گنجور

بخش ۷۳ - سیر شدن رامین از گل و یاد کردن عهد ویس

چو رامین چند گه با گل بپیوست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست
بهار خرمی شد پژمریده
چو باد دوستی شد آرمیده
کمان مهربانی شد گسسته
چو تیر دوستداری شد شکسته
طراز جامهٔ شادی بفرسود
چو آب چشمهٔ خوشی بیالود
چنان بد رام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نو بود آب
چو مِیْ بد مهر گل رامین چو مِی‌ْخوار
به شادی خورد ازو تا بود هشیار
دل می خواره را باشد به می آز
بسی رطل و بسی ساغر خورد باز
به فرجامش ز خوردن دل بگیرد
ز مستی آزش اندر تن بمیرد
نخواهد مِیْ وگرچه نوش باشد
کجا در نوش وی را هوش باشد
دل رامینه لختی سیر گشته
همان دیدار ویسه دیر گشته
به صحرا رفت روزی با سواران
جهان چون نقش چین و نوبهاران
میان کشت لاله دید بالان
میان شاخ بلبل دید نالان
زمین همرنگ دیبای ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق
ز یارانش یکی حور پری زاد
بنفشه داشت یک دسته بدو داد
دل رامین به یاد آورد آن روز
که پیمان بست با ویس دل افروز
نشسته ویس بر تخت شهنشاه
ز رویش مهر تابان وز برش ماه
به رامین داد یک دسته بنفشه
به یادم دار گفت این را همیشه
کجا بینی بنفشه تازه هر بار
ازین عهد و ازین سوگند یاد آر
پس آنگه کرد نفرین فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پیمان
چنان دلخسته شد آزاده رامین
که تیره شد جهانش بر جهان بین
جهان تیره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود
ز چشم تیره خود چندان ببارید
که آن سال از هوا باران نبارید
سرشک از چشم آن کس بیش بارد
که انده جسم او را ریش دارد
نبینی ابر تیره در بهاران
که او را بیش باشد سیل باران
چو نو شد یاد ویسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام
تو گفتی آفتاب مهربانی
برون آمد ز میغ بد گمانی
چو آید آفتاب از میغ بیرون
در آن ساعت بود گرماش افزون
چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر
ز یاران دور شد رامین بد مهر
فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته
زمانی بر زمانه کرد نفرین
که جانش را همیشه داشت غمگین
به دل هر دم همی کردی خطابی
به سوز جان همی کردی عتابی
بدو گفتی که ای حیران بی خویش
چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش
گهی در شهر و جای خویش رنجور
گهی از خان و مان و دوستان دور
گهی با دوست کردن بردباری
گهی بی دوست کردن زارواری
همی گفت ای دل رنجور تا کی
ترا بینم به سان مست بی می
همیشه تو به مرد مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پیشت چه بهار و چه زمستان
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی
ز نادانی پسندی هرچه بینی
جفا را چون وفا شایسته خوانی
هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی
ز نادانی به هر رنگی برآیی
همیشه جای آسیب جهانی
کمینگاه سپاه اندهانی
بلا در تو مجاور گشت و بنشست
در امیدواری را فروبست
به گوراب آمدی پیمان شکستی
مرا گفتی برستم هم نرستی
نه تو مستی که من نادان و مستم
که بر باد تو در دریا نشستم
مرا گفتی که شو یاری دگر گیر
دل از مهر و وفای ویس بر گیر
مترس از من که من هنگام دوری
کنم بر درد نادیدن صبوری
به امید تو از جانان بریدم
به جای او یکی دیگر گزیدم
کنونم غرقه در دریا بماندی
مرا بر آتش هجران نشاندی
نه تو گفتی مرا از دوست بر گرد
چو برگشتم برآوردی ز من گرد
نه تو گفتی که من باشم شکیبا
کنونت ناشکیبی کرد شیدا
پشیمانم چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم
چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خویشتن را خوار کردم
گمان بردم که از غم رسته گشتی
چو می‌بینم خود اکنون بسته گشتی
توی درمانده همچون مرغ نادان
چنه دیده ندیده دام پنهان
دلا زنهار با جانم تو خوردی
مرا با کام بد خواهان سپردی
چرا کارِ چنین بیهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم
سزد گر من چنین باشم گرفتار
که خود نادان چنین باشد سزاوار
سزد گر خوار و انده‌خوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم
سزد گر انده و تیمار دیدم
که شاخ شادمانی خود بریدم
منم چون آهوی کش پای در دام
منم چون ماهیی کش شست در کام
به دست خویش چاه خویش کندم
امید دل به چاه اندر فگندم
چو عذر آرم کنون با دلربایم
دل پر داغ وی را چون نمایم
چه شوخم من چه بی آب وچه بی شرم
اگر بفسرده مهری را کنم گرم
بدا روزا که در وی مهر کشتم
به تیغ هجر شادی را بکشتم
همی تا عشق بر من گشت فیروز
ندیدم خویشتن را شاد یک روز
گهی در غربت از بیگانگانم
گهی در فرقت از دیوانگانم
نجوید بخت با من هیچ پیوند
به بخت من مزایاد ایچ فرزند
چو رامین دور شد لختی ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه
همی شد در پسش پنهای رفیدا
نگهبان گشته بر داماد پیدا
نبود آگه ازو رامین بیدل
چنین باشد به عشق آیین بیدل
رفیدا هرچه رامین گفت بشنید
پس آنگه پیش او رفت و بپرسید
بدو گفت ای چراغ نامداران
چرا داری نشان سوکواران
چه ماند از کامها کایزد ندادت
چرا دیو آورد انده به یادت
چرا کردار بیهوده سگالی
ز بخت نیک و روز نیک نالی
نه تو رامینه‌ای تاج سواران
برادرْت آفتاب شهریاران
اگرچه در زمانه پهلوانی
به نام نیک بیش از خسروانی
جوانی داری و اورنگ شاهی
ازین بهتر که تو داری چه خواهی
مکن بر بخت چندین ناپسندی
که آرد ناپسندی مستمندی
چو از بالین خزّت سر گراید
ترا جز خاک بالینی نشاید
جوابش داد رامین دلازار
که نشناسد درست آزار بیمار
تو معذوری که درد من ندانی
چو من نالم مرا بیهوده خوانی
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
بنالد جامه چون از هم بدری
بگرید رز چو شاخ او ببری
نه من آزار کم دارم ازیشان
چو بینم فرقت یاران و خویشان
ترا گوراب شهر و جای خویشست
ترا هر کس درو فرزند و خویشست
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی
غریب ارچند باشد پادشایی
بنالد چون نبیند آشنایی
مرا گیتی برای خویش باید
همه دارو برای ریش باید
اگرچه ناز و شادی سخت نیکوست
گرامی‌تر ز صد شادی یکی دوست
چنین کز بهر خود خواهم همه نام
ز بهر دوستان خواهم همه کام
مرا رشکست بر تو گاهگاهی
چو از دشتی درآیی یا ز راهی
به هم باشند با تو خویش و پیوند
پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند
تو با ایشان و ایشان با تو خرم
همه چون سلسله پیوسته در هم
همه باشند پیرامنت تازان
به بختت گشته هریک چون تو نازان
مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند
نه یار و نه دلارام و نه فرزند
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویش و پیوند و دلارام
چه خوش بود آن گذشته روزگاران
میان آن همه شایسته یاران
چه خوش بود آنکه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود
گهی بودم ز دو نرگس دلازار
گهی بودم ز دو لاله به تیمار
مرا آزار با تیمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود
چه خوش بود آن جفای دوست چندان
فروبردن به لب از خشم دندان
چه خوش بود آن به دل اندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش
اگر در هفته روزی پرده کردی
مرا مثل اسیران برده کردی
چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذری دو صد سوگند خوردن
چه خوش بود آنکه هر روزی دو صد بار
ازو فریاد خواندم پیش دادار
چه خوش بود آن نماندن بر یکی سان
گهی فریاد خوان گه آفرین خوان
پس آنگه گشتن از کرده پشیمان
دو صد بار آفرین خواندنش بر جان
گهی زلفش به دست خود شکستن
گهی از دست او زنار بستن
مرا آن روز روز خرمی بود
گمان بردم که روز درهمی بود
مرا گه‌گه ز گل تیمار بودی
چنان کز نرگسان آزار بودی
ز نرگس خود چرا آزار باشد
و یا از گل کرا تیمار باشد
گر از نرگس یکی بیداد دیدم
ز بیجاده هزاران داد دیدم
چو سنبل کرد بر من راه گیری
مرا برهاند نوش آلود خیری
بجز عشقم نبودی در جهان کار
بجز یارم نبودی بر روان بار
چرا نالد تنی کاین کار دارد
چرا پیچد دلی کاین بار دارد
چنین بودم که گفتم روزگاری
ببرده گوی کام از هر سواری
ز روی دوست پیشم گل به خروار
ز روی دوست پیشم مشک انبار
گهی شادی گهی نخچیر کردن
گهی باده گهی بوسه شمردن
تنم آنگه درستی بود و نازان
که من گفتی که بیمارست و نالان
گهی گفتن که من در عشق زارم
گهی گفتن که من در مهر خوارم
کنون زارم که آن زاری نمانده‌ست
کنون خوارم که آن خواری نمانده‌ست

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: دانشگاه فرانکفورت

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو رامین چند گه با گل بپیوست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست
هوش مصنوعی: وقتی رامین چند بار با گل تماس گرفت، از این پیوند هم سیراب شد و هم مست.
بهار خرمی شد پژمریده
چو باد دوستی شد آرمیده
هوش مصنوعی: بهار با نشاط و شادابی خود را نشان داد، همان‌طور که دوستی آرام و راضی شده است.
کمان مهربانی شد گسسته
چو تیر دوستداری شد شکسته
هوش مصنوعی: دوستی که با محبت و عشق به کسی وابسته است، زمانی که آن محبت از بین برود، قلبش مانند کمان می‌شود که زهش پاره شده و دیگر توانایی کشش و قوت ندارد.
طراز جامهٔ شادی بفرسود
چو آب چشمهٔ خوشی بیالود
هوش مصنوعی: لباس شادی که برتن داشتم، به مرور زمان آسیب دید و مانند آبی که از چشمهٔ لذت آلود شده، دیگر نتوانستند خوشی را به من منتقل کند.
چنان بد رام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبو تا نو بود آب
هوش مصنوعی: چنان آب را به داخل سبو بریز که وقتی نو باشد، خوشایندش باشد و به راحتی از آن استفاده کند.
چو مِیْ بد مهر گل رامین چو مِی‌ْخوار
به شادی خورد ازو تا بود هشیار
هوش مصنوعی: وقتی که می و عشق گل رامین در دست است، می‌نوشنده با شعف از آن می‌نوشد تا زمانی که هوشیار بماند.
دل می خواره را باشد به می آز
بسی رطل و بسی ساغر خورد باز
هوش مصنوعی: دل عاشق همیشه به شراب و خوشی مایل است و بارها و بارها به نوشیدن آن ادامه می‌دهد.
به فرجامش ز خوردن دل بگیرد
ز مستی آزش اندر تن بمیرد
هوش مصنوعی: در نهایت، از پرخوری دلش پر می‌شود و از حالت نشئگی‌اش در جسمش جان می‌سپارد.
نخواهد مِیْ وگرچه نوش باشد
کجا در نوش وی را هوش باشد
هوش مصنوعی: اگر کسی نخواهد شراب را، حتی اگر آن شراب شیرین و دلپذیر باشد، چگونه می‌تواند از آن لذت ببرد یا هوشیاری داشته باشد؟
دل رامینه لختی سیر گشته
همان دیدار ویسه دیر گشته
هوش مصنوعی: دل از شوق دیدار او مدتی آرام گرفته، اما حالا دوباره دلتنگی برای او زیاد شده است.
به صحرا رفت روزی با سواران
جهان چون نقش چین و نوبهاران
هوش مصنوعی: روزی او به دشت رفت همراه با سوارانی از همه جای دنیا، مانند نقش‌های زیبا و شگفت‌انگیز بهاری.
میان کشت لاله دید بالان
میان شاخ بلبل دید نالان
هوش مصنوعی: در میان زراعت لاله‌ها، پرنده‌ای را دید که در بین شاخه‌ها به شدت ناله می‌کرد.
زمین همرنگ دیبای ستبرق
بنفش و سبز و زرد و سرخ و ازرق
هوش مصنوعی: زمین رنگی مشابه با پارچه‌ای زیبا و با کیفیت دارد که به رنگ‌های بنفش، سبز، زرد، قرمز و آبی جلوه می‌کند.
ز یارانش یکی حور پری زاد
بنفشه داشت یک دسته بدو داد
هوش مصنوعی: یکی از دوستانش یک حوری زیبا را که شبیه به گل بنفشه بود به او تقدیم کرد و یک دسته از گل‌ها را نیز به او بخشید.
دل رامین به یاد آورد آن روز
که پیمان بست با ویس دل افروز
هوش مصنوعی: دل رامین به یاد آورد روزی را که با ویس دل‌افروز پیمان عشق بسته بود.
نشسته ویس بر تخت شهنشاه
ز رویش مهر تابان وز برش ماه
هوش مصنوعی: ویس بر تخت شاهنشاهی نشسته است، زیبایی او همچون خورشید درخشان و شکوه او مانند ماه است.
به رامین داد یک دسته بنفشه
به یادم دار گفت این را همیشه
هوش مصنوعی: رامین به من یک دسته بنفشه داد و گفت که به یاد من همیشه این را نگه‌دار.
کجا بینی بنفشه تازه هر بار
ازین عهد و ازین سوگند یاد آر
هوش مصنوعی: کجا می‌توانی بنفشه‌ای تازه را ببینی که هر بار از این زمان و این سوگند یاد کند؟
پس آنگه کرد نفرین فراوان
بران کاو بشکند سوگند و پیمان
هوش مصنوعی: سپس او نفرین زیادی را به کسی فرستاد که سوگند و پیمان را بشکند.
چنان دلخسته شد آزاده رامین
که تیره شد جهانش بر جهان بین
هوش مصنوعی: رامین، آزاده‌ای که دل در گرو عشق دارد، به حدی خسته و غمگین شد که تمام زیبایی‌های جهانش به تیره‌گویی و تاریکی مبدل گشت.
جهان تیره نبود و چشم او بود
که بر چشم آمد از سوزان دلش دود
هوش مصنوعی: جهان به خودی خود تاریک نبود، بلکه آن دیدگاه او بود که باعث می‌شد همه‌ چیز را سیاه ببیند؛ زیرا دلش پر از درد و سوزش بود که به صورت دود نمایان می‌شد.
ز چشم تیره خود چندان ببارید
که آن سال از هوا باران نبارید
هوش مصنوعی: چشم‌های غمگین من آن‌قدر اشک ریختند که در آن سال دیگر بارانی از آسمان نبارید.
سرشک از چشم آن کس بیش بارد
که انده جسم او را ریش دارد
هوش مصنوعی: آدمی که درد و رنجی در دل دارد، بیشتر از چشمانش اشک می‌ریزد.
نبینی ابر تیره در بهاران
که او را بیش باشد سیل باران
هوش مصنوعی: در فصل بهار، ابرهای تیره‌ای نیستند که نتوانی بارش‌های شدید باران را شاهد باشی؛ زیرا وجود آن ابرها نشانه‌ای از باران‌های فراوان است.
چو نو شد یاد ویسه بر دل رام
فزون شد تاب مهر اندر دل رام
هوش مصنوعی: وقتی که یاد ویسه تازه و نو می‌شود، محبت و عشق در دل رام به طرز قابل‌توجهی افزایش می‌یابد.
تو گفتی آفتاب مهربانی
برون آمد ز میغ بد گمانی
هوش مصنوعی: تو گفتی که خورشید محبت از پشت ابرهای تردید بیرون آمده است.
چو آید آفتاب از میغ بیرون
در آن ساعت بود گرماش افزون
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید از ابرها خارج می‌شود، در آن لحظه گرمایش بیشتر می‌شود.
چو بنمود از دلش مهر و وفا چهر
ز یاران دور شد رامین بد مهر
هوش مصنوعی: زمانی که رامین محبت و وفای خود را از دلش نشان داد، چهره‌اش از دوستان دور شد و دیگر محبتش را نداشت.
فرود آمد ز باره دل شکسته
قرار از جان و رنگ از رخ گسسته
هوش مصنوعی: دل شگسته و ناآرامی به زمین آمد و جان از شدت غم به تنگ آمده بود، به طوری که رنگ رخسارش تغییر کرده و پریده بود.
زمانی بر زمانه کرد نفرین
که جانش را همیشه داشت غمگین
هوش مصنوعی: مدت‌ها بر روزگار خود نفرینی فرستاد، چون همیشه دلش مملو از غم بود.
به دل هر دم همی کردی خطابی
به سوز جان همی کردی عتابی
هوش مصنوعی: هر لحظه با دل، سخنی می‌گفتی و به خاطر درد جان، ملامتی هم می‌کردی.
بدو گفتی که ای حیران بی خویش
چو مجنون فارغ از بیگانه و خویش
هوش مصنوعی: تو به من گفتی که ای حیران و بی‌قرار مثل مجنون، که نه به فکر بیگانگان است و نه به فکر نزدیکانش.
گهی در شهر و جای خویش رنجور
گهی از خان و مان و دوستان دور
هوش مصنوعی: گاهی در محل خود دچار درد و رنج هستم و گاهی از خانه و دوستانم دور افتاده‌ام.
گهی با دوست کردن بردباری
گهی بی دوست کردن زارواری
هوش مصنوعی: گاهی با دوست باید صبر و تحمل کرد و گاهی نیز بی دوست باید درد و غم را تحمل نمود.
همی گفت ای دل رنجور تا کی
ترا بینم به سان مست بی می
هوش مصنوعی: دل رنجورم مدام می‌گوید، تا کی باید تو را ببینم در حالی که همانند کسی هستی که بدون شراب مست و بی‌تاب است؟
همیشه تو به مرد مست مانی
که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
هوش مصنوعی: تو همیشه مانند مردی هستی که در مستی به سر می‌برد و نمی‌تواند تفاوت بین زیبا و زشت یا خوب و بد را درک کند.
به چشمت چه سراب و چه گلستان
به پیشت چه بهار و چه زمستان
هوش مصنوعی: به چشمان تو هیچ تفاوتی نمی‌کند که چه چیزی در جلویم باشد، چه دنیای زیبا و خرم یا چه دنیای سرد و بی‌روح.
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی
ز نادانی پسندی هرچه بینی
هوش مصنوعی: چه بر روی زمین و چه بر روی پارچه‌های گرانبها نشسته‌ای، از نادانی بر می‌گزینی هر چیزی را که می‌بینی.
جفا را چون وفا شایسته خوانی
هوا را چون خرد بایسته دانی
هوش مصنوعی: اگر بی‌وفایی را مانند وفا بپنداری و هوا را به درستی مانند عقل بشماری، در واقع تو دچار اشتباه شده‌ای.
ز سستی بر یکی پیمان نپایی
ز نادانی به هر رنگی برآیی
هوش مصنوعی: اگر به دلایلی کم‌حوصلگی داشته باشی، به هیچ‌وجه نمی‌توانی به وعده و پیمان خود وفادار بمانی و از ignorance و ندانم‌کاری، به راحتی در هر شرایطی تغییر نظر می‌دهی.
همیشه جای آسیب جهانی
کمینگاه سپاه اندهانی
هوش مصنوعی: همیشه در جهان، جایی برای آسیب و مشکلات وجود دارد که مانند پناهگاه سپاهی از اندوه است.
بلا در تو مجاور گشت و بنشست
در امیدواری را فروبست
هوش مصنوعی: مشکلات و سختی‌ها به تو نزدیک شدند و در انتظار ماندند، در حالی که امید را از تو سلب کردند.
به گوراب آمدی پیمان شکستی
مرا گفتی برستم هم نرستی
هوش مصنوعی: به گور آمدی و عهد و پیمان را شکست̧ی، به من گفتی که رهایی یافتم، اما اینگونه نبود و رهایی نیافتم.
نه تو مستی که من نادان و مستم
که بر باد تو در دریا نشستم
هوش مصنوعی: تو در حالتی مست و سرخوش هستی و من که نادانم، در دریای عشق تو غرق شده‌ام.
مرا گفتی که شو یاری دگر گیر
دل از مهر و وفای ویس بر گیر
هوش مصنوعی: به من گفتی که دوست جدیدی پیدا کن و قلبت را از عشق و وفای ویس جدا کن.
مترس از من که من هنگام دوری
کنم بر درد نادیدن صبوری
هوش مصنوعی: نگران من نباش؛ وقتی از تو دور می‌شوم، قدرت تحمل درد نبودنت را دارم.
به امید تو از جانان بریدم
به جای او یکی دیگر گزیدم
هوش مصنوعی: به خاطر تو از عشقِ محبوبم جدا شدم و به جای او فرد دیگری را انتخاب کردم.
کنونم غرقه در دریا بماندی
مرا بر آتش هجران نشاندی
هوش مصنوعی: حالا من در دریا غرق شدم و تو مرا بر آتش جدایی گذاشتی.
نه تو گفتی مرا از دوست بر گرد
چو برگشتم برآوردی ز من گرد
هوش مصنوعی: تو هیچ اشاره‌ای به این نکن که باید از دوستی دور شوم، اما وقتی که از دوست دور شدم، حالتی پر از غبار و غم برای من به وجود آمد.
نه تو گفتی که من باشم شکیبا
کنونت ناشکیبی کرد شیدا
هوش مصنوعی: نه تو به من گفتی که صبور باش، اما اکنون خودت به دلیل عشق، نشانه‌ای از بی‌صبری نشان می‌دهی.
پشیمانم چرا فرمانت بردم
مهار خود به دست تو سپردم
هوش مصنوعی: متاسفم که چرا به حرف تو گوش دادم و کنترل زندگی‌ام را به تو سپردم.
چرا بر دانش تو کار کردم
ترا و خویشتن را خوار کردم
هوش مصنوعی: چرا به خاطر تو به دنبال علم رفتم و خودم را بی‌ارزش کردم؟
گمان بردم که از غم رسته گشتی
چو می‌بینم خود اکنون بسته گشتی
هوش مصنوعی: گمان می‌کردم که از غم و اندوه رهایی یافته‌ای، اما اکنون می‌بینم که دوباره در درد و رنج گرفتار شده‌ای.
توی درمانده همچون مرغ نادان
چنه دیده ندیده دام پنهان
هوش مصنوعی: در شرایط سخت و ناامیدی، مانند مرغی نادان که دامی را نمی‌بیند، انسان نیز ممکن است در برابر مشکلات، رنج و بلا را نبیند و گرفتار سختی‌ها شود.
دلا زنهار با جانم تو خوردی
مرا با کام بد خواهان سپردی
هوش مصنوعی: ای دل، مواظب باش! تو مرا به دست کسانی سپردی که نیت خوبی ندارند و به بدی می‌خواهند.
چرا کارِ چنین بیهوش کردم
چرا گفتار تو در گوش کردم
هوش مصنوعی: چرا من به حالت بی‌خبری فرو رفتم و چرا به حرف‌هایت گوش دادم؟
سزد گر من چنین باشم گرفتار
که خود نادان چنین باشد سزاوار
هوش مصنوعی: اگر من در چنین وضعیتی گرفتار شوم، این حق من است که چون نادان خودم را در این شرایط ببینم.
سزد گر خوار و انده‌خوار گشتم
که شمع دل به دست خود بکشتم
هوش مصنوعی: اگر خوار و اندوهگین شوم، سزاوار است؛ چون خودم شمع دل را خاموش کرده‌ام.
سزد گر انده و تیمار دیدم
که شاخ شادمانی خود بریدم
هوش مصنوعی: اگر اندوه و غم را دیدم، جای آن است که شادمانی‌ام را از دست داده‌ام.
منم چون آهوی کش پای در دام
منم چون ماهیی کش شست در کام
هوش مصنوعی: من مانند آهو هستم که در دام افتاده، و مانند ماهی هستم که در دهان یک شکارگر گرفتار شده است.
به دست خویش چاه خویش کندم
امید دل به چاه اندر فگندم
هوش مصنوعی: من به دست خودم چاهی حفر کرده‌ام و امید دارم که دل خود را در آن چاه بیندازم.
چو عذر آرم کنون با دلربایم
دل پر داغ وی را چون نمایم
هوش مصنوعی: اکنون که سبب ناراحتی‌ام را پیش او می‌آورم، چگونه می‌توانم درد خود را که به خاطر او در دلم وجود دارد، به او نشان دهم؟
چه شوخم من چه بی آب وچه بی شرم
اگر بفسرده مهری را کنم گرم
هوش مصنوعی: من هرچقدر شاد و پرجنب و جوش باشم، یا حتی اگر بی‌احساس و بی‌توجه باشم، اگر بتوانم عشق کسی را دوباره زنده کنم، هیچ ‌یک از این حالت‌ها برایم مهم نیست.
بدا روزا که در وی مهر کشتم
به تیغ هجر شادی را بکشتم
هوش مصنوعی: روزهای بدی را تجربه کردم که در آن عشق را با درد جدایی از بین بردم و شادی را نیز نابود کردم.
همی تا عشق بر من گشت فیروز
ندیدم خویشتن را شاد یک روز
هوش مصنوعی: تا زمانی که عشق بر من خوش یمن بود، هیچ وقت نتوانستم خودم را یک روز شاد ببینم.
گهی در غربت از بیگانگانم
گهی در فرقت از دیوانگانم
هوش مصنوعی: گاهی در دوری از سرزمین خود با بیگانگان هستم و گاهی در جدایی از دیوانگان زندگی می‌کنم.
نجوید بخت با من هیچ پیوند
به بخت من مزایاد ایچ فرزند
هوش مصنوعی: به دنبال خوشبختی با من نرو و هیچ ارتباطی با شانس من نداشته باش، ای فرزند عزیز.
چو رامین دور شد لختی ز انبوه
نشسته بر رخانش گرد اندوه
هوش مصنوعی: وقتی رامین مدت کمی از جمعیت دور شد، بر روی چهره‌اش نشانه‌هایی از اندوه نمایان شد.
همی شد در پسش پنهای رفیدا
نگهبان گشته بر داماد پیدا
هوش مصنوعی: در پس او، نگهبانی پنهان بوده که بر داماد دیده می‌شود.
نبود آگه ازو رامین بیدل
چنین باشد به عشق آیین بیدل
هوش مصنوعی: اگر کسی از رامین و عشق بیدل آگاهی نداشته باشد، به همان اندازه در فهم و درک عشق بیدل ناتوان خواهد بود.
رفیدا هرچه رامین گفت بشنید
پس آنگه پیش او رفت و بپرسید
هوش مصنوعی: رفیده همه چیزهایی را که رامین گفت شنید و سپس به سمت او رفت و از او سوال کرد.
بدو گفت ای چراغ نامداران
چرا داری نشان سوکواران
هوش مصنوعی: به او گفت: ای نور و روشنی سرآمدان، چرا نشان سوگواران را بر خود داری؟
چه ماند از کامها کایزد ندادت
چرا دیو آورد انده به یادت
هوش مصنوعی: چرا باید از آرزوها و خواسته‌هایمان ناامید باشیم، وقتی که دیو غم و اندوه به یاد ما آمده است؟
چرا کردار بیهوده سگالی
ز بخت نیک و روز نیک نالی
هوش مصنوعی: چرا به خاطر کارهای بیهوده و بی‌هدف، از سرنوشت و روزهای خوب خود شکایت می‌کنی؟
نه تو رامینه‌ای تاج سواران
برادرْت آفتاب شهریاران
هوش مصنوعی: نه تو مانند رامینه‌ای، تاج بر سر سواران. برادر تو مانند خورشید در میان فرمانروایان است.
اگرچه در زمانه پهلوانی
به نام نیک بیش از خسروانی
هوش مصنوعی: با وجود اینکه در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که پهلوانی به نام نیک وجود دارد، اما او از سلطنت‌های بزرگ و قدرتمند کمتر است.
جوانی داری و اورنگ شاهی
ازین بهتر که تو داری چه خواهی
هوش مصنوعی: تو جوانی و مقام رفیع سلطنت در دست توست، پس چه چیز دیگری را می‌خواهی که بهتر از این است؟
مکن بر بخت چندین ناپسندی
که آرد ناپسندی مستمندی
هوش مصنوعی: تنفر از سرنوشت خود را متوقف کن، زیرا این رفتار می‌تواند به بدشگونی‌های بیشتری منجر شود.
چو از بالین خزّت سر گراید
ترا جز خاک بالینی نشاید
هوش مصنوعی: وقتی که از تخت خواب تو سر برگیرد، جز خاک، چیزی نمی‌تواند تو را در آغوش بگیرد.
جوابش داد رامین دلازار
که نشناسد درست آزار بیمار
هوش مصنوعی: رامین با دلسوزی به او پاسخ داد که کسی که درد و رنج بیمار را به درستی درک نکند، نمی‌تواند او را آزار دهد.
تو معذوری که درد من ندانی
چو من نالم مرا بیهوده خوانی
هوش مصنوعی: تو حق داری که دردی که من دارم را نفهمی، چون وقتی من ناراحتی‌ام را بیان می‌کنم، تو آن را بی‌اهمیت تلقی می‌کنی.
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
هوش مصنوعی: هیچ چیزی نمی‌تواند به اندازه آشنایی شیرین باشد و هیچ دردی تلخ‌تر از درد جدایی نیست.
بنالد جامه چون از هم بدری
بگرید رز چو شاخ او ببری
هوش مصنوعی: وقتی جامه از هم پاره شود، ناله می‌زند و وقتی گل سرخ را از ساقه‌اش جدا کنند، به شدت گریه می‌کند.
نه من آزار کم دارم ازیشان
چو بینم فرقت یاران و خویشان
هوش مصنوعی: من از آزار کمی رنج نمی‌برم؛ اما وقتی که جدایی از دوستان و نزدیکانم را می‌بینم، درد و رنج بیشتری احساس می‌کنم.
ترا گوراب شهر و جای خویشست
ترا هر کس درو فرزند و خویشست
هوش مصنوعی: تو در این شهر و مکان خودت را داری و هر کسی در اینجا خانواده و نزدیکان خود را دارد.
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی
هوش مصنوعی: در میان دوستان، همیشه کسانی هستند که مثل من مورد بی‌احترامی و تحقیر قرار نمی‌گیرند و در شهر، فراتر از آنچه من هستم، وجود دارند.
غریب ارچند باشد پادشایی
بنالد چون نبیند آشنایی
هوش مصنوعی: هر چند که یک پادشاه ممکن است غریب و بی‌نفس باشد، اما او نیز به دنبال آشنایی و همدلی است و در غیاب آن، احساس تنهایی و ناراحتی می‌کند.
مرا گیتی برای خویش باید
همه دارو برای ریش باید
هوش مصنوعی: دنیا باید برای من به عنوان دارویی باشد که مشکلات و دردهای زندگی‌ام را برطرف کند.
اگرچه ناز و شادی سخت نیکوست
گرامی‌تر ز صد شادی یکی دوست
هوش مصنوعی: هرچند ناز و شادی بسیار خوشایند است، اما داشتن یک دوست از صد شادی ارزشمندتر است.
چنین کز بهر خود خواهم همه نام
ز بهر دوستان خواهم همه کام
هوش مصنوعی: من برای خودم خواسته‌ها و آرزوهایی دارم، اما برای دوستانم تمام تلاش و خواسته‌های دیگرم را متمرکز می‌کنم.
مرا رشکست بر تو گاهگاهی
چو از دشتی درآیی یا ز راهی
هوش مصنوعی: گاه‌هایی که تو را می‌بینم و به یاد می‌آورم، حس حسادت به من دست می‌دهد، مثل وقتی که از دشت یا مسیر خاصی عبور می‌کنی و جلوه‌ات را می‌بینم.
به هم باشند با تو خویش و پیوند
پس آنگه پیشت آید جفت و فرزند
هوش مصنوعی: وقتی که با هم فامیل و نزدیک باشیم و ارتباط برقرار کنیم، سپس فرزندان و همراهانی به زندگی‌مان خواهند آمد.
تو با ایشان و ایشان با تو خرم
همه چون سلسله پیوسته در هم
هوش مصنوعی: تو و دیگران در خوشی و شادمانی با هم هستید، مانند یک زنجیره که همه حلقه‌های آن به هم متصل‌اند و در ارتباط‌اند.
همه باشند پیرامنت تازان
به بختت گشته هریک چون تو نازان
هوش مصنوعی: همه اطراف تو هستند و به خاطر خوشبختی‌ات شاداب و سرزنده‌اند، هر یک از آن‌ها مانند تو دلربا و زیبا به نظر می‌آید.
مرا ایدر نه خویششت و نه پیوند
نه یار و نه دلارام و نه فرزند
هوش مصنوعی: من در اینجا هیچ گونه نسبتی ندارم، نه با دوستان، نه با خانواده، نه با معشوق و نه با فرزندانم.
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویش و پیوند و دلارام
هوش مصنوعی: من هم روزی مانند تو، دیکتاتور و خودسر، در بین خودم و ارتباطات و دل‌خوشی‌هایم نابود خواهم شد.
چه خوش بود آن گذشته روزگاران
میان آن همه شایسته یاران
هوش مصنوعی: چه خوب بود ای کاش روزهایی که گذشت را در کنار دوستان شایسته و خوبمان تجربه می‌کردیم.
چه خوش بود آنکه از عشقم بلا بود
مرا از دوست گوناگون جفا بود
هوش مصنوعی: چه خوب بود اگر عاشق بودن برایم مشکلی ایجاد نمی‌کرد و از سوی دوست، دردسر و ناامیدی نمی‌کشیدم.
گهی بودم ز دو نرگس دلازار
گهی بودم ز دو لاله به تیمار
هوش مصنوعی: گاهی در میان دو چشمان زیبا بودم و گاهی در کنار دو گل لاله که به من محبت می‌کردند.
مرا آزار با تیمار خوش بود
که نرگس مست بود و لاله گش بود
هوش مصنوعی: آزار و درد من به خاطر محبت و توجهی که می‌شد، خوشایند بود؛ زیرا زیبایی و جذابیت نرگس و لاله را به خوبی حس می‌کردم.
چه خوش بود آن جفای دوست چندان
فروبردن به لب از خشم دندان
هوش مصنوعی: دوست اگرچه بر ما سختی و جفا کند، اما زیبایی در آن است که بتوانیم با لبخند و صبوری از آن عبور کنیم و خشم خود را پنهان کنیم.
چه خوش بود آن به دل اندر عتابش
چه خوش بود آن به ناز اندر حخابش
هوش مصنوعی: چه خوب است که دل را در عتاب و سرزنش او یافته باشد، و چه زیباست که در ناز و لطافت خواب او را تجربه کند.
اگر در هفته روزی پرده کردی
مرا مثل اسیران برده کردی
هوش مصنوعی: اگر هر هفته یک روز پرده از رازهای من برداری، مرا مانند اسیران به بند خواهی کشید.
چه خوش بود آن شمار بوسه کردن
به هر عذری دو صد سوگند خوردن
هوش مصنوعی: چه خوب است که برای هر دلیلی، دو صد بار بوسه بزنیم و سوگند یاد کنیم.
چه خوش بود آنکه هر روزی دو صد بار
ازو فریاد خواندم پیش دادار
هوش مصنوعی: چه خوب است که من هر روز، دو بار فریاد بزنم و دعا کنم پیش پروردگار.
چه خوش بود آن نماندن بر یکی سان
گهی فریاد خوان گه آفرین خوان
هوش مصنوعی: چه خوب است که انسان همیشه در یک حالت نماند، گاهی باید فریاد بزند و گاهی هم باید از زیبایی‌ها و خوبی‌ها ستایش کند.
پس آنگه گشتن از کرده پشیمان
دو صد بار آفرین خواندنش بر جان
هوش مصنوعی: آنگاه از کارهایی که انجام داده‌ام، به شدت پشیمان شده‌ام و بارها بر خودم و وجودم آفرین می‌گویم.
گهی زلفش به دست خود شکستن
گهی از دست او زنار بستن
هوش مصنوعی: هر گاه زلف او را به دست خود پریشان می‌کنم و هر گاه از دستان او به خود بند می‌زنم.
مرا آن روز روز خرمی بود
گمان بردم که روز درهمی بود
هوش مصنوعی: در آن روز احساس شادی و سروری داشتم و فکر می‌کردم که روزی پر از خوشی و خوشبختی است.
مرا گه‌گه ز گل تیمار بودی
چنان کز نرگسان آزار بودی
هوش مصنوعی: گاهی اوقات برای من از گل‌ها مراقبت می‌کردی، به‌طوری که احساس می‌کردم از نرگس‌ها هم آزاردهنده‌تر بودی.
ز نرگس خود چرا آزار باشد
و یا از گل کرا تیمار باشد
هوش مصنوعی: چرا از نرگس خود رنج و آزار ببینم، یا از گل چرا باید مراقبت کنم؟
گر از نرگس یکی بیداد دیدم
ز بیجاده هزاران داد دیدم
هوش مصنوعی: اگر از یک نرگس ظلم و بی‌عدالتی ببینم، از بی‌راهه‌های زندگی هزاران ظلم و بی‌عدالتی را مشاهده کرده‌ام.
چو سنبل کرد بر من راه گیری
مرا برهاند نوش آلود خیری
هوش مصنوعی: زمانی که گل سنبل بر من جلوه کرد، به من نشان داد که چگونه می‌توانم خود را از گرفتاریم رهایی بخشم و به خیر و خوشی دست یابم.
بجز عشقم نبودی در جهان کار
بجز یارم نبودی بر روان بار
هوش مصنوعی: به جز عشق من، هیچ چیز دیگری در دنیا وجود ندارد و apart from my beloved, هیچ باری بر جانم ندارد.
چرا نالد تنی کاین کار دارد
چرا پیچد دلی کاین بار دارد
هوش مصنوعی: چرا کسی نالیده و شکایت می‌کند که این مشکلات برایش پیش آمده؟ چرا دل کسی به درد می‌آید و مضطرب می‌شود وقتی که چنین باری را بر دوش دارد؟
چنین بودم که گفتم روزگاری
ببرده گوی کام از هر سواری
هوش مصنوعی: من این‌گونه بودم که گفتم روزگاری، همه چیز به خوبی پیش می‌رفت و هر کسی از زندگی‌اش راضی بود.
ز روی دوست پیشم گل به خروار
ز روی دوست پیشم مشک انبار
هوش مصنوعی: از زیبایی و جلوه دوست، هزاران گل در پیش من قرار دارد و از عطر و خوشبویی دوست، مشک‌ها به وفور در دسترس من است.
گهی شادی گهی نخچیر کردن
گهی باده گهی بوسه شمردن
هوش مصنوعی: گاه انسان در زندگی شادی و سرور را تجربه می‌کند، گاه در پی شکار و تلاش برای به‌دست آوردن چیزی است، گاه به نوشیدن شراب و لذت‌های آن مشغول می‌شود و گاه لحظات عاشقانه و بوسه‌دادن را می‌شمارد.
تنم آنگه درستی بود و نازان
که من گفتی که بیمارست و نالان
هوش مصنوعی: تنم زمانی سالم و بی‌خبر از درد بود که تو گفتی من بیمار و رنجورم.
گهی گفتن که من در عشق زارم
گهی گفتن که من در مهر خوارم
هوش مصنوعی: گاهی می‌گویم که در عشق دلم شکسته است و گاهی هم می‌گویم که در محبت به ذلت افتاده‌ام.
کنون زارم که آن زاری نمانده‌ست
کنون خوارم که آن خواری نمانده‌ست
هوش مصنوعی: اکنون در حالتی ناراحت و زار هستم، در حالی که آن احساس زاری دیگر وجود ندارد. حالا باید خود را خوار و ذلیل احساس کنم، در حالی که دیگر آن خفت و ذلت هم بر جای نمانده است.

حاشیه ها

1392/05/30 02:07
امین کیخا

مست شدن اینجا با معنی لری ان است یعنی همان سیر مثلا به لری می گویند بومس boumas یعنی ان کس که به بویی عادت کند و سیر از بویی بشود ( بوی مست)
مس به لری معنی چاق می دهد در ألمانی نیز لغتی مشابه هست در mast cell انگلیسی هم مست یعنی چاق.

1392/05/30 02:07
امین کیخا

ازش بمیرد یعنی حرصش کنترل شود پس ازمرده یعنی انسان بی حرص و ورن .

1392/05/30 02:07
امین کیخا

مهر خواره یعنی کسی که در مهر ورزیش به متحمل بی احترامی و تحقیر گردد

1392/05/30 09:07
نوشین

نوش آلود زیباست به جای آن نوش آگین هم میشود گفت .نوش آمیغ هم داریم

1403/04/03 22:07
علی عشایری

بیتی نویافته از این بخشِ ویس و رامین در کتابِ کهنِ رسائل‌العشاق و وسائل‌المشتاق نقل شده است: 

«همی گویم کنون نالان و گریان 

پشیمانم پشیمانم پشیمان»

که باید پس از بیتِ زیر قرار بگیرد: 

«چه عذر آرم کنون با دلربایم؟ 

دلِ پرداغ، وی را چون نمایم؟»

(رجوع کنید به مقالهٔ «معرفیِ ابیاتِ نویافته در دست‌نویسِ رسائل‌العشاق و وسائل‌المشتاق»، از علیِ عشایری، در مجلهٔ تاریخِ ادبیات، دورهٔ ۱۶، شمارهٔ ۲، صفحهٔ ۳۴): پیوند به وبگاه بیرونی