گنجور

شمارهٔ ۷۵

ز طفلی آنچه به من یاد داد استادم
به غیر عشق برفت آنچه بود از یادم
بکند سیل غم عشق بیخ و بنیانم
به باد رفت ز بیداد هجر بنیادم
برای پیروی از دل ملامتم نکنید
برای این که ز مادر برای این زادم
به غمزه از منِ بی‌خانمانِ خانه‌به‌دوش
گرفت هستی و من هرچه داشتم دادم
از آنچه رنگ تعلق به غیر بی‌رنگی
گرفت یا که بخواهد گرفتن آزادم
مرا به آنکه به هستی ز نیستی آورد
قسم، به سایهٔ دیوار نیستی شادم
ز پا درآمده در خون نشسته آن صیدم
که رستم از غم و راحت نشست صیادم
گرفت جا به دلم کوه ناله مبهوتم
چه شد که گوش تو نشنیده داد و فریادم
فغان و ناله و فریاد من جهانی را
فرا گرفت نیامد کسی به امدادم
به نام همت مولا به نقش بی‌رنگی
خوشم به عشق علی در خیال ارشادم
علی بگوی اگر ناتوان شدی عارف
علی نگفتم و در ناتوانی افتادم

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ز طفلی آنچه به من یاد داد استادم
به غیر عشق برفت آنچه بود از یادم
هوش مصنوعی: از دوران کودکی، معلمم به جز عشق، چیزهای زیادی به من آموخته است، اما تمام آنچه یاد گرفتم از ذهنم رفته است.
بکند سیل غم عشق بیخ و بنیانم
به باد رفت ز بیداد هجر بنیادم
هوش مصنوعی: سیل غم عشق به ریشه‌ام آسیب زد و به خاطر ظلم و ستم جدایی، اساس و پایه‌ام از بین رفت.
برای پیروی از دل ملامتم نکنید
برای این که ز مادر برای این زادم
هوش مصنوعی: برای پیروی از احساساتم مرا سرزنش نکنید، زیرا من از همان ابتدا با این ویژگی به دنیا آمده‌ام.
به غمزه از منِ بی‌خانمانِ خانه‌به‌دوش
گرفت هستی و من هرچه داشتم دادم
هوش مصنوعی: با یک نگاه فریبنده از سوی تو، من که بی‌خانمان و آواره‌ام، زندگی‌ام را به دست تو سپردم و هر آنچه داشتم را به تو تقدیم کردم.
از آنچه رنگ تعلق به غیر بی‌رنگی
گرفت یا که بخواهد گرفتن آزادم
هوش مصنوعی: اگر چیزی که به دیگران تعلق دارد، رنگ و بوی خودش را از دست بدهد، یا اگر قرار باشد آزادی من را محدود کند، من آن را نمی‌پذیرم.
مرا به آنکه به هستی ز نیستی آورد
قسم، به سایهٔ دیوار نیستی شادم
هوش مصنوعی: مرا به کسی که از عدم به وجود آورد قسم، به سایهٔ دیوار عدم خوشحالم.
ز پا درآمده در خون نشسته آن صیدم
که رستم از غم و راحت نشست صیادم
هوش مصنوعی: آن شکار زیبایی که در خون خود غوطه‌ور است، به قدری غمگین و از پا درآمده که رستم، قهرمان بزرگ، نیز در برابر این غم و دردی که بر او تحمیل شده، بی‌حرکت نشسته است.
گرفت جا به دلم کوه ناله مبهوتم
چه شد که گوش تو نشنیده داد و فریادم
هوش مصنوعی: دل من پر از ناامیدی و غم است، به طوری که مانند کوهی از ناله و فریاد در درونم احساس می‌کنم. اما نمی‌دانم چرا صدای درد و نالم به گوش تو نمی‌رسد.
فغان و ناله و فریاد من جهانی را
فرا گرفت نیامد کسی به امدادم
هوش مصنوعی: درد و فریاد من همه جا را پر کرده است، اما هیچ‌کس به کمک من نیامده است.
به نام همت مولا به نقش بی‌رنگی
خوشم به عشق علی در خیال ارشادم
هوش مصنوعی: با یاد لطف و اراده‌ی مولا و به تصویر کشیدن زیبایی‌هایی که رنگ و لعابی ندارند، در خیال خود به عشق علی خوشحال هستم و به یاد او هدایت می‌شوم.
علی بگوی اگر ناتوان شدی عارف
علی نگفتم و در ناتوانی افتادم
هوش مصنوعی: علی، اگر به ناتوانی دچار شدی، به یاد داشته باش که من نگفتم در این حال به عارف بودن خود ادامه خواهم داد.

حاشیه ها

1402/11/04 14:02
کژدم

عارف پیرامون این غزل نوشته است: «سه چهار روز از ماه ذی‌الحجه سال ۱۳۴۰ گذشته بود که وارد شهر کردستان یعنی سنندج شدم. اغلب باغات این شهر در دامنهٔ کوه واقع است. راجع به وضع و ترتیب شهر و اخلاق مردم آن اگر بخواهم چیز بنویسم خود آن کتاب علی‌حده‌ای لازم دارد؛ از بدبختی حال حالیهٔ اهالی آن هم صرف‌نظر می‌کنم. تمام صفحهٔ کردستان متعلق به چند نفر اشراف است که یکی از آن‌ها آصف اعظم است که پسر او سردار معظم کردستانی‌ست که امروز جزو وکلای دورهٔ چهارم است. مگر ان‌شاءالله دورهٔ پنجم شاید ننگین‌تر باشد که اسباب آبروی دورهٔ چهارم شود! از عادات اهالی کردستان چیزی که خوشم آمد این است که فصل تابستان اوقاتی که هوا خیلی گرم است عموماً با زن و بچه کوچ کرده به باغات اطراف می‌روند. گاهی اتفاق می‌افتد همین‌طور از نزدیک شهر تا دو فرسخی در زیر درخت و دامنه‌ها و کنار جوی و چشمه‌ها آزادانه زندگی می‌کنند و اغلب فامیل‌ها مشغول زدن و خواندن و رقصیدن هستند. بعد از چند روز توقف در شهر که هنوز هوا آنقدرها گرم نشده بود رفتم به «کان شفا» که تقریباً یک فرسخ و نیمی‌ست ولی خیلی راه سختی دارد که کمتر مردم به آنجا می‌روند. فقط کیف آب را در آنجا فهمیدم. بیست الی بیست و پنج روز در کنار آب چشمه چادر زده با دو نفر نوکر زندگانی می‌کردم و تا زنده‌ام چشمم دنبال آن چشمه و آن چادر خواهد بود. از برای اینکه آنجا هم طبیعت خیال مرا راحت نگذارد معلوم شد شش دانگ این چشمه و باغ و زمین، ملک همان رعیتی که آنجا بود، بوده است. سه دانگ او را آصف اعظم به ضرب و زور به پانصد تومان از این رعیت بدبخت خریده است، در صورتی که خدا شاهد است ممکن نیست قیمت به جهت آن تعیین گردد، و سه دانگ دیگر را هم در خیال است نگذارد ملک او باشد. این رعیت بیچارهٔ بدبخت به خیال اینکه من هم یک آدمی هستم دست‌به‌دامان من شد؛ معلوم شد به او گفته بودند: «این هم از آن‌هایی‌ست که می‌گویند ما حامی رنجبریم.» بدبختانه من هم هرچه کردم چاره‌ای نشد و عموم این رعایای بدبخت را دیدم که دعاگوی سید ضیاء بودند به علت اینکه در همان چندروزهٔ دورهٔ سید خودشان را آزاد دیده بودند و همین احساسات بود که مرا وادار کرد به اینکه آن تصنیف را بسازم. مقصود از طول کلام این است که چون چندین غزل در کان شفا ساخته‌ام هر وقت نوشتم کان شفا معلوم گردد کجاست.

این غزل را در کان شفا ماه ذی‌الحجهٔ سال گذشته (۱۳۴۰) ساخته در ضمن عریضه‌ای که به دوست عزیزم علی بیرنگ نوشته بودم، به تهران فرستادم.»

تاریخ قمری‌ست برابر با مرداد ۱۳۰۱.