بخش ۳۱ - آگاه شدن شاه موبد از کار ویس و رامین
چو رامین بود با خسرو یکی ماه
به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه
پس از یک مه به موقان خواست رفتن
درو نخچیر دریایی گرفتن
شهنشه خفته بود و ویس دربر
دل اندر داغ آن خورشید دلبر
که در بر داشت چونان دلفروزی
ز پیوندش نشد دلشاد روزی
بیامد دایه پنهان ویس را گفت
به چونین روز ویسا چون توان خفت؟
که رامین رفت خواهد سوی ارمن
به نخچیر شکار و جنگ دشمن
سپه را از شدنش آگاه کردند
سرا پرده به دشت ماه بردند
هماکنون بانگ کوس و نای رویین
ز در گاهش رسد بر ماه و پروین
اگر خواهی که رویش باز بینی
بسی نیکوتر از دیبای چینی
یکی بر بام شو بنگر ز بامت
که چون ناگه بخواهد رفت کامت
به تیر و یوز و باز و چرغ و شاهین
شکار دلت خواهد کرد رامین
بخواهد رفتن و دوری نمودن
ز تو آرام و ز من جان ربودن
قضا را شاه موبد بود بیدار
شنید از دایه آن وارونه گفتار
بجست از خوابگاه و تند بنشست
چو پیل خشمناک آشفته و مست
زبان بگشاد بر دشمان دایه
همیگفت ای پلید خوار مایه
به گیتی نی ز تو ناپارساتر
ز سگ رسواتر و زو بی بهاتر
بیارید این پلید بد کنش را
بلایه گندپیر سگمنش را
که من کاری کنم با وی سزایش
دهم مر دایگانی را جزایش
سزد گر ز آسمان بر شهر خوزان
نبارد جاودان جز سنگ باران
که چونین روسپی خیزد از آن بوم
ز بی شرمی و شوخی بر جهان شوم
بد آموزی کند مر کهتران را
بد اندیشی کند مر مهتران را
ز خوزان خود نیاید جز بداندیش
تباهی جوی و بد کردار و بد کیش
مبادا کس که ایشان را پذیرد
و زیشان دوست جوید، دایه گیرد
کزیشان دایگانی جست شهرو
سرای خویش را پر کرد زآهو
چه خوزانی به گاه دایگانی
چه نابینا به گاه دیدبانی
هر آن کاو زاغ باشد رهنمایش
به گورستان بود همواره جایش
پس آنگه گفت ویسا خویشکاما
ز بهر دیو گشته زشت ناما
نه جانت را خرد نه دیده را شرم
نه رایت را راستی نه کارت آزرم
بخوردی ننگ و شرم و زینهارا
به ننگ اندر زدی خود را و ما را
ز دین و راستی بیزار گشتی
به چشم هر که بودی خوار گشتی
ز تو نپسندد این آیین برادر
نه نزدیکان و خویشان و نه مادر
به گونه رویشان چون دوده کردی
کِه و مِه را به ننگ آلوده کردی
همی تا دایه باشد رهنمایت
بود دیو تباهی همسرایت
معلم چون کند دستان نوازی
کند کودک به پیشش پای بازی
پس آنگه نزد ویرو کس فرستاد
بخواند و کرد با او یک به یک یاد
بفرمودش که خواهر را به فرهنج
به شفشاهنگ فرهنجش در آهنج
همیدون دایه را لختی بپیرای
به پادافراه و بر جانش مبخشای
اگر فرهنگشان من کرد بایم
گزند افزون ز اندازه منایم
دو چشم ویس با آتش بسوزم
وزان پس دایه را بر دار دوزم
ز شهر خویش رامین را برانم
دگر هرگز به نامش بر نخوانم
بپردازم ز رسوایی جهان را
ز ننگ هر سه بزدایم روان را
نگه کن تا سمن بر ویس گل رخ
به تندی شاه را چون داد پاسخ
اگر چه شرم بیاندازه بودش
قضا شرم از دو دیده بر ربودش
ز تخت شاه چون شمشاد بر جست
به کش کرده بلورین بازو و دست
مرو را گفت شاها کامگارا
چه ترسانی به پادافراه ما را
سخنها راست گفتی هر چه گفتی
نکو کردی که آهو نا نهفتی
کنون خواهی بکش خواهی برانم
و گر خواهی بر آور دیدگانم
و گر خواهی ببند جاودان دار
و گر خواهی برهنه کن به بازار
که رامینم گزین دو جهانست
تنم را جان و جانم را روانست
چراغ چشم و آرام دلم اوست
خداوندست و یار و دلبر و دوست
چه باشد گر به مهرش جان سپارم
که من خود جان برای مهر دارم
من از رامین وفا و مهربانی
نبرم تا نبرد زندگانی
مرا آن رخ بر آن بالای چون سرو
به دل بر خوشترست از ماه و از مرو
مرا رخسار او ماهست و خورشید
مرا دیدار او کام است و امید
مرا رامین گرامی تر ز شهروست
مرا رامین نیازی تر ز ویروست
بگتم راز پیشت آشکارا
تو خواهی خشم کن خواهی مدارا
اگر خواهی بکش خواهی بر آویز
نه کردم نه کنم از رام پرهیز
تو با ویرو به من بر پادشایید
به شاهی هر دوان فرمانروایید
گرم ویرو بسوزد یا ببندد
پسندم هر چه او بر من پسندد
و گر تیغ تو از من جان ستاند
مرا این نام جاویدان بماند
که جان بسپرد ویس از بهر رامین
به صد جان میخرم من نام چونین
و لیکن تا بود بر جای زنده
شکاری شیرِ جانگیر و دمنده
که دل دارد کنامش را شکفتن؟
که یارد بچگانش را گرفتن؟
هزاران سال اگر رامین بماند
که دل دارد که جان من ستاند؟
چو در دستم بود دریای سرکش
چرا پرهیزم از سوزنده آتش؟
مرا آنگه توانی زو بریدن
که تو مردم توانی آفریدن
مرا نز مرگ بیم است و نه از درد
ببین تا که چه چاره بایدت کرد
چو بشنید این سخن ویرو ز خواهر
برو آن حال شد از مرگ بدتر
برفت و ویس را در خانهای برد
بدو گفت این نبد پتیارهای خرد
که تو در پیش من با شاه کردی
هم آب خود هم آب من ببردی
ترا از شاه و از من شرم ناید
که رامین بایدت موبد نباید
نگویی تا تو از رامین چه دیدی
چرا او را ز هر کس بر گزیدی
به گنجش در چه دارد مرد گنجور
بجز رود و سرود و چنگ و تنبور
همین داند که تنبوری بسازد
بر او راهی و دستانی نوازد
نبینندش مگر مست و خروشان
نهاده جامه نزد میفروشان
جهودانش حریف و دوستانند
همیشه زو بهای می ستانند
ندانم تو بدو چون او فتادی
به مهر او را دل از بهر چه دادی
کنون از شرم و از مینو بیندیش
مکن کاری کزو ننگ آیدت پیش
چو شهرو مادر و چون من برادر
چرا داری به ننگ خویش درخور
نماندهست از نیاکان تو جز نام
به زشتی نام ایشان را مکن خام
مشو یکباره کام دیو را رام
مده نام دو گیتی از پی رام
اگر رامین همه نوش است و شکر
بهشت جاودان زو هست خوشتر
بگفتم آنچه من دانستم از پیش
تو به دان خدا و شوهر خویش
همیگفت این سخن ویرو به خواهر
همیبارید ویس از دیده گوهر
بدو گفت ای برادر راست گفتی
درخت راستی را بر تو رفتی
روانم نه چنان در آتش افتاد
که آید هیچ پند او را به فریاد
دل من نه چنان در مهر بشکست
که داند مردم او را باز پیوست
قضا بر من برفت و بودنی بود
از این اندرز و زین گفتار چه سود
در خانه کنون بستن چه سودست
که دزدم هرچه در خانه ربودهست
مرا رامین به مهر اندر چنان بست
که نتوانم ز بندش جاودان رست
اگر گویم یکی زین هر دو بگزین
بهشت جاودان و روی رامین
به جان من که رامین را گزینم
که رویش را بهشت خویش بینم
چو بشنید این سخن ویرو ز خواهر
دگر بر خوگ نفشاند ایچ گوهر
برفت از پیش ایشان دل پر آزار
سپرده کار ایشان را به دادار
چو خورشید جهان بر چرخ گردان
چو زرین گوی شد بر روی میدان
شهنشه گوی زد با نامداران
بجوشیده در آن میدان سواران
ز یک سو شاه موبد بود سالار
ز گردان بر گزیده بیست همکار
ز یک سو شاه ویرو بود مهتر
ز گردان بر گزیده بیست یاور
رفیدا یار موبد بود و رامین
چو ارغش یار ویرو بود و شروین
دگر آزادگان و نامداران
بزرگان و دلیران و سواران
پس آنگه گوی در میدان فگندند
به چوگان گوی بر کیوان فگندند
هنر آن روز ویرو کرد و رامین
گه این زان گوی برد و گاه آن زین
ز چندان نامداران هنرجوی
به از رامین و ویرو کس نزد گوی
ز بام گوشک ویس ماهپیکر
نگه میکرد با خوبان لشکر
برادر را و رامین را همیدید
ز چندان مردم ایشان را پسندید
ز بس اندیشه کردن گشت دلتنگ
رخش بیرنگ و پیشانی پر آژنگ
تن سیمینش را لرزه بیفتاد
تو گفتی سرو بد لرزند از باد
خمارین نرگسان را کرد پر آب
به گل برریخت مروارید خوشاب
به شیرین لابه دایه گفت با ویس
چرا بر تو چنین شد چیره ابلیس؟
چرا با جان خود چندین ستیزی؟
چرا بیهوده چندین اشک ریزی؟
نه بابت قارنست و مام شهرو؟
نه شویت موبدست و پشت ویرو؟
نه تو امروز ویس خوبچهری؟
میان ماهرویان همچو مِهری؟
نه ایران را توی بابوی مهتر؟
نه توران را توی خاتون دلبر؟
به ایران و به توران نامداری
که بر ایران و توران کامگاری
به روی از گل به موی از مشک نابی
ستیز ماه و رشک آفتابی
به شاهی و به خوبی نام داری
چو رامین دوستی خود کام داری
اگر صد گونه غم داری به دل بر
نماند چون ببینی روی دلبر
فلک خواهد که چون تو ماه دارد
جهان خواهد که چون او شاه دارد
چرا خوانی ز یزدان خیره فریاد
که در گیتی بهشت خود ترا داد
مکن بر بخت چندین ناپسندی
که آرد نا پسندی مستمندی
چه دانی خواست از بخشنده یزدان
ازین بهتر که دادهستت به گیهان
خداوندی و خوبی و جوانی
تن آسانی و ناز و کامرانی
چو چیزی زین که داری بیش خواهی
ز بیشی خواستن یابی تباهی
مکن ماها به بخت خویش ببسند
بدین کت داد یزدان باش خرسند
به تندی شاه را چندین میازار
برادر را مکن بر خود دلآزار
که این آزارها چون قطرهباران
چو گرد آید شود یک روز طوفان
جوابش داد خورشید سخنگوی
نگار سرو قدّ یاسمین بوی
بگفت ای دایه تا کی یافه گویی؟
ز نادانی در آتش آب جویی
مگر نشنیدی از گیتی شناسان
که باشد جنگ بر نظاره آسان
مگر نشنیدی این زرّینه گفتار
که بر چشم کسان درد کسان خوار
منم همچون پیاده تو سواری
ز رنج رفتن آگاهی نداری
منم بیمار و نالان، تو درستی
ندانی چیست بر من درد و سستی
مرا شاه جهان سالار و شوی است
و لیکن بدسگال و کینهجوی است
اگر شویست بس نادلپذیرست
کجا بد رای و بد کردار و پیرست
و گر ویروست بر من بدگمان است
به چشم من چو دینار کسان است
و گر ویرو و بجز ماه سما نیست
مرا چه سود باشد چون مرا نیست
و گر رامین همه خوبی و زیب است
تو خود دانی چگونه دلفریب است
ندارد مایه جز شیرینزبانی
نجوید راستی در مهربانی
زبانش را شکر آمد نمایش
نهانش حنظل اندر آزمایش
منم با یار در صد کار بیکار
به گاه مهر با صد یار بییار
همم یارست و هم شو هم برادر
من از هر سه همیسوزم بر آذر
مرا نامی رسید از شویداری
مرا رنجی رسید از مهرکاری
نه شوی من چو شوی بانوان است
نه یار من چو یار نیکوان است
چه باید مر مرا آن شوی و آن یار؟
کزو باشد به جانم رنج و تیمار؟
مرا آن تشت زرین نیست درخور
که دشمن خون من ریزد دَرو در
اگر بختم مرا یاری نمودی
دلارامم بجز ویرو نبودی
نه موبد جفت من بودی نه رامین
نَبهره دوستان دشمن آیین
یکی با من چو غم با جان به کینه
یکی دیگر چو سنگ و آبگینه
یکی را با زبان دل نیست یاور
یکی را این و آن هر دو ستمگر
بخش ۳۰ - رسیدن ویس و رامین به هم: چو خواهد بد درختی راست بالابخش ۳۲ - باز گشتن شاه موبد از کهستان به خراسان: خوشا جایا بر و بوم خراسان
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: دانشگاه فرانکفورت
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو رامین بود با خسرو یکی ماه
به نخچیر و به رامش گاه و بیگاه
هوش مصنوعی: وقتی رامین و خسرو در کنار هم بودند، آنها در ماه به شکار و بازیهای دلانگیز میپرداختند.
پس از یک مه به موقان خواست رفتن
درو نخچیر دریایی گرفتن
هوش مصنوعی: بعد از یک ماه، او تصمیم گرفت به موقان برود تا در آنجا شکار ماهی کند.
شهنشه خفته بود و ویس دربر
دل اندر داغ آن خورشید دلبر
هوش مصنوعی: شاه به خواب رفته بود و ویس در آغوشش در دل به خاطر داغی که بر دلش از آن خورشید زیبا نشسته بود، غمگین بود.
که در بر داشت چونان دلفروزی
ز پیوندش نشد دلشاد روزی
هوش مصنوعی: زیبایی و دلربایی او به حدی است که حتی وقتی در کنارش هستم، هنوز هم دلم شاد نمیشود.
بیامد دایه پنهان ویس را گفت
به چونین روز ویسا چون توان خفت؟
هوش مصنوعی: یک پرستار پنهانی پیش ویس آمد و به او گفت: "در چنین روزی، ویسا چطور میتواند استراحت کند؟"
که رامین رفت خواهد سوی ارمن
به نخچیر شکار و جنگ دشمن
هوش مصنوعی: رامین به سوی ارمن سفر میکند تا در شکار و جنگ با دشمنان شرکت کند.
سپه را از شدنش آگاه کردند
سرا پرده به دشت ماه بردند
هوش مصنوعی: سربازان را از وقوع یک رویداد مهم آگاه کردند و سپس بهسوی دشت رفتند تا زیر نور ماه، آمادهی کارزار شوند.
هماکنون بانگ کوس و نای رویین
ز در گاهش رسد بر ماه و پروین
هوش مصنوعی: در حال حاضر صدای ساز و نوا از درگاه تو به گوش میرسد که بر ماه و ستارههای پروین اثر میگذارد.
اگر خواهی که رویش باز بینی
بسی نیکوتر از دیبای چینی
هوش مصنوعی: اگر میخواهی چهرهاش را بهتر ببینی، از پارچههای ابریشمی چینی هم زیباتر است.
یکی بر بام شو بنگر ز بامت
که چون ناگه بخواهد رفت کامت
هوش مصنوعی: به بالا برو و از آنجا نگاه کن که چگونه اگر ناگهان فرصتی پیش بیاید، ممکن است خواستهات را از دست بدهی.
به تیر و یوز و باز و چرغ و شاهین
شکار دلت خواهد کرد رامین
هوش مصنوعی: رامین به شکار میپردازد و در این مسیر از تیر، یوز، باز، چرغ و شاهین استفاده خواهد کرد. او به دنبال هدف دلخواه خود است.
بخواهد رفتن و دوری نمودن
ز تو آرام و ز من جان ربودن
هوش مصنوعی: میخواهد که برود و از تو فاصله بگیرد، در حالی که آرامش را از تو میگیرد و جان مرا به تنگ میآورد.
قضا را شاه موبد بود بیدار
شنید از دایه آن وارونه گفتار
هوش مصنوعی: قضا، که به نوعی نمایانگر سرنوشت یا تقدیر است، به عنوان حاکم و مدیر این امور شناخته میشود. او از یک دایه(پرستار یا مرشد) خبرهایی میشنود که در تضاد با واقعیات و حقیقتها هستند. این خبرها به شکل وارونه و نادرست به او منتقل میشوند.
بجست از خوابگاه و تند بنشست
چو پیل خشمناک آشفته و مست
هوش مصنوعی: از خوابگاه خارج شد و با خروش و شتاب نشست، مانند فیل خشمگین که اضطراب و مستی را در وجودش حس میکند.
زبان بگشاد بر دشمان دایه
همیگفت ای پلید خوار مایه
هوش مصنوعی: زبان به چالش درآمد و به دشمنان گفت: ای پلیدان و حقیران، شما چیزی نیستید.
به گیتی نی ز تو ناپارساتر
ز سگ رسواتر و زو بی بهاتر
هوش مصنوعی: در جهان افرادی وجود دارند که از تو بیمقدارتر و بیارزشترند، حتی نسبت به یک سگ که در میان انسانها مورد تحقیر است.
بیارید این پلید بد کنش را
بلایه گندپیر سگمنش را
هوش مصنوعی: به جمع آورید این شخص ناپاک و رفتار بد او را که مانند بلای یک سگ پیر است.
که من کاری کنم با وی سزایش
دهم مر دایگانی را جزایش
هوش مصنوعی: من کاری انجام دهم که با او به عدل و انصاف رفتار کنم و جزای عملش را به او بدهم.
سزد گر ز آسمان بر شهر خوزان
نبارد جاودان جز سنگ باران
هوش مصنوعی: اگر آسمان همیشه بر سر شهر خوزان سنگ ببارد، این موضوع قابل قبول است.
که چونین روسپی خیزد از آن بوم
ز بی شرمی و شوخی بر جهان شوم
هوش مصنوعی: این بیت به بیان ناپسند بودن رفتار یک فرد میپردازد که با بیشرمی و شوخی، فضایی ناخوشایند را در جهان ایجاد میکند. فردی که از سرزمین خود خارج میشود و با رفتارهای غیرمناسب، به دیگران آسیب میزند و در واقع، نشانهای از زوال اخلاقی و عدم احترام به جامعه است.
بد آموزی کند مر کهتران را
بد اندیشی کند مر مهتران را
هوش مصنوعی: اگر کسی به دیگری آموزش نادرست بدهد، به جوانترها ذهنیتی منفی تعلیم خواهد داد و همچنین به افراد بزرگتر هم این بدفکری را القا خواهد کرد.
ز خوزان خود نیاید جز بداندیش
تباهی جوی و بد کردار و بد کیش
هوش مصنوعی: از خوزان (دوران یا سرزمین خوز) نمیتوان انتظار خوبی داشت، چون فقط افراد بداندیش و ناکارآمد از آنجا برمیخیزند، کسانی که کردار و خُلق خوبی ندارند و به دین و آیینی نادرست پایبند هستند.
مبادا کس که ایشان را پذیرد
و زیشان دوست جوید، دایه گیرد
هوش مصنوعی: مراقب باش که کسی که این افراد را میپذیرد و از آنها دوستی میجوید، به مانند دایهای برایشان نشود.
کزیشان دایگانی جست شهرو
سرای خویش را پر کرد زآهو
هوش مصنوعی: او از آنها به دنبال کار خود رفت و شهر و خانهاش را پر از آهوان کرد.
چه خوزانی به گاه دایگانی
چه نابینا به گاه دیدبانی
هوش مصنوعی: چه کسی میتواند در شرایط خاص و دشوار، قاتل خویش را شناسایی کند، وقتی که خود در دوستی و اعتماد به او گرفتار شده است؟
هر آن کاو زاغ باشد رهنمایش
به گورستان بود همواره جایش
هوش مصنوعی: هر کسی که به زاغ تشبیه شود، نشانهاش این است که همیشه در گورستان جای دارد.
پس آنگه گفت ویسا خویشکاما
ز بهر دیو گشته زشت ناما
هوش مصنوعی: سپس او گفت که خود را چگونه حفظ کند، زیرا به خاطر دیو، چهرهاش زشت و نامناسب شده است.
نه جانت را خرد نه دیده را شرم
نه رایت را راستی نه کارت آزرم
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که نه به جان خود توجهی داری، نه به احساس شرم در چشمانت، نه به راستی در رفتار و نه به آزرم و شرم در کارهایت. به نوعی میگوید که در هیچ یک از جنبههای زندگی خود از اصول انسانی و اخلاقی دوری کردهای.
بخوردی ننگ و شرم و زینهارا
به ننگ اندر زدی خود را و ما را
هوش مصنوعی: تو به خود و ما ننگ و شرم را بخشیدی و بر چهرهات زینتهایی از ننگ نهادی.
ز دین و راستی بیزار گشتی
به چشم هر که بودی خوار گشتی
هوش مصنوعی: اگر از دین و حقیقت دور شوی، در نظر دیگران ارزشت را از دست میدهی.
ز تو نپسندد این آیین برادر
نه نزدیکان و خویشان و نه مادر
هوش مصنوعی: این روش که تو در پیش گرفتهای، نه برادر و نه حتی نزدیکان و مادر هم آن را نپسندند.
به گونه رویشان چون دوده کردی
کِه و مِه را به ننگ آلوده کردی
هوش مصنوعی: چهرههای آنها را مانند دوده سیاه کردهای، که هم خورشید و هم ماه را به ننگ و عیب مبتلا کردی.
همی تا دایه باشد رهنمایت
بود دیو تباهی همسرایت
هوش مصنوعی: تا زمانی که یک دایه به عنوان راهنمای تو باشد، دیو تباهی همسر تو خواهد بود.
معلم چون کند دستان نوازی
کند کودک به پیشش پای بازی
هوش مصنوعی: وقتی معلم با محبت و مهربانی با شاگردانش رفتار میکند، کودک با شوق و نشاط در کلاس و فعالیتهای آموزشی شرکت میکند.
پس آنگه نزد ویرو کس فرستاد
بخواند و کرد با او یک به یک یاد
هوش مصنوعی: سپس فردی را نزد او فرستاد تا به او پیام دهد و یکی یکی اطلاعات را برایش بیان کند.
بفرمودش که خواهر را به فرهنج
به شفشاهنگ فرهنجش در آهنج
هوش مصنوعی: او به او گفت که خواهرش را به جایی ببرد که در آن قدرت و مقام بالایی وجود دارد.
همیدون دایه را لختی بپیرای
به پادافراه و بر جانش مبخشای
هوش مصنوعی: همیدانم که دایه را کمی بیارای تا بر او فخری بگذاری و جانش را شاد کنی.
اگر فرهنگشان من کرد بایم
گزند افزون ز اندازه منایم
هوش مصنوعی: اگر فرهنگ و تربیتشان به من لطمه بزند، آسیب و زیانم بیش از حد خواهد بود.
دو چشم ویس با آتش بسوزم
وزان پس دایه را بر دار دوزم
هوش مصنوعی: دو چشم ویس مانند آتش مرا میسوزاند و بعد از آن، دایه را به دار میزنم.
ز شهر خویش رامین را برانم
دگر هرگز به نامش بر نخوانم
هوش مصنوعی: از شهر خودم رامین را دور میکنم و دیگر هرگز به نامش یاد نخواهم کرد.
بپردازم ز رسوایی جهان را
ز ننگ هر سه بزدایم روان را
هوش مصنوعی: میخواهم از رسواییهای این دنیا دور شوم و از ننگها پاک کنم روح خود را.
نگه کن تا سمن بر ویس گل رخ
به تندی شاه را چون داد پاسخ
هوش مصنوعی: به او نگاه کن که چگونه با زیبایی و شتاب، مانند گل سمن، به شاه پاسخ میدهد.
اگر چه شرم بیاندازه بودش
قضا شرم از دو دیده بر ربودش
هوش مصنوعی: هرچند که شرم او بسیار زیاد بود، اما تقدیر باعث شد که شرم از چشمهایش برداشته شود.
ز تخت شاه چون شمشاد بر جست
به کش کرده بلورین بازو و دست
هوش مصنوعی: از تخت شاه به آرامی برخاست و دستها و بازوهایش را مانند بلورهایی شفاف کشیده است.
مرو را گفت شاها کامگارا
چه ترسانی به پادافراه ما را
هوش مصنوعی: مرو، ای شاه، چرا ما را میترسانی به عواقب کارهایمان؟ ما از این چیزها نگران نیستیم.
سخنها راست گفتی هر چه گفتی
نکو کردی که آهو نا نهفتی
هوش مصنوعی: تو هر چه گفتی حقیقت را بیان کردی و کار خوبی انجام دادی زیرا آهو را پنهان نکردی.
کنون خواهی بکش خواهی برانم
و گر خواهی بر آور دیدگانم
هوش مصنوعی: اکنون هر طور که بخواهی، میتوانی من را بکش، میتوانی دور کنی، و اگر بخواهی میتوانی چشمانم را نیز برآوری.
و گر خواهی ببند جاودان دار
و گر خواهی برهنه کن به بازار
هوش مصنوعی: اگر خواستی همیشه در اوج بمانی، خود را حفظ کن و اگر خواستی به نمایش بگذار، بیپرده و بدون هیچ ملاحظهای وارد میدان شو.
که رامینم گزین دو جهانست
تنم را جان و جانم را روانست
هوش مصنوعی: من رامینم، که در دو جهان، تنم برای زندگیام و جانم برای روحام است.
چراغ چشم و آرام دلم اوست
خداوندست و یار و دلبر و دوست
هوش مصنوعی: او نور چشم و آرامش دل من است، خداوند و یار و معشوق و دوست من است.
چه باشد گر به مهرش جان سپارم
که من خود جان برای مهر دارم
هوش مصنوعی: چه اشکالی دارد اگر به خاطر عشق او جانم را فدای او کنم، زیرا من خود برای عشق و محبت جاندارم.
من از رامین وفا و مهربانی
نبرم تا نبرد زندگانی
هوش مصنوعی: من وفا و محبت رامین را فراموش نمیکنم، مگر اینکه زندگی به پایان برسد.
مرا آن رخ بر آن بالای چون سرو
به دل بر خوشترست از ماه و از مرو
هوش مصنوعی: آن چهره زیبا و قد بلند تو برای من، به مراتب دلنوازتر از ماه و مروارید است.
مرا رخسار او ماهست و خورشید
مرا دیدار او کام است و امید
هوش مصنوعی: چهرهی او برای من مانند ماه است و دیدن او برایم همچون تابش خورشید، آرزو و شادی به همراه دارد.
مرا رامین گرامی تر ز شهروست
مرا رامین نیازی تر ز ویروست
هوش مصنوعی: من رامین را برای خودم عزیزتر از شهریار میدانم و همچنین به رامین نیاز بیشتری دارم تا به ویروس.
بگتم راز پیشت آشکارا
تو خواهی خشم کن خواهی مدارا
هوش مصنوعی: به تو گفتم راز را به روشنی بیان میکنم، تو میتوانی با خشم برخورد کنی یا با ملایمت و آرامش.
اگر خواهی بکش خواهی بر آویز
نه کردم نه کنم از رام پرهیز
هوش مصنوعی: اگر میخواهی، میتوانی مرا بکشی یا بر دار آویزی؛ من نه در گذشته چنین کاری کردهام و نه در آینده خواهم کرد، از کسی که مرا رام کرده، پرهیز میکنم.
تو با ویرو به من بر پادشایید
به شاهی هر دوان فرمانروایید
هوش مصنوعی: شما با همسرتان به من سلطنت میکنید و از طرف شما هر دو بر سرزمین فرمانروایی میکنید.
گرم ویرو بسوزد یا ببندد
پسندم هر چه او بر من پسندد
هوش مصنوعی: هر چه او بخواهد و برای من تصمیم بگیرد، اگرچه سخت و دشوار باشد، من آن را میپذیرم و راضی هستم.
و گر تیغ تو از من جان ستاند
مرا این نام جاویدان بماند
هوش مصنوعی: اگر تیغ تو جان مرا بگیرد، باز هم این نام جاودانه از من خواهد ماند.
که جان بسپرد ویس از بهر رامین
به صد جان میخرم من نام چونین
هوش مصنوعی: ویس برای رامین جانش را فدای عشق او کرد و من هم برای یاد و نام چنین عشقی، جانهای زیادی را خواهم خرید.
و لیکن تا بود بر جای زنده
شکاری شیرِ جانگیر و دمنده
هوش مصنوعی: اما تا زمانی که شیر قوی و قدرتمند زنده است، شکار در آنجا وجود دارد.
که دل دارد کنامش را شکفتن؟
که یارد بچگانش را گرفتن؟
«که دل دارد؟» یعنی: چه کسی جرأت دارد؟
هزاران سال اگر رامین بماند
که دل دارد که جان من ستاند؟
هوش مصنوعی: اگر رامین هزاران سال هم زنده بماند، دل او چنان قدرتمند است که میتواند جان مرا بگیرد.
چو در دستم بود دریای سرکش
چرا پرهیزم از سوزنده آتش؟
هوش مصنوعی: زمانی که در دستم دریای پرخروش است، چرا باید از آتش سوزان بترسم؟
مرا آنگه توانی زو بریدن
که تو مردم توانی آفریدن
هوش مصنوعی: تنها زمانی میتوانی از من جدا شوی که بتوانی انسانی مانند من خلق کنی.
مرا نز مرگ بیم است و نه از درد
ببین تا که چه چاره بایدت کرد
هوش مصنوعی: من از مرگ میترسم و نه از درد، ببین که برای این وضعیت چه تدبیری باید اندیشید.
چو بشنید این سخن ویرو ز خواهر
برو آن حال شد از مرگ بدتر
هوش مصنوعی: زمانی که او این حرفها را شنید، حال و روزش از مرگ نیز بدتر شد.
برفت و ویس را در خانهای برد
بدو گفت این نبد پتیارهای خرد
هوش مصنوعی: او رفت و ویس را به خانهای برد و به او گفت که این، بیخود و بیخود است.
که تو در پیش من با شاه کردی
هم آب خود هم آب من ببردی
هوش مصنوعی: تو در حضور من با پادشاهی خود، هم حال من و هم حال خودت را بهبود بخشیدی.
ترا از شاه و از من شرم ناید
که رامین بایدت موبد نباید
هوش مصنوعی: تو از شاه و از من شرمنده نمیشوی، زیرا رامین باید موبد باشد و نباید اینگونه باشد.
نگویی تا تو از رامین چه دیدی
چرا او را ز هر کس بر گزیدی
هوش مصنوعی: چرا به من میگویی از رامین چه دیدهای که او را از همه بیشتر انتخاب کردهای؟
به گنجش در چه دارد مرد گنجور
بجز رود و سرود و چنگ و تنبور
هوش مصنوعی: مرد ثروتمند چه چیزی دارد که بیشتر از آوازها، نواها و سازها باشد؟
به گنجشک بگو، ثروتمند فقط به جریانات و لذتهای ساده اهمیت میدهد.
همین داند که تنبوری بسازد
بر او راهی و دستانی نوازد
هوش مصنوعی: فقط کسی میداند که چطور میتواند با تواناییهایش بر مشکلات غلبه کند و به آرامش برسد.
نبینندش مگر مست و خروشان
نهاده جامه نزد میفروشان
هوش مصنوعی: او را فقط در حالتی میبینند که مست و شاداب باشد و در کنار فروشندگان شراب، جامهای بر تن داشته باشد.
جهودانش حریف و دوستانند
همیشه زو بهای می ستانند
هوش مصنوعی: دوستان و مخالفان همیشه در پی به دست آوردن دانش هستند و از او برای خود ارزش و سود میطلبند.
ندانم تو بدو چون او فتادی
به مهر او را دل از بهر چه دادی
هوش مصنوعی: نمیدانم تو چگونه به علاقهاش گرفتار شدی، که دلت را به خاطر او به چه چیزی بخشیدی.
کنون از شرم و از مینو بیندیش
مکن کاری کزو ننگ آیدت پیش
هوش مصنوعی: الان از شرم و زیبایی فکر کن و کاری نکن که باعث شود در آینده شرمنده شوی.
چو شهرو مادر و چون من برادر
چرا داری به ننگ خویش درخور
هوش مصنوعی: اگر تو شهر و مادری داری و من نیز برادری، پس چرا باید به خاطر ننگ خودت، به ما آسیب برسانی؟
نماندهست از نیاکان تو جز نام
به زشتی نام ایشان را مکن خام
هوش مصنوعی: هیچ چیزی از اجداد تو باقی نمانده جز نام آنها. پس در مورد نام بدشان صحبت نکن و خود را زشت نکن.
مشو یکباره کام دیو را رام
مده نام دو گیتی از پی رام
هوش مصنوعی: به ناگهان تمام آرزوهای شیطان را برآورده نکن و تنها به خاطر برآورده کردن آنها، خود را به نام و یاد دنیا وابسته نکن.
اگر رامین همه نوش است و شکر
بهشت جاودان زو هست خوشتر
هوش مصنوعی: اگر رامین همیشه خوش و شیرین است و بهشتی همیشگی در کنار او وجود دارد، لذت بیشتری دارد.
بگفتم آنچه من دانستم از پیش
تو به دان خدا و شوهر خویش
هوش مصنوعی: من گفتم آنچه را که از قبل میدانستم، به خدا و شوهر خودم سپردم.
همیگفت این سخن ویرو به خواهر
همیبارید ویس از دیده گوهر
هوش مصنوعی: او همواره این حرف را به خواهرش میزد و ویس از چشمانش像 یک گوهر میدرخشید.
بدو گفت ای برادر راست گفتی
درخت راستی را بر تو رفتی
هوش مصنوعی: به او گفت: ای برادر، واقعاً درست میگویی، حقیقت را در درختی میبینی که به تو نزدیک است.
روانم نه چنان در آتش افتاد
که آید هیچ پند او را به فریاد
هوش مصنوعی: روان من آنقدر در آتش شعلهور شده که هیچ نصیحتی نمیتواند به او کمک کند یا او را نجات دهد.
دل من نه چنان در مهر بشکست
که داند مردم او را باز پیوست
هوش مصنوعی: دل من به قدری در عشق آسیب دیده است که دیگر هیچکس نمیتواند به راحتی آن را ترمیم کند.
قضا بر من برفت و بودنی بود
از این اندرز و زین گفتار چه سود
هوش مصنوعی: سرنوشت بر من گذشت و چیزی از این نصیحت و این سخن به من نمیرسد.
در خانه کنون بستن چه سودست
که دزدم هرچه در خانه ربودهست
هوش مصنوعی: در حال حاضر، در خانه را بستن فایدهای ندارد، زیرا دزد هر چیزی را که در خانه بود، دزدیده است.
مرا رامین به مهر اندر چنان بست
که نتوانم ز بندش جاودان رست
هوش مصنوعی: رامین به عشق و محبت آنقدر به من وابسته و درگیر کرده که هرگز نتوانم از این بند و قید رهایی یابم.
اگر گویم یکی زین هر دو بگزین
بهشت جاودان و روی رامین
هوش مصنوعی: اگر بگویم یکی از این دو را انتخاب کن، بهشت ابدی یا روی رامین؟
به جان من که رامین را گزینم
که رویش را بهشت خویش بینم
هوش مصنوعی: به جانم سوگند که رامین را انتخاب میکنم، زیرا که زیبایی او را همچون بهشت خود میبینم.
چو بشنید این سخن ویرو ز خواهر
دگر بر خوگ نفشاند ایچ گوهر
هوش مصنوعی: زمانی که او این سخن را شنید، دیگر از خواهرش چیزی نگفت و از خودش هیچ جواهر و ارزش جدیدی را نشان نداد.
برفت از پیش ایشان دل پر آزار
سپرده کار ایشان را به دادار
هوش مصنوعی: دل پر درد و رنج از آنها دور شد و کارشان را به خدا سپرد.
چو خورشید جهان بر چرخ گردان
چو زرین گوی شد بر روی میدان
هوش مصنوعی: مثل اینکه خورشید در آسمان میدرخشد و بر روی زمین مانند گوی طلایی درخشانی ظاهر شده است.
شهنشه گوی زد با نامداران
بجوشیده در آن میدان سواران
هوش مصنوعی: پادشاه با بزرگمردان سخن گفت و در میدان جنگ سواران، شور و هیجان به وجود آمد.
ز یک سو شاه موبد بود سالار
ز گردان بر گزیده بیست همکار
هوش مصنوعی: از یک طرف، شاه بزرگ و رییس موبدان بود و از سوی دیگر، او بیست همکار منتخب از میان جنگجویان را داشت.
ز یک سو شاه ویرو بود مهتر
ز گردان بر گزیده بیست یاور
هوش مصنوعی: از یک سو، شاه ویرو به عنوان فرمانده و رهبری انتخاب شده است که از میان گردان، بیست همراه و یاور برگزیده است.
رفیدا یار موبد بود و رامین
چو ارغش یار ویرو بود و شروین
هوش مصنوعی: رفیدا دوست موبد بود و رامین نیز مانند ارغش دوست ویرو و شروین بود.
دگر آزادگان و نامداران
بزرگان و دلیران و سواران
هوش مصنوعی: آزادگان و افراد نامدار، بزرگان، دلیران و سواره نظام دیگر.
پس آنگه گوی در میدان فگندند
به چوگان گوی بر کیوان فگندند
هوش مصنوعی: سپس گوی را در میدان رها کردند، همانطور که گوی را به سوی آسمان پرتاب کردند.
هنر آن روز ویرو کرد و رامین
گه این زان گوی برد و گاه آن زین
هوش مصنوعی: در آن روزگار، هنر به اوج خود رسید و رامین هر بار به نوبت، از این موضوع و از آن موضوع سخن میگفت.
ز چندان نامداران هنرجوی
به از رامین و ویرو کس نزد گوی
هوش مصنوعی: از میان آن همه نامآورانی که به دنبال هنر هستند، هیچکس به اندازه رامین و ویرو در گویندگی و سخنوری برجسته نیست.
ز بام گوشک ویس ماهپیکر
نگه میکرد با خوبان لشکر
هوش مصنوعی: از بالای بام منزل ویس، دختری با زیبایی ماه مانند، به جمع زیبایانی که در لشکر بودند، خیره شده بود.
برادر را و رامین را همیدید
ز چندان مردم ایشان را پسندید
هوش مصنوعی: در میان مردم، برادر و رامین را میدید که به خاطر رفتارشان و شخصیتشان مورد توجه و پسند دیگران قرار گرفتهاند.
ز بس اندیشه کردن گشت دلتنگ
رخش بیرنگ و پیشانی پر آژنگ
هوش مصنوعی: به خاطر زیاد فکر کردن، دلش ناراحت شده، رنگ رخسارش پریده و پیشانیش پر از چروک شده است.
تن سیمینش را لرزه بیفتاد
تو گفتی سرو بد لرزند از باد
هوش مصنوعی: شکلی که او دارد و زیباییاش، به قدری شگفتانگیز است که اگر درخت سروی هم در باد بلرزد، حس میشود که به زیبایی او نزدیک نمیشود.
خمارین نرگسان را کرد پر آب
به گل برریخت مروارید خوشاب
هوش مصنوعی: چشمهای مست و زیبا مانند نرگس، پر از آب شدند و گلی که در آن ریخته شده، شبیه مرواریدهای خوشرنگ است.
به شیرین لابه دایه گفت با ویس
چرا بر تو چنین شد چیره ابلیس؟
هوش مصنوعی: شیرین به دایه شکایت میکند و از او میپرسد چرا ویس در برابر ابلیس اینگونه powerless و ضعیف شده است؟
چرا با جان خود چندین ستیزی؟
چرا بیهوده چندین اشک ریزی؟
هوش مصنوعی: چرا مدام با خودت درگیر هستی؟ چرا بیفایده این همه اشک میریزی؟
نه بابت قارنست و مام شهرو؟
نه شویت موبدست و پشت ویرو؟
هوش مصنوعی: این بیت اشاره دارد به اینکه آیا کسی به خاطر قدرت و نفوذ شخصی و یا مقام اجتماعی خود، برای دیگران مورد توجه قرار میگیرد یا خیر؟ در واقع اشاره به این دارد که گاهی افراد به خاطر موقعیتهای خاص خود شناخته و محترم میشوند، نه به خاطر شخصیت واقعیشان.
نه تو امروز ویس خوبچهری؟
میان ماهرویان همچو مِهری؟
هوش مصنوعی: آیا تو امروز زیباترین و دلرباترین دختر نیستی؟ تو در میان زیبارویان همچون ماهی درخشان و نورانی هستی.
نه ایران را توی بابوی مهتر؟
نه توران را توی خاتون دلبر؟
هوش مصنوعی: آیا تو ایران را به خاطر بزرگیاش نمیخواهی؟ آیا تو توران را به خاطر زیبایی و دلرباییاش نمیپسندی؟
به ایران و به توران نامداری
که بر ایران و توران کامگاری
هوش مصنوعی: در مورد کشوری به نام ایران و سرزمینی به نام توران صحبت میکند که در این دو سرزمین، شخصی بزرگ و محترم وجود دارد که خوشبختی و موفقیت بر این مناطق سایه افکنده است.
به روی از گل به موی از مشک نابی
ستیز ماه و رشک آفتابی
هوش مصنوعی: این جمله به زیبایی و جذابیت یک شخص اشاره دارد. او چهرهای نرم و زیبا مانند گل دارد و موهایش بویی خوش و ناب مانند مشک میدهند. در این توصیف، شب و روز به گونهای زیبا با هم مقایسه شدهاند و زیبایی او باعث حسادت آفتاب میشود.
به شاهی و به خوبی نام داری
چو رامین دوستی خود کام داری
هوش مصنوعی: تو دارای مقام و نام و خوبی مانند رامین هستی و از دوستی برخوردار هستی که به تو خوشبختی و خوشحالی میبخشد.
اگر صد گونه غم داری به دل بر
نماند چون ببینی روی دلبر
هوش مصنوعی: اگرچه در دل اندوههای بیشماری داری، وقتی که چهرهی معشوق را میبینی، همهی آن غمها برایت فراموش میشوند.
فلک خواهد که چون تو ماه دارد
جهان خواهد که چون او شاه دارد
هوش مصنوعی: جهان میخواهد که مانند تو زیبایی و نور داشته باشد، و آسمان نیز میخواهد که کسی همانند تو دارای مقام و شرافت باشد.
چرا خوانی ز یزدان خیره فریاد
که در گیتی بهشت خود ترا داد
هوش مصنوعی: چرا از خداوند فریاد میزنی و کمک میطلبی، در حالی که او در دنیا بهشت را به تو داده است؟
مکن بر بخت چندین ناپسندی
که آرد نا پسندی مستمندی
هوش مصنوعی: بر بدبختی خود اینقدر ننگر که این بدبختی میتواند خود را به شکل مستی نمایان کند.
چه دانی خواست از بخشنده یزدان
ازین بهتر که دادهستت به گیهان
هوش مصنوعی: چه میدانی خواسته یزدان بخشنده از تو؟ بهتر از این نیست که خداوند به تو نعمتهایی از دنیای فانی داده است؟
خداوندی و خوبی و جوانی
تن آسانی و ناز و کامرانی
هوش مصنوعی: خداوندی و نیکی و جوانی، زندگی راحت و لذت و خوشبختی.
چو چیزی زین که داری بیش خواهی
ز بیشی خواستن یابی تباهی
هوش مصنوعی: اگر از آنچه داری راضی نبوده و بیشتر بخواهی، در نهایت به نابودی و خرابکاری خواهی رسید.
مکن ماها به بخت خویش ببسند
بدین کت داد یزدان باش خرسند
هوش مصنوعی: در زندگی خود به شانس و بخت وابسته نباش و به آن اعتماد نکن. بلکه باید از نعمتها و امکاناتی که خداوند به تو داده، خرسند باشی و بهرهبرداری درست کنی.
به تندی شاه را چندین میازار
برادر را مکن بر خود دلآزار
هوش مصنوعی: برادر، به تندی به شاه آسیب نرسان و خودت را هم رنجان نکن.
که این آزارها چون قطرهباران
چو گرد آید شود یک روز طوفان
هوش مصنوعی: این آزارها به مرور زمان مانند قطرات باران جمع میشوند و در نهایت میتوانند به طوفانی بزرگ تبدیل شوند.
جوابش داد خورشید سخنگوی
نگار سرو قدّ یاسمین بوی
هوش مصنوعی: خورشید به زیبایی و شکوه خاص خود، در پاسخ به سخنان عاشقانهای که درباره معشوق گفته شده، میدرخشد. معشوقی که قد بلندی مانند سرو دارد و عطرش همانند یاسمن دلانگیز است.
بگفت ای دایه تا کی یافه گویی؟
ز نادانی در آتش آب جویی
هوش مصنوعی: ای دایه، تا کی میخواهی داستان بگویی؟ از روی نادانی در پی آب میروم، ولی در آتش گرفتار شدم.
مگر نشنیدی از گیتی شناسان
که باشد جنگ بر نظاره آسان
هوش مصنوعی: آیا نشنیدی از افرادی که به بررسی دنیا میپردازند که جنگ تنها تماشا کردن آن آسان است؟
مگر نشنیدی این زرّینه گفتار
که بر چشم کسان درد کسان خوار
هوش مصنوعی: آیا نشنیدهای که این کلمات با ارزش، چقدر میتوانند بر چشمان کسانی که در رنج هستند، تأثیر بگذارند و آنها را تحت فشار قرار دهند؟
منم همچون پیاده تو سواری
ز رنج رفتن آگاهی نداری
هوش مصنوعی: من نیز مانند کسی هستم که پیاده میرود، اما تو از درد و سختیهای این سفر بیخبری و از زحمات من آگاهی نداری.
منم بیمار و نالان، تو درستی
ندانی چیست بر من درد و سستی
هوش مصنوعی: من در حال درد و رنج هستم و از حال من باخبر نیستی، نمیدانی چه دردی بر من وارد شده و چه ضعفهایی دارم.
مرا شاه جهان سالار و شوی است
و لیکن بدسگال و کینهجوی است
هوش مصنوعی: شاه دنیا به من فرمانروایی و همسری میدهد، ولی در دل خود کینه و بدخواهی دارد.
اگر شویست بس نادلپذیرست
کجا بد رای و بد کردار و پیرست
هوش مصنوعی: اگر به شخصی که بسیار ناپسند است و دارای افکار و رفتارهای زشت و ناپسند است، نزدیک شوی، به چیزی جز درد و رنج نمیرسی.
و گر ویروست بر من بدگمان است
به چشم من چو دینار کسان است
هوش مصنوعی: اگر او به من بدگمان باشد، برایم مانند فلز ارزشمندی است که در چشمان دیگران قرار دارد.
و گر ویرو و بجز ماه سما نیست
مرا چه سود باشد چون مرا نیست
هوش مصنوعی: اگر او نباشد و به جز ماه آسمان چیزی نداشته باشم، چه فایدهای برایم دارد، چون او را ندارم.
و گر رامین همه خوبی و زیب است
تو خود دانی چگونه دلفریب است
هوش مصنوعی: اگر رامین از هر نظر خوب و زیباست، تو بهتر از هر کسی میدانی که چقدر دلربا و جذاب است.
ندارد مایه جز شیرینزبانی
نجوید راستی در مهربانی
هوش مصنوعی: هیچ چیزی جز سخنهای دلنشین و شیرین در دست ندارد، و برای پیدا کردن دوستی واقعی باید صداقت و مهربانی را جستجو کند.
زبانش را شکر آمد نمایش
نهانش حنظل اندر آزمایش
هوش مصنوعی: زبان او شیرین و گویا است، اما راز درونیاش تلخ و دردناک است.
منم با یار در صد کار بیکار
به گاه مهر با صد یار بییار
هوش مصنوعی: من با معشوقهام در حالی که بیکار هستم، در فصل مهر و دوستی به سر میبرم، در حالی که در کنار دیگران، احساس تنهایی میکنم.
همم یارست و هم شو هم برادر
من از هر سه همیسوزم بر آذر
هوش مصنوعی: من همه چیزم، هم یار هستم، هم محبوب، و هم برادر. از همه اینها در آتش عشق میسوزم.
مرا نامی رسید از شویداری
مرا رنجی رسید از مهرکاری
هوش مصنوعی: من از شوهر خود نام و خبری دریافت کردم و از محبت و علاقهاش درد و رنجی به من رسید.
نه شوی من چو شوی بانوان است
نه یار من چو یار نیکوان است
هوش مصنوعی: نه تو مانند شوهر زنان برای من خواهی بود و نه تو مانند یار نیکان برای من یار خواهی شد.
چه باید مر مرا آن شوی و آن یار؟
کزو باشد به جانم رنج و تیمار؟
هوش مصنوعی: چه کار باید من بکنم با آن عشق و آن یار که او باعث رنج و درد و ناراحتی جانم شده است؟
مرا آن تشت زرین نیست درخور
که دشمن خون من ریزد دَرو در
درخور من نیست تشت زرینی که دشمن خون مرا در آن دَرریزد(=بریزد).
اگر بختم مرا یاری نمودی
دلارامم بجز ویرو نبودی
هوش مصنوعی: اگر بخت خوب به من کمک کند، محبوبم جز ویرو نخواهد بود.
نه موبد جفت من بودی نه رامین
نَبهره دوستان دشمن آیین
هوش مصنوعی: تو نه مانند موبد با من بودی و نه مانند رامین، بلکه مانند دوستانی هستی که با دشمنان آئین میجنگند.
یکی با من چو غم با جان به کینه
یکی دیگر چو سنگ و آبگینه
هوش مصنوعی: یک نفر مانند غم که به جانم چسبیده است، با من است و دیگری مانند سنگ و شیشه، سخت و سرد.
یکی را با زبان دل نیست یاور
یکی را این و آن هر دو ستمگر
هوش مصنوعی: کسی که با زبان دلش کسی را همراهی نمیکند، در واقع هیچ یاری ندارد. و از سوی دیگر، افرادی که در دو طرف ایستادهاند، هر دو به نوعی ظلمکار هستند.
حاشیه ها
1389/06/24 12:08
مصرع نه جانت را خرد نه دیده را شرم دو بار تکرار شده است.
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
1392/05/27 22:07
امین کیخا
بیت 27 خویشکابا باید بشود خویشکاما یعنی خودخواها
1392/05/27 22:07
امین کیخا
قانون زرین هم که میگوید
درد کسان به چشم کسان خوار است
یعنی درد مردم تو چشم دیگران اسان است !
1403/02/04 19:05
جهن یزداد
زبانش را شکر آمد نمایش
نهانش تلخ اندر آزمایش
1403/02/04 20:05
جهن یزداد
نه ایران را توی بانوی مهتر
نه توران را توی خاتون دلبر
به ایران و به توران نامداری
که بر ایران و توران کامگاری
1403/02/04 20:05
جهن یزداد
زبان بگشاد بر دشنام دایه