محلی برای نگهداری رازهای تو باشد و در عین حال، از درد و رنج تو نیز متاثر باشد.
تو گنجی در دل عشاق جانا
همه بر گنج تو مشتاق جانا
هوش مصنوعی: تو در دل عاشقان گنجینه‌ای هستی که همه به خاطر تو به این گنجینه علاقمندند.
نصیبی ده ز گنج خود گدا را
نوائی ده بلطفت بی نوارا
هوش مصنوعی: به درک و گذشت خود از ثروتت به بیچاره‌ای کمک کن و با مهربانی به او بگو که حتی بدون ساز و آواز هم می‌توان خوشی را احساس کرد.
گدای گنج عشق تست عطّار
تو بخشیدی مر او را گنج اسرار
هوش مصنوعی: عشق تو همچون گنجی ارزشمند است که عطّار، به عنوان بخشنده‌ای بزرگ، آن را به گدای خود عطا کرده و او را از اسرار وجودی آگاه ساخته است.
تو می‌خواهد ز تو ای جان حقیقت
که در خویشش کنی پنهان حقیقت
هوش مصنوعی: تو می‌خواهی که حقیقت خود را که در وجودت نهفته است، پنهان کنی.
تو می‌خواهد ز تو هر دم بزاری
سزد گر کار او اینجا برآری
هوش مصنوعی: تو باید هر لحظه به یاد او باشی و اگر می‌خواهی کارهای او را در این دنیا به انجام برسانی، باید این تلاش را انجام دهی.
تو می‌خواهد زتو در شادمانی
که سیر آمد دلش زین زندگانی
هوش مصنوعی: تو می‌خواهی در شادی باشی، اما وقتی دلش از این زندگی خسته و آرام شده، چگونه ممکن است؟
تو می‌خواهد ز تو در هر دو عالم
ز تو گوید بتو راز او دمادم
هوش مصنوعی: تو می‌خواهی که در هر دو جهان، راز خود را به تو بگوید و همواره به تو یادآوری کند.
تو می‌خواهد ز تو تارخ نمائی
ورا از جان و دل پاسخ نمائی
هوش مصنوعی: تو می‌خواهی به او نشان بدهی که چقدر به او اهمیت می‌دهی و با تمام وجود جوابش را بدهی.
تو می‌خواهد ز تو اینجا حقیقت
که بنمائی بدو پیدا حقیقت
هوش مصنوعی: تو می‌خواهی که حقیقت را در اینجا به نمایش بگذاری، پس باید به او نشان دهی که حقیقت چیست.
تو می‌خواهد ز تو تا راز بیند
ترا در گنج جان او باز بیند
هوش مصنوعی: شما می‌خواهید که دیگران شما را به گونه‌ای ببینند که در حقیقت، در دل آن‌ها نیز رمزی پنهان وجود دارد و این راز به درستی در وجود شما ظاهر شود.
تو می‌خواهد ز تو در کوی دنیا
که بیند روی تو در سوی دنیا
هوش مصنوعی: آیا تو نمی‌خواهی کسی در این دنیای شلوغ تو را ببیند و به چهره‌ات نگاه کند؟
تو می‌خواهد ز تو در کلّ اسرار
که بنمائی در انجامش تو دیدار
هوش مصنوعی: تو می‌خواهی که تمام رازها را به تو نشان دهم، اما تنها در صورت ملاقات با تو می‌توانم این کار را انجام دهم.
تو می‌خواهد ز تو ای ذات بیچون
که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون
هوش مصنوعی: تو می‌خواهی که وجودت را به‌طوری نشان دهی که دیگران بتوانند ذات تو را بدون هیچ قید و شرطی ببینند، اینکه تو چگونه هستی و چه ویژگی‌هایی داری.
چنان درمانده‌ام در حضرت تو
ندارم تابِ دید قربت تو
هوش مصنوعی: من در نزد تو چنان بی‌تاب و پریشانم که هیچ‌گونه تحملی برای دیدن رویت ندارم.
شب و روزم ز عشقت زار مانده
بگرد خویش چون پرگار مانده
هوش مصنوعی: شب و روز من به خاطر عشق تو به شدت غمگین و پریشان است، مانند پرگاری که دور خودش می‌چرخد و حیاتش در این دوران محصور شده.
طلب گار توام در جان و در دل
نباشم یک دم از یاد تو غافل
هوش مصنوعی: من همیشه در جستجوی تو هستم و در وجودم حسرت تو را دارم و لحظه‌ای نمی‌توانم از یاد تو غافل شوم.
تو درجانی همیشه حاضر ای دوست
توئی مغز و منم اینجایگه پوست
هوش مصنوعی: دوست عزیز، تو همیشه در وجود من حاضر هستی. تو مثل مغز هستی و من مانند پوست که بیرونی‌ترین لایه است.
دل عطّار پر خون شد درین راه
که تا شد از وصال دوست آگاه
هوش مصنوعی: دل عطّار به خاطر عشق و وصال دوست پر از درد و رنج شد، اما در این مسیر، به آگاهی و درک عمیق‌تری از محبت دست یافت.
کنون چون در یقینم راه دادی
مرا اینجا دلی آگاه دادی
هوش مصنوعی: حالا که به یقین و اطمینان رسیده‌ام، مرا به این مکان راهنمائی کردی و دلی آگاه و روشن به من عطا کردی.
بجز وصفت نخواهم کرد ای جان
که تا مانم به عشقت فرد ای جان
هوش مصنوعی: جز تو هیچ چیز دیگری را توصیف نخواهم کرد ای جان، چون تا زمانی که به عشق تو زندگی می‌کنم، در کنار تو خواهم بود، ای جان.
اگر کامم نخواهی داد اینجا
ز دست تو کنم فریاد اینجا
هوش مصنوعی: اگر به من چیزی نمی‌دهی، از اینجا از دست تو شکایت و فریاد می‌کنم.
مرا هم دادهٔ امید فضلت
که بنمائی مرا در عشق وصلت
هوش مصنوعی: من امیدوارم که با کرم تو، مرا به عشق وصل تو آشنا کنی.
همان وصل تو می‌خواهم من از تو
که گردانم دل و جان روشن از تو
هوش مصنوعی: من فقط به وصالت نیاز دارم، تا بتوانم دل و جانم را از نور تو روشن کنم.
تو خورشیدی و من چون سایه باشم
در اینجا با تو من همسایه باشم
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید هستی و من همچون سایه‌ای در کنار تو. دوست دارم که در اینجا همسایه تو باشم.
نه، آخر سایهٔ خود محو آری
چو نور جاودانی را تو داری
هوش مصنوعی: نه، تو نمی‌توانی سایهٔ خود را محو کنی در حالی که نور ابدی را در اختیار داری.
دلم خون گشت در دریای امّید
بماندم زار و ناپروای امید
هوش مصنوعی: دل من در دنیای امید به شدت دردناک و غمگین شده است و من در میان این امیدها همچنان بی‌خبر و بی‌اعتنا باقی مانده‌ام.
بوصل خود دمی بخشایشم ده
ز دردم یک نفس آسایشم ده
هوش مصنوعی: مدتی به من آرامش بده تا بتوانم دردهایم را فراموش کنم و لحظه‌ای از رنج رها شوم.
تو امّید منی درگاه و بیگاه
کنون از کردَها استغفرالله
هوش مصنوعی: تو امید منی، در هر زمان و مکان؛ اکنون از کارهایی که انجام داده‌ام، طلب آمرزش می‌کنم.
تو امّید منی در عین طاعت
مرا بخشا ز نور خود سعادت
هوش مصنوعی: تو امید من هستی و در حالی که من در خدمت تو هستم، لطف کن و از نور وجود خود به من خوشبختی عطا کن.
تو امّید منی اندر قیامت
ندارم گرچه جز درد وندامت
هوش مصنوعی: تو برای من امیدی در روز قیامت هستی، اگرچه غیر از درد و رنج تو چیزی ندارم.
تو امّید منی اندر صراطم
به فضل خویشتن بخشی نجاتم
هوش مصنوعی: تو برای من امیدی هستی در مسیر زندگی، با بخشش و لطف خودت می‌توانی نجاتم دهی.
تو امّید منی در پای میزان
بلطف خویش بخشی جرم و عصیان
هوش مصنوعی: تو برای من امیدی هستی و با لطفی که داری، در روز حساب، گناهان و خطاهایم را کم می‌کنی.
چنان در دست نفسم بازمانده
چو گنجشکی بدست باز مانده
هوش مصنوعی: نفس من به اندازه‌ای در کنترل من مانده که مانند گنجیشکی که در دست کسی گیر کرده، نمی‌تواند آزادانه پرواز کند.
مرا این نفس سرکش خوار کردست
شب و روزم بغم افگار کردست
هوش مصنوعی: این نفس سرکش و بی‌رحم، باعث شده که در طول روز و شب تحت تاثیر غم و اندوه قرار بگیرم و به زحمت بیفتم.
مرا زین سگ امانی ده درین راه
ز دید خویشتن گردانش آگاه
هوش مصنوعی: از این سگ به من پناهی بده تا در این مسیر، خودم را از دید او دور نگه دارم و از آگاهی او نسبت به خودم جلوگیری کنم.
غم عشق تو خوردم هم تودانی
شب و روز اندرین دردم تودانی
هوش مصنوعی: من از عشق تو بسیار غم خورده‌ام و تو خودت می‌دانی که در این درد دائمی، روز و شب را سپری می‌کنم.
ز درد عشق تو زار و زبونم
بمانده اندرین غرقابِ خونم
هوش مصنوعی: به خاطر درد عشق تو، در وضعیت بسیار بدی قرار دارم و مانند کسی هستم که در گرداب عمیق و خونینی گرفتار شده است.
دوائی چاره کن زین درد ما را
ز لطف خود مگردان فرد ما را
هوش مصنوعی: برای درمان این درد ما، دارویی فراهم کن و از لطف و رحمت خود، ما را ترک نکن.
در آن دم کین دمم از جان برآید
مرا آن لحظه دیدار تو باید
هوش مصنوعی: زمانی که جانم از آروزی دیدارت به تنگ آید، تنها آن لحظه است که می‌توانم تو را ببینم.
مرا دیدار خود آن لحظه بنمای
گره یکبارگیم از کار بگشای
هوش مصنوعی: تو را در آن لحظه ببینم و به من نشان بده که چگونه می‌توانم از زمین خود رها شوم و کارهایم را آسان‌تر کنم.
بمُردم پیش ازان کاینجا بمیرم
درین سِر باش یا رب دستگیرم
هوش مصنوعی: قبل از اینکه در اینجا بمیرم، بهتر است که در حالتی دیگر بمیرم. ای پروردگار، به من کمک کن.
چراغی پیش دارم آن زمان تو
که خواهی بُردم از روی جهان تو
هوش مصنوعی: من نوری برای تو دارم که وقتی بخواهی، می‌توانم تو را از این دنیا ببرم.
تو می‌دانی که جز تو کس ندارم
بجز ذات تو ای جان بس ندارم
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که هیچ کس دیگری به جز تو ندارم و تنها به ذات تو، ای جان، وابسته هستم.
توئی بس زین جهان و آن جهانم
توئی مقصودِ کلّی زین و آنم
هوش مصنوعی: تو در این دنیا و دنیای دیگر برای من همه چیز هستی و هدف نهایی من در هر دو جهان تویی.
الهی بر همه دانای رازی
بفضل خود ز جمله بی‌نیازی
هوش مصنوعی: خدایا، به لطف و کرم خودت به همه عالمان و آگاهان، از هر نوع نیازی بی‌نیاز کن.
الهی جز درت جائی نداریم
کجا تازیم چون پائی نداریم
هوش مصنوعی: ای خدا، ما جز در درگاه تو جایی نداریم، پس کجا برویم وقتی پا در راهی نداریم؟
الهی من کیم اینجا، گدائی
میان دوستانت آشنائی
هوش مصنوعی: خدایا، من در این مکان کیستم؟ گدایی هستم در میان دوستان تو که آشنا به من هستند.
الهی این گدا بس ناتوانست
بدرگاه تو مشتی استخوانست
هوش مصنوعی: ای پروردگار، این بندهٔ ضعیف تو بسیار ناتوان است و فقط یک مشت استخوان در برابر تو دارد.
الهی جان عطّارست حیران
عجب در آتش مهر تو سوزان
هوش مصنوعی: ای خدا، جان عطّار در حیرت است که چگونه در آتش عشق تو می سوزد.
دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی
مرا فانی کن و باقی تو دانی
هوش مصنوعی: دل من از عشق تو به درد آمده است، می‌دانی که من را نابود کن و فقط خودت را در وجودم باقی بگذار.
فنای ما بقای تست آخر
توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر
هوش مصنوعی: ما در فنا و نابودی خود، به بقای تو اشاره داریم. در نهایت، تو تنها ناظر بر جزییات و کلیت هستی هستی.
تو باشی من نباشم جاودانی
نمانم من در آخر هم تو مانی
هوش مصنوعی: اگر تو وجود داشته باشی و من نباشم، من نمی‌توانم در این دنیا به طور دائمی بمانم؛ در نهایت این تو هستی که باقی می‌مانی.

حاشیه ها

1388/03/23 16:05
رسته

بیت 58
غلط : علام
درست : عالم
بیت106 : گذارا
درست : گدا را
بیت 112
غلط : پساخ
درست : پاسخ
بیت 135
غلط : خویتشن
درست: خویشنن
---
پاسخ: با تشکر ویژه از زحمات شما، تصحیح شد.

1389/02/24 14:04
عمادالدین مشائی

بیت سوم مصرع دوم
درست می نماید : نمود جسم و جان از او هویدا
---
پاسخ: نقل حاضر می‌تواند صحیح باشد. لطفاً منبع نقلتان را ذکر کنید.

1389/02/24 14:04
عمادالدین مشائی

بیت 9 مصرع اول
غلط : طلب گار
درست : طلب کار
ممکن است پاسخ دهید گار به همان معنی کار بکار برده می شود مانند بزه گار که همان بزه کار است اما این در مورد لغات پارسی درست است در حالی که طلب عربی است.
---
پاسخ: در این مورد منتظر می‌مانیم دوستان با منبع مقایسه کنند.

1389/10/29 13:12
شورش

در بیت دهم مصرع اول به جای جهانی اگر جهان بگذاریم با وزن شعر منطبق تر است.
---
پاسخ: با تشکر، مطابق پیشنهاد شما عمل کردیم.

1396/02/27 17:04
Mohak

دمادم محو گشسته ازوصالش
گشسته همان گشته است یا خیر؟ اگر خیر به چه معنی می باشد؟

1397/09/07 09:12
سارا

معنی این بیت چیه؟
فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقشها سازی سوی خاک

1397/09/07 13:12
ما را همه شب نمی برد خواب

سارا بانو
منم مثل شما با این زبان چنان آشنا نیستم در حد فهم خودم میگم
این شعرمدح پروردگاره
فروغ رویت اندازی سوی خاک به گمانم خلقت انسان منظوره , در قرآن یا حدیث قدسی هم هست گل انسان را با دست های خود سرشتم , در قرآن هم آمده از روح خود در انسان دمیدم
عجایب نقش ها سازی سوی خاک
یعنی نقش ( چهره , خلقت ) های عجیب و شگفتی آور
از خاک خلق کردی یا بر خاک خلق کردی

1398/07/28 20:09

ببخشید معنی این بیت چیه؟ چو در وقت بهار ایی پدیدار /حقیقت پرده برداری ز رخسار . آیا حقیقت اینجا نقش قید داره یا نهاد؟ خواهش میکنم بگید.

1398/10/30 09:12
محمدحسین

معنی بیت 49 (زهی گویا زتو کام وزبانم ...)چیست؟

1398/11/01 13:02
نرگس

سلام سلام بیت 47 معنایش چیه

1398/11/01 22:02
nabavar

گرامی نرگس
حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پُر از درد
می گوید من با عقل وصف تو را بسیار کرده ام ولی در آخر از عهده بر نیامدم و با جانی پردد در وصف تو فروماندم

1398/11/01 22:02
nabavar

گرامی محمد حسین
زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم
می گوید : دهان و زبانم بر تو آفرین می گویند که تو ظاهر و باطن منی

1398/11/01 22:02
nabavar

گرامی نرگس
تصحیح : با جانی پُر درد در وصف تو فروماندم

1399/01/10 13:04

هفت را در طعم ادبیات ببیند .

1399/12/03 10:03
آذین

درپاسخ به «ساقی»
هردو میتواند باشد، بسته به نوع خوانش و معنای برداشت شده. چو در وقت بهار آیی پدیدار، حقیقتاً پرده برداری ز رخسار یا با برداشتن پرده از رخسارت حقیقت نمایان می‌شود.