گنجور

غزل شمارهٔ ۱۳۸

گر نبودی در جهان امکان گفت
کی توانستی گل معنی شکفت
جان ما را تا به حق شد چشم باز
بس که گفت و بس گل معنی که رفت
بی قراری پیشه کرد و روز و شب
یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت
بس گهر کز قعر دریای ضمیر
بر سر آورد و به خون دل بسفت
پاک‌رو داند که در اسرار عشق
بهتر از ما راهبر نتوان گرفت
آنچه ما دیدیم در عالم که دید
وآنچه ما گفتیم در عالم که گفت
آنچه بعد از ما بگویند آن ماست
زانکه راز گفت نیست از ما نهفت
تربیت ما را ز جان مصطفاست
لاجرم خود را نمی‌یابیم جفت
تا تویی عطار زیر بار عشق
گردنان را زیر بار توست سفت
صورت جان است شعرت لاجرم
عقل را نظم تو می‌آید شگفت

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۳۸ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1399/05/31 00:07
پیمان

جان ما را تا به حق شد چشم باز
بس بِگُفت و بس گل معنی که بِرُفت

1399/05/31 00:07
پیمان

جان ما را تا به حق شد چشم باز
بس بِگُفت و بس گل معنی بِرُفت

1399/08/11 19:11

درود بر ادیبان---پیشنهاد میشود
بس که گفت و بس دُرِ معنی که سفت
به معنا نزدیکتر است