غزل شمارهٔ ۴
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴ به خوانش فاطمه زندی (آهنگ زمینه استاد فرهنگ شریف)
غزل شمارهٔ ۴ به خوانش فرید حامد
غزل شمارهٔ ۴ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
21/7/92
با درود بی پایان به روح پربرکت عطار روحش شاد
در خصوص این غزل زیبا در کل عشقبازی دائمی ایشان را با معبود خود را حس می کنی یعنی معاشقه ای که حد و مرزی ندارد
با احترام
مهرداد عسکری بهبهانی
شرح اینجانب از غزل
سلام بر عزیزان
امروز قرار نیست به شیوه گذشته کار کنم و بنابراین معنای واژگان و شرح مصرع به مصرع از این غزل عطار نخواهیم داشت. چنانچه میبینید، این غزل دشوار نیست. اما بر آنم که شرحی کلّی درباره آن به دست دهم و سپس خوانش شفاهی آن را ارائه خواهم کرد چون میپندارم درستخوانی این غزل بسیار مهم است.
قضیه از این قرار است که مثل سه غزل پیشین، راوی عطار همچنان در سودای وصال محبوب میسوزد، اما نکته جالب اینجاست که نسبت به سه غزل قبل، در این غزل لحن راوی نسبت به محبوب بسیار صمیمیتر و به اصطلاح خودمانیتر شده است. راوی میپندارد که محبوب به هنگام مصیبت و سختی او را رها نخواهد کرد اما آشکار میشود که پندارش چندان درست نبوده و کار دشوارتر از این حرفهاست. ما به یاد این مصرع معروف در غزل اول حافظ میافتیم که فرمود: «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها». بنابراین راوی در طی مراحل عشق کمکم بر تجربه و آگاهیاش از مسائل و پیچیدگیهای آن افزوده میشود. اما حالِ راوی خرابتر از آن است که بتواند با آرامش از شرایط خود سخن بگوید، پس آنچه آموخته با سوز و گدازی بینظیر میآمیزد و لحنی جسورانه و در عین حال سوختهدلانه به راوی میهد. به نحوی که روای نمیتواند بین و عقل و احساس خود توازن ایجاد کند و در نهایت عقل خود را شکستخورده میبیند چون عشق و تمنای او برای محبوب به اندازهای او را مست و عقلش را زایل کرده که به طرز اغراقآمیزی این مستی تا ابدیت ادامه خواهد یافت. به این ترتیب، با این عقل از دسترفته، راوی دیگر باکی ندارد که محبوب بیش از این او را تاراج و دلش را غارت کند، پس دلش را نثار محبوب میکند و جگر زلیخا را به عنوان سهم خودش نگه میدارد. دیگر کار به جایی رسیده که حتی راوی توان فریاد برآوردن از دست محبوب را هم ندارد، چون محبوب، به شکلی متناقض، هرگز او را به فریاد برآوردن وا نداشته است. به نظر میرسد در اینجا انگیزههای خودآزارانه در کار باشد و راوی از فریاد بر آوردن از سر شوریدگی برای محبوب به شعف برسد، پس گویا اینجا فریاد کردن امری لذتبخش است که محبوب از راوی دریغ داشته، درست همانطور که محبوب وصال خودش را از راوی دریغ کرده است. بر فرض، حتی اگر راوی در زیر بار عشق محبوب فریاد و ناله بر آورد، محبوب باز هم او را خواهد آزرد و تنها نتیجه این خواهد بود که باری بزرگتر بر سر راوی خواهد گذاشت. معمولا بار را به دوش کسی میگذارند، نه بر سر کسی. جالب اینجاست که گویا عطار با اصطلاحِ «سربار کسی بودن» بازی کرده است و «سربار کسی شدن» را به جای «بار بر دوش کسی گذاشتن» استفاده کرده است، و البته این کار با ظرافتی خاص همراه است که سخن راوی را طعنهآمیز جلوه میدهد. پس محبوب سربارِ راوی شده است، اما اینجا این سرباری هم معنای مثبت و هم منفی خواهد داشت و کنایی است. اگر همه دنیا از راوی بیزار شود، راوی از محبوب دست بر نخواهد داشت و مقابله به مثل نخواهد کرد. البته بسی جالب است، چون گویا راوی دقیقا در واکنش به بیزاری دنیا از او، در سطح کلام با محبوب مقابله به مثل میکند، اما توان این را ندارد که در عمل مقابله به مثل کند، برای همین هم به جای این که بگوید «من محبوب را همچنان دوست خواهم داشت حتی اگر دنیا از من بیزار شود»، میگوید «حتی اگر دنیا از من بیزار شود، از محبوب بیزار نخواهم شد». استفاده دوباره از واژه «بیزار» در پاسخ به «بیزار» در مصرع قبل میتواند نوعی مقابله به مثل و انتقامکشیِ راوی از محبوب به حساب آید. سپس در ادامه آشکارا و ملتمسانه از محبوب میخواهد که مثل بقیه دنیا از او بیزار نشود، چون بیچاره خواهد شد و به زاری خواهد افتاد. اینجا تصویری بیرحمانه از محبوب ارائه شده که بدون همدردی با راوی همواره او را در حالت خوف و رجا نگه داشته است. محبوب، غیر از بیرحم بودن، بدعهد هم هست، چون به راوی قول داده که او را یاری خواهد کرد، اما تاکنون این قول محقق نشده است، به نحوی که راوی میترسد بمیرد و دیگر نباشد، و در این صورت محبوب دیگر چه زمانی قرار است یار او شود؟ راوی پیشنهادی جسورانه به محبوب میدهد، مبنی بر این که او را رخصت دیدار دهد و این پرده را کنار زند و او را در پرده غم خود بیش از این نگه ندارد. گویا عملیات پردهبرداری از سوی محبوب (که البته خیال خامی بیش نیست) همواره یک عمل شادیبخش برای راوی محسوب میشود، و شاید برای همین هم شادیبخش است، چون فقط یک رؤیاست. راوی در اینجا به التماس میافتد و اینگونه پیشنهاد میکند: «ای محبوب، چطور است مرا خاکِ سگانِ کوی خویش کنی؟» و حتی نه خاکِ کوی خویش. این نهایت فروتنی و خاکساری راوی را نشان میدهد. از طرفی میتوان به این مصرع به شکلی کنایی هم نگاه کرد، یعنی این پیشنهاد را طعنهای دانست که راوی بر محبوب میزند تا غیرتش را به جوش آورد.
در هر حال، چه خاک کوی محبوب و چه غیر آن، راوی هرگز موفق به وصال محبوب نشده با اینکه خون دل خورده و باز با این همه خون دل، ترحم محبوب برانگیخته نشده، بنابراین راوی باز میگردد به خانه اول و باز میگوید: «نیست استعداد بیزاری مرا».
در پایان غزل، با چرخشی عجیب و ناگهانی روبرو میشویم. گویا راوی یکمرتبه از خوابی ژرف بیدار شده و به کشفی تازه رسیده باشد، ناگهان لحنش بر میگردد و تمام سخنان و نیش و کنایههایش را باز پس میستاند و میگوید که «غلط گفتم»، زیرا اگر دلداریِ محبوب نبود و اگر محبوب تاکنون دست یاری به سویش دراز نکرده بود، دلِ راوی هم خاکی شده بود. میتوان از «دل خاکی شدن» این تفسیر را داشت که رؤیای وصال محبوب، هر چند دستنیافتنی، باعث شده تا راوی دلِ خویش را استعلا دهد و به آسمان برساند و از خاکی و زمینی شدن فاصله بگیرد و این شاید برترین دستاوردی است که فراق محبوب برای راوی داشته است. بنابراین، وصال محبوب واقعاً محقق شده بوده، و در تمام این مدت این راوی بوده است که از این مسأله غافل بوده. من اینجا به یاد سیمرغ میافتم که عطار به زیبایی آن را تصویر میکند، در آنجا هم مرغان همه به دنبال چیزی هستند فراتر از خودشان، غافل از اینکه هنگامی که در کنار هم قرار میگیرند، خودشان میشوند سیمرغ. این نکته بسیار ظریف و شگفتی است! اینجا هم آن کسی که بین راوی و محبوب فاصله انداخته، محبوب نیست، بلکه خود راوی است که مانع خویش است. پس راوی از این وضعیت برآشفته میشود و میگوید «تا کی پی دنیا و کسب و کار دنیوی (عطار و عطاری) باشم؟» چون اینهاست که دست و پای راوی را بسته و او را از دیدن روی محبوب محروم داشته است.
این غزل یکی از زیباترین غزلهای عطار در بحث خودشناسی و خودشکنی است. انسان همواره عادت دارد که برای نداشتههایش دیگران را مقصر بداند حال آنکه به قول جناب حافظ: «میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست/ تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»