گنجور

بخش ۲ - حکایت یک - یعقوب اسحاق کندی

یعقوب اسحق کندی یهودی بود اما فیلسوف زمانهٔ خویش بود و حکیم روزگار خود و بخدمت مأمون او را قربتی بود.

روزی پیش مأمون درآمد و بر زبر دست یکی از ایمهٔ اسلام بنشست.

آن امام گفت تو ذمی باشی چرا بر زبر ایمهٔ اسلام نشینی؟

یعقوب جواب داد که از برای آنکه آنچه تو دانی من دانم و آنچه من دانم تو ندانی.

آن امام او را بنجوم شناخت و از دیگر علمش خبر نداشت.

گفت بر پارهٔ کاغد چیزی نویسم اگر تو بیرون آری که چه نبشتم ترا مسلم دارم.

پس گرو بستند از امام بردائی و از یعقوب اسحق باستری و ساختی که هزار دینار ارزیدی و بر در سرای ایستاده بود.

پس دوات خواست و قلم و بر پارهٔ کاغد بنوشت چیزی و در زیر نهالی خلیفه بنهاد و گفت: بیار.

یعقوب اسحق تخته خاک خواست و برخاست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و زایجه بروی تختهٔ خاک بر کشید و کواکب را تقویم کرد و در بروج ثابت کرد و شرایط خبی و ضمیر بجای آورد و گفت یا امیرالمؤمنین بر آن کاغد چیزی نبشته است که آن چیز اول نبات بوده است و آخر حیوان شده.

مأمون دست در زیر نهالی کرد و آن کاغد بر گرفت و بیرون آورد آن امام نوشته بود بر آنجا که عصای موسی.

مأمون عظیم تعجب کرد و آن امام شگفتیها نمود پس رداء او بستد و دو نیمه کرد پیش مأمون و گفت دو پایتابه کنم.

این سخن در بغداد فاش گشت و از بغداد بعراق و خراسان سرایت کرد و منتشر گشت فقیهی از فقهاء بلخ از آنجا که تعصب دانشمندان بود کاردی برگرفت و در میان کتابی نجومی نهاد که ببغداد رود و بدرس یعقوب اسحق کندی شود و نجوم آغاز کند و فرصت همی‎جوید پس ناگاهی اورا بکشد.

برین همت منزل بمنزل همی کشید تا ببغداد رسید و بگرمابه رفت و بیرون آمد و جامهٔ پاکیزه در پوشید و آن کتاب در آستین نهاد و روی بسرای یعقوب اسحق آورد.

چون بدر سرای رسید مرکبهای بسیار دید با ساخت زر بدر سرای وی ایستاده چه از بنی هاشم و چه از معارف دیگر و مشاهیر بغداد سر بزد و اندر شد و در حلقه پیش یعقوب دررفت و ثنا گفت و گفت همی‌خواهم از علم نجوم بر مولانا چیزی خوانم.

یعقوب گفت تو از جانب مشرق بکشتن من آمده‌ای نه بعلم نجوم خواندن ولیکن از آن پشیمان شوی و نجوم بخوانی و در آن علم بکمال رسی و در امت محمد صلعم از منجمان بزرگ یکی تو باشی آن همه بزرگان که نشسته بودند از آن سخن عجب داشتند.

و ابو معشر مقر آمد و کارد از میان کتاب بیرون آورد و بشکست و بینداخت و زانو خم داد و پانزده سال تعلم کرد تا در علم نجوم رسید بدان درجه که رسید.

اطلاعات

منبع اولیه: کیانا زرکوب

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یعقوب اسحق کندی یهودی بود اما فیلسوف زمانهٔ خویش بود و حکیم روزگار خود و بخدمت مأمون او را قربتی بود.
هوش مصنوعی: یعقوب اسحق کندی یک یهودی بود، اما او فیلسوف و حکیم برجسته‌ای در دوران خود به حساب می‌آمد و نزد مأمون مقام و اعتبار ویژه‌ای داشت.
روزی پیش مأمون درآمد و بر زبر دست یکی از ایمهٔ اسلام بنشست.
هوش مصنوعی: روزی کسی به نزد مأمون رفت و بر روی دست یکی از پیشوایان اسلامی نشست.
آن امام گفت تو ذمی باشی چرا بر زبر ایمهٔ اسلام نشینی؟
هوش مصنوعی: امام گفت تو باید ذمی باشی، چرا بر روی سران و پیشوایان اسلام نشسته‌ای؟
یعقوب جواب داد که از برای آنکه آنچه تو دانی من دانم و آنچه من دانم تو ندانی.
هوش مصنوعی: یعقوب گفت که دلیل این کار این است که من بخواهم آنچه را که تو می‌دانی، من هم بدانم و آنچه را که من می‌دانم، تو ندانسته باشی.
آن امام او را بنجوم شناخت و از دیگر علمش خبر نداشت.
هوش مصنوعی: امام او را بر اساس نجوم شناخت و از سایر دانش‌هایش اطلاعی نداشت.
گفت بر پارهٔ کاغد چیزی نویسم اگر تو بیرون آری که چه نبشتم ترا مسلم دارم.
هوش مصنوعی: گفت بر روی تکه‌ کاغذی چیزی می‌نویسم، اگر تو آن را بیرون بیاوری که چه نوشته‌ام، به تو اعتماد دارم.
پس گرو بستند از امام بردائی و از یعقوب اسحق باستری و ساختی که هزار دینار ارزیدی و بر در سرای ایستاده بود.
هوش مصنوعی: پس گروهی از امام بردائی و یعقوب اسحق باستری دست به ساختن زدند و هزینه‌ای معادل هزار دینار پرداخت کردند و در جلوی خانه ایستادند.
پس دوات خواست و قلم و بر پارهٔ کاغد بنوشت چیزی و در زیر نهالی خلیفه بنهاد و گفت: بیار.
هوش مصنوعی: پس دوات و قلم را برداشت و بر روی یک تکه کاغذ نوشت چیزی و آن را زیر نهالی که متعلق به خلیفه بود قرار داد و گفت: بیاور.
یعقوب اسحق تخته خاک خواست و برخاست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و زایجه بروی تختهٔ خاک بر کشید و کواکب را تقویم کرد و در بروج ثابت کرد و شرایط خبی و ضمیر بجای آورد و گفت یا امیرالمؤمنین بر آن کاغد چیزی نبشته است که آن چیز اول نبات بوده است و آخر حیوان شده.
هوش مصنوعی: یعقوب اسحق به دنبال تخته‌ای از خاک رفت، آن را برداشت و بلند شد. سپس ستاره‌شناسی را آغاز کرد و نقشه‌ای از موقعیت ستاره‌ها بر روی تخته خاک رسم کرد. او موقعیت کواکب را تنظیم کرد و آن‌ها را در بروج خود قرار داد. همچنین شرایط خوب و ضمیر را نیز بررسی کرد و به امیرالمؤمنین گفت که روی آن کاغذ چیزی نوشته شده است که نشان‌دهنده‌ این است که ابتدا نبات بوده و در نهایت به حیوان تبدیل شده است.
مأمون دست در زیر نهالی کرد و آن کاغد بر گرفت و بیرون آورد آن امام نوشته بود بر آنجا که عصای موسی.
هوش مصنوعی: مأمون دستش را به زیر نهالی برد و آن کاغذ را برداشت و بیرون آورد. در آن کاغذ نوشته شده بود: "عصای موسی."
مأمون عظیم تعجب کرد و آن امام شگفتیها نمود پس رداء او بستد و دو نیمه کرد پیش مأمون و گفت دو پایتابه کنم.
هوش مصنوعی: مأمون با تعجب بسیار مواجه شد و آن امام کار شگفت‌انگیزی انجام داد. سپس ردا (پوشش) او را گرفت و به دو نیم کرد و در برابر مأمون گفت که باید دو پایگاه (یا پایه) بسازد.
این سخن در بغداد فاش گشت و از بغداد بعراق و خراسان سرایت کرد و منتشر گشت فقیهی از فقهاء بلخ از آنجا که تعصب دانشمندان بود کاردی برگرفت و در میان کتابی نجومی نهاد که ببغداد رود و بدرس یعقوب اسحق کندی شود و نجوم آغاز کند و فرصت همی‎جوید پس ناگاهی اورا بکشد.
هوش مصنوعی: این صحبت در بغداد منتشر شد و به مناطق دیگری مانند عراق و خراسان نیز رسید. یک فقیه از بلخ، به دلیل تعصبی که بر دانشمندان داشته، کاردی را برداشت و آن را در میانه یک کتاب نجومی گذاشت. او تصمیم گرفت که به بغداد برود و درس‌هایی از یعقوب اسحاق کندی بگیرد و نجوم را آغاز کند و به دنبال فرصتی بود تا از آن بهره‌برداری کند، اما ناگهان او را به دست گرفتند.
برین همت منزل بمنزل همی کشید تا ببغداد رسید و بگرمابه رفت و بیرون آمد و جامهٔ پاکیزه در پوشید و آن کتاب در آستین نهاد و روی بسرای یعقوب اسحق آورد.
هوش مصنوعی: او به تلاش و کوشش به سفر خود ادامه داد تا اینکه به بغداد رسید. سپس به گرمابه رفت و بعد از آن بیرون آمد و لباس تمیز و پاکی بر تن کرد. آن کتاب را در آستین خود گذاشت و به خانه یعقوب اسحاق رفت.
چون بدر سرای رسید مرکبهای بسیار دید با ساخت زر بدر سرای وی ایستاده چه از بنی هاشم و چه از معارف دیگر و مشاهیر بغداد سر بزد و اندر شد و در حلقه پیش یعقوب دررفت و ثنا گفت و گفت همی‌خواهم از علم نجوم بر مولانا چیزی خوانم.
هوش مصنوعی: وقتی بدر به منزل رسید، مرکب‌های زیادی را دید که با طلا تزئین شده بودند. این مرکب‌ها متعلق به بنی‌هاشم و دیگر شخصیت‌های مشهور بغداد بود. او سرش را به احترام برداشت و وارد شد. سپس در حلقه‌ای که یعقوب نشسته بود، جا گرفت و از او تعریف کرد و گفت که می‌خواهد چیزی را درباره علم نجوم برای مولانا بخواند.
یعقوب گفت تو از جانب مشرق بکشتن من آمده‌ای نه بعلم نجوم خواندن ولیکن از آن پشیمان شوی و نجوم بخوانی و در آن علم بکمال رسی و در امت محمد صلعم از منجمان بزرگ یکی تو باشی آن همه بزرگان که نشسته بودند از آن سخن عجب داشتند.
هوش مصنوعی: یعقوب گفت: تو از سمت مشرق برای کشتن من آمده‌ای، نه برای یادگیری علم نجوم. اما بعدها پشیمان می‌شوی و به یادگیری نجوم مشغول می‌شوی و ممکن است در این علم به کمال برسی و در جامعه مسلمانان، یکی از بزرگترین منجمان باشی. همه بزرگان که در آنجا بودند از این سخن تعجب کردند.
و ابو معشر مقر آمد و کارد از میان کتاب بیرون آورد و بشکست و بینداخت و زانو خم داد و پانزده سال تعلم کرد تا در علم نجوم رسید بدان درجه که رسید.
هوش مصنوعی: ابو معشر تصمیم گرفت و چاقویی از میان کتاب خارج کرد و آن را شکست و به دور انداخت. سپس زانو به زمین زد و به مدت پانزده سال به یادگیری پرداخت تا به درجه‌ای در علم نجوم رسید که به آن نایل شد.

خوانش ها

بخش ۲ - حکایت یک - یعقوب اسحاق کندی به خوانش حمیدرضا محمدی

حاشیه ها

1400/04/10 13:07
حمیدرضا

در لهجهٔ مردم ما (سنجان اراک) به تشک «نالی» گفته می‌شود همچنان که در این متن «نهالی» معنی زیرانداز می‌دهد.

1400/04/10 16:07
میــــرِ سلطان احمـــد

ممنون از حمید رضای عزیز بخاطر خوانش صحیح این حکایت.

1400/05/29 17:07
حمیدرضا

در مقدمهٔ تصحیح چهارمقاله به قلم علامه قزوینی ضمن برشمردن اشتباهات تاریخی نظامی عروضی اشاره شده (در این صفحه):

«یعقوب اسحاق کندی معروف به فیلسوف عرب را که خود و آباء و اجداد وی همه از اشهر مشاهیر مسلمین و همه حکام و عمال خلفای بنی امیه و بنی عباس بوده‌اند و جد وی اشعث بن قیس از صحابهٔ‌ حضرت رسول بود یهودی دانسته و بر چنین اساس واهی یک حکایت طویل عریض که از اول تا به آخر از اکاذیب روات خرافات قصاص است بنا نهاد».