گنجور

بخش ۱۰ - گفتاراندر زادن ویس از مادر

جهان را رنگ و شِکل بی‌شمارست.
خِرَد را بافرینش کارزارست.
زمانه، بندها، داند نهادَن،
که نَتْواند خِرَد آن را گُشادن.
نِگر کاین دام طُرفه چون نهاده‌ست،
که چونان خُسرَوی در وِی فتاده‌ست.
هوا را در دلش چونان بیاراست،
که نازاده عروسی را همی خواست.
خِرَد این راز را بر اوی بُگْشاد؛
که از مادر بلایِ وِی همی زاد.
چو این دو ناموَر پیمان بِکردند،
درستی را به هم سوگند خوردند.
نِگر چونین شگفت آمد اَزیشان؛
کُجا بستند بر ناموده پیمان.
زمانه دستبُردِ خویش بِنْمود؛
شگفتی بر شگفتی بَربیَفْزود.
بَر این پیمان فراوان سال بُگْذشت.
ز دلها یادِ این اَحوال بگذشت.
درختِ خشک بوده، تَر شُد از سَر؛
گلِ صدبرگ و نسرین آمَدَش بَر.
به پیری باروَر شد شهربانو؛
تو گُفتی دَر صدف اُفتاد لؤلو.
یکی لؤلؤ که چون نُه مَه برآمد،
ازو تابنده ماهی دیگر آمد.
نه مادر بود گفتی مَشرِقی بود،
کزو، خورشید تابان روی بِنْمود.
یکی دختر که چون آمد ز مادر،
شب دیجور را بِزْدود چون خَور.
 کِه و مِه را سخن‌ها بود یکسان؛
که یارَب! صورتی باشد بدین سان!
همه در رویِ او خیره بِماندَند.
به نام او را، خُجَسته ویس خوانْدَند.
همان ساعت که از مادر فروزاد،
مَرو را مادرش با دایگان داد.
به خوزان بُرد او را دایگانش؛
که آنجا بود جای و خان و مانش.
ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز.
بِپَروَرد آن نیازی را به صد ناز.
به مُشک و عَنبر و کافور و سُنبل،
به آب بید و مُرد و نرگس و گُل،
به خزّ و قاقُم و سِنّور و سَنجاب،
به زیورهای نَغز و دُرِّ خوشاب،
به بسترهای دیبا و حواصل،
بِپَروَردش به ناز و کامهٔ دل.
خورِش‌ها پاک و جان‌افزای و نوشین.
چو پوشش‌های نغز و خوب و رنگین.
چو قامت برکشید آن سروِ آزاد،
که بودش تن زِ سیم و دل ز پولاد،
خِرَد از روی او خیره بِماندی؛
نَدانِستی که آن بُت را چه خواندی!
گهی گفتی که این باغ بهارست؛
که در وِی لاله‌های آبدارست.
بنفشه‌زلف و نرگس‌چِشمَکان‌ست؛
چو نسرین‌عارض و لاله‌رُخان‌ست.
گهی گفتی که این باغِ خزان‌ست؛
که در وی میوه‌های مِهرگان‌ست.
سیه زلفینَشَ انْگورِ به بارست.
زَنَخ‌سیب و دو پستانش دو نارست.
گهی گفتی که این گنجِ شَهان‌ست؛
که در وی آرزوهایِ جهان‌ست.
رُخش دیبا و اندامش حریرست.
دو زلفش غالیه گیسو عَبیرست.
تَنَش سیم‌ست و لَبْ یاقوتِ ناب‌ست.
همان دَندانِ او دُرِّ خوشاب‌ست.
گهی گفتی که این باغِ بهشت‌ست؛
که یَزدانْشْ ز نورِ خود سرشته‌ست.
تنش آب‌ست و شیر و مِی رُخانش؛
همیدون انگبین‌ست آن لَبانش.
رَوا بود اَر خِرَد زو خیره گشتی؛
کُجا چشمِ فَلَک زو تیره گشتی.
دو رُخسارش بهارِ دلبری بود.
دو دیدارش هلاکِ صابری بود.
به چِهرِه آفتابِ نیکوان بود.
به غمزه اوستادِ جادُوان بود.
چو شاهِ روم بود آن رویِ نیکوش؛
دو زلفش پیشِ او چون دو سیه‌پوش.
چو شاهِ زَنگ بودش جَعدِ پیچان؛
دو رُخ پیشش چو دو شمعِ فروزان.
چو ابرِ تیره زلفِ تابدارش؛
به اَبْرَ انْدر چو زُهره گوشوارش.
دَه انگشتش چو دَه ماسورهٔ عاج؛
به سر بر هر یکی را فَندُقی تاج.
نِشانده عقدِ او را در برِ زَر؛
به سان آبِ بِفْشرده بر آذر.
چو ماهِ نو بَرو گسترده پروین.
چو طوق افگنده اَندر سروِ سیمین.
جمالِ حور بودش؛ طبع جادو.
سُرِینِ گور بودش؛ چشمِ آهو.
لب و زلفینْشْ را دو گّونه باران؛
شکربار این بُدی و مُشکبار آن.
تو گفتی فتنه را کردند صورت
بدان تا دل کُند از خلق، غارت؛
و یا چرخِ فلک هر زیب،‌ کش بود،
بران بالا و آن رُخسار بِنْمود.
چنین پَرْوَرْد او را دایگانش.
به پَروردَن همی بِسپُرد جانش.
به دایه بود رامین هم به خوزان؛
همیدون دایگان بر جانْش لرزان.
به هم بودند آنجا ویس و رامین،
چو در یک باغ آذرگون و نسرین.
به هم رُستند آنجا دو نیازی.
به هم بودند روز و شب به بازی.
که دانست و کِرا آمد گمانی،
که حُکمِ هر دو چونَ‌ست آسمانی؟
چه خواهد کرد با ایشان زمانه؟
در آن کردار چون دارد بَهانه؟
هنوز ایشان ز مادرْشان نزاده،
نَه تخمِ هر دو در بوم اوفتاده،
قضا پَردَخته بود از کار ایشان؛
نِبِشته یک به یک کردار ایشان.
قضای آسمان دیگر نگشتی؛
به زور و چاره زیشان برنگشتی.
چو برخوانَد کسی این داستان را،
بداند عیب‌های این جهان را.
نباید سرزنش کردن بِدیشان؛
که راهِ حُکمِ یزدان، بَست نتوان.

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: دانشگاه فرانکفورت

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1389/05/06 13:08
منصور محمدزاده

خواهشمند است این ابیات را به صورت زیر اصلاح فرمایید:
نگر چونین شگفت آمد ازیشان
کجا بستند بر نابوده پیمان
زمانه دستبرد خویش بنمود
شگفتی بر شگفتی بر بیفزود
برین پیمان فراوان سال بگذشت
ز دلها یاد این احوال بگذشت
نه مادر بود گفتی مشرقی بود
کزو خورشید تابان روی بنمود
به خزّ و قاقم و سمور و سنجاب
به زیورهای نغز و درّ خوشاب
به بسترهای دیبا و حواصل
بپروردش به ناز و کامهء دل
گهی گفتی که این باغ خزانست
که درسی میوه های مهرگانست
سیه زلفینش انگور به بارست
زنخ سیب و دو پستانش دونارست
رخش دیبا و اندمش حریرست
دو زلفش غالیه گیسو عبیرست
و یا چرخ فلک هر زیب کش بود
بران بالا و آن رخسار بنمود
قضا پردخته بود از کار ایشان
نبشته یک به یک کردار ایشان
قضای آسمان دیگر نگشتی
به زور و چاره زیشان بر نگشتی

---
پاسخ: با تشکر از زحمت شما برای ذکر غلطهای چند بخش، متأسفانه شیوه‌ای که شما در ذکر اغلاط داشتید تصحیحش بسیار زمانبر بود و از عهدهٔ من خارج بود، چون باید شعر را کامل می‌خواندم تا محل بیتهایی را که ذکر می‌فرمودید پیدا کنم. لطفاً از این به بعد برای تصحیح غلطها، محل بیت مشکلدار (شمارهٔ بیت)، مورد غلط و درستش را ذکر کنید تا بدون نیاز به بازخوانی شعر بشود آن را تصحیح کرد.

1392/05/26 01:07
رادی

به درستی و راستی سوگند خوردند.افراسیاب هم در شاهنامه به روز سپید و شب لاجورد سوگند یاد کرده بود

1392/05/26 09:07
امین کیخا

بیت بیست ، مرد گمان کنم گیاه مورد باشد که خوشبو است

1392/05/26 09:07
امین کیخا

اما از مرد چند اصطلاح هست که به دوستکامی می نویسم
خوشمردی یعنی مردمداری
مهمردی یعنی بزرگ مرد بودن
سرخمرد ، نازک تن و کم نیرو
زادمردی بلند همتی و ازادگی
دیومردی بدکارگی
زبرمرد همان ابرمرد است

1392/05/26 09:07
امین کیخا

بیت 32 دانایی این مهمرد را به رخ می کشد دو واژه خوشاب و ناب وارون هم هستند ولی تنها کسی می فهمد که پهلوی بداند خوشاب یعنی خیس و تر و تازه به اب و ناب ان نغزی ست که در چیزهای خشک باشد و بی اب ان نیکو باشد .
درود بر این نیکمرد و واژه افسایی اش !

1392/05/26 09:07
امین کیخا

واژه افسایی یعنی سحر کردن با کلمات و واژگان

1392/05/26 09:07
ناشناس

سرین گور در بیت 44 ستوده شده است و می دانیم به انگلیسی هم zebra butt را داریم و البته انگلیس اش عامیانه ( هامیانه ) و فارسی ان ادیبانه است

1392/05/26 09:07
تابان

مورد گیاهیست که خزان ندارد از اینرو میگویند مخصوص اورمزد جاویدان است .مورد بسیار در مراسم زرتشتیان استفاده میشود .در شهرهای سرد گیاهی داریم کاملا شبیه مورد با همان چیدمان به نام شمشاد

1392/05/26 10:07
سعید

به ناشناس:
سرین گور اینجا هیچ ربطی به zebra butt نداره!
شاعر به یک عضو بدن گور اشاره میکنه. اما معادل انگلیسی نام یک حیوان متفاوت از گور هست که فقط همان عضو بدنش راه راه است. نام اصلیش هم okapi است.

1392/05/26 10:07
قیس

هوا را در دلش چونان بیاراست ...هوا به معنی تمایل شیطانی!آمده و نفس اماره و نه به معنی آرزو.و میفرماید هوا در دل موبد می افتد و چشم خردش کور میشود

1392/05/26 10:07
گرسینه

بیت خرد این راز را بر وی بگشاد که از مادر بلای وی همی زاد
مشکل وزنی دارد .انگار مصراع اول چیزی کم دارد من نیافتم دوستان راهنمایی کنند لطفا

1392/05/26 10:07
ناشناس

بیت پنجم کلمه آخر به جای راز باید زاد نوشته شود .به این صورت معنی اش درست میشود ولی کماکان مشکل وزنی دارد

1402/08/18 16:11
جهن یزداد

 هشت بیت مانده به پایان  این امده

به هم رستند انجا دو نیازی
بهم بودند روز و شب به بازی
چو سالی ده بماندستند نازان
پس انگه رام بردند زی خراسان
که دانست و کرا امد گمانی
 که حکم هر دو چونست اسمانی