بخش ۶۳ - نامهٔ سوم اندر بدل جستن به دوست
کجایی ای دو هفته ماه تابان
چرا گشتی به خون من شتابان
ترا باشد به جای من همه کس
مرا اندر دو گیتی خود توی بس
مرا گویند بیهوده چه نالی
چرا چندین ز بد مهری سگالی
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر
نداند آنکه این گفتار گوید
که تشنه تا تواند آب جوید
اگر چه آب گل پاکست و خوشبوی
نباشد تشنه را چون آب در جوی
کسی کشی مار شیدا بر جگر زد
ورا تریاک سازد نه طبرزد
شکر هر چند خوش دارد دهان را
نه چون تریاک سازد خستگان را
مرا اکنون کز آن دلبر بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
ز دیگر کس مرا سودی نیاید
کسی دیگر به جای او نشاید
چو دست من بریده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستی ز گوهر
تو خورشیدی مرا از روشنایی
نیاید روز من تا تو نیایی
به گاه وصلت ای خورشید لشکر
کنار من صدف بود و تو گوهر
صدف چون شد تهی از گوهر خویش
نبیند نیز گوهر در بر خویش
چو او گوهر نگیرد بار دیگر
سزد گر من نگیرم یار دیگر
بدل باشد همه چیز جهان را
بدل نبود مگر پاکیزه جان را
ترا چون جان هزاران گونه معنیست
مرا تو جانی و جان را بدل نیست
اگر بر تو بدل جویم نیابم
نباشد هیچ مه چون آفتابم
نشستم در فراقت روی و مویم
بدان تا بوی تو از تن نشویم
مرا تا مهرت ایدون یاد باشد
کسی دیگر ز من چون شاد باشد
دل مسکین من گویی که جانست
به جان اندر ز مهرت کاروانست
اگر ایشان نپردازند خان را
نباشد جای دیگر کاروان را
تنم چون موی گشت از رنج بردن
دلم چون سنگ گشت از صبر کردن
به سنگ اندر نکارم مهر دیگر
که گردد تخم و رنجم هر دو بی بر
نگارا گرچه از پیشم تو دوری
سرم را چشم و چشمم را تو نوری
به نادانی مجوی از من جدایی
که در گیتی تو خود با من سزایی
منم آذار و تو نوروز خرم
هر آیینه بود این هر دو با هم
توی کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جای کبگ در کوه
کنارم هست چون دریای پر آب
دهانت چون صدف پر در خوشاب
ندانم چون شدی از من شکیبا
که نشکیبد صدف هرگز ز دریا
تو سرو جویباری چشم من جوی
چمنگه بر کنار جوی من جوی
گل سرخی نگارا من گل زرد
تو از شادی شکفتی و من از درد
بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه
که در باغ این دو گل با یکدگر به
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چون جان را نیست چون باشد جهان را
تنم بی خواب مانده گاه و بی گاه
دلم چون خفته از گیتی نه آگاه
مرا گویند رو یار دگر گیر
گر او گیرد ستاره تو قمر گیر
مرا کز مهربانان نیست روزی
چرا جویم ازیشان دلفروزی
همین مهری که ورزیدم مرا بس
نورزم نیز هرگز مهر با کس
چنان نیکو نیامد رنگم از دست
که پایم نیز باید اندران بست
وفا کِشتم چه سود آورد بارم
کزین پس رنج بینم نیز کارم
نهال مهر بس باد اینکه کِشتم
چَک بیزاری از خوبان نوشتم
فروکُشتم به دل در آتش آز
نهادم سر به بخت خویشتن باز
من آن مرغم که زیرک بود نامم
به هر دو پای افتاده به دامم
چو بازرگان به دریا در نشستم
ز دریا گوهر شهوار جستم
درازست ار بگویم سر گذشتم
که چون بود و چگونه غرقه گشتم
به موج اندر کنونم بیم جانست
ندیده سود و سرمایه زیانست
همی خوانم خدایم را به زاری
همی جویم ز دریا رستگاری
اگر رسته شوم زین موج منکر
ازین پس نسپرم دریای دیگر
من اندر هجر تو سوگند خوردم
که هرگز گرد بد مهران نگردم
به یاری دل نبندم بر دگر کس
خدای هر دو گیتی یار من بس
بخش ۶۲ - نامهء دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دیدن: نگارا تا ز پیش من برفتیبخش ۶۴ - نامهٔ چهارم خشنودى نمودن از فراق و امید بستن بر وصل: چه خوش روزی بود روز جدایی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: دانشگاه فرانکفورت
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
کجایی ای دو هفته ماه تابان
چرا گشتی به خون من شتابان
هوش مصنوعی: ای ماه زیبای من! کجایی که به خاطر عشق تو، دلم غرق در اندوه و رنج شده است؟ چرا با سرعت به سراغ من میآمدی و بر دردهای من افزودهای؟
ترا باشد به جای من همه کس
مرا اندر دو گیتی خود توی بس
هوش مصنوعی: شما باید به جای من برای همه کس اهمیت داشته باشید، زیرا در این دنیا تنها تو برای من کافی هستی.
مرا گویند بیهوده چه نالی
چرا چندین ز بد مهری سگالی
هوش مصنوعی: بعضیها میگویند که چرا بیدلیل از دلتنگی و ناراحتی صحبت میکنم و چرا اینقدر از بدیها شکایت دارم.
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر
هوش مصنوعی: جز عشق دیگر، هیچ یاری را در عشق نمیتوانی به کار بگیری، آنچه که در عشق مهم است، خود عشق است و بس.
نداند آنکه این گفتار گوید
که تشنه تا تواند آب جوید
هوش مصنوعی: کسی که این حرف را میزند، نمیداند که فرد تشنه تا زمانی که عطش دارد، میتواند آب بنوشد.
اگر چه آب گل پاکست و خوشبوی
نباشد تشنه را چون آب در جوی
هوش مصنوعی: هرچند که آب گلآلود و خوشبو نیست، اما برای تشنه کامان، آب در جوی همچنان جذاب و لازم است.
کسی کشی مار شیدا بر جگر زد
ورا تریاک سازد نه طبرزد
هوش مصنوعی: کسی که بداند چگونه با عشق و حالتی شگفتانگیز گره بخورد، میتواند از درد و رنج خود به شکلی دلپذیر و تسکینبخش استفاده کند و به زندگیاش معنای جدیدی ببخشد.
شکر هر چند خوش دارد دهان را
نه چون تریاک سازد خستگان را
هوش مصنوعی: شکر هرچند که طعم خوبی به دهان میدهد، اما مانند تریاک کسالتآور نیست و انسانها را خسته و بیحس نمیکند.
مرا اکنون کز آن دلبر بریدند
حسودانم به کام دل رسیدند
هوش مصنوعی: اکنون که آن محبوب از من فاصله گرفته است، حسودان به آرزوی دل خود رسیدهاند.
ز دیگر کس مرا سودی نیاید
کسی دیگر به جای او نشاید
هوش مصنوعی: هیچ کس دیگری برای من سودی ندارد و هیچ فردی نمیتواند جای او را بگیرد.
چو دست من بریده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستی ز گوهر
هوش مصنوعی: وقتی که دست من با خنجر بریده شد، چه فایدهای دارد اگر من دستی از جواهر بسازم؟
تو خورشیدی مرا از روشنایی
نیاید روز من تا تو نیایی
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی هستی و بدون نور تو، روز من روشن نمیشود. تا زمانی که تو نیایی، زندگیام رنگ و روشنی ندارد.
به گاه وصلت ای خورشید لشکر
کنار من صدف بود و تو گوهر
هوش مصنوعی: در زمان وصال و دیدار، ای خورشید، در کنار من مانند صدف هستی و تو مانند جواهری ارزشمند و زیبا میباشی.
صدف چون شد تهی از گوهر خویش
نبیند نیز گوهر در بر خویش
هوش مصنوعی: زمانی که صدف از جواهر خود خالی شود، دیگر نمیتواند جواهر را در آغوش خود ببیند.
چو او گوهر نگیرد بار دیگر
سزد گر من نگیرم یار دیگر
هوش مصنوعی: اگر او دیگر جواهر نگیرد، شایسته است که من نیز یار دیگری انتخاب نکنم.
بدل باشد همه چیز جهان را
بدل نبود مگر پاکیزه جان را
هوش مصنوعی: در این دنیا، همه چیز میتواند تغییر کند و جای خود را با چیز دیگری عوض کند، اما پاکی و خلوص روح و جان انسانی هیچگاه تغییر نمیکند و همواره باقی میماند.
ترا چون جان هزاران گونه معنیست
مرا تو جانی و جان را بدل نیست
هوش مصنوعی: تو برای من معانی زیادی داری، چون جان من. تو خود جان هستی و جان را نمیتوان به چیز دیگری تبدیل کرد.
اگر بر تو بدل جویم نیابم
نباشد هیچ مه چون آفتابم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم مانند تو باشم، هرگز نمیتوانم، زیرا تو هیچکس را مانند نور خورشید نمیبینی.
نشستم در فراقت روی و مویم
بدان تا بوی تو از تن نشویم
هوش مصنوعی: در انتظار تو نشستهام و موهایم را به خاطر تو به این حالت درآوردهام تا بوی تو از تنم نرود.
مرا تا مهرت ایدون یاد باشد
کسی دیگر ز من چون شاد باشد
هوش مصنوعی: تا وقتی که عشق تو در یادم باشد، هیچ کس دیگری نمیتواند مرا شاد کند.
دل مسکین من گویی که جانست
به جان اندر ز مهرت کاروانست
هوش مصنوعی: دل درمانده و بینوا من مانند جان است و وجودش به خاطر عشق تو پر جنب و جوش و شاداب است.
اگر ایشان نپردازند خان را
نباشد جای دیگر کاروان را
هوش مصنوعی: اگر آنها به وظایف خود عمل نکنند، دیگر جایی برای کاروان وجود نخواهد داشت.
تنم چون موی گشت از رنج بردن
دلم چون سنگ گشت از صبر کردن
هوش مصنوعی: بدنم از تحمل دردها مانند مو نازک و ضعیف شده است و دلم از صبر و شکیبایی مانند سنگ سخت و محکم گردیده است.
به سنگ اندر نکارم مهر دیگر
که گردد تخم و رنجم هر دو بی بر
هوش مصنوعی: نباید به سنگ عشق ورزید، چون نتیجهاش تنها درد و رنج است و هیچ چیزی به بار نخواهد آورد.
نگارا گرچه از پیشم تو دوری
سرم را چشم و چشمم را تو نوری
هوش مصنوعی: ای محبوب، با اینکه از من دوری، سرم به تو مشغول است و چشمانم به نور تو روشنایی میبخشد.
به نادانی مجوی از من جدایی
که در گیتی تو خود با من سزایی
هوش مصنوعی: به خاطر نادانی، از من دوری جوی نکن، زیرا در این دنیا تو در واقع با من همخوانی و همسویی.
منم آذار و تو نوروز خرم
هر آیینه بود این هر دو با هم
هوش مصنوعی: من درد و رنجی هستم و تو شادی و خوشحالی. همیشه این دو، یعنی رنج و شادی، در کنار هم وجود دارند.
توی کبگ جفا من کوه اندوه
بود همواره جای کبگ در کوه
هوش مصنوعی: من همواره در کوه اندوه زندگی کردهام، مثل کبکی که در این کوهها جا دارد و از درد و سختی رنج میبرد.
کنارم هست چون دریای پر آب
دهانت چون صدف پر در خوشاب
هوش مصنوعی: کنارم هستی و حضور تو به مانند دریای پراز آب است، و دهانت مانند صدفی است که پر از زیبایی و شیرینی است.
ندانم چون شدی از من شکیبا
که نشکیبد صدف هرگز ز دریا
هوش مصنوعی: نمیدانم چگونه توانستی به این اندازه صبور باشی، در حالی که صدف هرگز از دریا جدا نمیشود.
تو سرو جویباری چشم من جوی
چمنگه بر کنار جوی من جوی
هوش مصنوعی: تو مانند درخت سرو در کنار جویبار من هستی، که زیباییات همچون چمن در کنار آب، در دل من جاری است.
گل سرخی نگارا من گل زرد
تو از شادی شکفتی و من از درد
هوش مصنوعی: عشقم، تو مثل گل سرخی هستی که با شادی شکفتهای، در حالی که من مثل گلی زرد هستم که از درد و غم باز شدهام.
بیار آن سرخ گل بر زرد گل نه
که در باغ این دو گل با یکدگر به
هوش مصنوعی: گل سرخ را به باغ بیاور و در کنار گل زرد بگذار، چرا که در این باغ این دو گل باید در کنار هم باشند.
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چون جان را نیست چون باشد جهان را
هوش مصنوعی: ای معشوق، بدون تو زندگی ارزشی ندارد؛ زیرا اگر جان نباشد، وجود جهان هم بیمعناست.
تنم بی خواب مانده گاه و بی گاه
دلم چون خفته از گیتی نه آگاه
هوش مصنوعی: بدنم گاهی بیخواب میشود و دل من مانند کسی است که از دنیا بیخبر است و خوابیده.
مرا گویند رو یار دگر گیر
گر او گیرد ستاره تو قمر گیر
هوش مصنوعی: به من میگویند به دنبال یار دیگری باش. اگر او (یار دیگر) را به دست آوردی، تو نیز باید به دنبال یک ستاره بروی، چون من از تو بالاتر نیستم.
مرا کز مهربانان نیست روزی
چرا جویم ازیشان دلفروزی
هوش مصنوعی: چرا از دلهای مهربانان که روزی به من محبت نمیکنند، خوشی و شادمانی بجویم؟
همین مهری که ورزیدم مرا بس
نورزم نیز هرگز مهر با کس
هوش مصنوعی: همین احساسی که برای تو دارم، باعث میشود که من هرگز نتوانم به کسی دیگر عشق بورزم.
چنان نیکو نیامد رنگم از دست
که پایم نیز باید اندران بست
هوش مصنوعی: رنگ و حالتم به قدری خوب نیست که بتوانم به راحتی از جا بلند شوم و حرکت کنم.
وفا کِشتم چه سود آورد بارم
کزین پس رنج بینم نیز کارم
هوش مصنوعی: من به وفا و صداقت خود ادامه دادم، اما نتیجهای نداشت و اکنون تنها رنج میبرم و کارم دشوار شده است.
نهال مهر بس باد اینکه کِشتم
چَک بیزاری از خوبان نوشتم
هوش مصنوعی: درخت عشق که کاشتم، مثل نسیمی است که به سمت آینده میوزد و من به خاطر دل سختی که از خوبان دارم، از آن انتقاد میکنم.
فروکُشتم به دل در آتش آز
نهادم سر به بخت خویشتن باز
هوش مصنوعی: در دل خود آتش حسرت را خاموش کردم و بر سرنوشت خودم فائق آمدم.
من آن مرغم که زیرک بود نامم
به هر دو پای افتاده به دامم
هوش مصنوعی: من آن پرندهای هستم که در عین زیرکی، به دام افتادهام و نامم به خاطر این افتادگی شناخته میشود.
چو بازرگان به دریا در نشستم
ز دریا گوهر شهوار جستم
هوش مصنوعی: وقتی که به دریا سفر کردم و در آنجا نشستم، از عمق دریا گوهرهایی از لذت و زیبایی پیدا کردم.
درازست ار بگویم سر گذشتم
که چون بود و چگونه غرقه گشتم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم دربارهی گذشتهام سخن بگویم، باید بگویم که چقدر طولانی است و اینکه چگونه در آن غرق شدم.
به موج اندر کنونم بیم جانست
ندیده سود و سرمایه زیانست
هوش مصنوعی: در حال حاضر به خاطر موج دریا بیم جان دارم، زیرا در این وضعیت نه سودی دیده میشود و نه سرمایهای که به دست آورده باشم.
همی خوانم خدایم را به زاری
همی جویم ز دریا رستگاری
هوش مصنوعی: من به طور مداوم در حال دعا به خداوند هستم و با دل شکستهام کمک و نجاتی از او میطلبم.
اگر رسته شوم زین موج منکر
ازین پس نسپرم دریای دیگر
هوش مصنوعی: اگر از این مشکل و چالش بزرگ رهایی یابم، دیگر به دریاهای ناشناخته نزدیک نخواهم شد.
من اندر هجر تو سوگند خوردم
که هرگز گرد بد مهران نگردم
هوش مصنوعی: من در دلتنگی تو قسم خوردهام که هرگز به هیچ کسی که شایسته عشق تو باشد، علاقهمند نخواهم شد.
به یاری دل نبندم بر دگر کس
خدای هر دو گیتی یار من بس
هوش مصنوعی: من هیچ دل بستم و وابسته به کسی نمیشوم، زیرا خدایی که پروردگار دو جهان است، بهترین یاور من است.
حاشیه ها
1402/09/16 20:12
احمد خرمآبادیزاد
با توجه به یادداشت ارزشمند مربوط به نسخه گاخاریا و نیز، کل متن این بخش، واژه «چَک» در بیت شماره 41 به معنی «خط» میباشد.
1402/11/13 14:02
سیدمحمدحسین میرفخرائی
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
جناب استاد محمدعلی موحد در کتاب اسطرلاب حق (گزیده و توضیح فیه ما فیه) دربارهٔ این نیمبیت مرقوم فرمودهاند: «شمس تبریز هم در مقالات خود همین یک مصراع را آورده، و تمام آن را مولانا در مقدمهٔ حکایت نصوح در دفتر پنجم مثنوی نقل کرده است.»