گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵

ای هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من
از پای درافتادم و خون شد جگر من
رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز
نه هست امیدم که کس آید به بر من
آخر به سر خاک من آیید زمانی
وز خاک بپرسید نشان و خبر من
گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند
چه سود که یک ذره نیابند اثر من
من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ
جز من که بداند که چه آمد به سر من
بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند
رستند کنون از من و از دردسر من
غمهای دلم بر که شمارم که نیاید
تا روز شمار این همه غم در شمر من
من دست تهی با دل پر درد برفتم
بردند به تاراج همه سیم و زر من
در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم
نه شام پدید است کنون نه سحر من
از خواب و خور خویش چه گویم که نمانده است
جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من
بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم
چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من
غافل منشینید چنین زانکه یکی روز
بر بندد اجل نیز شما را کمر من
جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد
جانم شد و بی‌فایده آمد حذر من
بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت
تا روز قیامت که در آید ز در من
در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت
بی‌مرکب و بی‌زاد دریغا سفر من
از بس که خطر هست درین راه مرا پیش
دم می‌نتوان زد ز ره پرخطر من
دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف
امروز فرو ریخت همه بال و پر من
دی در مقر جاه به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقر من
از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک
این است کنون زیر زمین خشک و تر من
من زیر لحد خفته و می باز نه استد
باران دریغا همه شب از زبر من
بر باد هوا نوحهٔ من می‌کند آغاز
هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من
هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید
ماتم‌زده باید که بود نوحه گر من
خواهم که درین واقعه از بس که بگریند
پر گل شود از اشک همه رهگذر من
دردا و دریغا که درین درد ندارند
یک ذره خبر از من و از خیر و شر من
دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود
امروز دریغ است همه ماحضر من
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیدهٔ بینا و دل راه بر من
دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند
در پرده شد آواز خوش پرده‌در من
دردا و دریغا که چو در شست فتادم
از درج صدف ریخته شد سی گهر من
دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد
همچو گل سرخ آن لب همچون شکر من
دردا و دریغا که مرا خار نهادند
تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من
دردا و دریغا که به یک باد جهان‌سوز
در خاک لحد ریخت همه برگ و بر من
دردا و دریغا که ستردند به یک بار
از دفتر عمر آیت عقل و بصر من
دردا و دریغا که هم از خشک و تر ایام
بر خاک فرو ریخت همه خشک و تر من
عطار دلی دارد و آن نیز به خون غرق
تا کی نگرد در دل من دادگر من
گر حق به دلم یک نظر لطف رساند
حقا که نیاید دو جهان در نظر من

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من
از پای درافتادم و خون شد جگر من
هوش مصنوعی: ای دوستان، وقتی که عمر من به پایان برسد، من از پای درمی‌افتم و دلم پر از اندوه و درد می‌شود.
رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز
نه هست امیدم که کس آید به بر من
هوش مصنوعی: من رفتم، اما نه به صورتی که خواستم؛ و حالا نه امیدی دارم که کسی بیاید و به من ملحق شود.
آخر به سر خاک من آیید زمانی
وز خاک بپرسید نشان و خبر من
هوش مصنوعی: در پایان، زمانی به سراغ قبر من بیایید و از خاک بپرسید که چه خبر و نشانی از من دارد.
گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند
چه سود که یک ذره نیابند اثر من
هوش مصنوعی: اگر تمام خاک زمین را با غربال جستجو کنند، چه فایده دارد که حتی یک ذره از اثر من را پیدا نکنند؟
من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ
جز من که بداند که چه آمد به سر من
هوش مصنوعی: من می‌دانم و فقط من از وضعیت خودم در قبر آگاه هستم. جز من کسی نیست که بداند چه بر من گذشته است.
بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند
رستند کنون از من و از دردسر من
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد به خاطر من دچار مشکل و سختی شدند، اما حالا از من و از آن مشکلات رهایی یافته‌اند.
غمهای دلم بر که شمارم که نیاید
تا روز شمار این همه غم در شمر من
هوش مصنوعی: غم‌های دلم را به کسی نمی‌توانم بگویم، چون اگر بخواهم تمام این غم‌ها را بشمارم، روزها می‌گذرد و باز هم نمی‌توانم همه آنها را بیان کنم.
من دست تهی با دل پر درد برفتم
بردند به تاراج همه سیم و زر من
هوش مصنوعی: من با دل پر از غم و دستان خالی به سفر رفتم و همه دارایی‌ام را دزدیدند.
در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم
نه شام پدید است کنون نه سحر من
هوش مصنوعی: در روزها و شب‌های زیادی به نعمت‌های زندگی و لذت‌ها پرداختم و استراحت کردم؛ اما اکنون نه نشانه‌ای از شب وجود دارد و نه سحر و روز جدیدی.
از خواب و خور خویش چه گویم که نمانده است
جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من
هوش مصنوعی: از خواب و خوراک خود چه بگویم که تنها حسرت و آرزو برای من باقی مانده است.
بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم
چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من
هوش مصنوعی: من تلاش بسیار کردم، اما هیچ نتیجه‌ای نگرفتم. حال که هیچ کار نکرده‌ام، دیگران هم چه می‌توانند در مورد هنرمندی من انجام دهند؟
غافل منشینید چنین زانکه یکی روز
بر بندد اجل نیز شما را کمر من
هوش مصنوعی: غافل نباشید از این موضوع که روزی ممکن است اجل شما را فرا گیرد و شما را به سوی خود بکشد.
جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد
جانم شد و بی‌فایده آمد حذر من
هوش مصنوعی: جانم در خطر بود اما وقتی به سلامت رسید، دیگر فایده‌ای نداشت که از خطر دوری کنم.
بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت
تا روز قیامت که در آید ز در من
هوش مصنوعی: زمانی که اجل (مرگ) به شدت بر من چیره شد و همه درها را به روی من بست، باید تا روز قیامت منتظر بمانم که در جدیدی به روی من گشوده شود.
در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت
بی‌مرکب و بی‌زاد دریغا سفر من
هوش مصنوعی: در بیابان و سختی‌ها همچنان مانده‌ایم، گویی تا قیامت بدون وسیله سفر و همراهی خواهیم ماند. آه که سفر من این‌گونه شده است.
از بس که خطر هست درین راه مرا پیش
دم می‌نتوان زد ز ره پرخطر من
هوش مصنوعی: به خاطر خطراتی که در این مسیر وجود دارد، نمی‌توانم قدمی به جلو بگذارم. این راه برای من پر از ریسک است.
دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف
امروز فرو ریخت همه بال و پر من
هوش مصنوعی: در چمن، دیروز یک گل زیبا شکوفا شد و امروز زیبایی‌اش رحمت خاصی به من داد و تمام وجودم را تحت تأثیر قرار داد.
دی در مقر جاه به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقر من
هوش مصنوعی: دیروز در مقام و جایگاه رفیع با افتخار و زیبا نشسته بودم، اما امروز حال و روزم به گونه‌ای دیگر است و به مانند تابوتی شده‌ام.
از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک
این است کنون زیر زمین خشک و تر من
هوش مصنوعی: از خون کفنم تر شده و از خاک بدنم خشک است. اکنون در زیر زمین، حال و هوای من هم خشک و هم تر است.
من زیر لحد خفته و می باز نه استد
باران دریغا همه شب از زبر من
هوش مصنوعی: من در زیر خاک خوابیده‌ام و بی‌دردسر نوشیده‌ام، ولی افسوس که شب تا صبح باران، به خاطر من می‌بارد و من در زیر زمین از آن بی‌خبرم.
بر باد هوا نوحهٔ من می‌کند آغاز
هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من
هوش مصنوعی: صدای نوحه‌ام در دل باد پیچیده، هر خاکی که زیر پایم می‌رود، گواهی بر داستان من است.
هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید
ماتم‌زده باید که بود نوحه گر من
هوش مصنوعی: هر زمان که کسی دچار حزن و اندوه و عزاداری باشد، لازم است که آن فرد در این حالت با من همدرد باشد و من هم باید در غم او شریک شوم.
خواهم که درین واقعه از بس که بگریند
پر گل شود از اشک همه رهگذر من
هوش مصنوعی: می‌خواهم در این حادثه آن‌قدر بگریم که همه رهگذران از دیدن اشک‌هایم پر از گل شوند.
دردا و دریغا که درین درد ندارند
یک ذره خبر از من و از خیر و شر من
هوش مصنوعی: چه درد بزرگی است که در این وضعیت، هیچ کس از حال و روز من و از خیر و شر من حتی یک ذره خبر ندارد.
دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود
امروز دریغ است همه ماحضر من
هوش مصنوعی: ناله و افسوس، که امروز دیگر هیچ چیز از آنچه که داشتم باقی نمانده است.
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیدهٔ بینا و دل راه بر من
هوش مصنوعی: ای کاش می‌دانستم که کجا رفته آن چشمی که می‌توانست ببیند و آن دلی که می‌توانست راه نشان دهد.
دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند
در پرده شد آواز خوش پرده‌در من
هوش مصنوعی: آه و افسوس که صدای زیبا دیگر شنیده نمی‌شود و نت‌های دلنشین در اعماق وجودم خاموش شده‌اند.
دردا و دریغا که چو در شست فتادم
از درج صدف ریخته شد سی گهر من
هوش مصنوعی: آه و افسوس که وقتی در دست دیگران قرار گرفتم، گوهری که در قلبم داشتم، از من فروریخت.
دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد
همچو گل سرخ آن لب همچون شکر من
هوش مصنوعی: آه و واگویه! که این لب همچون شکر، با تمام دردها و مشکلاتش، به اندازه‌ی گل سرخ آسیب دیده و در حال فرو ریختن است.
دردا و دریغا که مرا خار نهادند
تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من
هوش مصنوعی: افسوس که به من زخم و جراحت زدند، تا چهره‌ام مانند گل زرد و زیبای ماه شد.
دردا و دریغا که به یک باد جهان‌سوز
در خاک لحد ریخت همه برگ و بر من
هوش مصنوعی: ناله و افسوس که به خاطر یک وزش باد مهیب، همه زندگی و زیبایی‌هایم به خاک افتاد و در عمیق‌ترین نقطه زمین دفن شد.
دردا و دریغا که ستردند به یک بار
از دفتر عمر آیت عقل و بصر من
هوش مصنوعی: آه و دریغ که به یکباره علامت‌های عقل و بینایی‌ام را از دفتر عمرم پاک کردند.
دردا و دریغا که هم از خشک و تر ایام
بر خاک فرو ریخت همه خشک و تر من
هوش مصنوعی: آه و افسوس که روزگار، هرچه از خوشی و ناخوشی در زندگی‌ام بود، بر سرم خراب شد و همه چیزم را از دست دادم.
عطار دلی دارد و آن نیز به خون غرق
تا کی نگرد در دل من دادگر من
هوش مصنوعی: عطار که دلش پر از اندوه و غم است، هنوز هم در دل من در جستجوی عدالت می‌گردد. این حال و روز او تا کی ادامه خواهد داشت؟
گر حق به دلم یک نظر لطف رساند
حقا که نیاید دو جهان در نظر من
هوش مصنوعی: اگر خداوند یک نگاه محبت‌آمیز به دلم بیندازد، واقعا هیچ چیز در دنیا برایم اهمیتی نخواهد داشت.

حاشیه ها

1395/11/26 01:01
سید احمد مجاب

از خواب و خور (خویش) چه گویم که نمانده است
جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من

1399/04/12 17:07
بیژن آزاد

دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف
امروز فرو ریخت همه بال و پر من
دی تازه تذروی بدم اندر چمن لطف

1399/11/24 20:01
افسانه چراغی

گنجور عزیز لطفا تصحیح بفرمایید:
از خواب و خور «خویش» چه گویم که نمانده‌ست
دی تازه تذروی «بُدم» اندر چمن لطف
«همچون» گل سرخ آن لب همچون شکر من